جنبش چهل ساله
آرشیو
چکیده
متن
با دکتر احسان شریعتی در دانشگاه پاریس12 (کرتی) قرار ملاقات گذاشتم. احسان به شوخی میگفت برای بحث در مورد میراث جنبش دانشجویی و می68 بهتر است برویم در داخل دانشگاه گفتگو کنیم. اما حال و هوای امروزین دانشگاههای فرانسه با حال و هوای چهل سال قبل متفاوت است. این گفتگو به درازا کشید که خلاصهای از آن تقدیم میشود.
جنبش می68 در فرانسه را از لحاظ اجتماعی چگونه ریشهیابی میکنید؟ چه عواملی باعث شد تا در آن مقطع دانشجویان به خیابانها بریزند و دست به آن اعتراض گسترده بزنند؟
جنبش می68 البته محدود به فرانسه نبود، بلکه یک جنبش جهانی بود که بویژه در کشورهای غربی، با تحرک در کامپوسهای دانشجویی آمریکا، آلمان، ایتالیا و سایر کشورهای اروپای غربی و حتی اروپای شرقی (بهار پراگ و اشغال چکسلواکی توسط ارتش شوروی) گسترش یافته بود.
فرانسه در این میان به این دلیل ویژگی پیدا کرد که جنبش دانشجویان در اینجا با پیوستن کارگران تبدیل به یک اعتصاب سراسری تمامعیار شد و به همین دلیل جنبش می68 بیشتر با نام فرانسه تداعی میشود. در فرانسه بطور مشخص از زمان تجربه «جبهه مردمی» (Front populaire) سال 1935 تا آن هنگام، چنین بحرانی با این ابعاد اجتماعی رخ نداده بود. از اینرو می68 بزرگترین جنبش اجتماعی تاریخ فرانسه محسوب میشود. اعتصاب عمومیآنقدر گسترده بود که دولت مجبور بود توسط ارتش مسأله حمل و نقل و جابجائی حتی پولی را حل کند.
این بعد اجتماعی یافتن جنبش دانشجویی فرانسه آنرا به یک تحولطلبی عمومیتبدیل کرد و حتی در نزد نیروهای چپ افراطی امیدهایی را برانگیخت که شاید بتوان از همین مسیر به یک تغییر اساسی در سیستم کاپیتالیستی حاکم بر کشورهای غربی رسید. حال آنکه جنبش می68 در واقع شکست خورد و حتی واکنشهائی را هم برانگیخت. در پایان همان ماه ژنرال دوگل و آندره مالرو و... توانستند تظاهرات وسیعی را در شانزهلیزه براهاندازند به این عنوان که جمهوری در خطر است و جناح راست توانست برای حل بحران نهادین (انستیتوسیونل) و نجات کلیت نظام سیاسی فرانسه تمامینیروی خود را بسیج کند.
پس برغم سرکوبهای آنی این جنبش و پیروزی نیافتن مقطعی، می68 یک تحول بزرگ اجتماعی- فرهنگی آفرید که پسلرزهها و اثرات بعدیاش تا به امروز تداوم یافته است. مهمتر از همه تغییر بینشی و رفتاری یا فرهنگی جامعههای اروپائی بود و هم از نظر مردمیتر شدن و دموکراتیزاسیونی که در سطوح آموزشی و نیز حقوقی و نهادهای سیاسی ایجاد کرد و حتی بوجود آمدن جنبشها و احزاب ترقیخواه جدیدی همچون محیط زیست و سبزها در آلمان و اروپا، و ضد اتمیسازی و ضدجنگ و یا جنبش زنان و فمینیسم و...
باز بر فراز همه، به نمایش گذاشتن بحران در مبانی تفکر محافظهکار حاکم برغرب بود.درمجموع، میراث 68 جنبههای مثبت و منفی داشت: جنبههای منفی آن بیشترناشی از شکست و بنبست شیوههای افراط و تفریطی (و حتی تصاحب بعدی آن توسط نولیبرالیسم) است. مثلا امروزه پیرامون از دست رفتن کیفیت آموزش پس از بحران می68 بحث میشود؛ که یکی از پیامدهای آن را در محیطهای آکادمیک این میدانند که دیگر از آن شخصیتهای برجسته فکری و علمیاوایل قرن بیست، و حتی پس از جنگ جهانی، خبری نیست و میانمایگی بر اساتید و بیسوادی بر شاگردان حکمفرما شده است.
منتقدین جنبش می68 بر این اعتقادند که این افت علمیاز عواقب نامیمون آن جنبش است که بر اثر آن جدیت در درس و بحث علمیکاهش یافت.درست بر پایه همین اقوال است که سیاسیونی مثل سارکوزی امروز با جرأت میگویند: «میراث 68 را باید از میان برداریم!» و مناقشهای در مطبوعات پیرامون این میراث براه افتاده و کتابهایی است که پیاپی له وعلیه آن منتشر میشود و گاه در نقد از این جنبش، حتی بعضی از فعالین سابق این جنبش را میبینیم مثل برخی ازمائوئیستهای سابق که از آنسوی بام افراط به این سوی تفریط افتادهاند!
جنبش می68 پیامش چه بود؟ چه خلاء و کاستیهائی را دانشجویان در جامعه آنروز فرانسه احساس میکردند که برای پر کردن و رفع آنها به میدان آمدند؟
در یک کلام، زیر سئوال رفتن پایههای فکری سلسله مراتبی مسلط و اقتدارگرای مذکر بر جوامع غربی که در همه ابعاد از تبعیض جنسیتی میان زن و مرد گرفته، تا رابطه بین نسلها فرزندان و والدین، معلمان و شاگردان، سرمایهداران و کارگران، دولتمردان و شهروندان و...
مشروعیت کلیه مناسبات قدرت و دانش، هم از نظر اپیستمولوژیک و هم ایدئولوژیک زیر سئوال رفت که البته متأثر از رشد علوم انسانی و شکوفائی جنبش روشنفکری بود.این بحران در دو زمینه نمود بارزی داشت: یکی، نفی وجه اختناقآور سلطه و سرکوب کاپیتالیستی-امپریالیستی و پلیسی-نظامیقدرتهای حاکم بر غرب و بر جهان بود و نقد از “تک ساحتی” شدن انسان و جامعه کالائی و مصرفی و “نمایشی” (کتاب “جامعه نمایش” گی دبور منتشره 1967که یکنواختی را در پس تنوع نمایشی کالاها نشان میداد)؛ و دعوت به تساهل در برابر تنوع عقاید و جامعه چندصدائی و نفی اروپا-محوری (انسانشناسی کلود لوی اشتراوسی) در برابر “تساهل سرکوبگر”(تعبیر مارکوزه) و مزوّرانه و ظاهری حاکم.
ودیگر، در زمینه آداب و رسوم و رفتار و هنجارها، بینش راونکاوی جدید، از زمان کتابهائی چون “انقلاب جنسیتی” ویلهلم رایش (1936) گرفته تا “اروس و تمدن” هربرت مارکوزه (1955) و تا “آنتی اودیپ” ژیل دلوز- فلیکس گاتاری، به تعبیر مارکوزه “تعالیخواهی غیر سرکوبگر” مطرح شد (در برابر بحث فرویدی “سرکوب امیال” توسط آموزش اخلاق و دین و فرهنگ). مسأله خلاف آنچه شایع است، بیش از آنکه آزادیخواهی جنسی باشد، بحران اخلاق سنتی در توجیه تبعیض حقوقی بود که در دوران مدرن و حاکمیت بورژا-دموکراتیک هم حل ناشده مانده بود، بطور مثال حق رأی زنان تا پیش از جنگ جهانی دوم برسمیت شناخته نشده بود (حتی در زمان حاکمیت چپ و “جبهه مردمی” در فرانسه پیش از جنگ).
آیا این شرائط محصول اروپای بعد از جنگ بود که دانشجویان علیه آن بپا خاستند یا به دلیل حاکمیت راست در فرانسه این هنجارهای سنتی بر جامعه تحمیل شده بود؟
این جنبش اجتماعی یکی در بُعد دانشجویی و روشنفکری قابل بررسی است و یکی در ُبعد کارگری یا تنش در مناسبات طبقاتی و اقتصادی. این سی سال بین 1945 تا 1973 (که البته 28 سال میشود) رایکی از اقتصاددانان آن زمان “سی سال افتخارآمیز” خوانده بود که پس از جنگ دوم، این جوامع اروپای غربی با کار تمام وقت خود، رشد و رونقی اقتصادی بوجود آورده بودند که اتفاقا از نظر ثروت و رفاه تا پیش از “شوک نفت” در اوج بودند، بنابر این ریشه این جنبش و تحول اجتماعی نمیتوانست فقط فقر و فلاکت بوده باشد (هرچند رشد سرمایهداری باعث تشدید شکاف طبقاتی و گسترش حلبیآبادنشینهای حاشیه شهرها شده بود).
خود همین دانشگاه نانتر که مرکز شروع این جنبش بود در منطقهای بود که آن زمان کارگری بود و در میانه همین فلاکت و حلبیآبادها بنا شده بود و وقتی دانشجویان به دانشگاه میرفتند میدیدند که مردم بویژه کارگران در چه نکبتی بسر میبرند که این خود ارتباط بین دانشجویان و کارگران را موجب شده بود؛ اما در عین حال چون این سالها، دوره رونق اقتصادی بود، نمیتوان ماهیت جنبش را اقتصادی دانست، بلکه بیشتر ریشه سیاسی- فرهنگی و اخلاقی داشت و ناظر بر زیر سئوال رفتن مشروعیت نظم و قدرت سنتی محافظهکار بورژوائی در همه ابعاد حقوقی، فرهنگی و سیاسی آن بود.
پس از شکست فاشیسم در اروپا توسط کشورهای متحد ضد آلمان و دموکراسیهای لیبرال، این بار نفس امپریالیسم و کاپیتالیسم تضاد اصلی شده بود، و راست افراطی و لیبرال در یک جبهه مشترک ضد کمونیستی قرار گرفته بودند. بنا بر همان منطقی که همگان در برابر فاشیسم ایستاده بودند این بار در برابر کلنیالیسم یا استعمار بپا خاسته بودند. همین مستعمرات فرانسه که در جنگ ضد فاشیستی هم شرکت کرده بودند و خیلی هم قربانی داده بودند، خواستار خودمختاری و استقلال خود بودند.
از دست رفتن کلونیها یا مستعمرات در سالهای اول دهه شصت میلادی ُبعد جدیدی به این مبارزات جهانی بخشیده بود. در همان زمان جنبش 68، جنگ ویتنام، و جنبشهای ضد جنگ و طرفدارصلح در اوج خود بودند که این امر به جنبش جوانان هم جنبه بینالمللی میداد. با توجه به اینکه کشورها یکی پس از دیگری آزاد میشدند، سابقهای ایجاد شده بود و به تدریج اساس امپریالیزم و استعمارگری مستقیم زیر سئوال میرفت. این داستان اروپای غربی بود، در اروپای شرقی هم کمونیسم کلاسیک استالینی نامشروع شده بود و دیگر آن تقسیمبندی جهان پس از جنگ جهانی نیز زیر سئوال میرفت. بنابر این دانشجویان چه در غرب و چه در شرق خواستار نوعی رهایییابی عمومی بودند.
آیا میتوانیم اینگونه نتیجهگیری کنیم که جنبش می 68 اعتراض و شورشی بود هم علیه اردوگاه کاپیتالیزم غربی و هم علیه جزمیات کهنه و ساختارهای پوسیده کمونیزم دولتی اروپای شرقی؟
بله، حتا بقایای قرائتهای جدیدی از مارکسیسم لنینیسم که در خود جنبش می 68 فعال بودند مثل مائوئیسم و تروتکسیسم هم دیگر پاسخگو نبودند (ژان بودریار همانموقع در نامهای به کوهن بندیت نوشته بود که مواظب اینها باش که جنبش را به شکست میکشانند). امروز که میگوئیم جنبش 68 زیر سئوال است بیشتر ناظر به شکست همین توهم “کسب قدرت دولتی” نزد همین شاخههای سوسیالیسم “علمی” و “واقعاً موجود” و “اردوگاهی” و امثال مائوئیستی است که بعدا پل پوتها از آن سر برآوردند که اول از روشنفکران محله لاتین پاریس بودند.
بطور کلی، مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی حرکت بتدریج زیر سئوال بود. روشهای “خودگردانی”(اتوژسیونر) و “خودانگیختگی”(اسپونتانه) و سوسیالیسم شورائی و “لیبرتر”(آنارشیستی) راهنای عمل بود. ُمدل استالینی و مارکسیسم دولتی شوروی که حزب کمونیست فرانسه هم متحد آن بود، دیگر جوابگو نبود. بنابراین حرف دانشجویی در بین کارگران آن بیشتر برد پیدا میکرد تا دستورالعمل حزب کمونیست فرانسه و حتیCGT . سندیکای اصلی کارگران اول با جنبش همراهی نکردند و گفتند اینها ماجراجوئیهای دانشجویان خرده بورژواست و ما نمیتوانیم طبقه کارگر را ببریم روی این میدانهای نامعلوم. اما بعد که دیدند کارگران استقبال میکنند، همراهی کردند. بنابر این میتینگ بزرگی که دانشجویان برگزار کردند تجمع چپ غیر کمونیست بود و پیرماندس فرانس از حزب سوسیالیست آمد و سخنرانی کرد.
از همین جاها بود که انقراض حزب کمونیست فرانسه کمکم شروع شد. بنابر این تمامیبینشهای سنتی اعم از لیبرالیسم یا استالینیسم چپ و راست زیر سئوال رفته بود و دانشجویان اندیشههای نویی را میطلبیدند و متفکرین جدیدی امثال مارکوزه (از نئومارکسیستهای مکتب فرانکفورت بود و در آمریکا مورد توجه دانشجویان بود و بعد به اروپا آمد و سلسله کنفرانسهایی گذاشت، کتاب “انسان تک ساحتی” در سال 1964 منتشر شده بود). نئومارکسیسم از زمان لوکاچ در سالهای 1920 واندیشمندانی مثل ارنست بلوخ (که از فیلسوفانی است که افکارش به دکتر شریعتی هم نزدیک است و بر خورد مثبت نسبت به مذهب دارد و چند کتاب دارد که مهمترین کتابهایش “روح اتوپیا” در سال 1920 نوشته و دیگر سه جلد “اصل امید” که میگوید این جوامع جدید و مدرنیته بورژوا دارند اصل امید را از بین میبرند و اتوپیا نقش انقلابی دارد، در حالی که میدانید در مارکسیسم کلاسیک اتوپیا بار منفی داشت.
سارتر با دانیل کوهن بندیت از رهبران دانشجویان می 68، بحثی داشت که در مجله نوول ابزرواتور منتشر شد و در برابر حملات ریمون آرون و سایر روشنفکران محافظهکار، حمایت میکند از این جنبش و میگوید شما میخواهید پهنه ممکن را در سیاست بسط دهید و روشهای جدیدی را در مبارزه ابداع کنید و سعی میکند همدلانه این جنبش را همراهی و تئوریزه کند. بنابر این جنبش می 68 فراتر از یک جنبش دانشجویی بود، به جنبش اجتماعی و کارگری پیوند خورد و در پی آن جنبش آزادی زنان بوجود میآید (کتاب “جنس دوم” سیمون دو بوار از مراجع فکری آن بود) و بطور کلی جنبش جوانان (دانشآموزان مدارس هم به دانشجویان پیوستند) و همچنین یک بعد اجتماعی عدالتخواهی که کارگران را به خود جذب کرد.
در آن سالها جنبش دانشجویی ایران مقیم اروپا که غالبا در کنفدراسیون مشغول فعالیت بودند و در اکسیونهای خود علیه رژیم شاه دانشجویان ایرانی را به صحنه میکشاندند، آیا پیوندی بین جنبش می 68 و جنبش دانشجویی ایرانی برقرار شده بود؟ آیا دکتر شریعتی در این زمینه منشأ اثر بوده است؟
برای درک این تأثیرات باید به چند سال قبل از آن واقعه برگشت. در ایران چند ماه بعد از بعد از کودتای 28 مرداد1332 دانشگاه بود که مقاومت را آغاز کرد و واقعه شانزده آذر و روز دانشجو بوجود آمد. این در سال 1953 بود. اما بعد از این کودتا نسلی به خارج از ایران برای تحصیل آمدند که کنفدراسیون و شاخه خارج از کشور نهضت ملی (و نیز حزب توده) براه افتاد. دکتر شریعتی هم درسالهای 1958 تا 1964 (1337 تا 1343) در اروپا بود و کنفدراسیون هم همان سالها تأسیس میشود.
بعد از ورود دکتر به پاریس مسئولیت ارگان جبهه ملی با نام “ایران آزاد” و نشریه دیگری که با نام “اندیشه جبهه” منتشر میشد چندی با دکتر بود و او با نام مستعار “شمع” در آن نشریات مینوشت. آن مقطع هم از نظر تاریخ ایران بسیار مهم بود، زیرا پس از پانزده خرداد 42 گویا شریعتی تحلیلی مینویسد به نام «رهبری ملی، رهبری مذهبی» و شایع است که بخش لائیک جبهه ملی با چاپ این مقاله مخالفت میکنند.
به هر حال حوادث تاریخی بزرگی در جهان رخ میدهد مثل انقلاب الجزایر که شریعتی در آن شرکت میکند و یا سایر جنبشهای آزادیخواهانه در آفریقا (مثل قتل پاتریس لومومبا و شرکت شریعتی در تظاهرات اعتراضی دانشجویان پاریس و دستگیری او در میدان اتوآل و انتقال به زندان سیته که در زندان مصاحبهای با یکی از رهبران توگو به نام گیولز دارد) و یا آشنایی شریعتی با فانون و نامهنگاری با او که بعد در همان ارگان جبهه افکار فانون را ترجمه و معرفی میکند بویژه این کتاب “مغضوبین روی زمین” که مقدمهاش را سارتر مینویسد. و نیز با مکاتب جدید رایج در اینجا مثل اگزیستانسیالیسم و... آشنا میشود. در همان زمان سارتر و سیمون دوبوآر در کافههای پاریس فعالیتهای فرهنگی- اجتماعی خود دنبال میکردهاند.
البته دکتر شریعتی در سال 1964 به ایران بر میگردد که در همان زمان بحث تشکیل یک نهضت آزادیبخش مطرح میشود: مشابه کاری که در الجزایر و فلسطین صورت گرفته بود و جبهه آزادیبخش راه افتاده بود، و قرار میشود در ایران هم سازمان رهاییبخش درست شود مثل “جبهههای آزادیبخش ملی”(ف.ل.ن)؛ البته بعدها مهندس بازرگان و یارانشان نام نهضت “آزادی” را (به جای “آزادیبخش”) ترجیح دادند. اما در بخش خارج کشور این بحث مطرح بود که نهضتی آزادیبخش باشد.
نطفه پیدایش جنبشهای انقلابی قهرآمیز پس از 15 خرداد 42 (مثل مجاهدین و فدائیان) هم در همین جنبش دانشجویی شکل گرفت. زیرا رهبران اینها همه دانشجو بودند (مجاهدین شاخه دانشجویان نهضت آزادی بودند و فدائیان یا مثل جزنی از سازمان جوانان حزب توده و یا از دانشجویان نهضت ملی مثل احمدزادهها و...) بنابر این از دل جنبش دانشجویی رویکردی بیرون میآید متأثر از جنبش چریکی آمریکای لاتین و جنبشهای رهاییبخش الجزایر و فلسطین و ویتنام و در مجموع، در ایران این فکر تقویت میشود که مبارزات قانونی و مسالمتآمیز دیگر بعد از کودتا ناممکن شدهاند و برویم به سمت روشهای انقلابی و مکتبی.
البته دکتر شریعتی در ایران یک خط و مشی فرهنگی را در پیش میگیرد و با روشهای سیاسی و نظامیصرف فاصله میگیرد و در همان سالها انقلابی را در زمینه فرهنگی تدارک میبیند و درست همین سالهای 1968 (1347) آغاز کنفرانسهای دانشگاهی شریعتی در شهرهای گوناگون است پیش از ممنوعالتدریس شدن دو سال بعد (مقارن جشنهای دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی).
چرا جنبش دانشجویی در آن مقطع یک نوع نگاه انترناسیونالیستی داشت اما پس از چهل سال امروزه به نوعی درونگرائی با تمایلات بیشتر صنفی و توجه به مسائل ملی عمل میکند؟
این تفاوت نیز در واقع یکی از ابعاد فروکش کردن حریق انقلاب و شرایط انقلابی در سطح جهانی پس از پایان دوران انقلابهای ضداستعماری و جنگ سرد شرق و غرب سابق و فروپاشی شوروی و ... ناکامیخود جنبش می 68 است که گفتیم فرانسوی یا حتی اروپایی نبود، بکه ابعاد جهانی داشت. چگوارا از سمبلهای آن جنبش بود و جمله منتسب به او از شعارهای آن جنبش بود که: “رئالیست باشیم، ناممکن را بخواهیم!” دلایل وجود شرایط و روحیه انقلابی در جهان بحث مستقلی است؛ این جوّ منجمله به فرانسه هم منتقل میشد از طریق گروههای چپ بعلاوه افکار نواندیشانی چون آلتوسر و مارکوزه و سارتر و فانون که به جنبش دانشجوئی در فرانسه خصلتی پیشرو و رادیکال میداد. اما در شرایط فعلی و در سطح جهانی نه دیگر این تنش را میبینیم (بجز در شکل حوادث اخیر پیرامون 11 سپتامبر و از زمان حمله آمریکا به افغانستان و عراق و ...
و بجز مسئله فلسطین که همچنان حل نشده بازمانده از آن زمان) و پس از فروپاشی اردوی شوروی و منتفی شدن “خطر کمونیسم” (که برای گرم نگهداشتن تنور صنایع نظامیبه دنبال دشمنان جدید میگشتند که خوشبختانه تروریسم “اسلامگرا” به دادشان رسید) و خلاصه، غلبه جنگ و رقابت اقتصادی بر درگیری نظامیو سیاسی و ایدئولوژیک، و حاکم شدن تفکر اقتصاد بازار (حتی در کشورهای سابقا کمونیستی مثل چین و روسیه)، مجموعه این شرائط باعث شده که زمینه رادیکال و بینالمللی در میان جوانان و دانشجویان کاهش یابد و مبارزات و مطالبات بیشتر ملی و صنفی شود.
از سوی دیگر به دلیل موفقیتهای انتخاباتی نولیبرالهای محافظهکار در اروپا میخواهند یک سبک مدیریتِ تکنیکی- تجاری را حتی بر دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی حاکم کنند؛ به همین دلیل دانشجویان از آینده کاری خود نگران و معترضاند به این وضع و برنامه و بودجه میشود گفت به دلیل آنکه یک مکتب و بینش کیفی (مثل انواع مارکسیسم در گذشته)، که مسائل جهانشمول و ملّی را به هم ربط دهد دیگر راهنما نیست، مطالبات بیشتر محلی و صنفی و کمیشدهاند.
جنبش دانشجویی ایران در داخل کشور را چگونه میبینید؟ آیا گفتمان حاکم بر این جنبش را هم متفاوت با گذشته میدانید؟ این تفاوتها بیشتر در چه زمینههایی است؟
بله تغییر لحن محسوس است که البته نیمیاز آن به موقعیت پیش و پس از انقلاب ایران برمیگردد. پیش از انقلاب ما با یک نظام باصطلاح “مستبد و وابسته” مواجه بودیم (یک دیکتاتوری سلطنتی متکی به غرب و آمریکا)، لذا گرایش به چپ بدیل و آلترناتیوی قوی محسوب میشد و گرایش به سمت عدالتخواهی و انقلابیگری غالب بود؛ اما بعد از انقلاب، که با نظامیدینی برآمده از انقلاب که برخی از گفتارهای چپ مثل همبستگی با جهان سوم و فلسطین و ضدیت با آمریکا و امپریالیسم گفتمان رسمیشده، جنبش جوانان و دانشجویان که در استقلال و اپوزیسیون نسبت به حاکمیت است، گاه ممکن است در واکنش، عکس هر چه نظام میگوید را درست بداند، مثلا گاه میشنویم که اسرائیل و فلسطین مسئله ما نیست و یا آمریکا و خاورمیانه مشکل ما نیست و ... و به لحاظ فرهنگی-عقیدتی هم سکولاریسم متجددانه آلترناتیو مذهب حکومتی میشود. اگر از تجربه گذشته درست درس بگیریم، در اینجا هم میتوانیم تعادل اصولی و منطقی خود را از دست ندهیم.
در گذشته چون با امپریالیسم مخالف بودیم، طرفدار سوسیالیسمهای غیردموکراتیک میشدیم و در جریان انقلاب، مسأله دموکراسی و حقوق بشر نادیده گرفته میشد. در حال حاضر، به عکس، نسبت به عدالت اجتماعی و استقلال ملی ممکن است از سوی بخشهایی از جنبش جوانان و دانشجویان کمعنایتی شود و در ضدیت با حاکمیت حساسیت نسبت به استقلال و اجتناب از امکاناتی که قدرتهای خارجی میدهند، کم توجهی شود و این دام خطرناکی است. جنبش دانشجویی ایران نمیتواند و نباید از همبستگی با سایر جنبشهای دانشجویی جهان جدا بماند.
درست است که با توجه به نظام حاکم در موضع اپوزیسیون قرار دارد، اما علیه “نظم نوین” حاکم بر جهان نیز باید موضعی منتقد داشته باشد. جنبش دانشجویی ایران نمیتواند از جنبش دانشجویی کشورهای خاورمیانه برکنار باشد علیه جنگ نوامپراتورگونه و علیه تبعیض قومی- دینی صهیونیستی و سیاست خرجی یک بام و دو هوای غرب در خاورمیانه. جنبش دانشجویی باید ضعفهای جنبشهای گذشته را بر رسد. جنبش می 68 هر چند به نظر من یک جنبش “رهایی بخش” بود و در مسیر دموکراتیزاسیون و مطالبه آرمانهای اولیه روشنگری و معترض به خلف وعدههای مدرنیته، و در مجموع میراث مثبتی هم در نقد از وضع موجود از خود به جای گذارد، اما از جنبههای ضعف و توهمات و گزافگوئیها و انحرافات و شکستهای او هم نباید غافل شد:
واکنش این جنبههای منفی را در نوعی “راستروی” بعدی نزد امثال برنارهانری لویها و بویژه، آلن فینکیلکروتها (از روشنفکران معروف یهودی فرانسه که در مطبوعات اسرائیل نومحافظهکاران آمریکا را نوعی چپ جدید معرفی میکنند) و مجموعه روشنفکرانی که به نوعی محافظهکاری جدید گرایش یافتهاند (مثلا در این مورد نگاه کنید به کتاب دانیل لیندنبرگ:«فراخوان به نظم: یک بررسی درباره مرتجعین جدید») البته برخی دیگر از سران جنبش 68 اصلاحطلب شدند، مثل خود دانیل کوهن بندیت که الان نماینده سبزها در پارلمان اروپا است و یا آلن گسمار که به حزب سوسیالیست و دولت میشل روکار پیوست و... و برخی دیگر از چهرههای گروه “نوفیلسوفان” که به سمت معنویت وعرفانهای شرقی رفتند مانند بنی لوی رهبر گروه “چپ پرولتری” معروف که منشی ژان پل سارتر بود و از مائوئیسم به آئین موسوی بازگشت و یا کریستیان ژامبه که به اسلام و تشیع معنوی توجه کرد و راههانری کربن و... را ادامه میدهد.
جنبش می68 در فرانسه را از لحاظ اجتماعی چگونه ریشهیابی میکنید؟ چه عواملی باعث شد تا در آن مقطع دانشجویان به خیابانها بریزند و دست به آن اعتراض گسترده بزنند؟
جنبش می68 البته محدود به فرانسه نبود، بلکه یک جنبش جهانی بود که بویژه در کشورهای غربی، با تحرک در کامپوسهای دانشجویی آمریکا، آلمان، ایتالیا و سایر کشورهای اروپای غربی و حتی اروپای شرقی (بهار پراگ و اشغال چکسلواکی توسط ارتش شوروی) گسترش یافته بود.
فرانسه در این میان به این دلیل ویژگی پیدا کرد که جنبش دانشجویان در اینجا با پیوستن کارگران تبدیل به یک اعتصاب سراسری تمامعیار شد و به همین دلیل جنبش می68 بیشتر با نام فرانسه تداعی میشود. در فرانسه بطور مشخص از زمان تجربه «جبهه مردمی» (Front populaire) سال 1935 تا آن هنگام، چنین بحرانی با این ابعاد اجتماعی رخ نداده بود. از اینرو می68 بزرگترین جنبش اجتماعی تاریخ فرانسه محسوب میشود. اعتصاب عمومیآنقدر گسترده بود که دولت مجبور بود توسط ارتش مسأله حمل و نقل و جابجائی حتی پولی را حل کند.
این بعد اجتماعی یافتن جنبش دانشجویی فرانسه آنرا به یک تحولطلبی عمومیتبدیل کرد و حتی در نزد نیروهای چپ افراطی امیدهایی را برانگیخت که شاید بتوان از همین مسیر به یک تغییر اساسی در سیستم کاپیتالیستی حاکم بر کشورهای غربی رسید. حال آنکه جنبش می68 در واقع شکست خورد و حتی واکنشهائی را هم برانگیخت. در پایان همان ماه ژنرال دوگل و آندره مالرو و... توانستند تظاهرات وسیعی را در شانزهلیزه براهاندازند به این عنوان که جمهوری در خطر است و جناح راست توانست برای حل بحران نهادین (انستیتوسیونل) و نجات کلیت نظام سیاسی فرانسه تمامینیروی خود را بسیج کند.
پس برغم سرکوبهای آنی این جنبش و پیروزی نیافتن مقطعی، می68 یک تحول بزرگ اجتماعی- فرهنگی آفرید که پسلرزهها و اثرات بعدیاش تا به امروز تداوم یافته است. مهمتر از همه تغییر بینشی و رفتاری یا فرهنگی جامعههای اروپائی بود و هم از نظر مردمیتر شدن و دموکراتیزاسیونی که در سطوح آموزشی و نیز حقوقی و نهادهای سیاسی ایجاد کرد و حتی بوجود آمدن جنبشها و احزاب ترقیخواه جدیدی همچون محیط زیست و سبزها در آلمان و اروپا، و ضد اتمیسازی و ضدجنگ و یا جنبش زنان و فمینیسم و...
باز بر فراز همه، به نمایش گذاشتن بحران در مبانی تفکر محافظهکار حاکم برغرب بود.درمجموع، میراث 68 جنبههای مثبت و منفی داشت: جنبههای منفی آن بیشترناشی از شکست و بنبست شیوههای افراط و تفریطی (و حتی تصاحب بعدی آن توسط نولیبرالیسم) است. مثلا امروزه پیرامون از دست رفتن کیفیت آموزش پس از بحران می68 بحث میشود؛ که یکی از پیامدهای آن را در محیطهای آکادمیک این میدانند که دیگر از آن شخصیتهای برجسته فکری و علمیاوایل قرن بیست، و حتی پس از جنگ جهانی، خبری نیست و میانمایگی بر اساتید و بیسوادی بر شاگردان حکمفرما شده است.
منتقدین جنبش می68 بر این اعتقادند که این افت علمیاز عواقب نامیمون آن جنبش است که بر اثر آن جدیت در درس و بحث علمیکاهش یافت.درست بر پایه همین اقوال است که سیاسیونی مثل سارکوزی امروز با جرأت میگویند: «میراث 68 را باید از میان برداریم!» و مناقشهای در مطبوعات پیرامون این میراث براه افتاده و کتابهایی است که پیاپی له وعلیه آن منتشر میشود و گاه در نقد از این جنبش، حتی بعضی از فعالین سابق این جنبش را میبینیم مثل برخی ازمائوئیستهای سابق که از آنسوی بام افراط به این سوی تفریط افتادهاند!
جنبش می68 پیامش چه بود؟ چه خلاء و کاستیهائی را دانشجویان در جامعه آنروز فرانسه احساس میکردند که برای پر کردن و رفع آنها به میدان آمدند؟
در یک کلام، زیر سئوال رفتن پایههای فکری سلسله مراتبی مسلط و اقتدارگرای مذکر بر جوامع غربی که در همه ابعاد از تبعیض جنسیتی میان زن و مرد گرفته، تا رابطه بین نسلها فرزندان و والدین، معلمان و شاگردان، سرمایهداران و کارگران، دولتمردان و شهروندان و...
مشروعیت کلیه مناسبات قدرت و دانش، هم از نظر اپیستمولوژیک و هم ایدئولوژیک زیر سئوال رفت که البته متأثر از رشد علوم انسانی و شکوفائی جنبش روشنفکری بود.این بحران در دو زمینه نمود بارزی داشت: یکی، نفی وجه اختناقآور سلطه و سرکوب کاپیتالیستی-امپریالیستی و پلیسی-نظامیقدرتهای حاکم بر غرب و بر جهان بود و نقد از “تک ساحتی” شدن انسان و جامعه کالائی و مصرفی و “نمایشی” (کتاب “جامعه نمایش” گی دبور منتشره 1967که یکنواختی را در پس تنوع نمایشی کالاها نشان میداد)؛ و دعوت به تساهل در برابر تنوع عقاید و جامعه چندصدائی و نفی اروپا-محوری (انسانشناسی کلود لوی اشتراوسی) در برابر “تساهل سرکوبگر”(تعبیر مارکوزه) و مزوّرانه و ظاهری حاکم.
ودیگر، در زمینه آداب و رسوم و رفتار و هنجارها، بینش راونکاوی جدید، از زمان کتابهائی چون “انقلاب جنسیتی” ویلهلم رایش (1936) گرفته تا “اروس و تمدن” هربرت مارکوزه (1955) و تا “آنتی اودیپ” ژیل دلوز- فلیکس گاتاری، به تعبیر مارکوزه “تعالیخواهی غیر سرکوبگر” مطرح شد (در برابر بحث فرویدی “سرکوب امیال” توسط آموزش اخلاق و دین و فرهنگ). مسأله خلاف آنچه شایع است، بیش از آنکه آزادیخواهی جنسی باشد، بحران اخلاق سنتی در توجیه تبعیض حقوقی بود که در دوران مدرن و حاکمیت بورژا-دموکراتیک هم حل ناشده مانده بود، بطور مثال حق رأی زنان تا پیش از جنگ جهانی دوم برسمیت شناخته نشده بود (حتی در زمان حاکمیت چپ و “جبهه مردمی” در فرانسه پیش از جنگ).
آیا این شرائط محصول اروپای بعد از جنگ بود که دانشجویان علیه آن بپا خاستند یا به دلیل حاکمیت راست در فرانسه این هنجارهای سنتی بر جامعه تحمیل شده بود؟
این جنبش اجتماعی یکی در بُعد دانشجویی و روشنفکری قابل بررسی است و یکی در ُبعد کارگری یا تنش در مناسبات طبقاتی و اقتصادی. این سی سال بین 1945 تا 1973 (که البته 28 سال میشود) رایکی از اقتصاددانان آن زمان “سی سال افتخارآمیز” خوانده بود که پس از جنگ دوم، این جوامع اروپای غربی با کار تمام وقت خود، رشد و رونقی اقتصادی بوجود آورده بودند که اتفاقا از نظر ثروت و رفاه تا پیش از “شوک نفت” در اوج بودند، بنابر این ریشه این جنبش و تحول اجتماعی نمیتوانست فقط فقر و فلاکت بوده باشد (هرچند رشد سرمایهداری باعث تشدید شکاف طبقاتی و گسترش حلبیآبادنشینهای حاشیه شهرها شده بود).
خود همین دانشگاه نانتر که مرکز شروع این جنبش بود در منطقهای بود که آن زمان کارگری بود و در میانه همین فلاکت و حلبیآبادها بنا شده بود و وقتی دانشجویان به دانشگاه میرفتند میدیدند که مردم بویژه کارگران در چه نکبتی بسر میبرند که این خود ارتباط بین دانشجویان و کارگران را موجب شده بود؛ اما در عین حال چون این سالها، دوره رونق اقتصادی بود، نمیتوان ماهیت جنبش را اقتصادی دانست، بلکه بیشتر ریشه سیاسی- فرهنگی و اخلاقی داشت و ناظر بر زیر سئوال رفتن مشروعیت نظم و قدرت سنتی محافظهکار بورژوائی در همه ابعاد حقوقی، فرهنگی و سیاسی آن بود.
پس از شکست فاشیسم در اروپا توسط کشورهای متحد ضد آلمان و دموکراسیهای لیبرال، این بار نفس امپریالیسم و کاپیتالیسم تضاد اصلی شده بود، و راست افراطی و لیبرال در یک جبهه مشترک ضد کمونیستی قرار گرفته بودند. بنا بر همان منطقی که همگان در برابر فاشیسم ایستاده بودند این بار در برابر کلنیالیسم یا استعمار بپا خاسته بودند. همین مستعمرات فرانسه که در جنگ ضد فاشیستی هم شرکت کرده بودند و خیلی هم قربانی داده بودند، خواستار خودمختاری و استقلال خود بودند.
از دست رفتن کلونیها یا مستعمرات در سالهای اول دهه شصت میلادی ُبعد جدیدی به این مبارزات جهانی بخشیده بود. در همان زمان جنبش 68، جنگ ویتنام، و جنبشهای ضد جنگ و طرفدارصلح در اوج خود بودند که این امر به جنبش جوانان هم جنبه بینالمللی میداد. با توجه به اینکه کشورها یکی پس از دیگری آزاد میشدند، سابقهای ایجاد شده بود و به تدریج اساس امپریالیزم و استعمارگری مستقیم زیر سئوال میرفت. این داستان اروپای غربی بود، در اروپای شرقی هم کمونیسم کلاسیک استالینی نامشروع شده بود و دیگر آن تقسیمبندی جهان پس از جنگ جهانی نیز زیر سئوال میرفت. بنابر این دانشجویان چه در غرب و چه در شرق خواستار نوعی رهایییابی عمومی بودند.
آیا میتوانیم اینگونه نتیجهگیری کنیم که جنبش می 68 اعتراض و شورشی بود هم علیه اردوگاه کاپیتالیزم غربی و هم علیه جزمیات کهنه و ساختارهای پوسیده کمونیزم دولتی اروپای شرقی؟
بله، حتا بقایای قرائتهای جدیدی از مارکسیسم لنینیسم که در خود جنبش می 68 فعال بودند مثل مائوئیسم و تروتکسیسم هم دیگر پاسخگو نبودند (ژان بودریار همانموقع در نامهای به کوهن بندیت نوشته بود که مواظب اینها باش که جنبش را به شکست میکشانند). امروز که میگوئیم جنبش 68 زیر سئوال است بیشتر ناظر به شکست همین توهم “کسب قدرت دولتی” نزد همین شاخههای سوسیالیسم “علمی” و “واقعاً موجود” و “اردوگاهی” و امثال مائوئیستی است که بعدا پل پوتها از آن سر برآوردند که اول از روشنفکران محله لاتین پاریس بودند.
بطور کلی، مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی حرکت بتدریج زیر سئوال بود. روشهای “خودگردانی”(اتوژسیونر) و “خودانگیختگی”(اسپونتانه) و سوسیالیسم شورائی و “لیبرتر”(آنارشیستی) راهنای عمل بود. ُمدل استالینی و مارکسیسم دولتی شوروی که حزب کمونیست فرانسه هم متحد آن بود، دیگر جوابگو نبود. بنابراین حرف دانشجویی در بین کارگران آن بیشتر برد پیدا میکرد تا دستورالعمل حزب کمونیست فرانسه و حتیCGT . سندیکای اصلی کارگران اول با جنبش همراهی نکردند و گفتند اینها ماجراجوئیهای دانشجویان خرده بورژواست و ما نمیتوانیم طبقه کارگر را ببریم روی این میدانهای نامعلوم. اما بعد که دیدند کارگران استقبال میکنند، همراهی کردند. بنابر این میتینگ بزرگی که دانشجویان برگزار کردند تجمع چپ غیر کمونیست بود و پیرماندس فرانس از حزب سوسیالیست آمد و سخنرانی کرد.
از همین جاها بود که انقراض حزب کمونیست فرانسه کمکم شروع شد. بنابر این تمامیبینشهای سنتی اعم از لیبرالیسم یا استالینیسم چپ و راست زیر سئوال رفته بود و دانشجویان اندیشههای نویی را میطلبیدند و متفکرین جدیدی امثال مارکوزه (از نئومارکسیستهای مکتب فرانکفورت بود و در آمریکا مورد توجه دانشجویان بود و بعد به اروپا آمد و سلسله کنفرانسهایی گذاشت، کتاب “انسان تک ساحتی” در سال 1964 منتشر شده بود). نئومارکسیسم از زمان لوکاچ در سالهای 1920 واندیشمندانی مثل ارنست بلوخ (که از فیلسوفانی است که افکارش به دکتر شریعتی هم نزدیک است و بر خورد مثبت نسبت به مذهب دارد و چند کتاب دارد که مهمترین کتابهایش “روح اتوپیا” در سال 1920 نوشته و دیگر سه جلد “اصل امید” که میگوید این جوامع جدید و مدرنیته بورژوا دارند اصل امید را از بین میبرند و اتوپیا نقش انقلابی دارد، در حالی که میدانید در مارکسیسم کلاسیک اتوپیا بار منفی داشت.
سارتر با دانیل کوهن بندیت از رهبران دانشجویان می 68، بحثی داشت که در مجله نوول ابزرواتور منتشر شد و در برابر حملات ریمون آرون و سایر روشنفکران محافظهکار، حمایت میکند از این جنبش و میگوید شما میخواهید پهنه ممکن را در سیاست بسط دهید و روشهای جدیدی را در مبارزه ابداع کنید و سعی میکند همدلانه این جنبش را همراهی و تئوریزه کند. بنابر این جنبش می 68 فراتر از یک جنبش دانشجویی بود، به جنبش اجتماعی و کارگری پیوند خورد و در پی آن جنبش آزادی زنان بوجود میآید (کتاب “جنس دوم” سیمون دو بوار از مراجع فکری آن بود) و بطور کلی جنبش جوانان (دانشآموزان مدارس هم به دانشجویان پیوستند) و همچنین یک بعد اجتماعی عدالتخواهی که کارگران را به خود جذب کرد.
در آن سالها جنبش دانشجویی ایران مقیم اروپا که غالبا در کنفدراسیون مشغول فعالیت بودند و در اکسیونهای خود علیه رژیم شاه دانشجویان ایرانی را به صحنه میکشاندند، آیا پیوندی بین جنبش می 68 و جنبش دانشجویی ایرانی برقرار شده بود؟ آیا دکتر شریعتی در این زمینه منشأ اثر بوده است؟
برای درک این تأثیرات باید به چند سال قبل از آن واقعه برگشت. در ایران چند ماه بعد از بعد از کودتای 28 مرداد1332 دانشگاه بود که مقاومت را آغاز کرد و واقعه شانزده آذر و روز دانشجو بوجود آمد. این در سال 1953 بود. اما بعد از این کودتا نسلی به خارج از ایران برای تحصیل آمدند که کنفدراسیون و شاخه خارج از کشور نهضت ملی (و نیز حزب توده) براه افتاد. دکتر شریعتی هم درسالهای 1958 تا 1964 (1337 تا 1343) در اروپا بود و کنفدراسیون هم همان سالها تأسیس میشود.
بعد از ورود دکتر به پاریس مسئولیت ارگان جبهه ملی با نام “ایران آزاد” و نشریه دیگری که با نام “اندیشه جبهه” منتشر میشد چندی با دکتر بود و او با نام مستعار “شمع” در آن نشریات مینوشت. آن مقطع هم از نظر تاریخ ایران بسیار مهم بود، زیرا پس از پانزده خرداد 42 گویا شریعتی تحلیلی مینویسد به نام «رهبری ملی، رهبری مذهبی» و شایع است که بخش لائیک جبهه ملی با چاپ این مقاله مخالفت میکنند.
به هر حال حوادث تاریخی بزرگی در جهان رخ میدهد مثل انقلاب الجزایر که شریعتی در آن شرکت میکند و یا سایر جنبشهای آزادیخواهانه در آفریقا (مثل قتل پاتریس لومومبا و شرکت شریعتی در تظاهرات اعتراضی دانشجویان پاریس و دستگیری او در میدان اتوآل و انتقال به زندان سیته که در زندان مصاحبهای با یکی از رهبران توگو به نام گیولز دارد) و یا آشنایی شریعتی با فانون و نامهنگاری با او که بعد در همان ارگان جبهه افکار فانون را ترجمه و معرفی میکند بویژه این کتاب “مغضوبین روی زمین” که مقدمهاش را سارتر مینویسد. و نیز با مکاتب جدید رایج در اینجا مثل اگزیستانسیالیسم و... آشنا میشود. در همان زمان سارتر و سیمون دوبوآر در کافههای پاریس فعالیتهای فرهنگی- اجتماعی خود دنبال میکردهاند.
البته دکتر شریعتی در سال 1964 به ایران بر میگردد که در همان زمان بحث تشکیل یک نهضت آزادیبخش مطرح میشود: مشابه کاری که در الجزایر و فلسطین صورت گرفته بود و جبهه آزادیبخش راه افتاده بود، و قرار میشود در ایران هم سازمان رهاییبخش درست شود مثل “جبهههای آزادیبخش ملی”(ف.ل.ن)؛ البته بعدها مهندس بازرگان و یارانشان نام نهضت “آزادی” را (به جای “آزادیبخش”) ترجیح دادند. اما در بخش خارج کشور این بحث مطرح بود که نهضتی آزادیبخش باشد.
نطفه پیدایش جنبشهای انقلابی قهرآمیز پس از 15 خرداد 42 (مثل مجاهدین و فدائیان) هم در همین جنبش دانشجویی شکل گرفت. زیرا رهبران اینها همه دانشجو بودند (مجاهدین شاخه دانشجویان نهضت آزادی بودند و فدائیان یا مثل جزنی از سازمان جوانان حزب توده و یا از دانشجویان نهضت ملی مثل احمدزادهها و...) بنابر این از دل جنبش دانشجویی رویکردی بیرون میآید متأثر از جنبش چریکی آمریکای لاتین و جنبشهای رهاییبخش الجزایر و فلسطین و ویتنام و در مجموع، در ایران این فکر تقویت میشود که مبارزات قانونی و مسالمتآمیز دیگر بعد از کودتا ناممکن شدهاند و برویم به سمت روشهای انقلابی و مکتبی.
البته دکتر شریعتی در ایران یک خط و مشی فرهنگی را در پیش میگیرد و با روشهای سیاسی و نظامیصرف فاصله میگیرد و در همان سالها انقلابی را در زمینه فرهنگی تدارک میبیند و درست همین سالهای 1968 (1347) آغاز کنفرانسهای دانشگاهی شریعتی در شهرهای گوناگون است پیش از ممنوعالتدریس شدن دو سال بعد (مقارن جشنهای دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی).
چرا جنبش دانشجویی در آن مقطع یک نوع نگاه انترناسیونالیستی داشت اما پس از چهل سال امروزه به نوعی درونگرائی با تمایلات بیشتر صنفی و توجه به مسائل ملی عمل میکند؟
این تفاوت نیز در واقع یکی از ابعاد فروکش کردن حریق انقلاب و شرایط انقلابی در سطح جهانی پس از پایان دوران انقلابهای ضداستعماری و جنگ سرد شرق و غرب سابق و فروپاشی شوروی و ... ناکامیخود جنبش می 68 است که گفتیم فرانسوی یا حتی اروپایی نبود، بکه ابعاد جهانی داشت. چگوارا از سمبلهای آن جنبش بود و جمله منتسب به او از شعارهای آن جنبش بود که: “رئالیست باشیم، ناممکن را بخواهیم!” دلایل وجود شرایط و روحیه انقلابی در جهان بحث مستقلی است؛ این جوّ منجمله به فرانسه هم منتقل میشد از طریق گروههای چپ بعلاوه افکار نواندیشانی چون آلتوسر و مارکوزه و سارتر و فانون که به جنبش دانشجوئی در فرانسه خصلتی پیشرو و رادیکال میداد. اما در شرایط فعلی و در سطح جهانی نه دیگر این تنش را میبینیم (بجز در شکل حوادث اخیر پیرامون 11 سپتامبر و از زمان حمله آمریکا به افغانستان و عراق و ...
و بجز مسئله فلسطین که همچنان حل نشده بازمانده از آن زمان) و پس از فروپاشی اردوی شوروی و منتفی شدن “خطر کمونیسم” (که برای گرم نگهداشتن تنور صنایع نظامیبه دنبال دشمنان جدید میگشتند که خوشبختانه تروریسم “اسلامگرا” به دادشان رسید) و خلاصه، غلبه جنگ و رقابت اقتصادی بر درگیری نظامیو سیاسی و ایدئولوژیک، و حاکم شدن تفکر اقتصاد بازار (حتی در کشورهای سابقا کمونیستی مثل چین و روسیه)، مجموعه این شرائط باعث شده که زمینه رادیکال و بینالمللی در میان جوانان و دانشجویان کاهش یابد و مبارزات و مطالبات بیشتر ملی و صنفی شود.
از سوی دیگر به دلیل موفقیتهای انتخاباتی نولیبرالهای محافظهکار در اروپا میخواهند یک سبک مدیریتِ تکنیکی- تجاری را حتی بر دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی حاکم کنند؛ به همین دلیل دانشجویان از آینده کاری خود نگران و معترضاند به این وضع و برنامه و بودجه میشود گفت به دلیل آنکه یک مکتب و بینش کیفی (مثل انواع مارکسیسم در گذشته)، که مسائل جهانشمول و ملّی را به هم ربط دهد دیگر راهنما نیست، مطالبات بیشتر محلی و صنفی و کمیشدهاند.
جنبش دانشجویی ایران در داخل کشور را چگونه میبینید؟ آیا گفتمان حاکم بر این جنبش را هم متفاوت با گذشته میدانید؟ این تفاوتها بیشتر در چه زمینههایی است؟
بله تغییر لحن محسوس است که البته نیمیاز آن به موقعیت پیش و پس از انقلاب ایران برمیگردد. پیش از انقلاب ما با یک نظام باصطلاح “مستبد و وابسته” مواجه بودیم (یک دیکتاتوری سلطنتی متکی به غرب و آمریکا)، لذا گرایش به چپ بدیل و آلترناتیوی قوی محسوب میشد و گرایش به سمت عدالتخواهی و انقلابیگری غالب بود؛ اما بعد از انقلاب، که با نظامیدینی برآمده از انقلاب که برخی از گفتارهای چپ مثل همبستگی با جهان سوم و فلسطین و ضدیت با آمریکا و امپریالیسم گفتمان رسمیشده، جنبش جوانان و دانشجویان که در استقلال و اپوزیسیون نسبت به حاکمیت است، گاه ممکن است در واکنش، عکس هر چه نظام میگوید را درست بداند، مثلا گاه میشنویم که اسرائیل و فلسطین مسئله ما نیست و یا آمریکا و خاورمیانه مشکل ما نیست و ... و به لحاظ فرهنگی-عقیدتی هم سکولاریسم متجددانه آلترناتیو مذهب حکومتی میشود. اگر از تجربه گذشته درست درس بگیریم، در اینجا هم میتوانیم تعادل اصولی و منطقی خود را از دست ندهیم.
در گذشته چون با امپریالیسم مخالف بودیم، طرفدار سوسیالیسمهای غیردموکراتیک میشدیم و در جریان انقلاب، مسأله دموکراسی و حقوق بشر نادیده گرفته میشد. در حال حاضر، به عکس، نسبت به عدالت اجتماعی و استقلال ملی ممکن است از سوی بخشهایی از جنبش جوانان و دانشجویان کمعنایتی شود و در ضدیت با حاکمیت حساسیت نسبت به استقلال و اجتناب از امکاناتی که قدرتهای خارجی میدهند، کم توجهی شود و این دام خطرناکی است. جنبش دانشجویی ایران نمیتواند و نباید از همبستگی با سایر جنبشهای دانشجویی جهان جدا بماند.
درست است که با توجه به نظام حاکم در موضع اپوزیسیون قرار دارد، اما علیه “نظم نوین” حاکم بر جهان نیز باید موضعی منتقد داشته باشد. جنبش دانشجویی ایران نمیتواند از جنبش دانشجویی کشورهای خاورمیانه برکنار باشد علیه جنگ نوامپراتورگونه و علیه تبعیض قومی- دینی صهیونیستی و سیاست خرجی یک بام و دو هوای غرب در خاورمیانه. جنبش دانشجویی باید ضعفهای جنبشهای گذشته را بر رسد. جنبش می 68 هر چند به نظر من یک جنبش “رهایی بخش” بود و در مسیر دموکراتیزاسیون و مطالبه آرمانهای اولیه روشنگری و معترض به خلف وعدههای مدرنیته، و در مجموع میراث مثبتی هم در نقد از وضع موجود از خود به جای گذارد، اما از جنبههای ضعف و توهمات و گزافگوئیها و انحرافات و شکستهای او هم نباید غافل شد:
واکنش این جنبههای منفی را در نوعی “راستروی” بعدی نزد امثال برنارهانری لویها و بویژه، آلن فینکیلکروتها (از روشنفکران معروف یهودی فرانسه که در مطبوعات اسرائیل نومحافظهکاران آمریکا را نوعی چپ جدید معرفی میکنند) و مجموعه روشنفکرانی که به نوعی محافظهکاری جدید گرایش یافتهاند (مثلا در این مورد نگاه کنید به کتاب دانیل لیندنبرگ:«فراخوان به نظم: یک بررسی درباره مرتجعین جدید») البته برخی دیگر از سران جنبش 68 اصلاحطلب شدند، مثل خود دانیل کوهن بندیت که الان نماینده سبزها در پارلمان اروپا است و یا آلن گسمار که به حزب سوسیالیست و دولت میشل روکار پیوست و... و برخی دیگر از چهرههای گروه “نوفیلسوفان” که به سمت معنویت وعرفانهای شرقی رفتند مانند بنی لوی رهبر گروه “چپ پرولتری” معروف که منشی ژان پل سارتر بود و از مائوئیسم به آئین موسوی بازگشت و یا کریستیان ژامبه که به اسلام و تشیع معنوی توجه کرد و راههانری کربن و... را ادامه میدهد.