جذابیت شریعتی متناقض
آرشیو
چکیده
متن
از کنار علی شریعتی به راحتی نمیتوان گذشت؛ مخصوصا آنگاه که فرزند او، روایتگر نگاه پدر به مرگ و زندگی باشد.مقاله سوسن شریعتی در بخش «باشگاه» شماره پیشین شهروند پاسخی بود به پرسشی که چه بسا شما نیز از خود پرسیده و در آن اندیشیده باشید: چگونه است که شریعتی با تعریف زندگی در پرتو جهان پس از مرگ و مرگاندیشی سنتی مخالفت کرده و بااین حال بسیاری او را معلم شهادت میخوانند و مبلغ فرهنگ شهیدپروری؟ مقاله سوسن شریعتی تلاشی برای نمایش وحدت میان این دونگاه پدر و فراتر از آن، پیوند میان اجتماعیات و کویریات در آثار و دیدگاههای او بود:تناقضی در کار نیست. این نتیجه کلی فرزند از اندیشههای پدر بود.
اما از قضا برای کسی چون من که فاصله عصری با شریعتی دارم و آشناییام با او محصور فاصلهها است، جذابیت دکتر،نهفته در تناقضات او است؛ تناقضاتی که برای یک انسان شرقی-ایرانی در جهان جدید چه بسا قابل حل نیز نباشد.
اگر شریعتی تنها از انقلاب و مبارزه و ایدئولوژی و اسلام اجتماعی سخن میگفت، چه بسیار افرادی که با قوت و ضعفهای نسبیشان میتوانستند جای او را بگیرند. و اگر شریعتی تنها بود و کویریاتش، بازهم چه بسا او درمیان دیگرانی از این جنس گم میشد و خاطرهاش کمرنگ. ماندگاری شریعتی اما درهمین شخصیت دوگانهاش است و تناقضاتی که نه او توانست حلال آنها باشد و نه چه بسا تقلای ما و فرزندان او، بدین منظور فرجامی داشته باشد. و ازهمین روی برای من- وچه بسا دیگرانی- گشودن گره از تناقضات شریعتی و هموار نمایش دادن راه ناهموار پیش روی او، چندان جذاب و منتهی به مقصود نیست.
مردی که اگرچه از دنیا خسته بود و معنای زندگی را درتنهایی خویش میجست اما راه مبارزه و سرمشق زندگی بهتر آدمیان اطرافش را در عبور از خستگیها و فرسودگیها میدید و درگشودن سقف فلک و درانداختن طرحی نو.
اگر برای خودش بود، همان ایمان فردی و کویریات کفایتش میکرد، اما او از تقدیر یا به اختیار، یک مصلح اجتماعی هم بود و ضرورت این موقعیت، تلاشی فراگیرتر و عامتر را میطلبید؛ دلش به زندگی نبود و با این حال نوشتن آیین زندگانی برای دیگران برمدار دلخواستهها نمیچرخد. از مثل، او مانند کسی بود که ناامید است و کار و شغلاش اما امید دادن.ایمان فردی اگرچه به کار او میآمد اما آیا به کار اجتماع و ایدئولوژی مبارزه نیز میآمد؟ اینچنین بود که از خود فراتر باید میرفت و دراین فراتر رفتن چه بسا گاه باخود نیز باید میجنگید. از سر وظیفه بود که آگاهی از هبوط و تنهایی را به آگاهی اجتماعی پیوند میزد و گاه اولی را به دومی ترجمه میکرد و گاه دومی را به اولی.
آدمی همیشه در تلاش است تا چندگانگیها را دوگانه کند و دوگانگیها را نیز در منطقی یگانه جای دهد. مخصوصا اگر به قول مارتین بوبر، از زمره پیامآوران باشید، مجبور به چنین سادهسازیهایی هستید. اما جذابیت ماجرا درهمین لاینحل ماندن تناقضات است و تراژیک بودن آن در موقعیت فردی همچون شریعتی.خوبی و بدی، خیر و شر،درهم تنیدهاند و یکپارچگی، ناشدنی است.جذابیت شریعتی و اندیشه و تلاش فکری او نیز درهمین مواجهه خواستههای متناقض و غیرقابل حل است؛ بن بستی که نهتنها شریعتی که همه ما گرفتار آنیم. بنبست تلاش روشنفکری ایرانی- دینی برای ایجاد سازگاریهایی که چه بسا بیش از تلاش فکری، محتاج گذر عقربههای زمان و عبور اعصارباشد. بنبستی موجود که سه دهه پیش، علی شریعتی گواه آن بود و امروز نیز مصلحانی همچون عبدالکریم سروش؛ آنگاهی که از یکسوی او راه عرفی شدن سیاست و حکومت و فلسفه را میگشاید و درمقام یک مصلح اجتماعی، این گشایش را ضرورت میداند و ازدیگر سوی، راه پیشرو را برای بسیاری دلخواستهها پرخطر نیز مییابد؛ سکولاریزاسیون نه فقط انگیزهها که انگیختهها را نیز به مرور غیردینی میکند،چه باید کرد؟مطلوب کدام است؟
شریعتی دلی به دنیا نداشت و «شهادت»بهانهای بود برای بریدن از این دنیا. اما راه شهادت، راه همگان نبود: منطق عامه، منطق زندگی است؛ پس «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز.» شریعتی را خود،نفس تنگ و زمین نیز تنگ بود؛اما در زمانهای که مرگاندیشان زندگی را به کام عامه تلخ کردهاند، مصلحی اجتماعی باید تا مرگاندیشی را به کناری زند. او اکنون به حکم وظیفه و درجایگاه یک مصلح اجتماعی، نه احکام فردی که احکام کلی باید صادر میکرد؛ برای مردمانی که متوسطاناند، برای آدمیانی که فرصت زیستن میخواهند و فرصتها را اما از آنان ستاندهاند:«نگذارید دنیایتان را به نام آخرتتان از شما بستانند». او اکنون معلم زندگی بود و راهوار زندگی آدمیان بر زمین.جذابیت شریعتی، جذابیت طعم گس تناقضات بیپایانی است که به هنگام همراهی با او،زیر زبان خود میچشم. چرا پاسخ گفتن؟ و چرا حل کردن تناقضات؟ چرا پاک کردن صورت مساله؟ چرا عبور از دکتر؟
اما از قضا برای کسی چون من که فاصله عصری با شریعتی دارم و آشناییام با او محصور فاصلهها است، جذابیت دکتر،نهفته در تناقضات او است؛ تناقضاتی که برای یک انسان شرقی-ایرانی در جهان جدید چه بسا قابل حل نیز نباشد.
اگر شریعتی تنها از انقلاب و مبارزه و ایدئولوژی و اسلام اجتماعی سخن میگفت، چه بسیار افرادی که با قوت و ضعفهای نسبیشان میتوانستند جای او را بگیرند. و اگر شریعتی تنها بود و کویریاتش، بازهم چه بسا او درمیان دیگرانی از این جنس گم میشد و خاطرهاش کمرنگ. ماندگاری شریعتی اما درهمین شخصیت دوگانهاش است و تناقضاتی که نه او توانست حلال آنها باشد و نه چه بسا تقلای ما و فرزندان او، بدین منظور فرجامی داشته باشد. و ازهمین روی برای من- وچه بسا دیگرانی- گشودن گره از تناقضات شریعتی و هموار نمایش دادن راه ناهموار پیش روی او، چندان جذاب و منتهی به مقصود نیست.
مردی که اگرچه از دنیا خسته بود و معنای زندگی را درتنهایی خویش میجست اما راه مبارزه و سرمشق زندگی بهتر آدمیان اطرافش را در عبور از خستگیها و فرسودگیها میدید و درگشودن سقف فلک و درانداختن طرحی نو.
اگر برای خودش بود، همان ایمان فردی و کویریات کفایتش میکرد، اما او از تقدیر یا به اختیار، یک مصلح اجتماعی هم بود و ضرورت این موقعیت، تلاشی فراگیرتر و عامتر را میطلبید؛ دلش به زندگی نبود و با این حال نوشتن آیین زندگانی برای دیگران برمدار دلخواستهها نمیچرخد. از مثل، او مانند کسی بود که ناامید است و کار و شغلاش اما امید دادن.ایمان فردی اگرچه به کار او میآمد اما آیا به کار اجتماع و ایدئولوژی مبارزه نیز میآمد؟ اینچنین بود که از خود فراتر باید میرفت و دراین فراتر رفتن چه بسا گاه باخود نیز باید میجنگید. از سر وظیفه بود که آگاهی از هبوط و تنهایی را به آگاهی اجتماعی پیوند میزد و گاه اولی را به دومی ترجمه میکرد و گاه دومی را به اولی.
آدمی همیشه در تلاش است تا چندگانگیها را دوگانه کند و دوگانگیها را نیز در منطقی یگانه جای دهد. مخصوصا اگر به قول مارتین بوبر، از زمره پیامآوران باشید، مجبور به چنین سادهسازیهایی هستید. اما جذابیت ماجرا درهمین لاینحل ماندن تناقضات است و تراژیک بودن آن در موقعیت فردی همچون شریعتی.خوبی و بدی، خیر و شر،درهم تنیدهاند و یکپارچگی، ناشدنی است.جذابیت شریعتی و اندیشه و تلاش فکری او نیز درهمین مواجهه خواستههای متناقض و غیرقابل حل است؛ بن بستی که نهتنها شریعتی که همه ما گرفتار آنیم. بنبست تلاش روشنفکری ایرانی- دینی برای ایجاد سازگاریهایی که چه بسا بیش از تلاش فکری، محتاج گذر عقربههای زمان و عبور اعصارباشد. بنبستی موجود که سه دهه پیش، علی شریعتی گواه آن بود و امروز نیز مصلحانی همچون عبدالکریم سروش؛ آنگاهی که از یکسوی او راه عرفی شدن سیاست و حکومت و فلسفه را میگشاید و درمقام یک مصلح اجتماعی، این گشایش را ضرورت میداند و ازدیگر سوی، راه پیشرو را برای بسیاری دلخواستهها پرخطر نیز مییابد؛ سکولاریزاسیون نه فقط انگیزهها که انگیختهها را نیز به مرور غیردینی میکند،چه باید کرد؟مطلوب کدام است؟
شریعتی دلی به دنیا نداشت و «شهادت»بهانهای بود برای بریدن از این دنیا. اما راه شهادت، راه همگان نبود: منطق عامه، منطق زندگی است؛ پس «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز.» شریعتی را خود،نفس تنگ و زمین نیز تنگ بود؛اما در زمانهای که مرگاندیشان زندگی را به کام عامه تلخ کردهاند، مصلحی اجتماعی باید تا مرگاندیشی را به کناری زند. او اکنون به حکم وظیفه و درجایگاه یک مصلح اجتماعی، نه احکام فردی که احکام کلی باید صادر میکرد؛ برای مردمانی که متوسطاناند، برای آدمیانی که فرصت زیستن میخواهند و فرصتها را اما از آنان ستاندهاند:«نگذارید دنیایتان را به نام آخرتتان از شما بستانند». او اکنون معلم زندگی بود و راهوار زندگی آدمیان بر زمین.جذابیت شریعتی، جذابیت طعم گس تناقضات بیپایانی است که به هنگام همراهی با او،زیر زبان خود میچشم. چرا پاسخ گفتن؟ و چرا حل کردن تناقضات؟ چرا پاک کردن صورت مساله؟ چرا عبور از دکتر؟