انجمن حجتیه و انقلاب
آرشیو
چکیده
متن
یکی از خاطرات من از مرحوم شیخ محمود حلبی به انتخابات مجلس هفدهم در مشهد بازمیگردد که ایشان و استاد محمدتقی شریعتی از کاندیداهای کانون نشر حقایق اسلامی و جمعیتهای موتلف اسلامی در مشهد همچون گروه مرحوم عابدزاده و... بودند. بحث بر سر چگونگی انتخاب و معرفی کاندیداهایمان به مردم بود و نگران بودیم که از برخی جوانب مخالفتهایی با کاندیداهای ما صورت بگیرد. در چنان شرایطی آقای حلبی پیشنهاد کرد که ما کاندیداهای خودمان را تا شب انتخابات معرفی نکنیم و یکدفعه شب انتخابات کاندیداهایمان را رو کنیم و به مردم بگوییم که به آنها رای بدهند. من از این دیدگاه آقای حلبی برآشفتم و با اعتراض گفتم که مگر میشود با مردم با پنهانکاری با آنها برخورد کرد و آنها را بازی داد. مرحوم حلبی اما بر نظرش اصرار داشت و دستش را به شیوه خاصی میچرخاند و میگفت که مردم را یکدفعه میآوریم پشت کاندیداهایمان.
مرحوم شیخ محمود حلبی پس از کنار گذاشتن سیاست و راهاندازی «انجمن حجتیه» معتقد بدان بود که تکلیف امروز ما منحصر به مبارزه با بهاییهاست. او سوگند میخورد و با تکیه زبان مخصوص به خودش میگفت که «والله العلی الاعظم الاعلی»، امروز امام زمان جز مبارزه با بهاییها، خدمت دیگری را از ما انتظار ندارد. یادم نمیرود که روزی بعد از پایان صحبتهای ایشان و تکرار همین حرف ، من در کنار ایشان نشسته و سکوت کرده بودم. ایشان به من گفت که احمدزاده، معنای سکوت تو را میفهم و میدانم که با این حرف من مخالف هستی ولی من این سخن را خیرخواهانه میگویم و از روی علاقهای که به شما دارم باز هم میگویم که امروز، تکلیف شرعی و دینی ما در مبارزه با بهائیت است. بنابراین، به نظر من دیدگاههای مرحوم حلبی برآمده از نوعی اعتقاد بود و نمیتوان آنها را یک بازی سیاسی دانست.
انجمن حجتیه و مرحوم حلبی اعتقادی به فعالیتهای انقلابی نداشتند و بنابراین انقلاب 57 برای آنها یک اتفاق غیرمنتظره بود. پس از انقلاب، آن ایامی که مسوولیت استانداری خراسان را برعهده داشتم، در رابطه با کارم نزد امام رفته بودم. در آنجا بحث انجمن حجتیه را مطرح کردم و گفتم که شما وقتی در نجف بودید، یکی از تاجران مشهدی که به شما علاقهمند هم بود و برای زیارت به عتبات عالیات آمده بود، خدمت شما رسیده و اجازه خواسته بود تا وجوهات شرعی به انجمن حجتیه پرداخته شود. به امام گفتم که گویا شما به آن فرد گفته بودید: «شاه باید برود!»و آن تاجر که جواب شما را غیرمرتبط با سوال خویش یافته بود، به این تصور که شما منظورش را نفهمیدهاید، دوباره سوالش را تکرار کرده بود و شما هم دوباره تکرار کرده بودید که:«شاه باید برود!» آن وقت آن تاجر ایرانی متوجه شده بود که از نظر شما رفتن شاه، اصل است .
وقتی این خاطره را برای امام تعریف کردم، ایشان دوباره سرشان را به علامت تایید تکان دادند. به امام گفتم که امروز هم به نظر من این تفکر ممکن است ناخواسته مورد بهرهبرداری قرار گیرد. این جمله را که گفتم، خدا را شاهد میگیرم که امام گفتند: «همینطور است، همینطور است.» این در حالی بود که امام عموما در جلسات و هنگام طرح نظرات دیگران، نظر مثبت یا منفی نمیدانند. یادم هست که این تاییدیه استثنایی ایشان مرا خیلی خوشحال کرد و جریان آن دیدار را سریعا برای آیتالله خامنهای و مرحوم بهشتی و هاشمینژاد بازگو کردم.
یادم است که اوایل سال 58، وقتی که حزب جمهوری اسلامی تشکیل شد، یک روز مرحوم هاشمینژاد با من تماس گرفت و گفت که آیا شما میخواهید با اعضای کمیته مرکزی حزب در خراسان آشنا شوید؟ من پاسخ مثبت دادم. به محل کمیته مرکزی حزب در مشهد رفتم و آنجا افرادی را دیدم که عضو انجمن حجتیه بودند و سابقه فعالیت در آنجا را داشتند. بسیار متعجب شدم و پس از پایان جلسه به مرحوم هاشمینژاد گفتم که شما هم همچون من از گذشته انجمن حجتیه و مرحوم حلبی مطلعید و میدانید ، پس چرا آنها را به حزب جمهوری آوردهاید؟ این سوال را از آقای هاشمینژاد پرسیدم و با این حال ایشان سکوت کردند و جوابی به من ندادند.
مرحوم شیخ محمود حلبی پس از کنار گذاشتن سیاست و راهاندازی «انجمن حجتیه» معتقد بدان بود که تکلیف امروز ما منحصر به مبارزه با بهاییهاست. او سوگند میخورد و با تکیه زبان مخصوص به خودش میگفت که «والله العلی الاعظم الاعلی»، امروز امام زمان جز مبارزه با بهاییها، خدمت دیگری را از ما انتظار ندارد. یادم نمیرود که روزی بعد از پایان صحبتهای ایشان و تکرار همین حرف ، من در کنار ایشان نشسته و سکوت کرده بودم. ایشان به من گفت که احمدزاده، معنای سکوت تو را میفهم و میدانم که با این حرف من مخالف هستی ولی من این سخن را خیرخواهانه میگویم و از روی علاقهای که به شما دارم باز هم میگویم که امروز، تکلیف شرعی و دینی ما در مبارزه با بهائیت است. بنابراین، به نظر من دیدگاههای مرحوم حلبی برآمده از نوعی اعتقاد بود و نمیتوان آنها را یک بازی سیاسی دانست.
انجمن حجتیه و مرحوم حلبی اعتقادی به فعالیتهای انقلابی نداشتند و بنابراین انقلاب 57 برای آنها یک اتفاق غیرمنتظره بود. پس از انقلاب، آن ایامی که مسوولیت استانداری خراسان را برعهده داشتم، در رابطه با کارم نزد امام رفته بودم. در آنجا بحث انجمن حجتیه را مطرح کردم و گفتم که شما وقتی در نجف بودید، یکی از تاجران مشهدی که به شما علاقهمند هم بود و برای زیارت به عتبات عالیات آمده بود، خدمت شما رسیده و اجازه خواسته بود تا وجوهات شرعی به انجمن حجتیه پرداخته شود. به امام گفتم که گویا شما به آن فرد گفته بودید: «شاه باید برود!»و آن تاجر که جواب شما را غیرمرتبط با سوال خویش یافته بود، به این تصور که شما منظورش را نفهمیدهاید، دوباره سوالش را تکرار کرده بود و شما هم دوباره تکرار کرده بودید که:«شاه باید برود!» آن وقت آن تاجر ایرانی متوجه شده بود که از نظر شما رفتن شاه، اصل است .
وقتی این خاطره را برای امام تعریف کردم، ایشان دوباره سرشان را به علامت تایید تکان دادند. به امام گفتم که امروز هم به نظر من این تفکر ممکن است ناخواسته مورد بهرهبرداری قرار گیرد. این جمله را که گفتم، خدا را شاهد میگیرم که امام گفتند: «همینطور است، همینطور است.» این در حالی بود که امام عموما در جلسات و هنگام طرح نظرات دیگران، نظر مثبت یا منفی نمیدانند. یادم هست که این تاییدیه استثنایی ایشان مرا خیلی خوشحال کرد و جریان آن دیدار را سریعا برای آیتالله خامنهای و مرحوم بهشتی و هاشمینژاد بازگو کردم.
یادم است که اوایل سال 58، وقتی که حزب جمهوری اسلامی تشکیل شد، یک روز مرحوم هاشمینژاد با من تماس گرفت و گفت که آیا شما میخواهید با اعضای کمیته مرکزی حزب در خراسان آشنا شوید؟ من پاسخ مثبت دادم. به محل کمیته مرکزی حزب در مشهد رفتم و آنجا افرادی را دیدم که عضو انجمن حجتیه بودند و سابقه فعالیت در آنجا را داشتند. بسیار متعجب شدم و پس از پایان جلسه به مرحوم هاشمینژاد گفتم که شما هم همچون من از گذشته انجمن حجتیه و مرحوم حلبی مطلعید و میدانید ، پس چرا آنها را به حزب جمهوری آوردهاید؟ این سوال را از آقای هاشمینژاد پرسیدم و با این حال ایشان سکوت کردند و جوابی به من ندادند.