اگر دکتر شریعتی زنده بود
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
از بدشانسی ما ایرانیان بود که دکتر شریعتی در آغاز میانسالی و در آستانه تلاطم سیاسی پیچیده جامعه ایرانی، چهره در نقاب خاک فرو کشید.
به گمان من اگر او زنده میماند، روند تفکر نوگرایی اسلامی و شاید سرنوشت جامعه ایرانی به گونهای متفاوت رقم میخورد، اما تقدیر ما گویا همین بود که هست.
آنچه تا قبل از انقلاب، «بیداری اسلامی» خوانده میشد، هویتی کاملا مبهم داشت به گونهای که به هر نوع نگرش سیاسی مبتنی بر مذهب اسلام، بیداری اسلامیمیگفتند بدون آنکه گرایشهای مخالف و بلکه متضاد درون این نگرش کلی را از هم باز شناسند. در آن روزگار، همینکه افراد یا گروههایی در مقابل رژیمهای سیاسی مستقر و «استعمار غرب» موضع میگرفتند و یا با آنها در میافتادند، تحت عنوان جنبش بیداری اسلامیخوانده میشدند بدون آنکه روشن باشد آنان از چه موضعی، با چه هدفی و به منظور ساختن کدام «مدینه فاضله» به مبارزه با رژیمهای سیاسی و حامیان خارجی آنها برخاستهاند.
در واقع این انقلاب بود که صف بندیهای مبهم قبلی را به هم زد و آرایش شفافتری پدید آورد.
به سخن دیگر، تا هنگامیکه هویت بیداری اسلامیسلبی و مبتنی بر نفی وضع موجود بود، بسیاری همدیگر را رفیق و همراه خویش میپنداشتند، اما چون نوبت به کسب هویت ایجابی و خلق نظمیدلخواه رسید، هر کس راه خود را جدا یافت تا آنجا که برخی از برادران و همسنگران دیروز به روی هم خنجر کشیدند و گلوی هم را دریدند.
دکتر شریعتی متعلق به دورهای است که صفوف انواع اسلامگرایی هنوز از هم جدا نشده بود، و بسیاری از جمله خود مرحوم دکتر، پیامدهای متفاوت اندیشه متفکری چون محمد اقبال را با تفکر فردی مانند سید قطب از هم باز نمیشناختند و یا اصولا نیازی به ژرف کاوی در این زمینه نمیدیدند. از این روست که در اندیشه دکتر شریعتی نکاتی به سود هر یک از جریانهای اسلامگرایی که بعدها صفوفشان از هم جدا شد، میتوان یافت و این مساله نه لزوما به معنای ضعف تفکر شریعتی بلکه بازتابی از شرایط ویژه حیات فکری پیش از انقلاب است. اینکه گفته میشود، فلان نیروی خشونت ورز بنیادگرا بعضا برای اثبات ادعاهای فکری خود از گفتهها و نوشتههای دکتر شریعتی مثال میآورد، پس اندیشه شریعتی به تفکر بنیادگرایی کمک کرده است، فاقد مبنای منطقی است، زیرا دکتر شریعتی در زمانهای زیسته که چیزی به اسم بنیادگرایی هویت مستقلی نداشته است.
اگر متفکرانی مانند نیچه، هگل و کارلایل در روزگاری که چیزی به نام نازیسم وجود مستقلی نداشت، سخنانی گفتهاند که بعدها برخی از آنها مورد سوءاستفاده هیتلر قرار گرفته است آیا به معنای این است که مثلا نابغه شیدا مسلکی مانند نیچه به نازیسم خدمت کرده است؟ و برای اینکه خدمت نکند باید از آینده خبر میداشت و آن همه نکتههای نغز و بیبدیل را در ذهن خود دفن میکرد؟
در واقع، این نگاه، ظاهرگرایی محض است و بیشتر به کار دعواهای سطحی و بیسرانجام میآید تا بحثهای فکری زیرا هیچ متفکری نمیتواند به گونهای سخن بگوید که هیچگاه، هیچکدام از اجزای اندیشهاش مورد سوء استفاده جریانهای منفی قرار نگیرد. در اینجا البته قصد آن نیست که گفته شود اندیشه دکتر شریعتی بیعیب و نقص است و تمام ابعاد و اجزای تفکر او برای جامعه امروزی ایران مفید خواهد بود.
او فردی بود که اندیشهورزی را از سنین نوجوانی آغاز کرد و در میانسالی به پایان برد. وقتی که بیندیشیم او با عمری کمتر از 44 سال، حدود چهل اثر پرحجم از خود به جا گذاشته از استعداد بینظیر و تلاش بیوقفه فکری او در شگفت میشویم گواینکه اذعان میکنیم همه این آثار نمیتواند از سر تعمق و پختگی کامل باشد بویژه آنکه زندگی کوتاه او سراسر با گرفتاریها و ناامنیهای ناشی از مبارزه سیاسی توام بوده است. به هر حال، به گمان من، نوگرایی اندیشه دکتر شریعتی او را در رقابت با تفسیر سنتی از اسلام و در جدال با قرائت بنیادگرایانه قرار میداد و اگر او زنده مانده بود، جریان نوگرایی اسلامیمیتوانست وجه غالب فضای پس از انقلاب باشد.شاید این ادعا مبالغهآمیز به نظر برسد، اما کسانی که سالهای مشرف به انقلاب را به یاد دارند، به خاطر میآورند که دکتر شریعتی از محبوبیت خارقالعادهای در نزد طیف وسیعی از نیروهای حامل انقلاب برخوردار بود. متاسفانه فقدان دکتر شریعتی سبب شد که او شخصا نتواند این نیروی وسیع را در جهت رشد نوگرایی اسلامیبسیج کند و از همین رو، جریانهای فکری دیگر با تشبه به صورت اندیشه او، خلاء حضورش را پر کردند.
با این حال، جریان فکری دکتر شریعتی به اندازهای پرقدرت بود که تلاش فکری و غیرفکری برخی از جریانهای مخالف او برای حذف کاملش از صحنه جامعه ممکن نشد، از این رو پس از مدتی به فکر مصادره اوبه نفع خود افتادند.
شاید گفته شود که به فرض زنده ماندن شریعتی و حتی غلبه گرایش فکری او بر جامعه، رویکرد سوسیالیستی و ضدغربی او مانع از افراطگری در سیاست داخلی و خارجی نمیشد، اما نباید فراموش کرد که شریعتی پیش از آنکه سوسیالیست، یا مسلمان یا ضد غرب یا اومانیست باشد، دارای تفکری عقلانی و انتقادی بود و با این دو ویژگی قادر بود که ضمن شناخت نیازهای رو به تحول جامعه راه افراط را ببندد و جامعه را به سوی کنش اعتدالی و عقلانی هدایت کند. اگربخواهیم به جوهره عقلانی و اعتدالی دکتر شریعتی پی ببریم، لازم است سخنان او را با سایر متفکران انقلابی و سوسیالیست هم عصرش مقایسه کنیم تا روشن شود که او در شرایط متلاطم زمان خود تا چه اندازه نگران فرو افتادن در مهلکههای افراط وتفریط بوده است.
خداوند او و همه کسانی که زندگی شخصی خود را قربانی کردند و تمام زحمات و مصائب را به جان خریدند تا در برهوت جامعه ایرانی مشعلی از آگاهی و فهم روشن کنند، غریق رحمت و لطف خود سازد و ما ایرانیان را از شمار ناسپاسان به آنها قرار ندهد.
به گمان من اگر او زنده میماند، روند تفکر نوگرایی اسلامی و شاید سرنوشت جامعه ایرانی به گونهای متفاوت رقم میخورد، اما تقدیر ما گویا همین بود که هست.
آنچه تا قبل از انقلاب، «بیداری اسلامی» خوانده میشد، هویتی کاملا مبهم داشت به گونهای که به هر نوع نگرش سیاسی مبتنی بر مذهب اسلام، بیداری اسلامیمیگفتند بدون آنکه گرایشهای مخالف و بلکه متضاد درون این نگرش کلی را از هم باز شناسند. در آن روزگار، همینکه افراد یا گروههایی در مقابل رژیمهای سیاسی مستقر و «استعمار غرب» موضع میگرفتند و یا با آنها در میافتادند، تحت عنوان جنبش بیداری اسلامیخوانده میشدند بدون آنکه روشن باشد آنان از چه موضعی، با چه هدفی و به منظور ساختن کدام «مدینه فاضله» به مبارزه با رژیمهای سیاسی و حامیان خارجی آنها برخاستهاند.
در واقع این انقلاب بود که صف بندیهای مبهم قبلی را به هم زد و آرایش شفافتری پدید آورد.
به سخن دیگر، تا هنگامیکه هویت بیداری اسلامیسلبی و مبتنی بر نفی وضع موجود بود، بسیاری همدیگر را رفیق و همراه خویش میپنداشتند، اما چون نوبت به کسب هویت ایجابی و خلق نظمیدلخواه رسید، هر کس راه خود را جدا یافت تا آنجا که برخی از برادران و همسنگران دیروز به روی هم خنجر کشیدند و گلوی هم را دریدند.
دکتر شریعتی متعلق به دورهای است که صفوف انواع اسلامگرایی هنوز از هم جدا نشده بود، و بسیاری از جمله خود مرحوم دکتر، پیامدهای متفاوت اندیشه متفکری چون محمد اقبال را با تفکر فردی مانند سید قطب از هم باز نمیشناختند و یا اصولا نیازی به ژرف کاوی در این زمینه نمیدیدند. از این روست که در اندیشه دکتر شریعتی نکاتی به سود هر یک از جریانهای اسلامگرایی که بعدها صفوفشان از هم جدا شد، میتوان یافت و این مساله نه لزوما به معنای ضعف تفکر شریعتی بلکه بازتابی از شرایط ویژه حیات فکری پیش از انقلاب است. اینکه گفته میشود، فلان نیروی خشونت ورز بنیادگرا بعضا برای اثبات ادعاهای فکری خود از گفتهها و نوشتههای دکتر شریعتی مثال میآورد، پس اندیشه شریعتی به تفکر بنیادگرایی کمک کرده است، فاقد مبنای منطقی است، زیرا دکتر شریعتی در زمانهای زیسته که چیزی به اسم بنیادگرایی هویت مستقلی نداشته است.
اگر متفکرانی مانند نیچه، هگل و کارلایل در روزگاری که چیزی به نام نازیسم وجود مستقلی نداشت، سخنانی گفتهاند که بعدها برخی از آنها مورد سوءاستفاده هیتلر قرار گرفته است آیا به معنای این است که مثلا نابغه شیدا مسلکی مانند نیچه به نازیسم خدمت کرده است؟ و برای اینکه خدمت نکند باید از آینده خبر میداشت و آن همه نکتههای نغز و بیبدیل را در ذهن خود دفن میکرد؟
در واقع، این نگاه، ظاهرگرایی محض است و بیشتر به کار دعواهای سطحی و بیسرانجام میآید تا بحثهای فکری زیرا هیچ متفکری نمیتواند به گونهای سخن بگوید که هیچگاه، هیچکدام از اجزای اندیشهاش مورد سوء استفاده جریانهای منفی قرار نگیرد. در اینجا البته قصد آن نیست که گفته شود اندیشه دکتر شریعتی بیعیب و نقص است و تمام ابعاد و اجزای تفکر او برای جامعه امروزی ایران مفید خواهد بود.
او فردی بود که اندیشهورزی را از سنین نوجوانی آغاز کرد و در میانسالی به پایان برد. وقتی که بیندیشیم او با عمری کمتر از 44 سال، حدود چهل اثر پرحجم از خود به جا گذاشته از استعداد بینظیر و تلاش بیوقفه فکری او در شگفت میشویم گواینکه اذعان میکنیم همه این آثار نمیتواند از سر تعمق و پختگی کامل باشد بویژه آنکه زندگی کوتاه او سراسر با گرفتاریها و ناامنیهای ناشی از مبارزه سیاسی توام بوده است. به هر حال، به گمان من، نوگرایی اندیشه دکتر شریعتی او را در رقابت با تفسیر سنتی از اسلام و در جدال با قرائت بنیادگرایانه قرار میداد و اگر او زنده مانده بود، جریان نوگرایی اسلامیمیتوانست وجه غالب فضای پس از انقلاب باشد.شاید این ادعا مبالغهآمیز به نظر برسد، اما کسانی که سالهای مشرف به انقلاب را به یاد دارند، به خاطر میآورند که دکتر شریعتی از محبوبیت خارقالعادهای در نزد طیف وسیعی از نیروهای حامل انقلاب برخوردار بود. متاسفانه فقدان دکتر شریعتی سبب شد که او شخصا نتواند این نیروی وسیع را در جهت رشد نوگرایی اسلامیبسیج کند و از همین رو، جریانهای فکری دیگر با تشبه به صورت اندیشه او، خلاء حضورش را پر کردند.
با این حال، جریان فکری دکتر شریعتی به اندازهای پرقدرت بود که تلاش فکری و غیرفکری برخی از جریانهای مخالف او برای حذف کاملش از صحنه جامعه ممکن نشد، از این رو پس از مدتی به فکر مصادره اوبه نفع خود افتادند.
شاید گفته شود که به فرض زنده ماندن شریعتی و حتی غلبه گرایش فکری او بر جامعه، رویکرد سوسیالیستی و ضدغربی او مانع از افراطگری در سیاست داخلی و خارجی نمیشد، اما نباید فراموش کرد که شریعتی پیش از آنکه سوسیالیست، یا مسلمان یا ضد غرب یا اومانیست باشد، دارای تفکری عقلانی و انتقادی بود و با این دو ویژگی قادر بود که ضمن شناخت نیازهای رو به تحول جامعه راه افراط را ببندد و جامعه را به سوی کنش اعتدالی و عقلانی هدایت کند. اگربخواهیم به جوهره عقلانی و اعتدالی دکتر شریعتی پی ببریم، لازم است سخنان او را با سایر متفکران انقلابی و سوسیالیست هم عصرش مقایسه کنیم تا روشن شود که او در شرایط متلاطم زمان خود تا چه اندازه نگران فرو افتادن در مهلکههای افراط وتفریط بوده است.
خداوند او و همه کسانی که زندگی شخصی خود را قربانی کردند و تمام زحمات و مصائب را به جان خریدند تا در برهوت جامعه ایرانی مشعلی از آگاهی و فهم روشن کنند، غریق رحمت و لطف خود سازد و ما ایرانیان را از شمار ناسپاسان به آنها قرار ندهد.