گزارش یک دیدار و گفت وگو با خسرو منصوریان ـ رفیق دکتر علی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
دیدار با خسرو منصوریان یکی از نزدیکترین افراد به دکتر علی شریعتی در سالهای پایانی عمر، در ساعات ابتدایی شب و در منزل وی انجام شد. به دوست و یار نزدیک سالهای آخر زندگی دکتر شریعتی گفتم که دکتر را از طریق پدرم میشناسم. او شیفته شریعتی است و کتابهای شریعتی با چاپهای پیش از انقلاب در قطعهای جیبی و با نام نویسنده علی سبزواری در منزل ما موجود است. در ابتدای سخن، از منصوریان در خصوص نحوه آشنایی با شریعتی پرسیدم:«من به دلیل شغل پدرم از دوران کودکی در مشهد زندگی میکردم. برادر من دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بود آن روزها دانشکده فنی قلب تپنده تحولات در دانشگاهها بود.
برادرم در مشهد دوستان دانشجویی داشت که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند و این دوستان به کانون نشر حقایق اسلامیآمد وشد داشتند.» منصوریان مکثی میکند و میگوید: «علی و استاد شریعتی را برای اولین بار در آنجا یافتم. اگر چه من 6-5 سال از علی شریعتی کوچکتر بودم اما از همان ابتدا جذب نگاه روشنفکرانه و تازه استاد شریعتی به قرآن شدم. در آن دوران ما سعی میکردیم با علی و هم سن و سالانش که جوانان آن مجموعه بودند همانندسازی کنیم. تا اینکه شریعتی برای تحصیل به فرانسه رفت و من هم برای ادامه تحصیل به تهران آمدم. دکتر پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشت و نگارش کتابها و سخنرانیها را آغاز نمود و از همان ایام آبشخور فکری ما بود. سرانجام از سال 45-44 پای شریعتی به تهران و حسینیه ارشاد باز شد و من همواره مستمع سخنرانیهای او و استاد شریعتی بودم.»
آشنایی نزدیکتر بعد از زندان 53
منصوریان به آزادی شریعتی از آخرین زندان در سال 53 اشاره میکند: «سران الجزایر از شاه خواستند که شریعتی را آزاد کند و او هم در رودربایستی این کار را کرد.» و زندگی شریعتی خارج از زندان چنین آغاز شد: «دکتر بنابر عادت زندان شبها تا صبح بیدار میماند و روزها استراحت میکرد. چرا که در زندان بچههایی را که شکنجه میکردند در سلول دکتر میانداختند و او تا صبح بر بالین آنها بیدار بود. تا آنکه روزی مونا دختر کوچک دکتر میگوید که من همیشه منتظر بودم که بابایم از زندان بیاید و روزها با من بازی کند اما او روزها خواب است و همان بهتر که در زندان بود. دکتر شریعتی و همسر محترمشان پوران خانم از این سخن کودکشان ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند او را در مهد کودکی ثبتنام کنند و به کودکستانی که ما داشتیم به نام “آشیانه کودک” آمدند.
ما مونا را در لیست انتظار گذاشتیم و خانم پوران شریعترضوی هم مرا نمیشناخت و برای احتیاط اشاره نکرد که مونا دختر دکتر شریعتی است. تا اینکه من به مشهد رفتم و از طریق آشنایان مطلع شدم که خانم پوران شریعت رضوی قصد دارد فرزندش را در مهد کودک ثبت نام کند. زودتر از موعد به تهران آمدم و مونا خانم را ثبت نام کردم و از آن روز به بعد خودم به دنبال او میرفتم و او را به مهد کودک میآوردم. و از این جا پای دکتر شریعتی هم به آشیانه کودک باز شد.
از آن به بعد در اکثر جاهایی که دکتر میرفت من نیز او را همراهی میکردم.» منصوریان به ارتباط نزدیک خانوادگی خود و دکتر شریعتی میپردازد و میگوید: «شریعتی به همراه پوران خانم و احسان و سوسن و سارا و مونا هفتهای یک شب به منزل ما میآمدند و تا نزدیکیهای صبح دور هم بودیم. در این محفل هفتگی دوستانی نیز حضور مییافتند. منصوریان نام حاضرین در این محفل را چنین بخاطر میآورد: مرحوم دکتر کاظم سامی، خانواده محبوبه متحدین و یا تیپهایی مثل سید مهدی جعفری. بدین شکل ما عملا محفل خانوادگیای را تشکیل داده بودیم تا اینکه داستان هجرت دکتر پیش آمد. »
چرا شریعتی از ایران رفت؟
از منصوریان میپرسم چرا دکتر شریعتی تصمیم به ترک ایران گرفت؟ آیا فشار ساواک موجب شد یا گروههایی او را آزار میدادند؟ و یا خود تصمیم گرفت به جای دیگری برود. منصوریان چندین دلیل را در خروج شریعتی از ایران موثر میداند: «شریعتی در حقیقت هنوز زندانی بود اما زندانی در خانه. او به غیر از محافل هفتگی در خانه ما و چند جای دیگر به جایی نمیرفت. مثلا او نمیتوانست برای سخنرانی به دانشگاه برود. ساواک سایه به سایه او میآمد. این فضا برای دکتر فضای دردناکی بود که فرقی با زندان و محدودیتهای آن نداشت. آزادی اگر او نتواند رسالت خود را تداوم بخشد از زندان برایش سختتر بود.از سوی دیگر ساواک میخواست او را بدنام کند. حتما ماجرای چاپ مقاله او در روزنامه اطلاعات را میدانید.
اتفاقا یکی از کارمندان روزنامه اطلاعات به نام «رحمانهاتفی» بود که فرزندش را به مهد کودک ما سپرده بود. و من از طریق او یک برگ از برگهایی که ساواک برای روزنامه اطلاعات فرستاده بود را بهدست آوردم و به شریعتی دادم. دکتر مظلوم واقع شده بود. از یک سو اجازه سخنرانی نداشت و از سوی دیگر روزنامه پر تیراژ کشور به اشاره ساواک مطلب او را آنگونه که میخواست منتشر میکرد. عامل دیگر فشار گروههای سیاسی داخل و خارج و افراد علاقمند به دکتر بود. آنها نزد دکتر میآمدند و به او ایده خروج از کشور را پیشنهاد میدادند. آنها برای جان دکتر در ایران ابراز نگرانی میکردند. خود دکتر شریعتی هم این دغدغه را داشت و معتقد بود ساواک او را در رودربایستی آزاد کرده و بعید نیست او را به تیر چراغ برقی بکوبند و ماجرا را تصادف جلوه بدهد.»
ماجرای روحانی فلسطینی
خسرو منصوریان برای نمونه و در تایید سخن ماجرای دیدار شریعتی با یک روحانی عرب را تعریف میکند:«در همین ایام ما از طریق منابع مطمئنی که در بازار داشتیم مطلع شدیم که یک روحانی از فلسطین به ایران آمده و میخواهد دکتر شریعتی را ببیند. این روحانی که کمیهم فارسی میدانست به دیدار دکتر در آشیانه کودک آمد و در یکی از کلاسها و در روی همان صندلیهای کوچک مهد کودک به بحث و گفتگو نشستند. آن روحانی پیام برادران فلسطینی را برای خروج مخفیانه از ایران در میان گذاشت. او شدیدا نسبت به جان شریعتی ابراز نگرانی کرده بود و از دکتر خواسته بود ایران را ترک کند و برای همکاری در این جهت اعلام آمادگی نموده بود.»
منصوریان شاهد دیگر زنده این ماجرا را دکتر صدر حاج سید جوادی میداند: «در ساعتی که شریعتی و آن روحانی به گفتگو مشغول بودند ناگهان صدای زنگ در بلند شد و من که برای دیدار دیگری برنامهریزی نکرده و در انتظار فرد دیگری نبودم سراسیمه به مقابل در حیاط رفتم. در آنجا دیدم که آقای صدر حاج سید جوادی آمدهاند ایشان گفت:« آقای دکتر کارشان تمام شد؟» و من پرسیدم:«مگر شما با دکتر در اینجا قراری داشتید؟»آقای صدر حاج سید جوادی توضیح دادند که خود دکتر ایشان را برای این ساعت به اینجا دعوت کرده است.بدین ترتیب بود که آن ملاقات هم صورت پذیرفت. بدین شکل و با مجموع دیگر عوامل مشابه شریعتی تصمیم به هجرت گرفت. ما به کلانتری 8 که نزدیک مهد کودک بود رفتیم و فرمهای لازم برای گذرنامه گرفته شد و به نام علی مزینانی برای او گذرنامه صادر شد.»
مرغ از قفس پرید
منصوریان به حواشی روز خروج شریعتی از ایران نیز میپردازد و میگوید:«آن روز در ساعت 7 صبح پوران خانم با من تماس گرفت و گفت زود بیا دکتر منتظرت است. با شتاب به منزل دکتر رفتم وقتی وارد شدم دیدم دو چمدان در تراس است و سوسن خانم هم در تراس ایستاده، خیال کردم که اتفاقی افتاده و خانواده شریعتی عازم مشهد هستند. مضطرب به سوسن گفتم که چیزی شده؟ بابا بزرگ فوت کردند؟سوسن پاسخ داد: نه. گفتم :پس چه شده؟گفت: نمیدانم. وارد خانه که شدم دیدم دکتر شریعتی از پلهها به پایین میآید به محض اینکه مرا دید دو دست خود را باز کرد و همدیگر را بغل گرفتیم و گفت: من دارم میروم.
من یکه خوردم و دیگر بغض به من اجازه نمیداد؛ با گریه گفتم:پس من چی؟ مگر بنا نبود با هم برویم؟ دکتر گفت:برایت نامه مینویسم ... بیا. یادش به خیر آقای رادنیا با پیکانش در مقابل در حیاط منتظر بود و دکتر را به همراه پوران خانم و مونا به فرودگاه برد. ساعتی بعد در دفترم بودم که پوران خانم به همراه مونا آمد پرسیدم: رفت؟ پوران خانم جواب داد:بله رفت. با مرحوم علی بابایی تماس گرفتم و گفتم: مرغ از قفس پرید.»
علی را کشتند
منصوریان با اندوه میگوید که از اینجا به بعد را در کتابها زیاد نوشتهاند:«در فرودگاه به پوران خانم اجازه خروج داده نشد و او را ممنوعالخروج کرده بودند لیکن سوسن و سارا در انگلستان به منزل دکتر فکوهی رفتند و آن اتفاقی که نباید میافتاد در آن خانه رخ داد. دیگران در طبقه پایین خوابیده و دکتر برای استراحت به طبقه بالا رفته بود. صبح زود فردا که به طبقه بالا رفتند در حالی که پنجره بسته اتاق را باز دیدند با جسم بیجان او که بینی بر صورتش پهن و خونآلود و آثاری از خونمردگی بر دیوار آن اتاق نقش داشت روبرو شدند. صبح روز 29 خرداد تلفن زنگ خورد به محض اینکه گوشی را برداشتم پوران خانم از آنسوی خط گفت:علی را کشتند! فریاد زدم: چی؟ با گریه تکرار کرد: علی را کشتند. گفتم:شما کجایی؟گفت:در منزل برادرم دکتر رضا شریعت رضوی در انتظارم. سراسیمه به آنجا رفتم و باز هم همانند خبر خروج دکتر از ایران این خبر را نیز به احمد علی بابایی دادم و این خبر به سرعت در شهر پیچید. »
شریعتی در پی الگوسازی
منصوریان از تلاش مداوم شریعتی برای الگوسازی سخن میگوید :«در سال 50 من و همسرم در انتظار بچهدار شدن بودیم . از دکتر خواستیم که اسمیبرای فرزند آینده ما پیشنهاد دهد. دکتر شریعتی گفت که اگر دختر بود نام او را “رفیده” بنهید. ما از او پرسیدیم که رفیده کیست؟ دکتر پاسخ داد که رفیده، فرانس نایتینگل مسلمانان است. او در جنگهای صدر اسلام شرکت داشته و با گروه خود وظیفه پرستاری مجروحان جنگی سپاه پیامبر را برعهده داشته است. این در حالی است که بسیاری چه در آن روز و چه امروز نمیدانند که رفیده کیست و اولین پرستار در جنگها را همان فرانس نایتینگل میدانند.
در حالیکه ما شخصیتی مانند رفیده را داریم، که شایسته است به بازیابی ارزشهای دینی و ملی همت گماریم.از او پرسیدیم اگر فرزندمان پسر بود چه؟ گفت: نام او را هانی بگذارید. چرا کههانی کسی بود که به مسلم پسرعموی امام حسین در خانهاش پناه داد» میدانید در آن روزها مجاهدین دوره صدر فعال بودند و رژیم شاه با آنها برخورد میکرد به گونهای که آنها در خانهها مخفی میشدند. شریعتی میخواست با اشاره به کاری که هانی کرد و با پناه دادن مسلم جان خود را نیز درراه ایمان و عقیدهاش بر کف نهاد بگوید که مردم! شما نیز از مجاهدینی که بخاطر شما دست به مبارزه با دستگاه شاه زدهاند حمایت کنید.»
منصوریان در این لحظه با شعف خاصی میگوید: «به خواست خدا اولین فرزند ما دختر بود که نام او را بنابر پیشنهاد دکتر شریعتی رفیده و فرزند بعدی را که پسر بود هانی نهادیم». منصوریان به مورد دیگری از تلاش شریعتی برای الگوسازی اشاره میکند و میگوید: «در داستان هجرتش نیز او قصد الگوسازی داشت و میگفت که منصوریان بیا برویم در لبنان و در آنجا یک آبادی بخریم و همانطور که پیامبر اسلام به یثرب رفت و مدینه فاضلهای در آنجا ایجاد کرد ما هم بر اساس آن الگو چنین کنیم».
اختلافات با مجاهدین خلق
از منصوریان در خصوص ارتباط شریعتی با مجاهدین خلق میپرسم و اینکه چرا شریعتی در اواخر با آنها مشکل پیدا کرده بود. منصوریان میگوید که« این تحلیل شخصی اوست اما، مگر نه این است که بچههای صدر مجاهدین از اعضای نهضت آزادی بودند؟ مگر نه این است که شریعتی از بنیانگذاران نهضت آزادی در خارج از کشور بوده است؟ مگر میشود انکار کرد که مجاهدین پیش مهندس بازرگان میآیند و به او پیشنهاد راهاندازی سازمان مخفی مسلحانه میدهند و بازرگان با آنها مخالفت میکند؟ شریعتی هم اگر چه در بسیاری موارد میتواند انقلابیتر و جوانتر فکر کند. اما آبشخور فکری او در آن زمان متاثر و همسو با ایده فکری بنیانگذاران نهضت آزادی همچون بازرگان، سحابی و طالقانی است. او یک عضو نهضت آزادی است.
پس او نمیتواند رای به مبارزه مسلحانه مخفی بدهد.» منصوریان اما تاکید میکند به رغم تمامیاختلافات و دلخوریها شریعتی تا پایان سخت دلبسته مجاهدین صدر بوده است. او از انتقادات شدید مجاهدین به دکتر در سالهای آخر نیز البته سخن میگوید:« آنها نیز با او مخالف شده بودند. شریعتی را جاده صافکن لیبرال بورژوازی بازار میدانستند و این عین کلام اعضای وابسته به مجاهدین در آن سالها بود. شاید این سیاست مصوب سازمان بود که چهره شریعتی ملکوک شود و یا خواهر و مادر رضاییها در حسینیه ارشاد برخیزند و او را متهم کنند که فرزندان ما کشته میشوند و شما اینجا قصه میگویید. منصوریان اما میگوید در همین ایام نیز قطعا دیدارهایی میان شریعتی و برخی از مجاهدین بوده است که خیلی از محتوای آن دیدارها اطلاعی نداریم
برادرم در مشهد دوستان دانشجویی داشت که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند و این دوستان به کانون نشر حقایق اسلامیآمد وشد داشتند.» منصوریان مکثی میکند و میگوید: «علی و استاد شریعتی را برای اولین بار در آنجا یافتم. اگر چه من 6-5 سال از علی شریعتی کوچکتر بودم اما از همان ابتدا جذب نگاه روشنفکرانه و تازه استاد شریعتی به قرآن شدم. در آن دوران ما سعی میکردیم با علی و هم سن و سالانش که جوانان آن مجموعه بودند همانندسازی کنیم. تا اینکه شریعتی برای تحصیل به فرانسه رفت و من هم برای ادامه تحصیل به تهران آمدم. دکتر پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشت و نگارش کتابها و سخنرانیها را آغاز نمود و از همان ایام آبشخور فکری ما بود. سرانجام از سال 45-44 پای شریعتی به تهران و حسینیه ارشاد باز شد و من همواره مستمع سخنرانیهای او و استاد شریعتی بودم.»
آشنایی نزدیکتر بعد از زندان 53
منصوریان به آزادی شریعتی از آخرین زندان در سال 53 اشاره میکند: «سران الجزایر از شاه خواستند که شریعتی را آزاد کند و او هم در رودربایستی این کار را کرد.» و زندگی شریعتی خارج از زندان چنین آغاز شد: «دکتر بنابر عادت زندان شبها تا صبح بیدار میماند و روزها استراحت میکرد. چرا که در زندان بچههایی را که شکنجه میکردند در سلول دکتر میانداختند و او تا صبح بر بالین آنها بیدار بود. تا آنکه روزی مونا دختر کوچک دکتر میگوید که من همیشه منتظر بودم که بابایم از زندان بیاید و روزها با من بازی کند اما او روزها خواب است و همان بهتر که در زندان بود. دکتر شریعتی و همسر محترمشان پوران خانم از این سخن کودکشان ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند او را در مهد کودکی ثبتنام کنند و به کودکستانی که ما داشتیم به نام “آشیانه کودک” آمدند.
ما مونا را در لیست انتظار گذاشتیم و خانم پوران شریعترضوی هم مرا نمیشناخت و برای احتیاط اشاره نکرد که مونا دختر دکتر شریعتی است. تا اینکه من به مشهد رفتم و از طریق آشنایان مطلع شدم که خانم پوران شریعت رضوی قصد دارد فرزندش را در مهد کودک ثبت نام کند. زودتر از موعد به تهران آمدم و مونا خانم را ثبت نام کردم و از آن روز به بعد خودم به دنبال او میرفتم و او را به مهد کودک میآوردم. و از این جا پای دکتر شریعتی هم به آشیانه کودک باز شد.
از آن به بعد در اکثر جاهایی که دکتر میرفت من نیز او را همراهی میکردم.» منصوریان به ارتباط نزدیک خانوادگی خود و دکتر شریعتی میپردازد و میگوید: «شریعتی به همراه پوران خانم و احسان و سوسن و سارا و مونا هفتهای یک شب به منزل ما میآمدند و تا نزدیکیهای صبح دور هم بودیم. در این محفل هفتگی دوستانی نیز حضور مییافتند. منصوریان نام حاضرین در این محفل را چنین بخاطر میآورد: مرحوم دکتر کاظم سامی، خانواده محبوبه متحدین و یا تیپهایی مثل سید مهدی جعفری. بدین شکل ما عملا محفل خانوادگیای را تشکیل داده بودیم تا اینکه داستان هجرت دکتر پیش آمد. »
چرا شریعتی از ایران رفت؟
از منصوریان میپرسم چرا دکتر شریعتی تصمیم به ترک ایران گرفت؟ آیا فشار ساواک موجب شد یا گروههایی او را آزار میدادند؟ و یا خود تصمیم گرفت به جای دیگری برود. منصوریان چندین دلیل را در خروج شریعتی از ایران موثر میداند: «شریعتی در حقیقت هنوز زندانی بود اما زندانی در خانه. او به غیر از محافل هفتگی در خانه ما و چند جای دیگر به جایی نمیرفت. مثلا او نمیتوانست برای سخنرانی به دانشگاه برود. ساواک سایه به سایه او میآمد. این فضا برای دکتر فضای دردناکی بود که فرقی با زندان و محدودیتهای آن نداشت. آزادی اگر او نتواند رسالت خود را تداوم بخشد از زندان برایش سختتر بود.از سوی دیگر ساواک میخواست او را بدنام کند. حتما ماجرای چاپ مقاله او در روزنامه اطلاعات را میدانید.
اتفاقا یکی از کارمندان روزنامه اطلاعات به نام «رحمانهاتفی» بود که فرزندش را به مهد کودک ما سپرده بود. و من از طریق او یک برگ از برگهایی که ساواک برای روزنامه اطلاعات فرستاده بود را بهدست آوردم و به شریعتی دادم. دکتر مظلوم واقع شده بود. از یک سو اجازه سخنرانی نداشت و از سوی دیگر روزنامه پر تیراژ کشور به اشاره ساواک مطلب او را آنگونه که میخواست منتشر میکرد. عامل دیگر فشار گروههای سیاسی داخل و خارج و افراد علاقمند به دکتر بود. آنها نزد دکتر میآمدند و به او ایده خروج از کشور را پیشنهاد میدادند. آنها برای جان دکتر در ایران ابراز نگرانی میکردند. خود دکتر شریعتی هم این دغدغه را داشت و معتقد بود ساواک او را در رودربایستی آزاد کرده و بعید نیست او را به تیر چراغ برقی بکوبند و ماجرا را تصادف جلوه بدهد.»
ماجرای روحانی فلسطینی
خسرو منصوریان برای نمونه و در تایید سخن ماجرای دیدار شریعتی با یک روحانی عرب را تعریف میکند:«در همین ایام ما از طریق منابع مطمئنی که در بازار داشتیم مطلع شدیم که یک روحانی از فلسطین به ایران آمده و میخواهد دکتر شریعتی را ببیند. این روحانی که کمیهم فارسی میدانست به دیدار دکتر در آشیانه کودک آمد و در یکی از کلاسها و در روی همان صندلیهای کوچک مهد کودک به بحث و گفتگو نشستند. آن روحانی پیام برادران فلسطینی را برای خروج مخفیانه از ایران در میان گذاشت. او شدیدا نسبت به جان شریعتی ابراز نگرانی کرده بود و از دکتر خواسته بود ایران را ترک کند و برای همکاری در این جهت اعلام آمادگی نموده بود.»
منصوریان شاهد دیگر زنده این ماجرا را دکتر صدر حاج سید جوادی میداند: «در ساعتی که شریعتی و آن روحانی به گفتگو مشغول بودند ناگهان صدای زنگ در بلند شد و من که برای دیدار دیگری برنامهریزی نکرده و در انتظار فرد دیگری نبودم سراسیمه به مقابل در حیاط رفتم. در آنجا دیدم که آقای صدر حاج سید جوادی آمدهاند ایشان گفت:« آقای دکتر کارشان تمام شد؟» و من پرسیدم:«مگر شما با دکتر در اینجا قراری داشتید؟»آقای صدر حاج سید جوادی توضیح دادند که خود دکتر ایشان را برای این ساعت به اینجا دعوت کرده است.بدین ترتیب بود که آن ملاقات هم صورت پذیرفت. بدین شکل و با مجموع دیگر عوامل مشابه شریعتی تصمیم به هجرت گرفت. ما به کلانتری 8 که نزدیک مهد کودک بود رفتیم و فرمهای لازم برای گذرنامه گرفته شد و به نام علی مزینانی برای او گذرنامه صادر شد.»
مرغ از قفس پرید
منصوریان به حواشی روز خروج شریعتی از ایران نیز میپردازد و میگوید:«آن روز در ساعت 7 صبح پوران خانم با من تماس گرفت و گفت زود بیا دکتر منتظرت است. با شتاب به منزل دکتر رفتم وقتی وارد شدم دیدم دو چمدان در تراس است و سوسن خانم هم در تراس ایستاده، خیال کردم که اتفاقی افتاده و خانواده شریعتی عازم مشهد هستند. مضطرب به سوسن گفتم که چیزی شده؟ بابا بزرگ فوت کردند؟سوسن پاسخ داد: نه. گفتم :پس چه شده؟گفت: نمیدانم. وارد خانه که شدم دیدم دکتر شریعتی از پلهها به پایین میآید به محض اینکه مرا دید دو دست خود را باز کرد و همدیگر را بغل گرفتیم و گفت: من دارم میروم.
من یکه خوردم و دیگر بغض به من اجازه نمیداد؛ با گریه گفتم:پس من چی؟ مگر بنا نبود با هم برویم؟ دکتر گفت:برایت نامه مینویسم ... بیا. یادش به خیر آقای رادنیا با پیکانش در مقابل در حیاط منتظر بود و دکتر را به همراه پوران خانم و مونا به فرودگاه برد. ساعتی بعد در دفترم بودم که پوران خانم به همراه مونا آمد پرسیدم: رفت؟ پوران خانم جواب داد:بله رفت. با مرحوم علی بابایی تماس گرفتم و گفتم: مرغ از قفس پرید.»
علی را کشتند
منصوریان با اندوه میگوید که از اینجا به بعد را در کتابها زیاد نوشتهاند:«در فرودگاه به پوران خانم اجازه خروج داده نشد و او را ممنوعالخروج کرده بودند لیکن سوسن و سارا در انگلستان به منزل دکتر فکوهی رفتند و آن اتفاقی که نباید میافتاد در آن خانه رخ داد. دیگران در طبقه پایین خوابیده و دکتر برای استراحت به طبقه بالا رفته بود. صبح زود فردا که به طبقه بالا رفتند در حالی که پنجره بسته اتاق را باز دیدند با جسم بیجان او که بینی بر صورتش پهن و خونآلود و آثاری از خونمردگی بر دیوار آن اتاق نقش داشت روبرو شدند. صبح روز 29 خرداد تلفن زنگ خورد به محض اینکه گوشی را برداشتم پوران خانم از آنسوی خط گفت:علی را کشتند! فریاد زدم: چی؟ با گریه تکرار کرد: علی را کشتند. گفتم:شما کجایی؟گفت:در منزل برادرم دکتر رضا شریعت رضوی در انتظارم. سراسیمه به آنجا رفتم و باز هم همانند خبر خروج دکتر از ایران این خبر را نیز به احمد علی بابایی دادم و این خبر به سرعت در شهر پیچید. »
شریعتی در پی الگوسازی
منصوریان از تلاش مداوم شریعتی برای الگوسازی سخن میگوید :«در سال 50 من و همسرم در انتظار بچهدار شدن بودیم . از دکتر خواستیم که اسمیبرای فرزند آینده ما پیشنهاد دهد. دکتر شریعتی گفت که اگر دختر بود نام او را “رفیده” بنهید. ما از او پرسیدیم که رفیده کیست؟ دکتر پاسخ داد که رفیده، فرانس نایتینگل مسلمانان است. او در جنگهای صدر اسلام شرکت داشته و با گروه خود وظیفه پرستاری مجروحان جنگی سپاه پیامبر را برعهده داشته است. این در حالی است که بسیاری چه در آن روز و چه امروز نمیدانند که رفیده کیست و اولین پرستار در جنگها را همان فرانس نایتینگل میدانند.
در حالیکه ما شخصیتی مانند رفیده را داریم، که شایسته است به بازیابی ارزشهای دینی و ملی همت گماریم.از او پرسیدیم اگر فرزندمان پسر بود چه؟ گفت: نام او را هانی بگذارید. چرا کههانی کسی بود که به مسلم پسرعموی امام حسین در خانهاش پناه داد» میدانید در آن روزها مجاهدین دوره صدر فعال بودند و رژیم شاه با آنها برخورد میکرد به گونهای که آنها در خانهها مخفی میشدند. شریعتی میخواست با اشاره به کاری که هانی کرد و با پناه دادن مسلم جان خود را نیز درراه ایمان و عقیدهاش بر کف نهاد بگوید که مردم! شما نیز از مجاهدینی که بخاطر شما دست به مبارزه با دستگاه شاه زدهاند حمایت کنید.»
منصوریان در این لحظه با شعف خاصی میگوید: «به خواست خدا اولین فرزند ما دختر بود که نام او را بنابر پیشنهاد دکتر شریعتی رفیده و فرزند بعدی را که پسر بود هانی نهادیم». منصوریان به مورد دیگری از تلاش شریعتی برای الگوسازی اشاره میکند و میگوید: «در داستان هجرتش نیز او قصد الگوسازی داشت و میگفت که منصوریان بیا برویم در لبنان و در آنجا یک آبادی بخریم و همانطور که پیامبر اسلام به یثرب رفت و مدینه فاضلهای در آنجا ایجاد کرد ما هم بر اساس آن الگو چنین کنیم».
اختلافات با مجاهدین خلق
از منصوریان در خصوص ارتباط شریعتی با مجاهدین خلق میپرسم و اینکه چرا شریعتی در اواخر با آنها مشکل پیدا کرده بود. منصوریان میگوید که« این تحلیل شخصی اوست اما، مگر نه این است که بچههای صدر مجاهدین از اعضای نهضت آزادی بودند؟ مگر نه این است که شریعتی از بنیانگذاران نهضت آزادی در خارج از کشور بوده است؟ مگر میشود انکار کرد که مجاهدین پیش مهندس بازرگان میآیند و به او پیشنهاد راهاندازی سازمان مخفی مسلحانه میدهند و بازرگان با آنها مخالفت میکند؟ شریعتی هم اگر چه در بسیاری موارد میتواند انقلابیتر و جوانتر فکر کند. اما آبشخور فکری او در آن زمان متاثر و همسو با ایده فکری بنیانگذاران نهضت آزادی همچون بازرگان، سحابی و طالقانی است. او یک عضو نهضت آزادی است.
پس او نمیتواند رای به مبارزه مسلحانه مخفی بدهد.» منصوریان اما تاکید میکند به رغم تمامیاختلافات و دلخوریها شریعتی تا پایان سخت دلبسته مجاهدین صدر بوده است. او از انتقادات شدید مجاهدین به دکتر در سالهای آخر نیز البته سخن میگوید:« آنها نیز با او مخالف شده بودند. شریعتی را جاده صافکن لیبرال بورژوازی بازار میدانستند و این عین کلام اعضای وابسته به مجاهدین در آن سالها بود. شاید این سیاست مصوب سازمان بود که چهره شریعتی ملکوک شود و یا خواهر و مادر رضاییها در حسینیه ارشاد برخیزند و او را متهم کنند که فرزندان ما کشته میشوند و شما اینجا قصه میگویید. منصوریان اما میگوید در همین ایام نیز قطعا دیدارهایی میان شریعتی و برخی از مجاهدین بوده است که خیلی از محتوای آن دیدارها اطلاعی نداریم