موعودگرایی یهودیان و منجیگرایی مسیحیان
آرشیو
چکیده
متن
قوم، خود را برگزیده خدا میدانست و از همین رو، سرور قومهای دیگر. برای سروری نیاز به شکوه و جلال بود، شکوه و جلالی خیرهکننده. پادشاهان مقتدر قوماین شکوه و جلال را به نمایش گذاشتند. تابوت عهد را به زیورآلات و پارچههای رنگارنگ از ارغوان و سرخ آراستند و معبد را با چوبهای صنوبر لبنان بنا کردند و در آن قربانیهای بسیار گذراندند.
اورشلیم عروس شهرهای عالم شد و مایه فخر و مباهات قوم تا برگزیدگی خویش را به رخ قومهای دیگر بکشاند. بخت اما به تدریج از قوم برگشت. پادشاهی تجزیه شد و رو به انقراض رفت. قوم نگون بخت اسیر و برده پادشاه بابل شد و معبدش ویران. آنچه شده بود نتیجه گناه بودایا؟
بخت باز اندکی یار شد. پادشاهایران، قوم را آزاد کرد و به سرزمینشان فرستاد. معبد دوباره بر ویرانههای نخستین بنا شد، اما شکوه و استقلال گذشته هرگز بازنگشت.
زندگی شاید تحت لوای ایرانیها چندان تلخ نبود، اما رومیها نسبت به قوم مردمی سختگیرتر بودند. قوم نیز مردمی بغایت سرسخت بودند و سودای استقلال لحظهای از سرشان بیرون نمیشد. رومیها از شورشهای بیپایان آنان به تنگ آمده بودند. هر شورش، سرکوبیخونین در پی داشت. تا آن هنگام که شکوه و جلال و عظمتی در کار بود، انبیای قوم، سخنی از مسیحا به زبان نراندند، اما در هنگامه رنج و مسکنت، اشعیا و ارمیای نبیظهور پادشاهی را از نسل داوود بشارت دادند که عظمت و بزرگی را به قوم باز میگرداند. در ستیز بیپایان با رومیان، مردم قوم تنها به امید ظهور پادشاه رنجخواری را تحمل میکردند و هر صبح و شام ندا در میدادند که ظهور کن! همین امروز و نه فردا!
دراین زمانه پررنج، هر پیامبری که به پا میخاست، قوم امید موعود خود را در او میدید و به دنبالش میشتافت، اما وقتی رومیها آن نبی را بر تپه جلجتا مصلوب میکردند یا دست و پایش را میبریدند، امیدها به باد میرفت تا روزی دیگر و امیدی دیگر سر زند.
دراین میانه، مردی از ناصره برخاست که گفتند در بیت لحم زاده شده است. یحیای تعمیددهنده او را در رود اردن تعمید داد و برخی گفتند که این یکی از نشانههای اوست. مرد ناصری اما با زبان تمثیل و استعاره سخن میگفت. او هیچگاه به صراحت نگفت که پادشاه موعود قوم است.آیا از رومیان میهراسید یا از کاهنان یا هر دو؟
ناصری گفت که پادشاهی او در زمین نخواهد بود و در آسمان در کنار پدر خواهد نشست چرا که او پسر انسان است. از این رو، هنگامی که علیه او توطئه کردند و خواستند او را علیه امپراتوری روم، یاغی نشان دهند، از او پرسیدند آیا ما باید به امپراتور مالیات دهیم؟ مرد ناصری در پاسخ گفت: مال قیصر را به قیصر دهید و مال خدا را به خدا.
ناصری مرد آرام و بیادعایی بود و همه را به دوستی فرا میخواند. اینکه بخواهد قوم را از سلطه رومیان نجات دهد و یهودیه را مستقل کند، در رفتار او دیده نشد. او به واقع، دعوت به دنیای درون میکرد و قوم را از هوی و هوس دشمنی و کینهجویی آزاد میخواست و نه از یوغ رومیان. کاهنان مدتی در احوال او درنگ کردند تا دریابند که چه داعیهای دارد. او اما هیچ داعیه به خصوصی نداشت. نه به صراحت خود را موعود دانست و نه پادشاه قوم. تنها در آخرین روزهای حیات خود در برابر کسی که گفت آیا تو پادشاه بنی اسرائیلی؟ پاسخ داد که: تو گفتی!
ناصری آرام اما روزی که پا به اورشلیم گذاشت، رفتاری غریب از خود نشان داد. او با خشم بساط
دلالان و فروشندگان را به هم ریخت و بر سرشان فریاد زد که شهر خدا را دکان کسب کردهاند. او بر زیور و زینت معبد خرده گرفت و با کاهنان به بگو مگو برخاست. کاهنان از وجودش به هراس افتادند. در نزد پیلاطس حاکم رومی اورشلیم او را شورشگر معرفی کردند. شورشی از او علیه روم دیده نشده بود پس او را نسبت به دین نیاکان خویش مرتد شمردند و به مرگ محکوم کردند.
خودمختاری یهودیان در امور داخلی خود به کاهنان این قدرت را میداد که به جرم قوم خود در دادگاه سنهدرین رسیدگی کنند و چون کسی را به مرگ محکوم میکردند، اجرای حکم با رومیان بود. تا آن زمان مرد ناصری تنها 12 پیرو از میان یهودیان داشت، چرا که قوم در پی جلال و شکوه بیرونی بودند و حال آنکه او جلال و جبروت بیرونی را وانهاده و به بزرگی درون فرا میخواند ازاین رو، او را موعود ندانستند. ناصری به آرامی حس کرد که مرگ او فرا رسیده است. گفت که یکی از یارانش به او خیانت و او را به کاهنان معرفی میکند. به بهترین یار خود نیز گفت که پیش از خروس خوان سه بار او را تکذیب خواهد کرد.
پیلاطس میلی به مصلوب کردن ناصری نداشت. از کاهنان خواست که طبق سنت فرا رسیدن عید پسح، یک اعدامی را ببخشند. کاهنان رای به بخشش راهزنی به اسم باراباس دادند و بر مرگ مرد ناصری اصرار کردند.
ناصری را قبل از آنکه به جلجتا رود، سخت شکنجه کردند. به علامت تمسخر تاجی از خار بر سرش نهادند و فریاد زدند: تو پادشاه اسرائیلی؟
آنگاه صلیبی سنگین را به دوشش گذاشتند تا از شیب تند تپه بالا کشد. او را وسط دو راهزن مصلوب کردند در حالی که مریم مادرش، مریم مجدلیه و چند تن از یارانش شاهد مرگ او بودند. ظاهرا آنچه بر سر دیگر انبیای بنیاسرائیل آمده بود، بر سر مرد ناصری هم آمد. اما پیروان اندکش مرگ او را باور نکردند چرا که گفتند پس از سه روز سنگ عظیم مقبرهاش به کنار رفته و او به آسمان صعود کرده تا بار دیگر باز گردد. ناصری دیگر موعود قوم یهود نبود. او موعود مسیحیانی شد که سالها رنج سرکوب امپراتوری روم را متحمل شدند و پس از چند قرن، امپراتوری را در مقابل عظمت مسیح به زانو درآوردند. قوم اما پس از مرگ ناصری، نگونبختتر شد. سی سال پس از مرگ ناصری، رومیان بر یهودیه تاختند و معبد را برای همیشه ویران کردند و بنیاسرائیل را به تبعید فرستاند.
دوران تبعید، دوران شکوفایی اندیشه موعود بود تا قوم تاب تحمل سختی و رنج را بر خویش هموار کند.
بزرگان قوم گفتند که تبعید سرنوشت قوم است به دلیل گناهانش و تا رنج تبعید قوم را پاکیزه و طاهر نکند، از مسیحا و از بازگشت به اورشلیم خبری نخواهد بود.
بدینسان، قوم پراکنده، قرنها رنج غربت و پراکندگی را بر دوش کشید تا روزی که یهوه سرنوشت را عوض کند. یهودیان اما همگی منتظر ظهور مسیحا نشدند. در دوران پس از عصر روشنگری، برخی از آنان سودای بازگشت پیش از ظهور مسیحا را در خود زنده کردند و بدینسان به سنت هزاران ساله خویش پشت پا زدند. قرار بود مسیحا ظهور کند تا بازگشت رخ دهد، اما وقتی که بازگشت صورت گیرد، مسیحا بهر چه ظهور کند؟
این اما پرسشی دینی بود که سنتگرایان را نگران میکرد، حال آنکه قوم دیگر خود را از قید و بند سنت رهانیده و به بیدینی روآورده بود. اندیشه موعود برای هواداران بازگشت، ویژه دوران رنج و اسارت بود و چون بازگشت صورت گرفت، دیگر کمتر کسی از آنان ظهور مسیحا را جدی گرفت. پیروان مرد ناصری نیز تا آن هنگام که رنجشان پایانی نداشت، چشم انتظار مسیح نشستند و به خصوص در هزاره نخست میلاد او چنان غوغایی از احتمال ظهور او به پا کردند که در تاریخ صدا کرده است.
در هزاره دوم اما دیده نشد که جامعه مسیحیان عالم، خود را منتظر ظهور مسیح نشان دهد. چه اتفاقی دراین هزار سال دوم رخ داده بود؟ آیا رنجشان رو به پایان گذاشته بود و آنچه را منتظر بودند مسیحا
اورشلیم عروس شهرهای عالم شد و مایه فخر و مباهات قوم تا برگزیدگی خویش را به رخ قومهای دیگر بکشاند. بخت اما به تدریج از قوم برگشت. پادشاهی تجزیه شد و رو به انقراض رفت. قوم نگون بخت اسیر و برده پادشاه بابل شد و معبدش ویران. آنچه شده بود نتیجه گناه بودایا؟
بخت باز اندکی یار شد. پادشاهایران، قوم را آزاد کرد و به سرزمینشان فرستاد. معبد دوباره بر ویرانههای نخستین بنا شد، اما شکوه و استقلال گذشته هرگز بازنگشت.
زندگی شاید تحت لوای ایرانیها چندان تلخ نبود، اما رومیها نسبت به قوم مردمی سختگیرتر بودند. قوم نیز مردمی بغایت سرسخت بودند و سودای استقلال لحظهای از سرشان بیرون نمیشد. رومیها از شورشهای بیپایان آنان به تنگ آمده بودند. هر شورش، سرکوبیخونین در پی داشت. تا آن هنگام که شکوه و جلال و عظمتی در کار بود، انبیای قوم، سخنی از مسیحا به زبان نراندند، اما در هنگامه رنج و مسکنت، اشعیا و ارمیای نبیظهور پادشاهی را از نسل داوود بشارت دادند که عظمت و بزرگی را به قوم باز میگرداند. در ستیز بیپایان با رومیان، مردم قوم تنها به امید ظهور پادشاه رنجخواری را تحمل میکردند و هر صبح و شام ندا در میدادند که ظهور کن! همین امروز و نه فردا!
دراین زمانه پررنج، هر پیامبری که به پا میخاست، قوم امید موعود خود را در او میدید و به دنبالش میشتافت، اما وقتی رومیها آن نبی را بر تپه جلجتا مصلوب میکردند یا دست و پایش را میبریدند، امیدها به باد میرفت تا روزی دیگر و امیدی دیگر سر زند.
دراین میانه، مردی از ناصره برخاست که گفتند در بیت لحم زاده شده است. یحیای تعمیددهنده او را در رود اردن تعمید داد و برخی گفتند که این یکی از نشانههای اوست. مرد ناصری اما با زبان تمثیل و استعاره سخن میگفت. او هیچگاه به صراحت نگفت که پادشاه موعود قوم است.آیا از رومیان میهراسید یا از کاهنان یا هر دو؟
ناصری گفت که پادشاهی او در زمین نخواهد بود و در آسمان در کنار پدر خواهد نشست چرا که او پسر انسان است. از این رو، هنگامی که علیه او توطئه کردند و خواستند او را علیه امپراتوری روم، یاغی نشان دهند، از او پرسیدند آیا ما باید به امپراتور مالیات دهیم؟ مرد ناصری در پاسخ گفت: مال قیصر را به قیصر دهید و مال خدا را به خدا.
ناصری مرد آرام و بیادعایی بود و همه را به دوستی فرا میخواند. اینکه بخواهد قوم را از سلطه رومیان نجات دهد و یهودیه را مستقل کند، در رفتار او دیده نشد. او به واقع، دعوت به دنیای درون میکرد و قوم را از هوی و هوس دشمنی و کینهجویی آزاد میخواست و نه از یوغ رومیان. کاهنان مدتی در احوال او درنگ کردند تا دریابند که چه داعیهای دارد. او اما هیچ داعیه به خصوصی نداشت. نه به صراحت خود را موعود دانست و نه پادشاه قوم. تنها در آخرین روزهای حیات خود در برابر کسی که گفت آیا تو پادشاه بنی اسرائیلی؟ پاسخ داد که: تو گفتی!
ناصری آرام اما روزی که پا به اورشلیم گذاشت، رفتاری غریب از خود نشان داد. او با خشم بساط
دلالان و فروشندگان را به هم ریخت و بر سرشان فریاد زد که شهر خدا را دکان کسب کردهاند. او بر زیور و زینت معبد خرده گرفت و با کاهنان به بگو مگو برخاست. کاهنان از وجودش به هراس افتادند. در نزد پیلاطس حاکم رومی اورشلیم او را شورشگر معرفی کردند. شورشی از او علیه روم دیده نشده بود پس او را نسبت به دین نیاکان خویش مرتد شمردند و به مرگ محکوم کردند.
خودمختاری یهودیان در امور داخلی خود به کاهنان این قدرت را میداد که به جرم قوم خود در دادگاه سنهدرین رسیدگی کنند و چون کسی را به مرگ محکوم میکردند، اجرای حکم با رومیان بود. تا آن زمان مرد ناصری تنها 12 پیرو از میان یهودیان داشت، چرا که قوم در پی جلال و شکوه بیرونی بودند و حال آنکه او جلال و جبروت بیرونی را وانهاده و به بزرگی درون فرا میخواند ازاین رو، او را موعود ندانستند. ناصری به آرامی حس کرد که مرگ او فرا رسیده است. گفت که یکی از یارانش به او خیانت و او را به کاهنان معرفی میکند. به بهترین یار خود نیز گفت که پیش از خروس خوان سه بار او را تکذیب خواهد کرد.
پیلاطس میلی به مصلوب کردن ناصری نداشت. از کاهنان خواست که طبق سنت فرا رسیدن عید پسح، یک اعدامی را ببخشند. کاهنان رای به بخشش راهزنی به اسم باراباس دادند و بر مرگ مرد ناصری اصرار کردند.
ناصری را قبل از آنکه به جلجتا رود، سخت شکنجه کردند. به علامت تمسخر تاجی از خار بر سرش نهادند و فریاد زدند: تو پادشاه اسرائیلی؟
آنگاه صلیبی سنگین را به دوشش گذاشتند تا از شیب تند تپه بالا کشد. او را وسط دو راهزن مصلوب کردند در حالی که مریم مادرش، مریم مجدلیه و چند تن از یارانش شاهد مرگ او بودند. ظاهرا آنچه بر سر دیگر انبیای بنیاسرائیل آمده بود، بر سر مرد ناصری هم آمد. اما پیروان اندکش مرگ او را باور نکردند چرا که گفتند پس از سه روز سنگ عظیم مقبرهاش به کنار رفته و او به آسمان صعود کرده تا بار دیگر باز گردد. ناصری دیگر موعود قوم یهود نبود. او موعود مسیحیانی شد که سالها رنج سرکوب امپراتوری روم را متحمل شدند و پس از چند قرن، امپراتوری را در مقابل عظمت مسیح به زانو درآوردند. قوم اما پس از مرگ ناصری، نگونبختتر شد. سی سال پس از مرگ ناصری، رومیان بر یهودیه تاختند و معبد را برای همیشه ویران کردند و بنیاسرائیل را به تبعید فرستاند.
دوران تبعید، دوران شکوفایی اندیشه موعود بود تا قوم تاب تحمل سختی و رنج را بر خویش هموار کند.
بزرگان قوم گفتند که تبعید سرنوشت قوم است به دلیل گناهانش و تا رنج تبعید قوم را پاکیزه و طاهر نکند، از مسیحا و از بازگشت به اورشلیم خبری نخواهد بود.
بدینسان، قوم پراکنده، قرنها رنج غربت و پراکندگی را بر دوش کشید تا روزی که یهوه سرنوشت را عوض کند. یهودیان اما همگی منتظر ظهور مسیحا نشدند. در دوران پس از عصر روشنگری، برخی از آنان سودای بازگشت پیش از ظهور مسیحا را در خود زنده کردند و بدینسان به سنت هزاران ساله خویش پشت پا زدند. قرار بود مسیحا ظهور کند تا بازگشت رخ دهد، اما وقتی که بازگشت صورت گیرد، مسیحا بهر چه ظهور کند؟
این اما پرسشی دینی بود که سنتگرایان را نگران میکرد، حال آنکه قوم دیگر خود را از قید و بند سنت رهانیده و به بیدینی روآورده بود. اندیشه موعود برای هواداران بازگشت، ویژه دوران رنج و اسارت بود و چون بازگشت صورت گرفت، دیگر کمتر کسی از آنان ظهور مسیحا را جدی گرفت. پیروان مرد ناصری نیز تا آن هنگام که رنجشان پایانی نداشت، چشم انتظار مسیح نشستند و به خصوص در هزاره نخست میلاد او چنان غوغایی از احتمال ظهور او به پا کردند که در تاریخ صدا کرده است.
در هزاره دوم اما دیده نشد که جامعه مسیحیان عالم، خود را منتظر ظهور مسیح نشان دهد. چه اتفاقی دراین هزار سال دوم رخ داده بود؟ آیا رنجشان رو به پایان گذاشته بود و آنچه را منتظر بودند مسیحا