چه کسی حاضر است برای «آزادی» بمیرد؟
آرشیو
چکیده
متن
«مدرنیته» دستاوردهایی تازه برای انسان داشت. انسان پس از هزارهها توانسته بود بر احساس بیگانگی خود با جهان چیره شود و تنهایی خود را بپذیرد و باور کند که به جای اندیشه «رستگاری»، آزاد شدن از زندگی پُرمحنت در زمین و قرار گرفتن در جهانی دیگر همراه با بقا و امنیت و آزادی کامل، در اندیشه ساختن جهانی برای خود باشد که در آن بقا و امنیت و آزادی وجود داشته باشد. نخستین گام این بود که او ایمان بیاورد چنین کاری ممکن است. انسان خالق و آفریننده است و میتواند جهانی به دلخواه خود بیافریند. طبقهای که این وظیفه تاریخی را در عصر جدید به عهده گرفت «بورژوازی» نام داشت. «بورژواها» شهرنشینانی بودند که در نتیجه تجارت و کار و کسب ثروت به امکانات لازم برای تحقق بخشیدن به بقا و امنیت و آزادی دست یافتند.
بورژوازی آرزومند جهانی بود که در آن لذت و شادی و آزادی و برخورداری از مواهب زندگی وجود داشت. اما همه اینها ممکن نمیبود مگر اینکه نظامی سیاسی به وجود میآمد که به تحرک طبقاتی در جامعه و امنیت کسب و کار و گردآوری ثروت و به رسمیت شناختن مالکیت باور میداشت. نظامهای سیاسی خودکامه یا اقلیتسالار، چه فردی و چه طبقاتی، نمیتوانستند این آرزوی بورژوازی را برآورده کنند. بورژوازی نمیتوانست حضور خودکامگان را در بالاترین مراکز تصمیمگیری سیاسی در کشور تاب آورد. چگونه ممکن بود که از خودکامگان بقا و امنیت و آزادی انتظار داشت؟ چگونه ممکن بود آنها را در دست خودکامگان به مخاطره انداخت؟ در پایان قرن هجدهم و سرتاسر قرن نوزدهم، انقلابهای بورژوایی یکی بعد از دیگری به انحلال سلطنت یا مشروطیت آن انجامید و جمهوریهای نوپای عصر جدید یکی بعد از دیگری سر بر آورد و «رضایت عمومی» و «حکومت قانون» و «آزادی وجدان» و «آزادی تعقیب سعادت» به معیارهای مشروعیت هر حکومتی تبدیل شد. اما این پایان داستان نبود. جامعه مدنی، جامعهای که در آن افراد و گروهها مجاز به تعقیب منافع و خوشبختی خود هستند، بیآنکه فردی یا گروهی بتواند بدون رضایت همگانی و بدون به رسمیت شناختن حقوق افراد مخالف چیزی را به کسی یا گروهی تحمیل کند، نیز مخاطرات خود را داشت.
اگر جامعه جایی باشد که فرد در آن فقط انتظار برآوردن نیازهای مادی و رفاهی و امنیتی خود را داشته باشد، آنگاه چه تضمینی برای بقای خود جامعه وجود خواهد داشت؟ آیا جامعه بهواسطه کشش روزافزون افراد به ثروت بیشتر و منزلت برتر رفتهرفته به از هم گسیختگی دچار نخواهد شد؟ آیا افراد به واسطه نیاز و دلبستگی به رفاه و امنیت و آزادی سرزمین خود را ترک نخواهند کرد و به سرزمینهای دیگر نخواهند رفت، اگر بدانند در آنجا از ثروت و منزلت و آزادی بیشتری برخوردار خواهند بود؟ اگر فرد آموخته باشد که آنچه در زندگی مهم است و هر جامعهای باید برای او انجام دهد، تامین امنیت و امکان کسب ثروت و حفظ آن و آزادی ارضای امیال اوست، او چرا نباید در هنگامی که جامعهای از تامین این نیازها عاجز است از آن جامعه جدا شود و به جامعهای دیگر بپیوندد؟ چه چیز ما را بر آن میدارد که منافع فردی خود را بر منافع دیگران یا جامعه مقدم نداریم؟ چرا باید از زندگی خود برای جامعهای مایه بگذاریم که هیچ سهمی ممکن است در آن نداشته باشیم؟ بنابراین، کسانی همچون هگل میتوانستند این پرسش را مطرح کنند که اگر آزادی ارضای امیال آن چیزی باشد که هر فرد آن را از جامعه انتظار داشته باشد، چگونه میتوان از فرد خواست که در مواقعی همچون جنگ از ارضای امیال خود دست بردارد یا حتی جان خود را برای حفظ جامعه به خطر اندازد؟
گرایش غالب در میان نویسندگان این بوده است که از اخلاق بورژوایی همواره با صفاتی مذموم یاد کنند: اخلاقی فرومایه، بیاصالت، سرکوبگر، خودپرست، مادی، تنگنظر. این صفات بیش از یک و نیم قرن است که به بورژوازی نسبت داده میشود، و حال آنکه تحقیر بازار و سوداگری بیش از دوهزاره است که در میان فیلسوفان و صوفیان و عارفان و خداشناسان رواج دارد. اگر بورژوازی توانسته است طی چند سده به پیروزی سیاسی چشمگیری در جهان دست یابد و «خوشبختی» را برای اکثریتی از مردم جامعههای پیشرفته در دسترس قرار دهد، و طبقات متوسط دیگر جامعهها را نیز به پیروی از خود فراخواند، آیا این امر بدون ایثار و فداکاری ممکن بوده است؟ و آیا «ایثار» و «فداکاری» و گذشت از «منافع شخصی» چیزی منافی با اصول اخلاقی بورژوازی نیست؟ چگونه میتوان «از خود گذشتگی» کرد، اگر «منفعتطلبی شخصی» اصل حاکم بر زندگی بورژوایی است؟
اگر برای روشنفکران کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی اکنون بزرگترین خطری که این جامعهها را تهدید میکند سست شدن و از دست رفتن آن فرهنگی است که تاریخ سیاسی و فلسفی این جامعهها را ممکن ساخته است، یعنی انسانگرایی یونانی - رومی، برای روشنفکران جهان سوم وضع از این هم بدتر است، چه آنان علاوه بر آنکه فاقد سنت قوی انسانگرایی یونانی - رومی و نهادهای برآمده از آن در جامعههای غربی هستند، در جامعههایی زندگی میکنند که هنوز رابطه متوازنی میان سنت بومی و اندیشه جدید نیز برقرار نشده است، و علاوه بر آنکه هنوز چیزی به دست نیاوردهاند که «مدرن» باشد تا نگران از دست رفتن آن باشند (مگر ظواهر جدید زندگی)، میباید نگران آن باشند که حتی اندک بنای ساختهشده در این جامعهها نیز به اندک بادی فرو ریزد، چراکه آنچه فرهنگ غرب و بورژوازی آن را ساخت چیزی است بیهمتا که شاید هیچ جامعه بشری دیگری نتواند به آن دست یابد.
جامعههای جهان سوم اکنون حتی در معرض این هستند که همه ثروت و اندیشه خود را نیز خودخواسته به سوی غرب سرازیر کنند، چه ناتوانی «طبقه متوسط» این جامعهها از مبارزه اجتماعی پیگیر برای مطالبات خود، آنان را به سرخوردگی و انفعال و سرانجام به مهاجرت به سوی کشورهای پیشرفتهتر میکشاند و در نتیجه «تقصیر غرب» در تباهی این جامعهها و ویرانیشان بیشتر محرز میشود، چه بیشتر آشکار میشود که دوست داشتن غرب چیزی جز ارضای امیال شخصی و منفعتطلبیهای حقیر نیست!
اما اگر غربیان خود مردمانی بدین گونه میبودند چگونه میتوانستند به این چیزی برسند که امروز بدان رسیدهاند؟ آنان چه فرهنگی را پروردند که به پیدایش جامعه مدنی، نظام سیاسی لیبرال دموکراسی، و حکومت قانون و به رسمیت شناختن حقوق انسان و تحمل تفاوتهای دینی و فکری و سیاسی و نژادی انجامید؟ آیا از مردمانی که منفعتطلبیهای شخصی و ارضای امیال بر آنان حاکم است میتوان توقع داشت که بر سر خواستههای خود «تا پای مرگ» پیش روند و آن را بپذیرند؟ بیآنکه نظامی ارزشی را پذیرفته باشند که مافوق دنیوی باشد؟ اگر «مرگ» نابودکننده انسان و همه امیال اوست، چگونه تمدنی مادی و خودپرست میتواند در برابر خطرهای بیشمار تاب آورد و از «مرگ» بجهد؟ آیا تمدنهای مختلفی در تاریخ بشر وجود نداشته است که یا در نتیجه حرص و آز و قدرتطلبیهای شخصی قدرتمندانش و یا در نتیجه تهاجمهای اقوام خارجی نابود شده باشد؟
غرب دو سنت فرهنگی را در بنیاد خود دارد: سنت یهودی - مسیحی و سنت یونانی - رومی. آنچه غرب سکولار ثمره آن را در تشکیل جامعه جدید یافت حاصل برخورد و آمیزش و غلبه یکی از این دو فرهنگ بر دیگری بود. غرب جدید، غربی که نخواسته است رویگردانی از زندگی دنیوی و کشتن امیال به شیوه مسیحی را ادامه دهد، میبایست نظام دیگری از پاداش و تنبیه و ارزش را برمیگزید تا به فضایلی میرسید که ساختن جامعهای آزاد و قانونمند و مبتنی بر حق را ممکن میساخت. فرهنگ انسانگرایانه غربی نمیتوانست بدون رجوع به باستان الگویی برای خود به وجود آورد، چه سرچشمه فضایلی که اساس سیاست و فرهنگ را در سنت غربی گذاشتند میتوان ابتدا در کار سقراط و افلاطون و ارسطو مشاهده کرد، کسانی که کوشیدند نشان دهند چگونه میتوان سرور فضایل خود بود و بر سر آنها کشته شد، بیآنکه غرامتی برای آن خواست یا به جهان دیگر متوسل شد، گرچه افلاطون از توسل به اساطیر یونانی مربوط به جهان دیگر نیز ابایی ندارد و حتی به آنها نیز استناد میکند.
در آثار افلاطون شاهد این هستیم که چگونه سقراط فضایل شهروندی را به نمایش میگذارد. سقراط مدلل میسازد که چیرگی بر «ترس از مرگ» بزرگترین چیزی است که از فیلسوف و از شهروند بافضیلت میتوان انتظار داشت. اما چرا باید بر «ترس از مرگ» چیره شد؟ «ترس از مرگ» سرچشمه بسیاری از رذایل در انسان است، چون «ترس از مرگ» است که انسان را دروغگو، آزمند و ستمگر میسازد. اما چگونه میتوان بر «ترس از مرگ» چیره شد؟ با دلیری.
افلاطون در نخستین کتابهای «جمهوری» از زبان سقراط به تعریف «عدالت» و رابطه آن با «دلیری» میپردازد. سقراط در گفتوگوهایی که در این کتابها به توصیف درمیآید مقایسه مشهوری انجام میدهد میان اجزاء و مراتب طبقات مختلف در دولتشهر و اجزاء و مراتب نفس در انسان.
او نشان میدهد که همان طور که در دولتشهر کاسبکاران و پاسداران و حکمرانان وجود دارد، به همان گونه نیز در نفس انسان اجزائی شهوانی و دلیرانه و اندیشهگرانه وجود دارد. دلیری قادر است با نظارت بر امیال مختلف و مهار آنها به هماهنگی نفس یاری کند. بنابراین به همان گونه که در دولتشهر برای مصون ماندن از تهاجم خارجی به جنگاوران دلیر نیازمند است، به همان سان نیز حکمرانان باید با استفاده از قوه دلیری در نفسشان بر تمایلات بالقوه خودکامانهشان مسلط شوند. اما میتوان پرسید اگر پاسداران و حکمرانان نتوانستند بر امیال خودکامانه خود چیره شوند آن وقت چه اتفاقی میافتد؟ سقراط نمیتواند در این خصوص پاسخ درخوری دهد. او مطمئن است که اگر کسانی را بتوان تربیت کرد که بر ترس از مرگ چیره شده باشند، میتوان به جامعهای دست یافت که در آن از ستم و بیعدالتی نشانی نباشد. او بر این اعتقاد است که کسانی که عقل را بر خود حاکم کرده باشند و از حکمت پیروی کنند میتوانند چنین کنند.
با این همه، او میکوشد نهادهایی را در جامعه به وجود آورد تا داشتن همسر و فرزند و ثروت را برای حکمرانان و پاسداران منع کند. از نظر او دلبستگیهای شخص چیزهایی است که او را از دلیری باز میدارد. هرچه این دلبستگیها کمتر باشد، شخص در مواجهه با مرگ میتواند دلیرتر باشد. آموزههای سقراط در خصوص نظامی سیاسی، مبتنی بر نگرشی نخبهگرایانه، نتوانست برای فیلسوفان بعدی خرسندکننده باشد. ارسطو از این اندیشهها انتقادی درخور کرد. با این همه، از سقراط تا نیچه، اصل «دلیری»، همواره فضیلتی اساسی برای همه متفکرانی بوده است که دلیرانه به آزادی و کرامت و عظمت زندگی انسانی در جهان خاکی باور داشتهاند.
بورژوازی آرزومند جهانی بود که در آن لذت و شادی و آزادی و برخورداری از مواهب زندگی وجود داشت. اما همه اینها ممکن نمیبود مگر اینکه نظامی سیاسی به وجود میآمد که به تحرک طبقاتی در جامعه و امنیت کسب و کار و گردآوری ثروت و به رسمیت شناختن مالکیت باور میداشت. نظامهای سیاسی خودکامه یا اقلیتسالار، چه فردی و چه طبقاتی، نمیتوانستند این آرزوی بورژوازی را برآورده کنند. بورژوازی نمیتوانست حضور خودکامگان را در بالاترین مراکز تصمیمگیری سیاسی در کشور تاب آورد. چگونه ممکن بود که از خودکامگان بقا و امنیت و آزادی انتظار داشت؟ چگونه ممکن بود آنها را در دست خودکامگان به مخاطره انداخت؟ در پایان قرن هجدهم و سرتاسر قرن نوزدهم، انقلابهای بورژوایی یکی بعد از دیگری به انحلال سلطنت یا مشروطیت آن انجامید و جمهوریهای نوپای عصر جدید یکی بعد از دیگری سر بر آورد و «رضایت عمومی» و «حکومت قانون» و «آزادی وجدان» و «آزادی تعقیب سعادت» به معیارهای مشروعیت هر حکومتی تبدیل شد. اما این پایان داستان نبود. جامعه مدنی، جامعهای که در آن افراد و گروهها مجاز به تعقیب منافع و خوشبختی خود هستند، بیآنکه فردی یا گروهی بتواند بدون رضایت همگانی و بدون به رسمیت شناختن حقوق افراد مخالف چیزی را به کسی یا گروهی تحمیل کند، نیز مخاطرات خود را داشت.
اگر جامعه جایی باشد که فرد در آن فقط انتظار برآوردن نیازهای مادی و رفاهی و امنیتی خود را داشته باشد، آنگاه چه تضمینی برای بقای خود جامعه وجود خواهد داشت؟ آیا جامعه بهواسطه کشش روزافزون افراد به ثروت بیشتر و منزلت برتر رفتهرفته به از هم گسیختگی دچار نخواهد شد؟ آیا افراد به واسطه نیاز و دلبستگی به رفاه و امنیت و آزادی سرزمین خود را ترک نخواهند کرد و به سرزمینهای دیگر نخواهند رفت، اگر بدانند در آنجا از ثروت و منزلت و آزادی بیشتری برخوردار خواهند بود؟ اگر فرد آموخته باشد که آنچه در زندگی مهم است و هر جامعهای باید برای او انجام دهد، تامین امنیت و امکان کسب ثروت و حفظ آن و آزادی ارضای امیال اوست، او چرا نباید در هنگامی که جامعهای از تامین این نیازها عاجز است از آن جامعه جدا شود و به جامعهای دیگر بپیوندد؟ چه چیز ما را بر آن میدارد که منافع فردی خود را بر منافع دیگران یا جامعه مقدم نداریم؟ چرا باید از زندگی خود برای جامعهای مایه بگذاریم که هیچ سهمی ممکن است در آن نداشته باشیم؟ بنابراین، کسانی همچون هگل میتوانستند این پرسش را مطرح کنند که اگر آزادی ارضای امیال آن چیزی باشد که هر فرد آن را از جامعه انتظار داشته باشد، چگونه میتوان از فرد خواست که در مواقعی همچون جنگ از ارضای امیال خود دست بردارد یا حتی جان خود را برای حفظ جامعه به خطر اندازد؟
گرایش غالب در میان نویسندگان این بوده است که از اخلاق بورژوایی همواره با صفاتی مذموم یاد کنند: اخلاقی فرومایه، بیاصالت، سرکوبگر، خودپرست، مادی، تنگنظر. این صفات بیش از یک و نیم قرن است که به بورژوازی نسبت داده میشود، و حال آنکه تحقیر بازار و سوداگری بیش از دوهزاره است که در میان فیلسوفان و صوفیان و عارفان و خداشناسان رواج دارد. اگر بورژوازی توانسته است طی چند سده به پیروزی سیاسی چشمگیری در جهان دست یابد و «خوشبختی» را برای اکثریتی از مردم جامعههای پیشرفته در دسترس قرار دهد، و طبقات متوسط دیگر جامعهها را نیز به پیروی از خود فراخواند، آیا این امر بدون ایثار و فداکاری ممکن بوده است؟ و آیا «ایثار» و «فداکاری» و گذشت از «منافع شخصی» چیزی منافی با اصول اخلاقی بورژوازی نیست؟ چگونه میتوان «از خود گذشتگی» کرد، اگر «منفعتطلبی شخصی» اصل حاکم بر زندگی بورژوایی است؟
اگر برای روشنفکران کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی اکنون بزرگترین خطری که این جامعهها را تهدید میکند سست شدن و از دست رفتن آن فرهنگی است که تاریخ سیاسی و فلسفی این جامعهها را ممکن ساخته است، یعنی انسانگرایی یونانی - رومی، برای روشنفکران جهان سوم وضع از این هم بدتر است، چه آنان علاوه بر آنکه فاقد سنت قوی انسانگرایی یونانی - رومی و نهادهای برآمده از آن در جامعههای غربی هستند، در جامعههایی زندگی میکنند که هنوز رابطه متوازنی میان سنت بومی و اندیشه جدید نیز برقرار نشده است، و علاوه بر آنکه هنوز چیزی به دست نیاوردهاند که «مدرن» باشد تا نگران از دست رفتن آن باشند (مگر ظواهر جدید زندگی)، میباید نگران آن باشند که حتی اندک بنای ساختهشده در این جامعهها نیز به اندک بادی فرو ریزد، چراکه آنچه فرهنگ غرب و بورژوازی آن را ساخت چیزی است بیهمتا که شاید هیچ جامعه بشری دیگری نتواند به آن دست یابد.
جامعههای جهان سوم اکنون حتی در معرض این هستند که همه ثروت و اندیشه خود را نیز خودخواسته به سوی غرب سرازیر کنند، چه ناتوانی «طبقه متوسط» این جامعهها از مبارزه اجتماعی پیگیر برای مطالبات خود، آنان را به سرخوردگی و انفعال و سرانجام به مهاجرت به سوی کشورهای پیشرفتهتر میکشاند و در نتیجه «تقصیر غرب» در تباهی این جامعهها و ویرانیشان بیشتر محرز میشود، چه بیشتر آشکار میشود که دوست داشتن غرب چیزی جز ارضای امیال شخصی و منفعتطلبیهای حقیر نیست!
اما اگر غربیان خود مردمانی بدین گونه میبودند چگونه میتوانستند به این چیزی برسند که امروز بدان رسیدهاند؟ آنان چه فرهنگی را پروردند که به پیدایش جامعه مدنی، نظام سیاسی لیبرال دموکراسی، و حکومت قانون و به رسمیت شناختن حقوق انسان و تحمل تفاوتهای دینی و فکری و سیاسی و نژادی انجامید؟ آیا از مردمانی که منفعتطلبیهای شخصی و ارضای امیال بر آنان حاکم است میتوان توقع داشت که بر سر خواستههای خود «تا پای مرگ» پیش روند و آن را بپذیرند؟ بیآنکه نظامی ارزشی را پذیرفته باشند که مافوق دنیوی باشد؟ اگر «مرگ» نابودکننده انسان و همه امیال اوست، چگونه تمدنی مادی و خودپرست میتواند در برابر خطرهای بیشمار تاب آورد و از «مرگ» بجهد؟ آیا تمدنهای مختلفی در تاریخ بشر وجود نداشته است که یا در نتیجه حرص و آز و قدرتطلبیهای شخصی قدرتمندانش و یا در نتیجه تهاجمهای اقوام خارجی نابود شده باشد؟
غرب دو سنت فرهنگی را در بنیاد خود دارد: سنت یهودی - مسیحی و سنت یونانی - رومی. آنچه غرب سکولار ثمره آن را در تشکیل جامعه جدید یافت حاصل برخورد و آمیزش و غلبه یکی از این دو فرهنگ بر دیگری بود. غرب جدید، غربی که نخواسته است رویگردانی از زندگی دنیوی و کشتن امیال به شیوه مسیحی را ادامه دهد، میبایست نظام دیگری از پاداش و تنبیه و ارزش را برمیگزید تا به فضایلی میرسید که ساختن جامعهای آزاد و قانونمند و مبتنی بر حق را ممکن میساخت. فرهنگ انسانگرایانه غربی نمیتوانست بدون رجوع به باستان الگویی برای خود به وجود آورد، چه سرچشمه فضایلی که اساس سیاست و فرهنگ را در سنت غربی گذاشتند میتوان ابتدا در کار سقراط و افلاطون و ارسطو مشاهده کرد، کسانی که کوشیدند نشان دهند چگونه میتوان سرور فضایل خود بود و بر سر آنها کشته شد، بیآنکه غرامتی برای آن خواست یا به جهان دیگر متوسل شد، گرچه افلاطون از توسل به اساطیر یونانی مربوط به جهان دیگر نیز ابایی ندارد و حتی به آنها نیز استناد میکند.
در آثار افلاطون شاهد این هستیم که چگونه سقراط فضایل شهروندی را به نمایش میگذارد. سقراط مدلل میسازد که چیرگی بر «ترس از مرگ» بزرگترین چیزی است که از فیلسوف و از شهروند بافضیلت میتوان انتظار داشت. اما چرا باید بر «ترس از مرگ» چیره شد؟ «ترس از مرگ» سرچشمه بسیاری از رذایل در انسان است، چون «ترس از مرگ» است که انسان را دروغگو، آزمند و ستمگر میسازد. اما چگونه میتوان بر «ترس از مرگ» چیره شد؟ با دلیری.
افلاطون در نخستین کتابهای «جمهوری» از زبان سقراط به تعریف «عدالت» و رابطه آن با «دلیری» میپردازد. سقراط در گفتوگوهایی که در این کتابها به توصیف درمیآید مقایسه مشهوری انجام میدهد میان اجزاء و مراتب طبقات مختلف در دولتشهر و اجزاء و مراتب نفس در انسان.
او نشان میدهد که همان طور که در دولتشهر کاسبکاران و پاسداران و حکمرانان وجود دارد، به همان گونه نیز در نفس انسان اجزائی شهوانی و دلیرانه و اندیشهگرانه وجود دارد. دلیری قادر است با نظارت بر امیال مختلف و مهار آنها به هماهنگی نفس یاری کند. بنابراین به همان گونه که در دولتشهر برای مصون ماندن از تهاجم خارجی به جنگاوران دلیر نیازمند است، به همان سان نیز حکمرانان باید با استفاده از قوه دلیری در نفسشان بر تمایلات بالقوه خودکامانهشان مسلط شوند. اما میتوان پرسید اگر پاسداران و حکمرانان نتوانستند بر امیال خودکامانه خود چیره شوند آن وقت چه اتفاقی میافتد؟ سقراط نمیتواند در این خصوص پاسخ درخوری دهد. او مطمئن است که اگر کسانی را بتوان تربیت کرد که بر ترس از مرگ چیره شده باشند، میتوان به جامعهای دست یافت که در آن از ستم و بیعدالتی نشانی نباشد. او بر این اعتقاد است که کسانی که عقل را بر خود حاکم کرده باشند و از حکمت پیروی کنند میتوانند چنین کنند.
با این همه، او میکوشد نهادهایی را در جامعه به وجود آورد تا داشتن همسر و فرزند و ثروت را برای حکمرانان و پاسداران منع کند. از نظر او دلبستگیهای شخص چیزهایی است که او را از دلیری باز میدارد. هرچه این دلبستگیها کمتر باشد، شخص در مواجهه با مرگ میتواند دلیرتر باشد. آموزههای سقراط در خصوص نظامی سیاسی، مبتنی بر نگرشی نخبهگرایانه، نتوانست برای فیلسوفان بعدی خرسندکننده باشد. ارسطو از این اندیشهها انتقادی درخور کرد. با این همه، از سقراط تا نیچه، اصل «دلیری»، همواره فضیلتی اساسی برای همه متفکرانی بوده است که دلیرانه به آزادی و کرامت و عظمت زندگی انسانی در جهان خاکی باور داشتهاند.