پرونده ایران و آمریکا
آرشیو
چکیده
متن
حسن عباسی از چهرههای مشهور اصولگرایان و نزدیکان احمدینژاد است که فیلم سخنرانیهایش به سرعت در جامعه دست به دست میچرخد و جنجالبرانگیز میشود. او رئیس مرکزی به نام بررسیهای دکترینال امنیت بدون مرز است و از تئوریسینهای طیف منتسب به رئیسجمهور محسوب میشود. مصاحبه با حسن عباسی درخصوص مذاکره ایران با آمریکا نه به صورت حضوری که به صورت کتبی انجام شد و شاگردانش در «اندیشکده اعتلای فرهنگی» هماهنگکننده این گفتوگوی کتبی بودند. عباسی نظرات متفاوتی درخصوص خاورمیانه و رویکرد غرب به ایران دارد و حتی در این مصاحبه نیز دست از انتقاد از دولتهای قبلی و اصلاحطلبان بر نمیدارد. او به عنوان یکی از چهرههای تاثیرگذار در میان نواصولگرایان، مخالف مذاکره با آمریکاست.
بابک مهدیزاده: شما از مخالفان برقراری رابطه با آمریکا بودید. نظرتان درباره مذاکره اخیر با آمریکا در عراق چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، من مخالف برقراری رابطه با آمریکا بوده و اکنون نیز هستم، زیرا شرایط و لوازم رابطه را مهیا نمیبینم. طبیعتا در مورد مذاکره اخیر سفیر جمهوری اسلامی در بغداد با سفیر آمریکا نیز هیچ خوشبینی و تاییدی ندارم.
پس نظر شما به عنوان منتقد رابطه و حتی مذاکره با آمریکا، در مورد مذاکره بر سر مسائل عراق چیست؟ منظور من این است که وقتی اصل مذاکره با آمریکا در حال اجرا و انجام است، چرا نباید در مورد مشکلات خودمان با آمریکا گفتوگو کنیم؟ به هر حال گفت وگو آغاز شده است.
ببینید! به اعتقاد من هدف آمریکا از مذاکره با ایران، مسائل عراق نبوده، زیرا تاثیر ایران در حل مسائل عراق، به ویژه در حل ناامنیها در آن کشور تقریبا معادل با صفر است. البته برخی دیدگاهها وجود دارد که معتقدند آمریکا قصد فرافکنی مشکلات خود در عراق را دارد و پذیرش انجام مذاکره از سوی ایران، به معنی خنثی کردن این بهانه است. اما تصور میکنم مساله فراتر از این موارد است؛ درواقع میتوان گفت که اصرار آمریکا به مذاکره به بهانه عراق «شکستن قبح» مذاکره و نشست و برخاست میان آمریکا و جمهوری اسلامی بود نه چیز دیگر. در طول ماههای اخیر بارها مقامات مختلف آمریکایی از ضرورت به پای میز مذاکره آمدن ایران یاد کرده بودند. طبیعتا با شکستن قبح مذاکره، این مساله امروز دیگر حساسیت سابق را ندارد.
مساله موردنظر من این است که اکنون که گفتوگوها آغاز شده، اگر مبتنی بر یک فرض، این گفتوگوها ادامه یابد و به مرور به مسائل و مشکلات فیمابین ایران و آمریکا بینجامد، تا چه حد به رفع و حل این مشکلات میتوان امیدوار بود؟
صراحت موضع من مشخص است؛ به هیچ روی نمیتوان امیدوار بود چون اسباب و شرایط آن فراهم نیست. وضعیت رابطه ایران و آمریکا در شرایط فعلی شبیه رابطه شوروی و آمریکا در دهه 1950 میلادی است؛ مقطعی که پس از آن، همزیستی مسالمتآمیز میان آن دو کشور مطرح شد. اساس نگاه شوروی به جهان کاپیتالیست غرب این بود که نزاع میان سوسیالیسم جهانی و کاپیتالیسم جهانی، اجتنابناپذیر است و این دو تحت هیچ شرایطی امکان مصالحه ندارند. این تلقی لنین به عنوان رهبر انقلاب شوروی بود. لنین در 1919 گفت: «همزیستی طولانی جمهوری شوروی و دولتهای امپریالیستی غیرقابل تصور است، این یا آن اردوگاه باید سرانجام بر دیگری فایق آید.» مقطع دوم، به عصر خروشچف در دهه 1960 میلادی برمیگردد.
در این دوره، تلقی اجتنابناپذیر بودن منازعه جهانی سوسیالیسم روسی و کاپیتالیسم آمریکایی تلطیف شد و دکترین مشهور همزیستی مسالمتآمیز پدید آمد. نیکیتا خروشچف در ژوئیه 1959 اعلام کرد: «نظر هر کس برای خودش خوشایند است. شما مجبور نیستید به کسی که دوست ندارید دل ببندید یا به دیدار آن شخص بروید، اما در مورد کسی که با او پهلوبهپهلو زندگی میکنید، چاره شما چیست؟ اگر نه شما و نه او هیچکدام نخواهید مکانی را که بدان عادت کردهاید ترک کنید و به مکان دیگری بروید. به دلایل گوناگون روابط بین دولتها نیز چنین است. پس چه باید کرد؟ دو راه وجود دارد: یا جنگ، که باید گفت در قرن موشک و بمب هیدروژنی نتایج وخیمی برای خلق جهانی به بار خواهد آورد؛ یا همزیستی مسالمتآمیز. از همسایه لذت ببری یا نبری راهی جز این نیست که با او سازش کنی، زیرا ما فقط یک کره زمین داریم که باید در آن زندگی کنیم.»
با این تلقی خروشچف و سپس کندی در آمریکا، فرض بر این بود که هیچ یک از دو قدرت جهانی نمیتوانند همدیگر را حذف کنند، لذا باید با یکدیگر به همزیستی مسالمتآمیز برسند. اما پدیده گورباچف به عنوان آخرین صدر هیاترئیسه شوروی، نه تنها از نگاه لنین به اجتنابناپذیری تقابل کمونیسم و کاپیتالیسم انجامید، که از دیدگاه خروشچف از همزیستی مسالمتآمیز میان سوسیالیسم و لیبرالیسم نیز عبور و اعلام کرد که نزاع میان دو ایدئولوژی اجتنابپذیر است. منطق شکست شوروی در سیاست جهانی و سپس فروپاشی آن، همین جمله گورباچف بود. در واقع اگر لنین را «آلفای» قضیه بدانیم، خروشچف در میانه «مو» و گورباچف به عنوان «امگا» در سر دیگر آن است. انحراف سیاست خارجی شوروی از آنجا آغاز شد که خود را با معیار غرب سنجید و آمریکا را نقطه «مرکز» و خود را در مدار و «پیرامون» در حرکت پرگار دیپلماسی جهانی دو بلوک دید.
این مثال را زدم که به عنوان یک نمونه کلاسیک در روابط بین کشورها که اتفاقا یک سوی آن آمریکا بود، مدلی برای تبیین وضع موجود رابطه ایران و آمریکا داشته باشیم. حال بهتر میتوان منطق چگونگی مذاکره میان آمریکا و ایران را مستند کرد: آمریکا پرچمدار سوپرپارادایم امانیسم است و جمهوری اسلامی پرچمدار سوپرپارادایم تئوئیسم یا ابروادی خداگرایی. طبیعتا وجود یکی به معنی نفی دیگری است و جمع این دو، جمع اضداد یا واضحتر اینکه جمع نقیضین است. این مساله روح حاکم بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی عصر امام خمینی(ره) است. در واقع در این تلقی، نزاع و تقابل میان امانیسم به عنوان یک تلقی سکولاریستی (دنیوی) و پاگانیستی (کافرکیشی) با خداگرایی، اجتنابناپذیر و حتمی و قطعی است. این دوره در جمهوری اسلامی، از نظر ماهیت روابط بینالملل، مشابه دوره لنین و استالین در روابط میان شوروی و آمریکاست.
در دوره حضور رفرمیستها در قدرت، یعنی از سال 1368 تا 1376 با حضور لیبرال دموکراتها و پس از 1376 تا 1384 با حرکت سوسیال دموکراتها، سیاست خارجی جمهوری اسلامی یک دوره تردید را پشت سر گذارده است. در واقع اگر نبود رویکرد قانون اساسی به سیاست خارجی که اختیار آن را در کف رهبری نهاده است، قطعا این دولتها به انواع مذاکرهها تن میدادند. پیششرطهای آنها هم جالب بود، یکی میگفت داراییهای بلوکه شده ما را پس بدهید و دیگری معتقد بود دیوار بیاعتمادی میان دو کشور بلند است و باید از موضع احترام متقابل با یکدیگر برخورد کرد.
تعریفتان از نگاه دولت فعلی به مساله آمریکا چگونه است؟
در دوره اخیر که از 1384 آغاز شده است و سکان آن در دست پراگماتیستهاست دو رویکرد موازی مشاهده میشود: اول اینکه در امنیت ملی، جمهوری اسلامی به سمت ضربه اول رفته است، یعنی تعریف زمین بازی یا حداقل اینکه بیاعتنایی به هشدارها و تهدیدهای حریف. دوم اینکه در سیاست خارجی، در ادامه سیاست تنشزدایی دولتهای 16 ساله رفرمیستها، حرکت تنشزدایی با رویکرد به نوعی «همزیستی مسالمتآمیز» با آمریکا خودنمایی میکند. در واقع این دوره، مشابه دوره خروشچف در شوروی در اواخر دهه 1950 است، که برخی در ایران میپندارند آمریکا معضلی حل ناشدنی است: نه میتوان آن را نابود ساخت، نه میتوان آن را پذیرفت! پس یا باید از روی آن پرید، یا اینکه با یک تلقی خروشچفیستی با او به همزیستی مسالمتآمیز رسید.
نکته قابل توجه و آزاردهنده در تحلیلها و تفسیرها، مخلوط کردن این دو حوزه با یکدیگر است، یعنی رویکرد ضربه اولی دکترین امنیت ملی دوره اخیر، با رویکرد همزیستی مسالمتآمیز در دکترین سیاست خارجی دولت نهم. از دید برخی، جمع میان عدم توقف غنیسازی یا مطرح کردن هولوکاست، با مساله مذاکره، جمع نقیضین است، حال آنکه اینها در دو سطح متفاوت مطرح هستند، هرچند طبیعی است که سیاست خارجی از دکترین امنیت ملی تاثیر میگیرد و طرح مسائل امنیت ملی، دامنه مسائل سیاست خارجی را میپوشاند.
و نگاه آمریکاییها به ایران؟
به اعتقاد من، آمریکا در حال تکرار مدل کلاسیک روابط دو بلوک شرق و غرب در 45 سال جنگ سرد، در مواجهه با ایران است. در این مسیر یک نکته اساسی وجود دارد و آن اینکه آمریکا به کمتر از بازگشت ایران به شرایط ماقبل انقلاب اسلامی در بهمن 1357 قانع نیست. از براندازی و تغییر رژیم، تا تغییر رفتار حکومت ایران و ... مواردی است که مدام از زبان اهالی سیاست در واشنگتن دیسی شنیده میشود. من بر این باورم که آمریکا هیچگاه جمهوری اسلامی ایران را برنخواهد تافت، کما اینکه شوروی را برنتافت، زیرا با هژمونی موردنظر او در تعارض است. پس با این فرض، آمریکا خود را در قاعده مرکز- پیرامون، نقطه کانونی حرکت پرگار میداند و مانند شوروی این ایران است که همچون مداد آن پرگار باید در مدار آمریکا بچرخد تا متلاشی شود.
هیچ دلیل و شاهد ایدئولوژیک یا استراتژیکی بر کوتاه آمدن آمریکا در مورد مفاد و پیام انقلاب اسلامی وجود ندارد و هر نرمشی از سوی آمریکا که به میز مذاکره ختم شود یا از میز مذاکره منتج شود، نرمشی تاکتیکی خواهد بود و بس، نه چیز دیگری. مواردی همچون تبسم کلینتون یا عذرخواهی آلبرایت همه از این نمونههای تاکتیکی محسوب میشوند. لذا آمریکا میگوید از نظر ایدئولوژی و استراتژی این جمهوری اسلامی است که باید به سمت او برود نه برعکس. او نمیگوید ایدئولوژی خمینیسم را قبول دارد، بلکه مدام تاکید میکند که ایران از ارزشهای ایدئولوژی لیبرالیسم فاصله دارد. اینجاست که لوازم گفت وگو فراهم نیست.
در واقع اگر آمریکا خمینیسم را بپذیرد، دیگر آمریکا نیست و اگر ایران لیبرالیسم را بپذیرد، دیگر جمهوری اسلامی نیست و این اساس نزاع است. البته بسیاری از کشورهای لیبرال اروپایی با ایران رابطه دارند و سودای نفی تفکر دینی ایران در حکومت آن را نیز در سر دارند، اما آن را تابلو رفتار خود نکردهاند، ولی آمریکا مبتنی بر یک نقشه راه که در آن مقصد لیبرالیزاسیون و سکولاریزاسیون جمهوری اسلامی است عمل میکند.این منطق بدبینی من نسبت به مذاکره با آمریکا در دیروز، امروز و فرداست، زیرا با چنین پیش فرضهایی، هیچ مشکلی از مشکلات ایران حل نخواهد شد.
با این فرض شما، اگر از موضع همترازی برای حل مشکل، هر دو کشور پای میز مذاکره بروند، فهرست نظرها و مطالبات هر یک از دیگری در گفتوگوها چه میتواند باشد؟
برمبنای همان به قول شما فرض موضع همترازی، میتوان دو لیست بلند بالا را در سه وضعیت آلفا، مو و امگا در نظر گرفت. ابتدا به لیست آمریکاییها در وضعیت آلفا، نظری بیفکنیم: پذیرش سکولاریسم و به زاویه راندن دین در پستوی زندگی شخصی افراد در ایران، رفرم در قانون اساسی ایران، به ویژه با حذف دو مولفه مبنا بودن شریعت شیعی و همچنین اصل ولایت فقیه، مبنا قراردادن آنچه هیومن رایتز نامیده میشود در قانون اساسی ایران، به رسمیت شناختن رژیم صهیونیستی بدون چون و چرا، حذف هر نوع حمایت مادی و معنوی از مستضعفین جهان مانند مقاومت اسلامی لبنان یا فلسطین، تن دردادن به ارزشهای لیبرالیسم به ویژه آنچه در قالب سبک زندگی آمریکایی به جهان صادر میشود مانند: مساله حجاب زنان و مواردی از این دست، تحقق دموکراسی از نوع آمریکایی با این جهتگیری که چهرههای موردنظر آمریکا انتخاب شوند.
البته این فهرست میتواند خیلی بیشتر باشد، اما به عنوان نمونه کفایت میکند. در مقابل لیست ایران نیز میتواند در وضعیت آلفا محورهای گوناگونی داشته باشد: پذیرش اسلام و آوردن دین به همه عرصههای زندگی در آمریکا، مبنا قراردادن حق خدا و سپس تبیین حقوق بشر در نسبت با حقوق خدا در آمریکا، تخلیه نیروهای نظامی آمریکا از بیش از 100 کشور جهان، لغو آنچه حق وتوی آمریکا و چهار کشور دیگر در سازمان ملل نامیده میشود، عدم حمایت از رژیم صهیونیستی و زمینهسازی برای بازگشت همه فلسطینیان و سپس برگزاری رفراندوم میان همه مسلمانان و مسیحیان و یهودیان فلسطین برای تشکیل دولت وحدت ملی، ترک منطقه خاورمیانه و پایان دادن به اشغال سیاسی نظامی جهان اسلام به ویژه برچیدن پایگاههای سنتکام در قطر و مرکز فرماندهی ناوگان اقیانوس هند در بحرین و همچنین پایگاههای نظامی خود در عراق، ترکیه و عربستان و آذربایجان و کویت و عمان و افغانستان و پاکستان و تخلیه خلیج فارس از ناوگان خود و ... البته فهرست خواستههای ایران در وضعیت «آلفا» نیز مانند فهرست آمریکا میتواند طولانیتر باشد، حال به این دو لیست، در وضعیت «مو» یا همان وضعیت همزیستی مسالمتآمیز طرفین توجه کنیم.
ابتدا به نمونه درخواستهای آمریکا از ایران در میز مذاکره بپردازیم: عدم حضور و دخالت ایران در مناطق تحت نفوذ آمریکا مانند آمریکای لاتین مبتنی بر دکترین مونروئه، استفاده ایران از نفوذ خود بر جنبشهای مقاومت لبنان و فلسطین در مراعات رژیم صهیونیستی در ادامه اشغال فلسطین، احترام به حضور آمریکا در مناطق تحت نفوذ آن کشور، کنارگذاردن موضع خصمانه به ویژه نفی شعار مرگ بر آمریکا و شیطان بزرگ و ایجاد توافقهای دفاعی مانند پیمان سالت یک و دو میان شوروی و آمریکا بر سر سیستمهای موشکی بالستیکی ایران. فهرست درخواستهای ایران از آمریکا در وضعیت «مو» نیز میتواند شامل نمونههای زیر باشد: عدم حضور و دخالت آمریکا در مناطق تحت نفوذ ایران در جهان اسلام مبتنی بر یک دکترین مونروئه ایرانی، استفاده آمریکا از نفوذ خود بر صهیونیستها در کاهش فشار بر فلسطینیان و عدم دخالت آمریکا در امور داخلی ایران، کنار نهادن طرح «خاورمیانه بزرگ» و کنارگذاردن موضع خصمانه و برانداز علیه جمهوری اسلامی به ویژه مساله محور شرارت.
اما در وضعیت «امگا» فهرست درخواستها کاملا متفاوت است. درخواست آمریکا: رژیم چنج یا تغییر حکومت ایران با فشار و فروپاشی از درون، تغییر قانون اساسی ایران و حذف اصل ولایت فقیه، خلع سلاح کامل نیروهای مسلح ایران مانند آنچه در عراق رخ داد، تقید ایران به چهار مفهوم دموکراسی، لیبرالیسم، جامعه مدنی و هیومن رایتز، بالکانیزاسیون و در نتیجه تجزیه ایران مبتنی بر دکترین گالیور ششم (در انستیتو آمریکن اینترپرایز)، قراردادن هر قطعه تجزیه شده تحت قیمومیت رژیم صهیونیستی مبتنی بر گالیور ششم و سپس D.D.R خلع سلاح جنبشهای چریکی ایرانی یا منتسب به ایران. اما فهرست ایران در وضعیت «امگا»: درخواست کمک برای تحقق دموکراسی، جامعه مدنی و لیبرالیسم در ایران، مساعدت آمریکا برای حضور ایران در WTO- سازمان تجارت جهانی، مساعدت آمریکا برای عضویت ایران در ناتو و مساعدت آمریکا برای پذیرش ایران از سوی اتحادیه اروپا به عنوان عضو ناظر.
هدف من از بیان فهرست درخواستهای طرفین در مذاکره احتمالی میان ایران و آمریکا در هر سه وضعیت «آلفا»-اجتناب ناپذیر بودن تقابل- «مو» - همزیستی مسالمتآمیز- و «امگا»-اجتناب پذیر بودن تقابل- تبیین این نکته است که تغییر در فهرستهای آمریکا در هر سه وضعیت، اندک است و شباهت میان محورهای وضعیت آلفا و وضعیت امگا بسیار چشمگیر. اما در فهرستهای ایران به ویژه در وضعیت آلفا با وضعیت امگا، تفاوت عمیق و اساسی است. با یک محاسبه ساده در تئوری بازیها میتوان دریافت که آن کس که باید از مواضع خود کوتاه بیاید، ایران است، نه آمریکا. در نتیجه معتقدم که اسباب و لوازم مذاکره و رابطه میان آمریکا و ایران فراهم نیست و در نتیجه آنچه محقق نمیشود مصالح یا حداقل منافع کشور است.
اما چرا وقتی این احتمال میرفت که خاتمی و کلینتون عکس یادگاری بگیرند، جریانات همفکر شما، خاتمی و اصلاحطلبان را به باد انتقاد گرفتند. اما اکنون نهتنها احمدینژاد عکس میگیرد و نامه مینویسد، بلکه گفتوگو هم آغاز شده است؟
موضع منتقدین در آن شرایط، انطباق غیرمنطقی دکترین امنیت ملی با دکترین سیاست خارجی بود؛ امنیت ملی ایران در آن مقطع، ضربه دومی بود، یعنی زمین بازی را حریف تعریف میکرد. مثلا با درخواست تعلیق، در اینجا بسیار فراتر از حد NPT و پروتکل الحاقی آن، به درخواستهای حریف تن در میدادند. وقتی دکترین امنیت ملی ضربه دومی باشد و همزمان سیاست خارجی نیز در مسیر تنشزدایی باشد، نتیجه فاجعهبار خواهد بود، به ویژه اینکه تمام شعارهای آن دوره انفعالی و بازی در پارادایم حریف بود، شعارهایی مانند جامعه مدنی، لیبرالیسم، دموکراسی و هیومن رایتز، شعارهایی که کاملا منطبق بر شعارهای چهارگانه آمریکا در اشغال عراق بود. و الا صرف یک عکس یادگاری با شیطان مساله اصلی نبود. در مورد عکس گرفتن در دوره اخیر، من موردی را سراغ ندارم که سران دولت فعلی با آمریکاییها عکس گرفته باشند. البته نامه نگاری به سران آمریکا را مثبت میدانم، مانند نامه امام به گورباچف. مبتنی بر دیپلماسی نبوی، از موضع دعوت میتوان و باید اقدام نمود، هرچند نامه ارسالی برای کاخ سفید طولانی و ضعیف بود و میتوانست مانند نامه امام(ره) به گورباچف، کوتاه و کارشناسی تهیه شود.
اما مذاکره چطور؟
من که در ابتدای مصاحبه مخالفت خود و بی اثری مذاکره را گوشزد نمودم. ضمن اینکه اگر تنها موضع تشکلهای دانشجویی اصولگرا را ببینید، عمده آنها با صدور بیانیه و برگزاری نشستها و همایشهای متعدد به انتقاد از مذاکره پرداختند.
اما خود دولت احمدینژاد نیز همواره از دولتهای قبلی انتقاد میکرد، در حالی که الان خودش کارهایی را که در دولتهای پیشین نفی کرده بود انجام میدهد و تابوها را میشکند. دلیل این تابوشکنیها، مخصوصا مذاکره با آمریکا چیست؟
پرسش شما هم کلیگویی را در متن خود دارد و هم سادهسازی مسائل است. ببینید، بحث از انجام یا عدم انجام مذاکره با آمریکا که دشمن قسم خورده ایران است، در حیطه سیاست خارجی است و بر مبنای قانون اساسی، این موارد از وظایف شخص رهبری است. پس انجام یا عدم انجام مذاکره ربطی به اراده دولت هشتم یا دولت نهم ندارد، زیرا تابع کلیتی است که طی آن، رهبری با مشورت و ارزیابی کارشناسی و... به جمعبندی انجام یا عدم انجام مذاکره میرسد. مذاکره، مانند هر مساله دیگری محتاج فرارسیدن زمان مطلوب و مناسب خود است. شاید بتوان گفت که در دوره دولت هشتم زمان آن نرسیده بود – هرچند من معتقدم که هنوز هم زمان آن نرسیده است – . از سوی دیگر، اعتقاد من این است که اصحاب دولت هشتم، در حوزه سیاست خارجی، کاملا ذوب در پارادایم غرب بودند.
شاهد این مدعا، یکی شعارهای کاملا غربی – همان مولفههای چهارگانه آمریکا در منطقه، یعنی دموکراسیخواهی، لیبرالیسم، جامعه مدنی و هیومن رایتز- بود که چنین انطباق ایدئولوژیکی با آرمانهای دشمن، قطعا در مذاکره به ضرر ایران بود. نکته دیگر اینکه بسیاری از مردان و زنان اصلاحات که مروج اندیشه مذاکره و رابطه با آمریکا بودند و من بارها با بسیاری از آنان در دانشگاههای مختلف به مناظره علمی بر سر رابطه یا عدم رابطه با آمریکا پرداخته بودم، امروز در رسانههای همان دشمن قسم خورده به عنوان سرباز دیپلماسی عمومی وزارت خارجه آمریکا به ویژه در VOA به همنوایی با کاخ سفید در مواجهه با مردم ایران مشغولند. چند روز قبل دانشجوی جوانی، لیست بلند بالایی از کارشناسان تالکشوهای VOA به من نشان داد که نام بیش از 50 تن از مردان و زنان اصلاحات از اعضای جنبش دانشجویی آن تا روشنفکران و مدیران و... دوره اصلاحات در آن به چشم میخورد. خب، کدام عقل سلیمی میپذیرد که در گاه مذاکره، عنان گفتوگو را به افرادی بسپرد که پیشاپیش سر تسلیم در برابر بیگانه فرو آوردهاند؟! حداقل اینکه دولت نهم هم در شعارها و هم در عوامل خود، از این دو ابهام مبراست.
شما در سخنرانیهایتان میگویید که آمریکا و انگلیس از یکصدسال پیش در فکر تشکیل خاورمیانه بزرگ بودهاند. در این مورد توضیح بیشتری بدهید. شما تحولات اخیر خاورمیانه را چگونه ارزیابی میکنید؟
البته من هیچگاه نگفتهام که آمریکا و انگلیس از یکصدسال پیش در فکر تشکیل خاورمیانه بزرگ بودهاند. اما مساله این است که اصلاح خاورمیانه حدود 110 سال پیش توسط آدمیرال آلفرد ماهان مطرح شد. او همان هیدواستراتژیست آمریکایی است که اندیشه امپریالیسم دریایی انگلیس را برای آمریکا بومیسازی کرده و آنچه که امروز سیطره آمریکا بر سهچهارم کره زمین یعنی اقیانوسها نامیده میشود، توسط هفت ناوگان اقیانوسی که او طراحی نمود محقق شد. لذا همواره پرسیدهام که چرا باید از این واژه خاورمیانه استفاده شود؟ در واقع آمریکای آلفرد ماهان خود را مرکز عالم گرفته و در رویکرد به شرق، سه شرق عمده را در پیرامون خود دیده است؛ شرق نزدیک، شرق میانه و شرق دور. پس هرگاه کسی از خاورمیانه یاد میکند، در واقع در پارادایم ژئوپلتیکی ماهان سیر میکند.
مساله بعد، تلاش انگلیس در فروپاشی و تجزیه عثمانی است. در نهایت این اتفاق در بدو جنگ جهانی اول افتاد. با تجزیه عثمانی توسط انگلیس که رویکرد آنها را در ماجراهایی مانند لارنس عربستان یا همفر میتوان جستوجو کرد، بیش از 10 کشور جدید متولد شد که همه آنها در این 80 سال زخم سلطه غرب را بر تن دارند. در این روند، انگلیس، فلسطین را که جزء کوچکی از امپراتوری فروپاشیده عثمانی بود به اشغال صهیونیسم درآورد. امروز نیز آنگلوساکسنهای آمریکا، انگلیس و استرالیا آمدهاند تا یک بار دیگر ریختشناسی خاورمیانه را بازنویسی کنند. حرف نومحافظهکاران آمریکا در کاخ سفید در توجیه طرح خاورمیانه بزرگ این است که «فرم کهنه این منطقه –خاورمیانه- باید دفرمه شود، سپس از دل آن، فرم جدیدی پدید آید» اینکه تمدنی –تمدن آنگلوساکسنها- به خود اجازه میدهد در طول بیش از یکصد سال، مدام برای یک منطقه حساس جهان نقشه بریزد و هر از چندی فرم آن منطقه را در راستای منافع خود رفرم کند، طبیعی است که باید به نیت آنها مشکوک بود.
البته در این دوره، مانع عظیمی چون جمهوری اسلامی، عامل شکست پروژه رفرم در خاورمیانه بزرگ بوده است. واقعیت این است که هر چهار مولفه رفرم در خاورمیانه بزرگ یعنی دموکراسی، لیبرالیسم، هیومن رایتز و جامعه مدنی در عراق با شکستی روبهرو شدهاند که در سالهای آینده کمتر کسی در جهان توان دفاع از این مفاهیم را خواهد داشت. در واقع، ویروس آنفلوآنزای بغدادی، بنیه طرح رفرم در خاورمیانه بزرگ را به شدت تضعیف نموده است.
شما همواره در سخنرانیهایتان میگویید که استعمار حتی با ساختن کارتونهایی مانند دکتر ارنست و ... سعی در تبلیغ اهداف خود دارد. آیا این نگاه بدبینانه و پر توهم نیست؟
در گذشته ادبیات و امروز سینما و به ویژه حوزه انیمیشن کارکرد کتمانناپذیری در زمینهسازی و تقویت اهداف سیستم جهانی سلطه ایفا کرده و میکنند. در قرن 18و19 ادبیات استراتژیک، سیطره انگلیس بر آسیا و آفریقا را توجیه میکرد با آثاری مانند رابینسون کروزوئه یا آلیس و گالیور و ... . فراموش نکنید که یکی از دکترینهای کلیدی طرح رفرم در خاورمیانه بزرگ، همان دکترین گالیور است که نسبت به خاورمیانه تلقی لیلیپوتی دارد. در مورد اشغال قارهای که به آمریکا معروف شد نیز کافی است به انیمیشن پوکاهانتس توجه کنید تا عمق این بهرهگیری از ابزار هنر در توجیه روند سلطه بهتر نمایان شود. امروز در آمریکا برای پوکاهانتس یک موزه وجود دارد. این دختر سرخپوست، عاشق یک جوان انگلیسی میشود و نامزد سرخپوست خود را وامینهد.
آنجا که در سینما یا ادبیات، دختری از یک سرزمین به مردی از سرزمین دیگر دل میبندد، معنی آن در نمادگرایی هنری، یعنی سرزمین و عقیده بومی کشور آن دختر، مایل به پذیرش مهاجم و اشغالگر است. فراموش نکنید که سرزمین - مام میهن- و عقیده نیز هر دو مونث هستند. پیام استراتژیک انیمیشن پوکاهانتس این است که قاره آمریکا، خود، شیفته و پذیرای آنگلوساکسنها بود. یعنی مخاطب باید فراموش کند که پوست کله سرخپوستان توسط انگلیسیها کنده شد تا سرزمینشان به اشغال درآید. در مورد انیمیشن دکتر ارنست یا مهاجران نیز همین پرسش پابرجاست؛ واقعا اینان مهاجر از کجا به کجا بودهاند؟! مهاجران و دکتر ارنست انگلیسی، چگونه سر از قاره پنجم یا آنچه امروز استرالیا و نیوزلند نامیده میشود درآوردند؟! این واقعیت که غربشناسی امروز، باید غربشناسی استراتژیک باشد نه غرب شناسی فلسفی، واقعیتی است کتمان ناپذیر.
غرب به دلیل فلسفه دکارت و هگل و کانت رشد نکرده است، بلکه این کریستف کلمب و ماژلان و واسکودوگاما و نلسون بودهاند که غرب امروز را پایهریزی کردهاند. غرب فردا نیز غرب هابرماس و هایدگر و پوپر و لیوتار نیست، بلکه غرب کیسینجر است، چهره مخوفی که استراتژی انرژی در جهان را همزمان با تغییر در حکومت دهها کشور مانند شیلی آلنده و گواتمالای آربنز و اندونزی سوکارنو و ... رقم میزند، البته کمتر کسی از نقش او در هالیوود یا به ویژه در بسط صنعت فوتبال جهان چیزی میداند. آنجا که هابرماس مدرنیته را پروژهای ناتمام میداند، کیسینجر، راه نفوذ و تسری مدرنیته به جهان غیرمدرن را فوتبال میداند، هر چند برخی کوکاکولا و مکدونالد را در این زمینه پیش قراول میشناسند. حرف من این است: انگلیس حدود یک ششم ایران وسعت سرزمین دارد. حدود 110 سال قبل 40 میلیون جمعیت داشته و امروز 65 میلیون نفر. یعنی در طول بیش از یک قرن، جمعیت آن هنوز دو برابر نشده است.
اما در سیصد سال اخیر، بیش از 200 میلیون انگلیسی به عنوان سرریز جمعیت، به آمریکا، کانادا، استرالیا، نیوزلند و آفریقای جنوبی مهاجرت کردهاند. پاسخ شما به این ابهام چیست که اگر انگلیسیها در خاک خود میماندند و به آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلند نمیرفتند، اساسا آیا کشوری به نام انگلیس، امروز چنین اقتداری داشت؟ یا در سرزمین جان لاک و آدام اسمیت، همگان از گرسنگی یکدیگر را نمیخوردند؟ از سوی دیگر، واقعا مبانی شکلگیری استرالیا و کانادا و آمریکا زیر سوال نمیرود؟ مبنا و ریشه آنچه ساخته و پرداخته اشغالگرانی چون توماس جفرسن بوده و در مانیفست دوتوکویل تحت عنوان تحلیل دموکراسی آمریکا آمده، چقدر امروز برای جهانیان توجیهپذیر است؟ در واقع همانگونه که صهیونیستها از طرح مساله هولوکاست که مشروعیت دولت آنها در فلسطین را زیر سوال میبرد میترسند، آنگلوساکسنهای لندن و اتاوا و واشنگتن و کانبرا و ولینگتن نیز از برملا شدن روند اشغال آن سرزمینها و ایجاد حکومتهای غاصب وحشت دارند.
صهیونیستها تنتن و میلو را میسازند و انگلیسیها کارتون مهاجران را به شرکتهای تولید انیمیشن در ژاپن سفارش میدهند و آمریکاییها پوکاهانتس را میسازند. اگر چشم باز کنید و در اطرافتان، تنها عراق را ببینید که سه آنگلوساکسن یعنی بوش و بلر و جان هاوارد بهانهجویی کردند و به سیاق تربیت استراتژیک تاریخی اجدادشان، به جان عراق افتادند و آن سرزمین را اشغال کردند، متوجه میشوید که موشکافی در ادبیات و سینما و انیمیشن و فلسفه و تاریخ غرب، نگاه توهمآمیز نیست، بلکه نشاندهنده چشم بصیرتی است که مسحور تئاتر و المپیک و دولتشهر و فلسفه یونان نمیشود، بلکه هولوکاست سرخپوستان آمریکا، سیاهپوستان آفریقا و تاسمانیاییهای استرالیا را میبیند. در عراق امروز، آنگلوساکسنها بیش از یک میلیون کشته برجای گذاشتهاند و عاقبت این خشونت مدرن نیز مشخص نیست، یعنی تاکنون از هر 27 عراقی، یک نفر در اثر اشغال کشورش کشته شده است. همانطور که برای توجیه اشغال عراق، بازی کامپیوتری جنرالز را ساختند، دیر نیست که سیل انیمیشنها نیز روانه بازار شود. حال شما پاسخ دهید، گوانتانامو و ابوغریب توهم است؟!
بنابه گفته شما مساله حقوق بشر در فهرست احتمالی محورهای قابل طرح در مذاکره وجود، دارد اما به نظر شما واکنش ایران به آن چه باید باشد؟
من ابتدا تکلیف خود و شما را با کلمه رایتز Rights مشخص کنم. هیومن رایتز Human Rights به غلط در جهان اسلام و به ویژه در ایران به «حقوق بشر» ترجمه شده است. در کل تمدن غرب، در زبانهای یونانی، لاتینی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی، معادل مناسبی برای واژه حق و حقیقت و حقوق وجود ندارد. علمای فلسفه در ایران یک خبط مرتکب شدهاند و در برابر Law و Rights از واژه حقوق استفاده کردهاند که غلط است. حتی در زبان فارسی نیز معادل مناسبی برای حق و حقوق عربی وجود ندارد. رایتز Rights به معنی راست و درست است، لذا میتوان Human Rights را به «راستوارههای بشر» یا «درستوارههای انسان» ترجمه کرد که البته خنک مینماید. به هر جهت اولا حقوق بشر معادل گمراهکنندهای برای Human Rights است و ثانیا معادل فارسی مناسبی نیز برای آن وجود ندارد.
پس آن را به همان عنوان میشناسیم: هیومن رایتز. پرسش این است: واقعا هر چیز در مورد انسان راست انگاشته شد، حق است؟! طبیعی است هر پاسخی به این پرسش، پایههای هیومن رایتز را که به ویژه از سوی روشنفکر ایرانی با استعمال مجعول حقوق بشر، وجه قدسی یافته است متزلزل میکند. نگاه آمریکا در هیومن رایتز، «راستوارههای مرتبط با بشر» است که از ورود دختران به استادیومهای ورزشی، تا ازدواج همجنسبازان را در برمی گیرد. اما نگاه انقلاب اسلامی در این خصوص، تبیین حق خدا و سپس تبیین حق بشر به عنوان تابعی از حق خداست. هیومن رایتز، مفهومی است که در پارادایم امانیسم معنا مییابد و حقوق بشر، گزارهای است که تنها در وادی خداگرایی معنا دارد. همانطور که میبینید، این دو برداشت قابل جمع نیستند، لذا نگاه آمریکا و ایران، دو نگاه به یک مفهوم نیست، بلکه دو نگاه از دو مفهوم است که البته هر نوع یکسان دیدن آن دو، سادهسازی سادهلوحانه مساله است که تنها به سوءتفاهم بیشتر دامن میزند.
همین مساله در ترمینولوژی واژه آزادی نیز وجود دارد. آزادی که به زبان روشنفکر ایرانی میآید منظور همان لیبرالیسم است. آمریکا نیز چنین تلقی ویژهای دارد. لیبرالیسم یک مفهوم بنیادی و یک گوهر دارد به نام «لسهفر». جمهوری اسلامی با ایدئولوژی لیبرالیسم و لسهفر مشکل اساسی دارد. در واقع لیبرالیسم در ادبیات انقلاب اسلامی، ترجمان اباحیگرایی است. لذا آزادی و لیبرالیسم دو مفهوم متباین هستند که آمریکا و ایران مادامی که هویت این دو مفهوم را شفاف نکنند نسبت به هم سوءتفاهم خواهند داشت. یک نکته قطعی است و آن اینکه پذیرش لیبرالیسم از سوی جمهوری اسلامی، مساوی با مرگ جمهوری اسلامی خواهد بود. آمریکا هم اکنون در زمینه هیومن رایتز برای ایران پروندهسازی کرده تا پس از پرونده هستهای آن را فعال کند. طبیعی است پاسخ ایران نیز بایستی بازنمودن پرونده حقوق بشر آمریکا باشد و آن کشور باید نسبت به کشتار در مدارس و دانشگاههای خود، تا نسلکشی در عراق و افغانستان پاسخگو باشد. دوره تاثیر ویروس آنفلوآنزای بغدادی در پیکر «نئولیبرال دموکراسی» فرا رسیده است.
اومانیسم آمریکا و تئویسم جمهوری اسلامی
آمریکا پرچمدار سوپرپارادایم اومانیسم است و جمهوری اسلامی پرچمدار سوپرپارادایم تئوئیسم یا ابروادی خداگرایی. طبیعتا جمع این دو، جمع اضداد است. این مساله روح حاکم بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی عصر امام خمینی(ره) است. در واقع در این تلقی، نزاع و تقابل میان اومانیسم به عنوان یک تلقی سکولاریستی و پاگانیستی با خداگرایی، اجتنابناپذیر و حتمی و قطعی است. این دوره در جمهوری اسلامی، از نظر ماهیت روابط بینالملل، مشابه روابط میان شوروی و آمریکاست.
توطئه گالیور و دکتر ارنست
یکی از دکترینهای کلیدی طرح رفرم در خاورمیانه بزرگ، همان دکترین گالیور است که نسبت به خاورمیانه تلقی لیلیپوتی دارددر مورد انیمیشن دکتر ارنست یا مهاجران نیز همین پرسش پابرجاست؛ واقعا اینان مهاجر از کجا به کجا بودهاند؟! مهاجران و دکتر ارنست انگلیسی، چگونه سر از قاره پنجم یا آنچه امروز استرالیا و نیوزلند نامیده میشود درآوردند؟!
بابک مهدیزاده: شما از مخالفان برقراری رابطه با آمریکا بودید. نظرتان درباره مذاکره اخیر با آمریکا در عراق چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بله، من مخالف برقراری رابطه با آمریکا بوده و اکنون نیز هستم، زیرا شرایط و لوازم رابطه را مهیا نمیبینم. طبیعتا در مورد مذاکره اخیر سفیر جمهوری اسلامی در بغداد با سفیر آمریکا نیز هیچ خوشبینی و تاییدی ندارم.
پس نظر شما به عنوان منتقد رابطه و حتی مذاکره با آمریکا، در مورد مذاکره بر سر مسائل عراق چیست؟ منظور من این است که وقتی اصل مذاکره با آمریکا در حال اجرا و انجام است، چرا نباید در مورد مشکلات خودمان با آمریکا گفتوگو کنیم؟ به هر حال گفت وگو آغاز شده است.
ببینید! به اعتقاد من هدف آمریکا از مذاکره با ایران، مسائل عراق نبوده، زیرا تاثیر ایران در حل مسائل عراق، به ویژه در حل ناامنیها در آن کشور تقریبا معادل با صفر است. البته برخی دیدگاهها وجود دارد که معتقدند آمریکا قصد فرافکنی مشکلات خود در عراق را دارد و پذیرش انجام مذاکره از سوی ایران، به معنی خنثی کردن این بهانه است. اما تصور میکنم مساله فراتر از این موارد است؛ درواقع میتوان گفت که اصرار آمریکا به مذاکره به بهانه عراق «شکستن قبح» مذاکره و نشست و برخاست میان آمریکا و جمهوری اسلامی بود نه چیز دیگر. در طول ماههای اخیر بارها مقامات مختلف آمریکایی از ضرورت به پای میز مذاکره آمدن ایران یاد کرده بودند. طبیعتا با شکستن قبح مذاکره، این مساله امروز دیگر حساسیت سابق را ندارد.
مساله موردنظر من این است که اکنون که گفتوگوها آغاز شده، اگر مبتنی بر یک فرض، این گفتوگوها ادامه یابد و به مرور به مسائل و مشکلات فیمابین ایران و آمریکا بینجامد، تا چه حد به رفع و حل این مشکلات میتوان امیدوار بود؟
صراحت موضع من مشخص است؛ به هیچ روی نمیتوان امیدوار بود چون اسباب و شرایط آن فراهم نیست. وضعیت رابطه ایران و آمریکا در شرایط فعلی شبیه رابطه شوروی و آمریکا در دهه 1950 میلادی است؛ مقطعی که پس از آن، همزیستی مسالمتآمیز میان آن دو کشور مطرح شد. اساس نگاه شوروی به جهان کاپیتالیست غرب این بود که نزاع میان سوسیالیسم جهانی و کاپیتالیسم جهانی، اجتنابناپذیر است و این دو تحت هیچ شرایطی امکان مصالحه ندارند. این تلقی لنین به عنوان رهبر انقلاب شوروی بود. لنین در 1919 گفت: «همزیستی طولانی جمهوری شوروی و دولتهای امپریالیستی غیرقابل تصور است، این یا آن اردوگاه باید سرانجام بر دیگری فایق آید.» مقطع دوم، به عصر خروشچف در دهه 1960 میلادی برمیگردد.
در این دوره، تلقی اجتنابناپذیر بودن منازعه جهانی سوسیالیسم روسی و کاپیتالیسم آمریکایی تلطیف شد و دکترین مشهور همزیستی مسالمتآمیز پدید آمد. نیکیتا خروشچف در ژوئیه 1959 اعلام کرد: «نظر هر کس برای خودش خوشایند است. شما مجبور نیستید به کسی که دوست ندارید دل ببندید یا به دیدار آن شخص بروید، اما در مورد کسی که با او پهلوبهپهلو زندگی میکنید، چاره شما چیست؟ اگر نه شما و نه او هیچکدام نخواهید مکانی را که بدان عادت کردهاید ترک کنید و به مکان دیگری بروید. به دلایل گوناگون روابط بین دولتها نیز چنین است. پس چه باید کرد؟ دو راه وجود دارد: یا جنگ، که باید گفت در قرن موشک و بمب هیدروژنی نتایج وخیمی برای خلق جهانی به بار خواهد آورد؛ یا همزیستی مسالمتآمیز. از همسایه لذت ببری یا نبری راهی جز این نیست که با او سازش کنی، زیرا ما فقط یک کره زمین داریم که باید در آن زندگی کنیم.»
با این تلقی خروشچف و سپس کندی در آمریکا، فرض بر این بود که هیچ یک از دو قدرت جهانی نمیتوانند همدیگر را حذف کنند، لذا باید با یکدیگر به همزیستی مسالمتآمیز برسند. اما پدیده گورباچف به عنوان آخرین صدر هیاترئیسه شوروی، نه تنها از نگاه لنین به اجتنابناپذیری تقابل کمونیسم و کاپیتالیسم انجامید، که از دیدگاه خروشچف از همزیستی مسالمتآمیز میان سوسیالیسم و لیبرالیسم نیز عبور و اعلام کرد که نزاع میان دو ایدئولوژی اجتنابپذیر است. منطق شکست شوروی در سیاست جهانی و سپس فروپاشی آن، همین جمله گورباچف بود. در واقع اگر لنین را «آلفای» قضیه بدانیم، خروشچف در میانه «مو» و گورباچف به عنوان «امگا» در سر دیگر آن است. انحراف سیاست خارجی شوروی از آنجا آغاز شد که خود را با معیار غرب سنجید و آمریکا را نقطه «مرکز» و خود را در مدار و «پیرامون» در حرکت پرگار دیپلماسی جهانی دو بلوک دید.
این مثال را زدم که به عنوان یک نمونه کلاسیک در روابط بین کشورها که اتفاقا یک سوی آن آمریکا بود، مدلی برای تبیین وضع موجود رابطه ایران و آمریکا داشته باشیم. حال بهتر میتوان منطق چگونگی مذاکره میان آمریکا و ایران را مستند کرد: آمریکا پرچمدار سوپرپارادایم امانیسم است و جمهوری اسلامی پرچمدار سوپرپارادایم تئوئیسم یا ابروادی خداگرایی. طبیعتا وجود یکی به معنی نفی دیگری است و جمع این دو، جمع اضداد یا واضحتر اینکه جمع نقیضین است. این مساله روح حاکم بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی عصر امام خمینی(ره) است. در واقع در این تلقی، نزاع و تقابل میان امانیسم به عنوان یک تلقی سکولاریستی (دنیوی) و پاگانیستی (کافرکیشی) با خداگرایی، اجتنابناپذیر و حتمی و قطعی است. این دوره در جمهوری اسلامی، از نظر ماهیت روابط بینالملل، مشابه دوره لنین و استالین در روابط میان شوروی و آمریکاست.
در دوره حضور رفرمیستها در قدرت، یعنی از سال 1368 تا 1376 با حضور لیبرال دموکراتها و پس از 1376 تا 1384 با حرکت سوسیال دموکراتها، سیاست خارجی جمهوری اسلامی یک دوره تردید را پشت سر گذارده است. در واقع اگر نبود رویکرد قانون اساسی به سیاست خارجی که اختیار آن را در کف رهبری نهاده است، قطعا این دولتها به انواع مذاکرهها تن میدادند. پیششرطهای آنها هم جالب بود، یکی میگفت داراییهای بلوکه شده ما را پس بدهید و دیگری معتقد بود دیوار بیاعتمادی میان دو کشور بلند است و باید از موضع احترام متقابل با یکدیگر برخورد کرد.
تعریفتان از نگاه دولت فعلی به مساله آمریکا چگونه است؟
در دوره اخیر که از 1384 آغاز شده است و سکان آن در دست پراگماتیستهاست دو رویکرد موازی مشاهده میشود: اول اینکه در امنیت ملی، جمهوری اسلامی به سمت ضربه اول رفته است، یعنی تعریف زمین بازی یا حداقل اینکه بیاعتنایی به هشدارها و تهدیدهای حریف. دوم اینکه در سیاست خارجی، در ادامه سیاست تنشزدایی دولتهای 16 ساله رفرمیستها، حرکت تنشزدایی با رویکرد به نوعی «همزیستی مسالمتآمیز» با آمریکا خودنمایی میکند. در واقع این دوره، مشابه دوره خروشچف در شوروی در اواخر دهه 1950 است، که برخی در ایران میپندارند آمریکا معضلی حل ناشدنی است: نه میتوان آن را نابود ساخت، نه میتوان آن را پذیرفت! پس یا باید از روی آن پرید، یا اینکه با یک تلقی خروشچفیستی با او به همزیستی مسالمتآمیز رسید.
نکته قابل توجه و آزاردهنده در تحلیلها و تفسیرها، مخلوط کردن این دو حوزه با یکدیگر است، یعنی رویکرد ضربه اولی دکترین امنیت ملی دوره اخیر، با رویکرد همزیستی مسالمتآمیز در دکترین سیاست خارجی دولت نهم. از دید برخی، جمع میان عدم توقف غنیسازی یا مطرح کردن هولوکاست، با مساله مذاکره، جمع نقیضین است، حال آنکه اینها در دو سطح متفاوت مطرح هستند، هرچند طبیعی است که سیاست خارجی از دکترین امنیت ملی تاثیر میگیرد و طرح مسائل امنیت ملی، دامنه مسائل سیاست خارجی را میپوشاند.
و نگاه آمریکاییها به ایران؟
به اعتقاد من، آمریکا در حال تکرار مدل کلاسیک روابط دو بلوک شرق و غرب در 45 سال جنگ سرد، در مواجهه با ایران است. در این مسیر یک نکته اساسی وجود دارد و آن اینکه آمریکا به کمتر از بازگشت ایران به شرایط ماقبل انقلاب اسلامی در بهمن 1357 قانع نیست. از براندازی و تغییر رژیم، تا تغییر رفتار حکومت ایران و ... مواردی است که مدام از زبان اهالی سیاست در واشنگتن دیسی شنیده میشود. من بر این باورم که آمریکا هیچگاه جمهوری اسلامی ایران را برنخواهد تافت، کما اینکه شوروی را برنتافت، زیرا با هژمونی موردنظر او در تعارض است. پس با این فرض، آمریکا خود را در قاعده مرکز- پیرامون، نقطه کانونی حرکت پرگار میداند و مانند شوروی این ایران است که همچون مداد آن پرگار باید در مدار آمریکا بچرخد تا متلاشی شود.
هیچ دلیل و شاهد ایدئولوژیک یا استراتژیکی بر کوتاه آمدن آمریکا در مورد مفاد و پیام انقلاب اسلامی وجود ندارد و هر نرمشی از سوی آمریکا که به میز مذاکره ختم شود یا از میز مذاکره منتج شود، نرمشی تاکتیکی خواهد بود و بس، نه چیز دیگری. مواردی همچون تبسم کلینتون یا عذرخواهی آلبرایت همه از این نمونههای تاکتیکی محسوب میشوند. لذا آمریکا میگوید از نظر ایدئولوژی و استراتژی این جمهوری اسلامی است که باید به سمت او برود نه برعکس. او نمیگوید ایدئولوژی خمینیسم را قبول دارد، بلکه مدام تاکید میکند که ایران از ارزشهای ایدئولوژی لیبرالیسم فاصله دارد. اینجاست که لوازم گفت وگو فراهم نیست.
در واقع اگر آمریکا خمینیسم را بپذیرد، دیگر آمریکا نیست و اگر ایران لیبرالیسم را بپذیرد، دیگر جمهوری اسلامی نیست و این اساس نزاع است. البته بسیاری از کشورهای لیبرال اروپایی با ایران رابطه دارند و سودای نفی تفکر دینی ایران در حکومت آن را نیز در سر دارند، اما آن را تابلو رفتار خود نکردهاند، ولی آمریکا مبتنی بر یک نقشه راه که در آن مقصد لیبرالیزاسیون و سکولاریزاسیون جمهوری اسلامی است عمل میکند.این منطق بدبینی من نسبت به مذاکره با آمریکا در دیروز، امروز و فرداست، زیرا با چنین پیش فرضهایی، هیچ مشکلی از مشکلات ایران حل نخواهد شد.
با این فرض شما، اگر از موضع همترازی برای حل مشکل، هر دو کشور پای میز مذاکره بروند، فهرست نظرها و مطالبات هر یک از دیگری در گفتوگوها چه میتواند باشد؟
برمبنای همان به قول شما فرض موضع همترازی، میتوان دو لیست بلند بالا را در سه وضعیت آلفا، مو و امگا در نظر گرفت. ابتدا به لیست آمریکاییها در وضعیت آلفا، نظری بیفکنیم: پذیرش سکولاریسم و به زاویه راندن دین در پستوی زندگی شخصی افراد در ایران، رفرم در قانون اساسی ایران، به ویژه با حذف دو مولفه مبنا بودن شریعت شیعی و همچنین اصل ولایت فقیه، مبنا قراردادن آنچه هیومن رایتز نامیده میشود در قانون اساسی ایران، به رسمیت شناختن رژیم صهیونیستی بدون چون و چرا، حذف هر نوع حمایت مادی و معنوی از مستضعفین جهان مانند مقاومت اسلامی لبنان یا فلسطین، تن دردادن به ارزشهای لیبرالیسم به ویژه آنچه در قالب سبک زندگی آمریکایی به جهان صادر میشود مانند: مساله حجاب زنان و مواردی از این دست، تحقق دموکراسی از نوع آمریکایی با این جهتگیری که چهرههای موردنظر آمریکا انتخاب شوند.
البته این فهرست میتواند خیلی بیشتر باشد، اما به عنوان نمونه کفایت میکند. در مقابل لیست ایران نیز میتواند در وضعیت آلفا محورهای گوناگونی داشته باشد: پذیرش اسلام و آوردن دین به همه عرصههای زندگی در آمریکا، مبنا قراردادن حق خدا و سپس تبیین حقوق بشر در نسبت با حقوق خدا در آمریکا، تخلیه نیروهای نظامی آمریکا از بیش از 100 کشور جهان، لغو آنچه حق وتوی آمریکا و چهار کشور دیگر در سازمان ملل نامیده میشود، عدم حمایت از رژیم صهیونیستی و زمینهسازی برای بازگشت همه فلسطینیان و سپس برگزاری رفراندوم میان همه مسلمانان و مسیحیان و یهودیان فلسطین برای تشکیل دولت وحدت ملی، ترک منطقه خاورمیانه و پایان دادن به اشغال سیاسی نظامی جهان اسلام به ویژه برچیدن پایگاههای سنتکام در قطر و مرکز فرماندهی ناوگان اقیانوس هند در بحرین و همچنین پایگاههای نظامی خود در عراق، ترکیه و عربستان و آذربایجان و کویت و عمان و افغانستان و پاکستان و تخلیه خلیج فارس از ناوگان خود و ... البته فهرست خواستههای ایران در وضعیت «آلفا» نیز مانند فهرست آمریکا میتواند طولانیتر باشد، حال به این دو لیست، در وضعیت «مو» یا همان وضعیت همزیستی مسالمتآمیز طرفین توجه کنیم.
ابتدا به نمونه درخواستهای آمریکا از ایران در میز مذاکره بپردازیم: عدم حضور و دخالت ایران در مناطق تحت نفوذ آمریکا مانند آمریکای لاتین مبتنی بر دکترین مونروئه، استفاده ایران از نفوذ خود بر جنبشهای مقاومت لبنان و فلسطین در مراعات رژیم صهیونیستی در ادامه اشغال فلسطین، احترام به حضور آمریکا در مناطق تحت نفوذ آن کشور، کنارگذاردن موضع خصمانه به ویژه نفی شعار مرگ بر آمریکا و شیطان بزرگ و ایجاد توافقهای دفاعی مانند پیمان سالت یک و دو میان شوروی و آمریکا بر سر سیستمهای موشکی بالستیکی ایران. فهرست درخواستهای ایران از آمریکا در وضعیت «مو» نیز میتواند شامل نمونههای زیر باشد: عدم حضور و دخالت آمریکا در مناطق تحت نفوذ ایران در جهان اسلام مبتنی بر یک دکترین مونروئه ایرانی، استفاده آمریکا از نفوذ خود بر صهیونیستها در کاهش فشار بر فلسطینیان و عدم دخالت آمریکا در امور داخلی ایران، کنار نهادن طرح «خاورمیانه بزرگ» و کنارگذاردن موضع خصمانه و برانداز علیه جمهوری اسلامی به ویژه مساله محور شرارت.
اما در وضعیت «امگا» فهرست درخواستها کاملا متفاوت است. درخواست آمریکا: رژیم چنج یا تغییر حکومت ایران با فشار و فروپاشی از درون، تغییر قانون اساسی ایران و حذف اصل ولایت فقیه، خلع سلاح کامل نیروهای مسلح ایران مانند آنچه در عراق رخ داد، تقید ایران به چهار مفهوم دموکراسی، لیبرالیسم، جامعه مدنی و هیومن رایتز، بالکانیزاسیون و در نتیجه تجزیه ایران مبتنی بر دکترین گالیور ششم (در انستیتو آمریکن اینترپرایز)، قراردادن هر قطعه تجزیه شده تحت قیمومیت رژیم صهیونیستی مبتنی بر گالیور ششم و سپس D.D.R خلع سلاح جنبشهای چریکی ایرانی یا منتسب به ایران. اما فهرست ایران در وضعیت «امگا»: درخواست کمک برای تحقق دموکراسی، جامعه مدنی و لیبرالیسم در ایران، مساعدت آمریکا برای حضور ایران در WTO- سازمان تجارت جهانی، مساعدت آمریکا برای عضویت ایران در ناتو و مساعدت آمریکا برای پذیرش ایران از سوی اتحادیه اروپا به عنوان عضو ناظر.
هدف من از بیان فهرست درخواستهای طرفین در مذاکره احتمالی میان ایران و آمریکا در هر سه وضعیت «آلفا»-اجتناب ناپذیر بودن تقابل- «مو» - همزیستی مسالمتآمیز- و «امگا»-اجتناب پذیر بودن تقابل- تبیین این نکته است که تغییر در فهرستهای آمریکا در هر سه وضعیت، اندک است و شباهت میان محورهای وضعیت آلفا و وضعیت امگا بسیار چشمگیر. اما در فهرستهای ایران به ویژه در وضعیت آلفا با وضعیت امگا، تفاوت عمیق و اساسی است. با یک محاسبه ساده در تئوری بازیها میتوان دریافت که آن کس که باید از مواضع خود کوتاه بیاید، ایران است، نه آمریکا. در نتیجه معتقدم که اسباب و لوازم مذاکره و رابطه میان آمریکا و ایران فراهم نیست و در نتیجه آنچه محقق نمیشود مصالح یا حداقل منافع کشور است.
اما چرا وقتی این احتمال میرفت که خاتمی و کلینتون عکس یادگاری بگیرند، جریانات همفکر شما، خاتمی و اصلاحطلبان را به باد انتقاد گرفتند. اما اکنون نهتنها احمدینژاد عکس میگیرد و نامه مینویسد، بلکه گفتوگو هم آغاز شده است؟
موضع منتقدین در آن شرایط، انطباق غیرمنطقی دکترین امنیت ملی با دکترین سیاست خارجی بود؛ امنیت ملی ایران در آن مقطع، ضربه دومی بود، یعنی زمین بازی را حریف تعریف میکرد. مثلا با درخواست تعلیق، در اینجا بسیار فراتر از حد NPT و پروتکل الحاقی آن، به درخواستهای حریف تن در میدادند. وقتی دکترین امنیت ملی ضربه دومی باشد و همزمان سیاست خارجی نیز در مسیر تنشزدایی باشد، نتیجه فاجعهبار خواهد بود، به ویژه اینکه تمام شعارهای آن دوره انفعالی و بازی در پارادایم حریف بود، شعارهایی مانند جامعه مدنی، لیبرالیسم، دموکراسی و هیومن رایتز، شعارهایی که کاملا منطبق بر شعارهای چهارگانه آمریکا در اشغال عراق بود. و الا صرف یک عکس یادگاری با شیطان مساله اصلی نبود. در مورد عکس گرفتن در دوره اخیر، من موردی را سراغ ندارم که سران دولت فعلی با آمریکاییها عکس گرفته باشند. البته نامه نگاری به سران آمریکا را مثبت میدانم، مانند نامه امام به گورباچف. مبتنی بر دیپلماسی نبوی، از موضع دعوت میتوان و باید اقدام نمود، هرچند نامه ارسالی برای کاخ سفید طولانی و ضعیف بود و میتوانست مانند نامه امام(ره) به گورباچف، کوتاه و کارشناسی تهیه شود.
اما مذاکره چطور؟
من که در ابتدای مصاحبه مخالفت خود و بی اثری مذاکره را گوشزد نمودم. ضمن اینکه اگر تنها موضع تشکلهای دانشجویی اصولگرا را ببینید، عمده آنها با صدور بیانیه و برگزاری نشستها و همایشهای متعدد به انتقاد از مذاکره پرداختند.
اما خود دولت احمدینژاد نیز همواره از دولتهای قبلی انتقاد میکرد، در حالی که الان خودش کارهایی را که در دولتهای پیشین نفی کرده بود انجام میدهد و تابوها را میشکند. دلیل این تابوشکنیها، مخصوصا مذاکره با آمریکا چیست؟
پرسش شما هم کلیگویی را در متن خود دارد و هم سادهسازی مسائل است. ببینید، بحث از انجام یا عدم انجام مذاکره با آمریکا که دشمن قسم خورده ایران است، در حیطه سیاست خارجی است و بر مبنای قانون اساسی، این موارد از وظایف شخص رهبری است. پس انجام یا عدم انجام مذاکره ربطی به اراده دولت هشتم یا دولت نهم ندارد، زیرا تابع کلیتی است که طی آن، رهبری با مشورت و ارزیابی کارشناسی و... به جمعبندی انجام یا عدم انجام مذاکره میرسد. مذاکره، مانند هر مساله دیگری محتاج فرارسیدن زمان مطلوب و مناسب خود است. شاید بتوان گفت که در دوره دولت هشتم زمان آن نرسیده بود – هرچند من معتقدم که هنوز هم زمان آن نرسیده است – . از سوی دیگر، اعتقاد من این است که اصحاب دولت هشتم، در حوزه سیاست خارجی، کاملا ذوب در پارادایم غرب بودند.
شاهد این مدعا، یکی شعارهای کاملا غربی – همان مولفههای چهارگانه آمریکا در منطقه، یعنی دموکراسیخواهی، لیبرالیسم، جامعه مدنی و هیومن رایتز- بود که چنین انطباق ایدئولوژیکی با آرمانهای دشمن، قطعا در مذاکره به ضرر ایران بود. نکته دیگر اینکه بسیاری از مردان و زنان اصلاحات که مروج اندیشه مذاکره و رابطه با آمریکا بودند و من بارها با بسیاری از آنان در دانشگاههای مختلف به مناظره علمی بر سر رابطه یا عدم رابطه با آمریکا پرداخته بودم، امروز در رسانههای همان دشمن قسم خورده به عنوان سرباز دیپلماسی عمومی وزارت خارجه آمریکا به ویژه در VOA به همنوایی با کاخ سفید در مواجهه با مردم ایران مشغولند. چند روز قبل دانشجوی جوانی، لیست بلند بالایی از کارشناسان تالکشوهای VOA به من نشان داد که نام بیش از 50 تن از مردان و زنان اصلاحات از اعضای جنبش دانشجویی آن تا روشنفکران و مدیران و... دوره اصلاحات در آن به چشم میخورد. خب، کدام عقل سلیمی میپذیرد که در گاه مذاکره، عنان گفتوگو را به افرادی بسپرد که پیشاپیش سر تسلیم در برابر بیگانه فرو آوردهاند؟! حداقل اینکه دولت نهم هم در شعارها و هم در عوامل خود، از این دو ابهام مبراست.
شما در سخنرانیهایتان میگویید که آمریکا و انگلیس از یکصدسال پیش در فکر تشکیل خاورمیانه بزرگ بودهاند. در این مورد توضیح بیشتری بدهید. شما تحولات اخیر خاورمیانه را چگونه ارزیابی میکنید؟
البته من هیچگاه نگفتهام که آمریکا و انگلیس از یکصدسال پیش در فکر تشکیل خاورمیانه بزرگ بودهاند. اما مساله این است که اصلاح خاورمیانه حدود 110 سال پیش توسط آدمیرال آلفرد ماهان مطرح شد. او همان هیدواستراتژیست آمریکایی است که اندیشه امپریالیسم دریایی انگلیس را برای آمریکا بومیسازی کرده و آنچه که امروز سیطره آمریکا بر سهچهارم کره زمین یعنی اقیانوسها نامیده میشود، توسط هفت ناوگان اقیانوسی که او طراحی نمود محقق شد. لذا همواره پرسیدهام که چرا باید از این واژه خاورمیانه استفاده شود؟ در واقع آمریکای آلفرد ماهان خود را مرکز عالم گرفته و در رویکرد به شرق، سه شرق عمده را در پیرامون خود دیده است؛ شرق نزدیک، شرق میانه و شرق دور. پس هرگاه کسی از خاورمیانه یاد میکند، در واقع در پارادایم ژئوپلتیکی ماهان سیر میکند.
مساله بعد، تلاش انگلیس در فروپاشی و تجزیه عثمانی است. در نهایت این اتفاق در بدو جنگ جهانی اول افتاد. با تجزیه عثمانی توسط انگلیس که رویکرد آنها را در ماجراهایی مانند لارنس عربستان یا همفر میتوان جستوجو کرد، بیش از 10 کشور جدید متولد شد که همه آنها در این 80 سال زخم سلطه غرب را بر تن دارند. در این روند، انگلیس، فلسطین را که جزء کوچکی از امپراتوری فروپاشیده عثمانی بود به اشغال صهیونیسم درآورد. امروز نیز آنگلوساکسنهای آمریکا، انگلیس و استرالیا آمدهاند تا یک بار دیگر ریختشناسی خاورمیانه را بازنویسی کنند. حرف نومحافظهکاران آمریکا در کاخ سفید در توجیه طرح خاورمیانه بزرگ این است که «فرم کهنه این منطقه –خاورمیانه- باید دفرمه شود، سپس از دل آن، فرم جدیدی پدید آید» اینکه تمدنی –تمدن آنگلوساکسنها- به خود اجازه میدهد در طول بیش از یکصد سال، مدام برای یک منطقه حساس جهان نقشه بریزد و هر از چندی فرم آن منطقه را در راستای منافع خود رفرم کند، طبیعی است که باید به نیت آنها مشکوک بود.
البته در این دوره، مانع عظیمی چون جمهوری اسلامی، عامل شکست پروژه رفرم در خاورمیانه بزرگ بوده است. واقعیت این است که هر چهار مولفه رفرم در خاورمیانه بزرگ یعنی دموکراسی، لیبرالیسم، هیومن رایتز و جامعه مدنی در عراق با شکستی روبهرو شدهاند که در سالهای آینده کمتر کسی در جهان توان دفاع از این مفاهیم را خواهد داشت. در واقع، ویروس آنفلوآنزای بغدادی، بنیه طرح رفرم در خاورمیانه بزرگ را به شدت تضعیف نموده است.
شما همواره در سخنرانیهایتان میگویید که استعمار حتی با ساختن کارتونهایی مانند دکتر ارنست و ... سعی در تبلیغ اهداف خود دارد. آیا این نگاه بدبینانه و پر توهم نیست؟
در گذشته ادبیات و امروز سینما و به ویژه حوزه انیمیشن کارکرد کتمانناپذیری در زمینهسازی و تقویت اهداف سیستم جهانی سلطه ایفا کرده و میکنند. در قرن 18و19 ادبیات استراتژیک، سیطره انگلیس بر آسیا و آفریقا را توجیه میکرد با آثاری مانند رابینسون کروزوئه یا آلیس و گالیور و ... . فراموش نکنید که یکی از دکترینهای کلیدی طرح رفرم در خاورمیانه بزرگ، همان دکترین گالیور است که نسبت به خاورمیانه تلقی لیلیپوتی دارد. در مورد اشغال قارهای که به آمریکا معروف شد نیز کافی است به انیمیشن پوکاهانتس توجه کنید تا عمق این بهرهگیری از ابزار هنر در توجیه روند سلطه بهتر نمایان شود. امروز در آمریکا برای پوکاهانتس یک موزه وجود دارد. این دختر سرخپوست، عاشق یک جوان انگلیسی میشود و نامزد سرخپوست خود را وامینهد.
آنجا که در سینما یا ادبیات، دختری از یک سرزمین به مردی از سرزمین دیگر دل میبندد، معنی آن در نمادگرایی هنری، یعنی سرزمین و عقیده بومی کشور آن دختر، مایل به پذیرش مهاجم و اشغالگر است. فراموش نکنید که سرزمین - مام میهن- و عقیده نیز هر دو مونث هستند. پیام استراتژیک انیمیشن پوکاهانتس این است که قاره آمریکا، خود، شیفته و پذیرای آنگلوساکسنها بود. یعنی مخاطب باید فراموش کند که پوست کله سرخپوستان توسط انگلیسیها کنده شد تا سرزمینشان به اشغال درآید. در مورد انیمیشن دکتر ارنست یا مهاجران نیز همین پرسش پابرجاست؛ واقعا اینان مهاجر از کجا به کجا بودهاند؟! مهاجران و دکتر ارنست انگلیسی، چگونه سر از قاره پنجم یا آنچه امروز استرالیا و نیوزلند نامیده میشود درآوردند؟! این واقعیت که غربشناسی امروز، باید غربشناسی استراتژیک باشد نه غرب شناسی فلسفی، واقعیتی است کتمان ناپذیر.
غرب به دلیل فلسفه دکارت و هگل و کانت رشد نکرده است، بلکه این کریستف کلمب و ماژلان و واسکودوگاما و نلسون بودهاند که غرب امروز را پایهریزی کردهاند. غرب فردا نیز غرب هابرماس و هایدگر و پوپر و لیوتار نیست، بلکه غرب کیسینجر است، چهره مخوفی که استراتژی انرژی در جهان را همزمان با تغییر در حکومت دهها کشور مانند شیلی آلنده و گواتمالای آربنز و اندونزی سوکارنو و ... رقم میزند، البته کمتر کسی از نقش او در هالیوود یا به ویژه در بسط صنعت فوتبال جهان چیزی میداند. آنجا که هابرماس مدرنیته را پروژهای ناتمام میداند، کیسینجر، راه نفوذ و تسری مدرنیته به جهان غیرمدرن را فوتبال میداند، هر چند برخی کوکاکولا و مکدونالد را در این زمینه پیش قراول میشناسند. حرف من این است: انگلیس حدود یک ششم ایران وسعت سرزمین دارد. حدود 110 سال قبل 40 میلیون جمعیت داشته و امروز 65 میلیون نفر. یعنی در طول بیش از یک قرن، جمعیت آن هنوز دو برابر نشده است.
اما در سیصد سال اخیر، بیش از 200 میلیون انگلیسی به عنوان سرریز جمعیت، به آمریکا، کانادا، استرالیا، نیوزلند و آفریقای جنوبی مهاجرت کردهاند. پاسخ شما به این ابهام چیست که اگر انگلیسیها در خاک خود میماندند و به آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزلند نمیرفتند، اساسا آیا کشوری به نام انگلیس، امروز چنین اقتداری داشت؟ یا در سرزمین جان لاک و آدام اسمیت، همگان از گرسنگی یکدیگر را نمیخوردند؟ از سوی دیگر، واقعا مبانی شکلگیری استرالیا و کانادا و آمریکا زیر سوال نمیرود؟ مبنا و ریشه آنچه ساخته و پرداخته اشغالگرانی چون توماس جفرسن بوده و در مانیفست دوتوکویل تحت عنوان تحلیل دموکراسی آمریکا آمده، چقدر امروز برای جهانیان توجیهپذیر است؟ در واقع همانگونه که صهیونیستها از طرح مساله هولوکاست که مشروعیت دولت آنها در فلسطین را زیر سوال میبرد میترسند، آنگلوساکسنهای لندن و اتاوا و واشنگتن و کانبرا و ولینگتن نیز از برملا شدن روند اشغال آن سرزمینها و ایجاد حکومتهای غاصب وحشت دارند.
صهیونیستها تنتن و میلو را میسازند و انگلیسیها کارتون مهاجران را به شرکتهای تولید انیمیشن در ژاپن سفارش میدهند و آمریکاییها پوکاهانتس را میسازند. اگر چشم باز کنید و در اطرافتان، تنها عراق را ببینید که سه آنگلوساکسن یعنی بوش و بلر و جان هاوارد بهانهجویی کردند و به سیاق تربیت استراتژیک تاریخی اجدادشان، به جان عراق افتادند و آن سرزمین را اشغال کردند، متوجه میشوید که موشکافی در ادبیات و سینما و انیمیشن و فلسفه و تاریخ غرب، نگاه توهمآمیز نیست، بلکه نشاندهنده چشم بصیرتی است که مسحور تئاتر و المپیک و دولتشهر و فلسفه یونان نمیشود، بلکه هولوکاست سرخپوستان آمریکا، سیاهپوستان آفریقا و تاسمانیاییهای استرالیا را میبیند. در عراق امروز، آنگلوساکسنها بیش از یک میلیون کشته برجای گذاشتهاند و عاقبت این خشونت مدرن نیز مشخص نیست، یعنی تاکنون از هر 27 عراقی، یک نفر در اثر اشغال کشورش کشته شده است. همانطور که برای توجیه اشغال عراق، بازی کامپیوتری جنرالز را ساختند، دیر نیست که سیل انیمیشنها نیز روانه بازار شود. حال شما پاسخ دهید، گوانتانامو و ابوغریب توهم است؟!
بنابه گفته شما مساله حقوق بشر در فهرست احتمالی محورهای قابل طرح در مذاکره وجود، دارد اما به نظر شما واکنش ایران به آن چه باید باشد؟
من ابتدا تکلیف خود و شما را با کلمه رایتز Rights مشخص کنم. هیومن رایتز Human Rights به غلط در جهان اسلام و به ویژه در ایران به «حقوق بشر» ترجمه شده است. در کل تمدن غرب، در زبانهای یونانی، لاتینی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی، معادل مناسبی برای واژه حق و حقیقت و حقوق وجود ندارد. علمای فلسفه در ایران یک خبط مرتکب شدهاند و در برابر Law و Rights از واژه حقوق استفاده کردهاند که غلط است. حتی در زبان فارسی نیز معادل مناسبی برای حق و حقوق عربی وجود ندارد. رایتز Rights به معنی راست و درست است، لذا میتوان Human Rights را به «راستوارههای بشر» یا «درستوارههای انسان» ترجمه کرد که البته خنک مینماید. به هر جهت اولا حقوق بشر معادل گمراهکنندهای برای Human Rights است و ثانیا معادل فارسی مناسبی نیز برای آن وجود ندارد.
پس آن را به همان عنوان میشناسیم: هیومن رایتز. پرسش این است: واقعا هر چیز در مورد انسان راست انگاشته شد، حق است؟! طبیعی است هر پاسخی به این پرسش، پایههای هیومن رایتز را که به ویژه از سوی روشنفکر ایرانی با استعمال مجعول حقوق بشر، وجه قدسی یافته است متزلزل میکند. نگاه آمریکا در هیومن رایتز، «راستوارههای مرتبط با بشر» است که از ورود دختران به استادیومهای ورزشی، تا ازدواج همجنسبازان را در برمی گیرد. اما نگاه انقلاب اسلامی در این خصوص، تبیین حق خدا و سپس تبیین حق بشر به عنوان تابعی از حق خداست. هیومن رایتز، مفهومی است که در پارادایم امانیسم معنا مییابد و حقوق بشر، گزارهای است که تنها در وادی خداگرایی معنا دارد. همانطور که میبینید، این دو برداشت قابل جمع نیستند، لذا نگاه آمریکا و ایران، دو نگاه به یک مفهوم نیست، بلکه دو نگاه از دو مفهوم است که البته هر نوع یکسان دیدن آن دو، سادهسازی سادهلوحانه مساله است که تنها به سوءتفاهم بیشتر دامن میزند.
همین مساله در ترمینولوژی واژه آزادی نیز وجود دارد. آزادی که به زبان روشنفکر ایرانی میآید منظور همان لیبرالیسم است. آمریکا نیز چنین تلقی ویژهای دارد. لیبرالیسم یک مفهوم بنیادی و یک گوهر دارد به نام «لسهفر». جمهوری اسلامی با ایدئولوژی لیبرالیسم و لسهفر مشکل اساسی دارد. در واقع لیبرالیسم در ادبیات انقلاب اسلامی، ترجمان اباحیگرایی است. لذا آزادی و لیبرالیسم دو مفهوم متباین هستند که آمریکا و ایران مادامی که هویت این دو مفهوم را شفاف نکنند نسبت به هم سوءتفاهم خواهند داشت. یک نکته قطعی است و آن اینکه پذیرش لیبرالیسم از سوی جمهوری اسلامی، مساوی با مرگ جمهوری اسلامی خواهد بود. آمریکا هم اکنون در زمینه هیومن رایتز برای ایران پروندهسازی کرده تا پس از پرونده هستهای آن را فعال کند. طبیعی است پاسخ ایران نیز بایستی بازنمودن پرونده حقوق بشر آمریکا باشد و آن کشور باید نسبت به کشتار در مدارس و دانشگاههای خود، تا نسلکشی در عراق و افغانستان پاسخگو باشد. دوره تاثیر ویروس آنفلوآنزای بغدادی در پیکر «نئولیبرال دموکراسی» فرا رسیده است.
اومانیسم آمریکا و تئویسم جمهوری اسلامی
آمریکا پرچمدار سوپرپارادایم اومانیسم است و جمهوری اسلامی پرچمدار سوپرپارادایم تئوئیسم یا ابروادی خداگرایی. طبیعتا جمع این دو، جمع اضداد است. این مساله روح حاکم بر سیاست خارجی جمهوری اسلامی عصر امام خمینی(ره) است. در واقع در این تلقی، نزاع و تقابل میان اومانیسم به عنوان یک تلقی سکولاریستی و پاگانیستی با خداگرایی، اجتنابناپذیر و حتمی و قطعی است. این دوره در جمهوری اسلامی، از نظر ماهیت روابط بینالملل، مشابه روابط میان شوروی و آمریکاست.
توطئه گالیور و دکتر ارنست
یکی از دکترینهای کلیدی طرح رفرم در خاورمیانه بزرگ، همان دکترین گالیور است که نسبت به خاورمیانه تلقی لیلیپوتی دارددر مورد انیمیشن دکتر ارنست یا مهاجران نیز همین پرسش پابرجاست؛ واقعا اینان مهاجر از کجا به کجا بودهاند؟! مهاجران و دکتر ارنست انگلیسی، چگونه سر از قاره پنجم یا آنچه امروز استرالیا و نیوزلند نامیده میشود درآوردند؟!