نویسندگان: مهدی یزدانی خرم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

...انسان جدید می‌تواند «انسان- خدا» شود، حتی اگر در تمام دنیا تنها آدم باشد، و با ارتقا یافتن به مقام جدید، می‌تواند در صورت لزوم از حصارهای اخلاق دیرین «برده- انسان» قدیم برگذرد. قانونی برای خدا وجود ندارد. هر جا بایستد، همان جا مقدس است. جایی که من می‌ایستم، آنجا جلوترین جا خواهد بود... «همه چیز مجاز است». همین والسلام...
قسمتی از دیالوگ ابلیس با ایوان در رمان
رابطه جهان روایی فئودور داستایفسکی با پدیده و امر شر یا خبیث از اصلی‌ترین مولفه‌‌های این جهان درون متنی محسوب می‌شود. این نویسنده در معنای واقعی کلمه آن چنان به این مفهوم، کارکردهای درونی و اجتماعی‌اش پرداخته که به جرات می‌توان گفت تصویر ابلیس و بالطبع معنانگاری‌اش در جهان داستانی داستایفسکی چنان پررنگ، پیچیده و در عین حال محورین است که اصولا بخش عمده‌ای درک داستایفسکی با درک کامل این مولفه ارتباط دارد. به همین دلیل و به جهت چندسویه‌گی حضور او شر یا ابلیس در آثار این نویسنده نمی‌‌توان در این مقاله کوتاه به تفصیل و با جزئیات کامل درباره آن صحبت کرد.
 
پس با معیار قرار دادن یکی از آثار او و به خصوص فصل مهم‌اش یعنی دیالوگ ابلیس با یکی از شخصیت‌ها- ایوان کارامازوف- تلاش می‌کنم شالوده‌ اصلی تفکر داستایفسکی را نسبت به مفهوم ابلیس بازخوانی کنم. چه او در تمام آثارش این دغدغه را دارد و در هر کدام با حفظ همین شالوده مورد بحث به اجرای اشکال مختلف کارکرد امر شر و خبیث می‌پردازد. به طوری که مساله ابلیس در آثار او یکی از اصلی‌ترین شاخه‌های داستایفسکی‌شناسی بوده و مقالات و کتاب‌های مهمی در این باب نوشته شده‌اند.

فئودور داستایفسکی را باید میراث‌دار چند جریان مهم در درک امر شر یا ابلیس دانست. از سویی او دلبسته فکری گوته و مفیستوفلس‌اش [فاوست] است و روایت‌های نویسندگان و شعرای رمانتیک آلمانی تحت تاثیرش قرار می‌دهند و از سویی نگاهی جدی دارد به مفهوم شر و امر خبیث در کمدی الهی دانته. شناختش از کتاب مقدس و وابستگی شدیدش به این اثر غیرقابل کتمان است و از سویی دیگر سنت کلامی مسیحی و رساله‌های متعدد آن به خود می‌داردش. به همین دلیل او که در میانه مسیح و ابلیس قرار دارد نه تنها صورت‌های ایده‌آلیستی- تعریف داستایفسکی از ایده‌آلیسم منتهی می‌شود به نوعی رئالیسم ناب و جاندار بلکه شمایل واضح و مشخص مذهبی‌تر جریان شر را به محورهای اصلی آثارش تبدیل می‌کند.
 
در واقع خیر و شر در دو شکل تثلیث در آثارش مورد مطالعه قرار می‌گیرند. از طرفی ما با صورت «پدر- پسر- روح‌القدس» روبه‌رو هستیم و از طرفی دیگر او با برداشتی تلفیقی از انگاره‌های مسیحی – یونانی‌اش محور سه‌گانه اهریمن- لوسیفر- ابلیس را می‌آفریند. در درک مفهوم خیر و شر این ساختارهای سه‌گانه اهمیت به‌سزایی دارند زیرا بسیاری از شخصیت‌های او گاه نهاد یکی از این محورها می‌شوند و باید با توجه به تعریف نویسنده و درکش از هر یک از این امور سه‌گانه بازخوانی شوند. هر چند در صورت اصلی «پدر» و «ابلیس» به ندرت کارکردی نمادین پیدا می‌کنند مگر در شکلی هم‌عرض که ممکن است باعث تداعی این صُوَر راس هرم شوند. به گفته برخی منتقدان داستایفسکی ترکیبی از لوسیفر و اهریمن ابلیس داستایفسکی را می‌سازد اما این اعتقاد نیز وجود دارد که ابلیس خود وجودی مستقل است در آثار او که برعکس لوسیفر جسمیت وجودی می‌یابد و به قولی از پرده برون می‌افتد.
 
در هر حال او در تمام آثارش این محورها را حفظ کرده و تلاش می‌کند روایت‌‌های مختلفش از «روسیه» را در اشکال گوناگون حلول این محورهای سه‌گانه بیافریند. ابلیس داستایفسکی را باید ترکیبی از آموزه‌های کتاب مقدس و تصویر مفیستوفلس که جان آدمی را افسرد و او را به نابودی کامل کشاند. این کلیت [که البته برای درک کامل آن جزئیات و فرعیات تعیین‌کننده بسیاری وجود دارد] در «برادران کارامازوف» صورتی روشن‌تر پیدا می‌کند. هر چند در دیگر آثار او مانند شیاطین، ابله، جوان خام، جنایت و مکافات و... نیز او شر و یا به قولی عام ابلیس [که البته بیشتر در معنا و جایگاه لوسیفر خوانش پیدا می‌کند] محوریت بارز دارد. اما برادران کارامازوف که شاید بتوان آن را نمادین‌ترین، مذهبی‌ترین و در عین حال کلامی‌ترین اثر داستایفسکی نامید ابلیس ظهوری کامل دارد و در آن سو امر خیر یا همان ادیان ارتودوکسی که سمبل عشق به مسیح است در شکل‌‌هایی مانند آلیوشاو پد زوسیما محقق می‌شود.
 
در این رمان ابلیس سه مرتبه حاضر می‌شود، منتهی در سومین بار در یکی از مهم‌ترین فصل‌های نویسنده در فضایی عینی با شخصیت مهم رمان یعنی ایوان به دیالوگ مشغول شده و آشکارا روایت نویسنده را از امر شر و تمدن جدید، ایمان، گناه و رستاخیز را وصف می‌کند. ابلیس در هیات یک خرده بورژوای نه‌چندان خوش‌لباس و میانسال و در حالی به دیدار ایوان می‌رود که او دچار تب و هذیان است. تازه از ملاقات پزشک بازگشته و مدام می‌کوشد تصویر ابلیس را توهم بداند. اما ابلیس با لحنی طنزآلود تاریخ خود را مرور کرده و نظریات‌اش از وضعیت «همه چیز مجاز» را روایت می‌کند. ابلیس نویسنده در این رمان زبانی فلسفی و در عین حال شاعرانه دارد و بی‌شباهت نیست با مفیستوفلس گوته، منتهی مدام می‌‌کوشد باورپذیری و واقع‌‌نمایی کاملی داشته باشد. در این وضعیت و با لحنی طنزآلود می‌گوید: «در روزگار ما ایمان داشتن به خدا مرتجعانه است.
 
اما من شیطانم، بنابراین چه‌بسا که به من ایمان بیاورند» داستایفسکی امر شر را در صورت مذهبی‌اش به هیات صورتی برمی‌شمرد که در عین نفرت از وجود نیازمند رئالیسم است. ابلیس داستایفسکی خواهان «دیده شدن» است. خواهان درک در صورتی انسانی و این یکی از اصلی‌‌ترین موتیف‌های تکرارشونده نویسنده است از زبان ابلیس. او که دلبسته مسیح است و در نهایت عاشق شدن به او را رستگاری روسیه می‌داند. ابلیس را در وضعیتی تاریخ قرار می‌دهد. از سویی پیشینه‌اش در دنیای قدیم روایت می‌شود و از سویی او را می‌بینیم که می‌کوشد با تعبیر مفهوم ایمان انسان دوره جدید را به سمت نظریه ابرمرد حرکت دهد. به واقع ابلیس و امر شر در آثار داستایفسکی دغدغه اومانیستی آرمان‌گرایانه‌ای دارد. زدودن تصویر خدا، رستگاری پس از مرگ و تاکید بر فانی بودن انسان از یک سو و تاکیدش بر آرمان شهر و اتوپیایی که اجتماع انسانی با ایمان به او خواهند آفرید و القای نوعی نظریه داروینی از سویی دیگر چهره مدرن اما آمده از سنت از شیطان به دست می‌دهد.
 
در این نگاه رومانیستی انسان ابلیس‌زده امیدش از روز رستاخیز و برآمدن از گور را از دست می‌دهد و هر چه بیشتر در زندگی کردن می‌‌کوشد و به قول ابلیس «محبتش خالص و ناب می‌شود و بدون چشمداشت هم‌نوعش را دوست خواهد داشت» به واقع تمدن جدید، چیزی که داستایفسکی آن را به مثابه ایمان انسان به شیطان می‌داند در همین پروسه ساخته می‌شود. حذف طبیعت، دور شدن از قواعدش و متمایل شدن به ایجاد یک جامعه مدرن انسانی با وجدت روحی کامل این انسان‌ها برآمده از امر شر تلقی می‌شود. ساختار فردی این امر در شخصیت‌های نویسنده از چند اصل کلی تبعیت می‌کند. در میان این اصول انزوا، خودمحوری مفرط، ایمان به خود و دست آلودن به هفت گناه کبیره از مهم‌ترین‌ها هستند. نگاه کنید به شخصیت معصومی مانند راسکولنیکوف که قتل می‌کند و در نهایت سقوطی تلخ دارد.
 
یا اسمردیاکوف حرام‌زاده که نماد زبونی است و خباثت اما او نیز هیات و شمایل انسانی دارد و در جست‌وجوی خیر قدم برمی‌دارد [هر چند خیلی دیر] بنابراین شیطان‌زدگان داستایفسکی از ویژگی‌های مشخصی برخوردارند و از قضا بسیاری از این مولفه‌ها میان ایشان و شخصیت‌های پاک او مشترک هستند. شاید مهم‌ترین ویژگی‌ای که اینان را از هم متمایز می‌کند، تلقی‌شان از فردیت و امر شخصی است. ابلیس داستایفسکی من درون را احیا می‌کند اما این تولد در راستای یکی شدن این من است با جامعه اتوپیایی‌ای که قرار است در عصر بی‌خدایی شکل بگیرد و تابع قواعد آن است. این من درونی در بی‌ادیانی به خدا، بی‌عشقی به مسیح و از همه مهم‌تر درک جهانی بدون امور «مقدس» شکل می‌گیرد.
 
به طوری که اکثر شخصیت‌های اینچنینی داستایفسکی در روند آثارش ازهم می‌پاشند، خودکشی می‌کنند یا دست به قتل و جنایت می‌زنند و نویسنده این حرکت رفتاری را برآمده می‌داند از بی‌اصولی این نوع شخصیت‌ها. در مقابل ابلیس‌زدگان، شخصیت‌های پاک او قرار دارند که البته قدیس نیستند اما مهم‌ترین مشخصه اصلی ایشان اعتقاد است به آزادی و اختیار در برابر خداوند. ایشان برمی‌گزینند و حتی گناه می‌کنند زیرا گناه به عنوان مفهومی برآمده از ارزش‌ها و ضدارزش‌ها ذهن‌شان را دستخوش رنج می‌کند. اما نه رنج زیستن، بلکه رنج دور شدن از مقام الوهی و بندگی. به واقع باید گفت مفهوم خیر در آثار داستایفسکی بسیار مذهبی است. انسان پاک او به قول خودش بیش از خدا، نیازمند مسیح و درک اوست تا از طریق عشق به پسر، مقام پدر را درک کند. [این محور تثلیثی در این نگاه بسیار اهمیت دارد.] منهای صفات کلی‌ای که در امر شر یا ابلیس وجود دارد، داستایفسکی ابلیس را از مقام اساطیری‌اش پایین‌تر آورده و به او شمایلی انسانی‌تر می‌بخشد.
 
در این شمایل انسانی او علاقه‌مند به خلاص شدن از رنج زیستن است، خواهان قواعد انسانی: «اصل متعارفی است مورد قبول عامه که من فرشته رانده شده‌ای هستم. مسلما درتصورم نمی‌گنجد که چطور می‌توانسته‌ام زمانی فرشته باشم، اگر هم بوده‌ام، لابد در زمانی چندان دور بوده که فراموش کردنش زیانی ندارد... ‌آرمانم این است که به کلیسا بروم و با ایمان بی‌غل و غش شمع نذر کنم، به شرفم قسم که این طور است. آنگاه رنج هایم پایان می‌گیرد...» به واقع ابلیس داستایفسکی با آن مفهوم عامیانه که او منشا گناه است تفاوت دارد. او آرزومند تمدنی جدید است بر مبنای خرد منهای متافیزیک منهای اعتقاد به رستگاری و در این جامعه است که معتقد است انسان می‌تواند خدا بودن را تجربه کرده و خردمندی به معنای غیراسطوره‌ای و رئالیستی را تجربه کند. او از شر از صورت تمثیلی بیزار است. تمثیل وجود او را تحقیر می‌کند. هرچه ایوان فریاد می‌زند که تب دارد و او تنها شکی است برآمده از ذهن بیمارش، ابلیس جنبه‌های عینی‌تری را آشکار می‌کند و به تقدیس رئالیسم می‌پردازد با جزئیات کامل.
 
این رئالیسم که در تعریفی خلاصه باید آن را درک حسی و مستند پدیده‌ها دانست اصلی‌ترین آنتی تز ابلیس است بر مهمل بودن جهان بعد از مرگ نامیرایی خود او نیز به واسطه یک امر جدلی اثبات می‌شود. ابلیس داستایفسکی معتقد است به عالم قدیم و آمده از آن و زیرکانه نقش خدا را منتها بدون دخالت در خلقت به خود برمی گرداند. تئوری مشهورش را در این جمله خلاصه می‌کند که «وجود ابلیس دلیلی بر وجود خدا نیست» و خود را فرزند تاریخ می‌داند و جاودانی‌اش را مدیون همین روند تاریخی می‌داند و مرتب تکرار می‌کند «اسرار زیادی وجود دارد» در این ساختار کلی داستایفسکی امر شر را از معنی خرافی‌اش خارج کرده و نوعی ایمان منحرف را معرفی می‌کند. ابلیس در میانه ایمان داشتن و نداشتن جان دوباره‌ای می‌گیرد و در واقع نه تنها هیچ تاکیدی بر بی‌ایمانی ندارد بلکه اتوپیای جامعه بی‌خدا را بر پایه ایمان به خود [ابلیس] و ایمان به «من درونی» طراحی می‌کند. »به نوبت به سوی ایمان و بی‌ایمانی می‌کشانمت و در این کار انگیزه‌ای دارم. روش جدید است.
 
قربان. همین که کاملا به من بی‌ایمان شوی، توی رویم بنا می‌کنی به مطمئن ساختن من که رویا نیستم و واقعیت دارم می‌شناسمت...» ابلیس داستایفسکی با این نگاه شاعرانه درصدد فتح طبیعت به دست انسان است. در واقع دوران روسیه زمان نویسنده نیز چنین وضعیتی دارد. روسیه بدوی و روسیه جدید و شکل سومی که داستایفسکی در جست‌وجوی آن است یعنی روسیه ارتدوکس مدرن نمایندگان آنچنانی‌ای ندارد. او به درستی پیش‌بینی کرده بود که در صورت سلب مسیح از اصول فکری و رفتاری جامعه روس در بهترین حالت سوسیالیسم پیروز می‌شود. به قولی شخصیت‌های پاک او اگر مسیح و خدا را از زندگی‌شان حذف کنند در نهایت سوسیالیست‌های قابل احترام خواهند شد و این وضعیت میانه در نبرد خیر و شر در نهایت شکی بیرونی نیز پیدا کرد.
 
آنجایی که داستایفسکی با مشاهده تمدن جدید باز فریاد می‌کشد «من هنوز به روسیه ایمان دارم» این ایمان از جنس ایمان آلیوشای برادران کارامازوف است. نوعی اعتقاد به بازگشت مسیح و احیای ادیان عاشقانه مذهبی. ایمانی که از قضا در آن گناه و سبکسری نیز دیده می‌شود. زندگی مفهومی می‌شود در میانه خطا و صواب اما ایمان از نوع ابلیسی آن جامعه روس داستایفسکی را از آرمانخواهی، حماسه و حتی گناه تهی می‌کند. نوعی یکپارچگی و وحدت در حکومت ابلیس دیده می‌شود که قرار است رنج زیستن را پایان بخشد یا از این رنج لذت زیستن را بیافریند و کشف کند. در حالی که همین رنج زیستن است که مفهوم فردیت را به شکل مسیحی آن کامل می‌کند. ابلیس داستایفسکی روایت می‌کند که جامعه وابسته به دغدغه جاودانگی زیستن را بی‌ارزش می‌کند زیرا آن را موقتی می‌داند و به همین دلیل هر اتفاق و هیجان ناشی از زیستن را معطوف می‌کند به امر شر: «به عنوان مثال، صاف و ساده درخواست می‌کنم که نابود شدم.
 
اما به من گفته شده است، نه،‌زنده بمان. چون بدون تو چیزی نخواهد بود. اگر همه چیز در جهان معقولانه بود، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. بدون تو رویدادی نخواهد بود و باید رویداد باشد.» ابلیس داستایفسکی زیرکانه اشاره به روزگار قدیمش دارد اما مدام تکرار می‌کند آنقدر از آن زمان گذشته که دیگر اهمیتی ندارد، به واقع در پروسه فکری داستایفسکی امر شر چنان به زیستن و زندگی کردن علاقه‌مند شده که وجه اساطیری‌اش را برنمی‌تابد و در عین حال تمام تصاویر آمده از دنیای قدیم را مرده و تمام شده می‌داند. او به نوعی نظریه تکامل معتقد است که تمام موجودات و مفاهیم سپری می‌کنند. تلاش امر شر این است که در همین روند دوران خدا و مسیح را پایان یافته بداند و خود را نماد زندگی بداند. داستایفسکی با این کلیت و با این بازخوانی مدرن از کتاب مقدس، ریشه‌های الحاد جدید را در نوعی اومانیسم جست‌وجو می‌کند که مطلقا همه چیز را مجاز می‌داند اما در عین حال «آزادی» را طلب می‌کند.
 
از «من» «ما» می‌سازد و به جای اخلاق معنی تازه‌ای به نام «انسانیت» طراحی می‌کند. در نهایت نیروی خیر او نیز به مقابله با این امر. شر می‌رود و این نبرد که اصولا با ساختاری تراژیک ساخته شده به شکلی محسوس در جست‌وجوی امر قدرسی برمی آید. معصومیت دلیل رستگاری و نجات نمی‌شود اما فرصت بیشتری برای مقاومت در برابر امر شر به وجود می‌آورد. داستایفسکی ابلیس مدرنش را بازآفرینی می‌کند و دغدغه انسان بودنش و عطشش به زندگی انسانی را روایت می‌کند. اما او در کنار امر خیر می‌ایستد، در جست‌وجوی عشق به مسیح و رستگاری از طریق ایمان به جاودانگی. دغدغه مفاهیم خدا و شیطان در تمام آثار داستایفسکی به اشکالی مختلف اما مستقر به همین پایه و محور کلی‌ای که بحث کردیم روایت می‌شود و او را به فیلسوف‌ترین رمان‌نویس تمام دوران‌ها تا به امروز تبدیل می‌کند.

منابع:
ـ برادران کارامازوف، فئودور داستایفسکی، ترجمه صالح حسینی، چاپ دوم 1368، نشر آمون [تمام نقل قول‌های موجود در متن از این ترجمه برگرفته است.]
ـ آزادی و زندگی تراژیک، ویچلاو ایوانوف، ترجمه رضا رضایی، چاپ اول 1386، نشر ماهی
ـ ریشه‌های رومانتیسم، آیزایا برلین، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ اول 1385، نشر ماهی
ـ تاریخ ادبیات روس، ویکتور تراس، ترجمه علی بهبهانی، چاپ اول 1385، انتشارات علمی فرهنگی
ـ شیاطین، فئودور داستایفسکی، ترجمه سروش حبیبی، چاپ اول 1386، انتشارات نیلوفر
ـ ابله، فئودور داستایفسکی، ترجمه سروش حبیبی، چاپ اول 1384، نشر چشمه

تبلیغات