آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

در مورد روز پیروزی انقلاب کس اختلاف ندارد، بیست و دوم بهمن 57 بود.اما آغازش را برخی به بیست و هشت مرداد برده‌اند و بعضی به پانزده خرداد.سیزده آبان که امام تبعید شد یا سوم اسفند که سیدضیا و سردار سپه با کودتائی به آزادی‌های به دست آمده در مشروطیت پایان دادند و دیکتاتوری مورد تائید قدرت‌های خارجی بر کشور حکمران شد.اما بر این همه تبصره‌ای باید و آن تاریخ آغاز حرکت‌هائی است که منجر به پایان کار حکومتی شد که تاریخ خود را به دوهزار و پانصد سال می‌رساند که البته این تاریخی برساخته بود. اما در جست و جوی تاریخی برای شروع نارضائی مردم از حکومت، به دورهای دور، دورتر از این‌ها می‌توان رفت.گرچه تلاش برای یافتن آغاز حرکتی که به انقلاب رسید، آغاز آخرین فوران که به سرنگونی حکومت پادشاهی انجامید، آخرین پرش و آخرین جهش، به روزی می‌رسد در محدوده سال 1356 یعنی سی سال پیش.زمستان.


دهمین روز از زمستان در آغاز سال میلادی 1978 تهران مرکز خبری عالم بود، موج خبری که با جیمی‌کارتر رییس جمهور آمریکا به مصر رفته و به طرح صلح خاورمیانه پرداخته بود با پرواز هواپیمای شماره یک نیروی هوائی آمریکا، از قاهره به تهران متوجه تهران شد.کارتر یک کشاورز ساده و یک مبلغ مذهبی و خادم کلیسا، به تصادفی نامزد حزب دموکرات در انتخابات ریاست جمهوری شد و بازی را در میان ناباوری‌ها از جرالد فورد برد و در کاخ سفید نشست.تا در آن جا قرار گیرد تصور انسانی از آمریکائی‌ها و آمریکا ارائه داد و همین در جامعه‌ای که از افتضاح واترگیت به خشم آمده و پی به فساد دستگاه دولت برده بود، رای‌ساز شد.او در مبارزات انتخاباتی خود از جمله بر حقوق بشر تکیه کرد.از جمله از کره شمالی، شیلی و ایران به عنوان دیکتاتوری‌های متحد آمریکا نام برد که در دولت وی تحمل نخواهند شد.همین گفته‌ها باعث شد که در این سه کشور حکام به فکر افتادند به خصوص پینوشه در شیلی و شاه در ایران.

اما ایران کشوری صاحب نفت و بزرگ‌ترین متحد آمریکا در منطقه و ژاندارم خلیج فارس بود و آمریکائی‌ها این را آسان به کف نیاورده بودند که آسان از دست بدهند، چنین بود که کارتر هنوز در اتاق بیضی کاخ سفید جا به جا نشده کارشناسان دستگاه اداری آمریکا، وادارش کردند که به ایران فکر کند.خاطرات همکاران کارتر و خود وی نشان می‌دهد که نگرانی از وضعیت ایران در همسایگی شوروی ابرقدرت سرخ اولین موضوعی که روی اعضای دولت تازه قرار گرفت.سایروس ونس دیپلمات کارکشته که وزارت خارجه را در دولت جدید عهده‌دار شده بود این را درک می‌کرد، از قضا در اول کار برژینسکی لهستانی اصل و جانشین کسینجر در شورای امنیت ملی هم به علت ضدیتش با کمونیسم این اهمیت را در می‌یافت اما به بی‌پایه بودن دیکتاتوری‌های راست هم اعتقاد داشت.
 
از گفتگوی این دو – یکی آکادمیسین و دیگری تجربه در عمل آموخته – چنان شد که سایروس ونس مامور گشت که اولین سفرخارجی خود را در مقام تازه به تهران اختصاص دهد.ماموریتش دریافت پاسخ این سئوال بود که آیا از “فضای باز سیاسی” شاه احساس خطر می‌کند یا نه.واشنگتن آماده بود که اگر شاه هم مانند پینوشه و دیگر دیکتاتور‌ها بر سر موضع خود ایستادگی کند، ایران را از اولویت در بررسی کارنامه حقوق بشری حکومت‌های متحد آمریکا، خارج کند.

در این ملاقات سرنوشت‌ساز و حقیقت‌یاب، شاه مغرور به اندازه کافی به ضد خود عمل کرد.او قبل از این که سایروس ونس زبان بگشاید شرح مفصلی در باب لزوم استقرار دموکراسی بیان کرد و حتی گفت که خود قصد داشت بعد از این که کشور صنعتی شد به مساله توسعه سیاسی بپردازد و مردم را در سرنوشت خود سهیم کند.هر چه در روزها و ماه‌های بعد اردشیر زاهدی سفیر ایران در واشنگتن به مقامات کاخ سفید توضیح داد که این روانشناسی شاه است که از ترس آن که “نه” نگیرد خود پیشاپیش به جلو فرار می‌کند، آمریکائی‌ها که در گزارش ونس همان را شنیده بودند که می‌خواستند راه خود رفتند.حتی تذکرهای جدی راکفلرها و کسینجر و دولتمردان سابق آمریکا هم اثری نکرد. اما این بازی به نتیجه‌ای برای ناراضیان ایرانی نرسید.آن فضای باز از حد حرف خارج نشد.
 
بلکه چندان که در پائیز سال 1356 شاه برای نوزدهمین بار به آمریکا رفت و جیمی‌کارتر نهمین رییس جمهور آمریکا شد که در کاخ سفید از وی و ملکه پذیرائی کرد، در آن جا حادثه‌ای مهم رخ داد.کنفدراسیون دانشجوئی ایران که سال‌ها پیش یک بار هنگام سفر شاه به آلمان با برپائی تظاهراتی گسترده [که یک جوان آلمانی در آن کشته شد] توجه همه جهان را به سوی ایران جلب کرده بودند این بار با تدارکی وسیع‌تر خود را در برابر کاخ سفید مستقر کردند.تدارک هواداران سلطنت در مقابل خروش دانشجویان ناراضی چیزی نبود.یورش پلیس در برابر دوربین‌های تلویزیون صحنه‌ای ساخت که آمریکائی‌ها معمولا در فیلم‌ها می‌بینند و خیلی زود منفی و مثبت آن را انتخاب می‌کنند.
 
پلیس مجهز و اسب‌سوار با باتوم‌های الکتریکی و ماسک‌ها نمی‌توانست شخصیت مثبت این فیلم مهیج باشد ولی آن جوان کنفدراسیونی که به بالای اسب پلیس پرید و صحنه را سینمائی‌تر کرد مظلوم آرمانخواه را نشان داد.باد پرده در وزید و گاز اشک‌آوری را که پلیس برای متفرق کردن مخالفان شلیک کرده بود برد تا باغچه گل سرخ که در آن جا جیمی‌کارتر و میهمانانش از گارد احترام سان می‌دیدند.از توآلت ملکه چیزی نماند و شاه که قرص‌های مربوط به سرطانش هم ریه‌های او را حساس کرده بود ناگزیر برای مهار اشکی که از چشمانش سرازیر شده بود دستمال بیرون کشید و صحنه‌ای دیدنی برای عکاسان ساخت.انگار همه می‌گریستند.

این صحنه جذاب سینمائی چندان که ساعتی بعد از تلویزیون‌های آمریکا بارها و بارها پخش شد، همچون آن بادی که وزید، خبر زندان‌های ایران و چریک‌های جانفدائی را که در درگیری با ساواک کشته شدند، و قصه‌هائی از ساواک به عنوان مخوف‌ترین دستگاه امنیتی جهان سوم در جهان پراکند.بداقبالی شاه بود که سال قبلش هم چریک‌ها به فعالیت خود وسعت داده بودند و هم او احساس قدرت کرده و فرمان داده بود که اخبار درگیری‌های ساواک و چریک‌ها در روزنامه‌های داخل چاپ شود، پس خبرش در دنیا هم منتشر شده بود.پس این موج تازه خوراک هم داشت.دانشجویان ناراضی ایرانی در دانشگاه‌های جهان، که بعد از فوران بهای نفت تعدادشان فراوان شده بود، برای حرکت‌های اعتراضی خود مواد لازم و اسامی‌و عکس و گزارش‌هائی هم داشتند.

اما همه این‌ها فرق داشت با آن چه در اتاق بیضی و هنگام اولین گفتگوی شاه و کارتر اتفاق افتاد و گزارش آن هم در اسناد وجود دارد.جیمی‌کارتر که دو ماه قبلش در دیداری با گرومیکو وزیر خارجه باتجربه شوروی به اندازه کافی بر سر حضور ارتش سرخ در آفریقا تحقیر شده بود، این بار در ملاقات با یک ضد کمونیست امتحان پس داده، مبهوت اطلاعات و تجربه وی شد.وقتی شنید میهمان از دیدار با روزولت و چرچیل و استالین می‌گوید و از تجربه‌هائی که او حتی در کتاب هم نخوانده، با وی مهربان شد.همه گزارش‌هائی که دفتر حقوق بشر داده بود از یاد رفت.چه رسد که شاه مانند همه آن سال‌ها فهرستی از تقاضاهای دیگران هم در جیب داشت.توصیه‌هائی برای انورسادات و ملک حسین و حتی حافظ اسد.
 
برخلاف فضائی که در خیایان جلو کاخ سفید و کنار کاپیتول تا ساعت‌ها جریان داشت، در مذاکرات یک ساعت و نیمه شاه و جیمی‌کارتر گرمای تازه‌ای راه یافت.چنان که روزالین کارتر همسر رییس جمهور هم در گفتگو با فرح خود را از وی درباره هنر و فرهنگ کم‌اطلاع‌تر یافت.و در پایان همین دیدار و در فضای مهربان آن بود که به پیشنهاد اردشیر زاهدی و پشتیبانی برژینسکی قرار شد که کارتر در راه برگشت از سفر مصر سری هم شده به تهران بزند.که بعدا تبدیل شد به سفری یک روزه.به نظر می‌رسید نگرانی‌هائی که از حدود یک سال قبل در دل شاه و نزدیکانش ریشه دوانده بود داشت جای خود را به دلگرمی‌می‌داد.سه ماه قبل این به اثبات رسید.در کاخ سعدآباد در میهمانی شب اول سال نو، اعضای دولت جمشید آموزگار که وزارت خود را مدیون روی کار آمدن کارتر می‌دیدند، با چشمان از حدقه بیرون زده شنیدند که کارتر چنان تجلیلی از شاه کرد که همراهانش هم نتوانستند تعجب خود را پنهان کنند.آنتونی پارسونز بعدها آن تملق‌گوئی‌ها را “مهوع” خواند.
 
مشاور کارتر آن را باورنکردنی توصیف کرد.هر چه بود چنان فضای روحی شاه عوض شده بود که بار دیگر فرصت یافت تا ملک حسین را وساطت کند که در آن میهمانی شام حاضر بود. اعتماد به نفس به رژیم برگشت.و تنها یک هفته بعدش بود که هویدا وزیر دربارشاهنشاهی پاکتی را به داریوش همایون وزیر اطلاعات و جهانگردی داد با قید آن که به روزنامه‌ها بدهد و از آنان بخواهد که در شماره روز بعد چاپش کنند.پیام انقلاب، پیام دگرگون شدن سرنوشت رژیم پهلوی، پیام گرفتار شدن محمدرضا پهلوی به همان سرنوشتی که سه شاه قبل از وی بدان گرفتار شده بودند، تبعید و آوارگی و مرگ در غربت، در آن سه پاکت دربسته درج بود.از متن آن نامه کسی خبر نداشت مگر شاه که خود دستور نگارش آن را داده و از میان سه نمونه‌ای که دفتر فرهنگی دربار تهیه کرده بود، خود متن نهائی را تهیه کرده بود.
 
وزیر دربار و نخست وزیر و حتی وزیر اطلاعات و جهانگردی – که از نظر انقلابیون و مردم نویسنده آن متن تصور شده بود – از آن خبر نداشتند.این متن با همه مقاومتی که در سردبیر و مدیران روزنامه اطلاعات وجود داشت با تکرار یک جمله توسط نخست وزیر و وزیرش “امر اعلیحضرت است و باید اجرا شود” در شماره روز هفدهم دی ماه روزنامه اطلاعات با امضای احمد رشیدی مطلق چاپ شد.به فاصله کوتاهی خبرش به همه جا رسید و چنان شد که کامیون حامل روزنامه اطلاعات هنگام ورود به شهر قم به آتش کشیده شد.شب قم نخوابید و صدای گلوله‌ها پی در پی برخاست.تلفن‌ها به راه بود و در گفتگوها تعداد کشته شدگان بالا و بالاتر رفت.
 
در منابع مختلف تاریخی نوشته شده قوت قلبی که تحسین جیمی‌کارتر از رهبری شاه، و اغراق وی در قدرت و استقرار حکومت در ذهن محمدرضا پهلوی آخرین پادشاه ایران ایجاد کرد، منجر به یک سری تصمیم‌گیری‌هائی شد که در وهله اول تقویت و گسترش حزب رستاخیر، و قراردادن طرح فضای باز سیاسی در درون آن حزب بود و گام دوم حمله به جناح مذهبی که به نظر شاه با توجه به پیشرفت‌های کشور نفوذ خود را از دست داده بودند، به ویژه آیت الله خمینی مرجع تبعیدی که به گمان شاه هوادارانش در آن سیزده سال به شدت کاهش یافته بودند.

یک سال قبل از آن بر اساس خاطرات روزانه اسدالله علم وزیر دربار شاهنشاهی وقت، زمانی که وی از فراوانی تعداد دختران محجبه دانشگاه تهران گزارش می‌دهد و این که “در زمانی که غلام رییس دانشگاه بودم دختر چادربه‌سر را مسخره می‌کردیم، یک نفر هم برای نمونه پیدا نمی‌شد، یعنی آن را برای خود تحقیر به حساب می‌آورد وحالا ده‌ها دختر چادری حتی در سالن سخنرانی دیدم و شنیده‌ام که حتی با فرهنگ مهر [رییس وقت دانشگاه شیراز] دست نمی‌دهند که این کار حرام است.شاهنشاه خیلی تعجب کردند.”

اسدالله علم که در آن زمان نزدیک‌ترین افراد به شاه سابق ایران بود نوشته “...عرض کردم بیچاره فرهنگ مهر خودش زرتشتی است و بسیار هم مرد خوبی است ولی از ترس چماق تکفیر آخوندها بیشتر از مسلمانان احتیاط می‌کند.فرمودند دیگر آخوندی نیست.عرض کردم روحیه آخوندی هست و مارکسیست‌های اسلامی‌برای هوچی‌گری خیلی خوب از آن بهره‌برداری می‌کنند” [جلد ششم از خاطرات اسدالله علم].

خبرگزاری دولتی پارس در گزارشی پیرامون حوادث قم بدون اشاره به اعتراض مردم به چاپ مقاله روزنامه اطلاعات نوشت “در تظاهرات قم نه نفر زخمی‌و شش تن کشته شدند که تظاهرات آن‌ها مصادف با روزهای اصلاحات ارضی [نوزدهم دی] و آزادی زنان [هفده دی] بوده است و خرابکاران به محل حزب رستاخیر و کلانتری‌ها و بانک‌ها حمله بردند و ماموران مجبور به شلیک شدند”. اما در گزارش خبرگزاری یونایتدپرس [که از بی‌بی‌سی هم پخش شد] آمده بود که تظاهرکنندگان خواستار بازگشت رهبر مخالفین شاه از عراق بودند و بیست تن آن‌ها کشته شدند.ارقام مختلف به ظاهر به گوش امام هم رسیده بود که در سخنرانی خود گفت “...بی‌جهت مردم را به مسلسل بستند تاکنون هر چه اطلاع داده‌اند مختلف است بعضی خبرگزاری‌ها هفتاد و برخی صد و حتی سیصد نوشته‌اند.الان معلوم نیست، بعدا احصائیه لابد پیدا می‌کند، اگر بتواند.اگر مثل پانزده خرداد مردم را به دریاچه حوض سلطان نریخته باشند.”

آیت الله خمینی در این سخنرانی که به فاصله کوتاهی نوار آن به ایران رسید و در مجامع مختلف پخش شد با اشاره به سفر جیمی‌کارتر به ایران و طرح فضای باز سیاسی شاه گفت “من قبلا هم گفته‌ام، الان هم عرض می‌کنم آزادی‌هائی که داده‌اند اگر این آدم نوکری خودش را تحکیم کند با این کارتر [...] این دفعه یک سیلی به صورت مردم بزند که بالاتر از همیشه باشد.منتها نمی‌دانستم به این زودی همچو دنبال این معنا که حسابش را با کارتر تمام کرد و نوکری‌اش را تثبیت کرد، بهانه درست کند که ضرب شصت نشان بدهد.”

در این سخنرانی که روز نوزده دی در محل درس آیت الله خمینی ایراد شد آمده بود “...ایشان باید بفهماند که من دیگر، آن آدمی‌که قبلا بود، نرفته ملاقات نکرده بود نیستم.من ملاقات کردم.من کارم را درست کردم.من تحکیم کردم نوکری را، من وابسته‌ام، من می‌کشم...لکن بدخوانده بود.نمی‌دانست که با این کشتار چه فضاحتی به سرش در می‌آید.آدمی‌که می‌گوید همه ملت با من‌اند ...همه مردم حالا بر ضد ایشان قیام کرده‌اند از قم و تهران شروع شد و رفت تا خراسان و آذربایجان و تا
آبادان...”[صحیفه نور.جلد اول]

تظاهرات پی در پی، کشیده شدن ارتش به خیابان‌ها، انهدام اماکن عمومی‌و ایجاد ناامنی‌هائی که به خروج ارز و سرمایه‌ها از کشور به وسعت انجامید، سرانجام وقتی شاه را به پریشانی انداخت که ابعاد آن گسترش گرفته و عملا فضای باز سیاسی او را به فراموشی سپرده بود.
آنتونی پارسونز در ابتدای آن فصل از کتاب خاطرات خود که به شرح دی ماه سال 1356 و حوادث آن روزها اختصاص دارد، جمله‌ای از آلکس دو توکویل تاریخدان و فیلسوف نامدار نقل می‌کند که می‌نویسد “جدی‌ترین و حساس‌ترین لحظه برای یک حکومت بد زمانی است که در صدد اصلاح خود بر می‌آید.فقط کیاست و سیاست کامل می‌تواند تاج و تخت یک پادشاه را هنگامی‌که می‌خواهد پس از یک استبداد طولانی، بهبودی در وضع ملت خود پدید آورد از خطر نجات دهد.دردی که به گمان درمان ناپذیر بودن مدت‌ها با صبر و شکیبائی تحمل شده است و وقتی قابل درمان تشخیص داده شود، تحمل‌ناپذیر می‌گردد.”

تاکید آیت الله خمینی بر ادامه یافتن تظاهرات و اعتصاب‌ها، عملا همه را در انتظار چهلمین روز از حادثه هجدهم دی ماه قم نشاند.چنین بود که در چهلم قم، دانشگاه تبریز محل برپائی تظاهرات و درگیری‌هایی شد که ارتش را به واکنش واداشت و در چهلم تبریز مردم یزد برخاستند و وقتی چهلم سوم به اصفهان رسید هم دولت آموزگار سقوط کرد و هم حکومت نظامی‌بعد از پانزده سال برقرار گشت و دیگر گردونه به دور افتاده بود.تا در حوالی سالگرد نطق تملق‌آمیز و “مهوع” که رژیم پادشاهی ایران را مستقرترین و باثبات‌ترین خوانده بود شاه مجبور شد با چشمانی گریان کشور را ترک کند و در دهم بهمن رهبر انقلاب در مراسمی‌ که تا آن زمان در کشور سابقه نداشت این همه آدم را یکجا جمع کند، به وطن برگشت و در بهشت زهرا فرمان سرنوشت را ابلاغ کرد.سومین دولت مستعجل پادشاهی هم خط امان از امواج انقلاب نگرفت و هدف شد.
 
چنان که تا شاه برود نه ملاقات‌های هرروزه‌اش با سولیوان و پارسونز اثر بخشید و نه ژنرال چهارستاره نایب فرمانده ناتو [که شاه می‌پنداشت مانند کرومیت روزولت آمده تا حکومت وی را نجات دهد و به چشم سوپرمن نگاهش می‌کرد اما وی در اولین ملاقات از شاه پرسید کی می‌رود تا بلکه کشور آرام گیرد] هویزر کاری توانستند کرد جز گوش دادن به بی‌تصمیمی‌دولت ناهماهنگ کارتر و شنیدن درددل اردوی در حال فروپاشی پادشاهی که در عین حال از اثر سرطانی جانکاه هر بار هم تکیده‌تر می‌شد.
هویزر سوپرمنی که سوپرمن نبود شبی توانست از مهلکه تهران بگریزد که فقط سه روز به پایان کار مانده بود، او چندان ماند که مطمئن شود که هزاران مستشار نظامی‌آمریکائی هم با خط هوائی تدارک دیده به قبرس و یونان منتقل می‌شوند.

جان روایت
انقلاب چیزی مانند پرواز، مانند بال زدن بر فراز آسمان‌ها بود.و لذت نهفته در آرزوی آن، بیش از آن بود که به وصف آید.اما برای آن نسل امروز اندیشه بال گشودن و تن رها کردن از بلندی، با تصور برخورد استخوان با زمین ترساننده است و وهم‌انگیز.
بخش زیبائی از تبلیغات سیاحتی کشور نیوزلند، بانجی است.و آن ورزشی است که فرد را به طنابی حساب شده و به اندازه، محکم می‌بندند تا بتواند از بالای صخره یا نوک کوهی در هوا شیرجه بزند. چند هزارمتر پائین‌تر از او، رودی خروشان و یا دریاچه‌ای آرام است و یا دشتی گسترده.آن بندها که شخص را نگهبان می‌شود گرچه در نهایت نمی‌گذارد که پرواز کننده به زمین یا سطح آب برخورد کند، و پیش از رسیدن او را حفظ می‌کند اما ترس را چاره نمی‌شود.
 
بانجی از دور و در خیال زیباست چنان که هر سال گروها گروه آدمیان به شوقش به نیوزلند می‌روند.به هوای رها شدن پرنده‌وار در هوا.اما در جائی خواندم که حدود هفتاد درصد از کسانی که این همه راه آمده و پول بلیت داده و نوبت را گذرانده‌اند وقتی که طناب به کمر و پای آن‌ها بسته می‌شود و می‌روند به لب سکو تا تن و جان را رها کنند، پشیمان می‌شوند.به چشم دیدم تازه آن‌ها که بر ترس پیروز می‌شوند و می‌روند تا انتها، یعنی شیرجه می‌زنند در هوا، به محض رها شدن چنان فریادی می‌کشند که صدایشان در دره می‌پیچد و تا فرسنگ‌ها شنیده می‌شود.این فریاد برای غلبه بر ترس است یعنی دیگر پشیمانی سودی ندارد، امکان بازگشت نیست.

انقلاب نیز چیزی از این دست بود.در دهه چهل شمسی و شصت میلادی لازم نبود که مردان سیاست و انقلابیون حرفه‌ای برای کشاندن مردم به میدان انقلاب کاری کارستان کنند، رساندن کتاب‌های آن چنانی و شرح ظلم‌ها و کشتارهای بزرگ، چندان لازم نبود.کافی بود آدمی‌در سرزمینی زاده شده باشد که دولتش از اقمار آمریکا و سرمایه‌داری به حساب آید، دیگر لوازم پرواز در هوا بود، با نفس فرومی‌رفت.زیباترین کت‌های مردانه همان‌ها بود که مانندش را مائو می‌پوشید و زیباترین ژست همان بود که چه‌گوارا گرفت، اگر اقتصاد می‌خواندی جنگ شکر در کوبا و بحران دلار، سلطه نفت، جهان سوم در بن‌بست بود و اگر اهل رمان بودی از سارتر و کامو تا فالکنر و سامرست موآم هر چه می‌خواندی جز ضدیت با تبعیض و سرمایه‌داری و تباهی آنان نبود و شیرین‌ترینشان بود.این نسل کتاب سرخ نخوانده حاضر بود مانند چینی‌ها آن را به دست بگیرد و تیغ جراحی را بی‌داروی بیهوشی پذیرا شود، کاپیتال مارکس نخوانده مطمئن بود که همه شرح پلیدی‌های دنیا را که در سرمایه‌داری جمع بود، آن مرد در آن کتاب گفته است.
 
از هیروشیما عشق من، تا گوشه‌گیران آلتونا، از برویم گل نسترن بچینیم، تا مویه کن سرزمین من.همه خیال پرواز در دل‌ها می‌ریختند.خیال آن پرواز نه فقط در سر نسلی از ایرانی‌ها – که مشقی نیمه نوشته داشتند از انقلاب مشروطه، و بغضی در گلو داشتند از 28 مرداد – بلکه در سر تمامی‌جهان سومی‌ها بود، هر که شوری در سرداشت که کدام جوان ندارد، مدام در رویای آن پرواز بود.مگر نه که همه شاعران نامدار و نویسندگان بلندپایه همین می‌گفتند.نسلی در ویت نام نفرت از آمریکا می‌آموخت، همراه شن چوی کره‌ای می‌جنگید، کوه‌های سیراماسترا را هر شب خواب می‌دید، اوریانا فالاچی هم پیش از این که روزگار به نژادپرستی کریه مبدلش کند نغمه‌خوان همین ترانه‌ها بود.


دهه شصت و هفتاد میلادی دهه‌ای غریب بود.اگر آئینه‌ای بود که خیال‌های آن نسل را نشان دهد، میلیون‌ها تن را نشان می‌داد که همه بالی داشتند و در خیال پرواز منتظر بودند.این همه آتش به جانان، این همه آرمان‌خواهان، این همه خیال‌بافان، زاده و پرورده جهان دوقطبی بودند.
حالا می‌توان گفت چه گرم است زمینی که دو خورشید بر آن بتابد و چه مطلق زده است.جوانانی که در سرزمین‌هائی می‌زیستند که حکومتشان تابع قطب شرقی بود در آرزوی آن می‌خفتند که یک تانک روسی را آتش بزنند و گریبان یکی از اعضای ارتش سرخ بگیرند، و خود را از دروازه‌های آهنین عبور دهند، رو به غرب.جائی که در خیال آنان سرزمین‌های آزادی بود و همه چیز داشت از الویس پریسلی، سوفیالورن و آلن دلون.شلوار جین و سیگار وینستون، تا از دادگاه‌هائی با هیات منصفه و وکیل مدافع‌هائی مانند پری میسن.خانه‌هائی مانند پیتون پلیس.

جوانانی که در دامن حکومت‌های وابسته به غرب می‌زیستند در سرشان خیالی بود که هشت ماه بعد از انقلاب ایران در جریان گروگان‌گیری و اشغال سفارت آمریکا خود را نشان داد.
این همه آتش به جانان در برخی نقاط جهان در حسرت انقلاب ماندند، در بعضی جاها هم مانند ایران و فیلیپین و نیکاراگوئه از بخت خود شاکر شدند که چنین موهبتی را ارزانی‌شان داشت، که انتقام بجویند.در پشت بام اعدام کنند، سرمایه‌داران را مصادره کنند، با اسلحه سوار بر موتورسیکلت در شهرها بگردند.و در هوای نظمی‌نو سرودهای انقلابی بخوانند.و اصلا لحظه‌ای فکر نکنند که فردا چه باید کرد

تبلیغات