حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

  در بهار 1947، دو نماینده کنگره در اولین دوره‌شان توسط یک گروه مدنی محلی در مک‌کیسپورت ایالت پنسیلوانیا دعوت شدند تا درباره قانون تَفت- هارتلی مذاکره کنند. این اولین ملاقات دو سیاستمداری بود که بعدا با تاریخ آمریکا پیوند خوردند:

جان اف. کندی و ریچارد ام. نیکسون. این دو بعدها به‌ترتیب سی‌و‌پنجمین و سی‌و‌هفتمین رئیس‌جمهور آمریکا شدند و فوجی از احساسات آنها را احاطه کرد. آنها بعد از مرگشان تقریبا جایگاهی اسطوره‌ای یافتند. از اینرو قطعی بود که زندگی و دوران ریاست‌جمهوری آنها الهام‌بخش هالیوود (منبع قسمت اعظمی از اسطوره‌شناسی فرهنگی معاصر ما) خواهد بود. به هر حال کسی نمی‌توانست تصور کند فیلم‌های جی.‌اف.‌کی (1991) و نیکسون (1995) که الیور استون، نویسنده و کارگردان اسکاری ساخت چنین بحث‌انگیز باشد.

استقبال اولیه رسانه‌های آمریکایی حتی قبل از اظهارنظر منتقدان، روزنامه‌نگاران، مفسران سیاسی و
اندیشمندان از این دو فیلم کاملا مهارشده یا شاید مودبانه بود. تام ویکر، مقاله‌نویس و نظریه‌پرداز سابق نیویورک تایمز، از جی.‌اف.‌کی با صفاتی چون پارانویایی و خیالی نام می‌برد و آن را مملو از اعلامیه‌های افراط‌آمیز و اهانت‌آمیز دانست. جرج ویل، کارشناس سیاسی نیز جی.‌اف.‌کی را محکوم کرد و آن را نمایشی دانست از تاریخی نفرت‌انگیز که کارگردانش با اتکا به مهارت‌های فنی و با دانش و تحصیلاتی ناچیز آن را ساخته است. اظهار نظر خانواده نیکسون بر فیلم نیکسون کاملا کوتاه و گویا بود؛ آنها فیلم استون را با عبارت ترور شخصیت توصیف کردند.این امر در صورتی بود که استون کتابی 500 صفحه‌ای را به همراه فیلم نیکسون منتشر کرد تا پشتیبانی برای حقایق و تفاسیر فیلمش باشد.
به‌رغم حمله به دقت و صحت تاریخی دو فیلم، شماری از منتقدان مطرح، قدرت احساسی و زیبایی‌شناختی هر دو فیلم را تحسین کردند.
 
به‌عنوان مثال دیوید دنبی، منتقد فیلم مجله نیویورک، جی.‌اف.‌کی را این‌طور تشریح کرد: هولناک، میخکوب‌کننده و غیرقابل اطمینان، اما یک تجربه معنوی و بصری فوق‌العاده. وقتی جنت ماسلین منتقد فیلم نیویورک تایمز درباره نیکسون اظهار نظر کرد، قضاوتش در میان نقدهایی که بر فیلم نوشته شده بود طنین‌انداز شد. او گفت: نیکسون فیلمی بی‌پروا و قلدرانه است که به‌طور آزاردهنده‌ای غیرموثق می‌نماید؛ این فیلم خوش ظاهر و چرب‌زبان به اندازه‌ای که می‌خواسته جسورانه و قوی از کار درآمده است.
در بیشتر ارزیابی‌ها جدای از ارتباط‌های تاریخی آشکار، فقدان هرگونه اشاره به پیوندهای میان دو فیلم دیده می‌شد؛ از جمله اشاره‌های مکرر به جک کندی در فیلم نیکسون یا هجوم ناموفق خلیج پیگز (کوبا) در هر دو فیلم. تقریبا تمامی ریویونویسان و دیگر منتقدان از شناسایی شباهت‌های دو فیلم ناتوان بودند و در نهایت جی.‌اف.‌کی را چیزی نزدیک به یک معمای قتل و نیکسون را به عنوان یک معمای اخلاقی پذیرفتند.

در هر صورت مضامین داستانی بنیادین و نهفته‌ غنی و پرمایه‌ای این دو فیلم را با یکدیگر مرتبط ساخته است. در میان این موارد یک نمونه از تراژدی‌های کلاسیک یونان وجود دارد که ارجاعی است به تراژدی کاهنه‌های باکوس (The Bacchae) از یوریپیدس، نمایشنامه‌نویس یونانی؛ و نمونه دیگر به اسطوره انسان‌شناسی برمی‌گردد و افسانه شاهزاده گمشده (Missing Prince) را پیش می‌کشد؛ رد این مورد را در شاخه طلایی (Golden Bough) ادوارد فرانکلین فریزر (جامعه‌شناس آمریکایی) و همچنین ادبیات مدرن و مثلا شعر خراب‌آباد (Waste Land) تی. اس. الیوت می‌توان یافت.

استون تاثیرپذیری از کاهنه‌های باکوس در فیلم‌هایش را تایید کرده و گفته که در دوران دانشجویی در دانشگاه نیویورک یکی از نمایشنامه‌های مورد علاقه او بوده است. وی با اینکه همیشه به جی.‌اف.‌کی و نیکسون به عنوان اسطوره (یا ضد اسطوره) اشاره داشته ولی هرگز به صراحت درباره ساختارهای بنیادین اسطوره‌ای که در دو فیلم استفاده کرده، سخن نگفته است. فقط یکی دو منتقد به این ساختارها اشاره کرده‌اند: هاول رینز، سردبیر صفحه سرمقاله‌های نشریه نیویورک تایمز که با استدلال گفت: «ستاره واقعی هر دو فیلم شاهزاده گمشده است»؛ و ریویو نویسی در نیویورک نِیتیو که در مطلبش درباره جی.‌اف.‌کی به هر دو روایت‌ اسطوره‌ای اشاره کرد و مدعی شد که: «آمریکای تباه‌شده در سوگ پادشاه مقتول خود راه به جایی نخواهد برد». او حتی ریویو خود را با این سوال به پایان رسانده است: «آیا ما کاهنه‌های باکوس هستیم؟»

کاهنه‌های باکوس آخرین نمایشنامه یوریپیدس بود. بعضی از اندیشمندان آن را به‌عنوان باور نهایی وی از خدایان، بعد از یک عمر شک‌گرایی مذهبی تلقی می‌کنند. در این نمایشنامه پِن‌تیئس، پادشاه تیبان، به‌خاطر سرپیچی از دیونیزوس (خدای می و خوش‌گذرانی) توسط کاهنه‌های باکوس تکه‌تکه می‌شود. یوریپیدس در این نمایشنامه استدلال می‌کند که یک انسان برای برخورداری از یک زندگی متوازن باید با ابعاد شهوانی و نامعقول هستی روبه‌رو شود و آنها را بپذیرد.

حضور این دو مضمون، فیلم‌های جی.‌اف.‌کی و نیکسون را از جایگاه دو وقایع‌نگاری مجزا، دور کرده و آنها را به‌عنوان دیدگاه‌های استون پیرامون سیاست‌های آمریکایی مطرح می‌کند. این دو فیلم در کنار هم ارایه‌دهنده این دیدگاه کابوس‌وار هستند که ترور جان اف. کندی (شاهزاده گمشده) همه امیدها و آرمان‌گرایی‌ها را از چشم‌انداز سیاسی آمریکا زدود و تمام قدرت را در دستان گروهی در پشت پرده (کاهنه‌های باکوس) قرار داد تا در برابر کسی قرار گیرند که ماکیاولی‌ترین سیاستمدار آمریکایی قرن بیستم بود؛ و نیک‌نهادی اسطوره‌ای او که مردی نادر از میان مردم بود را ضعیف و ناتوان کنند.

الیور استون با انتخاب جیم گریسن، بازپرس بخش‌ قضایی نیواورلئان، به‌عنوان قهرمان فیلم جی.‌اف.‌کی، چهره‌ای را برگزیده که به نظر نمی‌رسد کسی بتواند رابطه‌ای میان او و قهرمان یک تراژدی یونانی یا شاهزاده‌ای اسطوره‌ای بیابد. حتی محققانی که باور داشتند توطئه‌ای در کار بوده، تحقیقات گریسن و پیگردهای متعاقب او در پرونده ترور کندی را بیراهه‌رفتنی مضحک قلمداد می‌کردند.
به هر حال گریسن از یک وجه اسطوره‌ای برخوردار است. به عنوان مثال مکس ایستمن گفته «تمام قهرمانان اسطوره‌ای، جدی، سرسخت و افراطی هستند». از اینرو قهرمان اسطوره‌ای که استون خلق کرده، بیشتر هالیوودی است تا آتنی.
گریسن به قدری مانند قهرمان‌های کاپرا از جمله آقای دیدز است که پذیرفتن تصادفی بودن این شباهت دشوار می‌نماید. یکی دو منتقد نیز به جی.‌اف.‌کی با عنوان آقای اسمیت برای ترور می‌رود اشاره کرده‌اند.

استون از موج عظیم انتقادها علیه تحقیقات گریسن و حتی خود او آگاه بود. نظریه‌پردازان توطئه، همواره بر این عقیده و احساس بوده‌اند که تحقیقات او راهی برای منحرف کردن توجهات از ارتباط مافیا با ترور بود؛ به‌ویژه از آن جایی که گریسن هرگز اتهامی را علیه اعضای دارودسته ترافیکِنت-‌مورِلو مطرح نکرد؛ گروهی که نیواورلئان را تحت کنترل داشت و در تلاش‌های حکومت کندی به‌منظور ترور فیدل کاسترو نقش چشم‌گیری ایفا می‌کرد. به هر حال همان‌طور که استون می‌گوید: «من گریسن را بهتر از خودش جلوه دادم چون هدف بزرگتری را تعقیب می‌کردم». بخشی از این هدف شیوه‌ای برای مطرح کردن دنیای گیج‌کننده ترور کندی بود؛ به‌ویژه گزارش 26 جلدی هیات وارن که بزرگترین نوول سوررئال آمریکا نامیده شد. در فیلم، زمان شروع تحقیقات، گریسن به همکارانش می‌گوید: «ما در آینه می‌نگریم؛ اما جایی که سفید، سیاه است و سیاه، سفید».

در تقابل با تردید و شک‌گرایی که دامن‌گیر تصویر اسطوره‌ای استون از جیم گریسن شد، اعتراض چندان زیادی به تصویر وی از نیکسون به عنوان یک قهرمان تراژیک و تقریبا شکسپیری نشد. استون بی‌تردید مدیون بازی درخشان آنتونی هاپکینز در نقش نیکسون است. هاپکینز به‌منظور اجتناب از تقلید و دست یافتن به عصاره شخصیت نیکسون، با استادی و مهارت بدقوارگی فیزیکی، لبخند‌ها و رفتار وی را دوباره خلق کرد؛ رفتاری که آمیزه‌ای از احساسات پرسوز و گداز و مردسالاری بود.

استون که ژانرهای هالیوودی را زیرورو کرده بود تا استعاره‌ بصری برای نیکسون بیابد، در نهایت همشهری کین را برگزید؛ احتمالا این انتخاب از یکسو به‌خاطر طبیعت حماسی و از سوی دیگر تلاش فیلم مذکور در نفوذ به رمز و رازهای شخصیتش بوده است. هانا (مری استین‌بِرجِن) مادر نیکسون است که وی همواره از او به‌عنوان یک قدیسه یاد می‌کرد ولی مواخذه‌ها، خواسته‌های سختگیرانه و محرومیت‌های غیرتعمدی از محبت، رفتارهایی بودند که می‌توانست روح هر کودکی را آزار دهد.
استون سرنخ‌های وسوسه‌انگیز دیگری را نیز در اختیار ما قرار می‌دهد از جمله «چهار مرگ» که نیکسون به آنها به‌عنوان جا پاهایی برای پیشرفت اشاره می‌کند. این مرگ‌ها شامل دو مورد برجسته‌ یعنی ترور جان و رابرت کندی و دو مورد شخصی‌تر یعنی مرگ دو برادر نیکسون (آرتور و هارولد) می‌شود؛ که انگیزه نیکسون در رفتن به مدرسه حقوق بود.

در کنار این موضوع استون به ما اجازه می‌دهد تا تعمقی داشته باشیم که آیا دلخوری و رنجش خرده بورژوایی انگیزه نیکسون بوده است؟ همان‌طور که جان ارلیچمن (جی. تی. والش) به اچ. آر. هالدمن (جیمز وودز) می‌گوید: «اخبار مرگ را برای تو می‌آورند چون او تیم فوتبال دانشگاهی را تشکیل نداد. قانون اساسی را در خطر می‌بینی چون پیرمرد به ویتی‌یر رفت نه به یِل». سرانجام قضاوت بدیمن هِنری کیسینجر (پل سوروینو) را می‌شنویم: «تصور کنید اگر این مرد دوست داشته می‌شد». در این‌جا با در نظر گرفتن این دو سوال: آیا گریسن لایق مقام و شان قهرمانی بود که استون وی را بدان منصوب کرد؟ آیا بررسی و مطالعه استون روی منشا نقاط ضعف شخصیتی نیکسون، وی را به جایگاه قهرمان یک تراژدی ارتقا داد؟ متاسفانه مضامینی که دو فیلم را به یکدیگر پیوند می‌دهند،‌ تحت‌الشعاع قرار می‌گیرند. این موضوع به‌خصوص در مورد شیوه استفاده دو فیلم از مضمون کاهنه‌های باکوس (یعنی نیاز به کسانی که در برابر بی‌عدالتی یا - طبق نظر استون در نیکسون- جانورخویی بایستند) صدق می‌کند.

برخلاف پذیرش بی‌عدالتی از سوی گریسن، ریچارد نیکسون بر این باور است که می‌تواند جانور‌خویان را رام کند. اولین اشاره مبهم به این موضوع را زمانی شاهدیم که نیکسون صحنه‌های تشییع جنازه کندی را تماشا می‌کند و به‌طور سربسته به همسرش می‌گوید: «آنها نمی‌توانستند مرا بکشند». نیکسون با «آنها » که در قالب گروهکی اهریمنی از تگزاسی‌های جناح راست تجسم می‌یابند، ملاقات می‌کند. سر دسته آنها یکی از آدم بد‌های گنده تلویزیون با نام لری هگ‌مَن است که در جایی می‌گوید چطور ممکن است که رئیس‌جمهوری را در یک ضربان قلب کشت. با این حال نیکسون روی عقیده‌ خود مبنی بر رام‌کردن جانورخویان پافشاری می‌کند. این عقیده در صحنه به‌یادماندنی ملاقات او با دانشجویان در مقبره لینکلن مموریال در ساعات اولیه صبح آشکار می‌شود.گفت‌وگو، با صحبت کوتاهی درباره تیم فوتبال شهر سیراکوز آغاز می‌شود و نیکسون به یک‌باره خود را در مناظره‌ای درباره جنگ می‌یابد.

وقتی نیکسون می‌گوید که او نیز خواستار توقف جنگ است، یک زن جوان سرخورده می‌گوید: «محدوده رئیس‌جمهور بودن چقدر است؟ تو قدرتی نداری؟ نیکسون در پاسخ با حالتی تدافعی می‌گوید: «من بی‌قدرت نیستم ... چون نظام حاکم را می‌فهمم، معتقدم که می‌توانم آن را کنترل کنم. شاید نتوان کاملا آن را کنترل کرد ولی آن را رام می‌کنم تا کارهای خوبی انجام دهد». وقتی زن جوان از تفکر نیکسون غافلگیر می‌شود و می‌گوید: «این‌طور به نظر می‌رسد که انگار درباره حیوان وحشی صحبت می‌کنی» نیکسون به آرامی پاسخ می‌دهد: «شاید من هستم».

سپس زمانی که نیکسون در میان گارد کاخش قرار می‌گیرد به اچ. آر. هالدمن می‌گوید: «اون زن متوجه منظورم شد. او چیزی را فهمید که من بعد از گذراندن 25 سال جهنمی در سیاست، آن را فهمیدم. سی.‌آی.‌ای، مافیا و بی‌پدرمادرهای وال استریت ...». به هرحال نیکسون هنوز بر این عقیده است که قدرت کنترل این جانورخویان را دارد.
نظر به اینکه مضمون جانورخویی در جی.‌اف.‌کی و نیکسون بیانگر جنبه تیره‌وتار تجربه آمریکایی است، استعاره شاهزاده گمشده در هر دو فیلم به‌طور آشکار قابل شناسایی است؛‌ او کسی نیست جز
جان اف. کندی؛ که یک جنبه بسیار متفاوت از جامعه و سیاست‌های آمریکایی را منعکس می‌کند؛ کسی که احساساتی چون امید و آرمان‌گرایی را برمی‌انگیزد.
 
اولین اشاره مستقیم به شاهزاده گمشده هنگام غافلگیری هیات منصفه در جمع‌بندی نهایی گریسن در طول محاکمه کلی‌شاو صورت می‌گیرد. گریسن (که در محاکمه واقعی چنین جمع‌بندی‌ای نداشته است) اعضای هیات منصفه را با نقل‌قول‌هایی میهن‌پرستانه و مردم‌گرا اندرز می‌دهد که از سخنرانی افتتاحیه کندی (نپرسید کشورتان چه کاری می‌تواند برای شما انجام دهد) آغاز می‌شود و تا سخنرانی مشهور گتیزبرگ آدرس لینکلن (حکومتی از مردم، با مردم و برای مردم) ادامه می‌یابد و سپس ناگهان در میان این فریاد‌ها می‌گوید: «مرگ پادشاهتان را فراموش نکنید!».

روشن است که شاهزاده گمشده منشا تمام خوبی‌‌های بالقوه است و نبودش منشا تمام تراژدی ما. استون موکدا اعلام می‌کند که اگر کندی زنده بود مطمئنا می‌توانست ما را از شوک جنگ ویتنام مصون دارد و جنگ سرد را به پایان برساند. تصورات استون بر پایه سخنرانی کندی در دانشگاه امریکن در ژوئن 1963 شکل گرفته است؛ جایی که کندی با فصاحت و بلاغت از نیاز جهانی به صلح سخن گفت چون همه ما در یک سیاره کوچک ساکن هستیم. دیگر اساس نتیجه‌گیری‌های استون، یادداشت‌های کتبی و رسمی سازمان امنیت ملی مبنی بر کاهش نظامیان آمریکایی در ویتنام است که در آخرین روزهای حکومت کندی منتشر شد.
 
به هر حال این دیدگاه در بهترین حالت نیز مبهم است. در حالی که کندی این بیانیه‌ها را ایراد می‌کرد و تصمیم‌های سیاسی می‌گرفت، حکومتش به‌شدت درگیر برنامه‌ریزی ترور فیدل کاسترو و حمله هوایی پیشگیرانه به پایگاه‌های آزمایش سلاح‌های هسته‌ای چین کمونیستی بود. با توجه به عقب‌نشینی نیروهای آمریکایی از ویتنام در روز ترور، کندی سخنرانی را در مرکز تجاری دالاس ایراد کرد. سخنرانی شامل ایراد این بیانیه می‌شد: «کمک ما به این کشورها می‌تواند پردردسر، خطرناک و پرهزینه باشد، همان‌طور که امروزه در آسیای جنوب‌شرقی شاهد آن هستیم، اما به خود اجازه نمی‌دهیم که از این ماموریت بیزار شویم ... ما در این کشور، در این نسل- به موجب سرنوشت و نه انتخاب- نگهبانانی هستیم روی دیوارهای آزادی».

در «نیکسون، شاهزاده گمشده» روحی است که در کالبد رئیس‌جمهور فرو می‌رود و در بی‌کفایتی‌های شخصی و سیاسی وی جا خشک می‌کند. به‌عنوان مثال همان‌طور که فشارهای مقام ریاست جمهوری بیشتر می‌شود، نیکسون مقدمات فرار به جزیره بیس کین را به همراه دوستش بیب ریبازو فراهم می‌کند. پت نیکسون (جون آلن) تلاش می‌کند تا همراه وی شود. وقتی نیکسون مخالفت می‌کند او متوسل به جنسیت خود می‌شود. به هر حال نیکسون خود را عقب می‌کشد و با صدای بلند خطاب به او می‌گوید: «من به اون نیازی ندارم، من جک کندی نیستم». این ارجاع آشکار به میل و هوس کندی، تنها اشاره به وجود ناراحت‌کننده کندی است. در هر صورت تکان‌دهنده‌تر و مهم‌تر از همه، تشخیص خود نیکسون از تفاوت میان خودش و شاهزاده گمشده است.
 
نیکسون وقتی در کاخ سفید تنهاست و از اندوه و نگرانی رسوایی واترگیت و پایان ریاست‌جمهوری خود، برآشفته و خشمگین است، به تصاویر رئیس‌جمهورهای مرده می‌نگرد و روی تصویر کندی متوقف می‌شود و می‌گوید: «وقتی آنها تو را می‌بینند، چیزی را می‌بینند که آرزو دارند باشند. اما وقتی مرا می‌بینند، انگار خودشان را دیده‌اند». فیلم با استفاده از اسطوره شاهزاده گمشده در این‌جا لحظه‌ای تعیین‌کننده را رقم می‌زند. حمله منتقدان به فیلم‌های جی.‌اف.‌کی و نیکسون، الیور استون و دفاع بی‌امان و شدید او از فیلم‌هایش، باعث انحراف توجهات از برخی از جذاب‌ترین عناصر این دو فیلم شد، از جمله ترکیب بصری و مولفه‌های اسطوره‌ای دو فیلم.
ارزش‌‌های بصری دو فیلم، به‌ویژه اشاره‌های آنها به آثار فرانک کاپرا و اورسن ولز، بارها در ریویوهای مختلف مورد اشاره قرار گرفته است. اما ساختارهای اسطوره‌ای که بیشتر استعاره و نماد‌پردازی دو فیلم را تحت تاثیر قرار داده و پیوندهای قدرتمندی میان آنها برقرار کرده است، به‌ندرت مورد اشاره قرار گرفته است.

نیکسون به‌عنوان همشهری کین
استون که ژانرهای هالیوودی را زیرورو کرده بود تا استعاره‌ بصری برای نیکسون بیابد، در نهایت همشهری کین را برگزید؛ احتمالا این انتخاب از یکسو به‌خاطر طبیعت حماسی و از سوی دیگر تلاش فیلم مذکور در نفوذ به رمز و رازهای شخصیتش بوده است. هانا (مری استین‌بِرجِن) مادر نیکسون است که وی همواره از او به‌عنوان یک قدیسه یاد می‌کرد ولی مواخذه‌ها، خواسته‌های سختگیرانه و محرومیت‌های غیرتعمدی از محبت، رفتارهایی بودند که می‌توانست روح هر کودکی را آزار دهد.

تبلیغات