داستان ایران و آمریکا از کارتر و پهلوی تا بوش و احمدینژاد
آرشیو
چکیده
متن
کلید رابطه آمریکا با ایران آنگاهی که شکست دیگر هیچکس نتوانست بدیلی برای آن بسازد. این کلید را جیمی کارتر رئیسجمهور دموکرات ایالات متحده شکست و پس از او روسای جمهور جمهوریخواه و دموکرات هیچ یک نتوانستند دری را که بسته شده بود بگشایند. همچنان که نه دولت موقت برآمده از انقلابی مردمی و نه دولتهای بعدی در ایران نتوانستند چنان کنند.
کارتر آمد و شاه رفت. انقلاب شد و کارتر رفت.دولت موقت هم که آمده بود تا کسی، کسی را به پایین نکشد، خود از قدرت خداحافظی کرد. جنگ ایران و همسایه پایان یافت تا هاشمی درها را به دفاع از اقتصاد بگشاید و گشایشی در این درهای بسته حاصل شود که چپهای ایرانی پرونده او را بستند.
محافظه کاران ایرانی بر سر میز مذاکره با اجنبی نشستند تا پیش از دستیابی به ریاست جمهوری، در بسته را کمی باز کنند و دستی به علامت دوستی از میانه در به آن سو برند که آن دست بریده شد. اصلاحطلبان دوم خردادی هم که حاکم شدند آمدند تا کلیدی بر در بسته روابط بسازند اما بی نصیب از این فرصت تاریخی ماندند و اصلاحاتشان، آمریکایی نام گرفت. گویی در این میانه بخت با هیچکس یار نبود تا اینکه نوبت به دولتمردان اصولگرا رسید. دولتمردانی که در سخن هر آنچه فریاد دارند بر سر آمریکا میکشند و حریف را با دست به عقب میرانند اما در عمل پای پیش میگذارند. و اکنون اما باید داستان این دو کشور نامحرم به یکدیگر را به تصویر کشید. داستان روابطی دیپلماتیک را که هیچ گاه صورتی دیپلماتیک به خود نگرفت. اما این داستان نانوشته از کجا آغاز شد؟
کارتر دموکرات آمد
همه چیز با کارتر شروع شد. بر خلاف طبع شاه ایران «جرالد فورد» جمهوریخواه در انتخابات آمریکا شکست خورد تا جیمی کارتر دموکرات بر سر کار بیاید و مهر پایانی بر ریاستجمهوری کندی بزند. کارتر هم نه با شعار بر زمین زدن کمونیسم که با شعار لیبرالیسم بر سر کار آمده بود. او گفته بود که میخواهد حقوق بشر را جهانی کند تا در این جهان به ارمغان آمده نه جایی برای «پارک چونگ هی» کرهای باشد و نه جایی برای «مارکوس» فیلیپینی و شاه ایرانی. سرمایهگذاری شاه ایران روی «فورد» آمریکایی بینصیب مانده بود و حالا او باید تاوان این سرمایهگذاری اشتباه را پرداخت میکرد. از این بدتر دموکراتهای طرفدار حقوق بشر در شرایطی ریاست جمهوری آمریکا را به دست گرفته بودند که رژیم ایران از بابت حقوق بشر یکی از بدترینهای دنیا بود همچنان که رئیس سازمان عفو بین الملل نیز سالی پیشتر (سال ۱۳۵۴) به صراحت گفته بود که «در هیچ کشوری از جهان وضع حقوق بشر اسفناکتر از ایران نیست.»
مشکل دیگری هم البته عارض شده بود. اگر «کندی»، رئیسجمهور پیشین، از اصلاحات صحبت میکرد تا کمونیستهای مستقر در اردوگاه شرق را جارو کند، اما کارتر از صداقت، اخلاق، ایمان، دموکراسی و حقوق بشر سخن میگفت. کندی سفرهای را پهن کرده بود که شاه ایران هم از نشستن بر سر آن بینصیب نمیماند که ایران همسایهای چپ اندیش داشت و بنابراین دشمن در همسایگی بیتوته کرده بود. شاه بر سر سفره کندی نشسته بود تا همسایه قدرتمندش به دست آمریکای ابرقدرت بر سر جای خود بنشیند و از صادر کردن آدم و اندیشه چپ به ایران دست بردارد. اما کارتر که روی کار آمد نمایندهاش در سازمان ملل حضور نیروهای نظامی کوبا در آفریقا را مثبت خواند و نقش آنها در برقراری صلح و ثباتی منطقهای را ستود. دشمن صلح، عامل صلح شده بود.
چراکه کارتر فهمیده بود برای مقابله با کمونیسم لزوما نباید سبیلهای کت و کلفت فیدل کاسترو را بهانه کند که برای زمین زدن کمونیسم با شعار در پرده حقوق بشر هم میتوان به میدان آمد. بنابراین او نه به مانند کندی، اهل حمله نظامی به اردوگاه کمونیسم بود که از تسامح هم سخن میگفت و بلوک شرق را نه به خاطر اعتقادش به کمونیسم که بر مبنای بی اعتقادیاش به حقوق بشر محکوم میکرد. حالا کارتر نهتنها معتقد بود که جنگ سرد پایان یافته که میگفت: «ترس مفرط از کمونیسم در گذشته فکر ایالات متحده را مشوش کرده و به پناه دادن و حمایت از دیکتاتورها در اطراف و اکناف دنیا سوق داده بود اما آمریکا دیگر نباید از آن کمونیسم بترسد.» سکه برگشته بود و طعمه دیگر نه روسیه کمونیستی که همسایه دیکتاتوری او بود. کارتر نه نگران پیشروی شوروی در آفریقا بود و نه نگران تسلط نیروهای نظامی کوبا در آنگولا، نه کمونیست شدن نظامیان افغان را جدی میگرفت و نه پیروزی احزاب کمونیست در اروپای غربی را.
سیاست ضدکمونیستی آمریکا جای خودش را به سیاست تساهل داده بود که ابرقدرت همیشه باید دست بالا را بگیرد. لیبرالیسم غربی به صورت ایجابی خود را به نمایش گذاشته بود. اکنون کارتر راست مزاج برای فیدل چپ مزاج گاهی نوشابه هم باز میکرد تا سنت انساندوستی لیبرالی را به رخ او بکشد و جهانیان را به داوری بگذارد. سفرهای را که کندی پهن کرده بود کارتر برانداخت و بخت شاه ایران بسته شد و لقمههای پیش خورده نیز در گلوی او گیر کرد که حالا او باید به حکم معادلات جهانی دستی بر سر حقوق بشر در ایران میکشید. قبول این زحمت البته کمی سخت بود و دوست ناداشتنی و چنین بود که روزنامه حکومتی رستاخیز نوشت: «کارتر متحدینش را گیج کرده است.»، «جیمی چه میخواهد؟»، «کارتر، هنوز ابهام پس از یکصد روز». کمی که گذشت حاکمان ایرانی تدبیری دیگر کردند.
نسیم حقوق بشر در ایران
آمریکا میخواست خود، کانون حقوق بشر باشد و حالا اردشیر زاهدی که هم سفیر ایران در آمریکا بود و هم داماد شاه، کسی که هم به شاه نزدیک بود و هم به آمریکاییها، خبرنگاری را پیش خود خواند تا سخنش را به گوش آمریکاییها برساند: «اول لازم است درباره حقوق بشر یادآوری کنم که این تز تازهای نیست. اگر دفاع از حقوق بشر برای آمریکاییها تازگی داشته باشد برای ما ایرانیها که کوروش ۲۵۰۰ سال پیش پایه گذار آن بوده است و هنوز لوحههای آن در ایران موجود است تازگی ندارد.» زاهدی سخن آیین نامهای شدهاش را بارها و بارها تکرار کرد، هم در گفتوگو با خبرنگاران و هم در کالج وست مینستر و هم در کنفرانسی مطبوعاتی به هنگام سفر شاه به آمریکا (آبان ۱۳۵۶). فرح همسر شاه نیز از چنین روایتی سخن گفت و دست آخر خود شاه هم به میانه میدان آمد و این داستان را دوباره خوانی کرد تا به کارتر آمریکایی گفته باشد که ایرانیها درس حقوق بشر را در کلاس او نمیآموزند.
اما درس گفتارهای حقوق بشری کارتر به ناچار خود شاه را هم به خوانش و البته قبول آن فرمایش کشید. که کارتر هر چه نبود رئیسجمهور آمریکای ابرقدرت بود. فشارهای حقوق بشری که وارد شد حداقلی از فضای سیاسی هم گشوده شد. روشنفکران و نویسندگان ادبی ایران برخی فعالیتهای آمیخته با سیاست را آغاز و انستیتو گوته و دانشگاه تهران را پاتوق خود کردند. اسلامگرایان منتقد شاه نیز تجمعات عمومی خود را در مساجد آغاز کردند و داستان با انتشار و توزیع نامههای انتقادی روشنفکران و سیاسیون به مقامات عالی رتبه داغتر نیز شد.چنین شد که شاه ایران دید از آمریکا مانده است و از ایران رانده.
او با یک خبرنگار فرانسوی گفتوگو کرد و از استعمار غربی در کنار استعمار کمونیستی شرقی نام برد و سرمایهداری غربی را رویهای دیگر از سکهای خواند که به نام استعمار سرخ ضرب شده بود و بدین ترتیب تکلیف خود را با کارتر دموکرات روشن کرد. روزنامه حکومتی رستاخیز نیز پای لغاتی همچون امپریالیسم و استعمارگر و تروریست فکری را در توصیف آمریکا به ادبیات نوشتاری خود گشود تا قفل دری را که کارتر بسته بود، بشکند. قفل در شکست و قفل انقلاب باز شد. نسیم حقوق بشر از یک سو به ایران آمده بود و شاه از سوی دیگر باید از ایران میرفت. شاه رفت و انقلاب آمد.
یک گروگانگیری ساده
سالی به انقلاب مانده (۲۴ آبان ۱۳۵۶) جیمی کارتر روی چمنهای جنوبی کاخ سفید ایستاده بود تا از شاه ایران و همسرش که به کشور او آمده بودند استقبال کند و به آنها خوشامد بگوید در حالی که پلیس سواره نیز برای مقابله با تظاهر کنندگان راهی جز استفاده از گاز اشکآور نداشت. دوربین تلویزیونی که درست روی کارتر تنظیم شده بود تا سلام و خوشامدگویی او را به آن زوج به تصویر کشد اما چشمان اشکباری از رئیسجمهور آمریکا را به نمایش گذاشت که مغلوب بادی مزاحم شده بود، بادی که گاز اشکآور را به سمت و سوی او هم روانه کرده بود. همچنان که رئیسجمهور دموکرات آمریکا در خاطرات خود آورده است آن روز، گاز اشکآور حالتی غمانگیز پدید آورده بود و به دنبال آن دو سال بعد (یک سال پس از انقلاب ایران) برای چهارده ماه متوالی کشور او آمریکا به سبب رویدادی در ایران در غمی واقعی فرو رفت.
در ایران انقلاب شده بود و انقلابیون انتقام دخالتهای آمریکا در امور ایران را از کارتر گرفتند.سفارت آمریکا در ایران به تصرف دانشجویان انقلابی درآمد تا اسناد «لانه جاسوسی» منتشر شود و آن اسناد سندی باشند بر دخالت و جاسوسی آمریکایی ها. بازرگان در مقام نخستوزیر دولت موقت برای شرکت در جشن استقلال الجزایر به آن کشور رفته و با برژینسکی مشاور امنیت ملی آمریکا هم ملاقات کرده بود. بازرگان همچنان که بعدها ادوارد سعید نیز گفت: «دست برژینسکی را فشرد و کلکش کنده شد.» دانشجویان مذهبی اگر سفارت آمریکا را اشغال کردند، ملاقات نخست وزیرشان با برژینسکی را هم بهانه آن اشغال خواندند. سفارت آمریکا اشغال و داستان گروگانگیری آغاز شد تا دولت موقت استعفا دهد.
که در مقابل آمریکا حتی سکوت هم به معنای سازش بود و در حکومت برآمده از انقلاب جایی برای سازشکاران سفارش نشده بود. دولت موقت مقهور مبارزه انقلابیون با آمریکای «امپریالیست» بود. بازرگان و کابینهاش گویی زایده، و عارضهای در نظام برآمده از انقلاب بودند که باید کنار میرفتند. مردمان انقلابی، حکومت انقلابی میخواستند و حکومت انقلابی، کابینهای انقلابی طلب میکرد، کابینهای که خود مدافع قطع ید امپریالیسم استعماری باشد و راههای دیپلماتیک برای گفتوگو با دشمن استعمارگر را از پیش بسته باشد. دولت موقت چنین نبود و بنابراین هر چه بود و نبود به پای بازرگان و کابینه سازشکار او نوشته شد.
دولت انقلابی اما سازشکار
گروه فرقان ترورهای خود را «پاسخی به سیاست گام به گام دولت موقت و گرایش آنها به غرب و آمریکا» خواند. گویی اگر بازرگان از سیاست گام به گام سخن گفته بود آنها هم میبایست در هر گامی یکی را ترور میکردند و دولت اگر انقلابی عمل نمیکرد، فرقان راهی به ظاهر انقلابی را باید انتخاب میکرد و فرزندان انقلاب را میبلعید. مسعود رجوی نیز در دی ماه ۵۸ پس از استعفای دولت موقت با افتخار گفت که او بود که در اوایل اسفند ۵۷ انقلابی نبودن بازرگان و ناتوان بودن آنها در مبارزه با امپریالیسم را اعلام کرده بود.حزب توده نیز که به دنبال تشکیل جبهه متحد ضدامپریالیستی خرده بورژوازی رادیکال بود از کنار رفتن دولت موقت استقبال کرد. چه آنکه هدف استراتژیک آنها تغییر تعادل قدرت بینالمللی به نفع اردوگاه سوسیالیسم بود.محمد موسوی خوئینی که به رهبری سیاسی دانشجویان پیرو خط امام مشهور شده بود نیز تاکید کرد که «سیاست گام به گام، جریان انحرافی آمریکا در انقلاب ایران بود.»
حزب جمهوری و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم در این مقابله با دیگران همراه شدند و جنبش مسلمانان مبارز نیز نه تنها از کنار رفتن بازرگان استقبال کرد که از اشغال سفارت آمریکا و دانشجویان خط امامی و افشاگریهای آنها هم حمایت قاطع به عمل آورد. همچنان که وقتی ابوالحسن بنی صدر نیز از ایران فرار کرد، این جنبش سقوط او را سقوط یک لیبرال و بنابراین انقلاب سوم نامید (چه آنکه پیش از آن اشغال سفارت آمریکا انقلاب دوم نام گرفته بود). بدین ترتیب آمریکا، شاه، دولت موقت و بنیصدر همه سروته یک کرباس بودند و هیزم یک آتش را مهیا کرده بودند. آنها خون مستضعفین را مکیده بودند و فربهیشان راهی به استعمار تودهها داشت.
یکی خود استعمار بود و دیگری بنده استعمار. همچنان که حبیبالله پیمان نیز سالی پس از استعفای دولت موقت گفت: «لیبرالها روی تفکرشان معتقد به دموکراسی سرمایه داری اروپایی هستند و تضادی اصولا نمیتوانستند با امپریالیسم پیدا کنند... لیبرالها خط حرکت شان عملا در خط حرکت آمریکاست.» اگر از نظر پیمان پس از انقلاب دو دسته حرکتی جدا از خط تودهها را پیگیری کردند و آن دو دسته «یا شیوههای ارتجاعی داشتند یا تمایلات سازشکارانه لیبرالی»، باز هم خطر لیبرالها جدی تر بود چرا که «آنها در خط آمریکا حرکت میکردند و آمریکا دشمن اصلی» بود، چرا که «حاکمیت لیبرالها امپریالیسم آمریکا را امیدوار کرده بود و دولت لیبرال سعی میکرد روابط خارجی را با کشورهایی که دارای چهره ضدامپریالیستی نبودند تقویت کند.»
محمد منتظری گفت: «همان طور که صهیونیسم پدر نیکسون و کارتر را درآورد، حالا حرف در دهان مهندس بازرگان میگذارد.» و محسن رضایی که آن روزها عضویت در شورای فرماندهی سپاه را تجربه میکرد اعلام کرد: «به محض آنکه دولت موقت بر سر کار آمد، آمریکا طریقه نفوذ در دولت موقت را در خط مشی و سرلوحه خود قرار داد و امیرانتظامها و سایرین را در بغل دولت موقت کاشت.»
وحدت ضدامپریالیستی
بدین ترتیب نهتنها سفارت آمریکا در ایران اشغال شد که همزمان بخت نهضت آزادی نیز بسته شد و عدهای از اعضای این حزب سازشکار، انشعابی را تشکیل دادند تا مبادا ننگ سازشکاری بر آنها نیز نوشته شود. اما کمی که گذشت نهضت آزادی هم به جبهه ضدامپریالیستی پیوست و پرچم نهضت آزادی هم در میان تظاهرکنندگان در مقابل سفارت آمریکا بالا رفت و حتی در بالا رفتن از دیگران نیز گاهی گوی سبقت را ربود. نهضت آزادی خواستار یک وحدت ضدامپریالیستی در داخل کشور شد تا بدین ترتیب هیچ سازشکاری در داخل کشور باقی نمانده باشد و علیاکبر معینفر نیز در برابر اعلام قطع خرید نفت از ایران توسط کارتر گفت: «ما نه تنها به آمریکا نفت نخواهیم داد بلکه به شرکتهای آمریکایی هم که سوخت اروپا را تامین میکنند نفت نخواهیم فروخت.»
بدین ترتیب همه جریانات سیاسی برآمده از انقلاب در کنار هم قرار گرفتند با این تفاوت که دانشجویان پیرو خط امام صف نشین خط مقدم شدند و نهضتیها هم تنها گاهی تلاش میکردند خود را به آخرین واگن این قطار در حال حرکت برسانند. اگر چه پرونده آنها یک بار برای همیشه از سوی چپهای اسلامی بسته شده بود.
دولت سازندگی و مذاکره مستقیم
دانشجویان پیرو خط امام به عنوان پیشتازان جنبش ضدآمریکایی دیگر هیچ توجهی نداشتند که اگر یک رویه غرب غارت و استعمار بوده است، رویه دیگر آن فرهنگ جدید و مدنیت برخاسته از آن است. سرنخ تمامی مصائب و مشکلات در غرب امپریالیسم بود و به یقین گویی توان برانداختن او هم وجود داشت. چه آنکه پیش از آن نیز مارکس نسخه لازم را پیچیده و گفته بود که حرکت تاریخ به براندازی تمدن بورژوازی غرب منتهی خواهد شد و این عقیده از هر سلاحی برای بر زمین زدن غرب استعمارگر کاراتر بود.داستان گروگانگیری پایان نیافته بود که حمله نظامی عراق به ایران با بمباران فرودگاه مهرآباد تهران آغاز شد. صدام عامل آمریکا بود و بنابراین جنگ ایران نه با عراق که با آمریکا خوانده شد و بدین ترتیب داستان مخالفتورزی با آمریکا تا پایان جنگ بیمه شد و باقی ماند. با پایان جنگ و آغاز به کار دولت سازندگی دعوت از شرکتهای خارجی نیز آغاز شد.
بدین ترتیب نیازی نیز به گفتوگو با غرب استعمارگر احساس شد. عطاءالله مهاجرانی که معاونت پارلمانی دولت سازندگی را عهدهدار بود از «مذاکره مستقیم» سخن گفت و مقالهای را با این عنوان نوشت تا بازتابی از این تغییر در نگاه را به نمایش گذاشته باشد: «این برهان و بینه که مذاکره به معنی پذیرش سلطه و انقیاد نیست امری در خور توجه است به ویژه آنکه در دنیای امروز نخواستهایم دیواری بلند به دور کشور و مردم بکشیم و در دنیای نفی رابطه زندگی کنیم.» هفتهای از انتشار این مقاله در روزنامه اطلاعات نگذشته بود که روزنامه رسالت نیز به میانه میدان آمد و با سخن گفتن از یک «دیپلماسی مناسب وضعیت جدید» نوشت: «جمهوری اسلامی باید بتواند با اعداعدو خود نیز به مذاکره بپردازد.» پاسخ به مقاله مهاجرانی اما تبدیل به فریضهای شد که جناحهای سیاسی غیرکارگزار در دولت آن را باید ادا میکردند و بدین ترتیب روزنامه جمهوریاسلامی، کیهان و همچنین ماهنامه تازه تاسیس بیان (به مدیر مسوولی علیاکبر محتشمی) برخورد رسانهای را با این عضو دولت کارگزار آغاز کردند.
روزنامه جمهوری اسلامی از برانگیخته شدن «موجی از نفرت در میان مردم و مسوولان» در پی انتشار مقاله مذاکره مستقیم خبر داد و نوشت که اگر نام آن نویسنده بر این مقاله حک نشده بود، مقاله را یا باید «دست پخت لیبرالهای وطنی» میخواندیم یا برآمده از «کشکول انجمن حجتیه.» علی اکبر محتشمی از این هم فراتر رفت و در پای نقد مقاله مهاجرانی، هدفی دیگر را هم هویدا ساخت. در آن سال آمریکا به عراق حمله برده بود، بنابراین محتشمی در نشریه خود نوشت: «اصول مکتب علی (ع) و انقلاب اسلامی حضرت امام اقتضا میکند که دشمن را در خانهاش مورد هجوم قرار دهیم و نباید به دشمن اجازه داده شود جنگ را به داخل سرزمین مسلمانان بکشد. اگر ما راه امام را میرفتیم و با هستههای بسیج جهانی، حزبالله و مقاومت اسلامی، دشمن و منافع او را در سراسر دنیا هدف قرار میدادیم، هیچگاه جرات نمیکرد، به این سادگی به منطقه اسلامی ما لشگرکشی کند.» چپهای اسلامی اولین مخالفین سیاست مذاکره مستقیم بودند و راستنشینان روزنامه رسالت نیز اگرچه در اوایل راه خود را همراه نشان دادند اما با گذشت اندک زمانی آنها هم به جبهه چپ نشینان پیوستند تا هم بازار سنتی خود را از دست ندهند و هم از فربهی جبهه ضداستعاری کاسته نشود.
یک CNN، دو رویکرد
جنگ پایان یافته بود و سیاست دولت کارگزار نه «سیاست جنگ» که «سیاست گفتوگو» بود. هاشمی رفسنجانی در میانه دوره دوم ریاست جمهوریاش در مقابل دوربین شبکه CNN آمریکا با کریستین امانپور به گفتوگو نشست تا نشان بدهد که اگر مذاکره مستقیم غیرممکن است، گفتوگو با یک شبکه تلویزیونی آمریکایی عملی دور از ذهن نیست و دولت او آمده است تا تابوی گفتوگو با آمریکا را بشکند. باز هم چپهای اسلامی طلایهدار نهضت مخالفان بودند که مگر میشود با چنین اقداماتی دستاوردهای انقلاب ضد استعماری مردم ایران را مخدوش کرد؟ سازمان مجاهدین انقلاب در ارگان خود نوشتند که «کریستین امانپور از ایرانیان ترک تابعیت کرده و به کیش نصاری درآمده و از خانوادهای ضد انقلابی است.»
پس چرا هاشمی انقلابی با یک ضد انقلاب در سایه دوربین تلویزیونی متعلق به کشوری استعماری به گفتوگو نشسته بود؟ بدین ترتیب دولت سازندگی اگرچه سدی را شکست اما بسامدهای صدای مخالفان، او را از حرکت و تداوم بازداشت و رئیس آن دولت نتوانست کلید مذاکره را بر در روابط ایران و آمریکا بچرخاند.بدین ترتیب آیا توقعی خوشبینانه بود که رئیسجمهور انتخابی در سال ۷۶ محمد خاتمی، بخواهد کلیدی بر این در بسته بچرخاند؟ با آغاز فعالیتهای غیررسمی انتخاباتی محافظهکاران ایرانی که خود را پیشاپیش برنده میدان میدانستند آمدند تا گرهی از این روابط فرو بسته بگشایند که البته این گرهگشایی آنها، خود گره در کار گشوده شان انداخت.
محمدجواد لاریجانی با نیک براون انگلیسی به مذاکره نشست تا بگوید که ما لیبرال هستیم و چپهای مذهبی رادیکال. آنها سفارت آمریکا را تسخیر کردند و ما مخالف بودیم و اکنون هم اگر آنها حاکم شوند چهبسا که دوباره آن داستانهای انقلابیگری و صدور انقلاب آغاز شود. چپهای مذهبی اگرچه چنان استعدادی را داشتند اما این بدان مفهوم نبود که محافظهکاران راستنشین در ایران خود بیگانه با آن ادبیات باشند. در آن سالها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به عنوان پیشگام چپ مذهبی از ضرورت «استراتژی دفاع فعال و تشکیل جبهه متحد مقاومت در برابر امپریالیسم آمریکا» سخن میگفت (دی ماه ۷۴). بدین ترتیب سیاست آن سازمان اسلامی نه تسلیم و نهتهاجم که دفاع فعال بود. البته دفاع فعال خود نشان از اصلاحاتی در نگاه داشت که اگرچه در کنار آن از ورشکسته و بیفرجام بودن نرمش و تعدیل نسبت به آمریکا سخن میرفت و این خود یک دیالکتیک متحیرکننده بود، اما خبر از آینده بهتری میداد.
جوانان انقلابی به میانسالی رسیده بودند و میانسالی، پایان رادیکالیسم است. اما به هرحال میانسالان «مجاهدین انقلاب» ما باز هم مزاجی چپ داشتند و در ادبیات نوشتاریشان گریزی از این چپ مزاجی نبود: «باید به این قدارهکش بینالمللی تفهیم کرد که آنچنان هم که تصور میکند رویین تن و ضربه ناپذیر نیست.» (بهمن ۷۵ _ عصر ما). شاید چپهای ایرانی نمیدانستند که چند ماه دیگر ریاست جمهوری سهم آنان خواهد شد و دوره انزوا پایان خواهد یافت که همچنان در انزوا به اندیشه میپرداختند. خاتمی اصلاح طلب رئیسجمهور شد. اگر هاشمی پدرخوانده کارگزاران قابل نقد بود که چرا با کریستین امانپور ضد انقلاب و بیحجاب به گفتوگو نشسته، حالا این خاتمی اصلاحطلب بود که در کنار آن خبرنگار نصاری و ترک تابعیت کرده از ایران به گفتوگو مینشست و موضعی همدلانه با مردم آمریکا هم میگرفت. تابو گویی شکسته بود و ورق برگشته بود.
چپهای مذهبی کمی هم آمریکایی شده بودند، همچنان که راستهای غیراصولگرا، کاملا اصولگرا شده بودند. در ۱۳ آبان ۷۷ دانشجویان چپاندیش دیگر نه شعار انقلابی دادند و نه پرچم سوزی به راه انداختند و تنها به آتش زدن عروسکی از عمو سام اکتفا کردند. آنها در برابر گفتوگوی رئیسجمهورشان با یک خبرنگار آمریکایی هم نهتنها عصبانی نشدند که خوشحال هم شدند. اما راست نشینان دوباره اصولگرا شده بودند و گفتند که اگر شما لاریجانی را نکوهش میکنید، خاتمی به مراتب قابل نکوهشتر است و اصلا چه کسی به او اجازه داده تا با یک شبکه تلویزیونی آمریکا به گفتوگو بنشیند؟
اینچنین بود که خاتمی و اصلاحطلبان ایرانی هم اگرچه قصد کرده بودند اما نتوانستند کلیدی در این در بچرخانند و داستان حل نشده باقی ماند. اکنون اما عصری نوین در سیاست و دیپلماسی ایرانی فرا رسیده است که محمود احمدینژاد، رئیسجمهور ایران، جمع اضداد است. همچنانکه در جوانی خود نیز اگرچه از دانشجویان انقلابی مخالف با آمریکا بود اما دوستانش را در تسخیر سفارت آمریکا همراهی نکرد. احمدینژاد امروز نیز اگرچه در سخن هر آنچه میتواند بر سر آمریکا فریاد میکشد اما در عمل به مقامات کاخ سفید نامه مینویسد و برای مذاکره با آمریکا نماینده میفرستد. سالها پیشتر اما فرانتس کافکا گفته بود که «مجسمه آزادی به جای مشعل، شمشیر خشونت و رقابتهای سرمایهداری را به دست گرفته است» و اکنون مقامات ایرانی نیز به تبع این روایت کافکایی فاصلهها را با کشوری غیردوست همواره نگه میدارند.
چپ مذهبی و تابوی شکسته
هاشمی رفسنجانی در میانه دوره دوم ریاست جمهوریاش در مقابل دوربین شبکه CNN آمریکا با کریستین امانپور به گفتوگو نشست اما سازمان مجاهدین انقلاب در ارگان خود نوشتند که «کریستین امانپور از ایرانیان ترک تابعیت کرده و به کیش نصاری درآمده و از خانوادهای ضد انقلابی است.» شاید چپهای ایرانی نمیدانستند که چند ماه دیگر ریاست جمهوری سهم آنان خواهد شد و دوره انزوا پایان خواهد یافت که همچنان در انزوا به اندیشه میپرداختند. خاتمی اصلاح طلب رئیسجمهور شد. اگر هاشمی پدرخوانده کارگزاران قابل نقد بود که چرا با کریستین امانپور ضد انقلاب و بیحجاب به گفتوگو نشسته، حالا این خاتمی اصلاحطلب بود که در کنار آن خبرنگار نصاری و ترک تابعیت کرده از ایران به گفتوگو مینشست. تابو گویی شکسته بود و ورق برگشته بود
کارتر آمد و شاه رفت. انقلاب شد و کارتر رفت.دولت موقت هم که آمده بود تا کسی، کسی را به پایین نکشد، خود از قدرت خداحافظی کرد. جنگ ایران و همسایه پایان یافت تا هاشمی درها را به دفاع از اقتصاد بگشاید و گشایشی در این درهای بسته حاصل شود که چپهای ایرانی پرونده او را بستند.
محافظه کاران ایرانی بر سر میز مذاکره با اجنبی نشستند تا پیش از دستیابی به ریاست جمهوری، در بسته را کمی باز کنند و دستی به علامت دوستی از میانه در به آن سو برند که آن دست بریده شد. اصلاحطلبان دوم خردادی هم که حاکم شدند آمدند تا کلیدی بر در بسته روابط بسازند اما بی نصیب از این فرصت تاریخی ماندند و اصلاحاتشان، آمریکایی نام گرفت. گویی در این میانه بخت با هیچکس یار نبود تا اینکه نوبت به دولتمردان اصولگرا رسید. دولتمردانی که در سخن هر آنچه فریاد دارند بر سر آمریکا میکشند و حریف را با دست به عقب میرانند اما در عمل پای پیش میگذارند. و اکنون اما باید داستان این دو کشور نامحرم به یکدیگر را به تصویر کشید. داستان روابطی دیپلماتیک را که هیچ گاه صورتی دیپلماتیک به خود نگرفت. اما این داستان نانوشته از کجا آغاز شد؟
کارتر دموکرات آمد
همه چیز با کارتر شروع شد. بر خلاف طبع شاه ایران «جرالد فورد» جمهوریخواه در انتخابات آمریکا شکست خورد تا جیمی کارتر دموکرات بر سر کار بیاید و مهر پایانی بر ریاستجمهوری کندی بزند. کارتر هم نه با شعار بر زمین زدن کمونیسم که با شعار لیبرالیسم بر سر کار آمده بود. او گفته بود که میخواهد حقوق بشر را جهانی کند تا در این جهان به ارمغان آمده نه جایی برای «پارک چونگ هی» کرهای باشد و نه جایی برای «مارکوس» فیلیپینی و شاه ایرانی. سرمایهگذاری شاه ایران روی «فورد» آمریکایی بینصیب مانده بود و حالا او باید تاوان این سرمایهگذاری اشتباه را پرداخت میکرد. از این بدتر دموکراتهای طرفدار حقوق بشر در شرایطی ریاست جمهوری آمریکا را به دست گرفته بودند که رژیم ایران از بابت حقوق بشر یکی از بدترینهای دنیا بود همچنان که رئیس سازمان عفو بین الملل نیز سالی پیشتر (سال ۱۳۵۴) به صراحت گفته بود که «در هیچ کشوری از جهان وضع حقوق بشر اسفناکتر از ایران نیست.»
مشکل دیگری هم البته عارض شده بود. اگر «کندی»، رئیسجمهور پیشین، از اصلاحات صحبت میکرد تا کمونیستهای مستقر در اردوگاه شرق را جارو کند، اما کارتر از صداقت، اخلاق، ایمان، دموکراسی و حقوق بشر سخن میگفت. کندی سفرهای را پهن کرده بود که شاه ایران هم از نشستن بر سر آن بینصیب نمیماند که ایران همسایهای چپ اندیش داشت و بنابراین دشمن در همسایگی بیتوته کرده بود. شاه بر سر سفره کندی نشسته بود تا همسایه قدرتمندش به دست آمریکای ابرقدرت بر سر جای خود بنشیند و از صادر کردن آدم و اندیشه چپ به ایران دست بردارد. اما کارتر که روی کار آمد نمایندهاش در سازمان ملل حضور نیروهای نظامی کوبا در آفریقا را مثبت خواند و نقش آنها در برقراری صلح و ثباتی منطقهای را ستود. دشمن صلح، عامل صلح شده بود.
چراکه کارتر فهمیده بود برای مقابله با کمونیسم لزوما نباید سبیلهای کت و کلفت فیدل کاسترو را بهانه کند که برای زمین زدن کمونیسم با شعار در پرده حقوق بشر هم میتوان به میدان آمد. بنابراین او نه به مانند کندی، اهل حمله نظامی به اردوگاه کمونیسم بود که از تسامح هم سخن میگفت و بلوک شرق را نه به خاطر اعتقادش به کمونیسم که بر مبنای بی اعتقادیاش به حقوق بشر محکوم میکرد. حالا کارتر نهتنها معتقد بود که جنگ سرد پایان یافته که میگفت: «ترس مفرط از کمونیسم در گذشته فکر ایالات متحده را مشوش کرده و به پناه دادن و حمایت از دیکتاتورها در اطراف و اکناف دنیا سوق داده بود اما آمریکا دیگر نباید از آن کمونیسم بترسد.» سکه برگشته بود و طعمه دیگر نه روسیه کمونیستی که همسایه دیکتاتوری او بود. کارتر نه نگران پیشروی شوروی در آفریقا بود و نه نگران تسلط نیروهای نظامی کوبا در آنگولا، نه کمونیست شدن نظامیان افغان را جدی میگرفت و نه پیروزی احزاب کمونیست در اروپای غربی را.
سیاست ضدکمونیستی آمریکا جای خودش را به سیاست تساهل داده بود که ابرقدرت همیشه باید دست بالا را بگیرد. لیبرالیسم غربی به صورت ایجابی خود را به نمایش گذاشته بود. اکنون کارتر راست مزاج برای فیدل چپ مزاج گاهی نوشابه هم باز میکرد تا سنت انساندوستی لیبرالی را به رخ او بکشد و جهانیان را به داوری بگذارد. سفرهای را که کندی پهن کرده بود کارتر برانداخت و بخت شاه ایران بسته شد و لقمههای پیش خورده نیز در گلوی او گیر کرد که حالا او باید به حکم معادلات جهانی دستی بر سر حقوق بشر در ایران میکشید. قبول این زحمت البته کمی سخت بود و دوست ناداشتنی و چنین بود که روزنامه حکومتی رستاخیز نوشت: «کارتر متحدینش را گیج کرده است.»، «جیمی چه میخواهد؟»، «کارتر، هنوز ابهام پس از یکصد روز». کمی که گذشت حاکمان ایرانی تدبیری دیگر کردند.
نسیم حقوق بشر در ایران
آمریکا میخواست خود، کانون حقوق بشر باشد و حالا اردشیر زاهدی که هم سفیر ایران در آمریکا بود و هم داماد شاه، کسی که هم به شاه نزدیک بود و هم به آمریکاییها، خبرنگاری را پیش خود خواند تا سخنش را به گوش آمریکاییها برساند: «اول لازم است درباره حقوق بشر یادآوری کنم که این تز تازهای نیست. اگر دفاع از حقوق بشر برای آمریکاییها تازگی داشته باشد برای ما ایرانیها که کوروش ۲۵۰۰ سال پیش پایه گذار آن بوده است و هنوز لوحههای آن در ایران موجود است تازگی ندارد.» زاهدی سخن آیین نامهای شدهاش را بارها و بارها تکرار کرد، هم در گفتوگو با خبرنگاران و هم در کالج وست مینستر و هم در کنفرانسی مطبوعاتی به هنگام سفر شاه به آمریکا (آبان ۱۳۵۶). فرح همسر شاه نیز از چنین روایتی سخن گفت و دست آخر خود شاه هم به میانه میدان آمد و این داستان را دوباره خوانی کرد تا به کارتر آمریکایی گفته باشد که ایرانیها درس حقوق بشر را در کلاس او نمیآموزند.
اما درس گفتارهای حقوق بشری کارتر به ناچار خود شاه را هم به خوانش و البته قبول آن فرمایش کشید. که کارتر هر چه نبود رئیسجمهور آمریکای ابرقدرت بود. فشارهای حقوق بشری که وارد شد حداقلی از فضای سیاسی هم گشوده شد. روشنفکران و نویسندگان ادبی ایران برخی فعالیتهای آمیخته با سیاست را آغاز و انستیتو گوته و دانشگاه تهران را پاتوق خود کردند. اسلامگرایان منتقد شاه نیز تجمعات عمومی خود را در مساجد آغاز کردند و داستان با انتشار و توزیع نامههای انتقادی روشنفکران و سیاسیون به مقامات عالی رتبه داغتر نیز شد.چنین شد که شاه ایران دید از آمریکا مانده است و از ایران رانده.
او با یک خبرنگار فرانسوی گفتوگو کرد و از استعمار غربی در کنار استعمار کمونیستی شرقی نام برد و سرمایهداری غربی را رویهای دیگر از سکهای خواند که به نام استعمار سرخ ضرب شده بود و بدین ترتیب تکلیف خود را با کارتر دموکرات روشن کرد. روزنامه حکومتی رستاخیز نیز پای لغاتی همچون امپریالیسم و استعمارگر و تروریست فکری را در توصیف آمریکا به ادبیات نوشتاری خود گشود تا قفل دری را که کارتر بسته بود، بشکند. قفل در شکست و قفل انقلاب باز شد. نسیم حقوق بشر از یک سو به ایران آمده بود و شاه از سوی دیگر باید از ایران میرفت. شاه رفت و انقلاب آمد.
یک گروگانگیری ساده
سالی به انقلاب مانده (۲۴ آبان ۱۳۵۶) جیمی کارتر روی چمنهای جنوبی کاخ سفید ایستاده بود تا از شاه ایران و همسرش که به کشور او آمده بودند استقبال کند و به آنها خوشامد بگوید در حالی که پلیس سواره نیز برای مقابله با تظاهر کنندگان راهی جز استفاده از گاز اشکآور نداشت. دوربین تلویزیونی که درست روی کارتر تنظیم شده بود تا سلام و خوشامدگویی او را به آن زوج به تصویر کشد اما چشمان اشکباری از رئیسجمهور آمریکا را به نمایش گذاشت که مغلوب بادی مزاحم شده بود، بادی که گاز اشکآور را به سمت و سوی او هم روانه کرده بود. همچنان که رئیسجمهور دموکرات آمریکا در خاطرات خود آورده است آن روز، گاز اشکآور حالتی غمانگیز پدید آورده بود و به دنبال آن دو سال بعد (یک سال پس از انقلاب ایران) برای چهارده ماه متوالی کشور او آمریکا به سبب رویدادی در ایران در غمی واقعی فرو رفت.
در ایران انقلاب شده بود و انقلابیون انتقام دخالتهای آمریکا در امور ایران را از کارتر گرفتند.سفارت آمریکا در ایران به تصرف دانشجویان انقلابی درآمد تا اسناد «لانه جاسوسی» منتشر شود و آن اسناد سندی باشند بر دخالت و جاسوسی آمریکایی ها. بازرگان در مقام نخستوزیر دولت موقت برای شرکت در جشن استقلال الجزایر به آن کشور رفته و با برژینسکی مشاور امنیت ملی آمریکا هم ملاقات کرده بود. بازرگان همچنان که بعدها ادوارد سعید نیز گفت: «دست برژینسکی را فشرد و کلکش کنده شد.» دانشجویان مذهبی اگر سفارت آمریکا را اشغال کردند، ملاقات نخست وزیرشان با برژینسکی را هم بهانه آن اشغال خواندند. سفارت آمریکا اشغال و داستان گروگانگیری آغاز شد تا دولت موقت استعفا دهد.
که در مقابل آمریکا حتی سکوت هم به معنای سازش بود و در حکومت برآمده از انقلاب جایی برای سازشکاران سفارش نشده بود. دولت موقت مقهور مبارزه انقلابیون با آمریکای «امپریالیست» بود. بازرگان و کابینهاش گویی زایده، و عارضهای در نظام برآمده از انقلاب بودند که باید کنار میرفتند. مردمان انقلابی، حکومت انقلابی میخواستند و حکومت انقلابی، کابینهای انقلابی طلب میکرد، کابینهای که خود مدافع قطع ید امپریالیسم استعماری باشد و راههای دیپلماتیک برای گفتوگو با دشمن استعمارگر را از پیش بسته باشد. دولت موقت چنین نبود و بنابراین هر چه بود و نبود به پای بازرگان و کابینه سازشکار او نوشته شد.
دولت انقلابی اما سازشکار
گروه فرقان ترورهای خود را «پاسخی به سیاست گام به گام دولت موقت و گرایش آنها به غرب و آمریکا» خواند. گویی اگر بازرگان از سیاست گام به گام سخن گفته بود آنها هم میبایست در هر گامی یکی را ترور میکردند و دولت اگر انقلابی عمل نمیکرد، فرقان راهی به ظاهر انقلابی را باید انتخاب میکرد و فرزندان انقلاب را میبلعید. مسعود رجوی نیز در دی ماه ۵۸ پس از استعفای دولت موقت با افتخار گفت که او بود که در اوایل اسفند ۵۷ انقلابی نبودن بازرگان و ناتوان بودن آنها در مبارزه با امپریالیسم را اعلام کرده بود.حزب توده نیز که به دنبال تشکیل جبهه متحد ضدامپریالیستی خرده بورژوازی رادیکال بود از کنار رفتن دولت موقت استقبال کرد. چه آنکه هدف استراتژیک آنها تغییر تعادل قدرت بینالمللی به نفع اردوگاه سوسیالیسم بود.محمد موسوی خوئینی که به رهبری سیاسی دانشجویان پیرو خط امام مشهور شده بود نیز تاکید کرد که «سیاست گام به گام، جریان انحرافی آمریکا در انقلاب ایران بود.»
حزب جمهوری و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم در این مقابله با دیگران همراه شدند و جنبش مسلمانان مبارز نیز نه تنها از کنار رفتن بازرگان استقبال کرد که از اشغال سفارت آمریکا و دانشجویان خط امامی و افشاگریهای آنها هم حمایت قاطع به عمل آورد. همچنان که وقتی ابوالحسن بنی صدر نیز از ایران فرار کرد، این جنبش سقوط او را سقوط یک لیبرال و بنابراین انقلاب سوم نامید (چه آنکه پیش از آن اشغال سفارت آمریکا انقلاب دوم نام گرفته بود). بدین ترتیب آمریکا، شاه، دولت موقت و بنیصدر همه سروته یک کرباس بودند و هیزم یک آتش را مهیا کرده بودند. آنها خون مستضعفین را مکیده بودند و فربهیشان راهی به استعمار تودهها داشت.
یکی خود استعمار بود و دیگری بنده استعمار. همچنان که حبیبالله پیمان نیز سالی پس از استعفای دولت موقت گفت: «لیبرالها روی تفکرشان معتقد به دموکراسی سرمایه داری اروپایی هستند و تضادی اصولا نمیتوانستند با امپریالیسم پیدا کنند... لیبرالها خط حرکت شان عملا در خط حرکت آمریکاست.» اگر از نظر پیمان پس از انقلاب دو دسته حرکتی جدا از خط تودهها را پیگیری کردند و آن دو دسته «یا شیوههای ارتجاعی داشتند یا تمایلات سازشکارانه لیبرالی»، باز هم خطر لیبرالها جدی تر بود چرا که «آنها در خط آمریکا حرکت میکردند و آمریکا دشمن اصلی» بود، چرا که «حاکمیت لیبرالها امپریالیسم آمریکا را امیدوار کرده بود و دولت لیبرال سعی میکرد روابط خارجی را با کشورهایی که دارای چهره ضدامپریالیستی نبودند تقویت کند.»
محمد منتظری گفت: «همان طور که صهیونیسم پدر نیکسون و کارتر را درآورد، حالا حرف در دهان مهندس بازرگان میگذارد.» و محسن رضایی که آن روزها عضویت در شورای فرماندهی سپاه را تجربه میکرد اعلام کرد: «به محض آنکه دولت موقت بر سر کار آمد، آمریکا طریقه نفوذ در دولت موقت را در خط مشی و سرلوحه خود قرار داد و امیرانتظامها و سایرین را در بغل دولت موقت کاشت.»
وحدت ضدامپریالیستی
بدین ترتیب نهتنها سفارت آمریکا در ایران اشغال شد که همزمان بخت نهضت آزادی نیز بسته شد و عدهای از اعضای این حزب سازشکار، انشعابی را تشکیل دادند تا مبادا ننگ سازشکاری بر آنها نیز نوشته شود. اما کمی که گذشت نهضت آزادی هم به جبهه ضدامپریالیستی پیوست و پرچم نهضت آزادی هم در میان تظاهرکنندگان در مقابل سفارت آمریکا بالا رفت و حتی در بالا رفتن از دیگران نیز گاهی گوی سبقت را ربود. نهضت آزادی خواستار یک وحدت ضدامپریالیستی در داخل کشور شد تا بدین ترتیب هیچ سازشکاری در داخل کشور باقی نمانده باشد و علیاکبر معینفر نیز در برابر اعلام قطع خرید نفت از ایران توسط کارتر گفت: «ما نه تنها به آمریکا نفت نخواهیم داد بلکه به شرکتهای آمریکایی هم که سوخت اروپا را تامین میکنند نفت نخواهیم فروخت.»
بدین ترتیب همه جریانات سیاسی برآمده از انقلاب در کنار هم قرار گرفتند با این تفاوت که دانشجویان پیرو خط امام صف نشین خط مقدم شدند و نهضتیها هم تنها گاهی تلاش میکردند خود را به آخرین واگن این قطار در حال حرکت برسانند. اگر چه پرونده آنها یک بار برای همیشه از سوی چپهای اسلامی بسته شده بود.
دولت سازندگی و مذاکره مستقیم
دانشجویان پیرو خط امام به عنوان پیشتازان جنبش ضدآمریکایی دیگر هیچ توجهی نداشتند که اگر یک رویه غرب غارت و استعمار بوده است، رویه دیگر آن فرهنگ جدید و مدنیت برخاسته از آن است. سرنخ تمامی مصائب و مشکلات در غرب امپریالیسم بود و به یقین گویی توان برانداختن او هم وجود داشت. چه آنکه پیش از آن نیز مارکس نسخه لازم را پیچیده و گفته بود که حرکت تاریخ به براندازی تمدن بورژوازی غرب منتهی خواهد شد و این عقیده از هر سلاحی برای بر زمین زدن غرب استعمارگر کاراتر بود.داستان گروگانگیری پایان نیافته بود که حمله نظامی عراق به ایران با بمباران فرودگاه مهرآباد تهران آغاز شد. صدام عامل آمریکا بود و بنابراین جنگ ایران نه با عراق که با آمریکا خوانده شد و بدین ترتیب داستان مخالفتورزی با آمریکا تا پایان جنگ بیمه شد و باقی ماند. با پایان جنگ و آغاز به کار دولت سازندگی دعوت از شرکتهای خارجی نیز آغاز شد.
بدین ترتیب نیازی نیز به گفتوگو با غرب استعمارگر احساس شد. عطاءالله مهاجرانی که معاونت پارلمانی دولت سازندگی را عهدهدار بود از «مذاکره مستقیم» سخن گفت و مقالهای را با این عنوان نوشت تا بازتابی از این تغییر در نگاه را به نمایش گذاشته باشد: «این برهان و بینه که مذاکره به معنی پذیرش سلطه و انقیاد نیست امری در خور توجه است به ویژه آنکه در دنیای امروز نخواستهایم دیواری بلند به دور کشور و مردم بکشیم و در دنیای نفی رابطه زندگی کنیم.» هفتهای از انتشار این مقاله در روزنامه اطلاعات نگذشته بود که روزنامه رسالت نیز به میانه میدان آمد و با سخن گفتن از یک «دیپلماسی مناسب وضعیت جدید» نوشت: «جمهوری اسلامی باید بتواند با اعداعدو خود نیز به مذاکره بپردازد.» پاسخ به مقاله مهاجرانی اما تبدیل به فریضهای شد که جناحهای سیاسی غیرکارگزار در دولت آن را باید ادا میکردند و بدین ترتیب روزنامه جمهوریاسلامی، کیهان و همچنین ماهنامه تازه تاسیس بیان (به مدیر مسوولی علیاکبر محتشمی) برخورد رسانهای را با این عضو دولت کارگزار آغاز کردند.
روزنامه جمهوری اسلامی از برانگیخته شدن «موجی از نفرت در میان مردم و مسوولان» در پی انتشار مقاله مذاکره مستقیم خبر داد و نوشت که اگر نام آن نویسنده بر این مقاله حک نشده بود، مقاله را یا باید «دست پخت لیبرالهای وطنی» میخواندیم یا برآمده از «کشکول انجمن حجتیه.» علی اکبر محتشمی از این هم فراتر رفت و در پای نقد مقاله مهاجرانی، هدفی دیگر را هم هویدا ساخت. در آن سال آمریکا به عراق حمله برده بود، بنابراین محتشمی در نشریه خود نوشت: «اصول مکتب علی (ع) و انقلاب اسلامی حضرت امام اقتضا میکند که دشمن را در خانهاش مورد هجوم قرار دهیم و نباید به دشمن اجازه داده شود جنگ را به داخل سرزمین مسلمانان بکشد. اگر ما راه امام را میرفتیم و با هستههای بسیج جهانی، حزبالله و مقاومت اسلامی، دشمن و منافع او را در سراسر دنیا هدف قرار میدادیم، هیچگاه جرات نمیکرد، به این سادگی به منطقه اسلامی ما لشگرکشی کند.» چپهای اسلامی اولین مخالفین سیاست مذاکره مستقیم بودند و راستنشینان روزنامه رسالت نیز اگرچه در اوایل راه خود را همراه نشان دادند اما با گذشت اندک زمانی آنها هم به جبهه چپ نشینان پیوستند تا هم بازار سنتی خود را از دست ندهند و هم از فربهی جبهه ضداستعاری کاسته نشود.
یک CNN، دو رویکرد
جنگ پایان یافته بود و سیاست دولت کارگزار نه «سیاست جنگ» که «سیاست گفتوگو» بود. هاشمی رفسنجانی در میانه دوره دوم ریاست جمهوریاش در مقابل دوربین شبکه CNN آمریکا با کریستین امانپور به گفتوگو نشست تا نشان بدهد که اگر مذاکره مستقیم غیرممکن است، گفتوگو با یک شبکه تلویزیونی آمریکایی عملی دور از ذهن نیست و دولت او آمده است تا تابوی گفتوگو با آمریکا را بشکند. باز هم چپهای اسلامی طلایهدار نهضت مخالفان بودند که مگر میشود با چنین اقداماتی دستاوردهای انقلاب ضد استعماری مردم ایران را مخدوش کرد؟ سازمان مجاهدین انقلاب در ارگان خود نوشتند که «کریستین امانپور از ایرانیان ترک تابعیت کرده و به کیش نصاری درآمده و از خانوادهای ضد انقلابی است.»
پس چرا هاشمی انقلابی با یک ضد انقلاب در سایه دوربین تلویزیونی متعلق به کشوری استعماری به گفتوگو نشسته بود؟ بدین ترتیب دولت سازندگی اگرچه سدی را شکست اما بسامدهای صدای مخالفان، او را از حرکت و تداوم بازداشت و رئیس آن دولت نتوانست کلید مذاکره را بر در روابط ایران و آمریکا بچرخاند.بدین ترتیب آیا توقعی خوشبینانه بود که رئیسجمهور انتخابی در سال ۷۶ محمد خاتمی، بخواهد کلیدی بر این در بسته بچرخاند؟ با آغاز فعالیتهای غیررسمی انتخاباتی محافظهکاران ایرانی که خود را پیشاپیش برنده میدان میدانستند آمدند تا گرهی از این روابط فرو بسته بگشایند که البته این گرهگشایی آنها، خود گره در کار گشوده شان انداخت.
محمدجواد لاریجانی با نیک براون انگلیسی به مذاکره نشست تا بگوید که ما لیبرال هستیم و چپهای مذهبی رادیکال. آنها سفارت آمریکا را تسخیر کردند و ما مخالف بودیم و اکنون هم اگر آنها حاکم شوند چهبسا که دوباره آن داستانهای انقلابیگری و صدور انقلاب آغاز شود. چپهای مذهبی اگرچه چنان استعدادی را داشتند اما این بدان مفهوم نبود که محافظهکاران راستنشین در ایران خود بیگانه با آن ادبیات باشند. در آن سالها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به عنوان پیشگام چپ مذهبی از ضرورت «استراتژی دفاع فعال و تشکیل جبهه متحد مقاومت در برابر امپریالیسم آمریکا» سخن میگفت (دی ماه ۷۴). بدین ترتیب سیاست آن سازمان اسلامی نه تسلیم و نهتهاجم که دفاع فعال بود. البته دفاع فعال خود نشان از اصلاحاتی در نگاه داشت که اگرچه در کنار آن از ورشکسته و بیفرجام بودن نرمش و تعدیل نسبت به آمریکا سخن میرفت و این خود یک دیالکتیک متحیرکننده بود، اما خبر از آینده بهتری میداد.
جوانان انقلابی به میانسالی رسیده بودند و میانسالی، پایان رادیکالیسم است. اما به هرحال میانسالان «مجاهدین انقلاب» ما باز هم مزاجی چپ داشتند و در ادبیات نوشتاریشان گریزی از این چپ مزاجی نبود: «باید به این قدارهکش بینالمللی تفهیم کرد که آنچنان هم که تصور میکند رویین تن و ضربه ناپذیر نیست.» (بهمن ۷۵ _ عصر ما). شاید چپهای ایرانی نمیدانستند که چند ماه دیگر ریاست جمهوری سهم آنان خواهد شد و دوره انزوا پایان خواهد یافت که همچنان در انزوا به اندیشه میپرداختند. خاتمی اصلاح طلب رئیسجمهور شد. اگر هاشمی پدرخوانده کارگزاران قابل نقد بود که چرا با کریستین امانپور ضد انقلاب و بیحجاب به گفتوگو نشسته، حالا این خاتمی اصلاحطلب بود که در کنار آن خبرنگار نصاری و ترک تابعیت کرده از ایران به گفتوگو مینشست و موضعی همدلانه با مردم آمریکا هم میگرفت. تابو گویی شکسته بود و ورق برگشته بود.
چپهای مذهبی کمی هم آمریکایی شده بودند، همچنان که راستهای غیراصولگرا، کاملا اصولگرا شده بودند. در ۱۳ آبان ۷۷ دانشجویان چپاندیش دیگر نه شعار انقلابی دادند و نه پرچم سوزی به راه انداختند و تنها به آتش زدن عروسکی از عمو سام اکتفا کردند. آنها در برابر گفتوگوی رئیسجمهورشان با یک خبرنگار آمریکایی هم نهتنها عصبانی نشدند که خوشحال هم شدند. اما راست نشینان دوباره اصولگرا شده بودند و گفتند که اگر شما لاریجانی را نکوهش میکنید، خاتمی به مراتب قابل نکوهشتر است و اصلا چه کسی به او اجازه داده تا با یک شبکه تلویزیونی آمریکا به گفتوگو بنشیند؟
اینچنین بود که خاتمی و اصلاحطلبان ایرانی هم اگرچه قصد کرده بودند اما نتوانستند کلیدی در این در بچرخانند و داستان حل نشده باقی ماند. اکنون اما عصری نوین در سیاست و دیپلماسی ایرانی فرا رسیده است که محمود احمدینژاد، رئیسجمهور ایران، جمع اضداد است. همچنانکه در جوانی خود نیز اگرچه از دانشجویان انقلابی مخالف با آمریکا بود اما دوستانش را در تسخیر سفارت آمریکا همراهی نکرد. احمدینژاد امروز نیز اگرچه در سخن هر آنچه میتواند بر سر آمریکا فریاد میکشد اما در عمل به مقامات کاخ سفید نامه مینویسد و برای مذاکره با آمریکا نماینده میفرستد. سالها پیشتر اما فرانتس کافکا گفته بود که «مجسمه آزادی به جای مشعل، شمشیر خشونت و رقابتهای سرمایهداری را به دست گرفته است» و اکنون مقامات ایرانی نیز به تبع این روایت کافکایی فاصلهها را با کشوری غیردوست همواره نگه میدارند.
چپ مذهبی و تابوی شکسته
هاشمی رفسنجانی در میانه دوره دوم ریاست جمهوریاش در مقابل دوربین شبکه CNN آمریکا با کریستین امانپور به گفتوگو نشست اما سازمان مجاهدین انقلاب در ارگان خود نوشتند که «کریستین امانپور از ایرانیان ترک تابعیت کرده و به کیش نصاری درآمده و از خانوادهای ضد انقلابی است.» شاید چپهای ایرانی نمیدانستند که چند ماه دیگر ریاست جمهوری سهم آنان خواهد شد و دوره انزوا پایان خواهد یافت که همچنان در انزوا به اندیشه میپرداختند. خاتمی اصلاح طلب رئیسجمهور شد. اگر هاشمی پدرخوانده کارگزاران قابل نقد بود که چرا با کریستین امانپور ضد انقلاب و بیحجاب به گفتوگو نشسته، حالا این خاتمی اصلاحطلب بود که در کنار آن خبرنگار نصاری و ترک تابعیت کرده از ایران به گفتوگو مینشست. تابو گویی شکسته بود و ورق برگشته بود