جیسن بورن؛ مرد بدون گذشته
آرشیو
چکیده
متن
«تو میدانی من کی هستم؟ مسخرهبازی را تمام کن و بهم بگو.» این یکی از صحنههای کلیدی مجموعه فیلمهای «بورن» است؛ جایی که «جیسن بورن» در «هویت بورن» [2002] روبهروی آینه ایستاده و این حرفها را به آلمانی میگوید. جاسوس جوان آمریکایی، چیزی درباره گذشتهاش نمیداند و عملا دچار «بحران هویت» است. همین بیخبری درباره هویت و گذشته و سابقه است که «جیسن بورن» را از باقی جاسوسهای داستانی جدا میکند. بورن، آن مرد جذاب و خوشپوشی نیست که همیشه لبخندی گوشه لب داشته باشد و در میهمانیها حاضر شود. بیشتر وقتها ظاهرش فرقی با آدمهای عادی ندارد؛ هرچند او یکی از تیزهوشترین جاسوسهای داستانی است و ذکاوت و فرزبودناش میتواند مایه رشک بسیاری از جاسوسان باشد. علاوه بر این، قوه تحلیلگر خوبی هم دارد و میتواند از پس سختترین و پیچیدهترین معادلهها هم بربیاید. با اینهمه، آنچه مایه آزار او است، تصویرهای گنگ و نامفهومی است که به ذهنش میرسد، بیآنکه بداند به کدام سالهای زندگیاش تعلق دارد. «جیسن بورن»، شوخی جذاب «رابرت لادلام» است با دنیای جاسوسی...
دنیای جاسوسی، دنیای خبرهایی است که معمولا منتشر نمیشوند و بیشتر آدمها، همه آنچیزهایی که درباره جاسوسبازی میدانند، مدیون داستانهای جاسوسی است. خاطرات جاسوسها و اعترافاتشان به داستانهایی نفسگیر تبدیل میشوند و گاهی هم البته آدمهایی پیدا میشوند که بهجای نوشتن خاطراتشان، داستان جاسوسبازیهایشان را مینویسند. وارد شدن به دنیای جاسوسی، برای همه آدمها ممکن نیست؛ این «باغ مخفی» سیاست است و کلیدش را به هرکسی نمیدهند. این است که آدمهای عادی، به جاسوسبازیهای کاغذی، به داستانهای جاسوسی، روی میآورند و گاهی آنچه را که در این داستانها میخوانند [میبینند]، عین واقعیت میدانند و گمان میکنند کلید آن باغ مخفی را به چنگ آوردهاند...
ظاهرا همهچیز برمیگردد به دوران «جنگ سرد»، به سالهای جنگ ویتنام و مبارزه آمریکاییها [غرب؟] با چپها. اردوگاه غرب لشکر کشیده بود برای نابودی اردوگاه شرق و همه تلاششان خشکاندن ریشه کمونیسم و البته فروپاشی «شوروی» کمونیست بود، که بالاخره با روی کار آمدن «میخائیل گورباچف» به نتیجه رسید. داستانهای جاسوسی، ریشه در روزگار جنگ سرد دارند و همه آن هیجانی که مردم آن روزگار میخواستند، در این داستانها بود. دستگاههای عجیب و غریبی که به کمکشان میشد صدای آدمها را از فاصلههای بسیار دور ضبط کرد و دوربینهایی که حتی پشت دیوار را هم نشان میدادند.
در اوج جنگ سرد بود که «یان فلمینگ» اولین داستان «جیمز باند» را نوشت و شمایل ماندگار دنیای جاسوسی را آفرید. داستانهای «جیمز باند»، الگوی نویسندههایی شد که میخواستند سهمی از این جاسوسبازی داشته باشند. از همان نخستین داستان، یعنی «کازینو رویال» میشد شک و تردیدی را که به جان «باند» [فلمینگ؟] افتاده دید؛ اینکه آیا هدف آنها واقعا بهترین هدف ممکن است و نمیشود هدفی بهتر و والاتر از آن پیدا کرد؟ ظاهرا «تردید» در دنیای جاسوسی جایی ندارد؛ اما «جیمز باند» هرچند به آنچه میکرد اعتقاد داشت، لحظهای هم این «تردید» را پذیرفت و این همان میراثی است که برای جاسوسهای پس از خود گذاشت.«جیمز باند» نشانهای از روزگار خودش بود؛ قهرمان سالهای جنگ سرد و بهقولی نماینده شایسته ارزشهای نظام سرمایهداری غرب...
اما «رابرت لادلام»، در سالهای آغازین دهه 1980 نوشتن داستانهای «جیسن بورن» را شروع کرد؛ زمانیکه «جیمز باند» در اوج شهرت و محبوبیت بود و لادلام هم میدانست که اگر قهرمان داستانهایش «جیمز باند»ی دیگر باشد، راه به جایی نمیبرد. این بود که سعی کرد تنها بخشی از هویت «جیمز باند» را در وجود قهرمانش بگذارد؛ عشقی که به نفرت تبدیل میشد و عطوفتی که به سنگدلی میرسید. همین میتوانست نقطه شروع خوبی باشد برای داستانهای «جیسن بورن». لادلام، در داستاناش به مسائل شخصی جاسوسها پرداخت؛ به برخوردهای غیرانسانی و پاکشدن نام جاسوسها از فهرست و در نهایت حذفشدنشان.
جاسوس مورد علاقه لادلام قرار نبود قهرمانی باشد که با بزرگان و سیاستمداران نشست و برخاست میکند، قرار بود جاسوس طردشدهای باشد که حتی از هویت خودش هم باخبر نیست و پیش از آنکه دست به هر کاری بزند، میخواهد درباره خودش بداند. «جیسن بورن»ی که لادلام آفرید، نشانهای از روزگار خودش بود؛ روزگاری که ظاهرا دیگر نیازی به «جیمز باند» نداشت و جاسوسها بهجای آنکه قهرمان باشند، به مهرههای سوخته تبدیل میشدند. جیسن بورن، آن لبخند خشن «جیمز باند» را هم نداشت و جای همه آن ویژگیهای قهرمانوار شمایل جاسوسی را سردرگمی و گیجی گرفته بود. جیسن بورن، به بلایی دچار شده بود که رهایی از آن ناممکن بهنظر میرسید؛ فراموشی برای هر آدمی سخت است و برای یک جاسوس، چیزی کم از مرگ ندارد. نام «جیسن بورن» را لادلام از «آنسل بورن» وام گرفت؛ واعظی اهل رد آیلند که ظاهرا در سال 1887 فراموش کرد کیست و در پنسیلوانیا با نام «براون» زندگی تازهای را شروع کرد. این هم شوخی دیگر لادلام بود که نام یک واعظ مسیحی را روی جاسوس فراموشکارش گذاشت...
سال 1988 بود که «راجر یانگ» تصمیم گرفت «هویت بورن» را به یک مجموعه کوتاه تلویزیونی تبدیل کند و «ریچارد چمبرلین» در نقش «جیسن بورن» ظاهر شد. ظاهرا تنها حسن آن مجموعه کوتاه این بود که لادلام تصمیم گرفت باقی داستان را هم بنویسد. اول «برتری بورن» منتشر شد و بعد «اولتیماتوم بورن». وقتی به او پیشنهاد کردند که «هویت بورن» را اینبار روی پرده سینما بفرستند و «داگ لیمن» کارگردانیاش را بهعهده بگیرد موافقت کرد، اما پیش از آنکه فیلم را ببیند، 12 مارس 2001 مرد و فیلم هنوز در مرحله پس از تولید بود. نقش «جیسن بورن» را ابتدا قرار بود «برد پیت» بازی کند؛ اما «هویت بورن» با «جاسوسبازی» [تونی اسکات] همزمان شد و «پیت» بازی در این فیلم را ترجیح داد و نقش «بورن» به «مت دیمن» رسید...
داستان «هویت بورن» [2002] جایی شروع میشد که مردی بیهوش را از دریای مدیترانه بیرون میکشیدند که دو گلوله به پشتاش خورده بود. وقتی به هوش میآمد، نمیدانست کیست و گلولهها را چهکسانی بهسویش شلیک کردهاند. تنها چیزی که میتوانست کمکاش کند، شماره حسابی بانکی بود در زوریخ و بعد از این بود که میفهمید نامش «جیسن بورن» است. در صندوق امانات بانک چیزهایی را میدید که پیشتر ندیده بود؛ گذرنامههایی با نامهای مختلف و هفتتیری آماده شلیک. در بیشتر صحنههای «هویت بورن»، مردی که همهچیز را فراموش کرده است، عملا بهدنبال جوابی برای این سوال است که چرا بهسادگی از پس سختترین کارهای جاسوسی و آدمکشی برمیآید. «داگ لیمن» با ساختن «هویت بورن» سینمای مستقل را رها کرد و بهجایش یک فیلم جاسوسی پرتحرک ساخت که به مذاق بسیاری از تماشاگران خوش آمد و همین باعث شد که تهیهکنندگان به صرافت ساخت قسمتهای بعدی داستان هم بیفتند...
با اینهمه، ساخت «برتری بورن» [2004] را به «داگ لیمن» نسپردند و «پل گرینگراس» را برای کارگردانی دومین داستان «بورن» انتخاب کردند که پیشتر «یکشنبه خونین» را درباره کشتار ایرلندیها ساخته بود و خوب میدانست که چگونه میشود شیوه مستند را در فیلم داستانی بهکار گرفت. در «برتری بورن» باز هم «جیسن بورن» باید از دست کسانی که میخواستند سربهنیستاش کنند، فرار میکرد. اینبار، اثر انگشتش را روی اسلحهای میگذارند که بهکمکاش یک مامور «سیا» را کشتهاند و میخواهد به این بهانه نابودش کنند. «برتری بورن» یک پله بالاتر از «هویت بورن» است. شاید همهچیز به همین برگردد که «گرینگراس» شیوه تازهای را برای باورپذیرشدن فیلمش پیدا کرد. همهچیز، بههرحال داستان است و هیچچیز در داستانهای «بورن» واقعی نیست؛ اما «بورن»، مثل «جیمز باند» دست به دامن انواع و اقسام اشیای غریب نمیشود و همینچیزهاست که باعث میشود دنیای او چندان هم غیرواقعی بهنظر نرسد. «برتری بورن» آنقدر موفق شد و طرفدار پیدا کرد که تهیهکنندگان
فهمیدند بهتر است سومین فیلم را هم به «گرینگراس» بسپرند...
«اولتیماتوم بورن» قرار است ظاهرا پایان سهگانه «بورن» باشد؛ «جیسن بورن» کمکم گذشتهاش را بهخاطر میآورد و میفهمد کیست. اما اگر قرار بود همهچیز در همین حد خلاصه شود، نتیجه فیلمی معمولی از آب درمیآمد. «اولتیماتوم بورن»، سیاسیترین و تاریکترین فیلم این مجموعه است که به مسائل شخصی جاسوسها میپردازد؛ به برخوردهای غیرانسانی روسای سازمان جاسوسی سیا و پاکشدن نام جاسوسها و مهرههای سوخته از فهرست و در نهایت حذفشدنشان. پس چیز عجیبی نیست که اشارههای سیاسی در این فیلم سوم بیشتر میشود؛ تصویرهای گذرایی که شاید در نگاه اول به چشم نیایند. اما لابد عمدی در کار بوده است که روی یکی از نمایشگرهای دفتر سیا در نیویورک، تصویر «دونالد رامسلفلد» دیده میشود و در کتابخانه «نوآ ووسن» [دیوید استراترن] که یکی از اعضای کلیدی سیاست، نسخهای از «زندگی من»، کتاب مشهور «بیل کلینتن» به چشم میآید. اینها، تازه جزئیاتی است که در نگاه اول دیده نمیشود.
آنچه به چشم میآید، خشونتی است که نثار «جیسن بورن» میشود و البته در کنار همه اینها، لو رفتن شیوههای خشونتطلبانه سیا در کشورهای دیگر هم هست؛ راههایی غیرانسانی برای از میان برداشتن مخالفانی که بههردلیلی میانهای با سیاستهای آمریکایی ندارند. «اومبرتو اکو» زمانی نوشته بود که در داستانهای «جیمز باند»، خلوص حماسههای باستانی بهشکلی گستاخانه و مغرضانه به مفاهیم امروزی تبدیل شدهاند و ظاهرا این همانچیزی است که میشود در «اولتیماتوم بورن» بهآسانی آن را دید...
«رابرت لادلام» فقط سه رمان براساس «جیسن بورن» نوشت و سومین رمانش همین «اولتیماتوم بورن» است. با این اوصاف، «اولتیماتوم بورن» پایان داستان «جیسن بورن» در سینماست، اگر تهیهکنندگان به صرافت ساخت رمانهایی نیفتند که «اریک وان لاستبادر» در ادامه داستانهای لادلام نوشته است. [میراث بورن و خیانت بورن] حالا که سینما دوباره به «جیمز باند» روی خوش نشان داده [کازینو رویال] و «جیمز باند»ی تازه [دنیل کریگ] به این دنیا پا گذاشته، رقابت «باند» و «بورن» میتواند حسابی دیدنی باشد...
دنیای جاسوسی، دنیای خبرهایی است که معمولا منتشر نمیشوند و بیشتر آدمها، همه آنچیزهایی که درباره جاسوسبازی میدانند، مدیون داستانهای جاسوسی است. خاطرات جاسوسها و اعترافاتشان به داستانهایی نفسگیر تبدیل میشوند و گاهی هم البته آدمهایی پیدا میشوند که بهجای نوشتن خاطراتشان، داستان جاسوسبازیهایشان را مینویسند. وارد شدن به دنیای جاسوسی، برای همه آدمها ممکن نیست؛ این «باغ مخفی» سیاست است و کلیدش را به هرکسی نمیدهند. این است که آدمهای عادی، به جاسوسبازیهای کاغذی، به داستانهای جاسوسی، روی میآورند و گاهی آنچه را که در این داستانها میخوانند [میبینند]، عین واقعیت میدانند و گمان میکنند کلید آن باغ مخفی را به چنگ آوردهاند...
ظاهرا همهچیز برمیگردد به دوران «جنگ سرد»، به سالهای جنگ ویتنام و مبارزه آمریکاییها [غرب؟] با چپها. اردوگاه غرب لشکر کشیده بود برای نابودی اردوگاه شرق و همه تلاششان خشکاندن ریشه کمونیسم و البته فروپاشی «شوروی» کمونیست بود، که بالاخره با روی کار آمدن «میخائیل گورباچف» به نتیجه رسید. داستانهای جاسوسی، ریشه در روزگار جنگ سرد دارند و همه آن هیجانی که مردم آن روزگار میخواستند، در این داستانها بود. دستگاههای عجیب و غریبی که به کمکشان میشد صدای آدمها را از فاصلههای بسیار دور ضبط کرد و دوربینهایی که حتی پشت دیوار را هم نشان میدادند.
در اوج جنگ سرد بود که «یان فلمینگ» اولین داستان «جیمز باند» را نوشت و شمایل ماندگار دنیای جاسوسی را آفرید. داستانهای «جیمز باند»، الگوی نویسندههایی شد که میخواستند سهمی از این جاسوسبازی داشته باشند. از همان نخستین داستان، یعنی «کازینو رویال» میشد شک و تردیدی را که به جان «باند» [فلمینگ؟] افتاده دید؛ اینکه آیا هدف آنها واقعا بهترین هدف ممکن است و نمیشود هدفی بهتر و والاتر از آن پیدا کرد؟ ظاهرا «تردید» در دنیای جاسوسی جایی ندارد؛ اما «جیمز باند» هرچند به آنچه میکرد اعتقاد داشت، لحظهای هم این «تردید» را پذیرفت و این همان میراثی است که برای جاسوسهای پس از خود گذاشت.«جیمز باند» نشانهای از روزگار خودش بود؛ قهرمان سالهای جنگ سرد و بهقولی نماینده شایسته ارزشهای نظام سرمایهداری غرب...
اما «رابرت لادلام»، در سالهای آغازین دهه 1980 نوشتن داستانهای «جیسن بورن» را شروع کرد؛ زمانیکه «جیمز باند» در اوج شهرت و محبوبیت بود و لادلام هم میدانست که اگر قهرمان داستانهایش «جیمز باند»ی دیگر باشد، راه به جایی نمیبرد. این بود که سعی کرد تنها بخشی از هویت «جیمز باند» را در وجود قهرمانش بگذارد؛ عشقی که به نفرت تبدیل میشد و عطوفتی که به سنگدلی میرسید. همین میتوانست نقطه شروع خوبی باشد برای داستانهای «جیسن بورن». لادلام، در داستاناش به مسائل شخصی جاسوسها پرداخت؛ به برخوردهای غیرانسانی و پاکشدن نام جاسوسها از فهرست و در نهایت حذفشدنشان.
جاسوس مورد علاقه لادلام قرار نبود قهرمانی باشد که با بزرگان و سیاستمداران نشست و برخاست میکند، قرار بود جاسوس طردشدهای باشد که حتی از هویت خودش هم باخبر نیست و پیش از آنکه دست به هر کاری بزند، میخواهد درباره خودش بداند. «جیسن بورن»ی که لادلام آفرید، نشانهای از روزگار خودش بود؛ روزگاری که ظاهرا دیگر نیازی به «جیمز باند» نداشت و جاسوسها بهجای آنکه قهرمان باشند، به مهرههای سوخته تبدیل میشدند. جیسن بورن، آن لبخند خشن «جیمز باند» را هم نداشت و جای همه آن ویژگیهای قهرمانوار شمایل جاسوسی را سردرگمی و گیجی گرفته بود. جیسن بورن، به بلایی دچار شده بود که رهایی از آن ناممکن بهنظر میرسید؛ فراموشی برای هر آدمی سخت است و برای یک جاسوس، چیزی کم از مرگ ندارد. نام «جیسن بورن» را لادلام از «آنسل بورن» وام گرفت؛ واعظی اهل رد آیلند که ظاهرا در سال 1887 فراموش کرد کیست و در پنسیلوانیا با نام «براون» زندگی تازهای را شروع کرد. این هم شوخی دیگر لادلام بود که نام یک واعظ مسیحی را روی جاسوس فراموشکارش گذاشت...
سال 1988 بود که «راجر یانگ» تصمیم گرفت «هویت بورن» را به یک مجموعه کوتاه تلویزیونی تبدیل کند و «ریچارد چمبرلین» در نقش «جیسن بورن» ظاهر شد. ظاهرا تنها حسن آن مجموعه کوتاه این بود که لادلام تصمیم گرفت باقی داستان را هم بنویسد. اول «برتری بورن» منتشر شد و بعد «اولتیماتوم بورن». وقتی به او پیشنهاد کردند که «هویت بورن» را اینبار روی پرده سینما بفرستند و «داگ لیمن» کارگردانیاش را بهعهده بگیرد موافقت کرد، اما پیش از آنکه فیلم را ببیند، 12 مارس 2001 مرد و فیلم هنوز در مرحله پس از تولید بود. نقش «جیسن بورن» را ابتدا قرار بود «برد پیت» بازی کند؛ اما «هویت بورن» با «جاسوسبازی» [تونی اسکات] همزمان شد و «پیت» بازی در این فیلم را ترجیح داد و نقش «بورن» به «مت دیمن» رسید...
داستان «هویت بورن» [2002] جایی شروع میشد که مردی بیهوش را از دریای مدیترانه بیرون میکشیدند که دو گلوله به پشتاش خورده بود. وقتی به هوش میآمد، نمیدانست کیست و گلولهها را چهکسانی بهسویش شلیک کردهاند. تنها چیزی که میتوانست کمکاش کند، شماره حسابی بانکی بود در زوریخ و بعد از این بود که میفهمید نامش «جیسن بورن» است. در صندوق امانات بانک چیزهایی را میدید که پیشتر ندیده بود؛ گذرنامههایی با نامهای مختلف و هفتتیری آماده شلیک. در بیشتر صحنههای «هویت بورن»، مردی که همهچیز را فراموش کرده است، عملا بهدنبال جوابی برای این سوال است که چرا بهسادگی از پس سختترین کارهای جاسوسی و آدمکشی برمیآید. «داگ لیمن» با ساختن «هویت بورن» سینمای مستقل را رها کرد و بهجایش یک فیلم جاسوسی پرتحرک ساخت که به مذاق بسیاری از تماشاگران خوش آمد و همین باعث شد که تهیهکنندگان به صرافت ساخت قسمتهای بعدی داستان هم بیفتند...
با اینهمه، ساخت «برتری بورن» [2004] را به «داگ لیمن» نسپردند و «پل گرینگراس» را برای کارگردانی دومین داستان «بورن» انتخاب کردند که پیشتر «یکشنبه خونین» را درباره کشتار ایرلندیها ساخته بود و خوب میدانست که چگونه میشود شیوه مستند را در فیلم داستانی بهکار گرفت. در «برتری بورن» باز هم «جیسن بورن» باید از دست کسانی که میخواستند سربهنیستاش کنند، فرار میکرد. اینبار، اثر انگشتش را روی اسلحهای میگذارند که بهکمکاش یک مامور «سیا» را کشتهاند و میخواهد به این بهانه نابودش کنند. «برتری بورن» یک پله بالاتر از «هویت بورن» است. شاید همهچیز به همین برگردد که «گرینگراس» شیوه تازهای را برای باورپذیرشدن فیلمش پیدا کرد. همهچیز، بههرحال داستان است و هیچچیز در داستانهای «بورن» واقعی نیست؛ اما «بورن»، مثل «جیمز باند» دست به دامن انواع و اقسام اشیای غریب نمیشود و همینچیزهاست که باعث میشود دنیای او چندان هم غیرواقعی بهنظر نرسد. «برتری بورن» آنقدر موفق شد و طرفدار پیدا کرد که تهیهکنندگان
فهمیدند بهتر است سومین فیلم را هم به «گرینگراس» بسپرند...
«اولتیماتوم بورن» قرار است ظاهرا پایان سهگانه «بورن» باشد؛ «جیسن بورن» کمکم گذشتهاش را بهخاطر میآورد و میفهمد کیست. اما اگر قرار بود همهچیز در همین حد خلاصه شود، نتیجه فیلمی معمولی از آب درمیآمد. «اولتیماتوم بورن»، سیاسیترین و تاریکترین فیلم این مجموعه است که به مسائل شخصی جاسوسها میپردازد؛ به برخوردهای غیرانسانی روسای سازمان جاسوسی سیا و پاکشدن نام جاسوسها و مهرههای سوخته از فهرست و در نهایت حذفشدنشان. پس چیز عجیبی نیست که اشارههای سیاسی در این فیلم سوم بیشتر میشود؛ تصویرهای گذرایی که شاید در نگاه اول به چشم نیایند. اما لابد عمدی در کار بوده است که روی یکی از نمایشگرهای دفتر سیا در نیویورک، تصویر «دونالد رامسلفلد» دیده میشود و در کتابخانه «نوآ ووسن» [دیوید استراترن] که یکی از اعضای کلیدی سیاست، نسخهای از «زندگی من»، کتاب مشهور «بیل کلینتن» به چشم میآید. اینها، تازه جزئیاتی است که در نگاه اول دیده نمیشود.
آنچه به چشم میآید، خشونتی است که نثار «جیسن بورن» میشود و البته در کنار همه اینها، لو رفتن شیوههای خشونتطلبانه سیا در کشورهای دیگر هم هست؛ راههایی غیرانسانی برای از میان برداشتن مخالفانی که بههردلیلی میانهای با سیاستهای آمریکایی ندارند. «اومبرتو اکو» زمانی نوشته بود که در داستانهای «جیمز باند»، خلوص حماسههای باستانی بهشکلی گستاخانه و مغرضانه به مفاهیم امروزی تبدیل شدهاند و ظاهرا این همانچیزی است که میشود در «اولتیماتوم بورن» بهآسانی آن را دید...
«رابرت لادلام» فقط سه رمان براساس «جیسن بورن» نوشت و سومین رمانش همین «اولتیماتوم بورن» است. با این اوصاف، «اولتیماتوم بورن» پایان داستان «جیسن بورن» در سینماست، اگر تهیهکنندگان به صرافت ساخت رمانهایی نیفتند که «اریک وان لاستبادر» در ادامه داستانهای لادلام نوشته است. [میراث بورن و خیانت بورن] حالا که سینما دوباره به «جیمز باند» روی خوش نشان داده [کازینو رویال] و «جیمز باند»ی تازه [دنیل کریگ] به این دنیا پا گذاشته، رقابت «باند» و «بورن» میتواند حسابی دیدنی باشد...