شیون میکردم؛ شریعتی عاشق شد
آرشیو
چکیده
متن
عصر یکی از همین روزهای پاییزی تهران بود که زنگ آپارتمانی در حوالی میدان تجریش را فشردم و پای در منزل پوران شریعترضوی گذاشتم. در را سوسن به رویم گشود با رویی گشاده و دستی دراز کرده و سلامی که صلابت گفتار پدر را به یاد میآورد، همیشه و همواره. داخل که شدم نگاهم با نگاه دخترکی ایستاده در کنار سوسن تلاقی کرد، شبیه به مادر و شبیهتر به علی شریعتی. سلامش را پاسخ دادم، دستاش را فشردم و لبخندش را با لبخندی همراه کردم و این فکر از سرم گذشت که شاید در آتیهای نزدیک، این نوجوان، خود میزبان خبرنگاران باشد و از پدربزرگ با آنان سخن بگوید.
رشته افکارم را سوسن با دعوتی به نشستن شکست و من آنگاه به رسم هر تازهوارد، چشم بر دیوارها چرخاندم و با نگاه لابهلای قفسه کتابها را کاویدم. باز هم اما سوسن بود که با تعارف چای، رد نگاهم را تغییر داد و بهناگاه از پشت سر سوسن، پوران شریعترضوی را دیدم که به سمت ما میآید. برخاستم، سلام گفتم و دست دراز کردم و این بار همراه با دو میزبان خویش نشستیم. آمده بودم تا در پنجاهوچهارمین سالگرد حمله نظامیان به دانشگاه تهران از پوران شریعترضوی درباره برادرش آذر بپرسم و بیشتر بدانم؛ برادری که در 16 آذر 1311 به دنیا آمد در 16 آذر 1332 از دنیا رفت. نامش مهدی بود اما آذر صدایش میزدند نه از آن روی که متولد آذرماه بود که مقرر کرده بودند تا یاد دختری جوان و آذرنام از فامیل که چند روزی قبل از تولد او، با زندگی وداع گفته بود را زنده نگه دارد. اینچنین بود که مهدی شریعترضوی با “آذر” پیوندی ناگسستنی بست، پیوندی که در نهایت نیز در آذرماه گسسته شد، اگرچه سالهایی بعد، باز هم زنده شد و 16 آذر به یاد او و دو همکلاس دیگرش قندچی و بزرگنیا روز دانشجو نام گرفت و همین مناسبت است که اکنون بهانهای به دست میدهد تا ساعتی با پوران شریعترضوی بنشینیم و نه از علی شریعتی که از آذر شریعترضوی بشنویم و بپرسیم.
پوران خانم عینک خود و آلبوم مخصوص آذر را روی میز گذاشت و همزمان، سوسن، من و مادر را ترک کرد تا از پس دقایقی گفتوگوهای دوستانه، نوبت به پرسیدنهای من و پاسخهای پوران خانم برسد. اینجا بود که با لبخندی بر لب به گذشته دور بازگشت و به یاد آورد: “ هنگامی که خبر کشته شدن آذر را به خانوادهام دادند، من مدرسه بودم که یکی از اقوام به دنبالم آمد و گفت باید به خانه بیایی و بساط عزای برادر را برپا کنی. سوار بر درشکه مرگ بر شاه میگفتم و برای مرگ برادرم شیون میکردم. بعدها علی شریعتی گفت که آن روز برای اولین بار من را دیده و به من علاقهمند شده است. حالا راست و دروغش پای خودش!” در بیان جزئیات دقیق است و همین دقت را نیز البته از من طلب میکند. از محیط خانواده و نوجوانی برادر بزرگتر میگوید: “پدرم تاجر فرش بود و نسبتی هم با سیاست نداشت اما پس از آنکه برادر بزرگترم که نظامی بود، در جریان عبور متفقین از ایران کشته شد، سخن گفتن از جنگ و مبارزه و سیاست در خانه ما رایج شد و آذر هم بیشتر از دیگران به این مباحث علاقه نشان میداد.
” او انگیزه آذر برای فعالیت سیاسی را اما متاثر از فضای عمومی آن روزهای جامعه میداند؛ فضایی که محمد مصدق، نخستوزیر بود و دربار بنای مخالفت با او برداشته بود. در این فضاست که آذر شریعترضوی طعم بازداشت و زندان را نیز میچشد: “آذر 2 بار بازداشت شد. یکبار روز کودتای 28 مرداد بود که نیمه شب آزاد شد و مدتی بعد نیز در یک تظاهرات بازداشت شد و یکماه در باغشاه زندانی شد.” به این ترتیب اگرچه در این سالیان به وفور گفته و نوشته شده که آذر شریعترضوی سابقه فعالیت سیاسی نداشته است، اما دانستم که او همچون بسیاری از جوانان آن روزگار در یکی از فراگیرترین تشکیلات سیاسی آن زمان حضور داشته و فعالیت میکرده است؛ فعالیتهایی که البته با مخالفت خانواده همراه بوده و مقاومت آذر در مقابل خواست خانواده: “آذر همراه با جوانان آن زمان به شدت دلبسته فعالیتهای سیاسی بود تا جایی که در مقابل مخالفتها و نگرانیهای مادرم میگفت که من مبارزات اجتماعی- سیاسی را به خانواده ترجیح میدهم.” این اما تنها مقاومت آذر در مقابل خانواده نبود که پوران خانم با لبخندی بر گوشه لب از مخالفتهایی میگوید که آذر با ازدواج زودهنگام او میکرد و از حضور خواستگار در منزل برمیآشفت: “من تمام موفقیتام را مدیون آذر هستم.
او جوانی عملگرا بود و در آن زمان معتقد بود که مرد و زن باید در حقوق اجتماعی مساوی باشند.” القصه، آذر، مهرماه 1332 در امتحانات دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته میشود و پای در دانشگاه میگذارد، دانشگاهی که مقرر بود چند ماهی بعدتر قتلگاه او و دوستان دیگرش باشد؛ دانشگاهی که به مناسبت ورود نیکسون به ایران، حضور اجباری گارد نظامی تهران را تحمل میکرد تا صدای اعتراض از آن بلند نشود، اگرچه نظامیان مستقر در دانشگاه، حضور دانشجویان در دانشگاه را تاب نیاوردند و شیطنت چند دانشجو را بهانه به رگبار بستن دانشجویان قرار دادند. پوران خانم برای روایت روز 16 آذر 32، عینک بر چشم میزند، آلبوم مربوط به آذر را میگشاید تا با نگاه به دستنوشتهها و بریده مطبوعات آن روزها، روایتی دقیق از ماجرا بیان کند: “روز 16 آذر دو دانشجو، از پشت پنجره کلاس برای چند سرباز شکلک درمیآورند و آنها را مسخره میکنند. وقتی سربازان برای بردن دانشجویان وارد کلاس میشوند، استاد شمس ملکآرا مقاومت میکند و جریان را به اطلاع ریاست دانشکده میرساند.
مهندس خلیلی، ریاست دانشکده اجازه ورود به سربازان نمیدهد و دکتر رحیم عبادی، معاونت دانشکده را موظف میکند که در صورت ورود سربازان به کلاس، زنگ دانشکده به نشانه اعتراض نواخته شود.” اتفاق میافتد و زنگ اعتراض در تمام دانشکده شنیده میشود، دانشجویان در راهروهای دانشکده به یکدیگر میرسند و شعار “مصدق پیروز است- شاه پفیوز است” بلندتر از هر فریاد دیگری شنیده میشود. شعاری که مجوز تیراندازی به سربازان میدهد و سه شهید و دهها مجروح در راهروهای دانشکده فنی بر جای میگذارد. آذر شریعترضوی و مصطفی بزرگنیا در همان راهروی دانشکده جان میدهند و احمد قندچی ساعاتی بعدتر و در بیمارستان: “آذر به ضرب یک گلوله در قلب و فرو رفتن سرنیزه در پای راست، شهید میشود. من آن زمان مشهد بودم و برادر بزرگترم، دکتر غلامرضا شریعت که دانشجوی پزشکی بود از جریان باخبر میشود. برادر بزرگترم به دامان یکی از اقوام نظامی- سرهنگ فرجاد- پناه میبرد تا از سرنوشت آذر مطلع شود.
جسد آذر نه در بیمارستان ارتش بود و نه در پزشکیقانونی. پس از پیگیریهای برادرم و سرهنگ فرجاد و خانواده بزرگنیا، اطلاع دادند که جسد آذر و بزرگنیا در گورستان خاوران دفن شده است. با وساطت سرهنگ فرجاد و برادر نظامی بزرگنیا، اجازه نبش قبر میدهند و روز بعد آذر و بزرگنیا را در امامزاده عبدالله شهرری، غریبانه به خاک میسپارند.” تا اینجا سراپا گوش بودم، سخن پوران خانم که تمام شد، از چگونگی خبردار شدن خانواده از مرگ آذر میپرسم، پدر و مادری که آن روزها در مشهد بودند و اجازه برگزاری مراسم ختم در تهران و حتی مشهد را نیز نداشتند. پدر ومادری که حتی اجازه حضور در مراسم چهلم آذر در تهران را که با حضور تعداد زیادی از دانشجویان برگزار شد، نیافتند و در مقابل از طرف دربار با عطیه سفر به کربلا روبهرو شدند.
سفری که البته با مخالفت پسر بزرگ - غلامرضا- به سامان نرسید تا عطیه دربار برای سکوت پدرومادر آذر مقبول نیفتد. پوران خانم خسته نشده اما دیگر حزنی در پس صدایش شنیده میشود. میگوید: “پسر عمویم قبری در کنار قبر آذر برای مادرم خرید و مادرم پس از مرگ هم به پاسداری از دانشجویان مبارز همت گمارد.” به انتهای سخن رسیده بودیم که سوسن با فنجانی چای بازگشت و باز هم از هر دری سخن رفت. یادم آمد که به عقربههای ساعت نگاه نکرده بودم و تازه با نگاهی گذرا دانستم که 3 ساعت گذشته است. سه ساعتی که البته با حضور سوسن باز هم تمدید شد و من در بارش نرم باران پاییزی تهران باز هم دست میزبانان خویش را فشردم و از منزل خارج شدم.
رشته افکارم را سوسن با دعوتی به نشستن شکست و من آنگاه به رسم هر تازهوارد، چشم بر دیوارها چرخاندم و با نگاه لابهلای قفسه کتابها را کاویدم. باز هم اما سوسن بود که با تعارف چای، رد نگاهم را تغییر داد و بهناگاه از پشت سر سوسن، پوران شریعترضوی را دیدم که به سمت ما میآید. برخاستم، سلام گفتم و دست دراز کردم و این بار همراه با دو میزبان خویش نشستیم. آمده بودم تا در پنجاهوچهارمین سالگرد حمله نظامیان به دانشگاه تهران از پوران شریعترضوی درباره برادرش آذر بپرسم و بیشتر بدانم؛ برادری که در 16 آذر 1311 به دنیا آمد در 16 آذر 1332 از دنیا رفت. نامش مهدی بود اما آذر صدایش میزدند نه از آن روی که متولد آذرماه بود که مقرر کرده بودند تا یاد دختری جوان و آذرنام از فامیل که چند روزی قبل از تولد او، با زندگی وداع گفته بود را زنده نگه دارد. اینچنین بود که مهدی شریعترضوی با “آذر” پیوندی ناگسستنی بست، پیوندی که در نهایت نیز در آذرماه گسسته شد، اگرچه سالهایی بعد، باز هم زنده شد و 16 آذر به یاد او و دو همکلاس دیگرش قندچی و بزرگنیا روز دانشجو نام گرفت و همین مناسبت است که اکنون بهانهای به دست میدهد تا ساعتی با پوران شریعترضوی بنشینیم و نه از علی شریعتی که از آذر شریعترضوی بشنویم و بپرسیم.
پوران خانم عینک خود و آلبوم مخصوص آذر را روی میز گذاشت و همزمان، سوسن، من و مادر را ترک کرد تا از پس دقایقی گفتوگوهای دوستانه، نوبت به پرسیدنهای من و پاسخهای پوران خانم برسد. اینجا بود که با لبخندی بر لب به گذشته دور بازگشت و به یاد آورد: “ هنگامی که خبر کشته شدن آذر را به خانوادهام دادند، من مدرسه بودم که یکی از اقوام به دنبالم آمد و گفت باید به خانه بیایی و بساط عزای برادر را برپا کنی. سوار بر درشکه مرگ بر شاه میگفتم و برای مرگ برادرم شیون میکردم. بعدها علی شریعتی گفت که آن روز برای اولین بار من را دیده و به من علاقهمند شده است. حالا راست و دروغش پای خودش!” در بیان جزئیات دقیق است و همین دقت را نیز البته از من طلب میکند. از محیط خانواده و نوجوانی برادر بزرگتر میگوید: “پدرم تاجر فرش بود و نسبتی هم با سیاست نداشت اما پس از آنکه برادر بزرگترم که نظامی بود، در جریان عبور متفقین از ایران کشته شد، سخن گفتن از جنگ و مبارزه و سیاست در خانه ما رایج شد و آذر هم بیشتر از دیگران به این مباحث علاقه نشان میداد.
” او انگیزه آذر برای فعالیت سیاسی را اما متاثر از فضای عمومی آن روزهای جامعه میداند؛ فضایی که محمد مصدق، نخستوزیر بود و دربار بنای مخالفت با او برداشته بود. در این فضاست که آذر شریعترضوی طعم بازداشت و زندان را نیز میچشد: “آذر 2 بار بازداشت شد. یکبار روز کودتای 28 مرداد بود که نیمه شب آزاد شد و مدتی بعد نیز در یک تظاهرات بازداشت شد و یکماه در باغشاه زندانی شد.” به این ترتیب اگرچه در این سالیان به وفور گفته و نوشته شده که آذر شریعترضوی سابقه فعالیت سیاسی نداشته است، اما دانستم که او همچون بسیاری از جوانان آن روزگار در یکی از فراگیرترین تشکیلات سیاسی آن زمان حضور داشته و فعالیت میکرده است؛ فعالیتهایی که البته با مخالفت خانواده همراه بوده و مقاومت آذر در مقابل خواست خانواده: “آذر همراه با جوانان آن زمان به شدت دلبسته فعالیتهای سیاسی بود تا جایی که در مقابل مخالفتها و نگرانیهای مادرم میگفت که من مبارزات اجتماعی- سیاسی را به خانواده ترجیح میدهم.” این اما تنها مقاومت آذر در مقابل خانواده نبود که پوران خانم با لبخندی بر گوشه لب از مخالفتهایی میگوید که آذر با ازدواج زودهنگام او میکرد و از حضور خواستگار در منزل برمیآشفت: “من تمام موفقیتام را مدیون آذر هستم.
او جوانی عملگرا بود و در آن زمان معتقد بود که مرد و زن باید در حقوق اجتماعی مساوی باشند.” القصه، آذر، مهرماه 1332 در امتحانات دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته میشود و پای در دانشگاه میگذارد، دانشگاهی که مقرر بود چند ماهی بعدتر قتلگاه او و دوستان دیگرش باشد؛ دانشگاهی که به مناسبت ورود نیکسون به ایران، حضور اجباری گارد نظامی تهران را تحمل میکرد تا صدای اعتراض از آن بلند نشود، اگرچه نظامیان مستقر در دانشگاه، حضور دانشجویان در دانشگاه را تاب نیاوردند و شیطنت چند دانشجو را بهانه به رگبار بستن دانشجویان قرار دادند. پوران خانم برای روایت روز 16 آذر 32، عینک بر چشم میزند، آلبوم مربوط به آذر را میگشاید تا با نگاه به دستنوشتهها و بریده مطبوعات آن روزها، روایتی دقیق از ماجرا بیان کند: “روز 16 آذر دو دانشجو، از پشت پنجره کلاس برای چند سرباز شکلک درمیآورند و آنها را مسخره میکنند. وقتی سربازان برای بردن دانشجویان وارد کلاس میشوند، استاد شمس ملکآرا مقاومت میکند و جریان را به اطلاع ریاست دانشکده میرساند.
مهندس خلیلی، ریاست دانشکده اجازه ورود به سربازان نمیدهد و دکتر رحیم عبادی، معاونت دانشکده را موظف میکند که در صورت ورود سربازان به کلاس، زنگ دانشکده به نشانه اعتراض نواخته شود.” اتفاق میافتد و زنگ اعتراض در تمام دانشکده شنیده میشود، دانشجویان در راهروهای دانشکده به یکدیگر میرسند و شعار “مصدق پیروز است- شاه پفیوز است” بلندتر از هر فریاد دیگری شنیده میشود. شعاری که مجوز تیراندازی به سربازان میدهد و سه شهید و دهها مجروح در راهروهای دانشکده فنی بر جای میگذارد. آذر شریعترضوی و مصطفی بزرگنیا در همان راهروی دانشکده جان میدهند و احمد قندچی ساعاتی بعدتر و در بیمارستان: “آذر به ضرب یک گلوله در قلب و فرو رفتن سرنیزه در پای راست، شهید میشود. من آن زمان مشهد بودم و برادر بزرگترم، دکتر غلامرضا شریعت که دانشجوی پزشکی بود از جریان باخبر میشود. برادر بزرگترم به دامان یکی از اقوام نظامی- سرهنگ فرجاد- پناه میبرد تا از سرنوشت آذر مطلع شود.
جسد آذر نه در بیمارستان ارتش بود و نه در پزشکیقانونی. پس از پیگیریهای برادرم و سرهنگ فرجاد و خانواده بزرگنیا، اطلاع دادند که جسد آذر و بزرگنیا در گورستان خاوران دفن شده است. با وساطت سرهنگ فرجاد و برادر نظامی بزرگنیا، اجازه نبش قبر میدهند و روز بعد آذر و بزرگنیا را در امامزاده عبدالله شهرری، غریبانه به خاک میسپارند.” تا اینجا سراپا گوش بودم، سخن پوران خانم که تمام شد، از چگونگی خبردار شدن خانواده از مرگ آذر میپرسم، پدر و مادری که آن روزها در مشهد بودند و اجازه برگزاری مراسم ختم در تهران و حتی مشهد را نیز نداشتند. پدر ومادری که حتی اجازه حضور در مراسم چهلم آذر در تهران را که با حضور تعداد زیادی از دانشجویان برگزار شد، نیافتند و در مقابل از طرف دربار با عطیه سفر به کربلا روبهرو شدند.
سفری که البته با مخالفت پسر بزرگ - غلامرضا- به سامان نرسید تا عطیه دربار برای سکوت پدرومادر آذر مقبول نیفتد. پوران خانم خسته نشده اما دیگر حزنی در پس صدایش شنیده میشود. میگوید: “پسر عمویم قبری در کنار قبر آذر برای مادرم خرید و مادرم پس از مرگ هم به پاسداری از دانشجویان مبارز همت گمارد.” به انتهای سخن رسیده بودیم که سوسن با فنجانی چای بازگشت و باز هم از هر دری سخن رفت. یادم آمد که به عقربههای ساعت نگاه نکرده بودم و تازه با نگاهی گذرا دانستم که 3 ساعت گذشته است. سه ساعتی که البته با حضور سوسن باز هم تمدید شد و من در بارش نرم باران پاییزی تهران باز هم دست میزبانان خویش را فشردم و از منزل خارج شدم.