آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

پس از اینکه لنین درگذشت جسد او را مانند فراعنه مومیایی کرده و در میدان سرخ مسکو چنان نهادند که تبدیل به زیارتگاهی برای کمونیست‌های جهان شود. پس از این، آنچه از اندیشه و رفتار او برداشت می‌شد را لنینیسم و راه لنین نام گذاشتند. بر همین بستر بود که چه استالین که خوناشام مدرن نام گرفته و چه تروتسکی و دیگرانی که قربانی شدند خود را ادامه‌دهنده راه لنین می‌دانستند. در این باره با دکتر مازیار بهروز، استاد دانشگاه در آمریکا و نویسنده کتاب «شورشیان آرمانخواه» به بررسی تاثیر نیروهای چپ در تاریخ معاصر ایران پرداخته و به گفت‌و‌گو نشستیم. بهروز در این گفت‌و‌گو استالین را کمونیستی می‌داند که به دنبال تئوریزه کردن لنینیسم نبود.

به نظر می‌رسد «لنین» به عنوان یک فرد در چهره‌های متفاوتی ظاهر می‌شود. او گاهی اندیشمند است و گاهی یک مبارز سیاسی. به نظر شما «لنین» که بود و چه چیزی در سر می‌پروراند؟
لنین هم مبارز سیاسی و هم فردی اندیشمند بود. به نظر من او یکی از مهمترین متفکرین قرن بیستم بود. اگر به «لنین» از دریچه انقلاب اکتبر 1917 روسیه نگاه کنیم باید گفت که او نقش بسیار مهمی دارد. نقش او بویژه زمانی برجسته‌تر می‌شود که به تفسیر مجدد او از مارکسیسم و تطبیق آن با شرایط قرن بیستم در روسیه توجه کنیم. از این رو او نقشی اساسی در رهبری انقلاب روسیه و پیروزی بلشویک‌ها دارد. اما در مورد تفکر و اندیشه لنین در قالب مارکسیسم باید توضیحی داد.
 
«لنین» از دو زاویه در مارکسیسم تجدیدنظر‌هایی می‌کند؛ یکی در مورد طبقه کارگر و آگاهی طبقاتی طبقه کارگر است که لنین معتقد بود طبقه کارگر به خودی خود نمی‌تواند به شعور و یا آگاهی طبقاتی و انقلابی لازم برای ساختن جامعه جدید (یعنی جامعه سوسیالیستی و سپس کمونیستی) برسد و برای اینکه این اتفاق انجام شود باید یک حزب انقلابی و پیشرو که توسط کارگران انقلابی و روشنفکران پیشرو تشکیل شده است این طبقه را رهبری کند.این نکته بسیار مهم در اندیشه لنین است که در واقع نوعی تجدید نظر در اندیشه مارکس است چرا که مارکس معتقد بود طبقه کارگر به لحاظ شرایط عینی زندگی به چنان آگاهی‌ای می‌رسد. نکته دوم در مورد خود انقلاب روسیه است.
 
«لنین» می‌گوید از آنجا که در انقلاب روسیه دهقان‌ها اکثریت داشته و کارگران در اقلیت هستند حتی اگر یک حزب طبقه کارگر بسیار قوی شکل بگیرد،این حزب طبقه کارگر در کلیت نیروهای انقلابی به دلیل زیاد بودن دهقانان، حزب اقلیت خواهد بود. اما از طرف دیگر هم در این رابطه به بحث می‌پردازد که در روسیه طبقه سرمایه‌دار و بورژوا ضعیف است و قادر نشده در وظیفه تاریخی خود در به سرانجام‌رساندن انقلاب بورژوا-دمکراتیک موفق شود. بنابراین، از دید لنین، بخشی از وظایف یک انقلاب بورژوا- دموکراتیک بر دوش طبقه کارگر است و این طبقه کارگر است که می‌تواند با حزب سازمان‌یافته خود دهقان‌ها را در اتحاد خود بگیرد و رهبری انقلاب دموکراتیک را سازمان دهد که در پس این انقلاب دموکراتیک سرانجام انقلاب سوسیالیستی به پیروزی خواهد رسید.
 
بنابراین شعار معروف لنین: «زنده باد دیکتا‌توری دموکراتیک کارگران و دهقانان» در اینجا معنی می‌یابد. بنابراین شناختن لنین از این دو زاویه بسیار مهم است. در مورد انقلاب روسیه این را هم باید اضافه کرد که لنین در سال 1917 که مساله انقلاب در دستور کار قدرت گیری سیاسی حزب قرار گرفت نقش مهمی داشت و در واقع با فشاری که او وارد کرد این مساله محوریت یافت و همیطور با تاکید او بود که بقیه قانع شدند فرآیند انقلاب باید به جلو برود. او بعد از انقلاب تا زمان مرگ، یعنی از اکتبر 1917 تا 1924 نقش بسیار مهمی درحفظ همگونی و یکپارچگی گرایشات مختلف در حزب کمونیست داشت.
 
اساسا او از نظر مسائل تئوریک و دانش نظری و سیاسی و شخصیت اجتماعی از دیگر رهبران حزب یک سرو گردن بالاتر بود. به خاطر همین مساله هم می‌توانست بر اوضاع بحرانی که روسیه را فراگرفته بود واوضاعی که حزب بلشویک (کمونیست) روسیه در آن بسر می‌برد محاط باشد و راه حل ارائه دهد و بدین طریق تعادل حزب را بر‌قرار سازد. او توانست به واسطه همین برتری گرایشات مختلف را در کنار هم نگاه دارد.این گرایشات مختلف پس از مرگ لنین به جان هم افتادند اما تا مادامی که لنین زنده بود این گرایش‌ها در کنار هم کلیتی همگون را تشکیل می‌دادند.

بنابراین نسبت به «لنین» نیز مانند بسیاری دیگر از رهبران بزرگ، حسی نوستالوژیکی وجود داشت و هم اینکه لنین به لحاط سیاسی و نظری در حزب از اتوریته بلامنازعی برخوردار بود؟
بله. هم احترام زیادی برای او قائل بودند و هم اینکه او پرستیژ لازم را برای رهبری داشت.

شما از تجدید نظر «لنین» در تئوری مارکس گفتید. آیا می‌توان گفت تفسیر لنینی از اندیشه مارکس و تجدید نظر‌های او در این تئوری در این راستا بود که از مارکسیسم یک موتور انقلابی بسازد و در واقع از مارکسیسم یک ایدئولوژی انقلابی‌تر و موتوری تند و تیز‌تر بسازد. مشابه همان کاری که مثلا دکتر شریعتی انجام داد؟
من بر این گمان نیستم. اندیشه و برداشتهای مارکس علی‌الاصول انقلابی‌اند. اما جنبش چپی که در اروپای اوایل قرن بیست خود را با اندیشه مارکس هم‌هویت می‌دانست دچار بحرانی واقعی شده بود. این بحران بر این واقعیت مبتنی بود که پس از گذشت سالها از میلاد جنبش هنوز حتا یک مورد انقلاب کارگری موفق به سرانجام نرسیده بود.
 
از سوی دیگر، لنین فردی بود هوشیار که در عین ایدئولوژیک بودن، به عنوان یک فعال سیاسی اندیشه‌اش جنبه‌ای از واقع‌بینی، عمل‌گرا‌یی و پراگماتیک بودن هم داشت. یعنی در عین حال که قصد داشت یک انقلاب کارگری انجام شود، در مورد راه‌های عملی به سرانجام رسیدن این انقلاب کارگری هم فکر می‌کرد. بنابراین زمانیکه لنین از اندیشه مارکس صحبت می‌کند در ابتدا به این مساله فکر می‌کند که این اندیشه در شرایط «روسیه» چگونه کار خواهد کرد و از سوی دیگر نسبت به این قضیه هم بی اعتنا نیست،که چرا علی رغم تلاش کمونیست‌ها و پیش‌بینی‌های مارکس و انگلس، انقلاب کارگری تا آن زمان به هیچ سرانجامی نرسید.
 
او وقتی به کشورهای پیشرفته صنعتی می‌نگرد و به این مورد که چرا طبقه کارگر آن کشورها نتوانستند انقلاب کمونیستی را سرو سامان دهند، فکر می‌کند به این نتیجه می‌رسد که «اشکال کار در این نیست که کمونیست‌ها کم‌کاری کرد‌ه‌اند و یا اینکه در راه انقلاب به‌اندازه کافی فداکاری نکرده‌اند، بلکه اشکال در این است که طبقه کارگر به خودی خود فقط ممکن است یک نوع آگاهی «تریدیونیونیستی» و یا آگاهی بر پایه اتحادیه کارگری- سندیکالیستی- برسد و نه یک آگاهی طبقاتی انقلابی که نافی نظام سرمایه‌داری است. این با آن چیزی که مارکس گفته است تفاوت اساسی دارد. مارکس می‌گوید؛ طبقه کارگر به خاطر شرایط کاری و عینی که در آن قرار گرفته به یک نوع آگاهی طبقاتی می‌رسد که انقلاب کمونیستی و سوسیالیستی را امکانپذیر می‌کند.
 
اما همانطور که گفتم لنین معتقد است که طبقه کارگر به خودی خود به این‌آگاهی نمی‌رسد بلکه طبقه کارگر برای رسیدن به این آگاهی باید رهبری شود. این نوعی نوآوری هم محسوب می‌شود. زمانی لنین این مساله را مطرح می‌کند که حدود سه دهه از مرگ مارکس می‌گذرد و علی رغم پیش‌بینی‌ها جنبش کمونیستی به جایی نرسیده است بنابراین لنین قصد دارد راهی برای تحقق خواسته‌های جنبش کمونیستی بیابد.

پس بر خلاف برخی‌ها که لنین را فردی فرصت‌طلب می‌دانند می‌توان گفت که لنین کسی بود که مهمترین خواسته مارکسیسم را تحقق بخشید و در واقع مکملی بود برای آن.اینطور نیست؟
فرصت‌طلبی تا حدودی با سیاسی کاری عجین است ولی به گمان من نمی‌توان گفت لنین اندیشمندی فرصت‌طلب بود. بلکه باید گفت مارکسیسم اندیشه پویایی بود که لنین آن را می‌پذیرد و به سهم خودش سعی می‌کند بر این اندیشه بیافزاید و به آن جهت بدهد. لنین یک مارکسیستی است که به سهم و در حد خودش سعی می‌کند به‌اندیشه مارکس و هدفی که دارد (همان انقلاب کارگری) کمک کند.

در این صورت آن چیزی که تحت عنوان لنینیسم مطرح می‌شود چیست؟
هیچوقت در زمان لنین از واژه «لنینیسم» استفاده نشد. تا قبل از مرگ لنین واژه «بلشویسم» باب بود. بلشویسم مقوله‌ای بود که لنین در آن تاثیر بسیار، و حتا در مقاطعی بی‌بدیل، داشت. اما در کنار لنین افراد دیگری از جمله «تروتسکی»، «استالین»، «بوخارین» و... نیز در شکل دادن به آن نقش‌آفرینی کردند. بلشویسم در هیچ زمان مترادف با اندیشه لنین نبود و مشخص بود که تشکیل شده از روندهای فکری‌ایست که در عین تعلق به خانواده‌ای بزرگتر (مارکس) با هم اختلاف نیز دارند. بعد از درگذشت لنین روندی توسط استالین شروع شد مبنی بر اینکه از لنین به عنوان یک رهبر انقلابی و رفیق حزبی و به عنوان یک متفکر نوعی «خدایگونه» و انسان ماورای انسانهای دیگر بسازند.
 
در این راستا مفهوم «بلشویسم» به تدریج با «لنینیسم» جایگزین شد. این روند با استالین شروع شد و واژه «لنینیسم» را هم اولین بار استالین استفاده کرد. البته کسان دیگری همچون تروتسکی و... هم از لنینیسم نام بردند اما آغاز‌گر اصلی برای «بت»سازی از لنین و تبدیل او به اسطوره‌ای غیر‌قابل دست‌یافتن استالین بود تا بدین ترتیب بتواند زیر سایه آن «بت» سنگر بگیرد و به دیگران حمله کند. «لنینیسم» از این جا و از این زاویه شکل گرفت. اگر کسی زندگی و آثار لنین را مطالعه کند بسیار سریع متوجه می‌شود که لنین از بت سازی و کیش شخصیت بی‌زار بود و در چند مورد با افرادی که مجیز وی را می‌گفتند برخوردی منفی کرده بود.

آیا شما قائل به تفاوت ذاتی بین مارکسیسم و برداشت‌های لنین از مارکسیسم نیستید؟
تفاوت که وجود دارد اما آن را «ذاتی» نمی‌توان خواند. تفاوت اندیشه لنین با مارکس در همان مقوله‌ای است که پیش‌تر گفتم. لنین به نسل بعد از مارکس تعلق داشت و حتا در قرنی متفاوت عمل می‌کرد. اگر قبول کنیم نظرات مارکس احکام منجمد نبودند مسلم است که درطول زمان باید دچار دوباره‌خوانی شوند. اما تعبیر «ایسم» از اندیشه لنین و اندیشه او را به‌اندیشه‌ای جهانشمول تبدیل کردن به نظر من کاری است که استالین در پی انجامش بود.
 
اندیشه لنین تجربه‌ای خاص در زمینه انقلاب روسیه است. وی در مورد مسائل دیگر نیز نوشته است (مانند امپریالیسم) اما بخش عمده کار فکری او جامعه روسیه بود. انقلاب روسیه اگر چه در ابتدا به پیروزی‌ها و موفقیت‌هایی رسید اما بالمآل شکست خورد. چرا که اتحاد شوروی متلاشی شد. کاری که حزب کمونیست اتحاد شوروی در زمان استالین کرد و لنین را نه لنین بلکه لنینیسم و جهانشمول معرفی کرد و پیروی از آن را برای همه واجب کرد کاری نبود که لنین در نظر داشت. اندیشه‌های او آیه‌های تغییر‌ناپذیر و آسمانی نبود.

درست است اما می‌دانیم که تقریبا هیچ یک از رهبران بزرگ و انقلابی از ابتدا در پی این نیستند که همچون «بت» مورد پرستش قرار گیرند. اما آیا می‌توان در مورد لنین اینگونه تحلیل کرد که استالین لنین را تا حد لنینیسم جهانشمول و «بُت»‌واره بالا برد تا خود را پیامبر این بت بخواند؟
با این برداشت موافقم. آنچه از سوسیالیسم و اندیشه چپ بعد از فوت لنین توسط دستگاه تبلیغاتی شوروی آموزش داده شد کار استالین و هم‌فکرانش بود. بنابراین آموزش نظری بسیاری از کمونیستها در سطح جهان در «مکتب جعل استالینی» صورت پذیرفت. این مکتب در کنار خطا‌کاری‌های دیگر جلوه‌ای مسخ شده از اندیشه لنین ارائه داد و در واقع پویایی و جذابیت آن را نابود کرد. لنین در پی چنین چیزی نبود. او یک متفکر انقلابی بود که سعی می‌کرد در شرایطی که زندگی می‌کند تجارب دوران خود را جمع‌بندی کرده و در مورد انقلاب روسیه (‌که خود مستقیما در آن نقش داشت) از آن استفاده کند. اینکه تفکرات این اندیشمند را به عنوان نسخه‌ای برای همه انقلاب‌ها بصورتی واحد تجویز کردند، این دیگر مشکل لنین نیست. بلکه مشکل کسانی است که از لنین و اندیشه‌های او برداشت درستی ندارند. در این مورد واژه «استالینیسم» برازنده‌تر است.

آیا می‌توان استالین را از مخالفان لنین و کسی که راه او را ادامه نداد به حساب آورد؟
به نظر من نمی‌توان چنین نظری داشت. به نظر من استالین شخصی بود که از نظر فکری و از نظر توان اندیشه و نظری در سطح متوسطی قرار داشت.او در سطح لنین (و یا حتا دیگر رهبران تراز اول حزب) نبود اما از نظر تشکیلاتی و استفاده و سوء استفاده از دسته‌بندی نیروها تبحر داشت. بعد از مرگ لنین، استالین توانست جناح‌های دیگری را که لنین سعی در همگون نگاه داشتن آنها داشت حذف کند.
 
استالین و اطرافیانش با سطح درک خودشان از اندیشه‌های لنین و پاسخ به این پرسش که اگر اکنون لنین بود چه کار می‌کرد؟ سعی کردند که برنامه‌ها را تدوین کنند و شوروی را به پیش برده و صنعتی کنند. اما بسیار روشن است که بسیاری از کارهایی که استالین کرد بعید بود لنین انجام دهد. از جمله قلع و قم رفقای حزبی که سالها مبارزه مشترک کرده بودند. بعید است لنین چنین کاری انجام می‌داد. از طرف دیگر روند درد‌آور صنعتی شدن شوروی که میلیون‌ها نفر نابود شدند،این مساله‌ای است که استالین با قدرت و بی‌رحمی بی‌سابقه‌ای انجام داد. آیا لنین هم چنین کاری می‌کرد؟ ما نمی‌دانیم.اما به نظر بسیار بعید می‌آید.

رهبران پس از مدتی با انتقاداتی مواجه می‌شوند و این مساله در مورد شوروی هم صدق می‌کند. بحث عبور از لنین چگونه و از چه زمانی مطرح شد؟
ببینید، پس از درگذشت او و در راستای پاسخ به چالشهای جدی، پیچیده و خطرناک تفسیرها‌ی متفاوتی از اندیشه لنین شکل گرفت که برخی نیز انتقادی بود. پیروزی جناح استالین بدین معنی بود که فقط یک قرائت از لنین بشکل رسمی پذیرفته شد و «صحیح» اعلام گشت. لنین استالین ساخته «لنینی» از آب در‌آمد که نه دچار اشتباه شده بود و نه می‌شد به آن انتقاد کرد. جنگ جناحی که پس از مرگ لنین در حزب کمونیست شوروی رخ داد و تا یک دهه طول کشید و به حذف فیزیکی و اعدام رهبران جناح‌های مخالف استالین منتهی شد در عمل نتیجه همان تفسیرهای متفاوت بود. همه اینها معتقد بودند که در حال ادامه دادن راه لنین هستند. اما در واقع همه سعی می‌کردند به نوعی از لنین عبور کنند.

لنین برای همه کمونیست‌های روس دوران خود کاریزما بود. این مساله او را به شکلی اسطوره‌ای در می‌آورد. سوال این است که آیا این جنبه کاریزماتیک و اسطوره‌ای لنین هرگز دچار خدشه شد؟
جنبه جذابیت شخصیت او (کاریزما) را باید از مقوله اسطوره جدا کرد. اینکه لنین از همه همدوره‌ای‌ها و همفکران خود در انقلاب اکتبر روسیه بالا‌تر بود بحث جداگانه‌ای نسبت به آن لنینی که استالین ساخت محسوب می‌شود. نخست باید توجه داشت که لنین در حزب بلشویک (بعدها کمونیست) از محبوبیت خاصی برخوردار بود و از نظر فکری و نظری نیز اندکی از همدوره‌ای‌های خود بالاتر بود ولی اطرافیان او هم افراد شاخصی بودند. برای نمونه «لئون تروتسکی»، «نیکلای بوخارین»، «لئون کامنیف»، «گریگوری زینویف» و غیره همه شخصیت‌های بسیار قدرتمندی از نظر فکری بودند و لنین اندکی، فقط اندکی از اینها بالاتر بود. این با آن اسطوره‌ای که استالین از لنین ساخت اساسا تفاوت دارد. دوم اینکه، اسطوره‌ای که استالین از لنین ساخته بود چنان با شوروی و تجربه آن عجین شده بود که بطور طبیعی وقتی شوروی تجزیه شد، لنین اسطوره‌ای هم زمین خورد.

برای افراد اندیشمند دوره‌هایی از زندگی از جهت تجربه و نظریه‌ها مطرح است. آیا از این جهت می‌توان لنین را به لنین پیر و جوان تقسیم کرد؟ لنین هر دوره چه ویژگی‌هایی دارد؟
من زیاد عنایتی به این مقوله جوان و پیر ندارم. آدمی اگر شانس آورد و پیر شود طبیعیست که به لحاظ کسب تجربه و بلوغ به مسائل کمی متفاوت بنگرد. اما در مورد لنین باید گفت که اساسا لنین پیر نشد. او تقریبا در اواخر میانسالی درگذشت. تفاوت لنین جوان و لنین میانسال در این است که او در اواخر عمر با مشکلات بزرگتری درگیر بود. انقلاب روسیه بزرگترین مشکل و یا بزرگترین مساله دوران لنین بود. او نقش یک سکاندار را در انقلاب روسیه باید ایفا می‌کرد.

آن کشتی که لنین سکاندارش شد قرار بود به تمام دنیا صادر شود. از این رو انترناسیونالیسم جهانی و «کمینترن» تشکیل شد.اما به مرور می‌بینیم که بعد از بین‌الملل سوم کم‌کم این مساله انترناسیونالیسم کمرنگ می‌شود و جای خود را به ناسیونالیسم روسی می‌دهد؟
باید گفت که اساسا پروژه استالین به نوعی رنگ و بوی ملی‌گرایی (ناسیونالیستی) دارد. اگر بحث‌های استالین با رهبران جناح چپ حزب کمونیست شوروی (که عبارت بودند از «تروتسکی»، «زینویف» و «کامنیف») را بررسی کنیم متوجه می‌شویم که اختلاف اینها در مورد جهت و سمت‌گیری جهانی انقلاب روسیه است. این بحث‌ها از سال 1925‌یعنی پس از مرگ لنین تا 1928 طول می‌کشد. حرف اساسی جناح چپ حزب کمونیست این بود که اگر انقلاب کارگری تنها در شوروی باقی بماند در نهایت منجر به شکست می‌شود بنابراین باید به تحقق انقلاب در دیگر کشور‌ها کمک کرد تا آنها به کمک روسیه بیایند.
 
آنها معتقد بودند از آنجا که روسیه ضعیف و غیر صنعتی است بنابراین دیگر کشور‌ها باید به کمک روسیه بیایند و این امکان ندارد مگر با وقوع انقلاب کارگری در آنها. جوهر این بحث در کتاب «انقلاب مداوم» تروتسکی که در سال 1928 منتشر شد آمده است.اما در مقابل اینها استالین معتقد بود ما خودمان می‌توانیم سوسیالیسم را در شوروی بسازیم و سوسیالیسم در شوروی ساخته نمی‌شود مگر اینکه شوروی صنعتی شود. جوهر این بحث نیز در نظریه «سوسیالیسم در یک کشور» تبلور پیدا می‌کند. بنابراین استالین با همان شیوه خشن و بی‌رحم خودش شوروی را در طول 10 سال صنعتی کرد. در پایان مسیر صنعتی شدن شوروی، جنگ جهانی دوم‌ آغاز شد. شوروی در این جنگ باید با کشورهایی از جمله‌امریکا و انگلیس که‌امپریالیستی ارزیابی می‌شدند همکاری می‌کرد.
 
پیش‌نیاز این همکاری پائین آوردن فتیله شعارهای انقلاب بود. از این رو محوریت یافتن شوروی و اینکه همه احزاب کمونیستی باید منافع خود را فدای پایداری شوروی کنند از زمان استالین شروع شد. این روند تا جنگ جهانی ادامه یافت و در خلال این جنگ و در سال 1942 به دستور استالین «کمینترن» تعطیل شد و حتی سرود ملی و سوسیالیستی شوروی را تغییر دادند. این سرود تا سال 1942 سرود انترناسیونال کارگری بود و بعد سرود ملی ناسیونالیستی جایگزین آن شد. این تغییرات به موجب روندی شکل گرفته بود که قصد کاهش تنش بین شوروی و متحدین سرمایه‌دار آن داشت.

آیا این اتفاقات و تغییرات مارکسیستی نبود و با اندیشه‌های لنین و مارکس تفاوت داشت؟
تفاوت بی شک داشت ولی تمامی این تفاوتها، بین مارکس و لنین و یا این دو با استالین یک عامل مشترک «شرایط زمانی و مکانی» را در خود دارند که عدم توجه به آن درک مساله را مشکل می‌کند. در مورد سوال شما تفاوت از این زاویه بود که انقلاب سوسیالیستی در کشوری اتفاق افتاده بود که‌امکانات تاریخی ساخت سوسیالیسم را نداشت. وقتی در سال 1917 در روسیه انقلاب شد، نه لنین و نه بلشویک‌ها نمی‌گفتند که قادر خواهند شد در روسیه سوسیالیسم را تحقق بخشند. لنین می‌گفت ما انقلاب کردیم و حالا کشور دیگری از جمله فرانسه، انگلیس وبویژه آلمان باید انقلاب کنند و به کمک روسیه بیایند.
 
اما هر چه زمان می‌گذرد خبری از وقوع انقلاب دیگری نمی‌شود. نامه‌های آخر لنین حاوی این نگرانی است. لنین در این نامه‌ها به وضعیت بد حزب، روسیه و انقلاب اشاره می‌کند و راه حلهایی نیز ارائه می‌دهد ولی هیچ یک قادر به حل مشکل نشدند. مساله این بود که آنها در کشوری که پیشرفته نبود انقلاب کمونیستی کرده بودند و هیچ انقلاب کمونیستی دیگری هم به وقوع نپیوسته بود. وقتی لنین درگذشت بحث بر سر این مساله‌آغاز شد که چه کار کنیم. راه حل استالین و هم‌فکرانش درون‌گرایی و کوشش در صنعتی کردن کشور با استفاده از منابع داخلی و به هر بهاء بود. جناح چپ حزب به صدور انقلاب می‌اندیشید.
 
در این نبرد استالین پیروز شد. اما بر اساس آنچه شما پرسیده‌اید باید بگویم مارکس هیچگاه گمان نمی‌کرد انقلاب کارگری در کشوری مثل روسیه تحقق یابد. لنین هم به صنعتی شدن با زور فکر نمی‌کرد. بلکه تمام فکر آنها این بود که اگر در روسیه انقلاب پرولتری پیروز شود در واقع جرقه‌ای خواهد شد برای دیگر کشورهای جهان که انقلاب کنند و در نهایت با اتحاد جهانی انقلاب پرولتاریایی جهانی رخ دهد. اما این اتفاق نیفتاد.

چگونه می‌توان از انقلاب 1917 تعریفی ارائه داد که در نهایت از میان آن فردی همچون «گورباچف» بیرون می‌آید؟
ببینید، این مبحث بسیار مفصلی است. مساله فقط گورباچف هم نیست و باید کل تجربه انقلاب روسیه و اتحاد شوروی مورد بررسی قرار گیرد. به نظر من نمی‌آید بدون دارا بودن تحلیل از مسائل بالا بتوان درک درستی از مفهوم چپ ارائه نمود. اما چیزی که اکنون در ایران و برخی جریانات در دنیا باب شده است نادیده گرفتن سقوط شوروی است. چپ‌ها نمی‌توانند و شاید نباید از مارکسیسم، لنین، مارکس و تجربه چپ حرف بزنند اما سقوط شوروی و این تجربه تاریخی را نادیده بگیرند. نمی‌توان به مسائل سیاسی و اجتماعی نگاهی غیرتاریخی داشت. نمی‌توان لنین و ظهور گورباچف و سقوط شوروی را از هم جدا کرد.آنانی که از لنین حرف می‌زنند باید بدانند که او خود هرگز مسائل تاریخی را نادیده نمی‌گرفت. لنین همیشه اول از تجربه تاریخی حرکت می‌کرد و سپس به نتیجه‌گیری نظری می‌رسید و نه بر عکس.

اندیشه چپ از ابتدا به عنوان محور حق‌طلبی فقرا و کارگران و دهقانان در تمام جهان مطرح شد. اما چرا همواره روشنفکران بودند که به گسترش این نظریه پرداختند؟
در برخی کشور‌ها و در برخی مقاطع تاریخی کارگران نیز به‌اندیشه چپ گرایش پیدا کردند. اما می‌شود گفت اغلب روشنفکران مروج چنین نظریاتی بودند. چون به نظر من برخی از روشنفکران در مورد جامعه خود حساس هستند. گسترش فقر، تهدید آزادی بیان و مسائلی از این دست روشنفکران را وادار به واکنش می‌کند. کار روشنفکر هم همین است، برخورد و نقد ناهنجاری‌های اجتماعی. در کشورهایی که توسعه یافته نیستند تضاد طبقاتی،فقر، نادیده گرفتن حقوق بشر و... زیاد است بنابراین روشنفکران قصد دارند برای این مساله راه چاره‌ای بیابند.
 
اما هیچ حرکت اجتماعی را نمی‌توان سامان داد مگر با در نظر گرفتن تجارب تاریخی. اینکه در اوایل قرن بیست و یکم برخی از روشنفکران در مخالفت با حاکمیت به دنبال تحقق حکومت طبقاتی پرولتاریا و نوع «مارکسیستی» هستند بدون اینکه تجارب تاریخی را در نظر داشته باشند، برای من چندان روشن نیست که چگونه ممکن است چنین کاری را انجام داد و چگونه طرفداران این نظریه انتظار دارند که با اقبال مردمی هم مواجه شوند.

مارکسیسم چگونه می‌تواند به تحلیل مسائل امروز ایران و جهان بپردازد؟
به نظر من دوران «ایسم» دیگر به پایان رسیده است. بدون شک مارکس، انگلس، لنین و دیگران بر دانش ما افزوده‌اند. امروز در تمام دانشگاه‌های دنیا تاثیر این افراد را می‌توان مشاهده کرد. اما دوران ایسم‌ها و ایدئولوژی به پایان رسیده است. بنابراین و برای نمونه، اگر بخواهند از زاویه تنگ ایدئولوژیک مسائلی مانند چرایی سقوط شوروی و سرمایه‌داری شدن چین را توضیح بدهند به احتمال در نهایت به نظریه توطئه می‌رسند. به نظر من نمی‌توان تمام تحولات اجتماعی و یا تمام اتفاقات دنیا را بر اساس تحلیل طبقاتی توضیح داد و تحلیل کرد.
 
بی‌شک تحلیل طبقاتی یک وجه مهم از روند شناخت است اما نمی‌تواند تمام کلیت آن را در بر گیرد. بسیاری از عوامل دیگر در شکل‌گیری پدیده‌های اجتماعی نقش‌آفرینی می‌کنند که برخی از آنها بسیار متغیراند که کار تجزیه و تحلیل را مشکل‌تر می‌کند. به نظر من می‌آید «ایسم» کوشش در تقلیل پدیده‌های پیچیده اجتماعی به مخرج مشترک ایدئولوژیک خود دارد. «مارکسیسم» و «لنینیسم» باب شده کوشش در تقلیل مسائل به سطح تحلیل طبقاتی صرف دارد. اینگونه تقلیل‌گرایی بی‌شک به ساده‌انگاری منتهی می‌شود و به هر حال عمرش به سر آمده و از بنیان نیز با اندیشه‌های مارکس بیگانه است.

تبلیغات