آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

با کودتا چه کردید؟ یکی از ابهامات کودتای 28 مرداد این است که چطور حکومتی که سه روز پیش از آن یعنی 25 مرداد از حمایت مردمی زیادی برخوردار بود و کودتای نظامیان منجر به شکست شده بود، به سادگی سقوط کرد و مقاومتی از سوی مردم صورت نگرفت. گذشته از تحلیل‌های سیاسی که در این مورد می‌شود، شما که در آن روزها جوانی فعال و مدافع نهضت ملی بودید چه کردید؟
سال 1332 زمان حکومت دکتر مصدق من در انجمن اسلامی دانشجویان فعالیت می‌کردم. با اینکه فارغ‌التحصیل شده بودم، ولی همچنان به دانشکده می‌رفتم و از فعالان انجمن بودم. صبح روز 25 مرداد 1332 از طریق اخبار رادیو مطلع شدیم کودتا شده ولی ناموفق بوده است. این مساله باعث جنب‌وجوش زیادی در نیروهای حامی نهضت ملی شد. بعدازظهر میتینگ و سخنرانی دکتر فاطمی خیلی داغ بود و احساسات همه ما را تحریک کرد. فاصله 25 تا 28 مرداد، شهر بسیار به هم ریخته بود و جمعیت به میدان‌هایی که مجسمه داشت هجوم برده و مجسمه‌ها را تخریب می‌کردند.
 
با مشاهده این اوضاع ما انجمنی‌ها خیلی نگران شده بودیم و فکر می‌کردیم اوضاع به سمت شورش‌های کمونیستی می‌رود. خودمان در آن جریانات شرکت نداشتیم. ناظر بودیم و کاری نمی‌کردیم تا اینکه من شب 28 مرداد بی‌خبر از اتفاقات پشت پرده، در ادامه فعالیت‌های سیاسی‌ام، سفری به همدان رفتم. صبح رسیدم به همدان و در منزل یکی از دوستان که میزبان بود سخنرانی کردم. هنوز خبری از کودتا نشنیده بودیم. نمی‌دانستیم تهران چه خبر است. همدان هم تا آن روز هیچ خبری نبود. ناهار را خوردیم و بعدازظهر چرتی خوابیدم. یکدفعه از خواب پریدم دیدم رادیو دارد می‌گوید من میر اشرافی، نماینده مجلس هستم و... به دنبالش اعلامیه آیت‌الله کاشانی و بعد هم ظاهرا اردشیر زاهدی را خواندند.

چه عکس‌العملی نشان دادید؟
من مثل دیوانه‌ها سراسیمه شدم. گفتم کاری که نباید می‌شد شد. در شهر خیلی این در و آن در زدیم که از بچه‌های انجمن کسی را گیر بیاوریم و مشورت کنیم که چه کار باید بکنیم. دیدم همدان هم‌چون زادگاه زاهدی بود و آنجا طرفدارانی داشت، معرکه گرفته‌اند. راه افتاده بودند در شهر شعار می‌دادند زنده و جاوید باد شاه جوان بخت ما. تلفنی هم نمی‌شد با تهران تماس گرفت چون ارتباط‌ها برقرار نمی‌شد. بالاخره به سختی ارتباطی برقرار شد و من توانستم با پدرم صحبت کنم. با تاثر عمیقی گفت حالا می‌آیی می‌بینی.

برگشتید تهران؟
راه‌ها هم قطع بود و من یکی، دو روز بعد از 28 مرداد به تهران رسیدم. عجله هم داشتم چون مرخصی گرفته بودم و مرخصی‌ام تمام شده بود. در تهران دیدم که وضع به کلی عوض شده است. پدرم تعریف کرد که چه شده است. می‌گفت عصر حدود ساعت 4 و نیم با مهندس بازرگان در شهر گشتیم، بعد رفتیم خانه دکتر مصدق دیدیم همه چیز را خراب کرده و غارت کرده‌اند. پدرم می‌گفت وکیل‌باشی نظامی را در خیابان دیدم یک رادیو گرفته بود دستش و می‌گفت: مردم اینش به من رسیده.

در تهران چه کردید؟
از لحظه‌ای که به تهران رسیدم در فکر بودم که حالا چه کار کنیم. قبلا مجله‌ای منتشر می‌کردیم به اسم گنج شایگان که تازه دو، سه شماره‌اش درآمده بود. شماره چهارمش بود، به این فکر افتادم که ما به اندازه خودمان از وجه فرهنگی با این اوضاع برخورد کنیم. شماره چهار را به موضوع کودتای 28 مرداد اختصاص بدهیم. منتها اسمی از 28 مرداد نبود. قرار شد درباره نهضت امام حسین(ع) مطالبی داشته باشیم و در آن الگو حرف‌های خودمان را بزنیم. نهضت ملی و مظلومیت آن مدنظر بود اما با فرهنگ عاشورا و در قالب قیام امام حسین آنچه لازم بود بگوییم. تقسیم کار کردیم که هر کسی مقاله‌ای بنویسد.
 
مثلا آقای مرتاضی قرار شد درباره نقش شریح قاضی در تحولات صدر اسلام بنویسد. آقای مهندس شکیب‌نیا قرار شد راجع به پرچمدار نهضت بنویسد. به من هم واگذار شد که درس‌هایی که از نهضت امام حسین می‌گیریم را بنویسم. آن درس‌هایی که از نهضت امام حسین گرفتیم درست است که همه‌اش تحت عنوان کربلا و قیام امام حسین بود، ولی همه اشاره به مسائل روز بود. مثلا نوشته بودیم که قیام امام حسین در مقابل سلطنت بوده و بعد هم آن روایت مشهور که برخورد امام حسین با حر بود را آوردیم و اوصاف سلطنت و استبداد را تشریح کردیم. آن شماره اختصاصی 28 مرداد شد. منتها در پوشش نهضت امام حسین. روی جلد و پشت جلد را هم با پیام شهیدان مزین کرده بودیم. این مجله رسمی بود و امتیاز داشت.

بعد از کودتا مگر نشریات آزاد بود؟
بعد از کودتا نشریه مستقلی نمانده بود. همه را تعطیل کرده بودند. دفتر مجله ما در بهارستان کوچه نظامیه بود. دفتر باختر امروز طبقه دوم بود و ما طبقه سوم بودیم. زمانی که به دفتر باختر امروز ریخته بودند، به مناسبت، یک مقدار هم دفتر ما را غارت کرده بودند. آنجا را آتش زده بودند، شعله‌های آتش یک مقدار هم بالا رسیده بود ولی چیزی را نسوزانده بود. این مجله که منتشر شد در محافل ملیون آن روز خیلی پیچید و صدا کرد. من از همان موقع در این خط افتادم که با این جریان کودتاچی که حالا تثبیت شده مقابله کنم. منتها خودم آنقدر موقعیت اجتماعی نداشتم که مردم را دعوت به تجمع کنم. دنبال پدرم و مهندس بازرگان بودم. کمی بعد متوجه شدم نهضت مقاومت ملی تشکیل شده است. اواخر شهریور 32 بود که نهضت مقاومت تشکیل شد. مرحوم رحیم عطایی که برادر خانمم بود در این جریان خیلی فعال بود. من با حاج آقا زنجانی آشنا بودم و نزدش می‌رفتم ولی او این چیزها را با ما در میان نمی‌گذاشت. مهندس بازرگان و پدرم هم خیلی رعایت مخفی‌کاری را می‌کردند و جزئیات را به ما نمی‌گفتند. اینها بعدا جزو کمیته مرکزی نهضت مقاومت شدند که جلساتش در خانه پدرم یا فامیل‌های ما تشکیل می‌شد.

شما هم در جلسات آنها شرکت می‌کردید؟
من به این جلسات نمی‌رفتم ولی در تصمیماتی که می‌گرفتند، گاهی کاری هم به ما واگذار می‌کردند. شاید یک ماه نگذشته بود که روزنامه‌ای به اسم مکتب مصدق درآمد که معلوم شد خود نهضت مقاومت آن را در نمی‌آورد، بلکه یکی از وابستگان نهضت مسوول این کار است. منتها آن موقع اسمش را نمی‌گفتند. توزیع آن را به من واگذار کرده بودند. از همان مهرماه من شدم مسوول توزیع نشریه نهضت. اعضای نهضت مقاومت بعد از کودتا تصمیم گرفتند خودشان یک ارگان در بیاورند. نشریه راه مصدق از آبان‌ماه شروع شد. کمیته‌ای مطالب را تهیه می‌کرد و می‌داد به من. من مطالب را دسته‌بندی و آماده چاپ می‌کردم و به آقای شاه‌حسینی می‌دادم. او هم به چاپخانه‌هایی که رابطه داشت می‌داد که بیشتر تهران نبود. مثلا می‌بردند کاشان چاپ می‌کردند. یکی، دو شماره این جوری چاپ کردیم ولی خیلی دردسر داشت.
 
مثلا چندین شب اتفاق می‌افتاد که من می‌رفتم خانه آقای شاه‌حسینی اول سیروس پایین سرچشمه، آنجا منتظر ماشین می‌شدم تا می‌آمد. ترس داشتیم که نکند گیر بیفتیم. بالاخره دیدیم این روش خوبی نیست. آقایی بود به اسم احمد توانگر که لر بود ولی ساکن تهران بود. آدم رشید و قدبلندی بود و از ارادتمندان مصدق هم بود. در آن لحظه آخر 28 مرداد هم در اتاق مصدق بود. می‌گفت مصدق مقاومت می‌کرد، همه می‌گفتند برویم بیرون و مصدق می‌گفت نه من مقاومت می‌کنم. مرحوم فروهر برای ما تعریف می‌کرد که این توانگر گفته آقا این حرف‌ها چی‌چیه و مصدق را به زور بغل کرده و برده بود، نردبانی در ایوان گذاشته بودند به خانه همسایه که مصدق را از آن نردبان داده بود بالا و رفته بود خانه همسایه. این آقای توانگر خودش اهل سواد و قلم نبود ولی آدم پرشوری بود. چاپ مجله را او به عهده گرفت. توانگر از چاپخانه نشریات را تحویل می‌گرفت و با ماشین خودش آنها را به خانه مرحوم پدرم در خیابان انتظام‌السلطنه که بعدها شد باباطاهر می‌‌آورد. مادرم اینها را تحویل می‌گرفت. همیشه آقای توانگر می‌گفت مادر شما شیرزنی است و خیلی جرات دارد. ایشان گونی‌های نشریه را می‌گذاشتند در اتاق من تا من بیایم و آنها را دسته‌بندی کنم. بعد عده‌ای می‌آمدند و آنها را می‌بردند.

این روال تا کی ادامه داشت؟
این جریان ادامه داشت تا دی‌ماه سال 32 که توانگر لو رفت. آقای توانگر امکان خوبی بود که به این ترتیب از دست رفت.

با از دست رفتن این امکان، وضعیت نشریه چه شد؟ امکان دیگری توانستید پیدا کنید؟
من دوستی در جبهه ملی داشتم به اسم آقای اهرامی که ترک بود. یکی، دو بار به وسیله او نشریه را چاپ کردیم تا اینکه مادر آقای فروهر گفت ما امکان داریم و آن را چاپ می‌کنیم. من مطالب را از پدرم می‌گرفتم و می‌بردم خانه خانم فروهر. یک کارگر کارخانه به اسم آقای حسین عظیمی آنها را از من می‌گرفت و می‌برد که چاپ کند. مقداری پیش‌پرداخت به او می‌دادیم و بعد از تحویل نشریات چاپ شده، بقیه پول را می‌دایدم. من در خانه آقای اهرامی معمولا با حسین عظیمی ملاقات می‌کردم. آقای اهرامی هر دفعه یکی، دو تا از دوستانش را می‌آورد و به ما معرفی می‌کرد که اینها فعال هستند و می‌توانند همکاری کنند. یک بار گفت که من این امکان را دارم که نشریه را چاپ کنم و دوستی دارم که کارش همین است. آن دوستش را آورد و با ما آشنا کرد. او چنین وانمود می‌کرد که توده‌ای است. من خیلی با او بحث می‌کردم و او هم از موضع بالا حرف می‌زد و از توانایی‌هایش می‌گفت. یکبار هم با من آمد خانه ما را یاد گرفت. آخرین شماره‌ای که من به حسین عظیمی دادم، عصری دیدم که در کیهان نوشته چاپخانه راه مصدق کشف شد.

چه کسی ماجرا را لو داده بود؟
ما هنوز به این آقا شک نکرده بودیم. فردا که رفتم اداره بانک این آقا که نقش توده‌ای را بازی می‌کرد و خودش را هم کیوان معرفی کرده بود، آمد و گفت آن چاپخانه که لو رفته، اشکال ندارد، ما داریم چاپ می‌کنیم. از من 1800 تومان گرفت و رفت. نیم ساعت بعد، از دفتر رئیس بانک آقای ناصر که رئیس کل بانک ملی بود زنگ زدند که فلانی بیاید کارش داریم. در اتاقم در ساختمان بانک ملی کاغذ و مجله گنج شایگان زیاد داشتم، به هم اتاقی‌هایم گفتم آنها را جمع کند و رفتم. آنجا گفتند بنشین صدایتان می‌کنیم. دیدم افسری آنجا نشسته بود، مرا که دید گفت اتفاقا من با ایشان کار داشتم. دفتردار آقای ناصر مرا تحویل او داد. به من دستبند نزدند و محترمانه مرا برد و سوار جیپی کرد و به اداره فرمانداری نظامی رفتیم. کسی به اسم سرهنگ دو مبشری آنجا بود که چشمان زاغ درشتی داشت و رئیس رکن دو فرمانداری نظامی بود. مرا به اتاق او بردند. اول بازرسی بدنی کردند و در جیبم نامه‌ای پیدا کردند که از مشهد دکتر شریعتی برایم نوشته بود که خط سبز رنگی هم داشت. یکی هم صورت اسامی مصدقی‌های بانکی بود که برایشان نشریه می‌دادم. به یکی گفته بودم که اسم مصدقی‌هایی که در بانک هستند بنویس و او هم این کار را کرده بود. اینها در جیبم بودند و من نگران بودم که چه می‌شود.

تاریخ دستگیریتان را به یاد دارید؟
دستگیری من دوم یا سوم تیر 1333 بود که 8-7 شماره راه مصدق را درآورده بودیم. مرا به اتاق بازجویی که در خود فرمانداری بود بردند. دو نفر بازجو خودشان را به من معرفی کردند یکی سروان سیاحتگر بود و یکی هم که لباس شخصی تنش بود به نام زمانی. این دو تا در آن زمان معروف بودند. زمانی درجه‌دار و کارشناس بازجویی بود.

بازجویی در چه فضایی انجام شد؟
از ساعت 5 تا ساعت 10 و 11 شب بازجویی می‌شدم. روال معمول این بود که هر کسی دستگیر می‌شد از همان اول منکر همه چیز می‌شد.

آیا غیر از موضوع چاپ نشریه و پخش آن موضوع دیگری هم در بازجویی‌ها مطرح می‌شد؟
رفتند سر حزب توده. چون من همه‌اش می‌گفتم که همه کارها را خودم می‌کرده‌ام و گاهی هم کسانی به من تلفن می‌کردند و بحث می‌کردند و توصیه‌هایی به من می‌کردند. اینها گیر دادند به این تلفن‌ها که مال حزب توده بوده و اینها می‌‌خواهند تو را از راه به در ببرند. در حالی که ما مخالف حزب توده بودیم. اینها هم بد می‌گفتند. ساعتی گذشت و دیدم که سه نفر از قوم و خویش‌های من آمدمد. فامیلی داشتیم به نام آقای بختیار که شوهر دختر دایی‌ام بود و دایی و پسر دایی‌ام آمده بودند و گفتند که ما می‌دانیم که فلانی هیچ کاری نکرده است. سیاحتگر هم گفت که برای ما ثابت شده که ایشان واقعا جوان متدین میهن‌پرستی هستند.

بعد معلوم شد آن شب که مرا می‌بردند، مادرم به دایی‌ام خبر می‌دهد و او هم به بختیار دامادش می‌گوید که پسرعموی سرتیپ بختیار بود. خلاصه این اقدام شبانه مادرم خیلی موثر بود. بازجویی من تمام شد و من را از اتاقی بازجویی بردند بخش بازداشت موقت. اول راهرو دیدم برادرم ایرج آنجاست، خیلی ترسیدم چون یک مشت دروغ گفته بودم که من روزنامه‌ها را می‌دادم به برادرم که این طرف و آن طرف ببرد و او هم از محتوای آنها خبر نداشت. در عین حال دیدم که آقای فروهر مثل شیر در اتاق روبه‌رو نشسته و او هم یک بفرما زد برای ما و ما رفتیم پهلوی فروهر و همان موقع هم حافظ را باز کرد و این شعر آمد که: خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی/ گر فلک‌شان بگذارد که قراری گیرند.

سربازی وسط راهرو قدم می‌زد که فروهر به من گفت این سرباز محرم است. اگر پیغامی داری برای برادرت بده به این می‌برد. من هم یادداشتی نوشتم که ایرج ان‌شاء‌الله که تو آزاد می‌شوی و اگر هم از تو بازجویی کردند بگو که من نمی‌دانستم که برادرم چه می‌کند و فقط گاهی بسته‌هایی به من می‌داد که این‌ور و آن‌ور ببرم و من از محتوای آنها خبر نداشتم. بعد از دو ساعتی هم ایرج را بردند بازجویی و در این رفت و برگشت دیدم خندان است. گفت من مرخص شدم. بعد مرا بردند داخل زندان موقت شهربانی که زندانی‌های سیاسی آنجا بودند. توده‌ای‌ها زیاد بودند. من بعد از حدود بیست و چند روز از آنجا آزاد شدم.

قبل از کودتای 28 مرداد فکر می‌کردید که کودتایی که شکست خورده دوباره برگردد؟
ما بچه‌های انجمن این نگرانی را داشتیم که توده‌ای‌ها دارند می‌برند، یعنی کشور کمونیستی می‌شود. چون شهر واقعا به هم ریخته بود و حالت شورشی داشت. ادارات هم به‌هم ریخته بود و همه هم به شاه فحش می‌دادند و مجسمه شاه و رضاشاه را هر جا که بود از بالا می‌انداختند پایین. ما نگران حاکمیت کمونیست‌ها بودیم. بعد از 25 مرداد و شکست کودتای اول، تصور ما این بود که کودتا تمام شده و ایران دارد به سمت یک جریان کمونیستی می‌رود. این نگرانی موجب شده بود که در آن 4-3 روز بی‌طرف بودیم. ولی بعد از 28 مرداد در جریان فعالیت‌ها قرار گرفتیم.

شما نفهمیدید که چرا توده‌ای‌ها شورش کردند؟
آنها تحلیل‌شان این بود که کودتایی می‌خواسته بشود با همکاری آمریکایی‌ها، الان که کودتا شکست خورده موقعیتی است که خودمان فضای ایران را بگیریم. در آن زمان به مصدق هم مراجعه کرده بودند و با مصدق ارتباط داشتند. پیشنهاد همکاری به مصدق می‌دهند و اسلحه می‌خواهند از مصدق که او قبول نمی‌کند.

از دکتر فاطمی در این دو، سه روز در باختر امروز مقالاتی چاپ شده است که خیلی تند و آتشین علیه شاه و سلطنت نوشته، شما آن موقع چه تصوری نسبت به این موضع‌گیری‌ها داشتید؟
ما آن ایام 25 تا 28 مرداد علیه فاطمی چیزی نداشتیم ولی بعدها خیلی شایعات بود که فاطمی با آنها بوده و مخصوصا جو را داغ کرده که روحانیت علیه مصدق بشورند. بین مردم هم این قضیه بود، فاطمی هم گمشده بود و این مساله بیشتر به ابهامات و شایعات دامن می‌زد. وقتی که او را در خانه یکی از افسران حزب توده دستگیر کردند معلوم شد که فاطمی وفادار بود. فاطمی از دکتر شایگان و مهندس رضوی خیلی گله داشت. چون اینها را با هم محاکمه کرده بودند و فاطمی گفته بود اینها می‌خواهند خودشان را تبرئه کنند و ضعف نشان می‌دهند. در حالی که آنها هم قبلا حر‌ف‌های تندی زده بودند.

وقتی از زندان آزاد شدید تقریبا یک سال از کودتای 28 مرداد گذشته بود، باز هم به فعالیت سیاسی ادامه دادید؟ فضا به گونه‌ای بود که بشود فعالیت کرد؟
فضا بسته شده بود. بعد از آزادی از زندان اول، امکان چاپ روزنامه راه مصدق دیگر میسر نبود، به صورت پلی‌کپی تکثیر می‌شد. البته من در کار تکثیرش دخالتی نداشتم. فقط من مطالبش را با کمک آقای حسن نزیه تهیه می‌کردم. دستگاه پلی‌کپی و استنسیل و تایپ در منزل یکی از دوستان نهضت مقاومت به نام آقای عسگری بود. ایشان کارمند بانک بود و کار تکثیر نشریات را انجام می‌داد. بعد کسی اوراق تکثیر شده را از منزل ایشان می‌گرفت و به من می‌داد و من توزیع می‌‌کردم.

تبلیغات