نویسندگان: سید مجید کمالی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

در آنچه در پی می‌آید به برخی از وجوه اندیشه ماکیاولی اشاره می‌کنم. بدون شک، مراجعه به متفکری که به‌طور بنیادی رها از قواعد عقلانی متعارف دوران خود باشد، حیرت آدمی را برمی‌انگیزاند. ماکیاولی چندان به خود سختی نمی‌دهد تا متذکر حق طبیعی (Natural law) – مقوله بنیادینی که براساس آن حقوقدانان و فلاسفه قبل از او و البته تا دهه‌های متمادی بعد از او بحث‌های دامنه‌داری را رقم زدند- شود؛ مباحثی که او خود بدان‌ها اشتغال ذهنی داشت.
 
ماکیاولی فیلسوف یا حقوقدانی حرفه‌ای نبود؛ با وجود این، تصمیم به نگارش کتابی درباره حکومت گرفت. دست‌کم این امکان وجود دارد که کسی از او خواسته باشد درباره نفی و طرد صریح متافیزیک و الهیات زمانه‌اش چنین کند. ماکیاولی اظهار می‌کند که طریق او کاملا اصیل بوده و می‌خواهد دست به کاری بزند که هیچ فرد دیگری پیش از او بدان مبادرت نورزیده است.
 
در چشمپوشی او از مفاهیم و مقولات متعارف، نکته والایی وجود دارد که برجسته‌ترین متفکرین و متکلمین آن روزگار، خود درصدد بیان آن نبودند. او هیچ اشاره‌ای به حقوق طبیعی نمی‌کند؛ از الهیات، هر نوعی که باشد، سخنی به میان نمی‌آورد. هرم عظیمی که در راس آن خدا جای گرفته است و در قاعده آن نازل‌ترین مخلوقات سکنی دارند، به کلی در نظام فکری او غائب است. در اینجا، آنچه را که پاپر، ذات‌گرایی (essaritialism) می‌خواندش و نیز غرض پیشینی تحول ضروری آدمی یا گروه‌های اجتماعی در جهاتی معین، در پی قوانین لایتغیری که توسط خدا یا طبیعت در آنها نهاده شده است، هیچ جایگاهی ندارد.
 
به دین نیز جز با نگاهی سوءانگارانه نظر نمی‌افکند؛ برخی از انواع دین برای جوامع مفیدند و باعث ثبات یا رونق آنها شده، رسته‌ای دیگر، برخلاف، موجب نابودی و تجزیه جامعه می‌شوند.
در نگاه ماکیاولی، وجود خداوند به طور جد مفروض گرفته نمی‌شود، بنابراین شخص ملحد می‌تواند با آسودگی فکری تمام‌عیاری در آثار او مطالعه کند. سنت برای او حجت نیست و علاقه‌ای به آزادی فردی ندارد؛ آزادی سیاسی نزد ماکیاولی تنها در دولت آن هم آزادی از سیطره سایر دولت‌ها معنا دارد. هیچ مفهومی از حقوق فردی در اندیشه ماکیاولی استقرار ندارد؛ تمرکزگرایی و اقتدارطلبی برای او امری مسلم است.
 
تاریخ هم آنچنان برای او معنا ندارد. آدمیان در هر جا و در هر زمانی که باشند، یکسان هستند. از آنجا که اهداف و غایات والا و متعالی در کار نیستند- در اینجا سنت عبری- مسیحی به کلی از دور خارج می‌شود- مفهوم پیشرفت نیز محو می‌شود، خواه پیشرفت مادی باشد و خواه معنوی.

پیش‌فرض ماکیاولی این است که عصر کلاسیک با همه فضائل‌اش می‌تواند در اذهان شهروندانی که به نحوی مقتضی آموزش دیده‌اند، احیا شود. به عبارت دیگر، جریان برگشت‌ناپذیر رویدادها نزد ماکیاولی کاملا بی‌وجه است. ارزش‌های مطلق هم وجود ندارند. شگفت‌آورتر از همه، غیاب مطلق اندوخته‌های فکری قرون وسطی در اندیشه ماکیاولی است، به عبارتی سلسله مراتب عظیم متافیزیکی تماما به فراموشی سپرده می‌شود.
 
این عمل، شک‌های عمیق و خیره‌کننده‌ای را نسبت به کانون‌های تاریخ عقلی برمی‌انگیزاند. این نکته بدیهی است که ضرورتی ندارد، همه افراد تحت تاثیر آن چیزی باشند که ما دوست داریم آن را «روح دوران» بخوانیم. ماکیاولی همچون افلاطون و ارسطو بر این باور بود که سعادت آن چیزی است که بشر در جست‌وجوی آن است و نیل بدان تنها با تحقق هماهنگ قوای خاص بشری ممکن است. از سوی دیگر کسب سعادت منوط است به کشف چیستی امور واقع.
 
اگر کشف نکنید که واقعیت‌ها چیستند و در عوض دچار اشتباه شده و در توهم به سر می‌برید، در تعهد خود نسبت به امور شکست خواهید خورد؛ واقعیت شما را همواره به هدفتان می‌رساند. تنها هنگامی به خواسته خود می‌رسیم که ماهیت ماده و عناصری را که با آنها کار می‌کنیم و نیز ماهیت خودمان را دریابیم.
 
بنابراین نخستین وظیفه ما کسب دانشی است که از نظر ماکیاولی عبارتست از روانشناسی و جامعه‌شناسی: بهترین منبع اطلاعات و آگاهی، از تلفیق مشاهده هوشمندانه واقعیت دوره معاصر با حکمتی که برآمده از توجه بهترین متفکرین اعصار گذشته به خصوص دوره باستان است، حاصل می‌شود؛ چرا که به وضوح او معتقد است متفکرانی که تحت تاثیر مسیحیت هستند، به‌واسطه سوءفهم‌های عمیقی که دین به همراه دارد، به گمراهی کشیده شده‌اند.
 
افراد گوناگون، اهداف مختلفی را جست‌وجو می‌کنند: این تلقی که هر کاری فن متفاوتی را طلب می‌کند، به یقین تعلق به اندیشه دوره رنسانس دارد. هنرمندان به دنبال هنر هستند؛ فاتحان در طلب شکست‌خوردگان؛ عاشقان در پی عشق، ریاضی‌دانان، پزشکان، سربازان، طلاب هر یک در جست‌وجوی مقاصد خاص خودشان هستند. برای آنکه هر یک از ایشان امکان تحقق خواست خود را بیابد، وجود دولت‌ها ضروری است؛ چرا که هیچ عامل پنهانی که به همه این فعالیت‌های انسانی نظمی طبیعی ببخشد، در کار نیست.

مفهوم نفع جمعی چندان در نوشته‌های ماکیاولی بروز و ظهور ندارد. حاکمان بالضروره باید باشند زیرا که باید به جامعه انسانی سامان بدهند و به آن صلح، ثبات، توانمندی و قدرت اعطا کنند تا خود را در برابر دشمنان ایمن بدارند، رشد بکنند و نهادهایی را برسازند که به آنها امکان بسط استعدادهایشان برای ارضای نیازهای طبیعی‌شان را می‌دهد.
 
یقینا چیزی به عنوان فن حکومت‌داری وجود دارد؛ فنی که به نظر در نزد شهریاران متفاوت است با تلقی سردمداران حکومتی از نوع جمهوری؛ «کسانی که [= جمهوریخواهان] نقشه سرزمینی را روی زمین و در سطحی صاف قرار می‌دهند تا به مشاهده طبیعت کوه‌ها بپردازند و برای مشاهده نقاط پست و کم‌ارتفاع، خود را به نقطه‌ای بلند در بالای کوه می‌رسانند.» تنها اگر سکان کشتی در دستان شخص نیرومندی باشد از غرق شدن نجات خواهد یافت. جامعه انسانی به جنگلی فرو خواهد کاست مگر آنکه متخصص یا متخصصانی شایسته آن را هدایت کنند.
 
اگرچه ماکیاولی آشکارا آزادی و حکومت جمهوری را ترجیح می‌دهد، اما موقعیت‌هایی وجود دارند که در آنها شهریاری خوب به حکومت جمهوری ضعیف ترجیح دارد. ارسطو نیز بر همه این مطالب صحه گذاشته است. از این واقعیت که چیزی به عنوان فن حکومت وجود دارد، یقینا این نتیجه حاصل نمی‌شود که ماکیاولی متوجه این امر نبود که آنچه را به کار می‌برد، به مرحله اجرا درآمده است و در کتاب راهنمایی مشتمل بر «احکام» علمی به دست داده است که به لحاظ اخلاقی خنثی است. کاملا آشکار است که او، دقیقا همین را می‌خواست.
 
انسان‌ها باید در رفتارهایشان و نیز در مشاغل و کارهایشان مورد مطالعه قرار گیرند. هیچ راه پیشینی برای شناخت انسان‌های کارآمد که به‌درد حاکم بخورد وجود ندارد. شکی نیست که ذات انسانی لایتغیری وجود دارد که در همه زمان‌ها یکسان باقی می‌ماند. اما حصول شناخت از طبیعت انسانی تنها به واسطه مشاهده تجربی ممکن است. آدمیان، آنگونه که کسانی از آنها توصیفی آرمانی به دست می‌دهند، نیستند. اکثر انسان‌ها بی‌ثبات، بزدل، حسود و مرعوب قدرت هستند. اهتمام اندکی به آزادی واقعی دارند و آن را در ساحت پست‌تری نسبت به امنیت یا میل به انتقام‌جویی از کسانی که آنها را آزار داده‌اند، قرار می‌دهند.
 
آدمیان به سادگی فاسد می‌شوند و مشکل بتوانند شفا بیابند. جامعه میدان جنگی است که در آن، میان گروه‌ها و نیز در خود گروه‌ها نزاع وجود دارد. این نزاع‌ها و برخوردها تنها از طریق به کار بردن آگاهانه قدرت است که تحت کنترل قرار می‌گیرند. اما این قدرت به چه نحو باید اعمال شود؟ در پزشکی، معماری، مجسمه‌سازی، تنها هنگامی می‌توانیم شناختی نظام‌مند از تکنیک‌های مورد نیاز به دست آوریم که به حکمت دوره باستان توجه کنیم.
 
روش ماکیاولی یقینا بسط سیستم استقرایی قرن هفدهم نیست؛ او پیش از گالیله و بیکن می‌زیست؛ روش او تلفیقی است از مشاهده و دانایی عمومی؛ چیزی شبیه پزشکی تجربی عالم پیشا- علمی. قواعد او بیشتر از نصایح و پندها شکل می‌گیرند تا از قوانین. غالبا گفته می‌شود که ماکیاولی علم سیاست را از اخلاق متمایز ساخته است. بدین ترتیب که او بنا به ضرورت سیاسی روش‌هایی را توصیه می‌کند که باورهای عمومی و متعارف را محکوم کرده و برای حفظ منفعت دولت، پا روی لاشه افراد نیز می‌گذارد. صرف‌نظر از آنکه تلقی او از دولت چه بود و آیا این مفهوم به نحو مناسبی در نوشته‌های او طرح شده است، به نظرم چنین می‌آید که نظر فوق‌الذکر، آنتی‌تزی نادرست است.
 
از نظر ماکیاولی، غایات و اهدافی که او از آنها دفاع می‌کند، اموری هستند که انسان‌ها باید زندگی خود را برای آنها فدا کنند. این آن چیزی است که او از ارزش‌های اخلاقی مراد می‌کند. او ارزش‌های اخلاقی را از امور سیاسی جدا نمی‌کند بلکه تمییزی قائل می‌شود میان دو نوع اخلاق ناسازگار. یکی اخلاق مندرج در عالم ملحدان است که غایت آن، دلیری، توانمندی، زیبایی، دستاوردهای جمعی و نظم است. به نظر ماکیاولی اینها برترین دقایق بشری هستند و او خود آرزوی بازگشت به آنها را داشت.
 
در برابر این اخلاق، اخلاق مسیحیت وجود دارد که ایده‌آل‌های آن نوع‌دوستی، لطف، عشق به خداوند، بخشش دشمنان، بیزاری نسبت به منافع این عالم و ایمان به جهان پس از مرگ است. به نظر ماکیاولی با تشکل کسانی که معتقد به چنین ایده‌آل‌هایی هستند در عمل هیچ جامعه انسانی رضایت‌بخشی برساخته نمی‌شود.

منبع:
Berlin, Isaiah, Three Tuakning –points in political Thought, Storrs Lecture, yale, 1962; first lecture published, 2002. 35,84.

تبلیغات