آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  ماکیاولی هرچه از گفتگوهای خیالی با اندیشمندان کهن نصیب برد، در رساله شهریار گرد آورد. مطابق نامه‌ای که به وتوری نوشته هدف او آن است تا درباره اینکه «شهریاری کردن به چه ترتیب است؟ چه انواعی دارد؟ [اینها] چگونه به وجود می‌آیند؟ چگونه می‌مانند؟ و چگونه از میان می‌روند؟» بحث کند. تمام مستندات ما حکایت از آن دارد که این نگاه اساسا حاوی رویکردی علمی به مسائل مطرح‌شده است.
 
در صورت‌بندی مذکور، سوالات عملی یا منافع سودانگارانه یا جزئیات فنی داخل نمی‌شوند. در توصیف خود ماکیاولی از اثرش، پرسش‌ها در انزوا و محدوده نظریِ محض ظاهر می‌شوند. محل بحث تعریف پدیدار سیاسی و دسته‌بندی جوانب مختلف آن است. نویسنده تنها چگونگی‌ و شرایط فرآیند سیاسی و تاریخی را مورد توجه قرار می‌دهد تا توضیح دهد که وقایع چگونه رخ می‌دهند.
 
او از طرح سلسله‌ علل، غایات و دلایل چرایی‌ها در ابتدای همه مباحث خودداری می‌کند. در بخش اول رساله که سعی او انحصارا طرح جملات و داوری‌هایی است که از سرشتی به‌شدت نظری برخوردار باشند، تمامی این مقاصد ذکر شده‌اند.

بارها و بارها بر ویژگی علمی شهریار تاکید کرده‌اند، اما هرگز این ویژگی را به درستی توصیف و فاش نکرده‌اند. در بیشتر موارد واژه «علم» به شکلی مبهم و ناکارآمد استخدام شده تا بر ویژگی خردگرایانه اندیشه ماکیاولی و عینیت بیان ادبی آن دلالت کند.
 
به این معنی اصطلاح «علمی» صرفا استعاره‌ای برای معرفی رویه‌ و سبکی فکری است، نه مشخصه‌ دقیق دستگاه دانشی نظری که از راه پژوهش نظام‌مند، استدلال منطقی و الگوی روشمند به دست آمده باشد. قصد ما این است که نشان دهیم آیا خردگرایی سیاسی او به طور صحیح و منسجم علمی هست یا نه و در نتیجه با مقاصدی که در آن نامه‌ به وتوری بیان می‌کند مطابقت دارد یا نه.

تفاسیر مختلف، نظرات و نوشته او را به شکلی مخالف این فرض نشان می‌دهند. با این وجود ممکن است این تقدیرهای متخالف از ساختار درونی نوشته و اندیشه ماکیاولی، ناشی از مداخلات عاطفی، عملی و ادبی بسیاری باشند که گاه و بی‌گاه نقشه اصیل و منطقی آن را تغییر می‌دهند و دچار مشکل می‌کنند. این جنبه‌های رساله شهریار نیز به همان میزان فریبنده، برجسته و متعلق به ماکیاولی هستند. اما درک و توصیف روند منطقی‌ رشد فلسفه ماکیاولی، تنها با کنارنهادن موقتی جنبه‌های وطن‌دوستانه، شخصی، فاضلانه و عمل‌گرایانه‌ این رساله ممکن خواهد بود.

ماکیاولی هنگامی نخستین گام در این جهت را بر می‌دارد که تصمیم‌ می‌گیرد به همان شیوه‌ای که در نامه‌اش شرح داده به خود روند تاریخی بنگرد. با این محدودیتی که بر کارش اعمال می‌کند خواه‌ناخواه تفسیر تاریخ و کنش سیاسی از همه مضامین تلویحیِ مابعدالطبیعی، اخلاقی و پرهیزکارانه و همچنین از ملاحظات صرفا ادبی و فاضلانه خلاص می‌شوند. انسان به مثابه «حیوانی مدنی» نزد ماکیاولی در همان انزوای شرک‌آمیز و کفرآلودی ظاهر می‌شود که او به مدد آن تاکنون فضائل انسانی را در پرتو اومانیسم و قدمت تاریخی آنها مورد تامل قرار می‌داد.
 
مفهوم فضل الهی و مشیت الهی چون نیروهای تعیین کننده و برتر سرنوشت سیاسی و وقایع تاریخی ناپدید می‌شوند تا جایشان را به طبیعت انسانی، مهارت سیاسی و نیروهای مسلح به منزله عوامل قاطع تعیین مسیر تاریخ بسپارند. در این فضای سکولار و دنیوی، قدمت تاریخی و واقعیت حاضر به نظر هم‌زمان می‌آیند. لزومی نیست که او مابعدالطبیعه، علم‌الاخلاق، یزدان‌شناسی و ذهن‌باوری را انکار کند. تاریخ باستان نشان می‌دهد که انسان در مقام ارباب خویش و به حساب و طرفیت خود عمل می‌کرد. او آشکار می‌کند که سیاست همواره بوده و همواره خواهد بود.

با پرسش از اینکه شاهزادگان چطور پیروز می‌شوند و چگونه مغلوب یا معزول ‌می‌شوند، ماکیاولی تاریخ را به علمی تجربی و سیاست را به دستگاه قوانین عام و جهان‌گیر تبدیل می‌کند. این دنیوی‌ساختن تمام‌عیار و فعال‌ساختن تاریخ، خردگرایی معتدل علما‌ء و نظریه‌پردازان اومانیست را به سوی تفسیر عام ساختار و شیوه رشد و توسعه دولت‌ها سوق داد.
 
ماکیاولی به همان نحو که گالیله علم جدید را با علم‌الحرکت و فلسفه جدید طبیعت در اواخر آن قرن آغاز کرد، با نگاهی ابداعی به این مساله و صورت‌بندی عام و شفاف آن «علمی جدید» بنیاد کرد. روش این بود: شرح و توصیف همه پدیدارها به مثابه اعیانی مستقل و دارای تفسیر روش‌مند در فضا و حوزه مخصوص آن‌ها. هنگامی که گالیله در سال 1950 تلاش خود را معطوف این کرد که اشیا چگونه سقوط می‌کنند نه اینکه چرا سقوط می‌کنند، علم طبیعی را از همه مضامین تلویحیِ مابعدالطبیعی، هستی‌شناختی و اخلاقی که پیشتر با آنها به عنوان بخشی از نظام جامع دانش مرتبط بود، جدا کرد.

در هر دو مورد این دو بزرگ‌مرد فلورانسی دریافتند که نخستین شرط درک مستقیم ذات یک پدیدار –خواه پدیداری انسانی و خواه پدیداری طبیعی- در دل واشکافتن مسائلی نهفته است که در دام عادات سنتی تفکر گرفتار شده‌اند و طی قرن‌ها ریشه دوانده‌اند. در این راستا اولین تلاش‌ها در حوزه‌های مختلف پژوهش علمی به وسیله همشهری ماکیاولی و یکی از معاصران هم‌وطن او، لئوناردو داوینچی، انجام شد. خانه و کارگاه این نقاش بزرگ در کنار قصری قرار داشت که چهارده سال بود دفتر کار وزیر فلورانس به حساب می‌آمد. در سال 1502 این دو در بارگاه سزار بورژیا با هم ملاقات کردند و کمی پس از آن در تنظیم مقررات مربوط به تعیین مسیر پایینی رودخانه آرنو در نزدیکی پیزا با یکدیگر همکاری داشتند.

ماکیاولی کوشش می‌کرد تا به بینشی نظری نسبت به پیچیدگی‌های تاریخ و سیاست دست یابد درست به همان شیوه‌ای که لئوناردو با شور و اشتیاق تلاش می‌کرد که هنر نقاشی و پیشه‌ مهندسی را به مجموعه‌ای منسجم از شناخت‌های علمی و تجربی تبدیل کند. برای انجام این مهم، این دو بزرگ‌مرد ابتدا انفصال خود را از نمایندگان فاضل و ادیب حوزه‌های نظری سیاست، تاریخ و علم و فن اعلام کردند.
 
ماکیاولی به صراحت این امر را در موضع بحث درباره روش‌ها و رفتار شهریار بیان می‌کند؛ او به طور کامل از اصولی که از گذشتگان‌اش به جای مانده می‌برد.مثل لئوناردو لفاظان و سخنوران را به‌شدت به سخره می‌گیرد و رک و صریح اذعان می‌کند که «گرچه نمی‌تواند مانند ایشان از دیگر نویسندگان نقل‌ قول بیاورد، اما به تجربه‌ای تکیه می‌زند که بانوی اربابان ایشان بوده است.»

در هر دو مورد همین رویکرد مستقیم نظری به واقعیات زندگی و طبیعت، تب و تابی خلاق را نشان می‌دهد که گشاینده افق‌های جدید در علم و تاریخ است. این مشخصه‌ همه مردانی است که فرهنگ زمانه خویش را هضم کرده‌اند بی‌آنکه کورکورانه به قواعد و عادات دانش‌سراها و استادان گردن نهند.

هیچ یک از ایشان، و هیچ یک از نفوس عالیه‌ عصر رنسانس از برنامه درسی مرسوم مدارس و دانشگا‌ه‌های آن زمان مطابعت نکردند. آنها همچون مردانی آزاد، با همه وجود در جهانی زیستند که تمدن جداشده از دین دوباره در آن احیا شده بود و به آن سرایت کرده بود؛ مرده‌ریگ تمدن باستان وجهی جدانشدنی از دنیای هم‌عصر ایشان بود. تنها از این راه بود که دو مرد فلورانسی ما می‌توانستند در باب انسان و طبیعت یعنی تاریخ انسانی و طبیعی، راسا و مستقل از روابط ما‌بعدالطبیعی و یزدان‌شناختی به تامل بنشینند.

بر این اساس آنها متقاعد شده بودند که پدیدار سیاسی هم، مانند پدیدار طبیعی، محکوم قوانینی درونی است که باید به روش استقرایی کشف شوند. لئوناردو تصمیم داشت بگوید که «در مسیر تلاش علمی من، هر قاعده عامی از نتیجه قبلی استنتاج می‌شود.» ماکیاولی همین الفاظ و الگو را برای استنباط اصول عام و لغزش‌ناپذیر وقایع تاریخی و پیشرفت‌های سیاسی به کار می‌گیرد. در نوشته‌های این دو مرد فلورانسی، در دوره‌ای مشابه و در محیط فکری مشابه، اصطلاحات و مفاهیمی مشابه جلوه‌گر نگاهی جدید به مسائل بنیادین علم و تاریخ هستند.

اختلاف اصلی ماکیاولی و لئوناردو در این حقیقت نهفته است که نقاش بزرگ هرگز فرصت نیافت تا برای هماهنگ ساختن پدیدارهای غنی و متنوعی که مشاهده کرد و گرد آورد و مورد مطالعه قرار داد و در آزمایش‌های بی‌شمار ابتدایی و پیچیده‌اش بازسازی کرد، قاعده‌ای عام بیابد. نکته غم‌انگیز در زندگی این بزرگ‌مرد ناتوانی او در کشف قاعده‌ای منتظم برای دانش ناهمگنی است که او از پس دهه‌ها پژوهش عمیق انباشته بود.
 
به همین خاطر او هرگز به «اصلی عام» در هیچ یک از شاخه‌های علم دست نیافت. به دلیل فقدان بنیادی نظری همه‌ جهد پیگیر تو در طریق حل مسائل بنیادین مکانیک تنها توانست خرواری آشفته از تکه‌هایی درهم و ضدهم بر جای گذارد که لاجرم ثمره کارش را از هم می‌پاشید. در علم‌الحرکتِ او هیچ «اصل عامی» نیست، زیرا برخی پیش‌فرض‌های نظری مقدماتی را که برای صورت‌بندی هر قانون طبیعی گریزناپذیراند، نادیده می‌انگارد.

شاید پیچیده به نظر برسد اما ماکیاولی غریزه علمی منسجم‌تر و پالوده‌تری داشت چون تمام فلسفه او بر اصول موضوعه‌ای بنا شده بود که نظام فکری او و واقعیات ممکنه را امکان و انسجام می‌بخشید. او بر این باور بود که ذات انسان در هر جا و هر زمان یکی است و معنای حقیقی تاریخ قابل فهم است زیرا –به بیان خود او- بشر، همانند افلاک آسمان، خورشید و عناصر دیگر هرگز حرکت، نظم و نیروی خویش را تغییر نداده است. این مفهوم طبیعی‌انگارانه از انسان و سرنوشت او به طور ضمنی منطقا نفی تاریخ را در بر دارد، اما در عمل نشان‌گر بنیاد کل نظریه ماکیاولی درباره رخداد دوباره و ابدی وقایع نوعیه و امکان تجدید شرایط تاریخی گذشته از راه تقلید خودخواسته از معلومات سیاسی نوعیه است.
این اصل موضوعه که ذات انسان لایتغیر است دقیقا بدل علمی فرض بنیادین گالیله است که «ماده بی‌تغییر است، یعنی همواره همان است که بود و به خاطر همین مشخصه ابدی و ضروری است که می‌تواند تظاهراتی بروز دهد که به اندازه عناصر ریاضی صریح و شسته‌رفته باشد.»
 
تفسیر گالیله از پدیدارهای طبیعی بر این فرض استوار بود که هم توجیهی فلسفی برای علم مبتنی بر آزمایش بود و هم باور او به وحدت عالم را تایید می‌کرد. بدون این گزاره‌های عام هیچ کدام از این دو ‌بزرگ‌مرد فلورانسی نمی‌توانستند به نظام‌های پرظرافت و پیچیده نظری برسند تا آغازگر عصری نو در تفکر بشر باشند. بدون فرضِ نظریِ ارزشی عام و جهان‌شمول، هیچ قانونی در طبیعت و هیچ اصل عامی در تاریخ ممکن نیست به تصور در آید و صورت‌بندی شود.

مطمئنا، این اندیشه که ذات انسان تغییرناپذیر است از جانب برخی فلاسفه عهد باستان هم مطرح شده بود و ویژگی همه‌جایی و بی‌تغییر ماده با تفاسیر و نتایج مختلف در اندیشه اتمیست‌های یونان، ارسطو و دیگران شکل بسته بود. اما در هیچ‌کدام از این موارد این مفاهیم آغازگر و تعیین‌کننده نظام عقلی نظری نبودند. اصل مقدم نظریه‌های سیاسی ماکیاولی و فلسفه طبیعی گالیله عمیقا در تفکر و تجارب این دو تجسم یافته بود و هر دو نظام با قبول یا رد این اصل بنیادین برپا می‌ماند یا واژگون می‌شد.

اکنون نظر گالیله در مورد ماده جای بحث دارد و دیگر به همان شکلی که مدنظر او بود پذیرفته نیست. نگرش ماکیاولی نسبت به ثبات ذات انسان هم شاید فقط در حوزه روانشناسی مورد قبول باشد. این نظر را نمی‌توان به فضای فکری متغیر بشر تعمیم داد. با این حال شاید چیزی از اهمیت علمی و فحوای فلسفی این دو اصل موضوعه مقدم کاسته نشده باشد.
 
این امر از آن روست که دستاوردهای گالیله برخلاف بینش جدید ما نسبت به ساختار ماده و تغییرات زیادی که در مفاهیم مقدماتی فیزیک ایجاد شده، هنوز شواهدی ابتدایی و بنیادین باقی مانده‌اند. به همین ترتیب نظریه‌های ماکیاولی نیز با وجود تغییرات فراوان در علم سیاست و ساختار جامعه انسانی چیزی از بهره واقعی و عام‌شان را از دست نداده‌اند.

تبلیغات