سوفی شوخ و طناز
آرشیو
چکیده
متن
مارکسیسم بزرگترین خیالپردازی قرن بیستم میلادی بود. با پایان گرفتن این خیالپردازی، وظیفهای نیز که ایدئولوژی مارکسیسم برای روشنفکران در نظر گرفته بود، پایان گرفت. روشنفکران در آستانه هزاره سوم میلادی، نه برای تغییر جهان، نه برای رهبری طبقهای خاص، نه برای حکومت کردن و نه برای خدمتگزاری بهحکومتگران فراخوانده شدهاند. آنان اکنون فراخوانده شدهاند تا با حفظ ذخیره عظیم فرهنگی و فکری بشری، بهسهم خود بر این ثروت همگانی بیفزایند و این مجموعه را بهنسلهای آینده واگذار کنند. بهعبارتی دیگر، وظیفه آنان تنها زمانی دارای معنا و اهمیت میشود که بهرغم تمام جنگها و اختلافها و مبارزهها، در سهیم کردن همه انسانها در ساختار فکری نسبتا یکسان سهیم شوند تا تمام اختلافات جهانی و درگیریها و کشمکشها نیز نتواند تداوم کارایی فکر و پیوستگی دستاوردهای فرهنگی و معنوی انسان را نابود کند.
پیش از هر چیز اما این اصل ساده و بدیهی را که «انسان جایزالخطاست»، باید روشنفکران همواره پیش روی خود داشته باشند و این سخن ولتر را آویزه گوش کنند که میگوید: «مدارا و تساهل پیامد ضروری این بینش است که ما انسانها خطاپذیریم. انسان جایزالخطاست و مدام در معرض خطا قرار دارد. از اینرو بگذارید تا نادانیهای یکدیگر را ببخشاییم. این اصل شالوده قانون طبعیت است که در خرد انسان پایه دارد.»
آری، دلیری میخواهد و صداقت و تواضع روشنفکرانه تا بهخطاهای خود و بهخطاپذیری و نادانی خود آگاه بود و بهآن اذعان داشت.
لِشِک کولاکوفسکی (Leszek Kolakowski)، متفکر و متکلم لهستانی چنین شجاعت و صداقتی را از خود نشان داده است و نه تنها بر خطاپذیری خود تأکید دارد و پیامدهای ناخوشایند و ناگوار آن را نیز پذیرا شده، بلکه کوشیده است تا فرآیند شکلگیری این خطای تاریخی را نیز ترسیم کند و در اختیار ما قرار دهد. او در دورانی پُرتلاطم و زمانی که هنوز بسیاری از روشنفکران، شیفته ایدئولوژیهای مختلف بودند، عشق بهحقیقت و دلیری در اعتراف بهخطا را پیشه خود ساخت و مسیر اندیشگی پُر فراز و نشیبی را طی نمود: از عضویت در حزب کمونیسم تا ایستادگی در برابر ایدئولوژی مارکسیسم و از مشارکت در جنبش همبستگی لهستان تا استادی در دانشکده فلسفه و معارف دینی دانشگاه آکسفورد.
زندگی و حیات فکری لِشِک کولاکوفسکی شباهتی بسیار بهسرنوشت آن بخش بزرگ از روشنفکران جهان در قرن بیستم دارد که در آغاز با شور و هیجانی توصیفناپذیر، مجذوب و مسحور ایدئولوژیهای اتوپیایی و آرمانگرایانه شدند و در جستوجوی ناکجاآباد، چنانکه کارل پوپر میگوید، «سرمست از رویای عالمی زیبا»، سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ویرانی فرهنگی و از هم پاشیدگی اجتماعی در پیش چشمانشان ظاهر شد.
در میان اندیشمندان معاصر اروپایی که در نیمه دوم قرن بیستم میلادی کوشیدند تا با آرا و افکار خود بر تفکر فلسفی و حیات اجتماعی مغربزمین تأثیرگذارند، نام لِشِک کولاکوفسکی از جایگاهی خاص برخوردار است. او در گستره بینش فلسفی و اندیشه سیاسی، در شمار آن دسته از اندیشمندان اروپایی قرار دارد که بهطور فعال در فرآیند تغییر و تحولاتی که در ایدئولوژی مارکسیسم و نظام کمونیستی بهوجود آمد، نقشی مهم و کارساز داشته است؛ بهویژه در جنبشهای اصلاحطلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزدیک بهنیم قرن، بهفروپاشی نظام کمونیستی در این کشورها انجامید و دگرگونیهای بنیادینی را در جهان پدید آورد که دامنه تأثیرات و تبعات گوناگون آن، هم اکنون از مرزهای جغرافیایی و سیاسی سرزمینهای اروپایی نیز فراتر رفته است.
کولاکوفسکی در سال 1927 میلادی در شهر «رادوم» در مرکز لهستان کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نیروهای ارتش هیتلری و ارتش سرخ استالین از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بین خود تقسیم کردند. پدرش را پلیس مخفی هیتلر (گشتاپو) دستگیر کرد و بهقتل رساند. او پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که بیست سال بیش نداشت، بهعضویت حزب کمونیست لهستان درآمد و در دانشگاه «لوچ» بهتحصیل در رشتههای فلسفه و روزنامهنگاری پرداخت. بدیهی است که در دوران اوج استالینیسم، تحصیل فلسفه در واقع بهمعنای فراگیری «علم مارکسیسم» و ضدیت با اندیشه لیبرالیسم بود و روزنامهنگاری نیز جز آموزش و آماده سازی دانشجویان جوان برای تهییج و تحریک تودهها مفهومی نمیتوانست داشته باشد.
کولاکوفسکی جوان مصمم بود تا با مطالعات گسترده و همهجانبه در الهیات مسیحی، تاریخ کلیسا، فلسفه قرون وسطی و نهضت اصلاحطلبی دینی در کلیسای عیسوی، خود را آماده مبارزه با «نماد ارتجاع» سازد. برای او تکرار شعار معروف مارکس کافی نبود و درصدد بود که بهگونهای بنیادین، دین را بهچالش بطلبد. او از این طریق، افزون بر تأمل و تعمق در کتاب مقدس مسیحیان، ناگزیر با شخصیت و آثار و افکار کسانی چون توماس داکن (آکوئیناس)، ارِاسموس رُتردامی، مارتین لوتر و باروخ اسپینوزا نیز آشنا شد. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، بین سالهای 1953 تا 1968 میلادی، بهتدریس در رشته فلسفه تاریخ در دانشگاه ورشو مشغول شد. کولاکوفسکی تا اواخر دهه 50 میلادی یکی از نظریهپردازان و مدافعان سرسخت مارکسیسم و در زمره روشنفکران طرفدار نظام حاکم در کشورهای اروپای شرقی بود.
او را شاید بتوان تا سال 1961 میلادی فیلسوفی مارکسیستمشرب نامید که جزماندیشی نهفته در ایدئولوژی بهظاهر مترقی مارکسیسم از چشم او پنهان مانده بود. کولاکوفسکی که از سالها پیش تحت تأثیر سخنرانی نیکیتا خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست روسیه قرار داشت، رفتهرفته نه تنها توانست خود را از وسوسه توتالیتاریسم برهاند، بلکه بهمطالعات و تحقیقات دامنهدار در زمینههای گوناگون دست زد و در اولین قدم با استفاده از بورس تحصیلی، بهمدت یک سال در هلند بهبررسی همهجانبه افکار و آثار باروخ اسپینوزا پرداخت و از آن زمان بود که در محافل دانشگاهی به «شاگرد اسپینوزا» شهرت یافت.
در سال 1966 میلادی بهجرم دفاع از آزادی بیان و انتقاد علنی از کمونیسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سیاست «کمونیستی کردن دانشگاهها» که بر اساس آن منتقدان و معترضان نظام، از کار برکنار و «پاکسازی» میشدند، او نیز از تدریس در دانشگاه محروم و کرسی درس فلسفه تاریخ از او گرفته شد. با تشدید فشارهای روانی و افزایش تضییقات علیه او سرانجام در سال 1968 میلادی بهناچار لهستان را ترک گفت و بهکانادا رفت و در دانشگاه مکگیل مونترال بهتدریس مشغول شد. او در چهار دهه گذشته در دانشگاههای مختلف کانادا و آمریکای شمالی و اروپا و از آن جمله دانشگاه برکلی در کالیفرنیا، ییل در کانکتیکت، آکسفورد در انگلستان و دانشگاه شیکاگو بهتحقیق و تدریس اشتغال داشته است.
کولاکوفسکی یکی از تحلیلگران بنام مارکسیسم است و کتاب «جریانهای اصلی مارکسیسم: تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم» که در سه جلد منتشر کرد، یکی از جامعترین و معتبرترین تحقیقات در این زمینه بهشمار میآید. شاید بتوان گفت که او در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسیسم بهعاریت گرفت: از آنجا که «مارکس جوان» بیش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسشهای خود را درباره انسان و درباره معنا و مقصود زندگی، در این محدوده تنگ جستوجو میکرد. اما کولاکوفسکی با نگارش کتاب «جریانهای اصلی مارکسیسم: تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم»، با کارل مارکس، «پدرمعنوی خود» وداع کرد، پدری که بهرغم شناخت و درک بسیاری از پدیدهها، عشق را کم داشت؛ عشق بهحقیقت و دلیری در اعتراف بهخطا.
میدانیم که تقریبا در تمام طول قرن بیستم و بهویژه در میان روشنفکران لائیک و غیر مذهبی، این تصور ریشه دوانده بود که آزادی و عدالت اجتماعی و همبستگی، ارزشهایی منبعث از ایدئولوژی مارکسیسماند. شاید علت این برداشت را بتوان چنین خلاصه کرد: در نوشتههای اولیه مارکس، این انسان بود که میتوانست و میبایست جهان را تغییر دهد و تاریخ را بسازد و فقط مهرهای در ماشین عظیم تاریخ نبود که خواهی نخواهی مسیر حرکتش طبق قانون از پیش تعیین شده بود. «مارکس جوان» طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد دیالکتیکی ابطالناپذیری با «مارکس پیر» طرفدار تاریخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسیالیسمی نیز بود که در روسیه شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق کاربرد داشت.
با این همه باید در نقد مارکسیسم جانب اعتدال را رعایت کرد و برای مثال به این نکته اشاره کرد که تصور مارکس از کمونیسم بههیچ عنوان گولاک و اردوگاههای سیبری را تداعی نمیکند. هر چند که میان نظریههای مارکس و سوسیالیسم لنینی- استالینی پیوندی وجود دارد که چندان اتفاقی نیست. اما جریانهای سوسیالیستی نیز در میانه قرن نوزده میلادی سراغ داریم که جهتگیری توتالیتری نداشتند و ما دست کم ایده و نهادهای «دولت رفاه» را مدیون آنهائیم. متأسفانه مفهوم «سوسیالیسم» را مارکس و بعدها لنین و استالین بهانحصار خود درآوردند.
در کنار نقد مارکسیسم، بی گمان تحلیل کولاکوفسکی از سوسیالیسمی که بیش از هفتاد سال در اتحاد جماهیر شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی، واقعا موجود بود و مقدرات ملتهای این سرزمینها را در دست داشت، از اهمیتی بسیار برخوردار است.
کولاکوفسکی را نمیتوان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسیست است و نه ضد مارکسیست، نه ایده آلیست است و نه مادیگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظریههای او میکوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکندهگزین معرفی کنند؛ اما چنین نیست. در میان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، بهآسانی میتوان نوشته او را بازشناخت.
وی در کنار انتقاد از کلیسای کاتولیک، از پیگیرترین منتقدان لیبرالیسم است و «بیخدایی ظاهری» و عدم اعتماد بهزندگی و گسترش نیستانگاری (نیهیلیسم) را در جوامع غربی، بزرگترین خطر برای فرهنگ و تمدن مغربزمین میداند. بهباور او، قرن بیستم با پیشرفت سریع در علوم طبیعی جدید و گسترش ایدئولوژیها و مکتبهای فلسفی منکر خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و دیگر فجایع عظیم ادامه یافت و اکنون در آغاز قرن بیست و یکم، جهان با بحران خرد انسانی و جستوجو برای یافتن معنای واقعی زندگی، روبهرو است.
کولاکوفسکی در آثارش کوشیده است تا تاریخ تفکر فلسفی را از دیدگاههای مختلف نظاره و بررسی کند. پشتیبان او در این راه مطالعات و تحقیقات گستردهای است که در زمینههای گوناگون انجام داده است: فلسفه یونانی، فلسفه قرون وسطی، دینپژوهی، الهیات مسیحی، عرفان، اسطورهشناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانیسم، مارکسیسم، سکولاریسم و مدرنیسم؛ و همچنین نقد و بررسی آثار و افکار اندیشمندانی چون اراسموس رُتردامی، باروخ اسپینوزا، بلز پاسکال، ایمانوئل کانت، کارل مارکس، ادموند هوسرل و هانری برگسون. شفافیت اندیشه و روشنی نظرات او، آثارش را از پیچیدگیهای متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشتههای او، و نیز طنز گزنده و تعریض و کنایههای نیشدارش، چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور میکند که نویسنده دچار نقیضهگویی شده است.
شاید بتوان گفت که سبک نوشتههای او یادآور آثار اخلاقگرایان فرانسوی است. کولاکوفسکی خود را عارف نمیداند، ولی معتقد است که تجربه عرفانی، بهرغم آنکه در همه حال پدیدهای پیرامونی بوده، بر تاریخ ادیان بزرگ تأثیری پایدار و دامنهدار داشته است. او به این نکته مهم نیز اشاره میکند که تشابهاتی حیرتانگیز و باورنکردنی میان مکاتب عرفانی و عارفان سرزمینها و فرهنگهای گوناگون میتوان نشان داد؛ مثلا میان مایستر اکهارت آلمانی و شانکارای هندی. کولاکوفسکی عرفان را یکی از صور مهم ولی کمپیدای دینداری میداند و معتقد است که پیروان این نوع دینداری بهخوبی میتوانند بدون قیود جزماندیشانه، زندگی دنیوی و حیات معنوی خود را سامان دهند و رابطهای مستقیم با خدای خود برقرار کنند.
ناگفته پیداست که درک و دریافت او از عرفان، پدیدهای زنده و پویاست که در میانه زندگی میجوشد و میکوشد، و نه آن عرفان دروغین و بیروح که با گوشهنشینی و عزلتگزینی اندیشه را بهفساد و زندگی را بهتباهی میکشاند. کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بیحاصل و علمزده شده است، بازگشت بهسرچشمه فلسفه و منشاء زبان فلسفی را توصیه میکند. او اندیشمندی است که نیکویی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصیرت را بدون یأس و امیدواری را بدون چشمبستن بر روی واقعیتها میخواهد. او استادی است سرزنده و بانشاط و فیلسوفی شوخ و طناز که شاگردی و دانشآموزی را منزل همیشگی خود میداند.
٭ این نوشته بخشی کوتاه از پیشگفتاری است که ناقد بر کتاب خسرو «زندگی بهرغم تاریخ» نوشته است. این کتاب که مجموعهای از گفتارها و گفتگوهای لِشِک کولاکوفسکی است، در آیندهای نزدیک منتشر خواهد شد.
پیش از هر چیز اما این اصل ساده و بدیهی را که «انسان جایزالخطاست»، باید روشنفکران همواره پیش روی خود داشته باشند و این سخن ولتر را آویزه گوش کنند که میگوید: «مدارا و تساهل پیامد ضروری این بینش است که ما انسانها خطاپذیریم. انسان جایزالخطاست و مدام در معرض خطا قرار دارد. از اینرو بگذارید تا نادانیهای یکدیگر را ببخشاییم. این اصل شالوده قانون طبعیت است که در خرد انسان پایه دارد.»
آری، دلیری میخواهد و صداقت و تواضع روشنفکرانه تا بهخطاهای خود و بهخطاپذیری و نادانی خود آگاه بود و بهآن اذعان داشت.
لِشِک کولاکوفسکی (Leszek Kolakowski)، متفکر و متکلم لهستانی چنین شجاعت و صداقتی را از خود نشان داده است و نه تنها بر خطاپذیری خود تأکید دارد و پیامدهای ناخوشایند و ناگوار آن را نیز پذیرا شده، بلکه کوشیده است تا فرآیند شکلگیری این خطای تاریخی را نیز ترسیم کند و در اختیار ما قرار دهد. او در دورانی پُرتلاطم و زمانی که هنوز بسیاری از روشنفکران، شیفته ایدئولوژیهای مختلف بودند، عشق بهحقیقت و دلیری در اعتراف بهخطا را پیشه خود ساخت و مسیر اندیشگی پُر فراز و نشیبی را طی نمود: از عضویت در حزب کمونیسم تا ایستادگی در برابر ایدئولوژی مارکسیسم و از مشارکت در جنبش همبستگی لهستان تا استادی در دانشکده فلسفه و معارف دینی دانشگاه آکسفورد.
زندگی و حیات فکری لِشِک کولاکوفسکی شباهتی بسیار بهسرنوشت آن بخش بزرگ از روشنفکران جهان در قرن بیستم دارد که در آغاز با شور و هیجانی توصیفناپذیر، مجذوب و مسحور ایدئولوژیهای اتوپیایی و آرمانگرایانه شدند و در جستوجوی ناکجاآباد، چنانکه کارل پوپر میگوید، «سرمست از رویای عالمی زیبا»، سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ویرانی فرهنگی و از هم پاشیدگی اجتماعی در پیش چشمانشان ظاهر شد.
در میان اندیشمندان معاصر اروپایی که در نیمه دوم قرن بیستم میلادی کوشیدند تا با آرا و افکار خود بر تفکر فلسفی و حیات اجتماعی مغربزمین تأثیرگذارند، نام لِشِک کولاکوفسکی از جایگاهی خاص برخوردار است. او در گستره بینش فلسفی و اندیشه سیاسی، در شمار آن دسته از اندیشمندان اروپایی قرار دارد که بهطور فعال در فرآیند تغییر و تحولاتی که در ایدئولوژی مارکسیسم و نظام کمونیستی بهوجود آمد، نقشی مهم و کارساز داشته است؛ بهویژه در جنبشهای اصلاحطلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزدیک بهنیم قرن، بهفروپاشی نظام کمونیستی در این کشورها انجامید و دگرگونیهای بنیادینی را در جهان پدید آورد که دامنه تأثیرات و تبعات گوناگون آن، هم اکنون از مرزهای جغرافیایی و سیاسی سرزمینهای اروپایی نیز فراتر رفته است.
کولاکوفسکی در سال 1927 میلادی در شهر «رادوم» در مرکز لهستان کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نیروهای ارتش هیتلری و ارتش سرخ استالین از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بین خود تقسیم کردند. پدرش را پلیس مخفی هیتلر (گشتاپو) دستگیر کرد و بهقتل رساند. او پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که بیست سال بیش نداشت، بهعضویت حزب کمونیست لهستان درآمد و در دانشگاه «لوچ» بهتحصیل در رشتههای فلسفه و روزنامهنگاری پرداخت. بدیهی است که در دوران اوج استالینیسم، تحصیل فلسفه در واقع بهمعنای فراگیری «علم مارکسیسم» و ضدیت با اندیشه لیبرالیسم بود و روزنامهنگاری نیز جز آموزش و آماده سازی دانشجویان جوان برای تهییج و تحریک تودهها مفهومی نمیتوانست داشته باشد.
کولاکوفسکی جوان مصمم بود تا با مطالعات گسترده و همهجانبه در الهیات مسیحی، تاریخ کلیسا، فلسفه قرون وسطی و نهضت اصلاحطلبی دینی در کلیسای عیسوی، خود را آماده مبارزه با «نماد ارتجاع» سازد. برای او تکرار شعار معروف مارکس کافی نبود و درصدد بود که بهگونهای بنیادین، دین را بهچالش بطلبد. او از این طریق، افزون بر تأمل و تعمق در کتاب مقدس مسیحیان، ناگزیر با شخصیت و آثار و افکار کسانی چون توماس داکن (آکوئیناس)، ارِاسموس رُتردامی، مارتین لوتر و باروخ اسپینوزا نیز آشنا شد. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، بین سالهای 1953 تا 1968 میلادی، بهتدریس در رشته فلسفه تاریخ در دانشگاه ورشو مشغول شد. کولاکوفسکی تا اواخر دهه 50 میلادی یکی از نظریهپردازان و مدافعان سرسخت مارکسیسم و در زمره روشنفکران طرفدار نظام حاکم در کشورهای اروپای شرقی بود.
او را شاید بتوان تا سال 1961 میلادی فیلسوفی مارکسیستمشرب نامید که جزماندیشی نهفته در ایدئولوژی بهظاهر مترقی مارکسیسم از چشم او پنهان مانده بود. کولاکوفسکی که از سالها پیش تحت تأثیر سخنرانی نیکیتا خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست روسیه قرار داشت، رفتهرفته نه تنها توانست خود را از وسوسه توتالیتاریسم برهاند، بلکه بهمطالعات و تحقیقات دامنهدار در زمینههای گوناگون دست زد و در اولین قدم با استفاده از بورس تحصیلی، بهمدت یک سال در هلند بهبررسی همهجانبه افکار و آثار باروخ اسپینوزا پرداخت و از آن زمان بود که در محافل دانشگاهی به «شاگرد اسپینوزا» شهرت یافت.
در سال 1966 میلادی بهجرم دفاع از آزادی بیان و انتقاد علنی از کمونیسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سیاست «کمونیستی کردن دانشگاهها» که بر اساس آن منتقدان و معترضان نظام، از کار برکنار و «پاکسازی» میشدند، او نیز از تدریس در دانشگاه محروم و کرسی درس فلسفه تاریخ از او گرفته شد. با تشدید فشارهای روانی و افزایش تضییقات علیه او سرانجام در سال 1968 میلادی بهناچار لهستان را ترک گفت و بهکانادا رفت و در دانشگاه مکگیل مونترال بهتدریس مشغول شد. او در چهار دهه گذشته در دانشگاههای مختلف کانادا و آمریکای شمالی و اروپا و از آن جمله دانشگاه برکلی در کالیفرنیا، ییل در کانکتیکت، آکسفورد در انگلستان و دانشگاه شیکاگو بهتحقیق و تدریس اشتغال داشته است.
کولاکوفسکی یکی از تحلیلگران بنام مارکسیسم است و کتاب «جریانهای اصلی مارکسیسم: تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم» که در سه جلد منتشر کرد، یکی از جامعترین و معتبرترین تحقیقات در این زمینه بهشمار میآید. شاید بتوان گفت که او در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسیسم بهعاریت گرفت: از آنجا که «مارکس جوان» بیش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسشهای خود را درباره انسان و درباره معنا و مقصود زندگی، در این محدوده تنگ جستوجو میکرد. اما کولاکوفسکی با نگارش کتاب «جریانهای اصلی مارکسیسم: تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم»، با کارل مارکس، «پدرمعنوی خود» وداع کرد، پدری که بهرغم شناخت و درک بسیاری از پدیدهها، عشق را کم داشت؛ عشق بهحقیقت و دلیری در اعتراف بهخطا.
میدانیم که تقریبا در تمام طول قرن بیستم و بهویژه در میان روشنفکران لائیک و غیر مذهبی، این تصور ریشه دوانده بود که آزادی و عدالت اجتماعی و همبستگی، ارزشهایی منبعث از ایدئولوژی مارکسیسماند. شاید علت این برداشت را بتوان چنین خلاصه کرد: در نوشتههای اولیه مارکس، این انسان بود که میتوانست و میبایست جهان را تغییر دهد و تاریخ را بسازد و فقط مهرهای در ماشین عظیم تاریخ نبود که خواهی نخواهی مسیر حرکتش طبق قانون از پیش تعیین شده بود. «مارکس جوان» طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد دیالکتیکی ابطالناپذیری با «مارکس پیر» طرفدار تاریخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسیالیسمی نیز بود که در روسیه شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق کاربرد داشت.
با این همه باید در نقد مارکسیسم جانب اعتدال را رعایت کرد و برای مثال به این نکته اشاره کرد که تصور مارکس از کمونیسم بههیچ عنوان گولاک و اردوگاههای سیبری را تداعی نمیکند. هر چند که میان نظریههای مارکس و سوسیالیسم لنینی- استالینی پیوندی وجود دارد که چندان اتفاقی نیست. اما جریانهای سوسیالیستی نیز در میانه قرن نوزده میلادی سراغ داریم که جهتگیری توتالیتری نداشتند و ما دست کم ایده و نهادهای «دولت رفاه» را مدیون آنهائیم. متأسفانه مفهوم «سوسیالیسم» را مارکس و بعدها لنین و استالین بهانحصار خود درآوردند.
در کنار نقد مارکسیسم، بی گمان تحلیل کولاکوفسکی از سوسیالیسمی که بیش از هفتاد سال در اتحاد جماهیر شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی، واقعا موجود بود و مقدرات ملتهای این سرزمینها را در دست داشت، از اهمیتی بسیار برخوردار است.
کولاکوفسکی را نمیتوان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسیست است و نه ضد مارکسیست، نه ایده آلیست است و نه مادیگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظریههای او میکوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکندهگزین معرفی کنند؛ اما چنین نیست. در میان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، بهآسانی میتوان نوشته او را بازشناخت.
وی در کنار انتقاد از کلیسای کاتولیک، از پیگیرترین منتقدان لیبرالیسم است و «بیخدایی ظاهری» و عدم اعتماد بهزندگی و گسترش نیستانگاری (نیهیلیسم) را در جوامع غربی، بزرگترین خطر برای فرهنگ و تمدن مغربزمین میداند. بهباور او، قرن بیستم با پیشرفت سریع در علوم طبیعی جدید و گسترش ایدئولوژیها و مکتبهای فلسفی منکر خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و دیگر فجایع عظیم ادامه یافت و اکنون در آغاز قرن بیست و یکم، جهان با بحران خرد انسانی و جستوجو برای یافتن معنای واقعی زندگی، روبهرو است.
کولاکوفسکی در آثارش کوشیده است تا تاریخ تفکر فلسفی را از دیدگاههای مختلف نظاره و بررسی کند. پشتیبان او در این راه مطالعات و تحقیقات گستردهای است که در زمینههای گوناگون انجام داده است: فلسفه یونانی، فلسفه قرون وسطی، دینپژوهی، الهیات مسیحی، عرفان، اسطورهشناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانیسم، مارکسیسم، سکولاریسم و مدرنیسم؛ و همچنین نقد و بررسی آثار و افکار اندیشمندانی چون اراسموس رُتردامی، باروخ اسپینوزا، بلز پاسکال، ایمانوئل کانت، کارل مارکس، ادموند هوسرل و هانری برگسون. شفافیت اندیشه و روشنی نظرات او، آثارش را از پیچیدگیهای متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشتههای او، و نیز طنز گزنده و تعریض و کنایههای نیشدارش، چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور میکند که نویسنده دچار نقیضهگویی شده است.
شاید بتوان گفت که سبک نوشتههای او یادآور آثار اخلاقگرایان فرانسوی است. کولاکوفسکی خود را عارف نمیداند، ولی معتقد است که تجربه عرفانی، بهرغم آنکه در همه حال پدیدهای پیرامونی بوده، بر تاریخ ادیان بزرگ تأثیری پایدار و دامنهدار داشته است. او به این نکته مهم نیز اشاره میکند که تشابهاتی حیرتانگیز و باورنکردنی میان مکاتب عرفانی و عارفان سرزمینها و فرهنگهای گوناگون میتوان نشان داد؛ مثلا میان مایستر اکهارت آلمانی و شانکارای هندی. کولاکوفسکی عرفان را یکی از صور مهم ولی کمپیدای دینداری میداند و معتقد است که پیروان این نوع دینداری بهخوبی میتوانند بدون قیود جزماندیشانه، زندگی دنیوی و حیات معنوی خود را سامان دهند و رابطهای مستقیم با خدای خود برقرار کنند.
ناگفته پیداست که درک و دریافت او از عرفان، پدیدهای زنده و پویاست که در میانه زندگی میجوشد و میکوشد، و نه آن عرفان دروغین و بیروح که با گوشهنشینی و عزلتگزینی اندیشه را بهفساد و زندگی را بهتباهی میکشاند. کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بیحاصل و علمزده شده است، بازگشت بهسرچشمه فلسفه و منشاء زبان فلسفی را توصیه میکند. او اندیشمندی است که نیکویی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصیرت را بدون یأس و امیدواری را بدون چشمبستن بر روی واقعیتها میخواهد. او استادی است سرزنده و بانشاط و فیلسوفی شوخ و طناز که شاگردی و دانشآموزی را منزل همیشگی خود میداند.
٭ این نوشته بخشی کوتاه از پیشگفتاری است که ناقد بر کتاب خسرو «زندگی بهرغم تاریخ» نوشته است. این کتاب که مجموعهای از گفتارها و گفتگوهای لِشِک کولاکوفسکی است، در آیندهای نزدیک منتشر خواهد شد.