آخرین ابر قهرمان
آرشیو
چکیده
متن
کاسترو از قدرت خداحافظی کرد، اما این پایانی باشکوه برای فیدل نبود، نه او ماندلا شد و نه گاندی و حتی به گرد پای ماهاتیر محمد هم نرسید. اینها از روی اختیار، قدرت را بدرود گفتند، حال آنکه پایان سیاستمداری کاسترو جبری بود. شاید اگر تقدیر به سراغ کاسترو نمیآمد، یک سال دیگر، پنجاهمین سالگرد حکمرانیاش را بر کوبا جشن میگرفت تا به جهان نشان دهد او همچنان مرد اول کوباست. کاسترو برخلاف تصویری که چپها از او ساخته بودند، نه اسطوره مقاومت و نه قهرمانی متکی به نفس بود. چهره واقعی کاسترو همانی بود که در بستر بیماری عیان شد.
او در شرایط طبیعی نه شجاعت ترک قدرت را داشت و نه جسارت گذر از غریزه قدرتطلبی را. قضاوت تاریخ در مورد شیفتگان قدرت بیرحمانه است؛ آنچنان که میتوان گفت روز خداحافظی کاسترو از قدرت نه در حافظه تاریخ میماند و نه در ذهن مردمانی که درسهای تاریخ را زود فراموش میکنند. حس قدرتطلبی طبیعتی ناسازگار با دموکراسی دارد. کاسترو نیز از این حیث سر سازش با آزادی نداشت.
مخالفانش باید زندانی میشدند یا از کوبا پا به فرار میگذاشتند. کوبا فقط برای آنهایی سرزمین بود که کاسترو را دوست داشتند و با قوه کاریزماتیکش ارتباط برقرار میکردند. کوبای کاسترو فقط محل اجتماع عاشقان فیدل بود و شاید به همین دلیل نیز بود که در طول حکمرانی این همرزم چهگوارا نه شورشی برپا شد و نه حرکت اعتراضآمیزی که حکومت کمونیستی را با چالش مواجه کند. بولدوزر فیدل جامعه مدنی را از میان برده بود از این همینرو بدون محافظ در خیابانهای هاوانا قدم میزد و با عاشقانش حال و احوال میکرد.
فیدل کاسترو، مراد چپهای عقبافتاده تاریخ، سخنران حرافی نیز بود. سخنرانیهای طولانی و خستهکنندهاش هنوز از ذهنها پاک نشده است ظاهرا آخرین باری که بر زمین افتاد و دیگر کمر راست نکرد، در پای یکی از همین سخنرانیهای جنجالیاش بود. سخنرانیهای طولانی کاسترو قطعهای کوچک از شیوه زمامداریاش و بیگانگیاش از ارزشهای دموکراسی را نشان میداد. او حرف میزد و مردم هم باید گوش میدادند شاید در اینجا برای برخی کوباییها الزامی مطرح نبود و همه وجودشان شور و شوق بود.
اما نه آن سخنرانیهای طولانی و نه آن شور و شوقهای بیپایان، سازگاری با دموکراسی و کرامت انسان نداشت. چرا که در دموکراسی همه حرف میزنند و اتفاقا این عادت مالوف نیز جا افتاده است که به حرف یکدیگر گوش دهند. شاید این هنجار در دموکراسی غربی هم رویا باشد ولی حداقل حرافان عالم غرب به یک یا دو نفر ختم نمیشود و این نخبگان برآمده از آرای مردم هستند که سخنپراکنی میکنند.
سایه کاسترو
اگرچه کاسترو یک سوسیالیست دوآتشه بود ولی ناخودآگاه تحتتاثیر مخالفانش قرار گرفت. حداقل از عملکردش میتوان این را استنباط کرد که او به توصیههای ایدئولوگ لیبرالها عمل کرده است. ماکس وبر همان که سایه مارکس را هم از دور میزد ظاهرا در عمل، به پیامبر کاسترو تبدیل شده بود، چرا که او معتقد بود پس از پایان کار رهبر کاریزماتیک، نظام سیاسی برجای مانده از او با بحران مشروعیت مواجه خواهد شد. او در عینحال راه گریز از چنین بنبستی را هم ارائه کرد. وبر به رهبران کاریزماتیک توصیه میکرد که در طول حیاتشان به نهادسازی دست بزنند چرا که در غیر این صورت بحران مشروعیت حتمی خواهد بود.
کاسترو توصیههای وبر را آویزه گوش کرد تا میراثش پس از او در امان بماند. شاید به همین دلیل هم باشد که کاسترو از قدرت خداحافظی میکند ولی در عین حال آب از آب تکان نمیخورد و حتی برادر کوچکتر به عنوان جانشین، بر ارزشهای کمونیستی و مرام برادر بزرگتر تاکید میکند. حقیقت این است که پس از کاسترو، هیچ معجزهای در کوبا رخ نخواهد داد اگرچه کاسترو چشمانش از طمع قدرت کور شده بود، ولی ظاهرا تا این اواخر مغزش را از دست نداد. چرا که او بیآنکه خود بداند مرید ماکس وبر شده بود
او در شرایط طبیعی نه شجاعت ترک قدرت را داشت و نه جسارت گذر از غریزه قدرتطلبی را. قضاوت تاریخ در مورد شیفتگان قدرت بیرحمانه است؛ آنچنان که میتوان گفت روز خداحافظی کاسترو از قدرت نه در حافظه تاریخ میماند و نه در ذهن مردمانی که درسهای تاریخ را زود فراموش میکنند. حس قدرتطلبی طبیعتی ناسازگار با دموکراسی دارد. کاسترو نیز از این حیث سر سازش با آزادی نداشت.
مخالفانش باید زندانی میشدند یا از کوبا پا به فرار میگذاشتند. کوبا فقط برای آنهایی سرزمین بود که کاسترو را دوست داشتند و با قوه کاریزماتیکش ارتباط برقرار میکردند. کوبای کاسترو فقط محل اجتماع عاشقان فیدل بود و شاید به همین دلیل نیز بود که در طول حکمرانی این همرزم چهگوارا نه شورشی برپا شد و نه حرکت اعتراضآمیزی که حکومت کمونیستی را با چالش مواجه کند. بولدوزر فیدل جامعه مدنی را از میان برده بود از این همینرو بدون محافظ در خیابانهای هاوانا قدم میزد و با عاشقانش حال و احوال میکرد.
فیدل کاسترو، مراد چپهای عقبافتاده تاریخ، سخنران حرافی نیز بود. سخنرانیهای طولانی و خستهکنندهاش هنوز از ذهنها پاک نشده است ظاهرا آخرین باری که بر زمین افتاد و دیگر کمر راست نکرد، در پای یکی از همین سخنرانیهای جنجالیاش بود. سخنرانیهای طولانی کاسترو قطعهای کوچک از شیوه زمامداریاش و بیگانگیاش از ارزشهای دموکراسی را نشان میداد. او حرف میزد و مردم هم باید گوش میدادند شاید در اینجا برای برخی کوباییها الزامی مطرح نبود و همه وجودشان شور و شوق بود.
اما نه آن سخنرانیهای طولانی و نه آن شور و شوقهای بیپایان، سازگاری با دموکراسی و کرامت انسان نداشت. چرا که در دموکراسی همه حرف میزنند و اتفاقا این عادت مالوف نیز جا افتاده است که به حرف یکدیگر گوش دهند. شاید این هنجار در دموکراسی غربی هم رویا باشد ولی حداقل حرافان عالم غرب به یک یا دو نفر ختم نمیشود و این نخبگان برآمده از آرای مردم هستند که سخنپراکنی میکنند.
سایه کاسترو
اگرچه کاسترو یک سوسیالیست دوآتشه بود ولی ناخودآگاه تحتتاثیر مخالفانش قرار گرفت. حداقل از عملکردش میتوان این را استنباط کرد که او به توصیههای ایدئولوگ لیبرالها عمل کرده است. ماکس وبر همان که سایه مارکس را هم از دور میزد ظاهرا در عمل، به پیامبر کاسترو تبدیل شده بود، چرا که او معتقد بود پس از پایان کار رهبر کاریزماتیک، نظام سیاسی برجای مانده از او با بحران مشروعیت مواجه خواهد شد. او در عینحال راه گریز از چنین بنبستی را هم ارائه کرد. وبر به رهبران کاریزماتیک توصیه میکرد که در طول حیاتشان به نهادسازی دست بزنند چرا که در غیر این صورت بحران مشروعیت حتمی خواهد بود.
کاسترو توصیههای وبر را آویزه گوش کرد تا میراثش پس از او در امان بماند. شاید به همین دلیل هم باشد که کاسترو از قدرت خداحافظی میکند ولی در عین حال آب از آب تکان نمیخورد و حتی برادر کوچکتر به عنوان جانشین، بر ارزشهای کمونیستی و مرام برادر بزرگتر تاکید میکند. حقیقت این است که پس از کاسترو، هیچ معجزهای در کوبا رخ نخواهد داد اگرچه کاسترو چشمانش از طمع قدرت کور شده بود، ولی ظاهرا تا این اواخر مغزش را از دست نداد. چرا که او بیآنکه خود بداند مرید ماکس وبر شده بود