اولویت شریعتی بر شریعتی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
نوشتن درباره شریعتی و شریعتیها برای امثال ما فرزندان سببی دکتر و ایضا نوههای سببی استاد، دشوار بوده و دشوارتر هم شده است. اکنون در مرز پنجاه سالگی،آن شور و احوال وصفناشدنی فرو خفته و سر آن همه هیجان و عشق و ارادت به سنگ زمانه خورده و طرفه اینکه در باب آن دو بزرگ، و حداقل این فرزند، دچار آمد و شدهای عقلی- عاطفی درخوری شده است.
به یاد دارم در مشهد، خیابان خسروی نو، نزدیک مطب دکتر فضلینژاد (که همراه و همپای دکتر شریعتی بود و عضو جاما و یحتمل خداپرست سوسیالیست دیروز و پزشک سر و روی سفید امروز) کتابفروشیای در سالهای 56 و 57 بود، واقع در یک بالاخانه و نامش «بعثت».
رفیقی داشتم به نام حسن دانشمندی (که خدای از آفات دهر مصون بدارد. او اکنون استاد تربیتبدنی در دانشگاه گیلان است، گریخته از خشکسالی خراسان به رشت و گیلان). با او که اولین بار «آری، اینچنین بود برادر» را به دستم داد و نوجوانی و جوانی سرخوش مرا به کویر عطشناک مزینان پرتاب کرد، دربهدر به دنبال آثار شریعتی میگشتیم که سر از آن کتابفروشی درآوردیم، وارد میشدیم، کتابها را وارسی میکردیم و قدری که خلوتتر میشد، میپرسیدیم کار تازهای نیامده؟! آنگاه جوان کتابفروش که اکنون سر عقل آمده و دیدهام دارد مفاتیح چاپ میکند تا ضرر و زیان عصر روشنگری و روشنفکری را جبران کند، سر از جیب خفیهکاری برمیداشت و از زیر میز بستهای کتاب پیچیده در کاغذ روزنامه به دستم میداد و قیمت نزدیک به صفرش را میستاند و ما به انگار که فتحالفتوح کرده باشیم، میزدیم بیرون. بعد نوبت عاشقی فرا میرسید.
بسته کتاب را که ندیده خریده بودیم باز میکردیم تا در میان «پکیج»(!) قاچاق، آتشزنه روح، یعنی نام علی مزینانی یا سربداری را ببلعیم؛ و چه میکرد آن نام و آن نوشتههای نقر شده بر روی کاغذهای رنگ و روی رفته و جلدهای مقوایی سفید یا رزد، بدون هیچ تمهید گرافیکی و هنری.
به یاد دارم یکی از همین روزها، به کتابی برخوردم به نام «امامت در نهجالبلاغه»؛ نویسندهاش «محمدتقی شریعتی» با این خیال و انتظار که این نیز نام مستعار دیگری است، افتادم روی کتاب. اما غریب مینمود. این متن هیزم آن شعلههای سرکش نبود. این آن زبان نبود. مقدمه داشت. متن داشت و موخره. به تعبیر آن روزگار ما، علمایی مینمود. کتاب را بستم و کناری نهادم!
به سرعت دانستم که محمدتقی، پدر علی شریعتی است.
بعدها در نامههای دکتر بیشتر و بیشتر از او دانستم و با دکتر، سری به کتابخانه مرموز و غریب او زدم! با دکتر در زندان، او را مظلومانه، شکسته، بقچه لباس در کنار- نماد مظلومیت و حبس و رنج شیعه- دیدم، لیکن عجبا که تا توفان شور و هیجان فرو ننشست، قدر او را ندانستم. اعتراف میکنم که برای من، اعتبار پدر به فرزند بود و اعتراف میکنم که برای ما، یعنی عمدتا نسل من، اعتبار دین و دانش، در برههای به علی سربداری بود(!) و اعتراف میکنم که برای ما، اعتبار هستی و دانش و کار و بار، به «دار» بود، چرا که او، یعنی علی شریعتی، «سربهدار» بود.
باری، در اواخر دوران پهلویها، یعنی آن زمان که نسل ما در آغاز انتخاب راه بود، ایران اسیر «سیطره کمیت» بود. خاطرات سنگین شکست 28 مرداد 32 از سینه نسل پیش بر روی سینه ما سنگینی میکرد. در این میان یک جریان فکری قدرتمند که برای رسیدن به توهماتش با پشتوانه ابرقدرت شمالی دست به هر کاری میزد، گرچه در سطح منکوب شده بود، لیکن در عمق باور تحصیلکردگان رسوب کرده بود. در سیطره آن کمیت استبدادی و وابسته به کاپیتالیسم اما، یک جریان مرموز فرهنگی در همه جا حضور داشت: در دانشگاه، در آموزش و پرورش، در کتابخانهها و این اواخر حتی در برخی فضاهای مذهبی! بعدها دانستم و باور آوردم که مهندس بازرگان چه حکیمانه درست میگفت. او گرچه یک چهره ملی بود، لیکن برخلاف یکی از عادات فکری ملیون، به روسها بیش از انگلیسیها مشکوک بود و چقدر رنجیدیم وقتی باخبر شدیم که به همراه استاد مطهری نامهای تخدیرآمیز درباره آثار شریعتی نوشته است. بگذریم.
شریعتی، دکتر شریعتی، با آن سخنرانیها و نوشتههای سحرانگیز، در دو جبهه، نبردی سهمگین را کتبا و لسانا رهبری میکرد، علیه استبداد وابسته و نیز اندیشه روسی و به سرعت برق و باد پیش میرفت و من و ما، چون سربازی از خود بیخود شده، هیجانزده و پا در رکاب «دار»، «ذرهای از امتی ذوب شده در امام فکری سربداران دهه 50» در پیاش روان بودیم و من لحظه به لحظه میدیدم که چگونه این گردباد سرخ همه مرزهای نظری را درمینوردد و مرزهای عقیدتی جدیدی را ترسیم میکند. و چه میدانست نسل ما که در حوزه نظر نباید چنان قاطع و برنده سخن گفت!
«آنها که رفتند، کاری حسینی کردند. آنها که ماندهاند، باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند»! و نزدیک به این مضمون که «اگر همراه با علی و حسین(ع) نیستی، چه فرق میکند که به نماز ایستاده، یا به شراب نشسته باشی؟!»
شریعتی مرزهای قاطع و برندهای ترسیم میکرد، ساده و روان. و نسلی در خورده از کمیت کاپیتالیسم و کمونیسم، به سرعت به اردوگاه او میپیوست. ما چه میخواستیم که شریعتی نداشت؟ «سلامت و صداقت و عدالت و آزادی و خدا، در یک خوانش سحرانگیز و مدرن.» آنچه خوبان همه داشتند، شریعتی یک تنه عرضه میکرد و من امروز میفهمم چرا روشنفکران و نویسندگان آن روزگار بعضا دل خونی از شریعتی داشتند. هر کار تازه از شریعتی در تیراژهای چندده و بلکه چند هزاری- گاه- منتشر میشد و چون برگ زر بر سر دستها میرفت، در حالی که آثار آن بندگان خدا در تیراژهای هزار و دوهزاری، باد میکرد.
اما به قول سهراب سپهری:
«طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کمکم در کوچه سنجاقکها
بار خود بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر».
بلی، تا چشم باز کردیم از صحرای محشر انقلاب گذشته، به دالان تنگ استقرار رسیدیم و تردیدها نسبت به آن قاطعیتها و برندگیها آغاز شد. نمیگویم – و با تاکید نمیگویم- که شریعتی تنها تئوریسین انقلاب اسلامی بود، اما او نظریهپردازی انقلابی بود و عمر او- متاسفانه- کفاف گذرش از انقلاب در نظر و عمل را نداد. اندیشه او در انقلاب موثر بود، ولی انقلاب حاصل تمام و کمال اندیشههای او نبود. شاید او نیاز به زمان یا فرصت داشت تا به پارادوکس ایدئولوژیگرایی و تولید طبقه مفسر رسمی- که آن را برنمیتابید- پاسخ دهد.
به هر روی، «طفل پاورچین پاورچین، دور شد کمکم [از] کوچه سنجافکها»! و دید که ممکن است آدمی کار حسینی نکند و زینبی فریاد نزند- یا نگذارند بزند- و در عین حال یزیدی هم نباشد و دید که عملا فرق است میان ایستادگان به نماز و نشستگان به شراب، حتی اگر با شهرت حق و حق مشهور، همراهی نکنند. و دید که جامعه و اجتماع بسیار پیچیدهتر و حل مشکلات و غوامض آن بسی دشوارتر است از یک خطکشی ساده فلسفی- کلامی و جامعهشناختی میان هابیل دامدار و قابیل کشاورز! و دید که ممکن است فردی در برهههایی از تاریخ، به امید اصلاح یا افشاء، ولایتعهد خلیفه نیز شود و یا در مدرسه دین به درس و فحص و تاسیس مکتب بپردازد و به انقلابیون عجول، نه بگوید و تسلیم هیجان و خلوص امروز نشود! و دید که اگر میشود ملایی که در حکومت جور دایرهالمعارف شیعه را یکتنه مینویسد و صدق و کذب پارههایی از آن را به آیندگان وا مینهد، مستحق تندترین تهاجمات دانست، پس در مقابل، از درون فرضیات انقلابی و نیز میتوان وضعیتی را متصور شد که در آن وضعیت، همان مدحیات و بلکه شدیدتر از آن نیز رخ نماید. و دید که چهبسا مردانی درپی پیامبران و اولیا برخیزند و پس از تحمل 30 سال رنج و حبس و شکنجه، آن «پرنده صیحهکش چرخنده بر گرد سر قبیله» را برانند و با عفو و بخشش و بزرگواری روح و لطافت ایمان به خیر و نیکی، آپارتاید را به زانو درآورند و ملتی به تمام معنا نو و بدیع پدید آورند.
آن سوی کوچه سنجاقکها، اما، استاد محمدتقی شریعتی، همان نماد مظلومیت شیعه، همچنان ایستاده است با «وحی و نبوت» و «خلافت و ولایت» و «تفسیر نوین» در پست و سخنانی فراتر از پاره زمانها، از جنس دین و فقط دین. اگر نسل انقلاب به شریعتی پسر مدیون است، اکنون میتوان دریافت که دینداری روشناندیش فارغ از اصلاح و انقلاب، هماره مدیون شریعتی پدر است؛ و اگر فهم پارههایی از تاریخ دین و فهم دین در مقطعی از تاریخ معاصر بیحضور دکتر شریعتی ممکن نیست، درک دین در تمامت قامت آن بیحضور رشید عالمان بلندقامتی چون استاد محمدتقی شریعتی نیز میسر نیست.
به یاد دارم در مشهد، خیابان خسروی نو، نزدیک مطب دکتر فضلینژاد (که همراه و همپای دکتر شریعتی بود و عضو جاما و یحتمل خداپرست سوسیالیست دیروز و پزشک سر و روی سفید امروز) کتابفروشیای در سالهای 56 و 57 بود، واقع در یک بالاخانه و نامش «بعثت».
رفیقی داشتم به نام حسن دانشمندی (که خدای از آفات دهر مصون بدارد. او اکنون استاد تربیتبدنی در دانشگاه گیلان است، گریخته از خشکسالی خراسان به رشت و گیلان). با او که اولین بار «آری، اینچنین بود برادر» را به دستم داد و نوجوانی و جوانی سرخوش مرا به کویر عطشناک مزینان پرتاب کرد، دربهدر به دنبال آثار شریعتی میگشتیم که سر از آن کتابفروشی درآوردیم، وارد میشدیم، کتابها را وارسی میکردیم و قدری که خلوتتر میشد، میپرسیدیم کار تازهای نیامده؟! آنگاه جوان کتابفروش که اکنون سر عقل آمده و دیدهام دارد مفاتیح چاپ میکند تا ضرر و زیان عصر روشنگری و روشنفکری را جبران کند، سر از جیب خفیهکاری برمیداشت و از زیر میز بستهای کتاب پیچیده در کاغذ روزنامه به دستم میداد و قیمت نزدیک به صفرش را میستاند و ما به انگار که فتحالفتوح کرده باشیم، میزدیم بیرون. بعد نوبت عاشقی فرا میرسید.
بسته کتاب را که ندیده خریده بودیم باز میکردیم تا در میان «پکیج»(!) قاچاق، آتشزنه روح، یعنی نام علی مزینانی یا سربداری را ببلعیم؛ و چه میکرد آن نام و آن نوشتههای نقر شده بر روی کاغذهای رنگ و روی رفته و جلدهای مقوایی سفید یا رزد، بدون هیچ تمهید گرافیکی و هنری.
به یاد دارم یکی از همین روزها، به کتابی برخوردم به نام «امامت در نهجالبلاغه»؛ نویسندهاش «محمدتقی شریعتی» با این خیال و انتظار که این نیز نام مستعار دیگری است، افتادم روی کتاب. اما غریب مینمود. این متن هیزم آن شعلههای سرکش نبود. این آن زبان نبود. مقدمه داشت. متن داشت و موخره. به تعبیر آن روزگار ما، علمایی مینمود. کتاب را بستم و کناری نهادم!
به سرعت دانستم که محمدتقی، پدر علی شریعتی است.
بعدها در نامههای دکتر بیشتر و بیشتر از او دانستم و با دکتر، سری به کتابخانه مرموز و غریب او زدم! با دکتر در زندان، او را مظلومانه، شکسته، بقچه لباس در کنار- نماد مظلومیت و حبس و رنج شیعه- دیدم، لیکن عجبا که تا توفان شور و هیجان فرو ننشست، قدر او را ندانستم. اعتراف میکنم که برای من، اعتبار پدر به فرزند بود و اعتراف میکنم که برای ما، یعنی عمدتا نسل من، اعتبار دین و دانش، در برههای به علی سربداری بود(!) و اعتراف میکنم که برای ما، اعتبار هستی و دانش و کار و بار، به «دار» بود، چرا که او، یعنی علی شریعتی، «سربهدار» بود.
باری، در اواخر دوران پهلویها، یعنی آن زمان که نسل ما در آغاز انتخاب راه بود، ایران اسیر «سیطره کمیت» بود. خاطرات سنگین شکست 28 مرداد 32 از سینه نسل پیش بر روی سینه ما سنگینی میکرد. در این میان یک جریان فکری قدرتمند که برای رسیدن به توهماتش با پشتوانه ابرقدرت شمالی دست به هر کاری میزد، گرچه در سطح منکوب شده بود، لیکن در عمق باور تحصیلکردگان رسوب کرده بود. در سیطره آن کمیت استبدادی و وابسته به کاپیتالیسم اما، یک جریان مرموز فرهنگی در همه جا حضور داشت: در دانشگاه، در آموزش و پرورش، در کتابخانهها و این اواخر حتی در برخی فضاهای مذهبی! بعدها دانستم و باور آوردم که مهندس بازرگان چه حکیمانه درست میگفت. او گرچه یک چهره ملی بود، لیکن برخلاف یکی از عادات فکری ملیون، به روسها بیش از انگلیسیها مشکوک بود و چقدر رنجیدیم وقتی باخبر شدیم که به همراه استاد مطهری نامهای تخدیرآمیز درباره آثار شریعتی نوشته است. بگذریم.
شریعتی، دکتر شریعتی، با آن سخنرانیها و نوشتههای سحرانگیز، در دو جبهه، نبردی سهمگین را کتبا و لسانا رهبری میکرد، علیه استبداد وابسته و نیز اندیشه روسی و به سرعت برق و باد پیش میرفت و من و ما، چون سربازی از خود بیخود شده، هیجانزده و پا در رکاب «دار»، «ذرهای از امتی ذوب شده در امام فکری سربداران دهه 50» در پیاش روان بودیم و من لحظه به لحظه میدیدم که چگونه این گردباد سرخ همه مرزهای نظری را درمینوردد و مرزهای عقیدتی جدیدی را ترسیم میکند. و چه میدانست نسل ما که در حوزه نظر نباید چنان قاطع و برنده سخن گفت!
«آنها که رفتند، کاری حسینی کردند. آنها که ماندهاند، باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند»! و نزدیک به این مضمون که «اگر همراه با علی و حسین(ع) نیستی، چه فرق میکند که به نماز ایستاده، یا به شراب نشسته باشی؟!»
شریعتی مرزهای قاطع و برندهای ترسیم میکرد، ساده و روان. و نسلی در خورده از کمیت کاپیتالیسم و کمونیسم، به سرعت به اردوگاه او میپیوست. ما چه میخواستیم که شریعتی نداشت؟ «سلامت و صداقت و عدالت و آزادی و خدا، در یک خوانش سحرانگیز و مدرن.» آنچه خوبان همه داشتند، شریعتی یک تنه عرضه میکرد و من امروز میفهمم چرا روشنفکران و نویسندگان آن روزگار بعضا دل خونی از شریعتی داشتند. هر کار تازه از شریعتی در تیراژهای چندده و بلکه چند هزاری- گاه- منتشر میشد و چون برگ زر بر سر دستها میرفت، در حالی که آثار آن بندگان خدا در تیراژهای هزار و دوهزاری، باد میکرد.
اما به قول سهراب سپهری:
«طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کمکم در کوچه سنجاقکها
بار خود بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر».
بلی، تا چشم باز کردیم از صحرای محشر انقلاب گذشته، به دالان تنگ استقرار رسیدیم و تردیدها نسبت به آن قاطعیتها و برندگیها آغاز شد. نمیگویم – و با تاکید نمیگویم- که شریعتی تنها تئوریسین انقلاب اسلامی بود، اما او نظریهپردازی انقلابی بود و عمر او- متاسفانه- کفاف گذرش از انقلاب در نظر و عمل را نداد. اندیشه او در انقلاب موثر بود، ولی انقلاب حاصل تمام و کمال اندیشههای او نبود. شاید او نیاز به زمان یا فرصت داشت تا به پارادوکس ایدئولوژیگرایی و تولید طبقه مفسر رسمی- که آن را برنمیتابید- پاسخ دهد.
به هر روی، «طفل پاورچین پاورچین، دور شد کمکم [از] کوچه سنجافکها»! و دید که ممکن است آدمی کار حسینی نکند و زینبی فریاد نزند- یا نگذارند بزند- و در عین حال یزیدی هم نباشد و دید که عملا فرق است میان ایستادگان به نماز و نشستگان به شراب، حتی اگر با شهرت حق و حق مشهور، همراهی نکنند. و دید که جامعه و اجتماع بسیار پیچیدهتر و حل مشکلات و غوامض آن بسی دشوارتر است از یک خطکشی ساده فلسفی- کلامی و جامعهشناختی میان هابیل دامدار و قابیل کشاورز! و دید که ممکن است فردی در برهههایی از تاریخ، به امید اصلاح یا افشاء، ولایتعهد خلیفه نیز شود و یا در مدرسه دین به درس و فحص و تاسیس مکتب بپردازد و به انقلابیون عجول، نه بگوید و تسلیم هیجان و خلوص امروز نشود! و دید که اگر میشود ملایی که در حکومت جور دایرهالمعارف شیعه را یکتنه مینویسد و صدق و کذب پارههایی از آن را به آیندگان وا مینهد، مستحق تندترین تهاجمات دانست، پس در مقابل، از درون فرضیات انقلابی و نیز میتوان وضعیتی را متصور شد که در آن وضعیت، همان مدحیات و بلکه شدیدتر از آن نیز رخ نماید. و دید که چهبسا مردانی درپی پیامبران و اولیا برخیزند و پس از تحمل 30 سال رنج و حبس و شکنجه، آن «پرنده صیحهکش چرخنده بر گرد سر قبیله» را برانند و با عفو و بخشش و بزرگواری روح و لطافت ایمان به خیر و نیکی، آپارتاید را به زانو درآورند و ملتی به تمام معنا نو و بدیع پدید آورند.
آن سوی کوچه سنجاقکها، اما، استاد محمدتقی شریعتی، همان نماد مظلومیت شیعه، همچنان ایستاده است با «وحی و نبوت» و «خلافت و ولایت» و «تفسیر نوین» در پست و سخنانی فراتر از پاره زمانها، از جنس دین و فقط دین. اگر نسل انقلاب به شریعتی پسر مدیون است، اکنون میتوان دریافت که دینداری روشناندیش فارغ از اصلاح و انقلاب، هماره مدیون شریعتی پدر است؛ و اگر فهم پارههایی از تاریخ دین و فهم دین در مقطعی از تاریخ معاصر بیحضور دکتر شریعتی ممکن نیست، درک دین در تمامت قامت آن بیحضور رشید عالمان بلندقامتی چون استاد محمدتقی شریعتی نیز میسر نیست.