«سپیدهدم نجات» بهروایت کارگردان
آرشیو
چکیده
متن
«سپیدهدم نجات»، اولین فیلمی است که در آمریکا ساختهام؛ ولی نمیدانم بهخاطر همین فیلم باید اسمم را کنار کارگردانهای هالیوودی بنویسند یا نه. شاید بعد از این، فیلم دیگری را هم در هالیوود بسازم و شاید به این نتیجه برسم که در جایی غیر از اروپا نمیتوانم فیلمهای مورد علاقهام را بسازم. خیلی از کارگردانهای مشهور هالیوود، اروپاییهایی هستند که بهدلایلی کار در آمریکا را ترجیح دادهاند. کار در هالیوود، تفاوت عمدهای با کار در اروپا دارد. در هالیوود، مالک و صاحب فیلمی که میسازی نیستی، مگر اینکه در فیلم «شریک» شوی. ولی در اروپا، کارگردان همهکاره فیلم است؛ مالک و صاحب چیزی است که نام او را در پیشانی دارد. با اینهمه، حتی با این چیزهای دستوپاگیری که در هالیوود هست، مشکلی ندارم.
مشکل من، نوع برنامهریزی آنهاست. هنوز هم نفهمیدهام چرا مدیران تولید و تهیهکنندهها در هالیوود فکر میکنند باید در آخرین دقایق، کارگردان را در جریان امور بگذارند. فکرش را بکنید که شب، بعد از ساعتها فیلمبرداری و سروکلهزدن با گروه، خوابیدهاید که تلفن زنگ میزند و مدیر تولید خبرتان میکند که باید دو صحنه دیگر را به برنامه فردا اضافه کنید و موقعی که سوال میکنید کدام صحنهها، میگوید همان صحنههایی که دیروز حذفشان کردیم. بهتر است آنها را بگیریم و بهعنوان صحنههای اضافه در نسخه DVD بیاوریم.
شاید اگر 30 سال جوانتر از حالا بودم، با این خواستهها کنار میآمدم و شاید این خواستهها بهنظرم عجیبوغریب نمیرسیدند. با اینهمه، حتی این چیزها آنقدر آزاردهنده نیست. اینجا کسانی هستند که فکر میکنند بهتر از کارگردان میتوانند نماها را تقطیع کنند و دکوپاژی را تحویل میدهند که کاملا کلیشهای است. اولین روزی که سر صحنه فیلمبرداری رفتم، از وجود چنین آدمهایی خبر نداشتم و موقعی که برگههایی را به من تحویل دادند که رویش دکوپاژ مورد نظر تهیهکننده بود، خشکم زد. برایشان توضیح دادم که بههیچوجه حاضر نیستم زیر بار این تقطیع نماها بروم و اگر فکر میکنند من روشی را که در طول سالها آموختهام، کنار میگذارم، سخت در اشتباهند.
10 سال پیش، در سال 1997، فیلمی مستند ساختم بهنام «دیتر کوچولو دوست دارد پرواز کند». آن مستند، درواقع، مقدمه «سپیدهدم نجات» است. دلم میخواست «سپیدهدم نجات» را زودتر میساختم؛ اصلا برنامهام ساختن «دیتر کوچولو...» نبود. دیدار با «دیتر» واقعا عالی بود. دیتر، یکی از جذابترین آدمهایی بود که تا حالا دیدهام. دلم میخواست همانموقع فیلمی داستانی بسازم. به این فکر میکردم که میشود از زندگی او یک فیلم حماسی واقعی ساخت. اما مشکل این بود که ساخت چنین فیلمی با سرمایه اروپایی، عملا غیرممکن بود. این بود که به ساختن نسخه مستندش رضایت دادم.
فیلمنامه «سپیدهدم نجات» به انگلیسی نوشته شد. عملا اولینباری بود که فیلمنامه را به زبانی غیر آلمانی مینوشتم. در زمان نمایش «نامرئی» فهمیدم که تماشاگران با دیالوگهایش مشکل دارند. طبیعی هم بود. من آنها را به آلمانی نوشته بودم و بعد به انگلیسی ترجمه شده بودند. این بود که تصمیم گرفتم در مورد «سپیدهدم نجات» دوباره این اشتباه را مرتکب نشوم.
میخواهم قضیه درگیری عوامل فیلم را، یکبار برای همیشه، توضیح بدهم. شایعه این قضیه، درواقع، از روزی پیچید که گزارشگری از هفتهنامه «نیویورکر» سر صحنه فیلم آمد.
«نیویورکری»ها رابطه خوبی با فیلمهای من دارند و معمولا جدیترین نقدها را درباره فیلمهای من مینویسند. روزی که این گزارشگر آمد، اولین روزهای فیلمبرداری بود و آمریکاییها و تایلندیها و اروپاییها که با من آمده بودند، در صحنه فیلمبرداری حضور داشتند. خب، سه دسته آدم با سه سلیقه مختلف بهسختی کار میکردند و نمیدانستند چهجوری باید با هم کنار بیایند. تقریبا دوسوم آدمهایی که در صحنه بودند، چیزی از روش کار من نمیدانستند و فیلمهای مرا هم ندیده بودند. پس طبیعی بود که گیج شده باشند.
هربار که نمایی را میگرفتم، آماده میشدند که نمای عکسالعملش را هم بگیرم و موقعی که میدیدند خبری از این قضیه نیست، به هم نگاه میکردند. گزارشگر «نیویورکر» هم، البته، حسابی آتش سوزاند و مدام از عوامل صحنه سوال میکرد که از کار با من راضی هستند، یا نه. خب، در آن شلوغی که آدمها هیچ سابقه ذهنی از هم نداشتند، کارکردن اصلا آسان نبود. با اینهمه، موقعی که گزارشگر حوصلهاش سر رفت و صحنه فیلمبرداری را ترک کرد، همهچیز تقریبا به حالت عادی برگشت. هیچ فیلمی بهآسانی ساخته نمیشود؛ همیشه در جایی که فکر نمیکنیم، ایرادی پیدا میشود و چندساعتی همهچیز را تعطیل میکند.
با خیلی از چیزهایی که در هالیوود مرسوم است، میانهای ندارم. در فیلمهای هالیوودی، معمولا «بداههپردازی» جایی ندارد. مدیران تولید از شنیدن این کلمه وحشت میکنند، حال اینکه در اروپا خیلی هم متداول است. در «سپیدهدم نجات» هم از این شیوه مورد علاقهام استفاده کردم. یکی از جاهایی که خودم خیلی دوست دارم، جایی است که «کریستیان بیل» و «جرمی دیویس» پیش هم هستند و من به «جرمی» گفته بودم هرطور شده، باید «کریستیان» را ساکت کنی. اما هیچ دیالوگی را بهش ندادم و ازش خواستم چیزی را که فکر میکند بهتر است استفاده کند. موقعیت جالبی بود و نتیجهاش هم بهنظرم دیدنی و درست از آب درآمد. بازی «جرمی» واقعا طبیعی بود.
مهمترین اتهامی که بعد از ساختن «سپیدهدم نجات» نصیبم شد، این است که بهخاطر «سینماییشدن» داستان، واقعیتها را فدا کردهام. هیچوقت معنای واقعیتی را که این آدمها میگویند، نفهمیدهام. حتی وقتی مستند میسازم، نمیدانم چیزی که میبینم و دوربینم آن را ثبت میکند، واقعیت است یا نه. واقعیت، ربطی به کارگردانها ندارد؛ به حسابدارها مربوط است. پیشنهادم برای آنها که چیزی جز واقعیت را تاب نمیآورند، این است که یک کتاب راهنمای تلفن بخرند تا با میلیونها واقعیتی که در دسترسشان است، خوش باشند.
مشکل من، نوع برنامهریزی آنهاست. هنوز هم نفهمیدهام چرا مدیران تولید و تهیهکنندهها در هالیوود فکر میکنند باید در آخرین دقایق، کارگردان را در جریان امور بگذارند. فکرش را بکنید که شب، بعد از ساعتها فیلمبرداری و سروکلهزدن با گروه، خوابیدهاید که تلفن زنگ میزند و مدیر تولید خبرتان میکند که باید دو صحنه دیگر را به برنامه فردا اضافه کنید و موقعی که سوال میکنید کدام صحنهها، میگوید همان صحنههایی که دیروز حذفشان کردیم. بهتر است آنها را بگیریم و بهعنوان صحنههای اضافه در نسخه DVD بیاوریم.
شاید اگر 30 سال جوانتر از حالا بودم، با این خواستهها کنار میآمدم و شاید این خواستهها بهنظرم عجیبوغریب نمیرسیدند. با اینهمه، حتی این چیزها آنقدر آزاردهنده نیست. اینجا کسانی هستند که فکر میکنند بهتر از کارگردان میتوانند نماها را تقطیع کنند و دکوپاژی را تحویل میدهند که کاملا کلیشهای است. اولین روزی که سر صحنه فیلمبرداری رفتم، از وجود چنین آدمهایی خبر نداشتم و موقعی که برگههایی را به من تحویل دادند که رویش دکوپاژ مورد نظر تهیهکننده بود، خشکم زد. برایشان توضیح دادم که بههیچوجه حاضر نیستم زیر بار این تقطیع نماها بروم و اگر فکر میکنند من روشی را که در طول سالها آموختهام، کنار میگذارم، سخت در اشتباهند.
10 سال پیش، در سال 1997، فیلمی مستند ساختم بهنام «دیتر کوچولو دوست دارد پرواز کند». آن مستند، درواقع، مقدمه «سپیدهدم نجات» است. دلم میخواست «سپیدهدم نجات» را زودتر میساختم؛ اصلا برنامهام ساختن «دیتر کوچولو...» نبود. دیدار با «دیتر» واقعا عالی بود. دیتر، یکی از جذابترین آدمهایی بود که تا حالا دیدهام. دلم میخواست همانموقع فیلمی داستانی بسازم. به این فکر میکردم که میشود از زندگی او یک فیلم حماسی واقعی ساخت. اما مشکل این بود که ساخت چنین فیلمی با سرمایه اروپایی، عملا غیرممکن بود. این بود که به ساختن نسخه مستندش رضایت دادم.
فیلمنامه «سپیدهدم نجات» به انگلیسی نوشته شد. عملا اولینباری بود که فیلمنامه را به زبانی غیر آلمانی مینوشتم. در زمان نمایش «نامرئی» فهمیدم که تماشاگران با دیالوگهایش مشکل دارند. طبیعی هم بود. من آنها را به آلمانی نوشته بودم و بعد به انگلیسی ترجمه شده بودند. این بود که تصمیم گرفتم در مورد «سپیدهدم نجات» دوباره این اشتباه را مرتکب نشوم.
میخواهم قضیه درگیری عوامل فیلم را، یکبار برای همیشه، توضیح بدهم. شایعه این قضیه، درواقع، از روزی پیچید که گزارشگری از هفتهنامه «نیویورکر» سر صحنه فیلم آمد.
«نیویورکری»ها رابطه خوبی با فیلمهای من دارند و معمولا جدیترین نقدها را درباره فیلمهای من مینویسند. روزی که این گزارشگر آمد، اولین روزهای فیلمبرداری بود و آمریکاییها و تایلندیها و اروپاییها که با من آمده بودند، در صحنه فیلمبرداری حضور داشتند. خب، سه دسته آدم با سه سلیقه مختلف بهسختی کار میکردند و نمیدانستند چهجوری باید با هم کنار بیایند. تقریبا دوسوم آدمهایی که در صحنه بودند، چیزی از روش کار من نمیدانستند و فیلمهای مرا هم ندیده بودند. پس طبیعی بود که گیج شده باشند.
هربار که نمایی را میگرفتم، آماده میشدند که نمای عکسالعملش را هم بگیرم و موقعی که میدیدند خبری از این قضیه نیست، به هم نگاه میکردند. گزارشگر «نیویورکر» هم، البته، حسابی آتش سوزاند و مدام از عوامل صحنه سوال میکرد که از کار با من راضی هستند، یا نه. خب، در آن شلوغی که آدمها هیچ سابقه ذهنی از هم نداشتند، کارکردن اصلا آسان نبود. با اینهمه، موقعی که گزارشگر حوصلهاش سر رفت و صحنه فیلمبرداری را ترک کرد، همهچیز تقریبا به حالت عادی برگشت. هیچ فیلمی بهآسانی ساخته نمیشود؛ همیشه در جایی که فکر نمیکنیم، ایرادی پیدا میشود و چندساعتی همهچیز را تعطیل میکند.
با خیلی از چیزهایی که در هالیوود مرسوم است، میانهای ندارم. در فیلمهای هالیوودی، معمولا «بداههپردازی» جایی ندارد. مدیران تولید از شنیدن این کلمه وحشت میکنند، حال اینکه در اروپا خیلی هم متداول است. در «سپیدهدم نجات» هم از این شیوه مورد علاقهام استفاده کردم. یکی از جاهایی که خودم خیلی دوست دارم، جایی است که «کریستیان بیل» و «جرمی دیویس» پیش هم هستند و من به «جرمی» گفته بودم هرطور شده، باید «کریستیان» را ساکت کنی. اما هیچ دیالوگی را بهش ندادم و ازش خواستم چیزی را که فکر میکند بهتر است استفاده کند. موقعیت جالبی بود و نتیجهاش هم بهنظرم دیدنی و درست از آب درآمد. بازی «جرمی» واقعا طبیعی بود.
مهمترین اتهامی که بعد از ساختن «سپیدهدم نجات» نصیبم شد، این است که بهخاطر «سینماییشدن» داستان، واقعیتها را فدا کردهام. هیچوقت معنای واقعیتی را که این آدمها میگویند، نفهمیدهام. حتی وقتی مستند میسازم، نمیدانم چیزی که میبینم و دوربینم آن را ثبت میکند، واقعیت است یا نه. واقعیت، ربطی به کارگردانها ندارد؛ به حسابدارها مربوط است. پیشنهادم برای آنها که چیزی جز واقعیت را تاب نمیآورند، این است که یک کتاب راهنمای تلفن بخرند تا با میلیونها واقعیتی که در دسترسشان است، خوش باشند.