پابلو نرودا و ستایش از آلنده
آرشیو
چکیده
متن
«هرگز او را در بطالت نمییابید. شور و شرار انسانی او، فراتر از تاب بشری است. گویی چیزی مرموز، جاذبهای جادویی، ما را به حضور او پیوند میزند.»
بخشی از خانهاش را طوری تزئین کرده بود که انگار سالن کشتی است؛ همهچیز میخ شده بود به زمین و تابلوها و چراغهای اتاق، از همان نوعی بود که دریانوردها در کشتیشان به کار میبردند. این همان اتاقی است که دیوارهای مدور شیشهای داشت و رو به دریا بود. اما جذابیت اتاق در همین چیزها خلاصه نمیشد. روی سقف و روی چارچوب پنجرهها، بهخط او، نام دوستان ازدسترفتهاش حک شده بود و هر روز که در این اتاق چرخ میزد، چشمش به نام «پل الوآر»، «فدریکو گارسیا لورکا» و «رافائل آلبرتی» میافتاد. این توصیفی است که «ریتا گیبرت» در کتاب «هفت صدا»یش از «پابلو نرودا» میکند. [انتشارات آگاه، 1367]
نرودا، با دیدن نام دوستان ازدسترفتهاش، لابد به این فکر میکرد روزی روزگاری نوبت او هم میرسد و شاید دلش خوش بود به اینکه کسی دیگر، در اتاقی دیگر، نام او را هم روی چوب حک میکند. برای شاعری که همه عمرش را صرف کلمات کرده، چیزی سختتر و دردناکتر از این نیست که روزی روزگاری نامش را فراموش کنند و کلماتی دیگر، جای نام او را بگیرند؛ نامی که انتخاب خودش بود. چهاردهسالش بود که پدرش، رسما به او گفت بهتر است دور ادبیات را خط بکشد و نام خانوادگی آنها [ریکاردوریس] را بیآبرو نکند. بنابراین تصمیم گرفت دیگر ریکاردوریس نباشد و شد «نرودا». نام کوچکش را هم تغییر داد؛ «پابلو» بهتر از «نفتالی» است. این شروع انقلاب کوچک پابلو نرودا بود.
جمله مشهوری از «اکتاویو پاز» هست که میگوید: «آمریکایلاتینی، کسی است که در حومه غرب، در حاشیه تاریخ زندگی میکند.»
شاید برای کنارآمدن، یا انکار این حاشیهنشینی بود که خیلی از آمریکایلاتینیها، حرارت و گرمای «چپ» را پذیرفتند و دل و دین از کف دادند و شدند چپهایی که میخواستند دنیای کوچکشان را تغییر دهند. پابلو نرودا هم یکی از همین چپها بود؛ مردی که ظاهرا شعر و سیاست را به یکاندازه دوست داشت و جز اندیشه چپ، به چیزی دیگر اعتنا نمیکرد. شاعری که سالهای سال، دل مردم شیلی را با شعرهایش شاد کرده بود، روزگاری هم تصمیم گرفت در هیئت یک سیاستمدار ظاهر شود و همین بود که نامزدی ریاستجمهوری را پذیرفت و در توضیح این حرکت ظاهرا غریب گفت «من از خانوادهای کارگر برخاستهام. هرگز با قدرتمندان کنار نیامدهام و همواره حس کردهام که کار من، وظیفه من و وظیفه من خدمت به مردم شیلی است و اینرا با شعر و عملم درآمیختهام.
من در زندگیام همآواز و همرزم آنان بودهام.» با اینهمه، نرودا در روزهای آخر پیش از انتخابات، به نفع کسی کنار کشید که یکی دیگر از اسطورههای چپگرایان آمریکای لاتین است؛ نرودا «سالوادور آلنده» را به خودش ترجیح داد و فکر کرد آلنده بهتر میتواند شیلی را بسازد و آنرا به بهشتی تبدیل کند که در شأن این مردم باشد. اما نشد؛ «پینوشه» قاعده بازی را بههم زد و شد حاکم شیلی و دوازده روز بعد، نرودا درحالی چشمهایش را بست که گمان نمیکرد روزگار پینوشه، روزی به سر آید.
برای آنها که نرودا را بهعنوان شاعر «عاشقانهها» میشناسند، سخت است که باور کنند او نیز میخواسته در قامت یک رئیسجمهور ظاهر شود. این هم از عجایب آمریکای لاتین است که نویسندگان روشنفکرش، مردان سیاست هم هستند و دستکم سالهایی از عمرشان را به شغلهایی گذراندهاند که وزارت خارجه کشورشان خواسته است و نرودا هم ظاهرا زمانی کنسول شیلی در هندوستان بوده است.
با این همه نرودا نمونه خاصی بود از یک روشنفکر آمریکای لاتینی که گمان نمیکرد شعرش بهتنهایی از پس همهچیز برمیآید و شاید اگر این خیال را در ذهن داشت، سودای رئیسجمهورشدن را در ذهن نمیپروراند و دلیل نمیآورد که آن سالها، روزگار حکومت شاعران بوده است. اما نرودا، شاعرتر از آنها بود و شاعرتر از خیلیهای دیگر و اگر این قریحه عالی را در وجودش نداشت، چهبسا برای رسیدن به صندلی ریاستجمهوری، آلنده را نیز کنار میزد. نرودای چپگرا، نرودایی که در اوج محبوبیت، نامزد ریاستجمهوری شد، سیاستمدار واقعی نبود؛ بیشتر به حرف جمعیتی گوش میکرد که همه از بزرگان چپ بودند و برای همین بود که صرفا همانچیزهایی را میگفت و توضیح میداد که باقی چپها نیز به زبان میآوردند؛ مثلا اینکه منابع طبیعی [معادن مس] باید ملی شود.
سالها پیش از آنکه جایزه نوبل ادبیات، به کف باکفایت نرودا سپرده شود، شاعر شیلی، در نامهای به «هکتور ائندی» [داستاننویس آرژانتینی] نوشته بود: «امروز یا باید کمونیست بود یا ضدکمونیست. بقیه مرامها محکوم به زوالاند.» و ظاهرا این همان عقیدهای بود که تا پایان عمر به آن وفادار ماند؛ چراکه فکر میکرد کمونیستها بهتر از ضدکمونیستها [غیر کمونیست؟] میتوانند عاشق مردم باشند و مردم را به خود ترجیح بدهند. مهم این بود که همه باید کار میکردند و هرکسی سرش گرم کاری بود که آدابش را خوب میدانست و هیچ ایرادی هم نداشت که خود نرودا، از محل درآمد کتابهایش، 6 هزار متری متر زمین ساحلی و خانهای در بالای یک تپه خرید تا شعرهای بیشتر و بهتری بنویسد و ایرادی هم نداشت که این تنها خانه نرودا نبود؛ ظاهرا در سانکریستوبال هیل و سانتیاگو و والپاریزو هم خانههایی داشت که میشد در آنجا استراحت کرد و عاشق مردم بود و مردم را به خود ترجیح داد.
اما چرا بیانصاف باشیم؟ در همین خانهها بود که شاعر آسایش داشت و بهترین عاشقانههای جهان را مینوشت و در یکی از همین خانهها بود که آخرین کتاب شعرش را هم روی کاغذ آورد و نامش را گذاشت «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» [ترجمه فارسی: فرامرز سلیمانی و احمد کریمی حکاک، نشر چشمه، 1368]. مجموعهای که بویی از عاشقانههای نرودا نبرده و ظاهرا نوشته شده است تا سلاحی باشد علیه رئیسجمهور کشوری که خودش را صاحب دنیا میدانست. کتاب آخر نرودا، بهترین شعرهای عمرش نبود؛ شعرهای سیاسی خوبی هم نبود، توضیح همه سالهایی بود که به مرام و مسلکی وفادار ماند و نخواست که در جبههای دیگر بایستد و جور دیگری رفتار کند.
میگویند شاعران، مردمان تیزهوشی هستند و ذکاوتشان مثالزدنی است و اگر چنین باشد [که ظاهرا هست] پابلو نرودای کبیر، خودش هم میدانست که آنچه از او میماند، «انگیزه نیکسونکشی...» نیست، «سرود اعتراض» هم نیست؛ شعرهای عاشقانهای است که آن قریحه خلاق عالی را پیشروی ما میگذارد و در آن شور شاعرانه، به شعار چپگرایانه بدل نشده است.
نرودا این شعرها را نوشت تا سندی بگذارد برای آنها که به جستوجوی کار روشنفکرانه او برمیآیند، نه اینکه او را با این شعرها و آن نامهها بشناسند. نرودای واقعی، نرودای شاعر است؛ کسی که «بلندیهای ماچوپیچو» را مینویسد و نرودای سیاستمدار، نرودایی بود که گاهی شعر را اسلحهای میدید که میشد شلیکاش کرد و در انتهای مقدمهاش بر انگیزه نیکسونکشی... نوشت: «حالا بهجای خود! میخواهم شلیک کنم!» و همینکار را هم کرد؛ به این امید که دستکم ترکش این شعرها به نیکسون بخورد. ولی نخورد؛ تا وقتی نرودا زنده بود، نخورد. آنقدر در کاخ سفید ماند و در کار دنیا و مردمش دخالت کرد که ناگهان پرده برافتاد و مردم دنیا خبر بیآبروییاش را شنیدند.
درست است که این شعرها را هم او نوشته؛ اما اینکه نرودای واقعی نبود. بود؟ بلندیهای ماچوپیچو را بخوانید تا شاعر واقعی را بشناسید. شاعری که در لابهلای سطرهای آن شعر زنده است؛ زنده و سرحال و بیاعتنا به این واقعیت تلخ که دوازدهروز بعد از کشتهشدن دوستش، همرزمش، دکتر آلنده مرد و نماند که ببیند «ژنرال» با بهشت او چه کرد و چه جهنمی را برای مردم شیلی رقم زد. خوب شد که نرودا نماند...
بخشی از خانهاش را طوری تزئین کرده بود که انگار سالن کشتی است؛ همهچیز میخ شده بود به زمین و تابلوها و چراغهای اتاق، از همان نوعی بود که دریانوردها در کشتیشان به کار میبردند. این همان اتاقی است که دیوارهای مدور شیشهای داشت و رو به دریا بود. اما جذابیت اتاق در همین چیزها خلاصه نمیشد. روی سقف و روی چارچوب پنجرهها، بهخط او، نام دوستان ازدسترفتهاش حک شده بود و هر روز که در این اتاق چرخ میزد، چشمش به نام «پل الوآر»، «فدریکو گارسیا لورکا» و «رافائل آلبرتی» میافتاد. این توصیفی است که «ریتا گیبرت» در کتاب «هفت صدا»یش از «پابلو نرودا» میکند. [انتشارات آگاه، 1367]
نرودا، با دیدن نام دوستان ازدسترفتهاش، لابد به این فکر میکرد روزی روزگاری نوبت او هم میرسد و شاید دلش خوش بود به اینکه کسی دیگر، در اتاقی دیگر، نام او را هم روی چوب حک میکند. برای شاعری که همه عمرش را صرف کلمات کرده، چیزی سختتر و دردناکتر از این نیست که روزی روزگاری نامش را فراموش کنند و کلماتی دیگر، جای نام او را بگیرند؛ نامی که انتخاب خودش بود. چهاردهسالش بود که پدرش، رسما به او گفت بهتر است دور ادبیات را خط بکشد و نام خانوادگی آنها [ریکاردوریس] را بیآبرو نکند. بنابراین تصمیم گرفت دیگر ریکاردوریس نباشد و شد «نرودا». نام کوچکش را هم تغییر داد؛ «پابلو» بهتر از «نفتالی» است. این شروع انقلاب کوچک پابلو نرودا بود.
جمله مشهوری از «اکتاویو پاز» هست که میگوید: «آمریکایلاتینی، کسی است که در حومه غرب، در حاشیه تاریخ زندگی میکند.»
شاید برای کنارآمدن، یا انکار این حاشیهنشینی بود که خیلی از آمریکایلاتینیها، حرارت و گرمای «چپ» را پذیرفتند و دل و دین از کف دادند و شدند چپهایی که میخواستند دنیای کوچکشان را تغییر دهند. پابلو نرودا هم یکی از همین چپها بود؛ مردی که ظاهرا شعر و سیاست را به یکاندازه دوست داشت و جز اندیشه چپ، به چیزی دیگر اعتنا نمیکرد. شاعری که سالهای سال، دل مردم شیلی را با شعرهایش شاد کرده بود، روزگاری هم تصمیم گرفت در هیئت یک سیاستمدار ظاهر شود و همین بود که نامزدی ریاستجمهوری را پذیرفت و در توضیح این حرکت ظاهرا غریب گفت «من از خانوادهای کارگر برخاستهام. هرگز با قدرتمندان کنار نیامدهام و همواره حس کردهام که کار من، وظیفه من و وظیفه من خدمت به مردم شیلی است و اینرا با شعر و عملم درآمیختهام.
من در زندگیام همآواز و همرزم آنان بودهام.» با اینهمه، نرودا در روزهای آخر پیش از انتخابات، به نفع کسی کنار کشید که یکی دیگر از اسطورههای چپگرایان آمریکای لاتین است؛ نرودا «سالوادور آلنده» را به خودش ترجیح داد و فکر کرد آلنده بهتر میتواند شیلی را بسازد و آنرا به بهشتی تبدیل کند که در شأن این مردم باشد. اما نشد؛ «پینوشه» قاعده بازی را بههم زد و شد حاکم شیلی و دوازده روز بعد، نرودا درحالی چشمهایش را بست که گمان نمیکرد روزگار پینوشه، روزی به سر آید.
برای آنها که نرودا را بهعنوان شاعر «عاشقانهها» میشناسند، سخت است که باور کنند او نیز میخواسته در قامت یک رئیسجمهور ظاهر شود. این هم از عجایب آمریکای لاتین است که نویسندگان روشنفکرش، مردان سیاست هم هستند و دستکم سالهایی از عمرشان را به شغلهایی گذراندهاند که وزارت خارجه کشورشان خواسته است و نرودا هم ظاهرا زمانی کنسول شیلی در هندوستان بوده است.
با این همه نرودا نمونه خاصی بود از یک روشنفکر آمریکای لاتینی که گمان نمیکرد شعرش بهتنهایی از پس همهچیز برمیآید و شاید اگر این خیال را در ذهن داشت، سودای رئیسجمهورشدن را در ذهن نمیپروراند و دلیل نمیآورد که آن سالها، روزگار حکومت شاعران بوده است. اما نرودا، شاعرتر از آنها بود و شاعرتر از خیلیهای دیگر و اگر این قریحه عالی را در وجودش نداشت، چهبسا برای رسیدن به صندلی ریاستجمهوری، آلنده را نیز کنار میزد. نرودای چپگرا، نرودایی که در اوج محبوبیت، نامزد ریاستجمهوری شد، سیاستمدار واقعی نبود؛ بیشتر به حرف جمعیتی گوش میکرد که همه از بزرگان چپ بودند و برای همین بود که صرفا همانچیزهایی را میگفت و توضیح میداد که باقی چپها نیز به زبان میآوردند؛ مثلا اینکه منابع طبیعی [معادن مس] باید ملی شود.
سالها پیش از آنکه جایزه نوبل ادبیات، به کف باکفایت نرودا سپرده شود، شاعر شیلی، در نامهای به «هکتور ائندی» [داستاننویس آرژانتینی] نوشته بود: «امروز یا باید کمونیست بود یا ضدکمونیست. بقیه مرامها محکوم به زوالاند.» و ظاهرا این همان عقیدهای بود که تا پایان عمر به آن وفادار ماند؛ چراکه فکر میکرد کمونیستها بهتر از ضدکمونیستها [غیر کمونیست؟] میتوانند عاشق مردم باشند و مردم را به خود ترجیح بدهند. مهم این بود که همه باید کار میکردند و هرکسی سرش گرم کاری بود که آدابش را خوب میدانست و هیچ ایرادی هم نداشت که خود نرودا، از محل درآمد کتابهایش، 6 هزار متری متر زمین ساحلی و خانهای در بالای یک تپه خرید تا شعرهای بیشتر و بهتری بنویسد و ایرادی هم نداشت که این تنها خانه نرودا نبود؛ ظاهرا در سانکریستوبال هیل و سانتیاگو و والپاریزو هم خانههایی داشت که میشد در آنجا استراحت کرد و عاشق مردم بود و مردم را به خود ترجیح داد.
اما چرا بیانصاف باشیم؟ در همین خانهها بود که شاعر آسایش داشت و بهترین عاشقانههای جهان را مینوشت و در یکی از همین خانهها بود که آخرین کتاب شعرش را هم روی کاغذ آورد و نامش را گذاشت «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» [ترجمه فارسی: فرامرز سلیمانی و احمد کریمی حکاک، نشر چشمه، 1368]. مجموعهای که بویی از عاشقانههای نرودا نبرده و ظاهرا نوشته شده است تا سلاحی باشد علیه رئیسجمهور کشوری که خودش را صاحب دنیا میدانست. کتاب آخر نرودا، بهترین شعرهای عمرش نبود؛ شعرهای سیاسی خوبی هم نبود، توضیح همه سالهایی بود که به مرام و مسلکی وفادار ماند و نخواست که در جبههای دیگر بایستد و جور دیگری رفتار کند.
میگویند شاعران، مردمان تیزهوشی هستند و ذکاوتشان مثالزدنی است و اگر چنین باشد [که ظاهرا هست] پابلو نرودای کبیر، خودش هم میدانست که آنچه از او میماند، «انگیزه نیکسونکشی...» نیست، «سرود اعتراض» هم نیست؛ شعرهای عاشقانهای است که آن قریحه خلاق عالی را پیشروی ما میگذارد و در آن شور شاعرانه، به شعار چپگرایانه بدل نشده است.
نرودا این شعرها را نوشت تا سندی بگذارد برای آنها که به جستوجوی کار روشنفکرانه او برمیآیند، نه اینکه او را با این شعرها و آن نامهها بشناسند. نرودای واقعی، نرودای شاعر است؛ کسی که «بلندیهای ماچوپیچو» را مینویسد و نرودای سیاستمدار، نرودایی بود که گاهی شعر را اسلحهای میدید که میشد شلیکاش کرد و در انتهای مقدمهاش بر انگیزه نیکسونکشی... نوشت: «حالا بهجای خود! میخواهم شلیک کنم!» و همینکار را هم کرد؛ به این امید که دستکم ترکش این شعرها به نیکسون بخورد. ولی نخورد؛ تا وقتی نرودا زنده بود، نخورد. آنقدر در کاخ سفید ماند و در کار دنیا و مردمش دخالت کرد که ناگهان پرده برافتاد و مردم دنیا خبر بیآبروییاش را شنیدند.
درست است که این شعرها را هم او نوشته؛ اما اینکه نرودای واقعی نبود. بود؟ بلندیهای ماچوپیچو را بخوانید تا شاعر واقعی را بشناسید. شاعری که در لابهلای سطرهای آن شعر زنده است؛ زنده و سرحال و بیاعتنا به این واقعیت تلخ که دوازدهروز بعد از کشتهشدن دوستش، همرزمش، دکتر آلنده مرد و نماند که ببیند «ژنرال» با بهشت او چه کرد و چه جهنمی را برای مردم شیلی رقم زد. خوب شد که نرودا نماند...