خاطرات منتشر نشده از آیتاللهالعظمی یوسف صانعی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
قبل از عزیمت به قم، در سال 1325 وارد اصفهان شدم و مشغول خواندن جامعالمقدمات. آن ایام زمان نخستوزیری قوام بود. ما خیلی کوچک بودیم. حوزه علمیه اصفهان با رهبری سه نفر از آیات بزرگ: مرحوم حاج شیخمرتضی اردکانی، مرحوم حاجآقا حسین خادمی و مرحوم حاج شیخ محمدرضا جرقویهای اصفهانی اداره میشد. درست به خاطر دارم که جمعیت زیادی از طلاب از مدرسه صدر به طرف تلگرافخانه حرکت کردند تا متحصن بشوند. دستور آمده بود که اینها را بزنند، به حدی که وقتی مرحوم شیخ محمدرضا جرقویهای به زمین افتاد، با لگد و قنداق تفنگ به پهلویش زدند. ایشان در اثر همان ضربات فوت کرد. بنده با دیدن این صحنهها و چنین جریاناتی در اصفهان درس خواندم و مسایل سیاسی را دنبال کردم.
تا اینکه در سال 1330 پس از اتمام جامعالمقدمات به قم آمدم. هنوز چند ماهی نگذشته بود که با نام امام خمینی- سلامالله علیه- آشنا شدم. آن زمان دوستی داشتم که پای درس ایشان میرفت و با اخوی نیز خیلی آشنا بود. او از درس امام مخصوصا از اصول ایشان خیلی تعریف میکرد. آرامآرام میشنیدم که زمینه بدگویی و تهمت راجع به ایشان مهیا میشود و این همه، زمینهساز این بود که عنوان فقاهت امام را از بین ببرند و نگذارند به عنوان یک فقیه اعلم در حوزهها مطرح شود. این نقشهای بود که به دست دشمنان آگاه یا دوستان نادان در حال وقوع بود. ما هم چون تازه وارد حوزه شده بودیم و چند صباحی نیز در درس آقای بروجردی شرکت کرده بودیم، میترسیدیم که مبادا با رفتن به درس فقه امام، وقتمان ضایع شود. این تردید به سبب همان تبلیغات وسیعی بود که علیه ایشان انجام داده بودند.
همانطور که گفتم آن موقع معروف بود که اصول امام خوب است و فقه ایشان خوب نیست. بالاخره فکر میکنم در سال 35-34 بود که تصمیم به استخاره نزد مرحوم آقای فکور گرفتم. ایشان در جواب گفتند: یا میخواهید به مسافرت اماکن مقدسه بروید یا جلسه درس، چون تعبیر روضه بهشتی آمده است. اما در هر دو حال اگر به اعتاب مقدسه رفتید همسفریهایی پیدا میکنید که با هم توافق و تفاهم ندارید و همیشه اختلاف دارید. اگر به جلسه درس رفتید بسیار پربرکت و مفید است اما با دوستانی مباحثه میکنید که همیشه با هم اختلاف دارید. به ایشان گفتم که میخواهیم پای درس حاجآقا روحالله برویم. ایشان فرمودند خیلی خوب است ولی با هم مباحثهایهایتان اختلاف سلیقه پیدا میکنید. بر حسب فکر خودمان گفتیم ما میرویم و دقت میکنیم که با دوستانمان اختلاف سلیقه نداشته باشیم.
درس فقه امام را شروع کردیم و مرتب میرفتیم و با چند نفر هم مباحثه میکردیم. از شما دور نماند که ما همیشه با هم اختلاف داشتیم، به حدی که صدای بلندمان، مزاحم دیگران میشد، ولی در عین حال مفید هم بود. اصول ایشان را هم که از قبل میرفتیم. پس از اینکه دقت در فقه را از ایشان دیدیم، با خود به این نتیجه رسیدیم که نظر مخالفان بر این است که امام به عنوان یک فقیه مطرح نشود و تنها یک اصولی باقی بماند، آن هم اصولیای که به حوزه ارتباط ندارد. با این احساس و درک مظلومیت امام، تصمیم گرفتیم که فقاهت ایشان را در فیضیه مطرح کنیم. معمولا رسم بر این است که همه مینشینند و گفتوگو میکنند، اما ما از این طرف فیضیه تا آن طرف را ایستاده میپیمودیم و بلندبلند نظرات فقهی ایشان را مطرح میکردیم.
میخواستیم ثابت کنیم که حرفهای فقهی امام در مسجد سلماسی، حرفهای محققانه و از متن حوزه است و تفقه، خلاقیت و نوآوری از ویژگیهای آن است. این عوامل باعث شد که ما هر چه بیشتر با افکار و اندیشههای بلند ایشان آشنا و هرچه بیشتر با ایشان مانوس شویم. علاقه و تعهدمان نیز بیشتر میشد، تا جایی که حاضر میشدیم در روزهای اعیاد و وفیات، از میهمانان امام نیز پذیرایی کنیم. این آشنایی و الفت با امام باعث شد که من بیش از حد جسارت به خرج دهم و به طرح اشکال بپردازم. یادم میآید که یک روز در درس گفتم: آقا یک اشکال دارم. مرحوم شهید سعیدی گفتند: بگو یک اشتباه دارم. درست است که طرح سوال من یک اشکال بود ولی ادب حکم میکرد که در مقابل استاد به اشتباه خود اعتراف کنم. خلاصه من به طرح سوالات مختلف میپرداختم و حدود هشت سال پابهپای امام میرفتم و میپرسیدم و میپرسیدم، ولی هیچگاه ندیدم و احساس نکردم که امام خسته شوند یا چهره عوض کنند. حالا میفهمم که علت آن همه صبر و بردباری این بود که ایشان میخواستند شاگرد بپرورانند تا در آینده برای مصالح اسلام و تشیع مفید باشند.
مدتها گذشت تا اینکه آقای بروجردی فوت کردند، ولی هنوز قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح نبود، اما مرجعیت امام مطرح شده بود. یادم میآید که یک روز در امامزاده قاسم که بنده همراه امام بودم، یکی از منبریهای مشهدی میخواست به دیدن ایشان بیاید. من ساعتی را تنظیم کردم و ایشان آمدند. از هر طرف صحبت شد، تا آمد یک کلامی از مرحوم آقای میلانی به میان آورد، امام با همان ابهت خاص خودشان گفتند: پایتان را از گلیمتان درازتر نکنید و بلند شدند و رفتند. آن منبری، اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. به او گفتم، امام به هیچکس اجازه نمیدهد که در مقابلش به بزرگان توهین کنند و یا غیبتی را بشنود، در صورتی که این شخص میتوانست در تبلیغ مرجعیت امام، بسیار موثر باشد. به خاطر دارم که یکی از روحانیان تهران که به دستگاه پهلوی نیز وابسته بود، به امام گفت: دستگاه میخواهد پس از فوت آقای بروجردی، یک نفر از علما را بزرگ کند و سپس او را به زمین بزند، به حدی که دیگر کسی جرات نکند در مقابل دولت و شاه بایستد و آن عالم، کسی غیر از شما نیست.
امام هم فرمود: به آنها بگویید این قبا به اندازه تن من نیست ولی اگر آن را برای من دوختید، دیگر آسایش ندارید. آن روحانی گفت: چطور نمیتوانند، مگر ندیدید که با مرحوم کاشانی چه کردند؟ امام فرمود: مرحوم کاشانی بدون حوزه علمیه بزرگ شد، ولی من با حوزه بزرگ میشوم. آنها میتوانند یک شخص را نابود کنند و بکوبند اما حوزه را نمیتوانند از بین ببرند.این تفکر امام بود و بر همین اساس به حوزه و روحانیت احترام میگذاشت و هر گاه احساس میکرد که در یک گوشهای از مملکت به یک روحانی بیاحترامی کردهاند، فریاد برمیآورد. یادم میآید وقتی که مرحوم آقاسید احمد خوانساری را در تهران زدند، فرمود: اگر خون حسین در تن من است، تا اینها را نابود نکنم، ساکت نخواهم ماند. اساس و شالوده فکری امام، اهمیت ندادن به شاه و وابستگان او بود. در صورتی که در آن ایام شاه به بزرگان حوزه تلگراف میزد و آنها به شاه، ولی اگر امام مطلبی را عنوان میکرد، بدون تذکر و راهنمایی نبود.
یا بسیاری از بزرگان دیدار با شخصیتهای سیاسی آن روز را مهم میدانستند در صورتی که برای امام چنین نبود. یادم میآید مرحوم بدلا به دکتر امینی گفته بود که با امام هم ملاقات کند. ایشان هم وقتی اعلام کرد که میخواهد به دیدن امام بیاید، مخالفتی نکرد، ولی او را در اتاقی که مملو از جمعیت بود ملاقات کرد و با این کار میخواست به او بفهماند که در مقابل علمای حوزه، قدرتی ندارد. بالاخره قضایای انجمنهای ایالتی و ولایتی رخ داد و امام دستگیر و سپس به ترکیه تبعید میشوند.از خصیصههای دیگر امام این بود که هیچگاه ندیدیم و نشنیدیم که ترور و تروریستها را تایید کند. حتی شنیدم که با ترور رزمآرا مخالف بود، البته این مخالفت، موافقت با آن شخص نبود، بلکه مشی ایشان این اجازه را نمیداد که با ترور موافق باشند و یا حرکتهای مسلحانه را تایید کنند.
چنین روشی را ایشان هیچگاه تایید نمیکرد. من یادم میآید در همان ایام مبارزات، بعضی از افراد غیرتمند دینی از تهران میآمدند و بسیار اظهار علاقه میکردند و حاضر بودند جانشان را در راه نهضت بدهند، اما جرات نمیکردند بگویند که ما میخواهیم کسی را بکشیم، چرا که امام این جنبه از مبارزه را به طور کلی قبول نداشت. معروف است که وقتی برخی میخواستند در رابطه با ترور حسن علی منصور اقداماتی کنند و از ایشان اجازه بگیرند، اجازه نداد. یادم هست که حتی در مورد کسانی که کسروی و هژیر را کشتند، تنها به این جمله اکتفا کرد که: خدا آنها را رحمت کند و بیامرزد.
در طول مبارزات امام نیز، ما هیچگاه نشنیدیم که با ترور و تروریستها موافق باشد، اما همین امام در آن ایامی که مرحوم کاشانی، منفور دولت و برخی روحانیون شده و خانهنشین گشته بود، درس اصول خود را تعطیل میکند و به عیادت ایشان میرود. این دقت و توجه امام زمانی صورت میگیرد که در همین فیضیه علیه آیتالله کاشانی، سرود میخواندند.
* این خاطرات بخشی از خاطراتی است که توسط معاونت فرهنگی موسسه فقهالثقلین وابسته به دفتر آیتالله صانعی تنظیم شده است که در سال آینده به عنوان بخشی از کتابی با نام «همراه آفتاب به روایت آیتاللهالعظمی صانعی» منتشر خواهد شد.
تا اینکه در سال 1330 پس از اتمام جامعالمقدمات به قم آمدم. هنوز چند ماهی نگذشته بود که با نام امام خمینی- سلامالله علیه- آشنا شدم. آن زمان دوستی داشتم که پای درس ایشان میرفت و با اخوی نیز خیلی آشنا بود. او از درس امام مخصوصا از اصول ایشان خیلی تعریف میکرد. آرامآرام میشنیدم که زمینه بدگویی و تهمت راجع به ایشان مهیا میشود و این همه، زمینهساز این بود که عنوان فقاهت امام را از بین ببرند و نگذارند به عنوان یک فقیه اعلم در حوزهها مطرح شود. این نقشهای بود که به دست دشمنان آگاه یا دوستان نادان در حال وقوع بود. ما هم چون تازه وارد حوزه شده بودیم و چند صباحی نیز در درس آقای بروجردی شرکت کرده بودیم، میترسیدیم که مبادا با رفتن به درس فقه امام، وقتمان ضایع شود. این تردید به سبب همان تبلیغات وسیعی بود که علیه ایشان انجام داده بودند.
همانطور که گفتم آن موقع معروف بود که اصول امام خوب است و فقه ایشان خوب نیست. بالاخره فکر میکنم در سال 35-34 بود که تصمیم به استخاره نزد مرحوم آقای فکور گرفتم. ایشان در جواب گفتند: یا میخواهید به مسافرت اماکن مقدسه بروید یا جلسه درس، چون تعبیر روضه بهشتی آمده است. اما در هر دو حال اگر به اعتاب مقدسه رفتید همسفریهایی پیدا میکنید که با هم توافق و تفاهم ندارید و همیشه اختلاف دارید. اگر به جلسه درس رفتید بسیار پربرکت و مفید است اما با دوستانی مباحثه میکنید که همیشه با هم اختلاف دارید. به ایشان گفتم که میخواهیم پای درس حاجآقا روحالله برویم. ایشان فرمودند خیلی خوب است ولی با هم مباحثهایهایتان اختلاف سلیقه پیدا میکنید. بر حسب فکر خودمان گفتیم ما میرویم و دقت میکنیم که با دوستانمان اختلاف سلیقه نداشته باشیم.
درس فقه امام را شروع کردیم و مرتب میرفتیم و با چند نفر هم مباحثه میکردیم. از شما دور نماند که ما همیشه با هم اختلاف داشتیم، به حدی که صدای بلندمان، مزاحم دیگران میشد، ولی در عین حال مفید هم بود. اصول ایشان را هم که از قبل میرفتیم. پس از اینکه دقت در فقه را از ایشان دیدیم، با خود به این نتیجه رسیدیم که نظر مخالفان بر این است که امام به عنوان یک فقیه مطرح نشود و تنها یک اصولی باقی بماند، آن هم اصولیای که به حوزه ارتباط ندارد. با این احساس و درک مظلومیت امام، تصمیم گرفتیم که فقاهت ایشان را در فیضیه مطرح کنیم. معمولا رسم بر این است که همه مینشینند و گفتوگو میکنند، اما ما از این طرف فیضیه تا آن طرف را ایستاده میپیمودیم و بلندبلند نظرات فقهی ایشان را مطرح میکردیم.
میخواستیم ثابت کنیم که حرفهای فقهی امام در مسجد سلماسی، حرفهای محققانه و از متن حوزه است و تفقه، خلاقیت و نوآوری از ویژگیهای آن است. این عوامل باعث شد که ما هر چه بیشتر با افکار و اندیشههای بلند ایشان آشنا و هرچه بیشتر با ایشان مانوس شویم. علاقه و تعهدمان نیز بیشتر میشد، تا جایی که حاضر میشدیم در روزهای اعیاد و وفیات، از میهمانان امام نیز پذیرایی کنیم. این آشنایی و الفت با امام باعث شد که من بیش از حد جسارت به خرج دهم و به طرح اشکال بپردازم. یادم میآید که یک روز در درس گفتم: آقا یک اشکال دارم. مرحوم شهید سعیدی گفتند: بگو یک اشتباه دارم. درست است که طرح سوال من یک اشکال بود ولی ادب حکم میکرد که در مقابل استاد به اشتباه خود اعتراف کنم. خلاصه من به طرح سوالات مختلف میپرداختم و حدود هشت سال پابهپای امام میرفتم و میپرسیدم و میپرسیدم، ولی هیچگاه ندیدم و احساس نکردم که امام خسته شوند یا چهره عوض کنند. حالا میفهمم که علت آن همه صبر و بردباری این بود که ایشان میخواستند شاگرد بپرورانند تا در آینده برای مصالح اسلام و تشیع مفید باشند.
مدتها گذشت تا اینکه آقای بروجردی فوت کردند، ولی هنوز قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح نبود، اما مرجعیت امام مطرح شده بود. یادم میآید که یک روز در امامزاده قاسم که بنده همراه امام بودم، یکی از منبریهای مشهدی میخواست به دیدن ایشان بیاید. من ساعتی را تنظیم کردم و ایشان آمدند. از هر طرف صحبت شد، تا آمد یک کلامی از مرحوم آقای میلانی به میان آورد، امام با همان ابهت خاص خودشان گفتند: پایتان را از گلیمتان درازتر نکنید و بلند شدند و رفتند. آن منبری، اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. به او گفتم، امام به هیچکس اجازه نمیدهد که در مقابلش به بزرگان توهین کنند و یا غیبتی را بشنود، در صورتی که این شخص میتوانست در تبلیغ مرجعیت امام، بسیار موثر باشد. به خاطر دارم که یکی از روحانیان تهران که به دستگاه پهلوی نیز وابسته بود، به امام گفت: دستگاه میخواهد پس از فوت آقای بروجردی، یک نفر از علما را بزرگ کند و سپس او را به زمین بزند، به حدی که دیگر کسی جرات نکند در مقابل دولت و شاه بایستد و آن عالم، کسی غیر از شما نیست.
امام هم فرمود: به آنها بگویید این قبا به اندازه تن من نیست ولی اگر آن را برای من دوختید، دیگر آسایش ندارید. آن روحانی گفت: چطور نمیتوانند، مگر ندیدید که با مرحوم کاشانی چه کردند؟ امام فرمود: مرحوم کاشانی بدون حوزه علمیه بزرگ شد، ولی من با حوزه بزرگ میشوم. آنها میتوانند یک شخص را نابود کنند و بکوبند اما حوزه را نمیتوانند از بین ببرند.این تفکر امام بود و بر همین اساس به حوزه و روحانیت احترام میگذاشت و هر گاه احساس میکرد که در یک گوشهای از مملکت به یک روحانی بیاحترامی کردهاند، فریاد برمیآورد. یادم میآید وقتی که مرحوم آقاسید احمد خوانساری را در تهران زدند، فرمود: اگر خون حسین در تن من است، تا اینها را نابود نکنم، ساکت نخواهم ماند. اساس و شالوده فکری امام، اهمیت ندادن به شاه و وابستگان او بود. در صورتی که در آن ایام شاه به بزرگان حوزه تلگراف میزد و آنها به شاه، ولی اگر امام مطلبی را عنوان میکرد، بدون تذکر و راهنمایی نبود.
یا بسیاری از بزرگان دیدار با شخصیتهای سیاسی آن روز را مهم میدانستند در صورتی که برای امام چنین نبود. یادم میآید مرحوم بدلا به دکتر امینی گفته بود که با امام هم ملاقات کند. ایشان هم وقتی اعلام کرد که میخواهد به دیدن امام بیاید، مخالفتی نکرد، ولی او را در اتاقی که مملو از جمعیت بود ملاقات کرد و با این کار میخواست به او بفهماند که در مقابل علمای حوزه، قدرتی ندارد. بالاخره قضایای انجمنهای ایالتی و ولایتی رخ داد و امام دستگیر و سپس به ترکیه تبعید میشوند.از خصیصههای دیگر امام این بود که هیچگاه ندیدیم و نشنیدیم که ترور و تروریستها را تایید کند. حتی شنیدم که با ترور رزمآرا مخالف بود، البته این مخالفت، موافقت با آن شخص نبود، بلکه مشی ایشان این اجازه را نمیداد که با ترور موافق باشند و یا حرکتهای مسلحانه را تایید کنند.
چنین روشی را ایشان هیچگاه تایید نمیکرد. من یادم میآید در همان ایام مبارزات، بعضی از افراد غیرتمند دینی از تهران میآمدند و بسیار اظهار علاقه میکردند و حاضر بودند جانشان را در راه نهضت بدهند، اما جرات نمیکردند بگویند که ما میخواهیم کسی را بکشیم، چرا که امام این جنبه از مبارزه را به طور کلی قبول نداشت. معروف است که وقتی برخی میخواستند در رابطه با ترور حسن علی منصور اقداماتی کنند و از ایشان اجازه بگیرند، اجازه نداد. یادم هست که حتی در مورد کسانی که کسروی و هژیر را کشتند، تنها به این جمله اکتفا کرد که: خدا آنها را رحمت کند و بیامرزد.
در طول مبارزات امام نیز، ما هیچگاه نشنیدیم که با ترور و تروریستها موافق باشد، اما همین امام در آن ایامی که مرحوم کاشانی، منفور دولت و برخی روحانیون شده و خانهنشین گشته بود، درس اصول خود را تعطیل میکند و به عیادت ایشان میرود. این دقت و توجه امام زمانی صورت میگیرد که در همین فیضیه علیه آیتالله کاشانی، سرود میخواندند.
* این خاطرات بخشی از خاطراتی است که توسط معاونت فرهنگی موسسه فقهالثقلین وابسته به دفتر آیتالله صانعی تنظیم شده است که در سال آینده به عنوان بخشی از کتابی با نام «همراه آفتاب به روایت آیتاللهالعظمی صانعی» منتشر خواهد شد.