آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

آشنایی ما با جفری هرف بسیار اندک است. تنها آشنایی با او را مدیون مقدمه شاپور اعتماد بر کتاب «معادلات و تناقضات آنتونیو گرامشی» هستیم که با ارجاعات فراوان به کتاب او مفهوم «مدرنیسم ارتجاعی» را شرح داد. تجربه آلمان از آنجا اهمیت دارد که عامل پیش برنده مدرنیزاسیون در آن کشور نیروهای محافظه‌کار بوده‌اند.
 
اعتماد در همان کتاب در مقاله‌ای درباره کتاب برینگتون مور، ریشه‌های اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی، باز به همین نکته پرداخته و مفهوم کلیدی آن کتاب یعنی مدرنیزاسیون از بالا و انقلاب محافظه‌کارانه را مورد توجه قرار داده است. بررسی جنبش فاشیستی به مثابه حرکتی که همزمان هم در خدمت پیشبرد مدرنیزاسیون است و هم در صف اول مقابله با مدرنیسم می‌جنگد، امکانی بدیع برای فهم آن فراهم می‌کند. جفری هرف پروفسور تاریخ آلمان و اروپای معاصر در دانشگاه مریلند است. آنچه می‌خوانید فصل اول کتاب مهم او «مدرنیسم ارتجاعی: تکنولوژی، فرهنگ و سیاست در جمهوری وایمار و رایش سوم» است.

چیزی به نام مدرنیته در یک کلیت پیدا نمی‌شود. این تنها جوامع ملی هستند که هرکدام به راه‌ ورسم خود قدم در راه مدرنیته می‌گذارند. مطالعه حاضر به بررسی پارادوکس فرهنگی مدرنیته آلمان می‌پردازد، وضعیتی که در آن متفکران آلمانی با نفی خرد روشنگری به استقبال تکنولوژی مدرن شتافتند. دوگانه‌های سنت یا مدرنیته، پیشرفت یا واپس‌گرایی، اجتماع یا جامعه، خردباوری یا فرّهی، مفاهیمی هستند که در نظریه‌های جامعه‌شناختی در باب رشد مدرنیته در اروپا غلبه‌ کامل دارند.

هنگامی که این مفاهیم دوگانه نسبت به تاریخ جدید آلمان به کار می‌روند نشان می‌دهند که ملی‌گرایی آلمانی و در پی آن ناسیونال سوسیالیزم اساسا با نفی مدرنیته یا ارزش‌های سیاسی انقلاب فرانسه و واقعیت‌های اقتصادی و اجتماعی ناشی از انقلاب صنعتی به حرکت درآمدند. گفته می‌شود که جنبش رمانتیک در آلمان مدرنیته علمی را نفی می‌کرد. اگر نظرگاه شبانی پیشرفت تکنولوژیک را در هم می‌شکست، مدرنیته آلمانی به فاجعه‌ ناگهانی آلمان منجر نمی‌شد. برای مطالعه این سنت فرهنگی که من به نام مدرنیسم واپس‌گرا بدان اشاره خواهم کرد، مدافع نگاهی خواهم بود که به ایدئولوژی آلمان در جمهوری وایمار و رایش سوم نظری باریک‌بین و جزئی‌نگر بیاندازد.

نکته اصلی من بدین شرح است: پیش و پس از تصرف قدرت به دست نازی‌ها، جریان مهمی در میان ایدئولوژی‌ محافظه‌کار و متعاقبا ایدئولوژی نازی به دنبال آشتی‌دادن اندیشه‌های ضدمدرنیستی، رمانتیک و خردگریزانه‌ای بود که در ملی‌گرایی آلمانی ظاهر شد و تجلی کاملا هویدایی از عقلانیت مبتنی بر وسیله-هدف یعنی تکنولوژی مدرن بود. مفهوم مدرنیسم واپس‌گرا یک سنخ آرمانی است. متفکرانی که من به نام مدرنیست‌های واپس‌گرا می‌نامم هیچ‌گاه خود را دقیقا به چنین نامی نخوانده‌اند.
 
اما این سنت از ترکیب مجموعه‌ای از استعاره‌ها، واژگان همسان و تعبیراتی سرشار از احساسات تشکیل شده بود که تاثیر تبدیل تکنولوژی از یک مولفه‌‌ بیگانه‌ تمدن (Zivilisation) غربی به بخشی اندام‌وار از فرهنگ (Kultur) آلمانی را با خود داشت. آنان ارتجاع سیاسی را با پیشرفت تکنولوژیک در هم آمیختند. هنگامی که محافظه‌کاران آلمانی از تکنولوژی یا فرهنگ سخن می‌گفتند، مدرنیست‌های واپس‌گرا به راست‌های آلمانی می‌آموختند که از تکنولوژی و فرهنگ سخن بگویند. مدرنیسم واپس‌گرا صرفا یک جهت‌یابی دوباره عملی یا تاکتیکی نبود زیرا نمی‌شود منکر آن شد که این جنبش ضرورت‌های نظامی-صنعتی را به ارزش‌های ملی تبدیل کرد.
 
این جنبش بی آنکه از جنبه‌های رمانتیک و ضدعقلانی دستگاه فرهنگی ملی‌گرایی مدرن آلمان بکاهد آن را با تکنولوژی مدرن در هم آمیخت. مدرنیست‌های واپس‌گرا ملی‌گرایانی بودند که گرایش رمانتیک و ضدسرمایه‌دارانه راست‌های آلمان را از نگرش قهقهرایی به نظام اجتماعی مبتنی بر شبانی دور کردند و به جای آن به طرح کلی نظمی جدید و زیبا اشاره کردند که در ملتی متحد و صاحب تکنولوژی پیشرفته جانشین آشفتگی بی‌شکل و سرمایه‌دارانه می‌شد. در انجام این کار،‌ آنان به استحکام ایدئولوژی نازیسم در دوران نظام هیتلری کمک کردند. آنان منادی انقلابی دست‌راستی بودند که تقدم سیاست و کشور را بر اولویت اقتصاد و بازار احیا کند و بدین وسیله همنشینی رمانتیسیسم و انباشتن تسلیحات را به آلمان بازگرداند.

هرچند من ایشان را مدرنیست‌های واپس‌گرا می‌خوانم، اما این متفکران خود را انقلابیونی فرهنگی می‌دیدند که در جستجوی وانهادن ماتریالیسم به گذشته‌اند. در نگاه ایشان، ماتریالیسم و تکنولوژی به هیچ روی همسان نیستند. توماس مان جوهره تفکر مدرنیسم واپس‌گرا را در این نوشته‌اش به چنگ آورده: «جنبه‌ سرشت‌نما و خطرناک ناسیونال سوسیالیزم در هم آمیختن مخلوط تنومند مدرنیته و صحه‌گذاشتن بر مطلوبیت ترقی با رویاهایی نسبت به گذشته است: یعنی رمانتیسمی به‌غایت تکنولوژیک». این کتاب یافته‌‌مان را تحت عنوان رسوخ درون‌بودگی (innerlishkeit) آلمان و تکنولوژی مدرن در یکدیگر به بحث خواهد گذاشت.

آشتی تکنولوژی و عقل‌گریزی به سبک آلمانی، نخست در دانشکده‌های فنی آلمان در ابتدای قرن بیستم بروز یافت. در ابتدا روشنفکران غیرفنی در انقلاب محافظه‌کارانه وایمار از آن حمایت می‌کردند، سپس در حزب نازی در دهه 1920 و در دهه 1930 در میان مبلغان رژیم هیتلری مورد حمایت قرار گرفت و تا سال 1945 یکی از عوامل موثر در غلبه ایدئولوژی تمامیت‌خواهی بود. حاملان این سنت بسیاری از اساتید رشته‌های فنی و نیز نویسندگان نشریاتی بودند که به سرمایه‌ انجمن‌های ملی مهندسین منتشر می‌شدند.
 
در انقلاب محافظه‌کارانه وایمار پذیرش خردگریزانه تکنولوژی از سوی هانس فریر، ارنست یونگر، کارل اشمیت، ورنر زومبارت و اسوارد اشپنگلر مورد حمایت قرار گرفت. مارتین هایدگر هم‌نوایی ناهمخوان به هم‌سرایی مدرنیست‌های واپس‌گرا افزود. در حزب نازی، نظریه‌های گاتفرید فدر درباره خطر بالقوه دارایی‌های یهود برای ظرفیت تولیدی آلمان نهایتا با طرز بیانی زیرکانه‌تر و ملهم از رمانتیسیسم و تکنیک‌های مدرن به رهبری ژوزف گوبلز و فریز تود، مدیر ساخت بزرگراه‌ها و نخستین وزیر تسلیحات هیتلر، تکمیل شد.
 
در تمام مدت مدرنیست‌های واپس‌گرا به همزیستی خردگریزی سیاسی با انباشتگی و تجدید تسلیحات و خردباوری صنعتی یاری رساندند. برای مثال دمادم خاتمه جنگ، ایستگاه تحقیقاتی وابسته به SS در Peenemunde موشک‌های V-1 و V-2 را ارتقا بخشید و به‌جد به دنبال سلاحی بود که به طرز معجزه‌آسایی وضعیت آشکارا شکست‌خورده جنگ را نجات دهد.

مردود شناختن تکنولوژی و خرد روشنگری یا پذیرفتن تکنولوژی و گرامی‌داشتن خرد جفت متناقضی نیستند. این دو جفت نتایج مرسوم انتخاب میان اصالت علم یا اصالت زندگی شبانی‌اند. اما تناقض دقیقا همان کاری است که مدرنیست‌های واپس‌گرای آلمان انجام دادند؛ هم روشنگی را مردود شمردند و هم در عین حال با گرامی‌داشتن خرد به استقبال تکنولوژی رفتند. ادعای آنها این بود که آلمان می‌تواند هم از نظر تکنولوژیک پیشرفته باشد و هم به روح خویش وفادار. کل میراث ضدغربی ملی‌گرایی آلمان آن بود که آشتی میان روح و تکنولوژی جای بحث ندارد، چون برای فرهنگ آلمانی چیزی غریب‌تر از این نیست.
 
اما مدرنیست‌های واپس‌گرا فهمیده بودند که دیدگاه‌های ضدتکنولوژی نسخه‌های ناتوانی ملی بوده‌اند. دولت نمی‌تواند هم قدرتمند باشد و هم از تکنولوژی عقب بماند. ایشان اصرار داشتند که ملت-فرهنگ هم می‌تواند قدرتمند باشد و هم نسبت به روح خویش وفادار بماند. همان طور که ژوزف گوبلز مکررا می‌گفت چنین چیزی همان قرن رمانتیسیسم پولادین است.

نکته بنیادینی که باید در مورد ناسیونال سوسیالیسم متذکر شویم این است که ایدئولوژی هیتلر واقعیت سیاسی و قاطع رژیم نازی تا پایان مصیبت‌بار آن بود. از متحدان محافظه‌کار هیتلر گرفته تا مخالفان دست‌چپی او عده قلیلی انتظار چنین فرجامی را می‌کشیدند. برخی گمان برده‌اند که هیتلر فرصت‌طلبی کلبی‌مسلک بود که به خاطر قدرت از اصول دست شست. برای برخی به سادگی باورکردنی نیست که کسی یا کسانی این ترکیب سرزنش‌بار خردگریزی و وحشی‌گری را جدی بگیرند.

و از آن زمان تا کنون هنوز هم عده‌ای می‌گویند که ناسیونال سوسیالیسم اساسا بر بنیاد انکار کامل دنیای جدید و ارز‌ش‌های آن بنا شده بود؛ بدین طریق، سازوکار ایدئولوژیک این رژیم می‌باید در ضمن اعمال حاکمیت و گرداندن کار پیشرفته‌ترین جامعه صنعتی اروپا مضمحل شده باشد. اینکه چرا چنین اتفاقی نیفتاد، از آن زمان تا به حال، همه‌ همّ بحث‌های علمی بوده است.

در این کتاب، برای مواجهه با این پرسش من جامعه‌شناسی تفسیری را به کار می‌گیرم. بدان سان که ماکس وبر تعریف کرده، جامعه‌شناسی تلاشی تفسیری است زیرا تنها تا حدی می‌تواند توضیحاتی علّی برای کنش اجتماعی فراهم کند که آن تحلیل‌ها مکفی معنی باشند. از این رو، برای دست‌وپاکردن توضیحی علّی برای اولویت سیاست و ایدئولوژی در آلمان نازی، من بر انگیزش‌ها، معانی، مقاصد و دستگاه نمادین تمرکز می‌کنم و جهان‌‌بینی‌ای سنخی و آرمانی ترسیم می‌کنم که به آن نامِ «مدرنیسم واپس‌گرا» می‌نهم.
 
در این دهه اخیر، شکافی میان تحلیل‌گران سیاست و تحلیل‌گران معنا و مقصود باز شد. از یک سو، ساختارگرایان اهل ستیز به ما می‌گویند که مقاصد انسانی در طرحی بزرگ که نظام طبقات، دولت‌ها و بین‌الملل را تعیین می‌کند به چیزی شمرده نمی‌شوند. از سوی دیگر، پدیدارشناسانی به همان حد ستیزه‌جو، حوزه تحلیل تاریخی و سیاسی را رها می‌کنند. این شکاف در بربریتی زبان‌شناختی خود را به نمایش می‌گذارد: جامعه‌شناسی «کلان» در برابر «خرد». اخیرا، این ستیزه‌گران کمی تخاصم کمتری بروز می‌دهند و توجه به آنچه مردم در عمل بدان می‌اندیشند و آنرا باور می‌کنند، دوباره ارج و قربی پیدا کرده است.
 
این به معنی نرمش بادسری جامعه‌شناسی نیست بلکه در عوض حاصل این نگاه وبر است که سنجش دقیق معنی و مقصودِ کنش‌گران در بستر خاص تاریخی و اجتماعی لازمه‌ توضیح وقایع اجتماعی و سیاسی است. بدین معنی آثار او درباره‌ پیدایش دولت مدرن، دیوان‌سالاری یا روح سرمایه‌داری از تشویشات روان‌شناختی دست‌پرورده‌ فرقه‌های پروتستان، تحلیل‌هایی «ساختاری» به حساب می‌آیند. این پروژه اغفال‌کننده است و دشوار؛ زیرا مدعی سنجش پیوندهای ساختار اجتماعی‌اقتصادی و گرایش‌های فرهنگی و نیز سیاست است. این پروژه یکی از برنامه‌های اصلی جامعه‌شناسان است یا بهتر است بگویم باید باشد و یکی از اهداف اصلی من در این مطالعه حرکت در راستای همین خطوط است.
 
در ادامه این بخش، من بحث خودم را در بین تلاش‌های انجام شده برای بررسی ناسیونال سوسیالیسم و مدرنیته قرار خواهم داد و اصطلاحات بحث را تعریف خواهم کرد.
مفسران ناسیونال سوسیالیسم انقلاب سیاسی و فرهنگی ضد مدرنیته را در مرکز مباحث مربوط به ایدئولوژی نازی قرار داده‌اند. جورج لوکاچ آلمان را «ملت نمونه‌ خردگریزی» می‌خواند. نگاه هلمت پلسنر به «ملت بی‌گاه»، جورج موسه به «ایدئولوژی قومی »، اثر کارل مانهایم درباره «تفکر محافظه‌کارانه» و تحلیل فریتز سترن از «سیاست یاس فرهنگی» همه بر پیوستگی میان ایدئولوژی دست‌راستی و اعتراض علیه روشنگری، علم مدرن، لیبرالیسم، بازار، مارکسیسم و یهودیان تاکید می‌گذارند.
 
تالکوت پارسونز استدلال می‌کند که «دست کم یک جنبه‌ی به‌شدت پراهمیت جنبش ناسیونال سوسیالیسم بسیج گرایش‌های عمیقا رمانتیک جامعه آلمان در خدمت جنبش سیاسی شدیدا تجاوزکاری بود که در آمیزش با آن انقلابی «بنیادگرایانه» علیه سرتاسر گرایش خردپذیرساختن دنیای غرب به وجود آورد». هنری ج. ترنر در این اواخر تحلیل‌هایی را که از جانب نظریه‌پردازان مدرنیزاسیون ارائه شده خلاصه کرده است.
 
او می‌نویسد که ناسیونال سوسیالیسم محصول «بحران مدرنیزاسیون» بوده است. از نظر ایدئولوژیک این وضع جای خالی «آرمان‌شهر ضدمدرنیست‌ها» را پر می‌کرد که «انقلابی عظیم علیه دنیای مدرن صنعتی و تلاش برای بازیافتن گذشته اسطوره‌ای ازدست‌رفته بود». ضدمدرنیسم ناسیونال سوسیالیست‌ها با شیفتگی فوتوریستی فاشیسم ایتالیا نسبت به سرعت و زیبایی ماشین بیگانه بود.
راه آلمان به مدرنیته در پس شدت انقلاب ضدمدرنیستی آرمیده بود. در مقایسه با فرانسه و انگلستان، روند صنعتی‌شدن آلمان دیرهنگام، پرشتاب و تمام‌عیار بود. واحدهای اقتصادی بس بزرگ بودند و مداخله دولتی گسترده. مهم‌تر از این، صنعتی‌شدن سرمایه‌داری بدون انقلاب موفق بورژوازی به وقوع پیوست. بورژوازی، لیبرالیسم سیاسی و روشنگری ضعیف ماندند.
 
هنگامی که مفهوم دولت در انگلستان و فرانسه با دموکراسی و برابری همراه بود، در آلمان این مفهوم اقتدارطلب و غیرلیبرال مانده بود. به قول رالف دارندورف «توان انفجاری رشد اجتماعی اخیر آلمان» از «مواجهه و ترکیب» صنعتی‌شدن پرشتاب و «ساختار موروثی دولت پادشاهی پروس» حاصل شد، معجونی که فضای اندکی برای لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی باقی می‌گذاشت. ملی‌گرایی آلمانی تا حد زیادی ضدجنبشی بود که آرزوی بازگشت به زندگی ساده‌تر و پیشا‌صنعتی را در سر می‌پروراند. قوم محتاج آن بود که در برابر رخنه تمدن غرب محفوظ بماند.

پس چگونه بعدتر ملی‌گرایی آلمانی و متعاقب آن ناسیونال سوسیالیسم با تکنولوژی مدرن آشتی جستند؟ برینگتون مور نتیجه‌ای معقول می‌گیرد که «محدودیت اصلی» این تصور روستایی کاتونیست ، در خصومت مصالحه‌ناپذیر آن با صنعت‌گرایی بود و با استمداد از این محدودیت می‌توانست به شیرینی حسرت گذشته‌ روستایی دست پیدا کند. دارندورف و دیوید شوئنباوم این اندیشه را پروبال دادند که ایدئولوژی نازی منافی جامعه‌ صنعتی بود.
 
دارندورف استدلال می‌کند که به رغم ایدئولوژی ضدمدرنیستی نازی‌ها، نیازهای این قدرت تمامیت‌خواه مبدعان و مخترعان افراطی نازی را به بار آورد. «کشیده‌شدن به راه مدرنیته» ویژگی قاطع ناسیونال سوسیالیسم در نتیجه‌ نزاعی خیره‌کننده میان ایدئولوژی نازی و واقعیت عملی بود. «سرپوش ایدئولوژی نباید ما را بفریبد»، زیرا فاصله میان ایدئولوژی و عمل چنان چشمگیر بود که «انسان به گمان می‌افتد که شاید ایدئولوژی صرفا تلاشی برای فریب عامدانه خلق بوده است.» در همین راستا، شوئنباوم ناسیونال سوسیالیسم را «انقلابی دوچندان» می‌نامد که جنگ ایدئولوژیک بر ضد بورژوازی و جامعه صنعتی به خرج خود بورژوازی و ابزار صنعتی تامین می‌شد.
 
از دید او، درگیری دیدگاه ضدصنعتی ایدئولوژی‌پردازان نازی و رویّه‌ مدرنیزه‌کردن در رژیم نازی از طریق «ایجاد ناگزیر روابطی حسنه» میان جنبش توده‌ای و دولت و نخبگان صنعتیِ نازی با وعده‌ی نابودی جنبش نازی حل و فصل شد. از دید شوئنباوم، نازی‌ها با تکنولوژی مدرن از آن رو آشتی جستند که برای تحقق سیاست‌های ضدمدرنیستی‌شان لازم بود نه اینکه ارزشی ذاتی برای آن قائل شوند.
نظرات دارندورف و شوئنباوم تحلیل هرمان راوشنینگ از هیتلریسم را به یاد می‌آورد. به نظر او هیتلریسم «انقلابی پوچ‌انگار» بود که تحت لوای ملقمه‌ای فرصت‌طلبانه و کلبی‌مسلک از مشتی عقلی‌مآبی‌ خود را در لباس یک جهان‌بینی عرضه کرده بود.
 
مساله این است که در موارد بسیار مهم و متعددی، ایدئولوژی هیتلر با عمل او هم‌خوانی دارد. اگر ایدئولوژی و عمل بس دورافتاده از هم باشند، چطور می‌توانیم بر اتحاد این دو در زمان جنگ و اجرای هولوکاست صحه بگذاریم؟ نظریه «انقلاب دوچندان» اندیشه‌ کلبی‌مسلکی ایدئولوژیک را مطرح می‌کند در حالی که در واقع انسجام اعتقادی و ایدئولوژیک وجود دارد.
 
«کشیده‌شدن به راه مدرنیته» حقیقت دارد و حداقل به طور قطع جنبه‌هایی از جامعه مدرن به وجود می‌آید، اما نه به خرج ایدئولوژی نازی. هم دارندورف و هم شوئنباوم چه قبل از تصاحب قدرت به دست حزب نازی در سال 1933 و چه پس از آن آستانه‌ پذیرشِ گزینشی مدرنیته –و به ویژه تکنولوژی مدرن- را که در ملی‌گرایی آلمان به تحقق پیوسته بود دست کم می‌گیرند.

مشکل عمده این رویکرد غفلت از جنبه‌های مدرن ایدئولوژی نازی است. مارکسیست‌ها از این نظر مشکل کمتری دارند، چون آنها رژیم هیتلر را قسمی از فاشیسم می‌دانند که در جای خود یکی از همان شاخه‌های سرمایه‌داری است. این تحلیل‌گران بارها گفته‌اند که هیتلر صرفا ابزاری در دست سرمایه‌داران بود یا عملا پس از تصرف قدرت از اهمیت ایدئولوژی نازی کاسته شد. یا در بهترین حالت، چنانچه فرانس نویمان در اثر کلاسیک‌اش Behemoth (عظیم‌الجثه) نشان می‌دهد، آنها مفهوم سودانگارانه طبقه و ایدئولوژی را به شکلی به کار می‌گیرند که احتمال توانایی رژیم هیتلر در عمل بر ضد منافع سرمایه‌‌داری آلمان را محال می‌داند؛ هرچند که در واقع هنگامی که رژیم هیتلر آرمان‌شهر نژادی و پاکسازی نسلی را در صدر مطامع‌اش قرار داد چنین نیز کرد.
 
در مقایسه‌ مارکسیست‌ها و نظریه‌پردازان مدرنیزاسیون، راه‌ها مختلف است اما جواب یکی است: چه ایدئولوژی نازی به مقتضای سرشت ضدمدرنیستی این ایدئولوژی شکل گرفته باشد و چه به مقتضای قدرت سرشار منافع طبقاتی، هر دو گروه بر آن‌اند که ایدئولوژی نازی برای توضیح رژیم هیتلر مناسب نیست. بنابراین این دو گروه از توضیح پیروزی ایدئولوژی در رایش سوم در می‌مانند.

در دهه 1930، بحث سنتز تکنیک و ناخرد در ایدئولوژی آلمانی در میان نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت و نیز آثار ارنست بلوخ، اندیشمند مارکسیست رمانتیک، ظاهر شد. مقالات والتر بنیامین درباره حق وایمار سرآغاز بحث ارتباط فاشیسم و زیبایی‌شناسی بود که تاکنون نیز ادامه یافته است. تحلیل بلوخ از به اصطلاح «ناهم‌آیندی»، نظرها را به سوی اشاعه رمانتیسم آلمانی در دسته‌ای از تکنیک‌های مطرح در نشریات مهندسان آلمانی جلب کرد. ماکس هورکهایمر استدلال می‌کند که ناسیونال سوسیالیسم «انقلابی در طبیعت» را علیه سرمایه‌داری مدرن و صنعت‌گرایی به راه انداخت که از زمینه‌های ضدتکنولوژیک آن اجتناب می‌کرد.

بیش از هر نظریه‌پرداز اجتماعی مدرن دیگری، هورکهایمر و تئودور آدورنو به‌هم‌تابیدگی اسطوره و خردگرایی را مرکز توجه اثر کلاسیک‌شان، دیالکتیک روشنگری، قرار دادند. آنها کتاب را با این جمله معروف آغاز می‌کنند که «کره خاک که اکنون به تمامی روشن گشته است، از درخشش ظفرمند فاجعه تابناک است». اگر این درست باشد، فهم ارتباط میان نازیسم و مدرنیته بسیار حیاتی است. بخشی از بحث‌های این کتاب صرفا همان دیدگاه‌های معمول مارکسیستی است: «یهود‌ستیزی بورژوازی یک دلیل به خصوص اقتصادی دارد: اختفاء استیلا در تولید».
 
طرفداران دست‌راستی مخالف سرمایه‌داری یهودیان را با گردونه در گردش و «بی‌حاصل» بانکداری، مالیه و تجارت می‌شناختند و در عوض گردونه تولید و تکنولوژی را به عنوان مولفه‌ متشکله‌ ملت می‌دانستند. مخالفت با سرمایه‌داری به سبک آلمانی یهودستیز بود اما تکنولوژی‌ستیز نبود. اما تحلیل بسیار فراگیر دیگری از روشنگری در کتاب هورکهایمر و آدورنو است که این کتاب را حقیقتا متمایز می‌کند.
 
آنها بر این نظر‌اند که فجایع آلمان حاصل پیوند خرد، اسطوره و استیلا است که در تفکر روشنگری از زمان کانت و هگل مستتر است. چهره حقیقی روشنگری، یعنی محاسبه‌گری و استیلا، در شکنجه‌ها و شادخواری‌های سازمان‌یافته‌ دوساد به وضوح مشهود است. در آلمان یهودیان متحمل این قضیه بودند که به عقلانیت انتزاعی و عقب‌ماندگی و بی‌میلی در انطباق با اجتماع ملی شهره‌اند. ناسیونال سوسیالیسم در زمان و مکانی خاص توانایی‌های وحشت‌بار استیلای غرب بر طبیعت را در هم ادغام کرد.

هورکهایمر و آدورنو از این نظر که خرد و اسطوره در دیکتاتوری آلمانی به‌هم‌بافته‌اند محق بودند. بی‌شک، تناقضات فرهنگی مدرنیسم واپس‌گرا برای این متفکران دیالکتیکی به نسبت آنان که به شیوه‌های دوگانه‌پنداری تفکر خوکرده‌اند پیچیدگی کمتری داشت. اما اگر ادراکات ایشان دقیق و بی‌نقص بود، نظریه‌‌شان در مورد روشنگری و نگاه‌شان به تاریخ مدرن آلمان در کمال تاسف اشتباه بود. آنچه این چنین برای آلمان مصیب‌زا شد جدایی روشنگری از ملی‌گرایی آلمانی بود. جامعه آلمان هرگز «به تمامی روشن» نگشت بلکه فقط تا حدی روشن بود. تحلیل هورکهایمر و آدورنو این بستر ملی را نادیده می‌گیرد و مصایب آلمان را به معضلات فی‌نفسه مدرنیته تعمیم می‌بخشد.
 
نتیجتا آنها به دلیل آنچه در حقیقت حاصل ضعف روشنگری است خود روشنگری را مقصر می‌دانند. گرچه تکنولوژی در تمام اروپا متفکران فاشیست را شیفته خود کرد اما تنها در آلمان بود که این شیفتگی به جزئی از هویت ملی بدل شد. ترکیب منحصر به فرد رشد صنعتی و سنت ضعیف لیبرال بستر اجتماعی مدرنیسم واپس‌گراست. تز دیالکتیک روشنگری این یگانگی تاریخی را تیره و تار می‌کند. «نظریه انتقادی» در مورد تاریخ مدرن آلمان به شکل عجیبی ضربه‌پذیر و تدافعی است. این یکی از لطایف و کنایات نظریه اجتماعی مدرن است که نظریه‌پردازان انتقادی که خود می‌اندیشند از امر یگانه در برابر امر عام دفاع می‌کنند، بر ابهام یگانگی راه غیرلیبرال آلمان به سوی مدرنیته می‌افزایند.
[...]

اکنون وقت تعریف مفاهیم است. من به این دلیل این سنت را واپس‌گرا می‌خوانم که موکدا اعلام کنم این سنتی از دل راست سیاسی برآمد. شخصی مانند اسوالد اشپنگلر میان محافظه‌کاران سنتی پروس –صنعت‌گرایان، یونکرها، نظامیان و متصدیان خدمات عمومی- و انقلابیون محافظه‌کار پس از جنگ مرز می‌گذارد. هر دو غیرلیبرال و اقتدارطلب بودند اما دومی‌ با طبقه متوسط پایین‌ ارتباط برقرار کرد تا جنبشی توده‌ای به راه اندازد.
 
همانند ایدئولوژی‌پردازان قومی قرن نوزدهم، انقلابیون محافظه‌کار به دنبال انقلابی فرهنگی-سیاسی بودند تا به ملت جانی تازه بخشند. آنها بدین معنا واپس‌گرا شمرده می‌شوند که مخالف اصول 1789 هستند؛ اصولی که برای ملی‌گرایی نیروی سومی فراتر از سرمایه‌داری و مارکسیسم فراهم می‌آورد. آنها در کنار هیتلر انقلابیونی فرهنگی هستند که برای احیای شمّ طبیعی و شکستن انحطاط ناشی از افراط تمدن تلاش می‌کنند. مثل روشنفکران فاشیست در کل اروپای بعد جنگ، مدرنیست‌های واپس‌گرای آلمانی کمونیسم را تنها آن روی سکه‌ ماده‌انگاری بورژوازی و تصویر بی‌روح جهان می‌دانند.
مدرنیست‌های واپس‌گرا به دو معنی مدرنیست هستند.
 
اول و بدیهی‌تر اینکه از نظر تکنولوژیک دست به مدرنیزه کردن می‌زنند؛ به همین خاطر آنها می‌خواهند که آلمان بیشتر و بیشتر صنعتی شود، تا هرچه بیشتر رادیو و قطار و بزرگراه و خودرو و هواپیما داشته باشد. آنها خود را منجیان نیروی خواب‌زده‌ تکنولوژی می‌دانند که به دست اقتصاد سرمایه‌داری و دموکراسی پارلمانی سرکوب شده بود و مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفت. دوم اینکه آنها موضوعاتی را بیان می‌کردند که بسیار شبیه پیشگامان مدرنیست بود: یونگر و گاتفرید بین در آلمان، ژید و مالرو در فرانسه، مارینتتی در ایتالیا، ییتس، پوند و ویندهام لوئیس در انگلستان.
 
مدرنیسم جنبشی نبود که در انحصار راست یا چپ باشد. افسانه اصلی آن روح خلاق آزادی بود در مبارزه با بورژوازی؛ روحی که به هیچ مرزی قائل نبود و از آنچه دانیل بل «جنون خودبزرگ‌بینی و خودبی‌کرانه‌سازی » خوانده بود و انگیزش دست‌یافتن به «آن سو: آن سوی اخلاق، تراژدی و فرهنگ» دفاع می‌کرد. از نیچه تا یونگر و سپس گوبلز ایمان مدرنیستی به پیروزی روح و اراده بر خرد و اشاعه‌ این اراده به وضعی زیبایی‌شناختی تعلق گرفته بود. اگر تجربه زیبایی‌شناختی به تنهایی زندگی را توجیه کند، اخلاقیت به تعلیق در می‌آید و میل حدی نخواهد داشت. مدرنیست‌ها به تحسین امر نو و تقبیح سنت‌ها، از جمله سنت‌های هنجاری، مشغول بودند.
 
چون معیارهای زیبایی‌شناختی بر جای هنجارهای اخلاقی نشست، مدرنیست‌ها به عنوان خوشامدگویی به رهایی از بیزاری و تباهی بورژوازی غرق در شیفتگی نسبت به وحشت و خشونت شدند. مدرنیسم نفس را نیز بزرگ می‌داشت. وقتی مدرنیست‌ها به سیاست رو کردند در جستجوی تعهد، التزام و اصالت بودند، تجاربی که فاشیست‌ها و نازی‌ها وعده حصول‌شان را می‌دادند. آن گاه که مدرنیست‌های واپس‌گرا قطارها را به مثابه تجسد اراده معطوف به قدرت یا اتوبان‌ها را مدلول روح نژادی می‌شناختند، آنها سرگرم عمومی‌کردن ذخیره پیشگامان فرهنگی بودند.

مدرنیست‌های واپس‌گرا خردگریز بودند. آنها به سادگی از خرد بیزار بودند و نقش خرد در امور اجتماعی و سیاسی را بدنام کرده بودند. انکار خرد از انتقادات تامل‌برانگیز از نفوذ پوزیتیویسم در فلسفه و علوم اجتماعی که جامعه‌شناسی آلمان بدان شهره شد بسی پیشتر تاخته بود. گرچه آدورنو و هورکهایمر آنچه را تنش‌های درونی خرد می‌انگاشتند کالبدشکافی کردند اما با این حال به عقل به عنوان آخرین چاره‌ کار می‌نگریستند. اما مدرنیست‌های واپس‌گرا از چیزی سخن می‌گفتند که آدورنو بدان «زبان اصالت» نام داد که در آن مفاهیم مطلقی چون خون، نژاد و روح فراتر از توجیه عقلانی قرار گرفته‌اند. از نگاه ایشان خرد به خودی خود «خصم زندگی» است.
[...]

دستاورد مدرنیست‌های واپس‌گرا شایان توجه است. در قرن تلاش ضدانقلابیون رمانتیک علیه روشنگری، آنها موفق شدند تا تکنولوژی را با جداکردن آن از قلمرو تمدن–خرد، فکر، انترناسیونالیسم، ماده‌باوری و مالیه- در وضع نمادین و زبان فرهنگ -اجتماع، خون، اراده، نفس، شکل، سازندگی و نهایتا نژاد- ادغام کنند. ادغام تکنولوژی در جهان‌بینی ملی‌گرایی آلمانی شبکه‌ای فرهنگی را پدید آورد که به نظر می‌رسید از نگاه این متفکران نظم را به واقعیت آشفته‌ پس از جنگ بازگردانده است.
 
هرچه به عنوان سنت بومی مهندسان آلمانی و ادبای دست‌راستی آغاز شد با شعارهای دست‌پخت حزب نازی پایان یافت. با آشتی‌دادن تکنولوژی با امر درونی مدرنیست‌های واپس‌گرا مهندسی آلمان را نازی‌زده کردند و تا خاتمه رژیم هیتلر به ایدئولوژی و سیاست حزب نازی بر عقلانیت تکنیکی و محاسبه هدف-وسیله در منافع ملی اولویت بخشیدند. آنها به جای جداکردن، سازندگانِ وحدت ایدئولوژی تام‌گرا و عمل سیاسی در نظام دیکتاتوری آلمان بودند.
 

تبلیغات