آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  مردان بزرگ خود را به تاریخ تحمیل کرده و با در هم شکستن زمان و مکان جاودانه می‌شوند. ارنستو چه‌گوارا، مردی که روزگاری ژان پل سارتر از او به عنوان «کاملترین انسان عصر ما» یاد کرده بود و فیدل کاسترو همواره حسرت می‌خورد که ای کاش زندگی کوتاه آن‌ «چه» یک کمی بیشتر دوام می‌یافت تا تمام مردان و زنان کوبا را همچون خود تربیت کند، از جنس همین اسطوره‌های جاودانی .

آرژانتینی‌ها می‌گویند: «زندگان داستان می‌نویسند و مردگان گاه خود تبدیل به داستان می‌شوند.» چه‌گوارا اما در زمره مردانی بود که با عشق خود به انسان‌ها و انسانیت مرزها و جغرافیایی محدودکننده نژادی و قومی را هزار پاره کرد و در همان حیات کوتاه خود داستانی نگاشت که در گذر دهه‌های پرشمار تبدیل به روایتی از مبارزه برای آزادی و آشتی‌ناپذیری با ظلم و استبداد شد؛ داستانی که به باور گابریل گارسیا مارکز « برای نوشتن آن به هزار سال زمان و یک میلیون برگ کاغذ سفید نیاز است».

تولد یک انقلابی
«ارنستو گوارا دلا سرنا» یا آن‌گونه که بعدها مردمان لاتین با افزودن پیشوند تحبیب او را خواندند «ارنستو چه‌گوارا» ، در 4 ژوئن 1928 در ایستگاه میان‌راهی قطاری که از «رزاریو» واقع در استان «سانتافه» راهی پایتخت بود، پا به دنیا گذاشت. سرنوشت ارنستو گویی در همان لحظه تولد رقم ‌خورد و در تمام دوران حیات مهرآوارگی دائم و هجرت از نقطه‌ای به نقطه دیگر و آسم شدیدی که ناشی از التهاب ریه هنگام تولد بود، بر پیشانی او حک شد. در این میان ناتوانی پدر، «ارنستو گوارا لینچا» در تامین معاش خانواده باعث مسافرت‌های متعدد شده و بدین ترتیب دوران کودکی ارنستوی جوان هم به خانه به‌دوشی و زندگی کولی‌وار طی شد.
 
با بازگشت خانواده به بوئنوس‌آیرس، ارنستوی جوان خود را برای ورود به دانشگاه آماده ‌کرد و به‌رغم آشنایی با زبان‌های متعدد، تسلط بر ریاضیات و شیمی ترجیح داد تا پزشکی را برگزیند؛ چه بسا او بدین ترتیب هم راهی برای غلبه بر آسم خود می‌یافت و هم می‌توانست به مردمان فقیر کشورش کمک کند. آشنایی او با اندیشه‌های انقلابی و ضدامپریالیستی هم به همین دوران باز می‌گردد. خواندن زندگینامه «ساندینو» مبارز و آزادی‌خواه بلندآوازه نیکاراگوئه‌ای که پیش از آن در برابر سلطه «یانکی‌ها» قد علم کرده بود، چنان تصویری در برابر چشمانش ‌آفرید که سال‌ها بعد زندگی خود را وقف هدف مشابهی ‌کند.

آشنایی با ساندینو جرقه نخستین سفر ارنستو را برای آشنایی با درد و رنج مردم زد. او در این سفر دو ماهه با موتورسیکلتی دست‌ساز، مسیری طولانی را پیمود و زیستن در کنار مردم فقیر کشورش را تجربه کرد. در بازگشت از این سفر است که ارنستوی متحول شده در دفتر خاطراتش می‌نویسد: «انسان باید طوری از دنیا برود که بتوان آن را شاهکار انسانی و حماسه تلقی کرد. مردن عادی هیچ ارزشی ندارد؛ چیزی است مثل خود را حلق‌آویز کردن! آرزویی که سال‌ها بعد و با مرگ او محقق می‌شود.» دومین سفر او در سال 1951 و با گذر از آمریکای لاتین به آمریکای مرکزی شکل گرفت. ارنستوی جوان در جریان سفر خود گذشته از آشنایی با درد و رنج مردمان فقیر نگاه داشته شده، دچار چنان تحولی ‌شد که ترجیح داد تا به جای درمان بیماری‌ها به نجات جان انسان‌ها از رژیم‌های فاسد بپردازد. با پایان این سفر، او که حالا هدف خود را یافته و هیچ درنگی را برای تحقق آن جایز نمی‌شمرد در کمتر از 5 ماه نیمی از دروس لازم برای اخذ درجه پزشکی را پشت سر گذاشت. بدین ترتیب زندگی ارنستوی جوان به عنوان یک انقلابی از همان روزی آغاز شد که مراسم فارغ التحصیلی وی انجام شد.

هجرت از آرژانتین
ارنستو در سال 1953، پس از آنکه تحمل حکومت پرون،رییس‌جمهوری کشورش را دشوار می‌بیند به همراه کارلوس فرر، دوست و همراه همیشگی خود راهی بولیوی می‌شود. بولیوی و لاپاز، پایتخت این کشور نمادی از ناامنی و خشونت است. دو ماه حضور در لاپاز کافی است تا ارنستو با همه زوایای زندگی در این کشور بحران زده آشنا شود. پس از آن است که او و همراهش تصمیم به ادامه سفر خود می‌گیرند؛ مقصد بعدی پرو است. ارنستو نخستین مقالات در مورد «انقلاب» و «شورش‌های اجتماعی» را در سه هفته اقامت خود در این کشور می‌نویسد. تحولات گواتمالا و شورش‌های بزرگ در این کشور باعث می‌شود تا دو دوست بار دیگر به راه بیفتند.
 
در میانه راه سفر به گواتمالاست که خبر حمله به پادگان مونکادا، در کوبا را می‌شنود؛ حمله‌ای به رهبری یک وکیل 27 ساله به نام فیدل کاسترو. شوق حضور در کوبا از یک سو و تحولاتی که در گواتمالا تحت رهبری سرهنگ ژاکوب آربنز روی می‌دهد از سوی دیگر او را بر دو راهی انتخاب قرار می‌دهد. ارنستو در نهایت تصمیم می‌گیرد در گواتمالا بماند. اقدامات آربنز که با قد علم کردن در برابر کمپانی قدرتمند و افسانه‌ای «یونایتد فروت» سلطه آمریکا را به چالش می‌کشد، علت اصلی این انتخاب است. رویاهای ارنستو در مورد آینده گواتمالا و تبدیل شدن این کشور به الگویی برای قطع دست امپریالیسم چندان به طول نمی‌انجامد . در ژوئن همان سال دخالت نظامی آمریکا و بمباران‌های وسیع پایتخت در کنار تجهیز مخالفان داخلی به سرنگونی دولت می‌انجامد. این فاجعه در کنار قتل‌عام هواداران دولت باعث می‌شود تا ارنستو که در دوران حضور در این کشور ارتباطات وسیعی با سندیکالیست‌ها و کمونیست‌ها برقرار کرده بود برای حفظ جان خود مجبور به خروج از گواتمالا شود.

دیدار سرنوشت‌ساز
خروج از گواتمالا و ورود به مکزیک دوران جدیدی در زندگی «چه» است. دست سرنوشت ارنستو را که پس از مدت‌ها اشتغال به حرفه‌هایی چون عکاسی دوره‌گرد، پزشکی و ... سرانجام روزنامه‌نگاری را برگزیده است، بار دیگر در تندباد حوادث قرار می‌دهد. او به عنوان یک روزنامه‌نگار با فیدل کاستروی کوبایی که در جست‌وجویی پناهگاهی برای بازسازی چریک‌هایش به مکزیک آمده است، رو در رو می‌شود. اولین دیدار این دو 10 ساعت طول می‌کشد و در جریان همین دیدار است که ارنستوی جوان روزنامه‌نگاری را رها کرده و به عنوان پزشک به جمع یاران کاسترو ملحق می‌شود. کاسترو جدی‌ترین مخالف باتیستا، دیکتاتور حاکم بر کوباست و خود را ادامه‌دهنده راه «خوزه مارتی» سردمدار مبارزه با استعمار اسپانیا در یک قرن قبل می‌داند. زندگی پارتیزانی ارنستوی جوان آغاز می‌شود.

آغاز یک انقلاب
در نیمه شب 25 نوامبر 1956، کاسترو به همراه حدود 80 تن از همراهانش، که در میان آنها ارنستوی جوان هم حضور داشت با کشتی کوچکی به سمت کوبا راه ‌افتاد. سختی‌های این سفر 11 روزه دریایی را کمین نیروهای دولتی و درگیری‌ای که به تبع آن واقع شد، کامل کرد. در جریان این درگیری چریک‌های کاسترو قتل‌عام شده و از مجموع 82 نفر تنها 27 تن امکان نجات از مهلکه را ‌یافتند. پس از این قتل عام بود که پزشک گروه هم ترجیح داد سلاح در دست بگیرد. او – چه گوارا- خود در این باره می‌گوید: «نمی‌دانستم چه باید بکنم. ساکی پر از دارو روی دوشم بود و جعبه‌ای مملو از گلوله در دستم. نمی‌توانستم هر دو را حمل کنم. تصمیم گرفتم ساک دارو را بر زمین بگذارم و گلوله‌ها را بردارم.» درست‌تر آن است که بگوییم زندگی چه‌گوارا به عنوان چریک مسلح از همین انتخاب بود که آغاز شد.
 
جنگ در کوبا سه سال طول ‌کشید و ارنستوی تازه سلاح در دست گرفته در همین دوران کوتاه به بالاترین درجات در ارتش پارتیزانی دست یافت. درگیری دو ماهه‌ای که از 21 ژوییه 1957 آغاز شده و به درهم کوبیده شد و سربازان باتیستا توسط 280 چریک منتهی شد، نام «ارنستو چه‌گوارا» را بر زبان‌ها انداخت. افسانه «چه» اما از زمانی آغاز می‌شود که او در آستانه 30 سالگی قرار می‌گیرد. «چه» در اواخر دسامبر 1958 با نیروهای خود شهر «سانتاکلارا» را تصرف کرده و پس از آن «هاوانا» را هم فتح می‌کند. فتح هاوانا به فرار باتیستا و سقوط رژیم دیکتاتوری در 1959 می‌انجامد.فیدل هم در می 1961 تاسیس «جمهوری دموکراتیک سوسیالیستی» را اعلام کرده و خود رهبری آن را در دست می‌گیرد.

پیروزی انقلاب اما برای ارنستو خوش‌یمن نیست. فیدل هدایت بانک مرکزی را به او می‌سپارد؛ شغلی که با توجه به نفرت او از پول و ثروت برایش بی‌معنی و کسل‌کننده است. حوادثی چون مصادره اموال شرکت‌های نفتی آمریکا، قطع صادرات شکر به آمریکا و پایان روابط میان دو کشور حوادث سال‌های بعد را شکل می‌دهند.
هرچند روحیه مبارزه‌جوی «چه» با سکون سازگار نبود اما تحمل او زمانی به سرآمد که در جریان بحران «خلیح خوک‌ها» شوروی بدون توجه به نظرات فیدل و چه‌گوارا که خواستار مقاومت و مبارزه تا آخرین نفس بودند، با آمریکا سازش کرد. او پس از این رویداد در مجمع عمومی سازمان ملل به افشای نقش آمریکا در قتل «پاتریس لومومبا» رهبر نهضت ملی کنگو پرداخته و از تمام انسان‌های آزادی‌خواه خواست تا برای انتقام گرفتن از آمریکا برای این جنایت آماده شوند.

صدور انقلاب به آفریقا
چه‌گوارا پس از سخنرانی آتشین خود نزد دوست قدیمی‌اش «احمد بن بلا» در الجزایر رفت. او معتقد بود که عمر امپریالیسم در آفریقا به سر رسیده است به همین منظور راهی کنگو ‌شد تا «راه تحقق سوسیالیسم» را هموار کرده و استعمار را به زانو درآورد. در این راه به باور وی چشم بستن بر کمک‌های شوروی که معامله پنهان با امپریالیسم را به رهایی ملت‌ها ترجیح می‌دهد، امری بیهوده به نظر آمد گویی تنها راه نجات مردم همان مبارزه مسلحانه چریکی و در نهایت انقلاب مردمی است. با بررسی اوضاع کنگو، چه‌گوارا راهی کوبا شد تا همراهی کاستروی انقلابی را به‌دست آورد. حاصل مذاکره دو ساعته میان این دو، که هرگز جزییات آن فاش نشد،در نهایت چه‌گوارای سرخورده از کمک کوبایی‌ها را به آفریقا باز ‌گرداند. او و معدود همراهان کوبایی‌اش در کنار شورشیان کنگویی به مبارزه پرداختند، اما درنهایت عدم آگاهی مردم نسبت به اهداف حرکت و امتناع آنان از همراهی باعث شد تا همان‌گونه که خود پیش‌بینی می‌کرد این نبرد به شکست بینجامد. او و همراهانش به تانزانیا گریخته و در سفارت کوبا پناه گرفتند. چه‌گوارا از آنجا مخفیانه راهی‌ قاهره شده و در حالی‌که جمال عبدالناصر مصری وی را «تارزان» می‌خواند، از این سرزمین به پراگ رفت.

بولیوی؛ مقصد آخر
پایان گوشه‌نشینی چند ماهه چه‌گوارا همزمان بود با اعلام استراتژی جدید انقلاب وی مبنی بر اینکه برای به خاک کشاندن آمریکا باید «یک،دو و انبوهی ویتنام» آفرید. این ‌گونه بود که او بار دیگر راهی کوبا ‌شد تا با بازآموزی چریک‌های همراه خود و آموزش دادن به آنان حرکتی انقلابی را در بولیوی سامان دهد. این بار کاسترو هم که معتقد بود انقلاب در بولیوی منافع انقلاب کوبا را محقق خواهد کرد، با یار قدیمی خود همراهی کرده و حتی گاه خود آموزش چریک‌ها را هم برعهده می‌گرفت. 7 دسامبر 1967 آغاز حضور چریک‌های انقلابی لاتین در بولیوی بود؛ انقلابی که با کمک کارگران معادن و علیه ژنرال بارینتوس راه ‌افتاد.

فقر و نارضایتی عمومی و آماده بودن زمینه اعتراض علیه حکومت باعث ‌شد تا چه‌گوارا این بار امیدوار باشد که تجریه تلخ کنگو و عدم آگاهی و همراهی مردم روی ندهد. پیش‌بینی چه‌گوارا در عمل هم چندان نادرست نبود اما آمریکایی‌ها که از رویدادهای کوبا درس گرفته بودند با تمام قوا واردعمل شده و با تجهیز نیروهای محلی و یگان‌های ویژه مبارزه با چریک‌ها، چه‌گوارا و همراهانش را برای شش ماه در کوه‌های بولیوی محاصره کردند. مقاومت چه‌گوارا و همراهانش در نهایت با خیانت زنی چوپان در هم شکسته شد و سربازان بولیویایی آنها را محاصره کردند. چه‌گوارا اگرچه تا آخرین گلوله مبارزه کرد اما سرانجام در نبردی نابرابر به دست مامورانی که وظیفه داشتند وی را کشته و هیچ نشانه‌ای از جسد وی باقی نگذارند، به قتل رسید.

مرگ پایان کار نیست!
مرگ چه‌گوارا و دفن جسد وی در نقطه‌ای نامعلوم اما پایان افسانه او نبود. انقلابی لاتین که در سرتاسر دوران حیاتش تبدیل به نمادی از قیام در برابر استبداد و استعمار شده بود، پس از مرگ هم الهام‌بخش حرکت‌های متعددی شده است. انبوه تظاهرات مردمی در محکومیت قتل او به همراه تصاویری که هنوز هم پس از گذشت دهه‌ها در گوشه و کنار جهان، دانشگاه‌ها و هر جایی که نشانی از آزادی‌خواهی در آن یافت می‌شود، برافراشته می‌شود، نشان می‌دهد که انقلابی لاتین هنوز زنده است. تصویری که «آلبرتو دیاز کوتییرز»، از او با کلاه‌ بره‌ای ستاره‌دار و بلوز چرمی‌ سبز تیره ثبت کرده هنوز هم محبوب‌ترین تصویر دنیاست و بیش از هر تصویر دیگری در طول تاریخ منتشر شده است.

تلاش‌های آمریکا برای خدشه‌دار کردن تصویر چه‌گوارا با متهم کردن وی به «رفتار خشن»، «برخوردهای سادیسمی» یا حتی «راه‌اندازی اردوگاه‌های کار اجباری در کوبا» هم نتوانسته است تصویر مردی را که امیدوار بود مردمان جهان لذت رهایی از استعمار و استبداد را بچشند، مخدوش کند. چه‌گوارا -که دهه‌ها بعد با اعتراف یکی از افسران حاضر در صحنه قتل، استخوان‌هایش پیدا شده و به وطن دومش یعنی کوبا منتقل شد- فرهنگی را بنیان گذاشت که امروزه پس از گذشت دهه‌ها، بار دیگر در قاره لاتین فراگیر شده است. حرکت‌های نوین این کشورها، از ونزوئلا گرفته تا برزیل، اکوادور، بولیوی و ... همگی وام گرفته از اندیشه‌های انقلابی و استعمار ستیز او هستند. او اگر در دوران حیاتش نتوانست رویای «یک،دو،انبوهی ویتنام» را محقق کند امروزه کابوس «یک، دو، انبوهی چه‌گوارا» را برای آمریکایی‌ها رقم زده است. ارنستو هنوز هم با همان موهای پریشان و در هم ریخته فریاد سرمی‌دهد: «به پیش! پیروزی نزدیک است!»

تبلیغات