«چهگوارا» و استالینیسمی که ناگزیر بود ر
آرشیو
چکیده
متن
ارنستو چهگوارا خیلی خوشاقبال بود که درست چند ماه قبل از زبانه گرفتن آتش شورشهای دانشجویی ماه می 68 کشته شد تا تصویرش نماد مبارزه دانشجویان پاریس، مکزیک و پراگ شود. دانشجویان جوانان معترض آن روزها، هرچه میخواستند در چهگوارا دیدند و اینچنین شد که چریک آمریکای لاتینی در چشم بههمزدنی به «اسطوره مبارزه» تبدیل شد. او در این سالها روح تکاندهنده آنهایی شد که رویای تغییر و بهتر ساختن جهان را درسر میپروراندند اما نه در نوشتههای به جای مانده از او و نه در روش زندگیاش، رهنمودهایی برای اجرای موفقیتآمیز این رویا به چشم نمیخورد. چهگوارا به راستی اسطوره شد، اما آنچه چریک 39 ساله آرژانتینی را اسطوره کرد نه روش مبارزاتی او که شیوه اسارت و اعداماش بود. چهگوارا در جستوجوی مرگ به قارههای مختلف رفته بود اما سرانجام در دهکده کوچک لاهیگدا و در مجاورت زادگاهش آرژانتین، به مرگ رسید.
وصالی که البته چریک آمریکای لاتینی را مبهوت کرد. شاهدان آخرین لحظات زندگی چهگوارا میگویند که او نمیخواست بمیرد و پس از دستگیری باور نداشت که سربازان بولیویایی جرات کنند که «چهگوارای افسانهای» را به گلوله ببندند: «شلیک نکن! اسم من ارنستو چهگوارا است. برای تو زنده بیشتر میارزم تا مرده.» اینها را به سربازی میگفت که لوله تفنگش او را هدف گرفته بود. شاید آن لحظات در این فکر بود که مرگ در دهکدهای دوردست، رهاوردی ناچیز برای نامآورترین چریک آمریکای لاتین میتواند باشد. کسی نمیداند، شاید آخرین دقایق زندگی ارنستو چهگوارا با یادآوری مجادلهاش با معاون خروشچف گذشت. همان مجادله معروف که خشم و جدایی چریک جوان از شوروی را همراه آورد. چهگوارا معامله خروشچف با کندی را تاب نیاورد و برچیدن شدن سپر موشکی شوروی از کوبا را با حسرت مینگریست و پاسخ معاون خروشچف را با خشم میشنید: «تو آمادهای زیبا بمیری، اما سوسیالیسم باید زنده بماند. مردن زیبا به تنهایی ارزش ندارد.» اما در غروب هفتم اکتبر در دهکده لاهیگدا، نمایش مرگ در چشم چهگوارا چندان زیبایی نیافرید.
چهگوارا در سال 1961 ـ هفت سال پیش از مرگ ـ به یک روزنامهنگار گفته بود: «چه بخواهید، چه نخواهید، هر انقلابی با مقداری استالینیسم توام خواهد بود.» صحت این گفته اما در انقلاب کوبا به صورت کامل به اثبات رسید. هنوز یکسال و نیم از ورود او و همراهانش به هاوانا نگذشته بود که تمام مقدمات لازم برای استقرار جامعه «ایدهآل» و «مدینه فاضله» سوسیالیسم فراهم شده بود تعدد مطبوعات به صورت کامل از بین رفته، بخشهای وسیعی از اقتصاد به مالکیت دولت درآمده بود، نه حزبی اجازه فعالیت داشت، نه هیچ سندیکای مستقلی وجود داشت. ابتدا «آزادی» از مردم گرفته شد تا «نان» با سهولت بیشتری ستانده شود و در این مدت فقط «مبارزه با بیسوادی» باقی مانده بود و «کاهش مرگ و میر» که به عنوان پیشرفتهای رژیم جدید علم شود.
حتی آن هنگام که کاسترو در اندیشه الگوگرفتن از تجربههای حکومت استالین نبود، چهگوارا آنقدر او را تشویق کرد تا «اردوگاه کار» در کوبا نیز سربرآورد و مخالفان را در خود جای داد. شاید این خوشاقبالی مردم کوبا بود که دولتداری به مذاق چریک آرژانتینی خوش نیامد و او اسباب حکومت را برای فیدل کاسترو برجای گذاشت و جامه پارتیزانی از نو پوشید و به دنبال برساختن جامعهای آرمانی، کوبا را ترک کرد. چهگوارا که دیگر از شوروی نیز دست شسته بود، آماده بود تا دستاورد انقلاب کوبا را به تنهایی و همراه با گروه کوچک پارتیزانهای کوبایی به دیگر نقاط صادر کند. اینچنین بود که در بحبوحه جنگ ویتنام، گروههای آزادیبخش را به «برافروختن صدها ویتنام» برای به زانو درآوردن ایالات متحده آمریکا نوید داد و خود راه آفریقا پیش گرفت. وقتی به کنگو رسید اما هیچکس منتظرش نبود. سفیدپوستی بود بیگانه و بیش از حد نامدار که حسادت فرماندهان کنگویی را نیز برمیانگیخت.
حضور در خط مقدم را اجازهاش ندادند و آموزگار پارتیزانها در پشت جبهه شد. آموزشهای این معلم اما چندان نتیجهبخش نشد و نیروهای بلژیک، جنبش آزادیبخش کنگو به رهبری پاتریس لومومبا را سرکوب کردند. به رغم شکست کامل و پراکندگی چریکهای کنگویی و البته نابودی بخشی از واحدهای اعزامی کوبایی، او خیال نداشت که کنگو را ترک کند. افسرده و سرخورده تقاضای چریکهای تازهنفس از کاسترو داشت، تقاضایی که با این گفته رییس سازمان اطلاعات کوبا رد شد: «او راستیراستی دیوانه شده است.» به این ترتیب چهگوارا با تجربه شکست، مخفیانه به کوبا بازگشت. اگرچه دستان کاسترو که به نشانه همدردی و همراهی آذین شانهاش شده بود را به زیر انداخت و افسوس خویش از بینتیجه ماندن مبارزه را با بیان چنین جملاتی بر زبان آورد: «آن از خودگذشتگی نهایی میتوانست چه آسان باشد.»
چهگوارا اما هنوز هم به دنبال ویتنامی دیگر بود و این بار آن را نزدیکتر یافت؛ در بولیوی. اصلا چهبسا بولیوی شبیهتر به ویتنام بود تا کنگو. حکومت نظامی بولیوی با حمایتهای آشکار ایالات متحده بنای سرکوب مخالفان برداشته بود و چهگوارا یاران نزدیک را بسیج کرد و ناشناس وارد این کشور شد تا با تقویت جنبش پارتیزانی، انقلابی دیگر را تجربه کرده باشد. در بولیوی مبارزه را با نام فقیرترینها آغاز کرد؛ با نام دهقانان سرخپوست. اما آنها از او چشم یاری نداشتند که او سفیدپوستی بود تحصیلکرده که اسپانیایی حرف میزد. در ذهن و زبان دهقانان بولیویایی یک سوال میچرخید که: «آیا میشود به این آدم اعتماد کرد؟» دهقانان به این پرسش، پاسخی منفی دادند و به این ترتیب چهگوارا نتوانست حتی یک نفر از روستاییان را به حمایت از انقلاب مدنظر خویش وادارد. او و چریکهای همراهش تنها ماندند و باز هم شکستی دیگر همراه با تجربه عملیاتهای چریکیاش شد. شکست در بولیوی اما گویی از پیروزی در «صدها ویتنام» مدنظر چهگوارا مقبولتر افتاد. چریک جوان از پس این شکست، نامآور شد و اسطوره «چه» از آن پس فراگیر.
منتقدان آمریکای لاتینی عملیاتهای پارتیزانی میگویند: «اگر شخص چهگوارا، به عنوان بزرگترین مظهر نگرشهای انقلابی و چریک رزمنده کارکشته، درمبارزه چریکی در گذشته است و اگر جنبش در آزادسازی بولیوی شکست خورده، گویای آن است که او چقدر بر خطا بوده است و بس!» و همزمان رژی دبره، فیلسوف فرانسوی و متحد نزدیک «چه» و کاسترو، ذهنیت مبارزاتی چهگوارا را اینگونه توصیف میکند: «ارنستو آدمی انقلابی بود که اگرچه مورد ستایش اما خالی از دغدغه وجدان بود. کسی که در نظرش هدف، وسیله را توجیه میکند. برداشت پرشور او از درستی و درستکاری چیزی از سنگدلی درخود داشت.» سنگدلیای که البته چهگوارا، خود در تعلیمات چریکیاش به سربازان توصیه میکرد: «نفرت به عنوان عنصر مبارزه! نفرت تزلزلناپذیر نسبت به دشمن، نفرتی که مرزهای طبیعی انسان را متلاشی میکند و او را به ماشین سرد و موثر کشتن تبدیل میکند. سربازان ما باید چنین باشند. بدون نفرت، خلق قادر نخواهد بود بر دشمن درندهخو پیروز شود.» «چه» اکنون گویی عصاره آموزههای چریکی خود را در گوش پارتیزانهای همراه خود میخواند، وقتی میگفت: «رفیق! اول متنفر باش؛ بعد بجنگ.»
وصالی که البته چریک آمریکای لاتینی را مبهوت کرد. شاهدان آخرین لحظات زندگی چهگوارا میگویند که او نمیخواست بمیرد و پس از دستگیری باور نداشت که سربازان بولیویایی جرات کنند که «چهگوارای افسانهای» را به گلوله ببندند: «شلیک نکن! اسم من ارنستو چهگوارا است. برای تو زنده بیشتر میارزم تا مرده.» اینها را به سربازی میگفت که لوله تفنگش او را هدف گرفته بود. شاید آن لحظات در این فکر بود که مرگ در دهکدهای دوردست، رهاوردی ناچیز برای نامآورترین چریک آمریکای لاتین میتواند باشد. کسی نمیداند، شاید آخرین دقایق زندگی ارنستو چهگوارا با یادآوری مجادلهاش با معاون خروشچف گذشت. همان مجادله معروف که خشم و جدایی چریک جوان از شوروی را همراه آورد. چهگوارا معامله خروشچف با کندی را تاب نیاورد و برچیدن شدن سپر موشکی شوروی از کوبا را با حسرت مینگریست و پاسخ معاون خروشچف را با خشم میشنید: «تو آمادهای زیبا بمیری، اما سوسیالیسم باید زنده بماند. مردن زیبا به تنهایی ارزش ندارد.» اما در غروب هفتم اکتبر در دهکده لاهیگدا، نمایش مرگ در چشم چهگوارا چندان زیبایی نیافرید.
چهگوارا در سال 1961 ـ هفت سال پیش از مرگ ـ به یک روزنامهنگار گفته بود: «چه بخواهید، چه نخواهید، هر انقلابی با مقداری استالینیسم توام خواهد بود.» صحت این گفته اما در انقلاب کوبا به صورت کامل به اثبات رسید. هنوز یکسال و نیم از ورود او و همراهانش به هاوانا نگذشته بود که تمام مقدمات لازم برای استقرار جامعه «ایدهآل» و «مدینه فاضله» سوسیالیسم فراهم شده بود تعدد مطبوعات به صورت کامل از بین رفته، بخشهای وسیعی از اقتصاد به مالکیت دولت درآمده بود، نه حزبی اجازه فعالیت داشت، نه هیچ سندیکای مستقلی وجود داشت. ابتدا «آزادی» از مردم گرفته شد تا «نان» با سهولت بیشتری ستانده شود و در این مدت فقط «مبارزه با بیسوادی» باقی مانده بود و «کاهش مرگ و میر» که به عنوان پیشرفتهای رژیم جدید علم شود.
حتی آن هنگام که کاسترو در اندیشه الگوگرفتن از تجربههای حکومت استالین نبود، چهگوارا آنقدر او را تشویق کرد تا «اردوگاه کار» در کوبا نیز سربرآورد و مخالفان را در خود جای داد. شاید این خوشاقبالی مردم کوبا بود که دولتداری به مذاق چریک آرژانتینی خوش نیامد و او اسباب حکومت را برای فیدل کاسترو برجای گذاشت و جامه پارتیزانی از نو پوشید و به دنبال برساختن جامعهای آرمانی، کوبا را ترک کرد. چهگوارا که دیگر از شوروی نیز دست شسته بود، آماده بود تا دستاورد انقلاب کوبا را به تنهایی و همراه با گروه کوچک پارتیزانهای کوبایی به دیگر نقاط صادر کند. اینچنین بود که در بحبوحه جنگ ویتنام، گروههای آزادیبخش را به «برافروختن صدها ویتنام» برای به زانو درآوردن ایالات متحده آمریکا نوید داد و خود راه آفریقا پیش گرفت. وقتی به کنگو رسید اما هیچکس منتظرش نبود. سفیدپوستی بود بیگانه و بیش از حد نامدار که حسادت فرماندهان کنگویی را نیز برمیانگیخت.
حضور در خط مقدم را اجازهاش ندادند و آموزگار پارتیزانها در پشت جبهه شد. آموزشهای این معلم اما چندان نتیجهبخش نشد و نیروهای بلژیک، جنبش آزادیبخش کنگو به رهبری پاتریس لومومبا را سرکوب کردند. به رغم شکست کامل و پراکندگی چریکهای کنگویی و البته نابودی بخشی از واحدهای اعزامی کوبایی، او خیال نداشت که کنگو را ترک کند. افسرده و سرخورده تقاضای چریکهای تازهنفس از کاسترو داشت، تقاضایی که با این گفته رییس سازمان اطلاعات کوبا رد شد: «او راستیراستی دیوانه شده است.» به این ترتیب چهگوارا با تجربه شکست، مخفیانه به کوبا بازگشت. اگرچه دستان کاسترو که به نشانه همدردی و همراهی آذین شانهاش شده بود را به زیر انداخت و افسوس خویش از بینتیجه ماندن مبارزه را با بیان چنین جملاتی بر زبان آورد: «آن از خودگذشتگی نهایی میتوانست چه آسان باشد.»
چهگوارا اما هنوز هم به دنبال ویتنامی دیگر بود و این بار آن را نزدیکتر یافت؛ در بولیوی. اصلا چهبسا بولیوی شبیهتر به ویتنام بود تا کنگو. حکومت نظامی بولیوی با حمایتهای آشکار ایالات متحده بنای سرکوب مخالفان برداشته بود و چهگوارا یاران نزدیک را بسیج کرد و ناشناس وارد این کشور شد تا با تقویت جنبش پارتیزانی، انقلابی دیگر را تجربه کرده باشد. در بولیوی مبارزه را با نام فقیرترینها آغاز کرد؛ با نام دهقانان سرخپوست. اما آنها از او چشم یاری نداشتند که او سفیدپوستی بود تحصیلکرده که اسپانیایی حرف میزد. در ذهن و زبان دهقانان بولیویایی یک سوال میچرخید که: «آیا میشود به این آدم اعتماد کرد؟» دهقانان به این پرسش، پاسخی منفی دادند و به این ترتیب چهگوارا نتوانست حتی یک نفر از روستاییان را به حمایت از انقلاب مدنظر خویش وادارد. او و چریکهای همراهش تنها ماندند و باز هم شکستی دیگر همراه با تجربه عملیاتهای چریکیاش شد. شکست در بولیوی اما گویی از پیروزی در «صدها ویتنام» مدنظر چهگوارا مقبولتر افتاد. چریک جوان از پس این شکست، نامآور شد و اسطوره «چه» از آن پس فراگیر.
منتقدان آمریکای لاتینی عملیاتهای پارتیزانی میگویند: «اگر شخص چهگوارا، به عنوان بزرگترین مظهر نگرشهای انقلابی و چریک رزمنده کارکشته، درمبارزه چریکی در گذشته است و اگر جنبش در آزادسازی بولیوی شکست خورده، گویای آن است که او چقدر بر خطا بوده است و بس!» و همزمان رژی دبره، فیلسوف فرانسوی و متحد نزدیک «چه» و کاسترو، ذهنیت مبارزاتی چهگوارا را اینگونه توصیف میکند: «ارنستو آدمی انقلابی بود که اگرچه مورد ستایش اما خالی از دغدغه وجدان بود. کسی که در نظرش هدف، وسیله را توجیه میکند. برداشت پرشور او از درستی و درستکاری چیزی از سنگدلی درخود داشت.» سنگدلیای که البته چهگوارا، خود در تعلیمات چریکیاش به سربازان توصیه میکرد: «نفرت به عنوان عنصر مبارزه! نفرت تزلزلناپذیر نسبت به دشمن، نفرتی که مرزهای طبیعی انسان را متلاشی میکند و او را به ماشین سرد و موثر کشتن تبدیل میکند. سربازان ما باید چنین باشند. بدون نفرت، خلق قادر نخواهد بود بر دشمن درندهخو پیروز شود.» «چه» اکنون گویی عصاره آموزههای چریکی خود را در گوش پارتیزانهای همراه خود میخواند، وقتی میگفت: «رفیق! اول متنفر باش؛ بعد بجنگ.»