تاریخ نوین یهود: از روشنگری تا هولوکاست
آرشیو
چکیده
متن
اندیشههای روشنگری در اروپا که برتری عقل و برابری انسان را اعلام میکرد، تاثیر پیچیدهای بر سرنوشت یهود گذاشت. از یک سو متفکران روشنگری این تفکر را که یهودیان انسانهایی برابر با دیگراناند ترویج میکردند و آزار یهودیان به بهانههای خرافی و دینی و همچنین سوءاستفاده کلیسا از ایشان را محکوم میدانستند. از سوی دیگر یهودیت بهخودیخود از جانب فیلسوفان روشنگری با دیده نفرت نگریسته میشد زیرا آن را دینی خرافی و کوتهبین میدیدند که فساد و تباهی اخلاقی به بار میآورد. مردان روشنگری که مخالفان مسیحیت و کلیسا بودند، تباهیها و بدکرداریهای کلیسا را به میراثی که از یهودیت بدان رسیده بود نسبت میدادند.
میراث روشنگری، در دهه 1770 بر واقعیات اجتماعی و سیاسی اروپای مرکزی و آلمان و اتریش تاثیر گذاشت. پذیرفتن موشه مندلسون در حلقههای روشنگری برلین و دوستی نزدیک او با لزینگ و ارتقای او به جایگاه مرکزی فلسفه آلمان و نیز اهمیت آثاری که منتشر کرد اولین نشانههای ادغام یهودیان در جامعه اروپا بود. مندلسون با جلب ستایش همعصرانش در زبان، ادبیات و مناسبات اجتماعی آلمان استادی چیرهدست بود اما با این حال هنوز یک یهودی متدین به شمار میرفت.
او نمیپذیرفت که همچون مردی وفادار به عقل، باید پیرو مذهب پروتستانتیزم باشد. او در کتابی به نام اورشلیم پاسخ میدهد که جامعه و دولت باید نسبت به پیروان ادیان مختلف تا جایی که این ادیان با «حقوق طبیعی» موافقت دارند رواداری پیشه کنند و یهودیت از این نظر سازگارترین دین با روشنگری ست چون دینی است روادار و پیرو قواعد و قوانین و نه تعصبات عقلستیز ایمانی. از این رو مندلسون تلاش میکرد تا یهودیت و روشنگری اروپایی را با یکدیگر تلفیق کند. به خاطر تعلقی که به دو فرهنگ و اجتماع یهودی و اروپایی داشت، یعنی همان خصیصه دوگانهای که مشخصه اصلی تجربه مدرن یهودیان است، او را پدر یهودیان مدرن دانستهاند.
رهایی و اصلاح
انقلاب 1789 فرانسه که موجب ساختهشدن دولت-ملت مدرن شد، روابط یهودیان با دولت فرانسه را نیز عمیقا دستخوش دگرگونی کرد. با وجود «اعلامیه حقوق بشر و شهروند» انقلاب، یهودیان بیدرنگ شهروندان فرانسه به شمار نرفتند. پس از آنکه نمایندگان یهود عرضحالهایی تهیه کردند و به مجلس ملی فرانسه فرستادند موضوع اعطای حق به یهودیان مورد توجه قرار گرفت و بعدتر به نام برنامه «رهایی» یهود خوانده شد.
مخالفان این طرح استدلال میکردند که یهودیان ملتی بیگانه هستند که در آرزوی بازگشت به سرزمین پدریشان به سر میبرند و از قوانین خاص خودشان پیروی میکنند و فرانسویان را مردمی بیگانه میدانند؛ به همین دلیل، باید با ایشان همچون ساکنانی بیگانه و نه مانند یک شهروند رفتار کرد.
در واقع، مخالفان مدعی بودند که دین یهود (به خصوص قوانین مربوط به رژیم غذایی آنها و تعطیلی روز شنبه) مانع میشود تا یک یهودی مسئولیتهای یک شهروند فرانسوی را بپذیرد و فساد اخلاقی یهود مانع از کسب افتخار شهروندی برای آنها ست. حامیان رهایی یهود استدلال میکردند که اصل آزادی دین که از طرف انقلاب مورد حمایت قرار گرفته است در خطر است؛ انکار شهروندی مردمی که قرنها ست در فرانسه زندگی کردهاند تنها به این خاطر که آنها «ریش دارند و از دینی متفاوت پیروی میکنند» به استهزا گرفتن اعلامیه حقوق بشر است. عدهای میگفتند که فساد اخلاقی یهودیان خود یکی از نتایج آزارهای مسیحیت است و اگر یهودیان به شهروندی فرانسه پذیرفته شوند دست از جدایی و انتظارکشیدن برای مسیح بر میدارند. نهایتا نمایندگان بر سر برنامه رهایی یهود به توافق رسیدند و این برنامه در سال 1790 به اجرا گذاشته شد.
بیشتر یهودیان از تضمین حقوق و رهایی خود استقبال کردند: برخی از ایشان این برنامه را با واژگان انتظار معنی کردند: پایان رنج یهود در تبعید و به نوعی آزادی سیاسی. به دست آوردن رهایی در تمام قرن نوزدهم مهمترین هدف برنامههای سیاسی یهودیان بود. برای یهودیانی که به پیشرفتهای اجتماعی دست مییافتند یکی از راههای نجات از وضعیت درجه دومی این بود که به مسیحیت تغییر کیش دهند. چهار فرزند از شش فرزند مندلسون تغییر دین دادند. پدر و مادر کارل مارکس و هاینریش هاینه که گفت: «حوض غسل تعمید، برگه پذیرش در جامعه اروپایی است» نیز به مسیحیت گرویدند. اما با این حال اغلب یهودیان یهودیت را برای خود دوباره تعریف کردند ولی از آن دست نکشیدند. آنها یهودیت را به کنیسهها سپردند و با جدیت به صف بورژوازهای شهری اروپا پیوستند.
خاخامهای سنتیتر، اصلاحطلبان را متهم کردند که سنت یهودی را با رهایی تاخت زدهاند. در یک واقعه معروف، خاخام زاخاریاس فرانکل پس از مشاجره با آبراهام گایگر راجع به اهمیت زبان عبری در ادعیه و آموزش دینی یهود از کنفرانس اصلاح نظام خاخامی در سال 1834 با اعتراض بیرون رفت. فرانکل جنبش «یهودیت مسلم تاریخی» را بنیان گذاشت که بعدا یهودیت محافظهکار خوانده شد. آنها روشهای دینی سنتی را تایید میکردند اما تطور تاریخی این روشها در زمان را به رسمیت میشناخت و سازگارکردن آنها با شرایط زمان را مشروع میدانستند. سومین گرایش دینی یهود، راستکیشی نو نام گرفت. هواداران این گرایش وابستگی متعصبانه به آموزهها و روشهای سنتی را با جذب فرهنگ آلمانی و پذیرش برخی اصلاحات «زیباشناختی» در کنیسهها همراه کردند.
یهودیان در جامعه اروپا و ضدسامیگری مدرن
بیشتر یهودیان به عنوان شهرنشینانی متعلق به طبقه متوسط و گرفتار موانع قانونی با لیبرالیزم اروپایی و تلاش برای دموکراسی و حقوق فردی احساس همدلی میکردند. هاینریش هاینه و لودیگ بوئرنه در اواسط قرن نوزدهم از برجستهترین سخنگویان لیبرالیزم در آلمان بودند. یهودیان به انقلابهای 1848 تعلق خاطر نشان میدادند و حضورشان در سنگرها و حوادث سیاسی کاملا قابل توجه بود. ظهور یهودیان در مقامات سیاسی بلندمرتبه در دوره «بهار زندگی ملتها» سنگبنای تاریخی مهمی به حساب میآمد.
قشر ثروتمند و بانکداران یهودی نسبت به دیگر گروههای یهودی گروهی کوچکتر اما عیانتر بودند. موسسه راتشیلد که توسط پنج برادر در لندن، پاریس، وین، فرانکفورت و ناپل اداره میشد یکی از موفقترین موسسات بانکداری در کل اروپا بود و به بسیاری از دولتهای اروپایی وام و اعتبارات مالی پرداخت میکرد. مهمترین منافع موسسه راتشیلد در ثبات سیاسی رژیمها و دولتهای موجود در آن زمان خلاصه میشد و به همین دلیل برای سرکوب انقلاب 1848 وامهای هنگفتی به دولت اتریش پرداختند.
با رخنه یهودیان در ریشههای حیاتی اجتماع، واکنش مرتجعانهای به شکل ضدسامیگری مدرن پا گرفت. این دسته، مشکلات نوعا اجتماعی را به «اشغالگری» یهودیان منتسب میکردند. یکی از خصایص ضدسامیگری مدرن اواسط قرن نوزدهم، سرشت کاملا افراطی آن بود که ادعا میکرد فساد اخلاقی یهود عنصری زیستشناختی است که در تمام یهودیان مشترک است. در حالی که در قرون وسطی، هنگامی که یک یهودی به مسیحیت میگروید به عنوان «دوستداشتنیترین فرزند مسیح» مورد استقبال قرار میگرفت، اما ضدسامیگران مدرن، ترک یهودیت و گرویدن به مسیحیت را چاره «مشکل یهود» نمیدانستند. برعکس، حتی به اعتقاد آنها، نوکیشان و فرزندانشان خطرناکترین تهدید به حساب میآمدند زیرا آنها با خصایص یهودیشان جامعه را از درون فاسد میکردند.
یکی از نخستین مدافعان این دیدگاه ضدسامی، آهنگساز آلمانی ریشارد واگنر در مقاله معروف خود به نام «یهودیت در موسیقی» (1850) دلیل میآورد که ورود یهودیان به جرگه آهنگسازی مانند فلیکس مندلسون و هاینریش هاینه موجب انحطاط فرهنگی آلمان شد، زیرا یهودیان ذاتا آنتیتز یا برابرنهاد زیبایی هستند. اصطلاح ضدسامیگری نیز دقیقا به خاطر تاکید بر ویژگیهای نژادی و غیردینی سرشت یهودیان وضع شده بود.ضدسامیگری به ایدئولوژیهای اجتماعی-سیاسی متفاوت نیز سرایت کرد. آلفونس توزنل سوسیالیست آرمانشهرباور فرانسوی هشدار داد که بانکداران و سرمایهداران یهودی حاکمان حقیقی فرانسه هستند و حتی مارکس جوان هم در مقاله «درباره مسئله یهود»، یهودیان را سرزنش کرد زیرا شرارتهای سرمایهداری مدرن دستپرورده یهود بود و به گفته او «برگه برات، خدای حقیقی اسرائیل است.»
مرکز یهودیان آمریکا
ترکیب چندقومیتی مهاجران قرن نوزدهمی آمریکا که افراد را از سراسر اروپا به سواحل دنیای جدید میکشاند، نادیدهگرفتن یهودیان به مثابه «مسئلهای» متمایز را آسان ساخت. چندان عجیب نیست که بسیاری از یهودیان آلمانی که در دهههای 1840 و 1860 در آمریکا ساکن شدند و یهودیان اروپای شرقی که در سالهای میان 1880 تا 1920 به آمریکا آمدند، مهاجرتشان را مشابه داستان مهاجرت بنیاسرائیل از مصر به کنعان میدانستند، مهاجرت از بردگی به آزادی و از سرزمین بندگی به سرزمین موعود.
تا جنگ جهانی اول، رهبری یهودیان آمریکا را منحصرا یهودیان آلمانی در دست داشتند و احساس همدردی چندانی با یهودیان شرق اروپا نمیکردند، چه نسبت به دین کهنهپرستانه آنها و زبان عبری به خصوصشان و چه نسبت به فعالیتهای سیاسی خشونتآمیزشان که یا فعالیتهایی سوسیالیستی بود و یا صهیونیستی. تنشهای میان این دو گروه فراوان بود اما وقتی که اولین نسل از فرزندان یهودی در آمریکا به دنیا آمدند و به بلوغ رسیدند، ترکیب آمریکایی این دو خردهفرهنگ یهودی به ظهور رسید و دیگر تمایز عمدهای میان این دو دسته باقی نماند.
حتی صهیونیسم هم تغییر چهره داد و آمریکایی شد، به خصوص هنگامی که رهبری فدراسیون آمریکایی صهیونیستها در سال 1914 به دست لوئیس برندایز، اولین قاضی یهودی دادگاه عالی آمریکا، افتاد. برندایز استدلال میکرد که میان صهیونیسم و آمریکاییبودن مخالفتی وجود ندارد. هدف هر دو دسترسی به آزادی و عدالت اجتماعی است یعنی ارزشهایی اصالتا آمریکایی که از جانب یهودیان اروپا برای ساختن سرزمینی آزاد و مترقی در ارض فلسطین پیگیری میشود. چنین برداشتی از صهیونیسم، موضوع منازعه فلسطین و اسرائیل را برای یهودیان آمریکا به موضوعی نوعدوستانه، سیاسی و منبعی برای هویت قومی و مایه افتخار ایشان تبدیل کرد.
اروپا در میانه جنگ
در این مدت، قدرت ضدسامیان دست راستی که یهودیان را به خاطر سرافکندگی آلمان در جنگ جهانی اول مقصر میدانستند افزایش یافت. ترور وزیر خارجه یهودی آلمان در سال 1922، به دست گروهی دستراستی یکی از نشانههای زودرس این نفرت بود. جزوه ضدسامی آلفرد روزنبرگ به شکلهایی مختلف به چاپ رسید و تاثیری بسیار بر آدولف هیتلر و حزب نازی گذاشت. در کتاب «نبرد من» هیتلر اعلام میکند که «پاککردن» و «محو» یهودیان از آلمان یکی از اهداف اصلی اوست. در دهه 1930، سیاست حزب نازی بر این بود که یهودیان را مجبور به ترک آلمان کند و در عمل 300000 یهودی میان سالهای 1933 تا 1939 کشور را ترک کردند که این رقم بیش از نیمی از کل جمعیت یهودیان آلمان را در بر میگرفت. با این وجود امکان مهاجرت از سوی دولتهای بریتانیا و آمریکا با محدودیتهای زیادی همراه شد.
سالهای پس از جنگ (1950-1945)
جنگ داخلی میان یهودیان فلسطین و اعراب آن سرزمین بیدرنگ پس از جنگ بالا گرفت و بریتانیا با سرعت نیروها و نهادهای اداری خود را از آن سرزمین بیرون برد. دولت اسرائیل در 14 می 1948 اعلام استقلال کرد و بنگورین اولین نخستوزیر و وایزمن اولین رییسجمهور اسرائیل شناخته شدند. این دولت جدید، از سوی همسایگان عرب منطقه مورد حمله قرار گرفت و در جنگی که آغاز شد 650000 مهاجر عرب از سرزمینهای مورد ادعای اسرائیل به مصر و اردن رانده شدند و در اردوگاههای مهاجرین جا گرفتند. بیتالمقدس به همان شیوهای که بعدا برای دولت عرب فلسطین طراحی شد میان اسرائیل و اردن تقسیم شد.
سه سال پس از این جنگ، جمعیت یهودی اسرائیل دوبرابر شد و از 750000 نفر به 5/1 میلیون نفر افزایش یافت زیرا یهودیان باقیمانده از هولوکاست و یهودیان سرزمینهای عربی چون عراق و یمن و مراکش به اسرائیلِ جدید مهاجرت کردند. این مهاجرت ترکیب قومی اسرائیل را به شدت تغییر داد. یکی از نخستین قوانینی که از سوی کنست یا مجلس اسرائیل تصویب شد، قانون بازگشت بود. به موجب این قانون حق هر یهودی برای مهاجرت به اسرائیل و کسب تابعیت اسرائیلی به رسمیت شناخته شده بود.
در این مدت، یهودیان آمریکایی پس از جنگ یکی از امنترین و متنفذترین اجتماعات پراکنده یهودی را بنا گذاشته بودند. نه تنها یهودیان آمریکا از ویرانیهای جنگ سالم و خسارتندیده بیرون آمدند بلکه جایگاه اجتماعی جامعه یهودیان در آمریکا ارتقا یافت. مشارکت گسترده جوانان یهودی در نیروهای مسلح آمریکا به برداشتهشدن موانع اجتماعی میان آنها و دیگر آمریکاییها بسیار کمک کرد. جنگ بر ضد دشمنی مشترک که یهودیان دلیل مشخصی برای مبارزه با او داشتند، آگاهی از ارزشهای مشترک میان آنها را تعمیق بخشید. دین یهود اعتبار بیشتری در جامعه آمریکا پیدا کرد و پس از پروتستانها و کاتولیکها سومین دین آمریکا شناخته شد.
جامعه یهودیان آمریکا با رضایتخاطر نسبت به استقرار دولت اسرائیل واکنش نشان دادند اما نپذیرفتند که آمریکا را مطابق ایدئولوژی کلاسیک صهیونیستی به چشم سرزمین «تبعید» قوم یهود بنگرند. بنگورین وقتی که در اولین دیدار خود از آمریکا در یکی از سخنرانیهایش زوال حتمی و انحلال یهودیان آمریکا در جامعه آمریکا را پیشبینی کرد و از یهودیان خواست تا به اسرائیل مهاجرت کنند، خشم رهبران جامعه یهودیان آمریکا را برانگیخت. سرانجام، بنگورین و دیوید بلاوشتاین، رییس کمیته یهودیان آمریکایی، توافق کردند که به روابطی دوجانبه و بدون دخالت در امور داخلی یکدیگر پایبند بمانند و بنابراین به برابری عملی میان این دو مرکز عمده تجمع یهودیان در جهان صحه گذاشتند.
لویناس؛ فیلسوفی در اردوگاه
امیرهوشنگ افتخاریراد: لویناس، فیلسوفی چندفرهنگی است. یک اهل لیتوانی، ساکن فرانسه و یهودی. سال 1928 به دانشگاه فرایبورگ رفت تا زیر نظر هوسرل پدیدارشناسی بخواند. در آنجا هایوگر را نیز ملاقات کرد. او را فیلسوفی میدانند که توجه زیادی هایوگر و هوسرل داشت او فلسفه را به عنوان «نخستین فلسفه» میداند و او مفهوم «دیگری» را عمق بخشید و از نظر او دیگری، امر ناشناختهایست و نمیتوان آن را به ایژه خود یا نفس تقلیل داد چنانکه متافیزیک سنتی صورت میدهد. لویناس طی اشغال فرانسه توسط نازیها به اردوگاههای کار فرستاده شد و تا پایان جنگ اسیر بود. لویناس در اردوگاه به کار خرد کردن چوپ گماشته شد و در حین شرایط دشوار اسارت، در دفترچه خود چیزهایی نوشت که بعدها تحت عنوان «وجود و موجود» در نقد فلسفه هایدگر چاپ شد.
خود لونیاس فارغ از فلسفهای که تبیین میکرد، قابل تامل است زیرا چگونه میشود پس از پنج سال اسارت در اردوگاه، باز از «دیگری» سخن گفت آن به عنوان موجودی تعالیبخش. قاعدتا او باید به نتیجه سارتر دست مییافت: دیگری، دوراخ من است. در شرایطی که آدمی تنها دغدغه زندگی بیولوژیکی دارد چگونه میتوان درباره وجود و موجود فکر کرد؟ اینهاست که از لویناس شخصیتی استثنایی میسازد. با این همه او گفته است: «میتوان بسیاری از آلمانهارا بخشید اما عدهای هستند که بخشیدن آنها دشوار است. دشوار است هایدگر را بخشیدن.»
میراث روشنگری، در دهه 1770 بر واقعیات اجتماعی و سیاسی اروپای مرکزی و آلمان و اتریش تاثیر گذاشت. پذیرفتن موشه مندلسون در حلقههای روشنگری برلین و دوستی نزدیک او با لزینگ و ارتقای او به جایگاه مرکزی فلسفه آلمان و نیز اهمیت آثاری که منتشر کرد اولین نشانههای ادغام یهودیان در جامعه اروپا بود. مندلسون با جلب ستایش همعصرانش در زبان، ادبیات و مناسبات اجتماعی آلمان استادی چیرهدست بود اما با این حال هنوز یک یهودی متدین به شمار میرفت.
او نمیپذیرفت که همچون مردی وفادار به عقل، باید پیرو مذهب پروتستانتیزم باشد. او در کتابی به نام اورشلیم پاسخ میدهد که جامعه و دولت باید نسبت به پیروان ادیان مختلف تا جایی که این ادیان با «حقوق طبیعی» موافقت دارند رواداری پیشه کنند و یهودیت از این نظر سازگارترین دین با روشنگری ست چون دینی است روادار و پیرو قواعد و قوانین و نه تعصبات عقلستیز ایمانی. از این رو مندلسون تلاش میکرد تا یهودیت و روشنگری اروپایی را با یکدیگر تلفیق کند. به خاطر تعلقی که به دو فرهنگ و اجتماع یهودی و اروپایی داشت، یعنی همان خصیصه دوگانهای که مشخصه اصلی تجربه مدرن یهودیان است، او را پدر یهودیان مدرن دانستهاند.
رهایی و اصلاح
انقلاب 1789 فرانسه که موجب ساختهشدن دولت-ملت مدرن شد، روابط یهودیان با دولت فرانسه را نیز عمیقا دستخوش دگرگونی کرد. با وجود «اعلامیه حقوق بشر و شهروند» انقلاب، یهودیان بیدرنگ شهروندان فرانسه به شمار نرفتند. پس از آنکه نمایندگان یهود عرضحالهایی تهیه کردند و به مجلس ملی فرانسه فرستادند موضوع اعطای حق به یهودیان مورد توجه قرار گرفت و بعدتر به نام برنامه «رهایی» یهود خوانده شد.
مخالفان این طرح استدلال میکردند که یهودیان ملتی بیگانه هستند که در آرزوی بازگشت به سرزمین پدریشان به سر میبرند و از قوانین خاص خودشان پیروی میکنند و فرانسویان را مردمی بیگانه میدانند؛ به همین دلیل، باید با ایشان همچون ساکنانی بیگانه و نه مانند یک شهروند رفتار کرد.
در واقع، مخالفان مدعی بودند که دین یهود (به خصوص قوانین مربوط به رژیم غذایی آنها و تعطیلی روز شنبه) مانع میشود تا یک یهودی مسئولیتهای یک شهروند فرانسوی را بپذیرد و فساد اخلاقی یهود مانع از کسب افتخار شهروندی برای آنها ست. حامیان رهایی یهود استدلال میکردند که اصل آزادی دین که از طرف انقلاب مورد حمایت قرار گرفته است در خطر است؛ انکار شهروندی مردمی که قرنها ست در فرانسه زندگی کردهاند تنها به این خاطر که آنها «ریش دارند و از دینی متفاوت پیروی میکنند» به استهزا گرفتن اعلامیه حقوق بشر است. عدهای میگفتند که فساد اخلاقی یهودیان خود یکی از نتایج آزارهای مسیحیت است و اگر یهودیان به شهروندی فرانسه پذیرفته شوند دست از جدایی و انتظارکشیدن برای مسیح بر میدارند. نهایتا نمایندگان بر سر برنامه رهایی یهود به توافق رسیدند و این برنامه در سال 1790 به اجرا گذاشته شد.
بیشتر یهودیان از تضمین حقوق و رهایی خود استقبال کردند: برخی از ایشان این برنامه را با واژگان انتظار معنی کردند: پایان رنج یهود در تبعید و به نوعی آزادی سیاسی. به دست آوردن رهایی در تمام قرن نوزدهم مهمترین هدف برنامههای سیاسی یهودیان بود. برای یهودیانی که به پیشرفتهای اجتماعی دست مییافتند یکی از راههای نجات از وضعیت درجه دومی این بود که به مسیحیت تغییر کیش دهند. چهار فرزند از شش فرزند مندلسون تغییر دین دادند. پدر و مادر کارل مارکس و هاینریش هاینه که گفت: «حوض غسل تعمید، برگه پذیرش در جامعه اروپایی است» نیز به مسیحیت گرویدند. اما با این حال اغلب یهودیان یهودیت را برای خود دوباره تعریف کردند ولی از آن دست نکشیدند. آنها یهودیت را به کنیسهها سپردند و با جدیت به صف بورژوازهای شهری اروپا پیوستند.
خاخامهای سنتیتر، اصلاحطلبان را متهم کردند که سنت یهودی را با رهایی تاخت زدهاند. در یک واقعه معروف، خاخام زاخاریاس فرانکل پس از مشاجره با آبراهام گایگر راجع به اهمیت زبان عبری در ادعیه و آموزش دینی یهود از کنفرانس اصلاح نظام خاخامی در سال 1834 با اعتراض بیرون رفت. فرانکل جنبش «یهودیت مسلم تاریخی» را بنیان گذاشت که بعدا یهودیت محافظهکار خوانده شد. آنها روشهای دینی سنتی را تایید میکردند اما تطور تاریخی این روشها در زمان را به رسمیت میشناخت و سازگارکردن آنها با شرایط زمان را مشروع میدانستند. سومین گرایش دینی یهود، راستکیشی نو نام گرفت. هواداران این گرایش وابستگی متعصبانه به آموزهها و روشهای سنتی را با جذب فرهنگ آلمانی و پذیرش برخی اصلاحات «زیباشناختی» در کنیسهها همراه کردند.
یهودیان در جامعه اروپا و ضدسامیگری مدرن
بیشتر یهودیان به عنوان شهرنشینانی متعلق به طبقه متوسط و گرفتار موانع قانونی با لیبرالیزم اروپایی و تلاش برای دموکراسی و حقوق فردی احساس همدلی میکردند. هاینریش هاینه و لودیگ بوئرنه در اواسط قرن نوزدهم از برجستهترین سخنگویان لیبرالیزم در آلمان بودند. یهودیان به انقلابهای 1848 تعلق خاطر نشان میدادند و حضورشان در سنگرها و حوادث سیاسی کاملا قابل توجه بود. ظهور یهودیان در مقامات سیاسی بلندمرتبه در دوره «بهار زندگی ملتها» سنگبنای تاریخی مهمی به حساب میآمد.
قشر ثروتمند و بانکداران یهودی نسبت به دیگر گروههای یهودی گروهی کوچکتر اما عیانتر بودند. موسسه راتشیلد که توسط پنج برادر در لندن، پاریس، وین، فرانکفورت و ناپل اداره میشد یکی از موفقترین موسسات بانکداری در کل اروپا بود و به بسیاری از دولتهای اروپایی وام و اعتبارات مالی پرداخت میکرد. مهمترین منافع موسسه راتشیلد در ثبات سیاسی رژیمها و دولتهای موجود در آن زمان خلاصه میشد و به همین دلیل برای سرکوب انقلاب 1848 وامهای هنگفتی به دولت اتریش پرداختند.
با رخنه یهودیان در ریشههای حیاتی اجتماع، واکنش مرتجعانهای به شکل ضدسامیگری مدرن پا گرفت. این دسته، مشکلات نوعا اجتماعی را به «اشغالگری» یهودیان منتسب میکردند. یکی از خصایص ضدسامیگری مدرن اواسط قرن نوزدهم، سرشت کاملا افراطی آن بود که ادعا میکرد فساد اخلاقی یهود عنصری زیستشناختی است که در تمام یهودیان مشترک است. در حالی که در قرون وسطی، هنگامی که یک یهودی به مسیحیت میگروید به عنوان «دوستداشتنیترین فرزند مسیح» مورد استقبال قرار میگرفت، اما ضدسامیگران مدرن، ترک یهودیت و گرویدن به مسیحیت را چاره «مشکل یهود» نمیدانستند. برعکس، حتی به اعتقاد آنها، نوکیشان و فرزندانشان خطرناکترین تهدید به حساب میآمدند زیرا آنها با خصایص یهودیشان جامعه را از درون فاسد میکردند.
یکی از نخستین مدافعان این دیدگاه ضدسامی، آهنگساز آلمانی ریشارد واگنر در مقاله معروف خود به نام «یهودیت در موسیقی» (1850) دلیل میآورد که ورود یهودیان به جرگه آهنگسازی مانند فلیکس مندلسون و هاینریش هاینه موجب انحطاط فرهنگی آلمان شد، زیرا یهودیان ذاتا آنتیتز یا برابرنهاد زیبایی هستند. اصطلاح ضدسامیگری نیز دقیقا به خاطر تاکید بر ویژگیهای نژادی و غیردینی سرشت یهودیان وضع شده بود.ضدسامیگری به ایدئولوژیهای اجتماعی-سیاسی متفاوت نیز سرایت کرد. آلفونس توزنل سوسیالیست آرمانشهرباور فرانسوی هشدار داد که بانکداران و سرمایهداران یهودی حاکمان حقیقی فرانسه هستند و حتی مارکس جوان هم در مقاله «درباره مسئله یهود»، یهودیان را سرزنش کرد زیرا شرارتهای سرمایهداری مدرن دستپرورده یهود بود و به گفته او «برگه برات، خدای حقیقی اسرائیل است.»
مرکز یهودیان آمریکا
ترکیب چندقومیتی مهاجران قرن نوزدهمی آمریکا که افراد را از سراسر اروپا به سواحل دنیای جدید میکشاند، نادیدهگرفتن یهودیان به مثابه «مسئلهای» متمایز را آسان ساخت. چندان عجیب نیست که بسیاری از یهودیان آلمانی که در دهههای 1840 و 1860 در آمریکا ساکن شدند و یهودیان اروپای شرقی که در سالهای میان 1880 تا 1920 به آمریکا آمدند، مهاجرتشان را مشابه داستان مهاجرت بنیاسرائیل از مصر به کنعان میدانستند، مهاجرت از بردگی به آزادی و از سرزمین بندگی به سرزمین موعود.
تا جنگ جهانی اول، رهبری یهودیان آمریکا را منحصرا یهودیان آلمانی در دست داشتند و احساس همدردی چندانی با یهودیان شرق اروپا نمیکردند، چه نسبت به دین کهنهپرستانه آنها و زبان عبری به خصوصشان و چه نسبت به فعالیتهای سیاسی خشونتآمیزشان که یا فعالیتهایی سوسیالیستی بود و یا صهیونیستی. تنشهای میان این دو گروه فراوان بود اما وقتی که اولین نسل از فرزندان یهودی در آمریکا به دنیا آمدند و به بلوغ رسیدند، ترکیب آمریکایی این دو خردهفرهنگ یهودی به ظهور رسید و دیگر تمایز عمدهای میان این دو دسته باقی نماند.
حتی صهیونیسم هم تغییر چهره داد و آمریکایی شد، به خصوص هنگامی که رهبری فدراسیون آمریکایی صهیونیستها در سال 1914 به دست لوئیس برندایز، اولین قاضی یهودی دادگاه عالی آمریکا، افتاد. برندایز استدلال میکرد که میان صهیونیسم و آمریکاییبودن مخالفتی وجود ندارد. هدف هر دو دسترسی به آزادی و عدالت اجتماعی است یعنی ارزشهایی اصالتا آمریکایی که از جانب یهودیان اروپا برای ساختن سرزمینی آزاد و مترقی در ارض فلسطین پیگیری میشود. چنین برداشتی از صهیونیسم، موضوع منازعه فلسطین و اسرائیل را برای یهودیان آمریکا به موضوعی نوعدوستانه، سیاسی و منبعی برای هویت قومی و مایه افتخار ایشان تبدیل کرد.
اروپا در میانه جنگ
در این مدت، قدرت ضدسامیان دست راستی که یهودیان را به خاطر سرافکندگی آلمان در جنگ جهانی اول مقصر میدانستند افزایش یافت. ترور وزیر خارجه یهودی آلمان در سال 1922، به دست گروهی دستراستی یکی از نشانههای زودرس این نفرت بود. جزوه ضدسامی آلفرد روزنبرگ به شکلهایی مختلف به چاپ رسید و تاثیری بسیار بر آدولف هیتلر و حزب نازی گذاشت. در کتاب «نبرد من» هیتلر اعلام میکند که «پاککردن» و «محو» یهودیان از آلمان یکی از اهداف اصلی اوست. در دهه 1930، سیاست حزب نازی بر این بود که یهودیان را مجبور به ترک آلمان کند و در عمل 300000 یهودی میان سالهای 1933 تا 1939 کشور را ترک کردند که این رقم بیش از نیمی از کل جمعیت یهودیان آلمان را در بر میگرفت. با این وجود امکان مهاجرت از سوی دولتهای بریتانیا و آمریکا با محدودیتهای زیادی همراه شد.
سالهای پس از جنگ (1950-1945)
جنگ داخلی میان یهودیان فلسطین و اعراب آن سرزمین بیدرنگ پس از جنگ بالا گرفت و بریتانیا با سرعت نیروها و نهادهای اداری خود را از آن سرزمین بیرون برد. دولت اسرائیل در 14 می 1948 اعلام استقلال کرد و بنگورین اولین نخستوزیر و وایزمن اولین رییسجمهور اسرائیل شناخته شدند. این دولت جدید، از سوی همسایگان عرب منطقه مورد حمله قرار گرفت و در جنگی که آغاز شد 650000 مهاجر عرب از سرزمینهای مورد ادعای اسرائیل به مصر و اردن رانده شدند و در اردوگاههای مهاجرین جا گرفتند. بیتالمقدس به همان شیوهای که بعدا برای دولت عرب فلسطین طراحی شد میان اسرائیل و اردن تقسیم شد.
سه سال پس از این جنگ، جمعیت یهودی اسرائیل دوبرابر شد و از 750000 نفر به 5/1 میلیون نفر افزایش یافت زیرا یهودیان باقیمانده از هولوکاست و یهودیان سرزمینهای عربی چون عراق و یمن و مراکش به اسرائیلِ جدید مهاجرت کردند. این مهاجرت ترکیب قومی اسرائیل را به شدت تغییر داد. یکی از نخستین قوانینی که از سوی کنست یا مجلس اسرائیل تصویب شد، قانون بازگشت بود. به موجب این قانون حق هر یهودی برای مهاجرت به اسرائیل و کسب تابعیت اسرائیلی به رسمیت شناخته شده بود.
در این مدت، یهودیان آمریکایی پس از جنگ یکی از امنترین و متنفذترین اجتماعات پراکنده یهودی را بنا گذاشته بودند. نه تنها یهودیان آمریکا از ویرانیهای جنگ سالم و خسارتندیده بیرون آمدند بلکه جایگاه اجتماعی جامعه یهودیان در آمریکا ارتقا یافت. مشارکت گسترده جوانان یهودی در نیروهای مسلح آمریکا به برداشتهشدن موانع اجتماعی میان آنها و دیگر آمریکاییها بسیار کمک کرد. جنگ بر ضد دشمنی مشترک که یهودیان دلیل مشخصی برای مبارزه با او داشتند، آگاهی از ارزشهای مشترک میان آنها را تعمیق بخشید. دین یهود اعتبار بیشتری در جامعه آمریکا پیدا کرد و پس از پروتستانها و کاتولیکها سومین دین آمریکا شناخته شد.
جامعه یهودیان آمریکا با رضایتخاطر نسبت به استقرار دولت اسرائیل واکنش نشان دادند اما نپذیرفتند که آمریکا را مطابق ایدئولوژی کلاسیک صهیونیستی به چشم سرزمین «تبعید» قوم یهود بنگرند. بنگورین وقتی که در اولین دیدار خود از آمریکا در یکی از سخنرانیهایش زوال حتمی و انحلال یهودیان آمریکا در جامعه آمریکا را پیشبینی کرد و از یهودیان خواست تا به اسرائیل مهاجرت کنند، خشم رهبران جامعه یهودیان آمریکا را برانگیخت. سرانجام، بنگورین و دیوید بلاوشتاین، رییس کمیته یهودیان آمریکایی، توافق کردند که به روابطی دوجانبه و بدون دخالت در امور داخلی یکدیگر پایبند بمانند و بنابراین به برابری عملی میان این دو مرکز عمده تجمع یهودیان در جهان صحه گذاشتند.
لویناس؛ فیلسوفی در اردوگاه
امیرهوشنگ افتخاریراد: لویناس، فیلسوفی چندفرهنگی است. یک اهل لیتوانی، ساکن فرانسه و یهودی. سال 1928 به دانشگاه فرایبورگ رفت تا زیر نظر هوسرل پدیدارشناسی بخواند. در آنجا هایوگر را نیز ملاقات کرد. او را فیلسوفی میدانند که توجه زیادی هایوگر و هوسرل داشت او فلسفه را به عنوان «نخستین فلسفه» میداند و او مفهوم «دیگری» را عمق بخشید و از نظر او دیگری، امر ناشناختهایست و نمیتوان آن را به ایژه خود یا نفس تقلیل داد چنانکه متافیزیک سنتی صورت میدهد. لویناس طی اشغال فرانسه توسط نازیها به اردوگاههای کار فرستاده شد و تا پایان جنگ اسیر بود. لویناس در اردوگاه به کار خرد کردن چوپ گماشته شد و در حین شرایط دشوار اسارت، در دفترچه خود چیزهایی نوشت که بعدها تحت عنوان «وجود و موجود» در نقد فلسفه هایدگر چاپ شد.
خود لونیاس فارغ از فلسفهای که تبیین میکرد، قابل تامل است زیرا چگونه میشود پس از پنج سال اسارت در اردوگاه، باز از «دیگری» سخن گفت آن به عنوان موجودی تعالیبخش. قاعدتا او باید به نتیجه سارتر دست مییافت: دیگری، دوراخ من است. در شرایطی که آدمی تنها دغدغه زندگی بیولوژیکی دارد چگونه میتوان درباره وجود و موجود فکر کرد؟ اینهاست که از لویناس شخصیتی استثنایی میسازد. با این همه او گفته است: «میتوان بسیاری از آلمانهارا بخشید اما عدهای هستند که بخشیدن آنها دشوار است. دشوار است هایدگر را بخشیدن.»