نامهای منتشر نشده از دکتر علی شریعتی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
این نامه، به اوایل سال پنجاه بر میگردد؛ اوج فعالیتهای شریعتی در حسینیه ارشاد. سالی که شریعتی بیشتر از همیشه فعال است و بیشتر از همیشه مورد حمله. به استواری در راهی که میرود مباهات میکند ، اگرچه از تنهاییاش در رنج است. خود را دو رگه میداند و از اینکه فقط یک رگاش را میشناسند متاثر است. نسبت به او دچار سوءتفاهمند و او نمیتواند صدایش را درآورد. با متولیان همهstablishmentهای فرهنگی جامعه و زمانه خود درگیر است و در عین حال به همه این حوزهها نظر دارد. شریعتی از چه گلایه میکند؟ مقصر خود او نیست ؟ تا کجا میتوان بدفهمیرا به گردن مخاطب انداخت؟ چگونه میشود مصلحت زمانه را با حقیقت خویش نزدیک ساخت؟ این آخرین پرسش، همه زندگی شریعتی را تعقیب کرده است.
دوست من!
نامه مهربانتان را پس از ده روز زیارت کردم، علتش شاید این بوده است که در این مدت در تهران بودم، شهری که هیچ دوستش نمیدارم و جز عقیده که در من کارگر است، هیچ نیرویی نمیتواند مرا به آنجا بکشد و تحمل این شهر دورغین تقلیدی نو کیسه و بیروح و بیاصالت و بزک کرده زشت را بر من سبک کند.
لزومی ندارد که احساسم را از نامهای که میگفت شما به سلامت من میاندیشید بیان کنم و البته این حاکی از آن نیست که من به سلامت خود بسیار میاندیشم بلکه از آن روست که جلوهای از روح و نشانهای از صداقت متعالی و ناب احساس انسانی – به خصوص در زندگی ما که هرچه است به مصلحت و روزمرگی و ضرورت آلوده است – برای تیپهایی که در حاشیه زندگی به سر میبرند و با شعر و روح و عقیده و ایمان و تاریخ و خیال و ایدهآل ... بیشتر سروکار دارند تا خانه و اداره و اضافات و رتبه و رئیس و میز و ترقی و موقعیت و مصلحت و زمین دونبش، تکان دهنده است.
اما این را باید در پاسخ الطاف شما عرض کنم که من به همان اندازه که به نگرانی شما از سلامت تهدید شدهام ارج بسیار مینهم. به آنچه سلامتم را تهدید میکند اهمیتی نمیدهم زیرا سلامتم را به چیزی نمیگیرم، چه، وقتی شما نمیخواهید از خانه بیرون روید، نه جایی دارید که بروید و نه از گردش جمعی در خیابانها و جادههایی که به هیچ جا نمیروند لذتی نمیبرید، چگونه میتوانید از اینکه اتوموبیلتان پنچر شده است و یا موتورش خوب کار نمیکند و به روغن سوزی افتاده یا خواهد افتاد دچار اضطراب باشد؟ لابد طبیبانه خواهید فرمود: آخر ناسازگاری کار بدن عمر را کوتاه میکند. آری، ولی مگر نه بیهودگی هرچه کوتاهتر بهتر؟ از رنجهایش سخن نمیگویم که اگر بگویم پای قیچی کردن عمر پیش میآید و نه دیگر کوتاه کردن. و شاید بگویید: به روح و اندیشه و احساس و هدف وکار در راه ایمانت که ارج مینهیم؟ بدن بیمار چه کاری میتواند کرد؟ روح و اندیشه و مسئولیت اعتقادی را نیز فلج میکند.
آری، و اینجاست که پای دردناکترین فاجعه وجودی من پیش میآید. همان که در آن عبارت زیبا و آشنا بدان اشارهای رفته بود:
O mon Dieu seul dans la vie seul dans la meimuit
من نه یک بورژوایم که «رفاه» طبقاتی مرا به دردها و تنهائیهای موهوم احساساتی دچار کند که زاده بیدردی است و نه یک شاعر مسلکِ عاشق پیشه و یا عارفِ طریقت که حرفهای عرفانی یا احساساتی و خیالی بزنم و به رمانتیسم لامارتینی یا بِکت بازیهای رایج اخیر مبتلا شوم بلکه تمام عمرم را برسر یک حرف گذاشتهام و با اینکه به همه درها و پنجرهها سر میکشم یک گام از راهی که از آغاز راه رفتنم بر آن میرفتهام کج ننهادهام و میکوشیدهام ـ گرچه بودا را در دلم پنهان کردهام و با روسو(حداقل) و با پاسکال و بیشتر از همه با لو پی شاعر چین قدیم خویشاوندم ـ زبانم را به دکارت بسپارم و قلمم را به لوتر و کالون و در نتیجه شدهام دو رگهای که یک رگم به هند میرود و یک رگم به سینا و حرا و دلم، پوشیده در بنارس میتپد و عقلم در مدینه بومیشده است و به طواف کعبه مشغول است و این است که اگر از تنهائی و شب میگویم و یا دربارهام میگویند نه به معنای فلسفی یا شعری یا احساساتی و رمانتیک آن است بلکه معنی دارد و معنائی سنگین و جدی و عینی، ابژکتیو. « کویر» را نگاه کنید و «معبد» را، همه در شب میگذرد و چه وحشتی در آن موج میزند از روز! وهمه کلماتش در تنهائی زاده شدهاند و چه بیزاریای در آن از جمعیت!
اما کاش شب میبود و تنهائی! نه، تضادی که در سرشت من است به سرنوشتم نیز سرایت کرده است. مذهب، علم، آزادی و ادبیات چهاربعد اساسی سرشت من بود که سه بعد آن ناچار مرا همیشه به میان جمع میکشید. مذهب مرا با عوام و علما، علم با انتلکتوئلها، آزادی با کشمکشها و مردم و فقط ادبیات و هنر با خودم و میبینید که سهم خودم یک چهارم دیگران است. لابد چنین کسی که از چهارپایه وجودیاش سه پایهاش در عمق جمعیت است و همواره مشغول دیگران باید غرق انبوهی خلق باشد و ازدحام! آری، و چنین هم هست و حالا که تازه سرم خیلی خلوت شده است میبینید که تا کجا مردم زدهام و پایمال جمعیت و شلوغی و کشاکشهای این و آن و جوشِ کار و حرف و درگیریها!پس چرا شب؟چرا تنهائی؟مذهب، همه مذهبیها را گِردم جمع کرده است و آزادی همه سیاستاندیشها و روشنفکران را و علم همه کتابشناسها و قلم زنها و تحصیلکردهها را و حتی ادبیات و هنر نیز اهل ذوق و نویسندگی و شعر...را! اما این یک پیشبینی درستی است که متاسفانه درباره من غلط از آب در میآید.
زیرا سیاست و آزادی و روشنفکری را بهگونهای میفهمم که در اول قدم روشنفکریهای رایج مملکتی در برابرم میایستند و نویسندگی و شعر و ادب را بهگونهای که کلاسیکها از من میرنجند که خیلی نواندیشم و بدعتگذار و همنوپردازان و نونویسان ِ فرنگیمآب ِ سبکدار که «معلوم نیست چه میگوید و به چه سبکی مینویسد و میاندیشد؟!» و هم اهل علم. کهنهها و نوها که نه کهنهام و نه نو. نه مثل مورخها است، نه شبیه جامعهشناسها. نه به شیوه فلاسفه و نه در طریقه اشراق و عرفان. نه شرقی، نه غربی، نه کلاسیک، نه مدرن، نه پیرومکتبی شخصی، نه طرفدار شخصی معین و نه صاحب متدی از متدهای علمی، اجتماعی؛ تاریخی،فلسفی، ایدهآلیستی، چپ، راست، هیچ... و این هم مذهبم، که شاهدید! از وقتی تمام کوششهایم را وقف مذهب کردهام همه متولیان مذهب، پاک و ناپاک ، مترقی و مرتجعشان یکپارچه در برابرم صف کشیدهاند و مومنین از ظهور این دشمن خطرناک دین به وحشت افتادهاند آنچنان که اگر با دعا و نفرین و درخواست از خدا کلکم کنده نشد و خاموش نشدم به نیش چاقویی بالاخره اسلام و ایمان را از شر من نجات خواهند داد. میبینید که نه در شبام و نه در تنهائی، نه در روز و نه با جمعیت نه با کسی پیوند دارم و نه با گروهی نیست که پیوند نداشته باشم از همه سو بازمان و با جامعه خویشاوندم و از هرسو بیگانه! هر چه به انبوه جمعیت بیشتر فرو میروم تنهاتر میشوم و هرچه در روز گرفتارترم و با زندگی درگیرتر، در شب تنهاتر میشوم و در زندگی تنهاتر!
و آنگاه در حالی که سقف آسمان برسرم افتاده و دیوارههای ضخیم و عبوس جهان از چهارسو لحظهلحظه نزدیکتر میشوند و مرا در خود میفشرند و خفقان هرچه بیشتر فریاد میزنم سنگینتر احساس میکنم و نزدیکتر، نامهای آشنا برسد که بر زنج تنم بیمناک است. بیشک این نگرانی خود تنها داروی است که میتواند تسکینم دهد زیرا روحی که در آن پنهان است غربت در وطن و تنهایی در انبوه جمعیت را که رنج بزرگ من است تخفیف میدهد اما از من انتظار نداشته باشید که چندان خاطرجمع باشم و بیدرد و یا بدان اندازه برای بودنم و ماندم اهمیت قائل باشم که به سلامت و بیماریام بیاندیشم و برای بیشتر زیستن تن به دوا و دکتر بدهم!
در عین حال میگویید چه کنم؟
دوست من!
نامه مهربانتان را پس از ده روز زیارت کردم، علتش شاید این بوده است که در این مدت در تهران بودم، شهری که هیچ دوستش نمیدارم و جز عقیده که در من کارگر است، هیچ نیرویی نمیتواند مرا به آنجا بکشد و تحمل این شهر دورغین تقلیدی نو کیسه و بیروح و بیاصالت و بزک کرده زشت را بر من سبک کند.
لزومی ندارد که احساسم را از نامهای که میگفت شما به سلامت من میاندیشید بیان کنم و البته این حاکی از آن نیست که من به سلامت خود بسیار میاندیشم بلکه از آن روست که جلوهای از روح و نشانهای از صداقت متعالی و ناب احساس انسانی – به خصوص در زندگی ما که هرچه است به مصلحت و روزمرگی و ضرورت آلوده است – برای تیپهایی که در حاشیه زندگی به سر میبرند و با شعر و روح و عقیده و ایمان و تاریخ و خیال و ایدهآل ... بیشتر سروکار دارند تا خانه و اداره و اضافات و رتبه و رئیس و میز و ترقی و موقعیت و مصلحت و زمین دونبش، تکان دهنده است.
اما این را باید در پاسخ الطاف شما عرض کنم که من به همان اندازه که به نگرانی شما از سلامت تهدید شدهام ارج بسیار مینهم. به آنچه سلامتم را تهدید میکند اهمیتی نمیدهم زیرا سلامتم را به چیزی نمیگیرم، چه، وقتی شما نمیخواهید از خانه بیرون روید، نه جایی دارید که بروید و نه از گردش جمعی در خیابانها و جادههایی که به هیچ جا نمیروند لذتی نمیبرید، چگونه میتوانید از اینکه اتوموبیلتان پنچر شده است و یا موتورش خوب کار نمیکند و به روغن سوزی افتاده یا خواهد افتاد دچار اضطراب باشد؟ لابد طبیبانه خواهید فرمود: آخر ناسازگاری کار بدن عمر را کوتاه میکند. آری، ولی مگر نه بیهودگی هرچه کوتاهتر بهتر؟ از رنجهایش سخن نمیگویم که اگر بگویم پای قیچی کردن عمر پیش میآید و نه دیگر کوتاه کردن. و شاید بگویید: به روح و اندیشه و احساس و هدف وکار در راه ایمانت که ارج مینهیم؟ بدن بیمار چه کاری میتواند کرد؟ روح و اندیشه و مسئولیت اعتقادی را نیز فلج میکند.
آری، و اینجاست که پای دردناکترین فاجعه وجودی من پیش میآید. همان که در آن عبارت زیبا و آشنا بدان اشارهای رفته بود:
O mon Dieu seul dans la vie seul dans la meimuit
من نه یک بورژوایم که «رفاه» طبقاتی مرا به دردها و تنهائیهای موهوم احساساتی دچار کند که زاده بیدردی است و نه یک شاعر مسلکِ عاشق پیشه و یا عارفِ طریقت که حرفهای عرفانی یا احساساتی و خیالی بزنم و به رمانتیسم لامارتینی یا بِکت بازیهای رایج اخیر مبتلا شوم بلکه تمام عمرم را برسر یک حرف گذاشتهام و با اینکه به همه درها و پنجرهها سر میکشم یک گام از راهی که از آغاز راه رفتنم بر آن میرفتهام کج ننهادهام و میکوشیدهام ـ گرچه بودا را در دلم پنهان کردهام و با روسو(حداقل) و با پاسکال و بیشتر از همه با لو پی شاعر چین قدیم خویشاوندم ـ زبانم را به دکارت بسپارم و قلمم را به لوتر و کالون و در نتیجه شدهام دو رگهای که یک رگم به هند میرود و یک رگم به سینا و حرا و دلم، پوشیده در بنارس میتپد و عقلم در مدینه بومیشده است و به طواف کعبه مشغول است و این است که اگر از تنهائی و شب میگویم و یا دربارهام میگویند نه به معنای فلسفی یا شعری یا احساساتی و رمانتیک آن است بلکه معنی دارد و معنائی سنگین و جدی و عینی، ابژکتیو. « کویر» را نگاه کنید و «معبد» را، همه در شب میگذرد و چه وحشتی در آن موج میزند از روز! وهمه کلماتش در تنهائی زاده شدهاند و چه بیزاریای در آن از جمعیت!
اما کاش شب میبود و تنهائی! نه، تضادی که در سرشت من است به سرنوشتم نیز سرایت کرده است. مذهب، علم، آزادی و ادبیات چهاربعد اساسی سرشت من بود که سه بعد آن ناچار مرا همیشه به میان جمع میکشید. مذهب مرا با عوام و علما، علم با انتلکتوئلها، آزادی با کشمکشها و مردم و فقط ادبیات و هنر با خودم و میبینید که سهم خودم یک چهارم دیگران است. لابد چنین کسی که از چهارپایه وجودیاش سه پایهاش در عمق جمعیت است و همواره مشغول دیگران باید غرق انبوهی خلق باشد و ازدحام! آری، و چنین هم هست و حالا که تازه سرم خیلی خلوت شده است میبینید که تا کجا مردم زدهام و پایمال جمعیت و شلوغی و کشاکشهای این و آن و جوشِ کار و حرف و درگیریها!پس چرا شب؟چرا تنهائی؟مذهب، همه مذهبیها را گِردم جمع کرده است و آزادی همه سیاستاندیشها و روشنفکران را و علم همه کتابشناسها و قلم زنها و تحصیلکردهها را و حتی ادبیات و هنر نیز اهل ذوق و نویسندگی و شعر...را! اما این یک پیشبینی درستی است که متاسفانه درباره من غلط از آب در میآید.
زیرا سیاست و آزادی و روشنفکری را بهگونهای میفهمم که در اول قدم روشنفکریهای رایج مملکتی در برابرم میایستند و نویسندگی و شعر و ادب را بهگونهای که کلاسیکها از من میرنجند که خیلی نواندیشم و بدعتگذار و همنوپردازان و نونویسان ِ فرنگیمآب ِ سبکدار که «معلوم نیست چه میگوید و به چه سبکی مینویسد و میاندیشد؟!» و هم اهل علم. کهنهها و نوها که نه کهنهام و نه نو. نه مثل مورخها است، نه شبیه جامعهشناسها. نه به شیوه فلاسفه و نه در طریقه اشراق و عرفان. نه شرقی، نه غربی، نه کلاسیک، نه مدرن، نه پیرومکتبی شخصی، نه طرفدار شخصی معین و نه صاحب متدی از متدهای علمی، اجتماعی؛ تاریخی،فلسفی، ایدهآلیستی، چپ، راست، هیچ... و این هم مذهبم، که شاهدید! از وقتی تمام کوششهایم را وقف مذهب کردهام همه متولیان مذهب، پاک و ناپاک ، مترقی و مرتجعشان یکپارچه در برابرم صف کشیدهاند و مومنین از ظهور این دشمن خطرناک دین به وحشت افتادهاند آنچنان که اگر با دعا و نفرین و درخواست از خدا کلکم کنده نشد و خاموش نشدم به نیش چاقویی بالاخره اسلام و ایمان را از شر من نجات خواهند داد. میبینید که نه در شبام و نه در تنهائی، نه در روز و نه با جمعیت نه با کسی پیوند دارم و نه با گروهی نیست که پیوند نداشته باشم از همه سو بازمان و با جامعه خویشاوندم و از هرسو بیگانه! هر چه به انبوه جمعیت بیشتر فرو میروم تنهاتر میشوم و هرچه در روز گرفتارترم و با زندگی درگیرتر، در شب تنهاتر میشوم و در زندگی تنهاتر!
و آنگاه در حالی که سقف آسمان برسرم افتاده و دیوارههای ضخیم و عبوس جهان از چهارسو لحظهلحظه نزدیکتر میشوند و مرا در خود میفشرند و خفقان هرچه بیشتر فریاد میزنم سنگینتر احساس میکنم و نزدیکتر، نامهای آشنا برسد که بر زنج تنم بیمناک است. بیشک این نگرانی خود تنها داروی است که میتواند تسکینم دهد زیرا روحی که در آن پنهان است غربت در وطن و تنهایی در انبوه جمعیت را که رنج بزرگ من است تخفیف میدهد اما از من انتظار نداشته باشید که چندان خاطرجمع باشم و بیدرد و یا بدان اندازه برای بودنم و ماندم اهمیت قائل باشم که به سلامت و بیماریام بیاندیشم و برای بیشتر زیستن تن به دوا و دکتر بدهم!
در عین حال میگویید چه کنم؟