تناقضهای آمریکای لاتینی بودن
آرشیو
چکیده
متن
آمریکای لاتینی بودن چه احساسی دارد؟ معنای آن چیست؟ از دید من، آمریکای لاتینی بودن یعنی آگاه بودن از این واقعیت که مرزهای جدا کننده کشورهای ما طبیعی نیستند و در دوران استعمار به ما تحمیل شدهاند. با این حال، مساله اینجاست که هیچ کدام از رهبران ما در دوران رهایی از استعمار و همچنین در عصر دولتهای جمهوریخواهی که بعد از آن آمدند تلاش نکردند این وضعیت را اصلاح کنند. در واقع رهبران ما با جدا و منزوی کردن بیشتر جوامعی که شباهتهایشان عمیقتر از تفاوتهای جزئیشان بود، اوضاع را بدتر کردند.
بالکانیزاسیون آمریکای لاتین، بر خلاف آنچه که در آمریکای شمالی رخ داد -که 13 کلنی (مستعمره) به ایالات متحده مبدل شدند، به عاملی آشکار در توسعه نیافتگی ما بدل شد - این روند به ملیگرایی افراطی، جنگ و مناقشه منجر شده که جان مردمان فراوانی را گرفته و البته منابع طبیعی که قرار بود در راه پیشرفت و مدرنیزاسیون استفاده شود، به هدر رفته است.
با این حال، در حوزه فرهنگی یکپارچگی آمریکای لاتین حفظ شده و این احتمالا نتیجه تجربه و ضرورت بوده است. هر کس که مینویسد، موسیقی میآفریند، نقاشی میکشد و هرگونه کوشش خلاقانهای به خرج میدهد، حس کرده که آنچه ما را متحد میکند بسیار مهمتر از آن چیزی است که جدایمان میسازد. در دیگر حوزهها – بخصوص سیاست و اقتصاد – تلاش برای اتحاد دولتها و بازارها همیشه با واکنشهای ملیگرایانهای - که در قاره ما ریشه کرده - ناکام مانده است. به همین دلیل تاکنون تمامی طرحهایی که قصد یکپارچگی آمریکای لاتین را داشتهاند شکست خوردهاند.
مرزهای ملی، با این حال، نشاندهنده تفاوتهایی حقیقی هستند که وجودشان انکار ناشدنی است. این تفاوتها و اختلافها بعد از جدا شدن ما از یکدیگر، در سینه هر کشوری رشد کرده و به همین خاطر ما مردم آمریکای لاتین در خیلی از موارد راهی جدا از یکدیگر در پیش گرفتهایم. حالا میتوان گفت که ما دو آمریکای لاتین داریم: یک آمریکای لاتین غربی شده وجود دارد که اسپانیولی، پرتغالی و انگلیسی صحبت میکند (در مناطق کارائیب و آمریکای مرکزی) و کاتولیک، پروتستان، بیخدا یا ندانمگراست.
از سوی دیگر، یک آمریکای لاتین بومی وجود دارد که شامل کشورهایی نظیر مکزیک، گواتمالا، اکوادور، پرو و بولیوی است و میلیونها نفر را در بر میگیرد. «آن» آمریکای لاتین همچنان اعتقادات، آداب و نهادهای اسپانیایی را حفظ کرده، اما همین فرهنگ بومی هم یکشکل و متجانس نیست و مجمعالجزایری را تشکیل میدهد که سطوح گوناگونی از مدرنیزاسیون را تجربه میکنند.
خوشبختانه، در آمریکای لاتین آمیزش نژادی در همه جهات گسترش یافته و این دو دنیا را به هم نزدیکتر کرده است. در بعضی کشورها نظیر مکزیک این درهمآمیختگی اکثر جامعه را، چه از دید نژادی و چه از لحاظ فرهنگی، یکپارچه کرده است. این نمایانگر بزرگترین دستاورد انقلاب مکزیک، است که باعث شد آمریکاییها و اروپاییها به اقلیتهای نژادی تبدیل شوند. آمریکای لاتین نمیتواند این تنوع بزرگ فرهنگی را انکار کند، چرا که کمکم – بدون اینکه بخواهد - به مدلی برای بقیه دنیا تبدیل میشود.
با وجود کلیت فرهنگی آمریکای لاتین، من در این سالها شاهد ظهور دوباره وسواسهایی فکری بودهام که نگران تعریف و تبیین هویت لاتین هستند. از دید من، این اقدام بیفایده، خطرناک و غیرممکن است چرا که هویت در تصرف اشخاص است و اشتراکی نیست. دستکم وقتی بشر از وضعیت قبیلهای فراتر رفت هویت جمعی را فراموش کرد. تنها در ابتداییترین جوامع است که اشخاص به عنوان بخشی از قبیله وجود مییابند و ایده هویت اشتراکی وجود دارد. و بزرگترین ثروت آمریکای لاتین، همین «چندین چیز بودن همزمان» است. آمریکای لاتین، در واقع، جهانی کوچک است که تمامی نژاد و فرهنگهای جهان در آن همزیستی دارند. پنج قرن پس از ورود اروپاییها به سواحل، کوهستانها و جنگلهای این قاره، این روزها، آمریکای لاتینیها اصلیت اسپانیایی، پرتغالی، ایتالیایی، آلمانی، آفریقایی، چینی یا ژاپنی دارند و البته همانقدر «اهل» قاره به حساب میآیند که نوادگان آزتکها، تولتکها، مایاها و آیمارها آمریکای لاتینی محسوب میشوند.
این ملغمه بزرگترین میراث ماست: قارهای که هیچ هویتی ندارد؛ چرا که همه هویتها را شامل میشود. یکی از مهمترین نتایجی که یک بازدیدکننده خارجی در بازدید از بهترین آثار هنری نیاکان ما در معماری، نقاشی، مجسمهسازی، طلاسازی، پارچهبافی و دیگر هنرها در 328 سالی که آمریکای لاتین بخشی از امپراتوری پرتغال و اسپانیا بود میگیرد، این است که «هنر استعماری» واژهای صحیح تنها از نظر تاریخی و سیاسی است؛ برای توضیح دستاوردها، فرمها و مضامین این آثار هنری این واژه اصلا به کار نمیآید.
حالا هم اکثریت آنهایی هم که مینویسند، میکشند یا مجسمه میسازند نوادگان آن فرهنگها و تمدنهایی هستند که با ورود اروپاییها نابود یا مطیع شدند، اما محو نشدند. آنها در سایه زندگی کردند و در روان هنرمندان باقی ماندند.
سیستم استعماری، قوانین جدیدی رسم کرد و الگوهای رفتاری و اعتقادی قبلی را از بین برد، اما نتوانست روحها را تسخیر کند. خدایای باستان، عادات و اساطیر از برابر چشمها محو شدند، اما در قلبها و مغزها ماندند. هنر اروپایی در اینجا آمریکای لاتینی شد. و اینگونه بود که شکافی عظیم میان واقعیتهای سیاسی و اجتماعی آمریکای لاتین و محصولات هنری و ادبی به وجود آمد. در یک سو، شکاف عظیم طبقاتی، بیکاری و فقر، فساد و حمله به دموکراسی، پوپولیسم و دیکتاتوری و نابرابری و جرم و قاچاق بود که باعث مهاجرت مردم و توسعه نیافتگی بیشتر میشد؛ و از سوی دیگر هنری قدرتمند حضور داشت؛ نوشتههایی تاثیرگذار که سراسر دنیا را در مینوردید.این پارادوکس را چگونه باید توضیح داد؟ شدت تقابل همه چیز و همه کس در آمریکای لاتین به شدت بالاست؛ مذاهب، نژادها، ریشههای تاریخی و سنتهای گوناگون، همه و همه، اینجا حضور دارند.
در جاهایی، زندگی ابتدایی روستایی جریان دارد و با یک مسافرت کوتاه در منطقهای در چند کیلومتری این روستا، انگار از گذشته به آینده رسیدهایم: نخبگان فرهنگی در مناطق جذاب شهری زندگی میکنند، درس خواندهاند، دنیا را دیدهاند و مدرن شدهاند. و اینگونه زندگی سیاسی – به خاطر اکثریت مردم – به گذشته تعلق دارد، اما بزرگترین رمانهای دنیا اینجا نوشته میشود. افراد – فردیتها – راه خود را میروند.
من در این میان به یک چیز اطمینان دارم؛ دیر یا زود، آزادی و قانون در قاره ما بالاخره به یکدیگر میپیوندند و ما باید این را مدیون دموکراسی باشیم. بعد از این، تمام مردم آمریکای لاتین، فارغ از نژاد، زبان، دین و فرهنگ میتوانند در برابر قانون مساوی باشند، از حقوق و فرصتهای برابر استفاده کنند و در این تنوع همزیستی داشته باشند. بدون اینکه در مورد یکدیگر تبعیض قائل شوند و دولتها آنها را نادیده بگیرند. این آرزوی من است؛ اما دستنیافتنی نیست. من آن روز را میبینم.
بالکانیزاسیون آمریکای لاتین، بر خلاف آنچه که در آمریکای شمالی رخ داد -که 13 کلنی (مستعمره) به ایالات متحده مبدل شدند، به عاملی آشکار در توسعه نیافتگی ما بدل شد - این روند به ملیگرایی افراطی، جنگ و مناقشه منجر شده که جان مردمان فراوانی را گرفته و البته منابع طبیعی که قرار بود در راه پیشرفت و مدرنیزاسیون استفاده شود، به هدر رفته است.
با این حال، در حوزه فرهنگی یکپارچگی آمریکای لاتین حفظ شده و این احتمالا نتیجه تجربه و ضرورت بوده است. هر کس که مینویسد، موسیقی میآفریند، نقاشی میکشد و هرگونه کوشش خلاقانهای به خرج میدهد، حس کرده که آنچه ما را متحد میکند بسیار مهمتر از آن چیزی است که جدایمان میسازد. در دیگر حوزهها – بخصوص سیاست و اقتصاد – تلاش برای اتحاد دولتها و بازارها همیشه با واکنشهای ملیگرایانهای - که در قاره ما ریشه کرده - ناکام مانده است. به همین دلیل تاکنون تمامی طرحهایی که قصد یکپارچگی آمریکای لاتین را داشتهاند شکست خوردهاند.
مرزهای ملی، با این حال، نشاندهنده تفاوتهایی حقیقی هستند که وجودشان انکار ناشدنی است. این تفاوتها و اختلافها بعد از جدا شدن ما از یکدیگر، در سینه هر کشوری رشد کرده و به همین خاطر ما مردم آمریکای لاتین در خیلی از موارد راهی جدا از یکدیگر در پیش گرفتهایم. حالا میتوان گفت که ما دو آمریکای لاتین داریم: یک آمریکای لاتین غربی شده وجود دارد که اسپانیولی، پرتغالی و انگلیسی صحبت میکند (در مناطق کارائیب و آمریکای مرکزی) و کاتولیک، پروتستان، بیخدا یا ندانمگراست.
از سوی دیگر، یک آمریکای لاتین بومی وجود دارد که شامل کشورهایی نظیر مکزیک، گواتمالا، اکوادور، پرو و بولیوی است و میلیونها نفر را در بر میگیرد. «آن» آمریکای لاتین همچنان اعتقادات، آداب و نهادهای اسپانیایی را حفظ کرده، اما همین فرهنگ بومی هم یکشکل و متجانس نیست و مجمعالجزایری را تشکیل میدهد که سطوح گوناگونی از مدرنیزاسیون را تجربه میکنند.
خوشبختانه، در آمریکای لاتین آمیزش نژادی در همه جهات گسترش یافته و این دو دنیا را به هم نزدیکتر کرده است. در بعضی کشورها نظیر مکزیک این درهمآمیختگی اکثر جامعه را، چه از دید نژادی و چه از لحاظ فرهنگی، یکپارچه کرده است. این نمایانگر بزرگترین دستاورد انقلاب مکزیک، است که باعث شد آمریکاییها و اروپاییها به اقلیتهای نژادی تبدیل شوند. آمریکای لاتین نمیتواند این تنوع بزرگ فرهنگی را انکار کند، چرا که کمکم – بدون اینکه بخواهد - به مدلی برای بقیه دنیا تبدیل میشود.
با وجود کلیت فرهنگی آمریکای لاتین، من در این سالها شاهد ظهور دوباره وسواسهایی فکری بودهام که نگران تعریف و تبیین هویت لاتین هستند. از دید من، این اقدام بیفایده، خطرناک و غیرممکن است چرا که هویت در تصرف اشخاص است و اشتراکی نیست. دستکم وقتی بشر از وضعیت قبیلهای فراتر رفت هویت جمعی را فراموش کرد. تنها در ابتداییترین جوامع است که اشخاص به عنوان بخشی از قبیله وجود مییابند و ایده هویت اشتراکی وجود دارد. و بزرگترین ثروت آمریکای لاتین، همین «چندین چیز بودن همزمان» است. آمریکای لاتین، در واقع، جهانی کوچک است که تمامی نژاد و فرهنگهای جهان در آن همزیستی دارند. پنج قرن پس از ورود اروپاییها به سواحل، کوهستانها و جنگلهای این قاره، این روزها، آمریکای لاتینیها اصلیت اسپانیایی، پرتغالی، ایتالیایی، آلمانی، آفریقایی، چینی یا ژاپنی دارند و البته همانقدر «اهل» قاره به حساب میآیند که نوادگان آزتکها، تولتکها، مایاها و آیمارها آمریکای لاتینی محسوب میشوند.
این ملغمه بزرگترین میراث ماست: قارهای که هیچ هویتی ندارد؛ چرا که همه هویتها را شامل میشود. یکی از مهمترین نتایجی که یک بازدیدکننده خارجی در بازدید از بهترین آثار هنری نیاکان ما در معماری، نقاشی، مجسمهسازی، طلاسازی، پارچهبافی و دیگر هنرها در 328 سالی که آمریکای لاتین بخشی از امپراتوری پرتغال و اسپانیا بود میگیرد، این است که «هنر استعماری» واژهای صحیح تنها از نظر تاریخی و سیاسی است؛ برای توضیح دستاوردها، فرمها و مضامین این آثار هنری این واژه اصلا به کار نمیآید.
حالا هم اکثریت آنهایی هم که مینویسند، میکشند یا مجسمه میسازند نوادگان آن فرهنگها و تمدنهایی هستند که با ورود اروپاییها نابود یا مطیع شدند، اما محو نشدند. آنها در سایه زندگی کردند و در روان هنرمندان باقی ماندند.
سیستم استعماری، قوانین جدیدی رسم کرد و الگوهای رفتاری و اعتقادی قبلی را از بین برد، اما نتوانست روحها را تسخیر کند. خدایای باستان، عادات و اساطیر از برابر چشمها محو شدند، اما در قلبها و مغزها ماندند. هنر اروپایی در اینجا آمریکای لاتینی شد. و اینگونه بود که شکافی عظیم میان واقعیتهای سیاسی و اجتماعی آمریکای لاتین و محصولات هنری و ادبی به وجود آمد. در یک سو، شکاف عظیم طبقاتی، بیکاری و فقر، فساد و حمله به دموکراسی، پوپولیسم و دیکتاتوری و نابرابری و جرم و قاچاق بود که باعث مهاجرت مردم و توسعه نیافتگی بیشتر میشد؛ و از سوی دیگر هنری قدرتمند حضور داشت؛ نوشتههایی تاثیرگذار که سراسر دنیا را در مینوردید.این پارادوکس را چگونه باید توضیح داد؟ شدت تقابل همه چیز و همه کس در آمریکای لاتین به شدت بالاست؛ مذاهب، نژادها، ریشههای تاریخی و سنتهای گوناگون، همه و همه، اینجا حضور دارند.
در جاهایی، زندگی ابتدایی روستایی جریان دارد و با یک مسافرت کوتاه در منطقهای در چند کیلومتری این روستا، انگار از گذشته به آینده رسیدهایم: نخبگان فرهنگی در مناطق جذاب شهری زندگی میکنند، درس خواندهاند، دنیا را دیدهاند و مدرن شدهاند. و اینگونه زندگی سیاسی – به خاطر اکثریت مردم – به گذشته تعلق دارد، اما بزرگترین رمانهای دنیا اینجا نوشته میشود. افراد – فردیتها – راه خود را میروند.
من در این میان به یک چیز اطمینان دارم؛ دیر یا زود، آزادی و قانون در قاره ما بالاخره به یکدیگر میپیوندند و ما باید این را مدیون دموکراسی باشیم. بعد از این، تمام مردم آمریکای لاتین، فارغ از نژاد، زبان، دین و فرهنگ میتوانند در برابر قانون مساوی باشند، از حقوق و فرصتهای برابر استفاده کنند و در این تنوع همزیستی داشته باشند. بدون اینکه در مورد یکدیگر تبعیض قائل شوند و دولتها آنها را نادیده بگیرند. این آرزوی من است؛ اما دستنیافتنی نیست. من آن روز را میبینم.