نویسندگان: مریم شبانی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  آمریکای لاتین سرزمین قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌هاست، سرزمین انقلاب و کودتا و در یک کلام سرزمین حکومت‌گری ایدئولوژیک. حاکمان آمریکای لاتین، چه آنها که بر تانک‌های ارتشی نشستند و کودتایی را سامان دادند و چه آنها که جامه پارتیزانی بر تن کردند و شکل مبارزه را انقلاب نام نهادند، فردای پیروزی بود که ایدئولوژی حکومت‌گری خویش را فریاد کردند؛ آن یکی مبارزه با کمونیست و چپ‌گرایی و این دیگری مبارزه با سرمایه‌داری و امپریالیسم.

در آمریکای لاتین یا باید پارتیزانی چپ بود، یا ژنرالی راست. یا باید کاسترو بود و یا آگوستو پینوشه، راه میانه‌ای وجود ندارد که سیاست این بخش از کره زمین، فرهنگ‌نامه خاص خود را دارد. اینجا سرزمین تناقض است. سرزمین قهرمان‌پروری، اسطوره‌های آمریکای لاتین نه از جنس رویا و خیال که تماما انسان‌هایی بودند شبیه دیگران. اینجا مردم همان قدر برای پارتیزان‌های انقلابی هورا می‌کشند که برای ژنرال‌های نظامی و چپ‌گرایان خودکامه همان قدر منفور می‌شوند که راست‌گرایان خودکامه آمریکای لاتین سرزمین عشق و نفرت است؛ عشق به کاسترو و نفرت از کاسترو، عشق به پرون و نفرت از پرون، عشق به پینوشه و نفرت از پینوشه. در سرزمین انقلاب و کودتا آنکه کشته شد، قدیس شد و آنکه زنده ماند تکفیر؛ چه آنکه اینجا سرزمین خیر و شر است، بد و خوب، سیاه و سفید.

نویسنده‌های بزرگ آمریکای لاتین، بارگاس یوسا، مارکز، فوئنتس و دیگران، بهترین راوی دوقطبی سیاست این سرزمین‌اند. قهرمان این داستان‌ها نه موجوداتی تخیلی‌ که دیکتاتوری‌هایی واقعی‌اند. «باتیستا» در کوبا، «پینوشه» در شیلی، «سوموزا» در نیکاراگوئه، «ویدلا» در آرژانتین، «مدیسی» در برزیل، «مارتینز» در السالوادور،‌ «آربنز» در گواتمالا و باز هم «کاسترو» در کوبا و این همه اما تمام سیاهه نیست که هر کشور سرزمین‌های جنوبی، خود تجربه‌ای از کودتا و انقلاب است، اینجاست که می‌توان آمریکای لاتین را سرزمین صدور سیاست در دایره بسته نام نهاد. در اینجا مرزها نه زمینی که ذهنی‌اند و آنچه دوری و نزدیکی کشورها را رقم می‌زند، نه فاصله‌های زمینی که ایدئولوژی‌های رهبران انقلابی و ژنرال‌های کودتاچی است.

«ویدلای» مخوف آرژانتین، اسباب شکنجه از سرزمین حکومت‌گری پینوشه وارد می‌کند و دیکتاتور شیلی، «ناپدید کردن» مخالفان را از او تعلیم می‌گیرد. اینجا، دیکتاتورهای ضدکمونیست، تداوم حکومتگری خویش را شیوه‌ای نو برساخته‌اند و دیکتاتورهای مخالف امپریالیسم نیز همچنین. دیکتاتورهای راست به آمریکا چشم دوخته بودند و دیکتاتورهای چپ به شوروی و در میانه جنگ سرد اما جنگی تمام‌عیار در سرزمین‌های لاتین جنوبی برپا بود تا دو ابرقدرت لبخند رضایتی زنند و امتیازی دیگر در سبد خویش اندازند که آمریکای لاتین نه سرزمین جنگ‌های مذهبی و ملی که صحنه نبرد ایدئولوژیک آمریکا و شوروی بود. جنگ راست با چپ و اجرای سناریو نوشته‌شده در راهروهای کرملین و کاخ سفید.

پارتیزان‌های کوبایی که پیروز شدند، باتیستا از کوبا گریخت و کاسترو بر جای او نشست. «ریشوی» کوبایی اما هنوز آرمان‌هایش را در گولاک و لنینگراد نمی‌جست که خود منتقد چپ‌گرایی استالینیستی بود و چشم نه در شوروی که به تجربه خود در کوبا بسته بود. هراس آمریکا اما کاسترو را به دامن شوروی انداخت و این امکان را به او بخشید که از دشمنی با آمریکا، ایدئولوژی‌ای برای تداوم انقلاب پی ریزد. آمریکا، کوبای انقلابی را به شوروی هدیه کرد و دیکتاتور چپ نیز رهاورد تازه را قدر دانست؛ پایگاهی چپ در مجاورت مرزهای دشمن راست. جنگ سرد از آسیا و اروپا به آمریکای جنوبی نیز کشیده شد.و اما در شیلی: 11 سپتامبر در شیلی خیلی پیشترها نماد خشونت و ترور شده بود. 11 سپتامبر 1973 ژنرال پینوشه کاخ ریاست جمهوری شیلی «لاموندا» را هدف گرفت.
 
آلنده در اتاق کار ریاست جمهوری خودکشی کرد و پینوشه حاکم بلامنازع شیلی شد. پینوشه با چراغ سبز آمریکا آمده بود تا در مقابل کوبا شدن شیلی بایستد اما چنان حکومت دیکتاتوری‌ای را به سامان رساند که رهبران کاخ سفید نیز انگشت حیرت بر دهان گزیدند. پینوشه آمده بود تا به تعبیر «فوئنتس» مخوف‌ترین شخصیت مخلوق شکسپیر – مکبث – را تصویری واقعی بر جای بگذارد و گذاشت. چراکه پینوشه تنها دیکتاتور آمریکای لاتین بود که از اریکه قدرت با سری افراشته و سینه‌ای پر از مدال پایین آمد و هنوز هم هوادارانش به او می‌بالند و مخالفانش لعن و نفرین نثارش می‌کنند. دیکتاتور آنقدر زیرک بود که در 1989 حکومت را واگذار کند. دیکتاتور خوب می‌دانست که با پایان یافتن جنگ سرد دیگر نمی‌توان پشت سپر مبارزه با کمونیسم پنهان شد.

همان روزهایی که ژنرال پینوشه به پاکسازی دشمنان دیکتاتوری‌اش مشغول بود، در سرزمین‌های مجاور نیز خورخه ویدلا، خانه به خانه می‌گشت تا دشمنان خود را از مخفیگاه‌ها بیرون کشد. ویدلا مددرسان پینوشه بود و دیکتاتور شیلی حامی دیکتاتور آرژانتین. دو دیکتاتور «عملیات کندر» را با همراهی یکدیگر اجرا کردند: «شکار مخالفان سیاسی در گوشه و کنار جهان و قتل آنها» و این همه در سایه حمایت ایالات متحده آمریکا، گویی رهبران آمریکا ایده حمایت از حقوق بشر را برای آمریکای لاتین، نسخه‌ای مناسب نمی‌دیدند.
 
«خونتا»ی آرژانتین – شورای رهبری – تشنه ناپدیدکردن مخالفان بود و چه آنکه اعضای خونتا همگی در تعلیم‌گاه‌های آلمان نازی، مشق شکنجه و کشتار دیده بودند. طنز روزگار اینجا رخ نمود. دیکتاتور آرژانتین در محضر فاشیسم درس آموخته بود و اکنون در دامان آمریکا رشد می‌یافت. صحنه بازی، آمریکای لاتین بود و باید بر بسیاری مرزبندی‌های دیگر چشم بست که اینجا نبرد تنها میان چپ و راست جریان دارد. خشونتی که از حکومت پرون و پرونیست‌های نیمه‌سوسیالیست به ارث رسیده بود، در مکتب فاشیستی ویدلا تئوریزه شد تا دیکتاتور 30 هزار ناپدید بر جای گذارد و برود.

در برزیل اما مردم به ارتش چشم دوخته بودند و بی‌عملی ارتشیان را نظاره می‌کردند. آنقدر علیه گولارت، رئیس جمهور چپ‌گرای برزیل سخن گفته شد که مردم تنها یک منجی راست را انتظار می‌کشیدند. کودتا انجام شد و ژنرال مدیسی بر اریکه قدرت نشست. اما کودتای نظامیان، انقلاب نام گرفت تا صورتی مردم‌پسند داشته باشد. همه راضی بودند: ارتش، مردم، راستگرایان و کمی آنسوتر آمریکا. حامیان آتشین کودتا اما خیلی زود جامه پارتیزانی بر تن کردند تا انقلابی مارکسیستی را به سامان رسانند. تناقضی بزرگ، این مردم از مرگ چه‌گوارا همان قدر ناراحت شدند که از حکومت کودتا بر خود خوشحال و تاریخ برزیل این چنین در تلاطم میان چپ‌گرایی و راست‌گرایی افراطی مردم پیش رفت تا ثروتمندترین کشور‌آمریکای لاتین، چهره کریه فقر را زودتر از دیگر همسایگان در سرزمین خود ببیند.

آمریکای لاتین بیش از آنکه سرزمین دیکتاتوری چپ باشد،‌ دیکتاتورهای نظامی راست‌گرا به خود دیده است. در جنگ سرد دو ابرقدرت، اگر شوروی آسیا را نزدیک خود یافت و استقرار دیکتاتورهای چپ‌گرا را در این منطقه به نمایش گذاشت، ایالات متحده نیز آمریکای جنوبی را مجاور و نزدیک دید و حمایت از دیکتاتورهای راست را سیاستی برای بقا تعریف کرد. سوموزا در نیکاراگوئه، آربنز در گواتمالا، پینوشه، ویدلا، باتیستا و دیگران پاسخی بودند بر ظهور دیکتاتوری چپ در چین، کره‌شمالی و اروپای‌شرقی. جنگ، جنگ دو ابرقدرت بود و در این جنگ جهانی اسطوره‌ها نیز نه ملی که فراملی شدند. چه‌گوارا نماد انقلاب‌های مارکسیستی و سوسیالیستی شد و پینوشه نماد مقابله با آفت‌های چپ‌گرایی.

تبلیغات