کمونیسم و فرومایگی زبان
آرشیو
چکیده
متن
در حالی که ما همگی شاهد مرگ کمونیسم بودهایم، شیوههای تفکری که تحت سلطه نظامهای کمونیستی ایجاد یا تقویت شدند، هنوز بر زندگی ما حاکماند. تمامی این شیوههای تفکر نیز مانند میراث راستآیینی سیاسی که کمونیسم برای ما باقی گذاشته، در نگاه اول قابلتشخیص نیستند.
اول از همه... زبان. اینکه کمونیسم موجب فرومایگی زبان و به همراه آن تفکر شد، سخن جدیدی نیست. جارگون [زبان خاص] کمونیستی (Communist jargon) تنها پس از یک جمله قابل تشخیص است. تنها معدودی از مردم اروپا عبارات خاص این زبان را طی زندگی روزمره خود دست نیانداختهاند و برایشان جوک و لطیفه درست نکردهاند.
نخستینباری که متوجه شدم شعارهای دشمن تفکر قدرت بال درآوردن و پرواز به نقاطی دور از ریشههاشان را دارند، در دهه 1950 و هنگامی بود که متوجه کاربرد آنها در مقالهای در روزنامه تایمز لندن شدم: «تظاهرات شنبه گذشته مدرک انکارناپذیری دال بر این ادعا بود که وضعیت انضمامی...» کلماتی که به مثابه حیواناتی محصور به امانت نزد گفتمان چپ قرار داشت، کاربرد عام پیدا کرده بودند و به همراه این کلمات، ایدهها و فکرها نیز به چنین سرنوشتی دچار شده بودند. مقالاتی در روزنامههای محافظهکار و لیبرال پیدا میشدند که سراپا مارکسیستی بودند، بیآنکه نویسندگانشان از این موضوع خبر داشته باشند.
اما در مورد همین میراث زبانی هم، جنبه خاصی وجود دارد که بسیار نامحسوستر است. تا همین پنج، شش سال پیش روزنامههایی چون ایزوستیا، پراودا و هزاران روزنامه کمونیستی دیگر به زبانی نوشته میشدند که تنها با این هدف طراحی شده بود که حداکثر فضا را بدون آنکه واقعا چیزی بگوید، اشغال کند. چرا که اتخاذ مواضعی که ممکن بود به دفاع احتیاج پیدا کنند، بیشک خطرناک بود. اکنون تمامی این روزنامهها کاربرد زبان را بار دیگر از نو کشف کردهاند. اما میراث زبان خالی و مرده کمونیستی این روزها در عوض به آکادمی و به ویژه حوزههای خاصی چون جامعهشناسی و روانشناسی راهیافته است.
یکی از دوستان جوان من که اهل یمن شمالی است، مدتی طولانی پول جمع و صرفهجویی کرد تا بتواند به انگلیس سفر کند و در شاخهای از جامعهشناسی تحصیل کند که چگونگی ترویج مهارتهای غربی در جوامع بدوی دچار جهل و نادانی را آموزش میدهد. از او خواستم تا کتابهای درسیاش را به من نشان دهد و او کتاب قطوری را نشانم داد که چنان بد نوشته شده بود و دارای چنان جارگون توخالی و زشتی بود که اصلا قابل درک نبود. ایدههایی که میشد به راحتی در 10 صفحه شرح و بسط داده شوند، صدها صفحه فضا اشغال کرده بودند. بله، البته من هم میدانم که ابهام و گنگی در آکادمی با کمونیسم آغاز نشد، اما درازگوییها و فضلفروشیهای کمونیسم ریشه در فضای آکادمیک آلمان دارد و اکنون این آفت، در حال سرایت به همه جهان است.
این هم یکی از پارادوکسهای دوران ماست که ایدههای دارای قدرت ایجاد تحول در جوامع که مملو از بینشهایی درباره چگونگی رفتار و تفکر انسان هستند، اغلب به زبانی غیرقابل قرائت ارائه میشوند. و اما نکته دوم... که پیوند نزدیکی نیز با نکته اول دارد. ایدههای قدرتمند که بر رفتارهای ما تاثیر میگذارند تنها در جملات و حتی عبارات کوتاه قابل شناسایی هستند... عبارتی که بتواند دهان به دهان بگردد و ورد زبان مردم شود. تمام مصاحبهکنندگان از نویسندگان میپرسند: «آیا به نظر شما یک نویسنده باید...»، «آیا نویسندگان باید...». این سوال همیشه به یک موضع سیاسی خاص ارتباط پیدا میکند... و نیز به این پیشفرض نهفته در پشت چنین سوالاتی توجه کنید که بر اساس آن تمامی نویسندگان باید کار مشابهی را انجام دهند، حال هر چه باشد. چنین سوالاتی تاریخچهای طولانی دارند که اغلب برای کسانی که از آنها چنین به راحتی استفاده میکنند، ناشناخته است. واژه دیگر «تعهد» است که تا همین چندی پیش بسیار در لفافه پیچیده میشد؛ اما اکنون: «آیا فلانی و فلانی نویسندگان متعهدی هستند؟» ...
در نقد ادبی نیز شیوه تفکر بسیار رایجی وجود دارد که از جمله پیامدهای کمونیسم شمرده نمیشود، اما به واقع چنین است. هر نویسندهای این تجربه را کرده است که عدهای به او میگویند یک رمان یا داستان کوتاه، درباره فلان چیز یا بهمان چیز است. من داستانی دارم به اسم «فرزند پنجم» که به محض انتشار، افراد مختلف آن را داستانی درباره مشکل فلسطینیان، تحقیقات ژنتیک، فمینیسم، ضدیهودیگری و... خواندند.
روزنامهنگاری از فرانسه به خانه من آمد و حتی پیش از اینکه روی مبل بنشیند، گفت: «خب معلومه، این داستان درباره ایدز است.»
به این ترتیب راه برای هرگونه مکالمه دوطرفهای بسته میشود. اما از این هم جالبتر، عادتی فکری است که به تحلیل آثار ادبی به این شیوه خو میکند. اگر بگویید: «اگر میخواستم درباره مشکل فلسطینیان یا ایدز چیزی بنویسم، به جای داستان یک جزوه منتشر میکردم» احتمالا با نگاههای سردرگم مخاطبانتان روبهرو میشوید. اینکه هر اثر تخیلی و داستانی باید «واقعا» درباره معضلات خاصی باشد، یکی دیگر از میراثهای رئالیسم- سوسیالیستی است. نوشتن داستانی تنها به خاطر داستانگویی، عملی نه تنها سبکسرانه، بلکه در عین حال منفعلانه است.
این درخواست و نیاز به اینکه داستانها «درباره» چیزی باشند، ریشه در طرز تفکر کمونیستی و اگ\ر عقبتر برویم، ریشه در طرز تفکر مذهبی دارند که آرزو دارد کتابها نیز در جهت خودسازی و به سادگی و سرراستی الگوهای خیاطی عمل کنند.
واژه راستآیینی سیاسی، درست هنگامی متولد شد که نظام کمونیستی در حال سقوط بود. من گمان نمیکنم این رویداد تصادفی باشد. البته نمیخواهم بگویم که مشعل کمونیستها اکنون در دستان راستآئینان سیاسی قرار گرفته است. اما شیوههای تفکر و عادات ذهنی، اغلب به گونهای نامحسوس از گروهی به گروه دیگر منتقل میشوند.
مطمئنا اینکه بتوانیم به دیگران بگوییم چه بکنند و چه نکنند، بسیار جذاب است: این مساله را مخصوصا به این زبان مهدکودکی طرح میکنم و نه در لفافه زبانی روشنفکری، چون به واقع این رفتاری کودکستانی است. هنر در مفهوم کلیاش، همیشه غیرقابل پیشبینی، تکرو و در بهترین حالت، ناخوشایند و معذبکننده است.
اول از همه... زبان. اینکه کمونیسم موجب فرومایگی زبان و به همراه آن تفکر شد، سخن جدیدی نیست. جارگون [زبان خاص] کمونیستی (Communist jargon) تنها پس از یک جمله قابل تشخیص است. تنها معدودی از مردم اروپا عبارات خاص این زبان را طی زندگی روزمره خود دست نیانداختهاند و برایشان جوک و لطیفه درست نکردهاند.
نخستینباری که متوجه شدم شعارهای دشمن تفکر قدرت بال درآوردن و پرواز به نقاطی دور از ریشههاشان را دارند، در دهه 1950 و هنگامی بود که متوجه کاربرد آنها در مقالهای در روزنامه تایمز لندن شدم: «تظاهرات شنبه گذشته مدرک انکارناپذیری دال بر این ادعا بود که وضعیت انضمامی...» کلماتی که به مثابه حیواناتی محصور به امانت نزد گفتمان چپ قرار داشت، کاربرد عام پیدا کرده بودند و به همراه این کلمات، ایدهها و فکرها نیز به چنین سرنوشتی دچار شده بودند. مقالاتی در روزنامههای محافظهکار و لیبرال پیدا میشدند که سراپا مارکسیستی بودند، بیآنکه نویسندگانشان از این موضوع خبر داشته باشند.
اما در مورد همین میراث زبانی هم، جنبه خاصی وجود دارد که بسیار نامحسوستر است. تا همین پنج، شش سال پیش روزنامههایی چون ایزوستیا، پراودا و هزاران روزنامه کمونیستی دیگر به زبانی نوشته میشدند که تنها با این هدف طراحی شده بود که حداکثر فضا را بدون آنکه واقعا چیزی بگوید، اشغال کند. چرا که اتخاذ مواضعی که ممکن بود به دفاع احتیاج پیدا کنند، بیشک خطرناک بود. اکنون تمامی این روزنامهها کاربرد زبان را بار دیگر از نو کشف کردهاند. اما میراث زبان خالی و مرده کمونیستی این روزها در عوض به آکادمی و به ویژه حوزههای خاصی چون جامعهشناسی و روانشناسی راهیافته است.
یکی از دوستان جوان من که اهل یمن شمالی است، مدتی طولانی پول جمع و صرفهجویی کرد تا بتواند به انگلیس سفر کند و در شاخهای از جامعهشناسی تحصیل کند که چگونگی ترویج مهارتهای غربی در جوامع بدوی دچار جهل و نادانی را آموزش میدهد. از او خواستم تا کتابهای درسیاش را به من نشان دهد و او کتاب قطوری را نشانم داد که چنان بد نوشته شده بود و دارای چنان جارگون توخالی و زشتی بود که اصلا قابل درک نبود. ایدههایی که میشد به راحتی در 10 صفحه شرح و بسط داده شوند، صدها صفحه فضا اشغال کرده بودند. بله، البته من هم میدانم که ابهام و گنگی در آکادمی با کمونیسم آغاز نشد، اما درازگوییها و فضلفروشیهای کمونیسم ریشه در فضای آکادمیک آلمان دارد و اکنون این آفت، در حال سرایت به همه جهان است.
این هم یکی از پارادوکسهای دوران ماست که ایدههای دارای قدرت ایجاد تحول در جوامع که مملو از بینشهایی درباره چگونگی رفتار و تفکر انسان هستند، اغلب به زبانی غیرقابل قرائت ارائه میشوند. و اما نکته دوم... که پیوند نزدیکی نیز با نکته اول دارد. ایدههای قدرتمند که بر رفتارهای ما تاثیر میگذارند تنها در جملات و حتی عبارات کوتاه قابل شناسایی هستند... عبارتی که بتواند دهان به دهان بگردد و ورد زبان مردم شود. تمام مصاحبهکنندگان از نویسندگان میپرسند: «آیا به نظر شما یک نویسنده باید...»، «آیا نویسندگان باید...». این سوال همیشه به یک موضع سیاسی خاص ارتباط پیدا میکند... و نیز به این پیشفرض نهفته در پشت چنین سوالاتی توجه کنید که بر اساس آن تمامی نویسندگان باید کار مشابهی را انجام دهند، حال هر چه باشد. چنین سوالاتی تاریخچهای طولانی دارند که اغلب برای کسانی که از آنها چنین به راحتی استفاده میکنند، ناشناخته است. واژه دیگر «تعهد» است که تا همین چندی پیش بسیار در لفافه پیچیده میشد؛ اما اکنون: «آیا فلانی و فلانی نویسندگان متعهدی هستند؟» ...
در نقد ادبی نیز شیوه تفکر بسیار رایجی وجود دارد که از جمله پیامدهای کمونیسم شمرده نمیشود، اما به واقع چنین است. هر نویسندهای این تجربه را کرده است که عدهای به او میگویند یک رمان یا داستان کوتاه، درباره فلان چیز یا بهمان چیز است. من داستانی دارم به اسم «فرزند پنجم» که به محض انتشار، افراد مختلف آن را داستانی درباره مشکل فلسطینیان، تحقیقات ژنتیک، فمینیسم، ضدیهودیگری و... خواندند.
روزنامهنگاری از فرانسه به خانه من آمد و حتی پیش از اینکه روی مبل بنشیند، گفت: «خب معلومه، این داستان درباره ایدز است.»
به این ترتیب راه برای هرگونه مکالمه دوطرفهای بسته میشود. اما از این هم جالبتر، عادتی فکری است که به تحلیل آثار ادبی به این شیوه خو میکند. اگر بگویید: «اگر میخواستم درباره مشکل فلسطینیان یا ایدز چیزی بنویسم، به جای داستان یک جزوه منتشر میکردم» احتمالا با نگاههای سردرگم مخاطبانتان روبهرو میشوید. اینکه هر اثر تخیلی و داستانی باید «واقعا» درباره معضلات خاصی باشد، یکی دیگر از میراثهای رئالیسم- سوسیالیستی است. نوشتن داستانی تنها به خاطر داستانگویی، عملی نه تنها سبکسرانه، بلکه در عین حال منفعلانه است.
این درخواست و نیاز به اینکه داستانها «درباره» چیزی باشند، ریشه در طرز تفکر کمونیستی و اگ\ر عقبتر برویم، ریشه در طرز تفکر مذهبی دارند که آرزو دارد کتابها نیز در جهت خودسازی و به سادگی و سرراستی الگوهای خیاطی عمل کنند.
واژه راستآیینی سیاسی، درست هنگامی متولد شد که نظام کمونیستی در حال سقوط بود. من گمان نمیکنم این رویداد تصادفی باشد. البته نمیخواهم بگویم که مشعل کمونیستها اکنون در دستان راستآئینان سیاسی قرار گرفته است. اما شیوههای تفکر و عادات ذهنی، اغلب به گونهای نامحسوس از گروهی به گروه دیگر منتقل میشوند.
مطمئنا اینکه بتوانیم به دیگران بگوییم چه بکنند و چه نکنند، بسیار جذاب است: این مساله را مخصوصا به این زبان مهدکودکی طرح میکنم و نه در لفافه زبانی روشنفکری، چون به واقع این رفتاری کودکستانی است. هنر در مفهوم کلیاش، همیشه غیرقابل پیشبینی، تکرو و در بهترین حالت، ناخوشایند و معذبکننده است.