نویسندگان: محسن آزرم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

«... فیلمسازی برای من هم حادثه است. با اینکه تعداد فیلم‌هایم زیادند و آنها را نمی‌شمارم و نمی‌دانم چندتا هستند، اما همیشه در ذهنم حضور دارند. مثل افراد بعضی از قبایل آفریقا که فقط بلد هستند از یک تا 10 بشمارند، اما با یک نگاه به گله ششصدتایی گاوهایشان، فورا می‌فهمند که چندتای آنها کم‌اند. یا مثل مادری که بچه‌های زیادی دارد و وقتی وارد کوپه قطار می‌شود، با یک نگاه می‌فهمد چندتایشان غایب هستند، بدون آنکه آنها را تک‌تک بشمارد.» [مکالمه‌ای در خشونت و مهر، عشق و مرگ، سینما و شعر.../ ماهنامه سینمایی فیلم، شماره 156، نوروز 1373]

چهارده‌سال پیش که «ورنر هرتسوگ» این جمله‌ها را به زبان آورد، در «قهوه‌خانه آذری» راه‌آهن تهران، به قالیچه‌ای ترکمنی تکیه زده بود و لابد در انتظار سنتی‌ترین غذای ایرانی‌ها، با استکان کوچک چایش بازی می‌کرد. آن‌سوی تخت چوبی، «محسن مخملباف» نشسته بود که آن روزها در اوج شهرت و محبوبیت بود و ستایشی که هرتسوگ 52 ساله نثار «ناصرالدین‌شاه...»‌اش می‌کرد، به مذاقش خوش می‌آمد. هرتسوگ آن‌سال‌ها، هنوز نماینده «سینمای مستقل آلمان» [غربی] بود، یکی از «موج نو»یی‌های آلمان [در کنار ژان‌ماری استروب، راینر ورنر فاسبیندر و ویم وندرس و الکساندر کلوگه] که فیلمسازی را به نیت دگرگونی و تحول سینمای کشورش شروع کرده بود و پیش آمده بود و نامش را در سراسر دنیا کنار کارگردان‌های بزرگ نشانده بود...

تازه‌نفس‌های سینمای آلمان [غربی]، پله‌های ترقی و شهرت را به‌سرعت بالا رفتند و سینمای مورد علاقه‌شان را تثیبت کردند. قرار بود آنها نگران سینمای کشورشان باشند و سرمایه ساخت فیلم‌ها را خودشان فراهم کنند و کاری نداشته باشند به اینکه جایی دیگر [شما بخوانید هالیوود] کسانی هستند که در ازای ساخت همین فیلم‌ها پول بیشتری می‌دهند. اما وسوسه پول بیشتر، وسوسه امکاناتی که در آلمان [غربی] آن سال‌ها نبود و شاید مهم‌تر از اینها، شهرتی که می‌توانست نصیب‌شان شود، به جان‌شان افتاد. «ویم وندرس»، زودتر از همه به صرافت «جهانی‌شدن» افتاد و راهی آمریکا شد تا فیلم‌هایش را آدم‌های بیشتری ببینند.
 
اما «ورنر هرتسوگ» عجله‌ای برای رفتن نداشت؛ صبر کرد تا فرصت و موقعیتی فراهم شود و حاضر نشد برای ساخت فیلمی در «هالیوود» خودش را به آب و آتش بزند و به همه آن اصول و قواعدی که در سال‌های فیلمسازی‌اش پایبند مانده بود، پشت‌پا بزند. این «پایبندی‌های انسانی»، خواسته‌های کارگردانی بود که می‌دانست جنس سینمایش «هالیوود»ی نیست و هیچ تهیه‌کننده‌ای در هالیوود حاضر نیست برای فیلم «جنون‌آمیز»ی مثل «فیتس کارالدو» [1977] سرمایه‌گذاری کند و «وویتسک» [1982] را فقط می‌شود در اروپا ساخت و البته این‌را هم می‌دانست که کارگردان‌های بزرگ آلمانی، در سال‌های کودکی او، مشهورترین فیلمسازان هالیوود بوده‌اند. باید فرصتی مهیا می‌شد تا هرتسوگ اروپایی، به‌صرافت هالیوود بیفتد و «سپیده‌دم نجات» بهترین فرصت بود...

منتقدان سینما، مخصوصا آنها که دلبسته «نظریه مولف» هستند، از مواجهه با سینمای ورنر هرتسوگ لذت می‌برند. مایه‌های اصلی سینمای او، تنوع چندانی ندارند و عملا تغییر و نوسان همین مایه‌ها هستند؛ واریاسیون‌هایی روی چند تم اصلی. و همین باعث می‌شود که نخواهند سینمای او را فیلم به فیلم و به‌ترتیب سال ساخت، بررسی کنند و بررسی مایه‌ها و مضمون‌های داستانی‌اش را ترجیح بدهند. مایه‌های اصلی سینمای هرتسوگ، چیزهای عجیب‌وغریبی نیستند؛ گاهی «بی‌معنایی یا کم‌مایگی زندگی» است، گاهی «نسبت آدم‌ها با محیط» و گاهی «شرارت و عصیان»ی که خاص آدم‌هاست. زمانی هم «جاه‌طلبی و وسوسه‌ها» هستند که عیان می‌شوند و آدم‌ها را به ویرانی می‌کشانند. «مصائب یک زندگی جدید» و «مبارزه با تقدیر بی‌شفقت» هم هست و حیف که معمولا برنده این میدان کسی جز «تقدیر» نیست...

ورنر هرتسوگ، خوب بلد است که مایه‌های داستانی‌اش را هربار به‌شکلی تازه درآورد. «بی‌معنایی یا کم‌مایگی زندگی»، یک‌بار دستمایه «نشانه‌های زندگی» [1968] می‌شود که داستان سرباز زخم‌خورده‌ای است که او را به جزیره‌ای آرام می‌فرستند تا آرامش جزیره به او هم منتقل شود. اما سکون و یکنواختی جزیره، دلش را می‌زند و منظره آسیاب‌های بادی که لحظه‌ای از چرخیدن بازنمی‌مانند، پریشانی‌اش را دوچندان می‌کنند. «جنگ»ی که این زخم را نثارش کرده، معنایی ندارد؛ درست مثل رفتاری که از آدم‌ها سر می‌زند. در «وویتسک» [که اقتباسی است از نمایشنامه گئورگ بوخنر] هم با سربازی طرف هستیم که هرچه می‌کند معنای زندگی را نمی‌فهمد و دست‌آخر چاره‌ای جز کشتن خودش نمی‌بیند...

این بیچارگی، این زخم‌خوردگی که ظاهرا درمانی ندارد، نتیجه «نسبت آدم‌ها با محیط» است؛ گاهی مثل «نشانه‌های زندگی»، محیطی هست که آدم‌ را تا مرز دیوانگی پیش می‌برد و گاهی مثل «وویتسک»، آدمی را می‌بینیم که وقتی می‌بیند نزدیک‌ترین اطرافیانش، بویی از وفاداری نبرده‌اند، به همه‌چیز شک می‌کند و با آلوده‌کردن دستش به خون، دنیا را برای خودش نابود می‌کند. «بهترین دوست اهریمنی من» [1999]، مستند جذابی است درباره رابطه هرتسوگ و «کلاوس کینسکی» بازیگر [پدر ناستاسیا کینسکی] که چیزی در میانه عشق و نفرت بود. هم کینسکی می‌دانست که بهترین بازی‌های عمرش در فیلم‌های هرتسوگ بوده و هم هرتسوگ می‌دانست که بازیگری در حد و اندازه او دیگر نصیبش نمی‌شود. یک نمونه دیگر «نسبت آدم‌ها با محیط» هم البته «مرد خرس قهوه‌ای» [2005] است درباره مردی که خرس‌های قهوه‌ای را بیشتر از آدم‌ها دوست داشت و بیشتر وقت‌اش را در کنار این حیوانات می‌گذراند...

«شرارت و عصیان»ی که هرتسوگ در فیلم‌هایش به نمایش می‌‌گذارد، میل بسیاری از آدم‌هاست. اول، شرارتی باید در کار باشد تا عصیان سر بزند. جرقه‌ای لازم است تا آدم‌ها به این فکر کنند که می‌شود وضع موجود را دستخوش تغییر کرد و آن ‌را به‌شکلی دیگر درآورد. «حتی کوتوله‌ها هم سرکش شدند» [1970] داستان کوتوله‌هایی بود ساکن یک دارالتادیب که کم‌کم معنای شورش را می‌فهمیدند و دارالتادیب و معاون آنجا را به باد می‌دادند و مجنونش می‌کردند. این، شرارتی بی‌معناست، عصیانی است که به ویرانی می‌انجامد و کوتوله‌های عصیانگر، راه را گم می‌کنند و به بیراهه می‌روند. این هجو سرکشی‌های بی‌پشتوانه و ناگهانی، شاید، استعاری‌ترین فیلم هرتسوگ باشد. این «شرارت و عصیان» در «وویتسک» صورتی دیگر دارد. اینجا، سرباز بخت‌برگشته‌ای هست که شرارت دیگران دامنش را می‌گیرد و کاری می‌کند که به عصیان و سرکشی مایل شود، بدون اینکه فکر کند نهایت این عصیان، چیزی جز خودکشی نیست...

«جاه‌طلبی و وسوسه‌ها»، در سینمای هرتسوگ یک‌‌شکل نیستند؛ در «آگیره؛ خشم خداوند» [1973] با جاه‌طلبی بی‌معنا و وسوسه‌های پایان‌ناپذیر و البته جنون بی‌نهایت «آگیره» طرف هستیم و قرار است به کمک این زیاده‌خواهی‌ها، از درون پرتناقض آدم‌ها سردرآوریم. «فیتس‌ کارالدو» این جاه‌طلبی را به شیوه‌ای دیگر نشان می‌دهد. آدمی که برای رسیدن به رویاها و آرزوهایش، بومیان آمریکایی را وامی‌دارد کشتی بخارش را از کوه بالا ببرند. این دیگر نهایت جاه‌طلبی است. سنگ بزرگی است که نمی‌شود به‌تنهایی آن‌را زد. جنونی بسیار می‌خواهد و باید آن‌را در زرورق آرزوهای بزرگ جای داد تا مایه حیرت دیگران نشود.
 
«دیتر کوچولو باید پرواز کند» [1997] را هم که مستندی درباره «دیتر دنگلر» خلبان است و نسخه مستند «سپیده‌دم نجات» محسوب می‌شود، می‌شود در همین رده جای داد؛ حکایت وسوسه‌ها و آرزوهای پسرکی که همیشه سودای خلبانی را در سر می‌پروراند و در نخستین پرواز سقوط می‌کند و بعد از چندماه اسارت، از دل جنگلی تاریک می‌گذرد و فرار می‌کند. وسوسه‌ها و آرزوهای «تیموتی ترودل» در مستند «مرد خرس قهوه‌ای» هم غریب است؛ نهایت آرزوی او پذیرفته‌شدن در طبیعت است و دوست دارد با حیوانات وحشی از در دوستی وارد شود و او را به‌عنوان دوست بپذیرند، بی‌آنکه به پایان کار و «دوستی خاله خرسه» فکر کند...

«مصائب یک زندگی جدید» را هرتسوگ در «معمای کاسپار هاوزر» [1974] و فیلم قدرنادیده «استروژک» [1977] بیش از باقی فیلم‌هایش به نمایش گذاشته است. اولی، داستان پسرک عقب‌مانده‌ای است که ناگهان در شهر پیدا می‌شود و کم‌کم اصول شهرنشینی را می‌آموزد و البته سال‌ها بعد از اینکه سر از دنیای شهری درآورده، دلخور است. سادگی دنیای ذهنی‌ او، ربطی به وحشی‌گری‌های شهری ندارد و دروغگویی‌های مردمان شهر، به مذاقش خوش نمی‌آید. فیلم دوم، حکایت مردی را روایت می‌کند که از زندان بیرون می‌آید و چشم‌به‌راه یک زندگی بهتر است، بی‌آنکه بداند وارد زندانی جدید و البته بزرگ‌تر شده است. برای کسی به‌خاطر خلاف‌هایش زندانی بوده است، چاره‌ای جز کارهای خلاف‌ دیگر نیست...

«مبارزه با تقدیر بی‌شفقت»، شاید اساسی‌ترین مایه سینمای هرتسوگ باشد و آدم‌های فیلم‌هایش معمولا چاره‌ای جز گردن‌نهادن و پذیرفتن این «تقدیر» ندارند. دست سرنوشت «کاسپار هاوزر» را به شهر می‌کشاند، بی‌آنکه واقعا بین او و آدم‌های شهر نسبت و شباهتی باشد. قهرمان «استروژک» می‌خواهد آدم بهتری باشد، اما راه‌های پیش‌رویش بسته‌اند. «وویتسک» هم بدش نمی‌آید که شیوه زندگی‌اش را دگرگون کند، اما وقتی از همه بد می‌بیند و نارو می‌خورد، چاره‌ای جز کشتن خودش نمی‌بیند. «تیموتی ترودل» در «مرد خرس قهوه‌ای» می‌داند که خرس‌ها میانه خوبی با آدم‌ها ندارند؛ اما سعی خودش را می‌کند تا تقدیر را به مسیر دیگری بکشاند؛ حیف که دست‌آخر خرسی قهوه‌ای، او و نامزدش را تکه‌پاره می‌کند...

ورنر هرتسوگ، زمانی پشت دوربین «سپیده‌دم نجات» ایستاد که 64 سال داشت. کارنامه پربارش، مهم‌ترین سند و دلیل بود برای آنها که در هالیوود چشم‌به‌راهش بودند و امکانات را برای ساخت این فیلم مهیا کردند. هرتسوگ، در اوج پختگی به هالیوود رفت و ظاهرا تهیه‌کننده‌ها را راضی کرد که شیوه کارش را تغییر ندهند. «سپیده‌دم نجات»، ظاهرا، با اینکه در هالیوود و به سرمایه آنها ساخته شده، فیلمی «هرتسوگ»ی است و این یعنی کارگردان مشهور سینمای آلمان، بی‌آنکه به‌قول اروپایی‌های دیگر، «باج» بدهد، دست پر از آمریکا بازگشته است...

تبلیغات