صفویان سقوط کردند، پیش از جنگ چالدران و قبل از حمله محمود افغان
آرشیو
چکیده
متن
و تراژدی شکست اینگونه رقم خورد. شاه ایران- اسماعیل صفوی- در پاسخ به تهدیدهای سلطان سلیم عثمانی، مرقومه خویش را با چنین بیت شعری پایان داد و در تکمیل تحقیر دشمن، به همراه مرقومهاش، «حقهای تریاک مرغوب و خالص» به جانب همتای خویش فرستاد تا به پادشاه عثمانی بگوید که تهدیدهای او همگی ناشی از خماری و تناول جنس نامرغوب است و دوای درد او و زبان درازی و رجزخوانیاش، تناول تریاک مرغوب ایرانی است. پاسخ این نامه تحقیرآمیز، جنگ عثمانیان و صفویان بود و لشگرکشی همسایه غربی به سوی تبریز و رقم خوردن جنگ چالدران.
جنگی که اولین تجربه صوفیان صفوی بود و گشایشگر مسیر انحطاط ایران.
شاه اسماعیل صفوی، یک مرشد کامل بود و گویی باکی از آن نداشت که رقم سپاهیان ترک به 10 برابر سپاهیان او برسد؛ چه آنکه دست تقدیر – همچنان که در پایان نامه خویش به سلطان عثمانی نیز نوشته بود- همراه با آل علی بود؛ و چه باک که در تفکر او «با آل علی هر که درافتاد برافتاد». شاه صوفی سپاهیان خویش را با شمشیر به جنگ سپاهیان مجهز و توپهای ارتش عثمانی فرستاد و البته در اندیشه شاه سادهدل ایرانی، استفاده از توپ جنگی نه نشانه برتری و تفوق نظامی که گواه بزدلی و ناراستی دشمن بود؛ که در تحلیل نظامی شاه صفوی، استفاده از سلاح غیرمتعارف، متباین با «آیین جوانمردی» بود و سپاهیان ایران را همین کافی بود که با تیغ جوانمردی به مصاف دشمن روند و تفاوتی نداشت که دشمن تیغ آبدیده در دست گرفته یا آنکه مجهز به جنگافزارهای نوین باشد. اینچنین تدبیر امور کردن، منطق بیتدبیری شاه ایرانی بود.
سلطان سلیم پیش از جنگ به شاه ایران نوشته بود که «مدتی است از غایت سبکباری، سودای سرداری در سر داری و از فرط خودرایی، دعوی جهانگیری و کشورگشایی بر زبان آری؛ چو مردی به میدان مردان درآی.» و این گویی از غایت سبکباری و سبکمغزی پادشاه ایرانی بود که در آستانه جنگ، راه را بر مذاکره بست و به تحقیر، حقه تریاک جانب حریف فرستاد و متکی بر دستان خالی خویش، تنها به توکل مرشد کامل اتکا کرد و با شمشیر به مقابله با توپ رفت.
طنز ماجرا آنجا بود که وقتی سرداران قزلباش، آگاه از تفوق نظامی دشمن، در گوش شاه اسماعیل خواندند که باید پیش از استقرار کامل دشمن در زمین جنگ بر او بتازیم و دشمن را غافلگیر کنیم تا امکان استفادهاش از توپخانه مهیا نشود، شاه سادهدل صفوی خود را به پاسخ یکی از همراهان دل خوش کرد که میگفت در آیین صفویان راهی به ناجوانمردی نمیتوان جست و «قیصر روم چه وجود دارد که ما پشت به او کرده، روی بگردانیم و دزدی کنیم. چرا مردان مرد نزنیم خود را بر سپاه قیصر؟ اگر چنانچه از اوست اقبال، از او خواهد بود و اگر انشاءالله خدای به مرشد کامل ما داد، از ما خواهد بود»؛ و شاه اسماعیل در پاسخ به پیشنهاد نیک سردار قزلباش، خود نیز گفت که «من حرامی قافله نیستم و هر چه مقدور الهی است، به ظهور میآید».
پاسخ صفویان جوانمرد و انتظار متوکلانه آنها نیز دست ناجوانمرد تقدیر بود که شکست سپاهیان ایران را در نخستین روز جنگ چالدران مقدر ساخت. طنازی و توجیهات مذهبی ملوکانه اما پایانبردار نبود که صفویان، شکست خویش را نیز مولود «حکمت واسعه الهی» خواندند و تاریخنویس رسمی به اشارتی در دفتر خویش حکمت الهی را تحسین کرد و به جای تحلیل شکست، راهی به داستانسرایی و جست.
شاه اسماعیل صفوی شکست چالدران را حکمت الهی دانست و گویی این نیز از حکمت الهی بود که پادشاه مغرور و سبکسر ایرانی، در پی شکست، جانب ملال و افسردگی بگیرد و سیاهپوش ناکامی خویش، شبانهروز به جای تریاک خالص، شراب صافی بنوشد و غم خویش در جام ببیند و از دیگران پنهان سازد. این سرانجام پادشاهی بود که تدبیر امور را به دست تقدیر سپرد و ظرف علم را به سنگ معجزه شکست و یک را برابر با 10 دید. شمشیر صوفیان را کاراتر از توپ و ارتش مجهز دشمن صفویان دانست و در زمین جنگ به جای تدبیر امور و اندیشیدن به تفوق نظامی، عوامفریبانه به دنبال اثبات جوانمردی یک مرشد کامل به حواریوناش بود. در خواب بود که تراژدی شکست رقم خورد و مسیر انحطاط هموار شد.
شاه اول صفوی در غصه شکست چالدران از دنیا رفت و طهماسب، جانشین او، سیاست پرکیاست خویش در جنگ با دشمن را به همت راهکار «سرزمینهای سوخته» به نمایش گذاشت و آبادیها را ویران کرد، پیش از آنکه ویرانی در کام دشمن بنشیند و اینچنین راه انحطاط را گشود، پیش از آنکه افتخار آن بر جریده دشمن به ثبت برسد.
به گزارش سفیر جمهوری ونیز – که در واپسین سالهای زندگی طهماسب، پادشاه محتاط صفوی، به ملاقات او رفته بود- شاه ایران 11 سال بود که از کاخ خود نیز بیرون نیامده بود و طرفه آنکه در این سالیان، اگرچه ایران از هجوم خارجی در امان ماند اما روی امنیت داخلی به خود ندید و دور از چشم شاه، دیوانیان، راهزنان امنیت مردم شدند و برگی دیگر بر بیکفایتی پادشاهان صفوی افزوده شد؛ که اگر نبود ایدئولوژی و مذهب شیعه رسمی، تار از پود ملیت ایران جدا میشد و شیرازه امور از هم میپاشید.
اینچنین زمان گذشت تا نوبت به عباسمیرزا، شاه پرشکوه صفوی رسید و او پرچمدار عظمت صفویان شد.
از بداقبالی ایرانیان و جوانمردی وارونه صوفیان صفوی، عباسمیرزا نیز که در دوران حکومتش ترکان عثمانی را شکست داد و مانع از آن شد که خاک ایران به زیر سم اسبان سپاهیان عثمانی کشیده شود، خود برای به دست گرفتن قدرت، ایران را هدف حمله خویش قرار داد تا لباس شاهنشاهی را از تن پدر به درآورد و بر تن خویش بیاراید. بدینترتیب اگرچه در دوران حکومت شاهعباس صفوی ایران به تسخیر عثمانیان درنیامد، اما باز هم ایرانیان طعم تلخ تسخیر و فتح و جنگ را چشیدند، آنگاهی که عباسمیرزا برای پوشیدن لباس پادشاهی، کار خویش را با فتح ایران آغاز کرد.
عباس میرزا، شاه ایران شد و به همت «برادران شرلی»، ارتش ایران را به توپ و تفنگ مجهز کرد و سمت سرداری را از قزلباشان فرسوده گرفت تا به شاهسونهای نوآیین و کارآزموده بسپارد. والیان خویش را به ولایات فرستاد تا به اندیشه تمرکزگرایی از خودمختاریها بکاهد و به کشور علاوه بر ایدئولوژی رسمی،ساختاری متمرکز نیز ببخشید و نهال یکپارچگی را در ایران بپروراند و با میوه همبستگی، ریشه گسستگی را بخشکاند. به ظاهر چنین نیز شد. اما از قضا اینها همه نه مولود اندیشهورزی یک حاکم مقتدر که فرزند فزونخواهی یک پادشاه مستبد بود. شاهعباس مسیر تمرکزگرایی را نه به سبب استقرار یک جمهوری باثبات که در جهت برقراری یک دیکتاتوری ناب، انتخاب کرده بود و از همین روی بود که چشم بسته و سبکسرانه، یا تمام جانشینان خویش رهین مرگ ساخت و چشم آنها را بر زندگی بست یا با تخفیفی ملوکانه، چشم جانشینان احتمالی خویش را کور کرد و بینایی از زندگانیشان گرفت.
بدینترتیب عظمت سلسله صفوی با غروب زندگی شاهعباس، باری دیگر از درخشیدن ایستاد و راه انحطاط ایران- پس از یک چندی- دوباره هموار شد؛ که گویی صرفا مدتی این مثنوی تاخیر شده بود. بیخبری از جهان و بیلیاقتی در ایران صفوی هویدا شد و شاهان بیکفایت صفوی یکی پس از دیگری- شاه صفی اول و شاه عباس دوم و شاه صفی دوم- بر صندلی قدرت نشستند تا سرانجام دستان بیکفایت شاه سلطان حسین صفوی به قدرت آشنا شد و اینبار راه انحطاط از شرق ایران گذشت و محمود افغان از جانب شرق، راه کرمان و اصفهان گرفت و کشور را یکپارچه به تسخیر خویش درآورد و تاج سلطنت را دستان بیکفایت شاه سلطان حسین صفوی بر سر دستار محمود افغان گذاشت.
توصیف نظامیگری و شجاعتآفرینی پادشاه صفوی را همین بس که برای مقابله با دشمن به توزیع آش نذری روی آورد و به نسخهای عمل کرد که از زبان پیرزنی در استرآباد روایت میشد: «دو پاچه بز را با 325 دانه نخود پخته و دوشیزهای باکره، 1200 بار برآن ذکر بخواند و بر آن فوت کند؛ سپاهیانی که با این خوراک اطعام شوند، از نظرها ناپدید خواهند شد و بر دشمن غلبه خواهند یافت.»
نارضایتی داخلی و فشارهای اقتصادی، مسیر محمود افغان در خاک ایران را هموار کرد، در زمانهای که به روایت کروسینسکی- راهب لهستانی در ایران: «در شاه حسی، در بزرگان غیرتی، در مردم اعتمادی و در وزیران تدبیری باقی نمانده بود... و بینظمی چنان عمومیت داشت که گویی همه بخشهای شاهنشاهی ایران در آستانه فروپاشی است.»
جالبتر اما آنکه به هنگام از دست رفتن ایران، خواجه در فکر نقش ایوان بود. شاه سلطان حسین صفوی دمی از اندیشه در ساختوساز «باغ فرحآباد» دست نمیکشید و چشمان بسته او، اثری از فاجعه را که در نزدیکی بود نمیدیدند و طرفه آنکه به قول یک شاعر وقت:
چو دشمن به ملکش زدی ترکتاز
نمیکرد کاری به غیر از نماز
نمودی اگر خصم، ملکش خراب
همی کرد از غصه چشمی پر آب
محمود افغان در حمله اول کرمان را به تسخیر خویش درآورد و زرتشتیان ناراضی را همراه خویش ساخت و این عاقبت حکومتی بود که در سایه ایدئولوژی رسمی، اقلیتهای داخل کشور را خصم خویش ساخته و پیوند آنها با حکومت مرکزی را گسسته بود و حال آیا خودکرده را تدبیری بود؟ جالبتر اما زمانی بود که ارمنیان جلفا برای مواجهه با محمود افغان، از حکومت مرکزی نیرو و امکانات نظامی مطالبه کردند و مطالبهشان اما بیپاسخ ماند. گویی که شاه سلطانحسین صفوی را بد نمیآمد از آنکه ارمنیان، پیشمرگ پایتختنشینان شوند و از قضا نفرستادن نیرو به جلفا، نه از روی تعلل که به حکم تعقل ملوکانه صورت میگرفت.
شاه ایران برای تعیین زمان حمله بردن به دشمن، دستش به دامان منجمان بود و بیش از نیروی نظامی به سعد و اقبال خویش میاندیشید و از همینروی بود که در مواجهه با افغانان، صدوشصت هزار توپ پرتاب شده از سوی سپاهیان ایران، چهارصد سرباز افغانی را هم از پای درنیاورد. اگر در جنگ چالدران، ایرانیان با شمشیر به جنگ توپ رفتند، این بار در برابر سپاهیان افغان، ما مجهز به توپ بودیم و اما مهارت نیروی توپخانهمان چنین بود. عاقبت سیاست و آیین جوانمردی صوفیان صفوی در جنگ به آنجا رسیده بود که سپاهیان ایران اگر گاهی در مسیر تفوق قرار میگرفتند نیز خودسرانه بخش عمدهای از آنها در توهم پایان کار و پیروزی، به دیگران پشت میکردند و صحنه نزاع را ترک میگفتند.
تدبیر شاه سلطان حسین صفوی نیز چنان بود که پاداش و جلال خود را به نشانه تسلیم زمانی به جانب محمود افغان میفرستاد که دشمن در فکر عقبنشینی بود و خود را در محاصره و ضعف میدید. بدینترتیب ایرانیان از سپاهیانی شکست خوردند که با ورود به جلفای اصفهان، صابون جلفا را به جای قند تناول کرده بودند. دستان با کفایت شاه سلطانحسین صفوی، اینچنین فرهنگ ایرانی را همخانه انحطاط کرد و خندهدارتر آنکه همچنان بودند درباریان و مورخانی که محمود افغان را عذاب خداوند میخواندند و مشکل را نه در کمبود لیاقت حکما که در وفور گناه رعایا میدیدند.
دوران حکومت صفوی با جنگ چالدران آغاز شد و با تسخیر پایتخت و بخش عمدهای از ایران توسط محمود افغان پایان یافت. پادشاهان صفوی هیچگاه به چاره کار نیندیشیدند و اگر از میان آنها- شاه عباس- نیز به نوسازی ارتش ایران و تمرکز دولت مرکزی پرداخت، عملش از روی اتفاق بود و قائم به درک تجربیاش از شرایط جهانی؛ وگرنه تنها چیزی که در میان نبود تدبیر امور و درسآموزی از اشتباهات بود. حاکمان صفوی، دولت مرکزی و ایدئولوژی رسمی خویش را نه به حکم قانون که به ضرب شمشیر بر پا ساختند و البته که اگر همان ایدئولوژی آهنین و رسمی نبود، دولت صفویان بسیار زودتر، دولت مستعجل میشد و تار از پودش میگسست.
صوفیان صفوی با ادعاهای فراوان و اقدامات نوین، حکومتی ایدئولوژیک را در ایران پایه گذاشتند و بیادعا و مبتنی بر عدم لیاقت، حکومت خویش را پایان دادند؛ در زمانهای که جهانیان مسیر تجدد را هموار میکردند، خواجگان ما به فکر نقش ایوان بودند و بنابراین عجیب نبود اگر سفیر سلطان عثمانی در پایان عصر صفوی، گزارش آخرین دیدار خویش از ایران را چنین قلمی کند: «همه کشور [ایران]، قزلباش آباد و ویرانه آن بسیار کم است.
اما عیاذا بالله، چنین مینماید که انقراض دولتشان نزدیک است... کشورشان بهغایت آباد است، اما دولتشان رجالی ندارد، گویی قحطالرجال است و از آنرو، نظامشان آشفته و پریشان و دولتشان متزلزل است. از هر سو به آنان حمله میشود و نمیتوانند دفع کنند. سربازانی هم که از این طرف جمع میکنند، از آن طرف در حال گریختناند. اگر کسانی را که در مقام رجال دولت هستند، به حرف بکشیم، دست از لافزنی برنمیدارند... سردارانشان هم که به جنگ میروند، ناامید و بدبین میروند. هرگز خندهای بر لبانشان دیده نمیشود و همه،
جنگی که اولین تجربه صوفیان صفوی بود و گشایشگر مسیر انحطاط ایران.
شاه اسماعیل صفوی، یک مرشد کامل بود و گویی باکی از آن نداشت که رقم سپاهیان ترک به 10 برابر سپاهیان او برسد؛ چه آنکه دست تقدیر – همچنان که در پایان نامه خویش به سلطان عثمانی نیز نوشته بود- همراه با آل علی بود؛ و چه باک که در تفکر او «با آل علی هر که درافتاد برافتاد». شاه صوفی سپاهیان خویش را با شمشیر به جنگ سپاهیان مجهز و توپهای ارتش عثمانی فرستاد و البته در اندیشه شاه سادهدل ایرانی، استفاده از توپ جنگی نه نشانه برتری و تفوق نظامی که گواه بزدلی و ناراستی دشمن بود؛ که در تحلیل نظامی شاه صفوی، استفاده از سلاح غیرمتعارف، متباین با «آیین جوانمردی» بود و سپاهیان ایران را همین کافی بود که با تیغ جوانمردی به مصاف دشمن روند و تفاوتی نداشت که دشمن تیغ آبدیده در دست گرفته یا آنکه مجهز به جنگافزارهای نوین باشد. اینچنین تدبیر امور کردن، منطق بیتدبیری شاه ایرانی بود.
سلطان سلیم پیش از جنگ به شاه ایران نوشته بود که «مدتی است از غایت سبکباری، سودای سرداری در سر داری و از فرط خودرایی، دعوی جهانگیری و کشورگشایی بر زبان آری؛ چو مردی به میدان مردان درآی.» و این گویی از غایت سبکباری و سبکمغزی پادشاه ایرانی بود که در آستانه جنگ، راه را بر مذاکره بست و به تحقیر، حقه تریاک جانب حریف فرستاد و متکی بر دستان خالی خویش، تنها به توکل مرشد کامل اتکا کرد و با شمشیر به مقابله با توپ رفت.
طنز ماجرا آنجا بود که وقتی سرداران قزلباش، آگاه از تفوق نظامی دشمن، در گوش شاه اسماعیل خواندند که باید پیش از استقرار کامل دشمن در زمین جنگ بر او بتازیم و دشمن را غافلگیر کنیم تا امکان استفادهاش از توپخانه مهیا نشود، شاه سادهدل صفوی خود را به پاسخ یکی از همراهان دل خوش کرد که میگفت در آیین صفویان راهی به ناجوانمردی نمیتوان جست و «قیصر روم چه وجود دارد که ما پشت به او کرده، روی بگردانیم و دزدی کنیم. چرا مردان مرد نزنیم خود را بر سپاه قیصر؟ اگر چنانچه از اوست اقبال، از او خواهد بود و اگر انشاءالله خدای به مرشد کامل ما داد، از ما خواهد بود»؛ و شاه اسماعیل در پاسخ به پیشنهاد نیک سردار قزلباش، خود نیز گفت که «من حرامی قافله نیستم و هر چه مقدور الهی است، به ظهور میآید».
پاسخ صفویان جوانمرد و انتظار متوکلانه آنها نیز دست ناجوانمرد تقدیر بود که شکست سپاهیان ایران را در نخستین روز جنگ چالدران مقدر ساخت. طنازی و توجیهات مذهبی ملوکانه اما پایانبردار نبود که صفویان، شکست خویش را نیز مولود «حکمت واسعه الهی» خواندند و تاریخنویس رسمی به اشارتی در دفتر خویش حکمت الهی را تحسین کرد و به جای تحلیل شکست، راهی به داستانسرایی و جست.
شاه اسماعیل صفوی شکست چالدران را حکمت الهی دانست و گویی این نیز از حکمت الهی بود که پادشاه مغرور و سبکسر ایرانی، در پی شکست، جانب ملال و افسردگی بگیرد و سیاهپوش ناکامی خویش، شبانهروز به جای تریاک خالص، شراب صافی بنوشد و غم خویش در جام ببیند و از دیگران پنهان سازد. این سرانجام پادشاهی بود که تدبیر امور را به دست تقدیر سپرد و ظرف علم را به سنگ معجزه شکست و یک را برابر با 10 دید. شمشیر صوفیان را کاراتر از توپ و ارتش مجهز دشمن صفویان دانست و در زمین جنگ به جای تدبیر امور و اندیشیدن به تفوق نظامی، عوامفریبانه به دنبال اثبات جوانمردی یک مرشد کامل به حواریوناش بود. در خواب بود که تراژدی شکست رقم خورد و مسیر انحطاط هموار شد.
شاه اول صفوی در غصه شکست چالدران از دنیا رفت و طهماسب، جانشین او، سیاست پرکیاست خویش در جنگ با دشمن را به همت راهکار «سرزمینهای سوخته» به نمایش گذاشت و آبادیها را ویران کرد، پیش از آنکه ویرانی در کام دشمن بنشیند و اینچنین راه انحطاط را گشود، پیش از آنکه افتخار آن بر جریده دشمن به ثبت برسد.
به گزارش سفیر جمهوری ونیز – که در واپسین سالهای زندگی طهماسب، پادشاه محتاط صفوی، به ملاقات او رفته بود- شاه ایران 11 سال بود که از کاخ خود نیز بیرون نیامده بود و طرفه آنکه در این سالیان، اگرچه ایران از هجوم خارجی در امان ماند اما روی امنیت داخلی به خود ندید و دور از چشم شاه، دیوانیان، راهزنان امنیت مردم شدند و برگی دیگر بر بیکفایتی پادشاهان صفوی افزوده شد؛ که اگر نبود ایدئولوژی و مذهب شیعه رسمی، تار از پود ملیت ایران جدا میشد و شیرازه امور از هم میپاشید.
اینچنین زمان گذشت تا نوبت به عباسمیرزا، شاه پرشکوه صفوی رسید و او پرچمدار عظمت صفویان شد.
از بداقبالی ایرانیان و جوانمردی وارونه صوفیان صفوی، عباسمیرزا نیز که در دوران حکومتش ترکان عثمانی را شکست داد و مانع از آن شد که خاک ایران به زیر سم اسبان سپاهیان عثمانی کشیده شود، خود برای به دست گرفتن قدرت، ایران را هدف حمله خویش قرار داد تا لباس شاهنشاهی را از تن پدر به درآورد و بر تن خویش بیاراید. بدینترتیب اگرچه در دوران حکومت شاهعباس صفوی ایران به تسخیر عثمانیان درنیامد، اما باز هم ایرانیان طعم تلخ تسخیر و فتح و جنگ را چشیدند، آنگاهی که عباسمیرزا برای پوشیدن لباس پادشاهی، کار خویش را با فتح ایران آغاز کرد.
عباس میرزا، شاه ایران شد و به همت «برادران شرلی»، ارتش ایران را به توپ و تفنگ مجهز کرد و سمت سرداری را از قزلباشان فرسوده گرفت تا به شاهسونهای نوآیین و کارآزموده بسپارد. والیان خویش را به ولایات فرستاد تا به اندیشه تمرکزگرایی از خودمختاریها بکاهد و به کشور علاوه بر ایدئولوژی رسمی،ساختاری متمرکز نیز ببخشید و نهال یکپارچگی را در ایران بپروراند و با میوه همبستگی، ریشه گسستگی را بخشکاند. به ظاهر چنین نیز شد. اما از قضا اینها همه نه مولود اندیشهورزی یک حاکم مقتدر که فرزند فزونخواهی یک پادشاه مستبد بود. شاهعباس مسیر تمرکزگرایی را نه به سبب استقرار یک جمهوری باثبات که در جهت برقراری یک دیکتاتوری ناب، انتخاب کرده بود و از همین روی بود که چشم بسته و سبکسرانه، یا تمام جانشینان خویش رهین مرگ ساخت و چشم آنها را بر زندگی بست یا با تخفیفی ملوکانه، چشم جانشینان احتمالی خویش را کور کرد و بینایی از زندگانیشان گرفت.
بدینترتیب عظمت سلسله صفوی با غروب زندگی شاهعباس، باری دیگر از درخشیدن ایستاد و راه انحطاط ایران- پس از یک چندی- دوباره هموار شد؛ که گویی صرفا مدتی این مثنوی تاخیر شده بود. بیخبری از جهان و بیلیاقتی در ایران صفوی هویدا شد و شاهان بیکفایت صفوی یکی پس از دیگری- شاه صفی اول و شاه عباس دوم و شاه صفی دوم- بر صندلی قدرت نشستند تا سرانجام دستان بیکفایت شاه سلطان حسین صفوی به قدرت آشنا شد و اینبار راه انحطاط از شرق ایران گذشت و محمود افغان از جانب شرق، راه کرمان و اصفهان گرفت و کشور را یکپارچه به تسخیر خویش درآورد و تاج سلطنت را دستان بیکفایت شاه سلطان حسین صفوی بر سر دستار محمود افغان گذاشت.
توصیف نظامیگری و شجاعتآفرینی پادشاه صفوی را همین بس که برای مقابله با دشمن به توزیع آش نذری روی آورد و به نسخهای عمل کرد که از زبان پیرزنی در استرآباد روایت میشد: «دو پاچه بز را با 325 دانه نخود پخته و دوشیزهای باکره، 1200 بار برآن ذکر بخواند و بر آن فوت کند؛ سپاهیانی که با این خوراک اطعام شوند، از نظرها ناپدید خواهند شد و بر دشمن غلبه خواهند یافت.»
نارضایتی داخلی و فشارهای اقتصادی، مسیر محمود افغان در خاک ایران را هموار کرد، در زمانهای که به روایت کروسینسکی- راهب لهستانی در ایران: «در شاه حسی، در بزرگان غیرتی، در مردم اعتمادی و در وزیران تدبیری باقی نمانده بود... و بینظمی چنان عمومیت داشت که گویی همه بخشهای شاهنشاهی ایران در آستانه فروپاشی است.»
جالبتر اما آنکه به هنگام از دست رفتن ایران، خواجه در فکر نقش ایوان بود. شاه سلطان حسین صفوی دمی از اندیشه در ساختوساز «باغ فرحآباد» دست نمیکشید و چشمان بسته او، اثری از فاجعه را که در نزدیکی بود نمیدیدند و طرفه آنکه به قول یک شاعر وقت:
چو دشمن به ملکش زدی ترکتاز
نمیکرد کاری به غیر از نماز
نمودی اگر خصم، ملکش خراب
همی کرد از غصه چشمی پر آب
محمود افغان در حمله اول کرمان را به تسخیر خویش درآورد و زرتشتیان ناراضی را همراه خویش ساخت و این عاقبت حکومتی بود که در سایه ایدئولوژی رسمی، اقلیتهای داخل کشور را خصم خویش ساخته و پیوند آنها با حکومت مرکزی را گسسته بود و حال آیا خودکرده را تدبیری بود؟ جالبتر اما زمانی بود که ارمنیان جلفا برای مواجهه با محمود افغان، از حکومت مرکزی نیرو و امکانات نظامی مطالبه کردند و مطالبهشان اما بیپاسخ ماند. گویی که شاه سلطانحسین صفوی را بد نمیآمد از آنکه ارمنیان، پیشمرگ پایتختنشینان شوند و از قضا نفرستادن نیرو به جلفا، نه از روی تعلل که به حکم تعقل ملوکانه صورت میگرفت.
شاه ایران برای تعیین زمان حمله بردن به دشمن، دستش به دامان منجمان بود و بیش از نیروی نظامی به سعد و اقبال خویش میاندیشید و از همینروی بود که در مواجهه با افغانان، صدوشصت هزار توپ پرتاب شده از سوی سپاهیان ایران، چهارصد سرباز افغانی را هم از پای درنیاورد. اگر در جنگ چالدران، ایرانیان با شمشیر به جنگ توپ رفتند، این بار در برابر سپاهیان افغان، ما مجهز به توپ بودیم و اما مهارت نیروی توپخانهمان چنین بود. عاقبت سیاست و آیین جوانمردی صوفیان صفوی در جنگ به آنجا رسیده بود که سپاهیان ایران اگر گاهی در مسیر تفوق قرار میگرفتند نیز خودسرانه بخش عمدهای از آنها در توهم پایان کار و پیروزی، به دیگران پشت میکردند و صحنه نزاع را ترک میگفتند.
تدبیر شاه سلطان حسین صفوی نیز چنان بود که پاداش و جلال خود را به نشانه تسلیم زمانی به جانب محمود افغان میفرستاد که دشمن در فکر عقبنشینی بود و خود را در محاصره و ضعف میدید. بدینترتیب ایرانیان از سپاهیانی شکست خوردند که با ورود به جلفای اصفهان، صابون جلفا را به جای قند تناول کرده بودند. دستان با کفایت شاه سلطانحسین صفوی، اینچنین فرهنگ ایرانی را همخانه انحطاط کرد و خندهدارتر آنکه همچنان بودند درباریان و مورخانی که محمود افغان را عذاب خداوند میخواندند و مشکل را نه در کمبود لیاقت حکما که در وفور گناه رعایا میدیدند.
دوران حکومت صفوی با جنگ چالدران آغاز شد و با تسخیر پایتخت و بخش عمدهای از ایران توسط محمود افغان پایان یافت. پادشاهان صفوی هیچگاه به چاره کار نیندیشیدند و اگر از میان آنها- شاه عباس- نیز به نوسازی ارتش ایران و تمرکز دولت مرکزی پرداخت، عملش از روی اتفاق بود و قائم به درک تجربیاش از شرایط جهانی؛ وگرنه تنها چیزی که در میان نبود تدبیر امور و درسآموزی از اشتباهات بود. حاکمان صفوی، دولت مرکزی و ایدئولوژی رسمی خویش را نه به حکم قانون که به ضرب شمشیر بر پا ساختند و البته که اگر همان ایدئولوژی آهنین و رسمی نبود، دولت صفویان بسیار زودتر، دولت مستعجل میشد و تار از پودش میگسست.
صوفیان صفوی با ادعاهای فراوان و اقدامات نوین، حکومتی ایدئولوژیک را در ایران پایه گذاشتند و بیادعا و مبتنی بر عدم لیاقت، حکومت خویش را پایان دادند؛ در زمانهای که جهانیان مسیر تجدد را هموار میکردند، خواجگان ما به فکر نقش ایوان بودند و بنابراین عجیب نبود اگر سفیر سلطان عثمانی در پایان عصر صفوی، گزارش آخرین دیدار خویش از ایران را چنین قلمی کند: «همه کشور [ایران]، قزلباش آباد و ویرانه آن بسیار کم است.
اما عیاذا بالله، چنین مینماید که انقراض دولتشان نزدیک است... کشورشان بهغایت آباد است، اما دولتشان رجالی ندارد، گویی قحطالرجال است و از آنرو، نظامشان آشفته و پریشان و دولتشان متزلزل است. از هر سو به آنان حمله میشود و نمیتوانند دفع کنند. سربازانی هم که از این طرف جمع میکنند، از آن طرف در حال گریختناند. اگر کسانی را که در مقام رجال دولت هستند، به حرف بکشیم، دست از لافزنی برنمیدارند... سردارانشان هم که به جنگ میروند، ناامید و بدبین میروند. هرگز خندهای بر لبانشان دیده نمیشود و همه،