انقلابی که صادر نشد
آرشیو
چکیده
متن
«کارل مارکس از رویدادهای فرانسه هرگز غافلگیر نمیشد، او نه تنها با علاقهای ویژه به تاریخ گذشته فرانسه مینگریست، که تاریخ جاری این کشور اروپایی را نیز جزء به جزء دنبال میکرد و همیشه انبوهی از دادههای گردآورده را داشت که میبایست بعدها از آنها استفاده کند.» این جملات را فردریش انگلس در پیشگفتار خود در چاپ سوم کتاب «هجدهم برومر لویی بناپارت» اثر کارل مارکس مینویسد تا بر توجه ویژه رفیق دیرینه خویش بر تحولات فرانسه تاکید کرده باشد.
اما این تنها کارل مارکس نیست که تحولات سیاسی فرانسه را محور اندیشهورزیهای خویش قرار داده بود که سالها پیش از مارکس، بودند دیگر متفکرانی که چشم به فرانسه دوخته بودند و اندیشه سیاسی خویش را صورتی عینی میدیدند. اگر کارل مارکس از قیام پرولتاریا در کمون پاریس به وجد آمد و فردریش انگلس «دیکتاتوری پرولتاریا» را در رویدادهای کمون پاریس با بیان این عبارت جلوهای عینی بخشید که «نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است»
اما پیشتر از آن، رویداد بزرگ فتح زندان باستیل در ژوئیه 1789 بود که از یک سو توجه امانوئل کانت را به فرانسه جلب کرد و از دیگر سو ذهن هگل را بر رویدادهای انقلاب فرانسه متمرکز ساخت. کانت – جمهوریخواه آلمانی – دست به قلم برد و رسالهای در باب انقلاب فرانسه نگاشت و شادمانی خویش از این رویداد را عباراتی چنین بر جای گذاشت که «انقلابی که در این روزگار شاهد وقوع آن در میان ملتی سرشار از هوش و ذکاوت هستیم، در روح تمامی ناظران بیطرف علاقهای تا سر حد اشتیاق برخواهد انگیخت.» و در فاصلهای آنسوتر هم هگل – فیلسوف آلمانی – انقلاب را «طلوع باشکوه خورشید» نامید و درختی به نشانه آزادی بازیافته مردم فرانسه کاشت.
اعلامیه حقوق بشر و شهروند انقلابیون فرانسوی که صادر شد، باز هم نگاههای بیشتری به سمت فرانسه چرخید، انقلابیون آمریکایی، نسخه فرانسه را نجاتبخش خواندند و روشنفکران اروپایی عمل انقلابیون فرانسه را با دست برهم کوبیدنی به جشن نشستند و بدینترتیب دیری نگذشت که فرانسه قطب عالم شد و انقلابیون فرانسوی نقطه درخشان آن. هر گام انقلابیون فرانسه را، روشنفکران کشورهای همسایه با حسرتی ژرف مینگریستند و انقلابی چنین را در سرزمین خویش انتظار میکشیدند، اگرچه انقلابیون فرانسه، تنها در اندیشه سامان انقلاب خویش بودند و صدور دستاورد انقلاب به خارج از فرانسه را راهی نمیجستند.
انقلاب در فرانسه که به ثمر نشست و شعار «برابری، برادری و آزادی» آنگاه که طنینی جهانی یافت، اگرچه در قالب الگویی روشنگرانه برای صدور انقلاب متجلی نشد اما الهامبخش انقلابیون آمریکایی شد و پس از آن الهامبخش سوسیالیستهایی که فرانسه را محملی برای مبارزه و اندیشهورزی ساخته بودند.
بدین ترتیب بیش ازآنکه انقلابیون فرانسه در اندیشه صدور انقلاب برآیند، روشنفکران اروپایی بودند که سودای تکرار انقلاب از نوع فرانسوی را در کشورهای خویش برداشتند و در مقابل هم پادشاهان ممالک اروپایی بودند که از ترس مرگ اقتدار خویش، تب کرده و جنگ با فرانسه را لحظهشماری میکردند. شاید همین ترس پیشگیرانه بود که مدتی بعد، انقلابیون رادیکال فرانسه را با این اندیشه همراه کرد که جنگ علیه رژیمهای سنتی و سلطنتی اروپا را در مجمع قانونگذاری طرح کرده و جنگ را همچون یک دستورالعمل آتی برای انقلاب فرانسه به رسمیت بشناسند.
پس فرانسه دارد جنگ با پروس شد و البته ایتالیا، اگرچه وارد به جنگ را نه انقلابیون فرانسوی که پادشاهان اروپایی رغبت بیشتری از خود نشان میدادند. با این همه جنگ علیه فرانسه نه رهی به بازگشت سلطنت پیشین برد و نه راهی به سرکوب انقلابیون، چه آنکه امپراتوران اروپایی خود نیز با تردید قدم در این میدان میگذاشتند و یا شاید آنگونه که کارل مارکس سالها بعد در تفسیر آن رویدادها میگوید: «نیرومندترین دولتهای نظامی در برابر پیشبینی نشدنی بودن کامل نتیجه نهایی آن جنگ دچار ترس و لرز شده بودند.»
در چنین بستری بود که روشنفکران چپاندیش در امپراتوریهای اروپایی مهر تبعید بر گذرنامه خویش دیدند تا سدی در مقابل تکرار آنچه در فرانسه اتفاق افتاده بود، ایجاد شود و این اتفاق افتاد. انقلاب در فرانسه باقی ماند و صادر نشد و تجربهای یگانه شد برای انقلابیون فرانسوی. اما گویی باید زمان میگذشت تا بار دیگر رویدادهای فرانسه، سرها را به سمت این کشور بچرخاند و این بار برخلاف انقلاب ژوئیه که اشراف هدایتش میکردند، نوبت به کارگران پاریس برسد که صحنه انقلابی دیگر را به نمایش بگذارند.
انقلابی که اگرچه کارل مارکس را به وجد آورد، اما باز هم تجربهای فرانسوی باقی ماند و به دیگر کشورهای اروپایی صادر نشد تا شاید این نکته را تاکیدی مضاعف کرده باشد که در پیدایی انقلابها شرایط محیطی یک سرزمین نقشی حیاتی بازی میکند و انقلاب کالایی نیست که بتوان آن را در بستهبندیهای مدرن به دیگر سرزمینها صادر کرد.
انقلاب در فرانسه تجربهای فرانسوی باقی ماند. چه در ژوئیه 1789 و چه در کمون پاریس در دهه 1870 و چه حتی شورش دانشجویان پاریسی در می 68 سالهای متاخر. بدین ترتیب اگرچه فردریش انگلس «پرچم کمون پاریس را، پرچم جمهوری جهانی» مینامد و کارل مارکس چند کتاب در باب این رویداد مینویسد، اما باز هم انقلاب در پاریس باقی میماند و سوسیالیستهای اروپایی لندننشین را این مجال حاصل نمیشود که با موج انقلاب در دیگر کشورها همراه شوند.
گویی فرانسه را اگرچه میتوان به راحتی کشور انقلابها نام نهاد اما میتوان به همان آسانی چشم بر صدور انقلاب از این کشور بست و آرام نشست که فرانسویان نه مردم صادرکننده انقلاب که مردمانی برای تجربه کردن انقلاب هستند.
اما این تنها کارل مارکس نیست که تحولات سیاسی فرانسه را محور اندیشهورزیهای خویش قرار داده بود که سالها پیش از مارکس، بودند دیگر متفکرانی که چشم به فرانسه دوخته بودند و اندیشه سیاسی خویش را صورتی عینی میدیدند. اگر کارل مارکس از قیام پرولتاریا در کمون پاریس به وجد آمد و فردریش انگلس «دیکتاتوری پرولتاریا» را در رویدادهای کمون پاریس با بیان این عبارت جلوهای عینی بخشید که «نگاهی به کمون پاریس بیندازید، خواهید دید که این همان دیکتاتوری پرولتاریا است»
اما پیشتر از آن، رویداد بزرگ فتح زندان باستیل در ژوئیه 1789 بود که از یک سو توجه امانوئل کانت را به فرانسه جلب کرد و از دیگر سو ذهن هگل را بر رویدادهای انقلاب فرانسه متمرکز ساخت. کانت – جمهوریخواه آلمانی – دست به قلم برد و رسالهای در باب انقلاب فرانسه نگاشت و شادمانی خویش از این رویداد را عباراتی چنین بر جای گذاشت که «انقلابی که در این روزگار شاهد وقوع آن در میان ملتی سرشار از هوش و ذکاوت هستیم، در روح تمامی ناظران بیطرف علاقهای تا سر حد اشتیاق برخواهد انگیخت.» و در فاصلهای آنسوتر هم هگل – فیلسوف آلمانی – انقلاب را «طلوع باشکوه خورشید» نامید و درختی به نشانه آزادی بازیافته مردم فرانسه کاشت.
اعلامیه حقوق بشر و شهروند انقلابیون فرانسوی که صادر شد، باز هم نگاههای بیشتری به سمت فرانسه چرخید، انقلابیون آمریکایی، نسخه فرانسه را نجاتبخش خواندند و روشنفکران اروپایی عمل انقلابیون فرانسه را با دست برهم کوبیدنی به جشن نشستند و بدینترتیب دیری نگذشت که فرانسه قطب عالم شد و انقلابیون فرانسوی نقطه درخشان آن. هر گام انقلابیون فرانسه را، روشنفکران کشورهای همسایه با حسرتی ژرف مینگریستند و انقلابی چنین را در سرزمین خویش انتظار میکشیدند، اگرچه انقلابیون فرانسه، تنها در اندیشه سامان انقلاب خویش بودند و صدور دستاورد انقلاب به خارج از فرانسه را راهی نمیجستند.
انقلاب در فرانسه که به ثمر نشست و شعار «برابری، برادری و آزادی» آنگاه که طنینی جهانی یافت، اگرچه در قالب الگویی روشنگرانه برای صدور انقلاب متجلی نشد اما الهامبخش انقلابیون آمریکایی شد و پس از آن الهامبخش سوسیالیستهایی که فرانسه را محملی برای مبارزه و اندیشهورزی ساخته بودند.
بدین ترتیب بیش ازآنکه انقلابیون فرانسه در اندیشه صدور انقلاب برآیند، روشنفکران اروپایی بودند که سودای تکرار انقلاب از نوع فرانسوی را در کشورهای خویش برداشتند و در مقابل هم پادشاهان ممالک اروپایی بودند که از ترس مرگ اقتدار خویش، تب کرده و جنگ با فرانسه را لحظهشماری میکردند. شاید همین ترس پیشگیرانه بود که مدتی بعد، انقلابیون رادیکال فرانسه را با این اندیشه همراه کرد که جنگ علیه رژیمهای سنتی و سلطنتی اروپا را در مجمع قانونگذاری طرح کرده و جنگ را همچون یک دستورالعمل آتی برای انقلاب فرانسه به رسمیت بشناسند.
پس فرانسه دارد جنگ با پروس شد و البته ایتالیا، اگرچه وارد به جنگ را نه انقلابیون فرانسوی که پادشاهان اروپایی رغبت بیشتری از خود نشان میدادند. با این همه جنگ علیه فرانسه نه رهی به بازگشت سلطنت پیشین برد و نه راهی به سرکوب انقلابیون، چه آنکه امپراتوران اروپایی خود نیز با تردید قدم در این میدان میگذاشتند و یا شاید آنگونه که کارل مارکس سالها بعد در تفسیر آن رویدادها میگوید: «نیرومندترین دولتهای نظامی در برابر پیشبینی نشدنی بودن کامل نتیجه نهایی آن جنگ دچار ترس و لرز شده بودند.»
در چنین بستری بود که روشنفکران چپاندیش در امپراتوریهای اروپایی مهر تبعید بر گذرنامه خویش دیدند تا سدی در مقابل تکرار آنچه در فرانسه اتفاق افتاده بود، ایجاد شود و این اتفاق افتاد. انقلاب در فرانسه باقی ماند و صادر نشد و تجربهای یگانه شد برای انقلابیون فرانسوی. اما گویی باید زمان میگذشت تا بار دیگر رویدادهای فرانسه، سرها را به سمت این کشور بچرخاند و این بار برخلاف انقلاب ژوئیه که اشراف هدایتش میکردند، نوبت به کارگران پاریس برسد که صحنه انقلابی دیگر را به نمایش بگذارند.
انقلابی که اگرچه کارل مارکس را به وجد آورد، اما باز هم تجربهای فرانسوی باقی ماند و به دیگر کشورهای اروپایی صادر نشد تا شاید این نکته را تاکیدی مضاعف کرده باشد که در پیدایی انقلابها شرایط محیطی یک سرزمین نقشی حیاتی بازی میکند و انقلاب کالایی نیست که بتوان آن را در بستهبندیهای مدرن به دیگر سرزمینها صادر کرد.
انقلاب در فرانسه تجربهای فرانسوی باقی ماند. چه در ژوئیه 1789 و چه در کمون پاریس در دهه 1870 و چه حتی شورش دانشجویان پاریسی در می 68 سالهای متاخر. بدین ترتیب اگرچه فردریش انگلس «پرچم کمون پاریس را، پرچم جمهوری جهانی» مینامد و کارل مارکس چند کتاب در باب این رویداد مینویسد، اما باز هم انقلاب در پاریس باقی میماند و سوسیالیستهای اروپایی لندننشین را این مجال حاصل نمیشود که با موج انقلاب در دیگر کشورها همراه شوند.
گویی فرانسه را اگرچه میتوان به راحتی کشور انقلابها نام نهاد اما میتوان به همان آسانی چشم بر صدور انقلاب از این کشور بست و آرام نشست که فرانسویان نه مردم صادرکننده انقلاب که مردمانی برای تجربه کردن انقلاب هستند.