روشنفکرانِ در قدرت
آرشیو
چکیده
متن
سال 84 کتاب آینده آزادی اثر فرید ذکریا منتشر شد و در ایران بسیار مورد استقبال قرار گرفت. چند ماه پیش نیزکتاب آمریکا بر سر تقاطع نوشته فرانسیس فوکو یاما منتشر شد و بهزودی نیز کتاب انتخاب: سلطه یا رهبری از زبیگنیو برژینسکی بهزودی راهی بازار نشر خواهد شد. استقبال از کتابهایی به قلم استراتژیستهای سیاسی آمریکایی بهانهای شد برای پروندهای که میخوانید. اقبال به روشنفکرانی وقتی سیر تحولات تاریخی و فکری جریان روشنفکری را بررسی میکنیم، ناخودآگاه از اروپا سر در میآوریم. همانجا که در بستر ستیزش دائمی جامعه و حکومتهای مطلقه، روشنفکران رسالت سیاسی پیدا کردند و در قلب تحولات سیاسی و اجتماعی قرار گرفتند. آنها دعوی آزادی داشتند و حکومتهای اریستوکراسی و مطلقه اروپا را سرزنش میکردند تا شاید آنها به خود آیند و مجالی برای آزادی دهند. اما فرصت برای ظهور آزادی کوتاه بود و به طرفهالعینی همه چیز به عقب برمیگشت (تجربه آلمان نازی) با این حال روشنفکران در اروپا دست از تکاپو برای آزادی برنداشتند و به رسالت سیاسی خود و نقد بیرحمانه از قدرت وفادار ماندند اما هزینهای این وفاداری هم برای روشنفکران و هم برای حوزه تفکر و تامل سنگین بود.
رسالت سیاسی کار را به آنجا رساند که روشنفکری از درون بیمایه شد و با میراث فکری عصر مدرن، عقلانیت خودبنیاد، فاصله پیدا کرد به همانسان که از قدرت فاصله گرفته بود. روشنفکر دیگر نه پالایشدهنده فکر بود و نه طراح مساله. جای روشنفکر و منجی عوض شد. آنچه ماند یک انسان شورشی و معترض به همه چیز بود. تحت تاثیر چنین فضای فکری و اجتماعی نیز بود که مولدان فکر اروپایی در ایران روشنفکر را به معنای طرفدار تغییر وضع موجود گرفتند و هر آنکه با وضوع وجود ارتباط پیدا میکرد، از دایره روشنفکری بیرون انداخته میشد. اینچنین بود که حتی سر ستیز با وضع موجود به سنت فکری و تفکر سنتی نیز کشیده شد تا بدان جا که سنتگرایان، مرتجع خوانده شدند و عقوبتشان نیز طرد و به انزواکشاندن شد. اما این، همه ماجرا نبود. روشنفکری به مجموعهای از پیشفرضها تقلیل پیدا کرد که صحت و سقم آن از پیش تعیین شده بود. یکی از این پیشفرضها رسالت سیاسی روشنفکر بود. تسلط این پیشفرضها بر تیپشناسی افراد آنچنان بود که دامنهاش از ایران هم گذر کرد و به آمریکا رسید.
در همین چارچوب چامسکی روشنفکر شد و برژنسکی و فوکویاما و کیسینجر که سر در آخور حکومت داشتند، به پدیدههای ضدروشنفکری تبدیل شدند. در اینجا دو اشکال علنی شد که فاصله را از واقعیت افزونتر میکرد. یکی همان سیطره پیشفرضها و دیگری اشاعه تجربه اروپا به آمریکا بود. آمریکا سرزمین آزاد بود، اساسا فلسفه وجودی آن تحقق آزادی بود. وقتی پروتستانهای پیوریتن از فضای بسته اروپا به تنگ آمدند، سودای سفر به آمریکا در سر پروراندند تا در آنجا پایههای حکومت آزاد را بنیان بگذارند. از همینرو آمریکا بدون فئودالها و اریستوکراتها قدم در عرصه آزادی گذاشت. حکومت آزاد، طبیعت مقوله روشنفکری را دست نخورده باقی گذاشت؛ دیگر نیازی نبود که روشنفکر به کسوت اپوزیسیون درآید و رویای آزادی ببافد. از همینرو دو مقوله سیاست و روشنفکری کارکردهای مختص به خود را دنبال کردند ولی در عین حال از همکاری با یکدیگر نیز غفلت نکردند. روشنفکری در آمریکا محصول آزادی بود؛ اگر آن را در قاره اروپا ناشی از استبداد بدانیم.
از کیسینجر تا برژینسکی و از فوکویاما تا ذکریا نیز همه در این مسیر حرکت کردند آنها روشنفکرانی هستند که در عین حال سر ستیز با وضع موجود ندارند. همه وفاداریشان را به ایالات متحده اعلام میکنند چرا که فاصلهای میان خود و حکومت احساس نمیکنند. پس برای آن تئوریسازی و نظریهپردازی و حتی در ساخت قدرت حضور پیدا میکنند تا کار ملت سامان شود و کشور در رفاه و قدرت درجا نزند. کیسینجر با درایت و پختگی دانستنیهایش از تاریخ دیپلماسی، مناسبات با چین را برقرار کرد تا به نوعی شوروی مهمترین رقیب کشورش را در مخمصه قرار دهد، هم او بود که زمینههای خروج آمریکا از گرداب ویتنام را فراهم کرد تا مالیات مردم به جای ویتنام در خود آمریکا هزینه شود و طعم خوش رفاه زیر زبان مردم ماندگار شود. برژینسکی در کسوت مشاور امنیت ملی دولت کارتر نیز بسان کیسینجر در تاریخ ایالات متحده نقشآفرینی کرد. البته کمی بدشانس بود چرا که ایدههایش تحتالشعاع اختلافات در دستگاه بوروکراسی آمریکا قرار میگرفت. او در جریان انقلاب ایران خواستار برخوردهای قهرآمیز بود که سیاست حقوق بشر کارتر و تاکید دستگاه دیپلماسی بر رویکردهای نرم از تندی توصیههایش میکاست.
اما فرانسیس فوکویاما در این میان قدری متفاوتتر از کیسینجر و برژینسکی بود او روشنفکر نابتر و حضورش در سیاست نامحسوستر بود. او عصر بعد از جنگ سرد را نظریهپردازی کرد تا مقتضیات و متن و حواشی آن برای سیاستمدارن آمریکایی روشن شود و آنها در سیاستگذاریها نمانند و با شتاب تحولات جهانیشدن هماهنگ شوند.
و اما باید به این لیست نام یک روشنفکر دیگر را نیز اضافه کرد و آن فرید زکریای هندیالاصل است و همین هندیالاصل بودنش او را مختصتر از سایرین میکند. او آینه تمامنمای جامعه آمریکایی است، جامعهای که در آن مذاهب، اقوام و ملیتهای مختلف به رسمیت شناخته شده است با این حال معجزه فرآیند اجتماعیشدن آمریکایی آنها را در کنار یکدیگر مینشاند. فرید ذکریاسمبل وحدت در عین کثرت است.
او روشنفکری است که امروز پیوند سیاستسازان و مردم آمریکا را از طریق رسانهها و تفکرات نوین و پویایش برقرار میسازد. او در واقع یک همهکاره هیچکاره است. هیچکاره از آن جهت که در ساخت قدرت حضور ندارد ولی همهکاره از آنجا که بدون تفکرات و نبوغش سیاست خارجی آمریکا در بسیج افکار عمومی با دشواریهای جدی روبهرو میشود. کیسینجر، برژینسکی، فوکویاما و ذکریاسمبلهای جریان روشنفکری آمریکایی هستند، آنها اگرچه در ساخت قدرت حضور دارند یا با آن پیوند برقرار میکنند ولی در عین حال رسالت سیاسی ندارند. آنها نه شورشیاند و نه نفیکنندگان وضع موجود، آنها در کار خود هستند و حکومت نیز گرفتار مسائل متنابه داخلی و خارجی. ولی ناخودآگاه این دو به هم میرسند چرا که آمریکا سرزمین اپوزیسیون و اندیشههای آرمانگرایانه انقلابی نیست. آمریکا در جایگاه پوزیسیون قرار میگیرد تا منادی اندیشههای محافظهکارانه آزادیمحور شود.سمبل آمریکا مجسمه آزادی است که فرانسویها به این کشور هدیه دادند، ولی ظاهرا ملت آمریکا قدر و اندازهاش را از آنها بیشتر دانستند.
رسالت سیاسی کار را به آنجا رساند که روشنفکری از درون بیمایه شد و با میراث فکری عصر مدرن، عقلانیت خودبنیاد، فاصله پیدا کرد به همانسان که از قدرت فاصله گرفته بود. روشنفکر دیگر نه پالایشدهنده فکر بود و نه طراح مساله. جای روشنفکر و منجی عوض شد. آنچه ماند یک انسان شورشی و معترض به همه چیز بود. تحت تاثیر چنین فضای فکری و اجتماعی نیز بود که مولدان فکر اروپایی در ایران روشنفکر را به معنای طرفدار تغییر وضع موجود گرفتند و هر آنکه با وضوع وجود ارتباط پیدا میکرد، از دایره روشنفکری بیرون انداخته میشد. اینچنین بود که حتی سر ستیز با وضع موجود به سنت فکری و تفکر سنتی نیز کشیده شد تا بدان جا که سنتگرایان، مرتجع خوانده شدند و عقوبتشان نیز طرد و به انزواکشاندن شد. اما این، همه ماجرا نبود. روشنفکری به مجموعهای از پیشفرضها تقلیل پیدا کرد که صحت و سقم آن از پیش تعیین شده بود. یکی از این پیشفرضها رسالت سیاسی روشنفکر بود. تسلط این پیشفرضها بر تیپشناسی افراد آنچنان بود که دامنهاش از ایران هم گذر کرد و به آمریکا رسید.
در همین چارچوب چامسکی روشنفکر شد و برژنسکی و فوکویاما و کیسینجر که سر در آخور حکومت داشتند، به پدیدههای ضدروشنفکری تبدیل شدند. در اینجا دو اشکال علنی شد که فاصله را از واقعیت افزونتر میکرد. یکی همان سیطره پیشفرضها و دیگری اشاعه تجربه اروپا به آمریکا بود. آمریکا سرزمین آزاد بود، اساسا فلسفه وجودی آن تحقق آزادی بود. وقتی پروتستانهای پیوریتن از فضای بسته اروپا به تنگ آمدند، سودای سفر به آمریکا در سر پروراندند تا در آنجا پایههای حکومت آزاد را بنیان بگذارند. از همینرو آمریکا بدون فئودالها و اریستوکراتها قدم در عرصه آزادی گذاشت. حکومت آزاد، طبیعت مقوله روشنفکری را دست نخورده باقی گذاشت؛ دیگر نیازی نبود که روشنفکر به کسوت اپوزیسیون درآید و رویای آزادی ببافد. از همینرو دو مقوله سیاست و روشنفکری کارکردهای مختص به خود را دنبال کردند ولی در عین حال از همکاری با یکدیگر نیز غفلت نکردند. روشنفکری در آمریکا محصول آزادی بود؛ اگر آن را در قاره اروپا ناشی از استبداد بدانیم.
از کیسینجر تا برژینسکی و از فوکویاما تا ذکریا نیز همه در این مسیر حرکت کردند آنها روشنفکرانی هستند که در عین حال سر ستیز با وضع موجود ندارند. همه وفاداریشان را به ایالات متحده اعلام میکنند چرا که فاصلهای میان خود و حکومت احساس نمیکنند. پس برای آن تئوریسازی و نظریهپردازی و حتی در ساخت قدرت حضور پیدا میکنند تا کار ملت سامان شود و کشور در رفاه و قدرت درجا نزند. کیسینجر با درایت و پختگی دانستنیهایش از تاریخ دیپلماسی، مناسبات با چین را برقرار کرد تا به نوعی شوروی مهمترین رقیب کشورش را در مخمصه قرار دهد، هم او بود که زمینههای خروج آمریکا از گرداب ویتنام را فراهم کرد تا مالیات مردم به جای ویتنام در خود آمریکا هزینه شود و طعم خوش رفاه زیر زبان مردم ماندگار شود. برژینسکی در کسوت مشاور امنیت ملی دولت کارتر نیز بسان کیسینجر در تاریخ ایالات متحده نقشآفرینی کرد. البته کمی بدشانس بود چرا که ایدههایش تحتالشعاع اختلافات در دستگاه بوروکراسی آمریکا قرار میگرفت. او در جریان انقلاب ایران خواستار برخوردهای قهرآمیز بود که سیاست حقوق بشر کارتر و تاکید دستگاه دیپلماسی بر رویکردهای نرم از تندی توصیههایش میکاست.
اما فرانسیس فوکویاما در این میان قدری متفاوتتر از کیسینجر و برژینسکی بود او روشنفکر نابتر و حضورش در سیاست نامحسوستر بود. او عصر بعد از جنگ سرد را نظریهپردازی کرد تا مقتضیات و متن و حواشی آن برای سیاستمدارن آمریکایی روشن شود و آنها در سیاستگذاریها نمانند و با شتاب تحولات جهانیشدن هماهنگ شوند.
و اما باید به این لیست نام یک روشنفکر دیگر را نیز اضافه کرد و آن فرید زکریای هندیالاصل است و همین هندیالاصل بودنش او را مختصتر از سایرین میکند. او آینه تمامنمای جامعه آمریکایی است، جامعهای که در آن مذاهب، اقوام و ملیتهای مختلف به رسمیت شناخته شده است با این حال معجزه فرآیند اجتماعیشدن آمریکایی آنها را در کنار یکدیگر مینشاند. فرید ذکریاسمبل وحدت در عین کثرت است.
او روشنفکری است که امروز پیوند سیاستسازان و مردم آمریکا را از طریق رسانهها و تفکرات نوین و پویایش برقرار میسازد. او در واقع یک همهکاره هیچکاره است. هیچکاره از آن جهت که در ساخت قدرت حضور ندارد ولی همهکاره از آنجا که بدون تفکرات و نبوغش سیاست خارجی آمریکا در بسیج افکار عمومی با دشواریهای جدی روبهرو میشود. کیسینجر، برژینسکی، فوکویاما و ذکریاسمبلهای جریان روشنفکری آمریکایی هستند، آنها اگرچه در ساخت قدرت حضور دارند یا با آن پیوند برقرار میکنند ولی در عین حال رسالت سیاسی ندارند. آنها نه شورشیاند و نه نفیکنندگان وضع موجود، آنها در کار خود هستند و حکومت نیز گرفتار مسائل متنابه داخلی و خارجی. ولی ناخودآگاه این دو به هم میرسند چرا که آمریکا سرزمین اپوزیسیون و اندیشههای آرمانگرایانه انقلابی نیست. آمریکا در جایگاه پوزیسیون قرار میگیرد تا منادی اندیشههای محافظهکارانه آزادیمحور شود.سمبل آمریکا مجسمه آزادی است که فرانسویها به این کشور هدیه دادند، ولی ظاهرا ملت آمریکا قدر و اندازهاش را از آنها بیشتر دانستند.