روایتی از زندگی مظفر بقایی، مرد شگفتانگیز تاریخ معاصر ایران
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
«عدهای معتقدند که او [مظفر بقایی] از آغاز با انگلیسیها سروسری داشته است. ولی من با وجود اینکه حس قدرتطلبی و ناسازگاری او با دیگر ملیون را نفی نمیکنم، اما میدانستم که اقدامات و مقالات و سخنرانیهای او در جهت منافع ملی و علیه انگلیسیها بود و در سالهای 28 تا 31 او به عنوان یک مبارز ملی واقعا درخشید. اما بعدها راه دیگری در پیش گرفت که به نفع بیگانه تمام شد و بازیگریهای سیاسی زیادی در پشت پرده، پس از پیروزی انقلاب از او مشاهده گردید.»(1)
این روایت از شخصیت مظفر بقایی را یدالله سحابی از چهرههای صادق ملی و مذهبی با ما در میان گذاشته است، اگرچه حرف و حدیثها در خصوص مظفر بقایی بسیار است و او را مردی «شگفتانگیز» خواندهاند؛ چهرهای که به رغم گذشت دو دهه از مرگش و نزدیک به یک سده از تولدش، همچنان موضوع تحلیلهای شخصیتی فراوان و قضاوتهای متفاوت است و هنوز اما زوایای تاریک و پنهان زندگی او بسیار و ناگفتهها در خصوص او باقی است و قضاوتها در خصوص او آنچنان متناقض است که عموما ره به افسانه میزنند؛ چه از سوی آنهایی که از نقش بیبدیل و کاریزمای شخصیتی بقایی سخن به میان میآورند و چه از سوی آنانی که او را خائن به مملکت و مهره انگلیس و آمریکا در شطرنج سیاست ایران میخوانند.
مردی که در کنار قوام، جامه سیاست بر تن کرد و اما به طرفهالعینی راه خود از او جدا کرد؛ با نهضت ملی همراه شد و در کنار مصدق قرار گرفت اما از رهبر ملی ایران نیز کناره گرفت و از قضای روزگار با زاهدی انگلیسی همراه شد و با این حال به سرعت زاهدی را انگلیسی خواند و راه مفارقت از او در پیش گرفت و بدینسان طعمه کینه نخستوزیر نظامی ایران شد و سر از تبعیدگاه درآورد؛ مردی که پس از آن یک چندی سیاست را به کناری گذاشت و سپس در لباس همراهی با امینی نخستوزیر ظاهر شد؛ سیاستمردی که با انقلاب ایران نیز مدتی راه نفوذ پی گرفت و در ناکامی خویش، سخنرانی کرد و استعفای سیاسی خویش را اعلام کرد و سپس راهی زندان شد و مرگ او در زندان نیز همچنان با ناگفتههای فراوان همراه است.
مخالفان او - که مشتمل بر چهرههای ملی و مذهبی و جناح چپ جمهوری اسلامی هستند – اگرچه گاه از همراهی او با بیگانگان سخن میگویند اما تاکنون سندی از همراهی او با اجنبی منتشر نشده است؛ آنچنان که یدالله سحابی که از درون جبهه ملیون با ما سخن میگوید نیز عدم اعتقاد خود به همراهی بقایی با بیگانه را بازگو میکند و بیگانگان – آمریکاییها – نیز چنین نگاه منفی خویش به او را روایت میکنند: «شکی نیست که دکتر بقایی شدیدا جاهطلب است و بیشتر ناظران آمریکایی احساس میکنند او از هر فرصتی برای پیشبرد مقاصد خود جهت یک زندگی سیاسی استفاده خواهد کرد.»(2)
از آن سوی میدان اما دلبستگان بقایی نیز همچنان در محافل خویش یاد او را گرامی میدارند و رازهای ناگفته زندگی او را در گوش یکدیگر میخوانند و با این حال راهی به تحلیل سیاست پرکیاست او نمیجویند و خودمحوری او را در آینه پدیدار نمیسازند و نمیگویند چگونه رهبر فکریشان در گسستن از مصدق، سالگرد کودتای 28 مرداد را به جشن نشست و آنگاهی که – اگر حتی به حق – از کنار مصدق برخاست، چرا در کنار زاهدی و امینی نشست. مظفر بقایی مرد هزار چهره تاریخ معاصر ایران است. مردی که از یکسوی همنشین روشنفکران و اندیشهورزانی چون خلیل ملکی، صادق هدایت، جلال آل احمد و احمد فردید بود و از سوی دیگر اما با مردانی خیابانی و چماقدارانی همچون احمد عشقی، حبیب سیاه و امیر موبور در ارتباط بود. مظفر بقایی را بدین ترتیب روایتی دیگر باید؛ روایتی فارغ از دلبستگیهای ایدئولوژیک و چارچوبهای هویتی که تاریخسازان و راویان تاریخ معاصر ما در بند آنند.
مظفر بقایی، فرزند میرزاشهاب راوریکرمانی است؛ مردی که نماینده مجلس چهارم و پنجم شورای ملی در ایران بود و عضو تشکیلات مخفی «مجمع احیای نفوس»؛ فردی که به همراه سلیمان میرزا اسکندری، «حزب سوسیالیست» ایران را پایه گذاشت و علیه دستگاه سلطنت در ایران، رضاشاه را نیز مرهون دفاع خویش ساخت و حزب متبوع او، از قضا راه سلطنت رضاشاه را همراه کرد. مظفر بقایی بدین ترتیب در خانوادهای سیاسی، آشنا با سیاست شد.
مظفر، کلاس دهم را که به پایان رساند، راهی دارالفنون شد و هجده ساله بود که راهی فرنگ شد. به فرانسه رفت به همراه عیسی سپهبدی- که در تداوم دوستی دوران نوجوانی از یاران همراه او در سالهای مبارزه سیاسی شد- و همراه با غلامحسین صدیقی که بعدها به یکی از چهرههای نهضت ملی ایران مبدل گشت. چه بسا تحت تاثیر آموزههای پدر و حزب متبوع او – حزب سوسیالیست – بود که در دوران دانشجوییاش همچون بسیاری روشنفکران عصر، رضاشاه را در مقام یک «دیکتاتور مصلح» میستود و به آتاتورک احترام میگذاشت و از پیشرفت هیتلر خشنود بود و از ترجمه کتاب درسی «تاریخ اروپا» اثر «آلبرماله» اگر برآشفت از آن روی بود که نادرشاه ایران را «قلدر شرقی» نامیده بود.
در همین مسیر بود که در 27 سالگی (پاییز 1317) نیز راهی رم شد تا در کنگرهای از نمایندگان دانشجویان مشرقی مقیم اروپا به دعوت موسولینی حاضر شود. روابط تهران – پاریس اما تیره شد و مظفر جوان، در میانه کار بر پایاننامه دانشگاهی خویش با موضوع «اخلاق از نظر ابوعلی مسکویه رازی» مجبور به بازگشت به وطن شد. درس او نیمهتمام مانده بود و آنچنان که بعدها در نامهای به همسرش نوشت:«اگر دکتر صدیقی روی کار نیامده بود و دکتری من تصویب نشده بود، من مجبور بودم که معلم دبیرستان باشم و در دانشکده و دانشگاه راهی نداشتم.» مظفر بقایی استاد دانشگاه شد و به تدریس اخلاق و زیباییشناسی مشغول شد. راه سیاست هنوز برای او همواره نشده بود.
سی ساله بود، اواخر پاییز 1320 که قاصدی از سوی سلیمان میرزا اسکندری نزد او آمد. پیغام چنین بود: «میخواهیم حزبی در ادامه حزب سوسیالیست راهاندازی کنیم، به باشگاه حزب تازه تاسیس ما بیا.» مظفر بقایی اما مقیم فرنگ، پدر را از دست داده و در غربت شنیده بود که دوست پدر، سلیمان میرزا اسکندری، پیامی نیز به تسلیت نفرستاده و دیداری با خانواده او تازه نکرده و این گویی کافی بود تا درخواست سلیمان میرزا اسکندری بیپاسخ بماند. مظفر بقایی به عضویت این حزب – حزب توده ایران – در نیامد تا در سالهای بعد نه به یکی از منتقدان که به یکی از دشمنان حزب توده ایران تبدیل شود.
سالی گذشت و او به عضویت «حزب اتحاد ملی» درآمد؛ حزبی راستگرا که در راس آن سهامالسلطان بیات (خواهرزاده مصدق) قرار داشت و از اعضای آن یکی محمد محیط طباطبایی بود و یکی فضلالله زاهدی؛ و شعار آن نیز چنین بود: «همه برای حزب، حزب برای وطن.»
مظفر جوان اما از این حزب فاصله گرفت و به عضویت «حزب کار» درآمد؛ حزبی که موسس آن حسن مشرفالدوله وزیر دارایی کابینه فروغی و سیاستمداری راستگرا و متهم به همکاری با انگلیس بود. سال 1333، اما او از تهران به کرمان آمد و بر صندلی ریاست فرهنگ کرمان نشست تا مسیر سیاست را از ولایت خویش پی بگیرد و این چنین بود که دو سال بعدتر نیز موسس شعبه «حزب دموکرات» قوامالسلطنه در کرمان شد؛ در نهایت نیز در باد حزب دموکرات «قوام» و به نمایندگی از مردم ولایت خویش، کرمان، بود که در سال 1325 و در انتخابات مجلس پانزدهم، راهی پارلمان ایران شد.
او اگرچه سوگندنامه در دفاع از قوام و حزب دموکرات نوشت اما ماهی از ورودش به پارلمان نگذشته، ساز دیگر کوک کرد و بهانهجوییهای خویش برای خروج از حزب را آشکار ساخت و نه از حزب که از فراکسیون پارلمانی آن نیز استعفا داد. این چنین بود که با همراهی قوامالسلطنه، بر اسب سیاست سوار شد و اما از قوام نیز عبور کرد و در پی سقوط قوام، دبیری هیات اجرایی موقت حزب دموکرات را بر عهده گرفت و «هیات سری تصفیه» را در مسیر پاکسازی حزب متشکل ساخت. او اکنون در جوانی یک سیاستمدار کهنهکار بود. علیه دولت ساعد در مجلس، نطقی تاریخی کرد و نوشتههایش در روزنامه شاهد او را به شمایل یک چهره ملی درآورد.
استیضاح ساعد در پارلمان ملی ایران، آنچنان به کام ملیگرایان ایرانی خوش آمد که حسین مکی حامل نامه تشویقآمیز مصدق برای بقایی شد و این چنین بود که ملاقات بقایی با مصدق رقم خورد، آنگاهی که بقایی در پاسخ به نامه تقدیرآمیز محمد مصدق، دست در دست حسین مکی به خانه مصدق رفت. بقایی پیشتر یک بار مصدق را دیده بود، در دوران کودکیاش، و اکنون اما این اولین ملاقات سیاسی او با محمد مصدق بود. مصدق نیز البته بازدید بقایی را پس داد و هفتهای بعدتر به دیدار او رفت و در میانه آن مباحثات بود که به پیشنهاد مکی و اصرار بقایی قبول مسوولیت کرد و رهبری نهضت ملی شدن صنعت نفت را پذیرا شد و بازنشستگی سیاسی خویش را فراموش کرد؛ چه آنکه مصدق پیشتر در نامهای به مجلسیان، در پای امضای خود نوشته بود: «بازنشسته سیاسی، دکتر محمد مصدق.»
مصدق مقبول بقایی بود؛ چه آنکه از یک سوی اشرافی و راستگرا بود و از سوی دیگر ضدچپ و مخالف با تودهایهای وابسته به همسایه شمالی؛ و البته علاوه بر این هر دو در مواجهه با حاج علی رزمآرا تند و سخت بودند و دیکتاتوری نظامی او را هدف انتقادهای خویش قرار داده بودند و در سیاست نیز اساس کار خویش بر منافع ملی تعریف میکردند و در این مسیر هر دو سلطنت شاه ایران را مشروطه میخواستند و از او سلطنت کردن و نه حکومت کردن را طلب میکردند و بنابراین اصلاحطلبی آنها از جنس برچیدن بساط سلطنت نبود.
زمانه انتخابات مجلس شانزدهم بود و آنها منتقد از انتخابات پرتقلب و دخالتهای دربار. این چنین بود که آنها در برابر کاخ پهلوی تحصن کردند و نمایندگان خویش را به رایزنی معرفی کردند و تحصن را پایان دادند و روانه خانه مصدق شدند که در نزدیکی بود؛ و اما روایت مظفر بقایی از آن روز: «یک کسی پیشنهاد کرد که چون خانه آقای دکتر مصدق همان نزدیک بود، خانه شماره 109، تقریبا دویست قدم فاصله داشت، برویم چای را منزل آقای دکتر مصدق بخوریم. همه دستهجمعی رفتیم و آنجا نشستیم به صحبت و گفته شد خوب این چند روز ما با هم بودیم و یک زمینه فکری واحدی در ما پیدا شده، خوب است که این تشکل را ادامه بدهیم و حفظ کنیم. پیشنهاد شد حزبی تشکیل بدهیم. رد شد و...قرار شد که این به صورت یک جبهه باشد.»(3) و اینچنین بود که جبهه ملی ایران شکل گرفت.
انتخابات مجلس شانزدهم برگزار شد و اگر مصدق نماینده اول تهران بود، مظفر بقایی نیز نماینده دوم پایتخت شد و در زمره چهرههای محبوب ملی قرار گرفت. اکنون اما به مرور زمان مواجهههای بقایی و مصدق رخ مینمود. ماجرایی که برخی آن را به حساب قدرتطلبی و خودمحوری بقایی میگذارند و بقایی اما مسبب آن را خودمحوریهای مصدق میخواند. اختلافات آن دو اما چه بسا از همان زمانی رخ نمود که ماجرای تسخیر «خانه سدان» و انتشار اسناد انگلیسی موجود در آن خانه پیش آمد. ریچارد سدان، نماینده انگلیسی شرکت نفت در ایران بود و بقایی آنگاهی که به واسطه امیرحسین پاکروان از اسناد موجود در خانه او آگاه شد، به همراه فضلالله زاهدی که رئیس وقت شهربانی بود، آن خانه را به تسخیر خویش درآورد تا اسناد جاسوسی انگلیس در ایران هویدا شود.
اگرچه امروز بسیاری از تحلیلگران – همچون آبراهامیان – بر این اعتقادند که آن اسناد، ساخته دست انگلیسیها بود و تسخیر آن خانه و انتشار آن اسناد طعمهای بود که انگلیس برای تفرقه انداختن در میان نیروهای ملی، در راه بقایی گذاشت. هر چه بود اما نادیده گرفتن آن اسناد آنگاهی که – برای مثال – از جاسوسی احمد متین دفتری، داماد مصدق برای انگلیسیها حکایت میکرد، برای نیروهای ملی که حساس به نفوذ بیگانه بودند، ممکن نبود. بقایی اگر چه اسناد جاسوسی متین دفتری را با مصدق در میان گذاشت اما چه باید میکرد آنگاهی که مصدق، داماد خویش را در سفر به لاهه، همراه کاروان ساخته بود. بقایی بر بستر چنین اتفاقاتی بود که راه انتقاد از مصدق را پی گرفت و از جمله زمانی نیز در نقد مصدق نوشت که سیاستمداری یک رهبر ملی در آن نیست که هرگونه راهحلی را رد کند و بالاخره خواهی نخواهی کنار رود و شخص انقلابی در مقابل امپریالیسم علاوه بر خشونت، گاه به ملایمت نیز رفتار باید کند و این، شرط واقعبینی و سیاستمداری است.(4) بقایی با این حال راه مفارقت کامل از مصدق پی نگرفته بود که در پی ماجرای سی تیر 1331 و دولت مستعجل قوام، دستور داد تا در میادین شهر تهران چوبه دار برپا سازند و قوام را آنگاهی که یافتند مرهون لطف خویش سازند و بیمحاکمه روانه چوب دارش کنند.
بقایی اما دوباره در مسیر حمایت از مصدق قرار گرفت. منتقدان بقایی بر این اعتقادند که او در گذر از مصدق و قوامالسلطنه، جواز نخستوزیری را در دستان «نریمان» و خود را بینصیب میدید و از اینروی بود که راه را برای بازگشت مصدق هموار کرد. بقایی اما خود روایتی دیگر از ماجرا دارد و میگوید که با کنارهگیری محمد مصدق از نخستوزیری، در حالی که مصدق باب خانه خویش را روی دوستان بسته و نهضت ملی بیرهبر مانده بود، به پارلمان رفته بود که با منظرهای عجیب مواجه شد. معظمی و شایگان و مکی و دیگران، هر یک در حال رایزنی با گروهی، برای نخستوزیری خویش بودند و قناتآبادی نیز از نخستوزیری کاشانی سخن میگفت: «[با آقای زهری] فکر کردیم دیدیم غیر از اسم دکتر مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد؛ چون خارج از نهضت که نمیتوانست باشد. توی نهضت هم باشد شایگان میگفت من، معظمی میگفت من، الی آخر. بالاخره همانجا با آقای زهری توافق کردیم. من برداشتم نوشتم که امضاکنندگان ذیل متعهد میشویم که هیچکس دیگری را برای نخستوزیری جز جناب آقای دکتر مصدق مناسب نمیدانیم. آن هم در موقعی که من صددرصد مخالف مصدق شده بودم.»(5) اینچنین بود که مسیر بازگشت مصدق هموار شد، اگرچه از اختلافات گویی گریزی نبود.
بقایی خواهان برخورد انقلابی با قوام بود و در مجلس حتی لایحهای به پیشنهاد او تصویب شد که دستور مصادره تمامی اموال قوام را صادر میکرد. مصدق اما قوام را در پنهان شدن همراهی میکرد و این مقبول بقایی نبود. انتقادهای بقایی از مصدق روی به فزونی داشت. او اگرچه منتقد و مخالف جدی حزب توده بود و در این راه، گاه حتی نیروهای خیابانی را برای مقابله فیزیکی با تودهایها بسیج میکرد اما آنگاهی که مصدق به دنبال قانون تامین امنیت اجتماعی رفت و مقرراتی سخت برای برخورد با تظاهرکنندگان و آشوبگران مقرر کرد، لباس انتقاد از مصدق بر تن کرد و تصویب چنین قانونی را به منزله دفاع از دیکتاتوری خواند. طرفه آنکه بقایی، زمانی مصدق را به واسطه آزادی تودهایها به «الکساندر دوبچک» تشبیه کرد که با اعطای آزادی به کمونیستها، مسیر تسلط آنها بر کشور را فراهم کرده بود. او از منتقدان مصدق بود، چه آنگاهی که او انحلال مجلس را به رفراندوم گذاشت و چه آنگاهی که اختیارات ویژه طلبید.
تراژدی زندگی «مظفر بقایی» اما آنگاهی رقم خورد که او در ذیل حکومت سلطنتی از سیاستمداران وابسته راستگرا از یکسوی برید و از سوی دیگر اما از ائتلاف نیروهای ملی نیز خارج شد. او منتقد مصدق بود، اما نه فقط یک نویسنده منتقد که یک سیاستمدار نیز بود و از همینروی در جدایی از مصدق و همراهانش، در کدامین زمین به بازی باید میپرداخت؟ اینچنین بود که در جدایی از مصدق و نفرتی که با خودخواهی نیز همراه بود، همنشین فضلالله زاهدی شد. طنز روزگار بود که او قوام را انگلیسی خوانده و رزمآرا را وابسته به بیگانه دانسته بود و اکنون دست در دست نخستوزیری میگذاشت که محصول یک کودتای انگلیسی- آمریکایی بود. او اگر حتی بحق از مصدق جدا شده بود اما راهش به ترکستان بود آنگاهی که علیه نیروهای ملی همنشین زاهدی شد.
از چاله درآمده بود اما حساب چاهی که در آن افتاده بود را نکرد. او البته خیلی زود به اشتباه خود پی برد و از زاهدی جدا شد و آنگاهی که نخستوزیر در کار برگزاری انتخاباتی فرمایشی بود، زبان به انتقاد گشود و گفت:«[میخواهم] به این دولت نشان دهم که ایران صاحب دارد و نمیگذارم شما ایران را تسلیم انگلیس نمایید.» (6) مظفر بقایی مزد خویش از کودتای 28 مرداد را گرفت و به زاهدان تبعید شد تا برای سالیانی خانهنشینی را تجربه کند و فرجام خطر کردن در مسیر جدایی از نیروهای ملی را به چشم خویش ببیند و بداند که خانه برآب ساخته است آنگاهی که در مقام یک سیاستمدار، بیاحتساب گام بعدی، پیوند خویش با جبهه ملی را گسسته است.
مظفر بقایی در این سالها چه بسیار که نخستوزیری خویش را به انتظار نشست و نخستوزیران اما یکی پس از دیگری آمدند و رفتند و نوبت به او نرسید. او در این سالها اما یک نقش را هیچگاه رها نکرد و آن مقابله و مجادله با تودهایهای ایرانی بود. اما باز هم این طنز روزگار بود که رخ مینمود؛ آنگاهی که در آستانه سفر جیمی کارتر به ایران در ژانویه 1978 او نامهای به سولیوان – سفیر آمریکا در تهران- نوشت و به او گفت که شاه ایران میخواهد با نمایش تظاهرات ضدآمریکایی در مقابل چشمان کارتر در تهران، خطر کمونیسم را بزرگنمایی کند و راهی به توجیه مقابله خویش با حقوق بشر و آزادیهای سیاسی بیابد. سیاستمردی که سالها با کمونیسم ایرانی مبارزه کرده بود و در این مبارزه، حتی نیروهای خیابانی را نیز اجیر خویش کرده بود، اکنون از مضرات بزرگنمایی خطر کمونیسم سخن میگفت.
بقایی بنای برانداختن سلطنت را نداشت و از همینروی تا پیدایش انقلاب ایران نیز هیچگاه رابطه خود با محمدرضاشاه را نگسست و اگرچه در پایان کار، در گوش شاه و فرح خواند که شما تمام درها را به روی خود بستهاید و راهی به رهایی ندارید و از دستان بختیار هم انتظار معجزتی نیست اما حاضر به همراهی با انقلابیون نیز نشد و در اندیشه سلطنت مشروطه باقی ماند. انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 اما پایان سیاستورزی 50 ساله مظفر بقایی بود، که به هر حال او در این سالها هیچگاه از سلطنت عبور نکرد و رابطه خویش را با حکومت مستقر- اگرچه انتقادی- حفظ کرد.
عجیب بود و البته غریب که او پس از انقلاب ایران نیز سیاستورزی خویش را تعطیل نکرد و در رویای نخستوزیری همچنان باقی ماند و دفتر سیاستورزی در ایران اگرچه به حکم منطق انقلابی باید به روی او بسته میبود اما او همچنان به نفوذ در احزاب حاکم میاندیشید. زمستان 1358 بود که او در محل حزب زحمتکشان- حزبی که خشتهای آن را در ابتدای فعالیتهای سیاسیاش به یاری خلیل ملکی و جلالآل احمد روی هم گذاشت و یک چندی بعد اما آن دو رفیق روشنفکر را با پسگردنی از دفتر حزب بیرون کرد- پایان سیاستورزی خویش را اعلام کرد و از «وصیتنامه سیاسی» خویش سخن گفت.
سال 1365 راهها برای نفوذ او آنقدر بسته بود و تصورات در خصوص نفوذی بودن او آنقدر بالا گرفته بود که وقتی از ایران خارج شد، روزنامهها از گریختن او سخن گفتند و خبر دادند؛ خبری که به زودی از سوی مظفر بقایی تکذیب شد و با بازگشت او به کشور در همان سال، در عمل باطل از آب درآمد. مظفر بقایی اما فروردینماه سال 1366 به اتهام ارتباط با سازمانهای جاسوسی و توطئه علیه جمهوری اسلامی از کرمان به تهران و سپس روانه زندان شد تا ماههایی بعد مهر پایان بر زندگی او بخورد و زندگی او با معماها و ناگفتههای فراوان به پایان رسد.
مظفر بقایی همچنان دشمنان و دوستان بسیار دارد؛ او دشمنانی در درون حکومت دارد و دشمنانی نیز در بیرون حاکمیت؛ همچنان که دوستانی نیز در پوزیسیون قدرت دارد و دشمنانی هم در اپوزیسیون قدرت. دوستان، افسانهها در خصوص او میگویند و دشمنان نیز افسانهها از او میسازند. داستان زندگی این مرد افسانهای را اما روایتی واقعبینانه باید؛ روایتی که در آن، این سیاستمرد پرکیاست و قدرتطلب، در جایگاه واقعی خویش بنشیند؛ جایگاه فردی که با همگان همراه شد و از همگان نیز گسست؛ مردی که در عبور از موتلفین، ره به تنهایی برد و در تنهایی، اسیر توهمات خویش، همنشین بیگانه از خویش شد؛ سیاستمردی که از دوستان برید و گاه خودآگاه و گاه نیز ناخودآگاه، اسیر و طعمه دشمنان شد؛ سرنوشتی که میتواند عاقبت تراژیک «راه سوم» را پیشروی ما بگذارد؛ اگرچه یکبار این سیاستمرد راه سومی است که عاقبت خویش را تراژیک میسازد و یکبار نیز دست نامهربان تقدیر است که تلاشها را نافرجام میسازد و تراژدی میآفریند. آری تراژدی است؛ اینطور نیست؟
یادداشتها:
1- یادنامه یدالله سحابی، به کوشش محمد ترکان، انتشارات قلم، چاپ اول، 1377، ص124
2- اساسنامه لانه جاسوسی آمریکا، جلد 23، دفتر انتشارات اسلامی، صص132-131
3- خاطرات دکتر مظفر بقایی، حبیب لاجوردی، نشر علم، چاپ اول 1382، صص116-115
4- شاهد، ش613، 7 اسفند 1330، به نقل از: زندگینامه سیاسی مظفر بقایی، حسین آبادیان، چاپ دوم با ویرایش جدید، بهار 1386، صص219-218
5- منبع شماره 3، ص286
6- به نقل از: حسین آبادیان، زندگینامه سیاسی مظفر بقایی، ص301
این روایت از شخصیت مظفر بقایی را یدالله سحابی از چهرههای صادق ملی و مذهبی با ما در میان گذاشته است، اگرچه حرف و حدیثها در خصوص مظفر بقایی بسیار است و او را مردی «شگفتانگیز» خواندهاند؛ چهرهای که به رغم گذشت دو دهه از مرگش و نزدیک به یک سده از تولدش، همچنان موضوع تحلیلهای شخصیتی فراوان و قضاوتهای متفاوت است و هنوز اما زوایای تاریک و پنهان زندگی او بسیار و ناگفتهها در خصوص او باقی است و قضاوتها در خصوص او آنچنان متناقض است که عموما ره به افسانه میزنند؛ چه از سوی آنهایی که از نقش بیبدیل و کاریزمای شخصیتی بقایی سخن به میان میآورند و چه از سوی آنانی که او را خائن به مملکت و مهره انگلیس و آمریکا در شطرنج سیاست ایران میخوانند.
مردی که در کنار قوام، جامه سیاست بر تن کرد و اما به طرفهالعینی راه خود از او جدا کرد؛ با نهضت ملی همراه شد و در کنار مصدق قرار گرفت اما از رهبر ملی ایران نیز کناره گرفت و از قضای روزگار با زاهدی انگلیسی همراه شد و با این حال به سرعت زاهدی را انگلیسی خواند و راه مفارقت از او در پیش گرفت و بدینسان طعمه کینه نخستوزیر نظامی ایران شد و سر از تبعیدگاه درآورد؛ مردی که پس از آن یک چندی سیاست را به کناری گذاشت و سپس در لباس همراهی با امینی نخستوزیر ظاهر شد؛ سیاستمردی که با انقلاب ایران نیز مدتی راه نفوذ پی گرفت و در ناکامی خویش، سخنرانی کرد و استعفای سیاسی خویش را اعلام کرد و سپس راهی زندان شد و مرگ او در زندان نیز همچنان با ناگفتههای فراوان همراه است.
مخالفان او - که مشتمل بر چهرههای ملی و مذهبی و جناح چپ جمهوری اسلامی هستند – اگرچه گاه از همراهی او با بیگانگان سخن میگویند اما تاکنون سندی از همراهی او با اجنبی منتشر نشده است؛ آنچنان که یدالله سحابی که از درون جبهه ملیون با ما سخن میگوید نیز عدم اعتقاد خود به همراهی بقایی با بیگانه را بازگو میکند و بیگانگان – آمریکاییها – نیز چنین نگاه منفی خویش به او را روایت میکنند: «شکی نیست که دکتر بقایی شدیدا جاهطلب است و بیشتر ناظران آمریکایی احساس میکنند او از هر فرصتی برای پیشبرد مقاصد خود جهت یک زندگی سیاسی استفاده خواهد کرد.»(2)
از آن سوی میدان اما دلبستگان بقایی نیز همچنان در محافل خویش یاد او را گرامی میدارند و رازهای ناگفته زندگی او را در گوش یکدیگر میخوانند و با این حال راهی به تحلیل سیاست پرکیاست او نمیجویند و خودمحوری او را در آینه پدیدار نمیسازند و نمیگویند چگونه رهبر فکریشان در گسستن از مصدق، سالگرد کودتای 28 مرداد را به جشن نشست و آنگاهی که – اگر حتی به حق – از کنار مصدق برخاست، چرا در کنار زاهدی و امینی نشست. مظفر بقایی مرد هزار چهره تاریخ معاصر ایران است. مردی که از یکسوی همنشین روشنفکران و اندیشهورزانی چون خلیل ملکی، صادق هدایت، جلال آل احمد و احمد فردید بود و از سوی دیگر اما با مردانی خیابانی و چماقدارانی همچون احمد عشقی، حبیب سیاه و امیر موبور در ارتباط بود. مظفر بقایی را بدین ترتیب روایتی دیگر باید؛ روایتی فارغ از دلبستگیهای ایدئولوژیک و چارچوبهای هویتی که تاریخسازان و راویان تاریخ معاصر ما در بند آنند.
مظفر بقایی، فرزند میرزاشهاب راوریکرمانی است؛ مردی که نماینده مجلس چهارم و پنجم شورای ملی در ایران بود و عضو تشکیلات مخفی «مجمع احیای نفوس»؛ فردی که به همراه سلیمان میرزا اسکندری، «حزب سوسیالیست» ایران را پایه گذاشت و علیه دستگاه سلطنت در ایران، رضاشاه را نیز مرهون دفاع خویش ساخت و حزب متبوع او، از قضا راه سلطنت رضاشاه را همراه کرد. مظفر بقایی بدین ترتیب در خانوادهای سیاسی، آشنا با سیاست شد.
مظفر، کلاس دهم را که به پایان رساند، راهی دارالفنون شد و هجده ساله بود که راهی فرنگ شد. به فرانسه رفت به همراه عیسی سپهبدی- که در تداوم دوستی دوران نوجوانی از یاران همراه او در سالهای مبارزه سیاسی شد- و همراه با غلامحسین صدیقی که بعدها به یکی از چهرههای نهضت ملی ایران مبدل گشت. چه بسا تحت تاثیر آموزههای پدر و حزب متبوع او – حزب سوسیالیست – بود که در دوران دانشجوییاش همچون بسیاری روشنفکران عصر، رضاشاه را در مقام یک «دیکتاتور مصلح» میستود و به آتاتورک احترام میگذاشت و از پیشرفت هیتلر خشنود بود و از ترجمه کتاب درسی «تاریخ اروپا» اثر «آلبرماله» اگر برآشفت از آن روی بود که نادرشاه ایران را «قلدر شرقی» نامیده بود.
در همین مسیر بود که در 27 سالگی (پاییز 1317) نیز راهی رم شد تا در کنگرهای از نمایندگان دانشجویان مشرقی مقیم اروپا به دعوت موسولینی حاضر شود. روابط تهران – پاریس اما تیره شد و مظفر جوان، در میانه کار بر پایاننامه دانشگاهی خویش با موضوع «اخلاق از نظر ابوعلی مسکویه رازی» مجبور به بازگشت به وطن شد. درس او نیمهتمام مانده بود و آنچنان که بعدها در نامهای به همسرش نوشت:«اگر دکتر صدیقی روی کار نیامده بود و دکتری من تصویب نشده بود، من مجبور بودم که معلم دبیرستان باشم و در دانشکده و دانشگاه راهی نداشتم.» مظفر بقایی استاد دانشگاه شد و به تدریس اخلاق و زیباییشناسی مشغول شد. راه سیاست هنوز برای او همواره نشده بود.
سی ساله بود، اواخر پاییز 1320 که قاصدی از سوی سلیمان میرزا اسکندری نزد او آمد. پیغام چنین بود: «میخواهیم حزبی در ادامه حزب سوسیالیست راهاندازی کنیم، به باشگاه حزب تازه تاسیس ما بیا.» مظفر بقایی اما مقیم فرنگ، پدر را از دست داده و در غربت شنیده بود که دوست پدر، سلیمان میرزا اسکندری، پیامی نیز به تسلیت نفرستاده و دیداری با خانواده او تازه نکرده و این گویی کافی بود تا درخواست سلیمان میرزا اسکندری بیپاسخ بماند. مظفر بقایی به عضویت این حزب – حزب توده ایران – در نیامد تا در سالهای بعد نه به یکی از منتقدان که به یکی از دشمنان حزب توده ایران تبدیل شود.
سالی گذشت و او به عضویت «حزب اتحاد ملی» درآمد؛ حزبی راستگرا که در راس آن سهامالسلطان بیات (خواهرزاده مصدق) قرار داشت و از اعضای آن یکی محمد محیط طباطبایی بود و یکی فضلالله زاهدی؛ و شعار آن نیز چنین بود: «همه برای حزب، حزب برای وطن.»
مظفر جوان اما از این حزب فاصله گرفت و به عضویت «حزب کار» درآمد؛ حزبی که موسس آن حسن مشرفالدوله وزیر دارایی کابینه فروغی و سیاستمداری راستگرا و متهم به همکاری با انگلیس بود. سال 1333، اما او از تهران به کرمان آمد و بر صندلی ریاست فرهنگ کرمان نشست تا مسیر سیاست را از ولایت خویش پی بگیرد و این چنین بود که دو سال بعدتر نیز موسس شعبه «حزب دموکرات» قوامالسلطنه در کرمان شد؛ در نهایت نیز در باد حزب دموکرات «قوام» و به نمایندگی از مردم ولایت خویش، کرمان، بود که در سال 1325 و در انتخابات مجلس پانزدهم، راهی پارلمان ایران شد.
او اگرچه سوگندنامه در دفاع از قوام و حزب دموکرات نوشت اما ماهی از ورودش به پارلمان نگذشته، ساز دیگر کوک کرد و بهانهجوییهای خویش برای خروج از حزب را آشکار ساخت و نه از حزب که از فراکسیون پارلمانی آن نیز استعفا داد. این چنین بود که با همراهی قوامالسلطنه، بر اسب سیاست سوار شد و اما از قوام نیز عبور کرد و در پی سقوط قوام، دبیری هیات اجرایی موقت حزب دموکرات را بر عهده گرفت و «هیات سری تصفیه» را در مسیر پاکسازی حزب متشکل ساخت. او اکنون در جوانی یک سیاستمدار کهنهکار بود. علیه دولت ساعد در مجلس، نطقی تاریخی کرد و نوشتههایش در روزنامه شاهد او را به شمایل یک چهره ملی درآورد.
استیضاح ساعد در پارلمان ملی ایران، آنچنان به کام ملیگرایان ایرانی خوش آمد که حسین مکی حامل نامه تشویقآمیز مصدق برای بقایی شد و این چنین بود که ملاقات بقایی با مصدق رقم خورد، آنگاهی که بقایی در پاسخ به نامه تقدیرآمیز محمد مصدق، دست در دست حسین مکی به خانه مصدق رفت. بقایی پیشتر یک بار مصدق را دیده بود، در دوران کودکیاش، و اکنون اما این اولین ملاقات سیاسی او با محمد مصدق بود. مصدق نیز البته بازدید بقایی را پس داد و هفتهای بعدتر به دیدار او رفت و در میانه آن مباحثات بود که به پیشنهاد مکی و اصرار بقایی قبول مسوولیت کرد و رهبری نهضت ملی شدن صنعت نفت را پذیرا شد و بازنشستگی سیاسی خویش را فراموش کرد؛ چه آنکه مصدق پیشتر در نامهای به مجلسیان، در پای امضای خود نوشته بود: «بازنشسته سیاسی، دکتر محمد مصدق.»
مصدق مقبول بقایی بود؛ چه آنکه از یک سوی اشرافی و راستگرا بود و از سوی دیگر ضدچپ و مخالف با تودهایهای وابسته به همسایه شمالی؛ و البته علاوه بر این هر دو در مواجهه با حاج علی رزمآرا تند و سخت بودند و دیکتاتوری نظامی او را هدف انتقادهای خویش قرار داده بودند و در سیاست نیز اساس کار خویش بر منافع ملی تعریف میکردند و در این مسیر هر دو سلطنت شاه ایران را مشروطه میخواستند و از او سلطنت کردن و نه حکومت کردن را طلب میکردند و بنابراین اصلاحطلبی آنها از جنس برچیدن بساط سلطنت نبود.
زمانه انتخابات مجلس شانزدهم بود و آنها منتقد از انتخابات پرتقلب و دخالتهای دربار. این چنین بود که آنها در برابر کاخ پهلوی تحصن کردند و نمایندگان خویش را به رایزنی معرفی کردند و تحصن را پایان دادند و روانه خانه مصدق شدند که در نزدیکی بود؛ و اما روایت مظفر بقایی از آن روز: «یک کسی پیشنهاد کرد که چون خانه آقای دکتر مصدق همان نزدیک بود، خانه شماره 109، تقریبا دویست قدم فاصله داشت، برویم چای را منزل آقای دکتر مصدق بخوریم. همه دستهجمعی رفتیم و آنجا نشستیم به صحبت و گفته شد خوب این چند روز ما با هم بودیم و یک زمینه فکری واحدی در ما پیدا شده، خوب است که این تشکل را ادامه بدهیم و حفظ کنیم. پیشنهاد شد حزبی تشکیل بدهیم. رد شد و...قرار شد که این به صورت یک جبهه باشد.»(3) و اینچنین بود که جبهه ملی ایران شکل گرفت.
انتخابات مجلس شانزدهم برگزار شد و اگر مصدق نماینده اول تهران بود، مظفر بقایی نیز نماینده دوم پایتخت شد و در زمره چهرههای محبوب ملی قرار گرفت. اکنون اما به مرور زمان مواجهههای بقایی و مصدق رخ مینمود. ماجرایی که برخی آن را به حساب قدرتطلبی و خودمحوری بقایی میگذارند و بقایی اما مسبب آن را خودمحوریهای مصدق میخواند. اختلافات آن دو اما چه بسا از همان زمانی رخ نمود که ماجرای تسخیر «خانه سدان» و انتشار اسناد انگلیسی موجود در آن خانه پیش آمد. ریچارد سدان، نماینده انگلیسی شرکت نفت در ایران بود و بقایی آنگاهی که به واسطه امیرحسین پاکروان از اسناد موجود در خانه او آگاه شد، به همراه فضلالله زاهدی که رئیس وقت شهربانی بود، آن خانه را به تسخیر خویش درآورد تا اسناد جاسوسی انگلیس در ایران هویدا شود.
اگرچه امروز بسیاری از تحلیلگران – همچون آبراهامیان – بر این اعتقادند که آن اسناد، ساخته دست انگلیسیها بود و تسخیر آن خانه و انتشار آن اسناد طعمهای بود که انگلیس برای تفرقه انداختن در میان نیروهای ملی، در راه بقایی گذاشت. هر چه بود اما نادیده گرفتن آن اسناد آنگاهی که – برای مثال – از جاسوسی احمد متین دفتری، داماد مصدق برای انگلیسیها حکایت میکرد، برای نیروهای ملی که حساس به نفوذ بیگانه بودند، ممکن نبود. بقایی اگر چه اسناد جاسوسی متین دفتری را با مصدق در میان گذاشت اما چه باید میکرد آنگاهی که مصدق، داماد خویش را در سفر به لاهه، همراه کاروان ساخته بود. بقایی بر بستر چنین اتفاقاتی بود که راه انتقاد از مصدق را پی گرفت و از جمله زمانی نیز در نقد مصدق نوشت که سیاستمداری یک رهبر ملی در آن نیست که هرگونه راهحلی را رد کند و بالاخره خواهی نخواهی کنار رود و شخص انقلابی در مقابل امپریالیسم علاوه بر خشونت، گاه به ملایمت نیز رفتار باید کند و این، شرط واقعبینی و سیاستمداری است.(4) بقایی با این حال راه مفارقت کامل از مصدق پی نگرفته بود که در پی ماجرای سی تیر 1331 و دولت مستعجل قوام، دستور داد تا در میادین شهر تهران چوبه دار برپا سازند و قوام را آنگاهی که یافتند مرهون لطف خویش سازند و بیمحاکمه روانه چوب دارش کنند.
بقایی اما دوباره در مسیر حمایت از مصدق قرار گرفت. منتقدان بقایی بر این اعتقادند که او در گذر از مصدق و قوامالسلطنه، جواز نخستوزیری را در دستان «نریمان» و خود را بینصیب میدید و از اینروی بود که راه را برای بازگشت مصدق هموار کرد. بقایی اما خود روایتی دیگر از ماجرا دارد و میگوید که با کنارهگیری محمد مصدق از نخستوزیری، در حالی که مصدق باب خانه خویش را روی دوستان بسته و نهضت ملی بیرهبر مانده بود، به پارلمان رفته بود که با منظرهای عجیب مواجه شد. معظمی و شایگان و مکی و دیگران، هر یک در حال رایزنی با گروهی، برای نخستوزیری خویش بودند و قناتآبادی نیز از نخستوزیری کاشانی سخن میگفت: «[با آقای زهری] فکر کردیم دیدیم غیر از اسم دکتر مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد؛ چون خارج از نهضت که نمیتوانست باشد. توی نهضت هم باشد شایگان میگفت من، معظمی میگفت من، الی آخر. بالاخره همانجا با آقای زهری توافق کردیم. من برداشتم نوشتم که امضاکنندگان ذیل متعهد میشویم که هیچکس دیگری را برای نخستوزیری جز جناب آقای دکتر مصدق مناسب نمیدانیم. آن هم در موقعی که من صددرصد مخالف مصدق شده بودم.»(5) اینچنین بود که مسیر بازگشت مصدق هموار شد، اگرچه از اختلافات گویی گریزی نبود.
بقایی خواهان برخورد انقلابی با قوام بود و در مجلس حتی لایحهای به پیشنهاد او تصویب شد که دستور مصادره تمامی اموال قوام را صادر میکرد. مصدق اما قوام را در پنهان شدن همراهی میکرد و این مقبول بقایی نبود. انتقادهای بقایی از مصدق روی به فزونی داشت. او اگرچه منتقد و مخالف جدی حزب توده بود و در این راه، گاه حتی نیروهای خیابانی را برای مقابله فیزیکی با تودهایها بسیج میکرد اما آنگاهی که مصدق به دنبال قانون تامین امنیت اجتماعی رفت و مقرراتی سخت برای برخورد با تظاهرکنندگان و آشوبگران مقرر کرد، لباس انتقاد از مصدق بر تن کرد و تصویب چنین قانونی را به منزله دفاع از دیکتاتوری خواند. طرفه آنکه بقایی، زمانی مصدق را به واسطه آزادی تودهایها به «الکساندر دوبچک» تشبیه کرد که با اعطای آزادی به کمونیستها، مسیر تسلط آنها بر کشور را فراهم کرده بود. او از منتقدان مصدق بود، چه آنگاهی که او انحلال مجلس را به رفراندوم گذاشت و چه آنگاهی که اختیارات ویژه طلبید.
تراژدی زندگی «مظفر بقایی» اما آنگاهی رقم خورد که او در ذیل حکومت سلطنتی از سیاستمداران وابسته راستگرا از یکسوی برید و از سوی دیگر اما از ائتلاف نیروهای ملی نیز خارج شد. او منتقد مصدق بود، اما نه فقط یک نویسنده منتقد که یک سیاستمدار نیز بود و از همینروی در جدایی از مصدق و همراهانش، در کدامین زمین به بازی باید میپرداخت؟ اینچنین بود که در جدایی از مصدق و نفرتی که با خودخواهی نیز همراه بود، همنشین فضلالله زاهدی شد. طنز روزگار بود که او قوام را انگلیسی خوانده و رزمآرا را وابسته به بیگانه دانسته بود و اکنون دست در دست نخستوزیری میگذاشت که محصول یک کودتای انگلیسی- آمریکایی بود. او اگر حتی بحق از مصدق جدا شده بود اما راهش به ترکستان بود آنگاهی که علیه نیروهای ملی همنشین زاهدی شد.
از چاله درآمده بود اما حساب چاهی که در آن افتاده بود را نکرد. او البته خیلی زود به اشتباه خود پی برد و از زاهدی جدا شد و آنگاهی که نخستوزیر در کار برگزاری انتخاباتی فرمایشی بود، زبان به انتقاد گشود و گفت:«[میخواهم] به این دولت نشان دهم که ایران صاحب دارد و نمیگذارم شما ایران را تسلیم انگلیس نمایید.» (6) مظفر بقایی مزد خویش از کودتای 28 مرداد را گرفت و به زاهدان تبعید شد تا برای سالیانی خانهنشینی را تجربه کند و فرجام خطر کردن در مسیر جدایی از نیروهای ملی را به چشم خویش ببیند و بداند که خانه برآب ساخته است آنگاهی که در مقام یک سیاستمدار، بیاحتساب گام بعدی، پیوند خویش با جبهه ملی را گسسته است.
مظفر بقایی در این سالها چه بسیار که نخستوزیری خویش را به انتظار نشست و نخستوزیران اما یکی پس از دیگری آمدند و رفتند و نوبت به او نرسید. او در این سالها اما یک نقش را هیچگاه رها نکرد و آن مقابله و مجادله با تودهایهای ایرانی بود. اما باز هم این طنز روزگار بود که رخ مینمود؛ آنگاهی که در آستانه سفر جیمی کارتر به ایران در ژانویه 1978 او نامهای به سولیوان – سفیر آمریکا در تهران- نوشت و به او گفت که شاه ایران میخواهد با نمایش تظاهرات ضدآمریکایی در مقابل چشمان کارتر در تهران، خطر کمونیسم را بزرگنمایی کند و راهی به توجیه مقابله خویش با حقوق بشر و آزادیهای سیاسی بیابد. سیاستمردی که سالها با کمونیسم ایرانی مبارزه کرده بود و در این مبارزه، حتی نیروهای خیابانی را نیز اجیر خویش کرده بود، اکنون از مضرات بزرگنمایی خطر کمونیسم سخن میگفت.
بقایی بنای برانداختن سلطنت را نداشت و از همینروی تا پیدایش انقلاب ایران نیز هیچگاه رابطه خود با محمدرضاشاه را نگسست و اگرچه در پایان کار، در گوش شاه و فرح خواند که شما تمام درها را به روی خود بستهاید و راهی به رهایی ندارید و از دستان بختیار هم انتظار معجزتی نیست اما حاضر به همراهی با انقلابیون نیز نشد و در اندیشه سلطنت مشروطه باقی ماند. انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 اما پایان سیاستورزی 50 ساله مظفر بقایی بود، که به هر حال او در این سالها هیچگاه از سلطنت عبور نکرد و رابطه خویش را با حکومت مستقر- اگرچه انتقادی- حفظ کرد.
عجیب بود و البته غریب که او پس از انقلاب ایران نیز سیاستورزی خویش را تعطیل نکرد و در رویای نخستوزیری همچنان باقی ماند و دفتر سیاستورزی در ایران اگرچه به حکم منطق انقلابی باید به روی او بسته میبود اما او همچنان به نفوذ در احزاب حاکم میاندیشید. زمستان 1358 بود که او در محل حزب زحمتکشان- حزبی که خشتهای آن را در ابتدای فعالیتهای سیاسیاش به یاری خلیل ملکی و جلالآل احمد روی هم گذاشت و یک چندی بعد اما آن دو رفیق روشنفکر را با پسگردنی از دفتر حزب بیرون کرد- پایان سیاستورزی خویش را اعلام کرد و از «وصیتنامه سیاسی» خویش سخن گفت.
سال 1365 راهها برای نفوذ او آنقدر بسته بود و تصورات در خصوص نفوذی بودن او آنقدر بالا گرفته بود که وقتی از ایران خارج شد، روزنامهها از گریختن او سخن گفتند و خبر دادند؛ خبری که به زودی از سوی مظفر بقایی تکذیب شد و با بازگشت او به کشور در همان سال، در عمل باطل از آب درآمد. مظفر بقایی اما فروردینماه سال 1366 به اتهام ارتباط با سازمانهای جاسوسی و توطئه علیه جمهوری اسلامی از کرمان به تهران و سپس روانه زندان شد تا ماههایی بعد مهر پایان بر زندگی او بخورد و زندگی او با معماها و ناگفتههای فراوان به پایان رسد.
مظفر بقایی همچنان دشمنان و دوستان بسیار دارد؛ او دشمنانی در درون حکومت دارد و دشمنانی نیز در بیرون حاکمیت؛ همچنان که دوستانی نیز در پوزیسیون قدرت دارد و دشمنانی هم در اپوزیسیون قدرت. دوستان، افسانهها در خصوص او میگویند و دشمنان نیز افسانهها از او میسازند. داستان زندگی این مرد افسانهای را اما روایتی واقعبینانه باید؛ روایتی که در آن، این سیاستمرد پرکیاست و قدرتطلب، در جایگاه واقعی خویش بنشیند؛ جایگاه فردی که با همگان همراه شد و از همگان نیز گسست؛ مردی که در عبور از موتلفین، ره به تنهایی برد و در تنهایی، اسیر توهمات خویش، همنشین بیگانه از خویش شد؛ سیاستمردی که از دوستان برید و گاه خودآگاه و گاه نیز ناخودآگاه، اسیر و طعمه دشمنان شد؛ سرنوشتی که میتواند عاقبت تراژیک «راه سوم» را پیشروی ما بگذارد؛ اگرچه یکبار این سیاستمرد راه سومی است که عاقبت خویش را تراژیک میسازد و یکبار نیز دست نامهربان تقدیر است که تلاشها را نافرجام میسازد و تراژدی میآفریند. آری تراژدی است؛ اینطور نیست؟
یادداشتها:
1- یادنامه یدالله سحابی، به کوشش محمد ترکان، انتشارات قلم، چاپ اول، 1377، ص124
2- اساسنامه لانه جاسوسی آمریکا، جلد 23، دفتر انتشارات اسلامی، صص132-131
3- خاطرات دکتر مظفر بقایی، حبیب لاجوردی، نشر علم، چاپ اول 1382، صص116-115
4- شاهد، ش613، 7 اسفند 1330، به نقل از: زندگینامه سیاسی مظفر بقایی، حسین آبادیان، چاپ دوم با ویرایش جدید، بهار 1386، صص219-218
5- منبع شماره 3، ص286
6- به نقل از: حسین آبادیان، زندگینامه سیاسی مظفر بقایی، ص301