حافظ امنیت اسرائیل
آرشیو
چکیده
متن
از زمانی که ایالات متحده آمریکا در قامت یک قدرت بزرگ جهانی در عرصه نظام بینالملل ظهور کرده است، سیاست این کشور در برابر خاورمیانه همواره محل بحث و مناقشه بوده است.
در طول جنگ سرد، سیاست اصلی آمریکا در خاورمیانه، پیشگیری از نفوذ اتحاد جماهیر شوروی در این منطقه، تقویت کشورهای متحد خود، حفظ امنیت اسرائیل و تضمین ورود نفت به بازار کشورهای صنعتی بود.با فروپاشی اتحاد شوروی، در سیاست آمریکا نسبت به خاورمیانه هم تغییراتی پدید آمد. همین که نشانههای فروپاشی در اتحاد شوروی نمودار شد، رهبران کاخ سفید در صدد برآمدند که از خلأ حضور قدرت رقیب در عرصه جهانی برای استقرار نظم دلخواه خود در سطح جهان، بهرهبرداری کنند.
جنگ سال 1991 علیه عراق در واقع آغاز برنامه آمریکا برای عملی کردن طرحی بود که جورج بوش پدر آن را «نظم نوین جهانی» مینامید. از همینرو، ژنرال شوارتسکف فرمانده ارتش آمریکا در جنگ 1991 پس از بیرون راندن ارتش عراق از خاک کویت اعلام کرد که ایالات متحده پایههای نظمی 100 ساله را در خاورمیانه استوار ساخت.پیامد جنگ اول عراق، کنفرانس صلح مادرید بود؛ کنفرانسی که تحت لوای آن کشورهای عرب و اسرائیل گردهم آمدند تا به مناقشه دیرپای بین خود پایان دهند.
سرسختی خارقالعاده دولت اسحاق شامیر، نخستوزیر راستگرای اسرائیل در مذاکرات مادرید بر سر ارائه هر نوع امتیاز به فلسطینیها، در حقیقت نشانه آن بود که بهرغم فضای روانی مثبت اولیه، مصالحه بین اسرائیل و اعراب اگر غیرممکن نباشد، بغایت سخت و طاقتفرساست. آنچه اما جورج بوش پدر را از مشکلات و پیچیدگیهای عینی ایجاد نظم نوین جهانی با خبر کرد، ماجرای دخالت نظامی ارتش آمریکا در سومالی بود.در اوایل دهه 1990 میلادی، سومالی دستخوش آشوب و بیثباتی شد و دولت مرکزی آن بر اثر نبرد بین جنگسالاران قبیلهگرا از هم فروپاشید.
جورج بوش به ارتش آمریکا دستور داد که برای استقرار ثبات در سومالی در جنگ داخلی آن کشور دخالت کند. دخالت ارتش آمریکا در جنگ سومالی چیزی بهتر از انگشت کردن در لانه زنبور نبود.
تحلیلگران چپ و جهان سومی، دولت جورج بوش پدر را متهم کردند که برای تسلط بر شاخ آفریقا و چپاول ثروتهای این منطقه به سومالی لشکر کشیده است، اما واقعیت این بود که دخالت نظامی آمریکا در سومالی مبتنی بر هیچ نوع محاسبه استراتژیک نبود و فقط به علاقه بوش پدر برای استقرار نظم در هر گوشه جهان با استفاده از قدرت نظامی آمریکا مربوط میشد. نظامیان آمریکایی اصولا هیچ شناخت دقیقی از وضعیت سومالی نداشتند و با هیچکدام از زبانهای محلی که مورد استفاده مردم بومی بود، آشنا نبودند.
از اینرو، ارتش آمریکا در منطقهای ناشناخته و ناآشنا هدف بومیانی قرار گرفت که حتی شنود مکالمات آنها، کمکی به فهم برنامههای جنگی آنها نمیکرد، زیرا کسی از زبان آنها سر در نمیآورد. این بود که ارتش آمریکا در مقابل جنگافزارهای کهنه و قدیمی مردان قبیلهای کاری از پیش نبرد و متحمل تلفات شد. افراد محلی جنازه هشت سرباز آمریکایی را در خیابانهای موگادیشو به خاک کشیدند و بر اجساد آنها تازیانه زدند.نمایش این صحنهها از رسانههای تصویری جهان، مردم آمریکا و بسیاری از سیاستمداران این کشور را نسبت به دخالت نظامی در جنگ سومالی منزجر کرد و جورج بوش نیز که بدون هیچگونه توجیه استراتژیکی به سومالی لشکر کشیده بود، دستور عقبنشینی فوری از این کشور آفریقایی را صادر کرد.
پس از آن، فرو غلتیدن سومالی در وضعیت بیدولتی هم دیگر توجه دولت آمریکا به این منطقه را جلب نکرد.شکست در سومالی هرچند که به اندازه کافی مورد توجه محافل جهانی قرار نگرفت، اما بزرگترین درس را به دولت آمریکا داد و آن درس این بود که آمریکا از قدرت کافی برای دخالت در همه آشوبهای جهانی برخوردار نیست و از چنین دخالتی نفعی هم نمیبرد. از آن پس استراتژیستهای آمریکا، منافع کشور خودرا به سه دسته حیاتی، مهم و حاشیهای تقسیم کردند و استفاده از قدرت نظامی را فقط برای حفظ منافع حیاتی موجه شمردند. این در واقع راهکاری بود که دولت بیل کلینتون آن را دنبال کرد. خاورمیانه در حوزه منافع حیاتی آمریکا قرار گرفت و دولت کلینتون تمام قدرت دیپلماتیک خود را به کار بست تا از یک سو، بین اسرائیل و اعراب آشتی دهد و از دیگر سو، دو قدرت منطقهای اما رقیب یعنی ایران و عراق را به طور همزمان مهار کند.
مناطقی که اما در حوزه منافع حاشیهای آمریکا قرار گرفتند به حال خود رها شدند تا با مشکلات ریز و درشت خود دست و پنجه نرم کنند. یکی از این مناطق افغانستان بود. افغانستان پس از نقشی که در فروپاشی اتحاد شوروی بازی کرد، تا اندازه زیادی به حال خود واگذاشته شد تا صحنه بازی قدرت بین جنگسالاران گوناگون باشد. در طول ریاستجمهوری کلینتون هر چند که وضعیت در خاورمیانه در مجموع دستخوش بیثباتی زیادی نشد، اما اسرائیل و اعراب هم نتوانستند به توافق دست یابند. در عین حال، در بطن جوامع به حال خود رها شده، تهدیدی علیه آمریکا در حال شکلگیری بود که آمریکاییها در 11 سپتامبر سال 2001 با سقوط مهیب برجهای دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک آن را به چشم خود تجربه کردند.
حادثه 11 سپتامبر آغاز فصل تازهای در سیاست خارجی آمریکا بود و حتی بیش از سقوط اتحاد شوروی در جهتگیری سیاست جهانی ایالات متحده تاثیر کرد.دولت جورج بوش پسر با تجزیه و تحلیل رویداد 11 سپتامبر به این نتیجه رسید که منافع آمریکا از این پس نه ازسوی قدرتهای بزرگ بلکه از طرف کشورهای کماهمیت اما به حال خود رها شده، تهدید میشود. از این رو، بوش دستور حمله به افغانستان و ساقط کردن رژیم طالبان در آن کشور را صادرکرد و پس از سقوط طالبان، آمریکا به کمک هم پیمانانش، تعهدات امنیتی و نظمی گستردهای را در این کشور به عهده گرفت. با سقوط طالبان، آمریکا نقطه توجه خود را بر خاورمیانه متمرکز کرد.
از نگاه آمریکاییها، خاورمیانه تنها منطقهای در جهان است که اگر به راه کنونی خود ادامه دهد، بزرگترین تهدید بینالمللی علیه منافع واشنگتن خواهد شد. دلایلی که آمریکا به چنین تصوری از خاورمیانه دست پیدا کرده، بسیار است، اما آنچه که آمریکا به عنوان طرح بزرگ خاورمیانه به عنوان راه حل بحران این منطقه مطرح کرده، مستند به مطالعهای است که سازمان ملل درباره آینده خاورمیانه انجام داده است. طبق تحقیق سازمان ملل، دولتهای خاورمیانه به علت ساختار فرسوده و عدم قانونمداری، شفافیت، شایستهسالاری و کارآمدی، توان کارآفرینی برای دهها میلیون جمعیت بیکاری که ثمره رشد بالای جمعیت در این منطقه است، ندارند و در صورت ادامه این روند، بیکاری و فقر به افراطگرایی مذهبی و این نیز به نوبه خود به گسترش تروریسم منجر میشود و خاورمیانه را به کلی از کنترل جهانی خارج میکند.
آمریکا یافتههای سازمان ملل را که البته کارشناسانه آن را تهیه کردهاند، دستمایه اجرای طرحی در خاورمیانه قرار داده است که برای اکثر مردم منطقه تردیدبرانگیز و شبههناک است. دولت بوش در واقع خاورمیانه یکپارچهای را میخواهد که از یک سو اسرائیل بخشی جداییناپذیر از آن باشد و از دیگر سو نظامهای سیاسی منطقه، به سمت همگرایی اقتصادی با تکیه بر مکانیسم بازار آزاد حرکت کنند و نوعی از تکثر و لیبرالیسم سیاسی را به منظور مقابله با رشد اسلامگرایی به اجرا بگذارند. هر چند که اغلب دولتهای خاورمیانه به طرح آمریکا ظنین هستند، اما هر کدام بنا به موقعیت داخلی و منطقهای خود، با محورهای خاصی از طرح آمریکا موافق و یا مخالفند.
در حقیقت، آمریکا اجرای طرح خاورمیانهای خود را بهرغم میل اعراب متحد خود با حمله به عراق و ساقط کردن رژیم صدام حسین آغاز کرد و این مساله اوضاع خاورمیانه را پیچیدهتر کرد. سردمداران کاخ سفید اما از پیچیدهتر شدن اوضاع منطقه چندان هراسناک به نظر نمیرسند و ضمن تغییر برخی از تاکتیکهای خود، بر اجرای اصل برنامه خود در خاورمیانه اصرار دارند.بدون شک اصرار آمریکا بر ادامه برنامه خود، دولتهای ایران و سوریه و گروههای متحد آنها در فلسطین و لبنان و عراق را رویاروی واشنگتن قرار میدهد. نتیجه این رویارویی از هماکنون روشن نیست، اما نتیجه هرچه باشد، خاورمیانه روزهای آرامی پیش رو ندارد.
در طول جنگ سرد، سیاست اصلی آمریکا در خاورمیانه، پیشگیری از نفوذ اتحاد جماهیر شوروی در این منطقه، تقویت کشورهای متحد خود، حفظ امنیت اسرائیل و تضمین ورود نفت به بازار کشورهای صنعتی بود.با فروپاشی اتحاد شوروی، در سیاست آمریکا نسبت به خاورمیانه هم تغییراتی پدید آمد. همین که نشانههای فروپاشی در اتحاد شوروی نمودار شد، رهبران کاخ سفید در صدد برآمدند که از خلأ حضور قدرت رقیب در عرصه جهانی برای استقرار نظم دلخواه خود در سطح جهان، بهرهبرداری کنند.
جنگ سال 1991 علیه عراق در واقع آغاز برنامه آمریکا برای عملی کردن طرحی بود که جورج بوش پدر آن را «نظم نوین جهانی» مینامید. از همینرو، ژنرال شوارتسکف فرمانده ارتش آمریکا در جنگ 1991 پس از بیرون راندن ارتش عراق از خاک کویت اعلام کرد که ایالات متحده پایههای نظمی 100 ساله را در خاورمیانه استوار ساخت.پیامد جنگ اول عراق، کنفرانس صلح مادرید بود؛ کنفرانسی که تحت لوای آن کشورهای عرب و اسرائیل گردهم آمدند تا به مناقشه دیرپای بین خود پایان دهند.
سرسختی خارقالعاده دولت اسحاق شامیر، نخستوزیر راستگرای اسرائیل در مذاکرات مادرید بر سر ارائه هر نوع امتیاز به فلسطینیها، در حقیقت نشانه آن بود که بهرغم فضای روانی مثبت اولیه، مصالحه بین اسرائیل و اعراب اگر غیرممکن نباشد، بغایت سخت و طاقتفرساست. آنچه اما جورج بوش پدر را از مشکلات و پیچیدگیهای عینی ایجاد نظم نوین جهانی با خبر کرد، ماجرای دخالت نظامی ارتش آمریکا در سومالی بود.در اوایل دهه 1990 میلادی، سومالی دستخوش آشوب و بیثباتی شد و دولت مرکزی آن بر اثر نبرد بین جنگسالاران قبیلهگرا از هم فروپاشید.
جورج بوش به ارتش آمریکا دستور داد که برای استقرار ثبات در سومالی در جنگ داخلی آن کشور دخالت کند. دخالت ارتش آمریکا در جنگ سومالی چیزی بهتر از انگشت کردن در لانه زنبور نبود.
تحلیلگران چپ و جهان سومی، دولت جورج بوش پدر را متهم کردند که برای تسلط بر شاخ آفریقا و چپاول ثروتهای این منطقه به سومالی لشکر کشیده است، اما واقعیت این بود که دخالت نظامی آمریکا در سومالی مبتنی بر هیچ نوع محاسبه استراتژیک نبود و فقط به علاقه بوش پدر برای استقرار نظم در هر گوشه جهان با استفاده از قدرت نظامی آمریکا مربوط میشد. نظامیان آمریکایی اصولا هیچ شناخت دقیقی از وضعیت سومالی نداشتند و با هیچکدام از زبانهای محلی که مورد استفاده مردم بومی بود، آشنا نبودند.
از اینرو، ارتش آمریکا در منطقهای ناشناخته و ناآشنا هدف بومیانی قرار گرفت که حتی شنود مکالمات آنها، کمکی به فهم برنامههای جنگی آنها نمیکرد، زیرا کسی از زبان آنها سر در نمیآورد. این بود که ارتش آمریکا در مقابل جنگافزارهای کهنه و قدیمی مردان قبیلهای کاری از پیش نبرد و متحمل تلفات شد. افراد محلی جنازه هشت سرباز آمریکایی را در خیابانهای موگادیشو به خاک کشیدند و بر اجساد آنها تازیانه زدند.نمایش این صحنهها از رسانههای تصویری جهان، مردم آمریکا و بسیاری از سیاستمداران این کشور را نسبت به دخالت نظامی در جنگ سومالی منزجر کرد و جورج بوش نیز که بدون هیچگونه توجیه استراتژیکی به سومالی لشکر کشیده بود، دستور عقبنشینی فوری از این کشور آفریقایی را صادر کرد.
پس از آن، فرو غلتیدن سومالی در وضعیت بیدولتی هم دیگر توجه دولت آمریکا به این منطقه را جلب نکرد.شکست در سومالی هرچند که به اندازه کافی مورد توجه محافل جهانی قرار نگرفت، اما بزرگترین درس را به دولت آمریکا داد و آن درس این بود که آمریکا از قدرت کافی برای دخالت در همه آشوبهای جهانی برخوردار نیست و از چنین دخالتی نفعی هم نمیبرد. از آن پس استراتژیستهای آمریکا، منافع کشور خودرا به سه دسته حیاتی، مهم و حاشیهای تقسیم کردند و استفاده از قدرت نظامی را فقط برای حفظ منافع حیاتی موجه شمردند. این در واقع راهکاری بود که دولت بیل کلینتون آن را دنبال کرد. خاورمیانه در حوزه منافع حیاتی آمریکا قرار گرفت و دولت کلینتون تمام قدرت دیپلماتیک خود را به کار بست تا از یک سو، بین اسرائیل و اعراب آشتی دهد و از دیگر سو، دو قدرت منطقهای اما رقیب یعنی ایران و عراق را به طور همزمان مهار کند.
مناطقی که اما در حوزه منافع حاشیهای آمریکا قرار گرفتند به حال خود رها شدند تا با مشکلات ریز و درشت خود دست و پنجه نرم کنند. یکی از این مناطق افغانستان بود. افغانستان پس از نقشی که در فروپاشی اتحاد شوروی بازی کرد، تا اندازه زیادی به حال خود واگذاشته شد تا صحنه بازی قدرت بین جنگسالاران گوناگون باشد. در طول ریاستجمهوری کلینتون هر چند که وضعیت در خاورمیانه در مجموع دستخوش بیثباتی زیادی نشد، اما اسرائیل و اعراب هم نتوانستند به توافق دست یابند. در عین حال، در بطن جوامع به حال خود رها شده، تهدیدی علیه آمریکا در حال شکلگیری بود که آمریکاییها در 11 سپتامبر سال 2001 با سقوط مهیب برجهای دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک آن را به چشم خود تجربه کردند.
حادثه 11 سپتامبر آغاز فصل تازهای در سیاست خارجی آمریکا بود و حتی بیش از سقوط اتحاد شوروی در جهتگیری سیاست جهانی ایالات متحده تاثیر کرد.دولت جورج بوش پسر با تجزیه و تحلیل رویداد 11 سپتامبر به این نتیجه رسید که منافع آمریکا از این پس نه ازسوی قدرتهای بزرگ بلکه از طرف کشورهای کماهمیت اما به حال خود رها شده، تهدید میشود. از این رو، بوش دستور حمله به افغانستان و ساقط کردن رژیم طالبان در آن کشور را صادرکرد و پس از سقوط طالبان، آمریکا به کمک هم پیمانانش، تعهدات امنیتی و نظمی گستردهای را در این کشور به عهده گرفت. با سقوط طالبان، آمریکا نقطه توجه خود را بر خاورمیانه متمرکز کرد.
از نگاه آمریکاییها، خاورمیانه تنها منطقهای در جهان است که اگر به راه کنونی خود ادامه دهد، بزرگترین تهدید بینالمللی علیه منافع واشنگتن خواهد شد. دلایلی که آمریکا به چنین تصوری از خاورمیانه دست پیدا کرده، بسیار است، اما آنچه که آمریکا به عنوان طرح بزرگ خاورمیانه به عنوان راه حل بحران این منطقه مطرح کرده، مستند به مطالعهای است که سازمان ملل درباره آینده خاورمیانه انجام داده است. طبق تحقیق سازمان ملل، دولتهای خاورمیانه به علت ساختار فرسوده و عدم قانونمداری، شفافیت، شایستهسالاری و کارآمدی، توان کارآفرینی برای دهها میلیون جمعیت بیکاری که ثمره رشد بالای جمعیت در این منطقه است، ندارند و در صورت ادامه این روند، بیکاری و فقر به افراطگرایی مذهبی و این نیز به نوبه خود به گسترش تروریسم منجر میشود و خاورمیانه را به کلی از کنترل جهانی خارج میکند.
آمریکا یافتههای سازمان ملل را که البته کارشناسانه آن را تهیه کردهاند، دستمایه اجرای طرحی در خاورمیانه قرار داده است که برای اکثر مردم منطقه تردیدبرانگیز و شبههناک است. دولت بوش در واقع خاورمیانه یکپارچهای را میخواهد که از یک سو اسرائیل بخشی جداییناپذیر از آن باشد و از دیگر سو نظامهای سیاسی منطقه، به سمت همگرایی اقتصادی با تکیه بر مکانیسم بازار آزاد حرکت کنند و نوعی از تکثر و لیبرالیسم سیاسی را به منظور مقابله با رشد اسلامگرایی به اجرا بگذارند. هر چند که اغلب دولتهای خاورمیانه به طرح آمریکا ظنین هستند، اما هر کدام بنا به موقعیت داخلی و منطقهای خود، با محورهای خاصی از طرح آمریکا موافق و یا مخالفند.
در حقیقت، آمریکا اجرای طرح خاورمیانهای خود را بهرغم میل اعراب متحد خود با حمله به عراق و ساقط کردن رژیم صدام حسین آغاز کرد و این مساله اوضاع خاورمیانه را پیچیدهتر کرد. سردمداران کاخ سفید اما از پیچیدهتر شدن اوضاع منطقه چندان هراسناک به نظر نمیرسند و ضمن تغییر برخی از تاکتیکهای خود، بر اجرای اصل برنامه خود در خاورمیانه اصرار دارند.بدون شک اصرار آمریکا بر ادامه برنامه خود، دولتهای ایران و سوریه و گروههای متحد آنها در فلسطین و لبنان و عراق را رویاروی واشنگتن قرار میدهد. نتیجه این رویارویی از هماکنون روشن نیست، اما نتیجه هرچه باشد، خاورمیانه روزهای آرامی پیش رو ندارد.