نویسندگان: صالح نجفی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

حساب دودوتای تاریخ را که بکنی می‌بینی 1933 پیشوا در آلمان قدرت مطلق را در دست گرفته. تازه از یک دهه قبلش موسولینی در ایتالیا داشته پایه ‌های قدرتش را محکم می‌کرده است و حالا مگر قبل از این چه بوده جز جمهوری‌های ناپایدار. با این حساب قرن بیست که قرار بود صحنه تحقق کامل مدرنیته سیاسی باشد در همان اوان جوانی فاشیسم و نازیسم را به بار آورد.اما اگر 1945 را نقطه مبدا بگیریم تا پایان قرن وقت زیاد بوده تا در اتفاقات نیمه اول قرن بیستم تامل کنیم. تمام این سال‌ها فجایعی چون فاشیسم یا هیروشیما در مرکز تفکر فلسفی و نظریه اجتماعی قرار داشته است: جامعه توده‌ای، توتالیتاریسم، نسل‌کشی نظام‌مند، بحران اخلاقی و عمل غیر اخلاقی ... تمام این سال‌ها فلسفه و علوم اجتماعی به یک مسله فکر کرده است: آیا پس از آشوویتس شعر گفتن ممکن است؟

متن


تاکنون هیچ واقعه‌ای سرراست‌تر از هالوکاست مارکسیسم را به پرسش نگرفته است. مارکس، که در آن واحد وارث و منتقد تفکر روشنگری بود، درصدد بود محدودیت‌های اجتماعی آرزوی بلندپروازانه آن عصر را برای رهاساختن همه ابنای بشر به مدد قدرت عقل برملا سازد و بدین منظور ریشه‌های مادی آرمان‌های روشنگری را در آنچه خود «نهانخانه»ی تولید می‌نامید جست‌وجو می‌کرد. در همان حال، او به این آرمان‌ها بعدی بس ریشه‌ای‌تر بخشید و از آنها انگیزشی اخلاقی و سیاسی برای آزادساختن جهان از بند همه شکل‌های بهره‌کشی و ستمگری ساخت- در سال‌های جوانی، مارکس از این انگیزش به «فرمان بی‌چون و چرا»یی تعبیر می‌کرد که به موجب آن می‌باید «همه اوضاع و شرایطی را که در آن آدمی موجودی خوار و برده و نادان و خفیف می‌شود ریشه‌کن ساخت».
 
عموما، و به دلایلی موجه، هالوکاست را فجیع‌ترین مصداق سر بشری می‌شمارند. همه انواع گونه‌گون سلطه و جور در اوشویتس گردامده و به هم آمیخته‌اند- نژادپرستی علیه یهودیان، اسلاوها و کولی‌ها؛ بهره‌کشی اقتصادی از نیروی کار برده‌وار؛ ستم در حق افراد همچنین‌خواه و زنان؛ آزار و شکنجه، اقلیت‌های دگراندیشی چون کمونیست‌ها و فرقه مذهبی «شاهدان یهوه». هیچ پدیده بشری دیگری به قدر هالوکاست نمی‌تواند قوای تعلیلی و تبیینی مارکسیسم را به مبارزه خواند. راستش را گفته باشیم، هیچ بعید نیست که پرتوافکندن بر زوایای تاریک و ظلمانی اوشویتس از توان همه نظریه‌های اجتماعی بیرون باشد.

دبلیو.جی.رانسیمن (W.G.Runciman) تمایز سودمندی بین تعلیل و توصیف یک واقعه اجتماعی پیش نهاده است. تعلیل در پی شناسایی ساختکار(های) علت و معلولی است که مسبب وقوع آن واقعه است؛ توصیف، بالعکس، می‌خواهد «بفهمد... دست زدن به اعمال مورد بحث برای عاملان آنها چه معنا و مفهومی داشته است»- یعنی می‌خواهد تجربیات کسانی را که در یک واقعه دخیل بوده‌اند بازسازی کند. توصیف هالوکاست به این معنی- نشان دادن معنا و مفهوم قربانی آن فاجعه بودن، یا در حقیقت معنای مقصر یا ناظر آن بودن- در بهترین حالت احتمالا به انواع و اقسام زندگی‌نامه‌های خودنوشت و به حوزه هنر تعلق می‌گیرد (گرچه روش درست و مناسب برای بازنمایی آن محل مناقشه‌های جدی بوده و است). گواه این واقعیت که نظریه اجتماعی می‌تواند کمک کند به توضیح این مهم که اوشویتس چگونه امکان پیدا کرد، تعدادی آثار برجسته و شاید برجسته‌تر از همه کتاب مدرنیته وهالوکاست زیگمونت باومن، می‌باشد.
 
اما باید اذعان داشت که سهم بی‌واسطه مارکسیسم در افزودن به غنای این مجموعه آثار تاکنون بسیار محدود بوده است. در کل، در نوشته‌های مارکسیستی از هالوکاست به عنوان فجیع‌ترین مصداق مصائب و شرور عام جامعه سرمایه‌داری مدرن یاد شده است. تروتسکیست مشهور بلژیکی، ارنست مندل را (که در جوانی از فعالان نهضت مقاومت بود و به زحمت از تبعید به اوشویتس گریخت) می‌توان نماینده سنت مارکسیسم کلاسیک قلمداد کرد. نرمن جراس (Norman Geras)، درمقاله انتقادی مهمی، موضع مندل را بدین قرار وصف می‌کند: «به نظر او، قلع و قمع یهودیان اروپا را می‌توان عقلا به عنوان محصول سرمایه‌داری امپریالیستی توضیح داد، پدیده‌ای که فی‌حدذاته آشکارا قابل مقایسه است با دیگر توحش‌های برخاسته از این فرماسیون اجتماعی- اقتصادی مهیب.»

بدین ترتیب، مندل این بحث را پیش می‌کشد که «نطفه چرکین هالوکاست را باید در نژادپرستی مفرط استعمار و استکبار پیدا کرد»، نژادپرستی‌ای که در بستر جنگ سراسری در تعامل است با «آمیزه عجیب و غریب و مهلک- و بیش از پیش، مخرب- عقلانیت «کامل» محلی و عقل‌ستیزی مفرط جهانی، معجونی که معرف سرشت سرمایه‌داری بین‌المللی است». همان‌گونه که جراس گوشزد می‌کند، «مندل درک چندانی از تک بودن یا ویژه بودن فاجعه شواه (Shoah) از خود نشان نمی‌دهد و بی‌گمان هیچ تلاشی هم برای تدقیق این موضوع نمی‌کند». ولی نباید از یاد برد که مارکسیست‌هایی که کمتر از مندل راست کیش (=ارتودکس)اند نیز توجه چندانی به ویژه بودگی این واقعه نداشته‌اند.
ماکس هورکهایمر و تئودور ادورنو جستار پراوازه‌ای را در دیالکتیک روشنگری به بررسی «عناصر یهودستیزی» اختصاص داده‌اند که ایدئولوژی نازی‌ها و کشتار یهودیان را اساسا جزو مصادیق بارز گرایش عمومی به جانب قسمی منطقی‌سازی و عقلانیت‌گستری تلقی می‌کند که به زعم ایشان خصلت سرشت‌نمای مدرنیته است: طبیعت که در درون چارچوب «جامعه سراپا اداره شده» سرکوب و منقاد گردیده، در قالبی توحش‌آمیز و غیرعقلانی بازمی‌گردد.
 
با این برداشت، هالوکاست چیزی به جز یکی از علایم نوعی بی‌سامانی و افسارگسیختگی عام‌تر نخواهد بود. اریک هابزبام در کتاب عصر نهایت‌ها، روایتی متاخرتر و بسیار ستوده مارکسیستی از «قرن کوتاه بیستم» (تاریخ جهان از 1914 تا 1990) به گونه‌ای مشابه قلع و قمع یهودیان را صرفا بهترین شاهد مثال سقوط یک دوران در ورطه توحش و بربریت می‌شمارد: بحث او راجع به تاثیر پدیده فاشیسم بیشتر متمرکز است بر جبهه‌های خلقی که به هدایت احزاب کمونیست در واکنش به آن پاگرفتند و نه بر فجایعی که جریان ناسیونال سوسیالیسم به بار آورد.

این عدم تمرکز بر خود هالوکاست به عنوان پدیده‌ای خاص و خود ویژه البته به چشم مارکسیست‌ها آن‌قدرها عجیب نیست. گرایش تناقض‌آمیز به این که اشتغال خاطر به قلع و قمع یهودیان، هرچه از زمان واقعی وقوع آن دورتر می‌شویم، بیشتر و بیشتر شود، یکی از ویژگی‌های درخور توجه فرهنگ غرب در پایان قرن بیستم است که به تازگی خود به موضوع تفسیر و مجادله تاریخی بدل گشته است. اما اگر این اشتغال خاطر نیازمند توضیح و تحلیل است، سکوت نسبی در مورد هالوکاست در چند دهه اول پس از جنگ نیز توضیح می‌طلبد، زمانی که خاطرات وحشت‌های ناشی از جنایات نازی‌ها هنوز تازه و زنده بودند.
 
انزو تراورسو (Enzo Traverso) که همچون نرمن جراس سهم مهمی در عرضه پاسخی مشخصا مارکسیستی به مسئله هالوکاست در چند دهه اخیر داشته، معتقد است که این سکوت، دستکم از جانب چپ‌ها، انعکاس پیدایش دوباره خوش‌بینی عصر روشنگری بود:
شکست نازیسم، پیشروی ارتش سرخ تا قلب اروپا و افزایش چشمگیر حزب‌های کمونیست در کشورهایی که سهم عمده‌ای در مقاومت ‍[در برابر هجوم و تجاوز آلمان نازی] داشتند همه و همه زمینه‌ساز احیای قسمی فلسفه پیشرفت باور در دوران بلافاصله پس از جنگ بودند. این فضا مجالی برای تفکر و تعمق در اعماق فاجعه باقی نگذاشت. بدین قرار، ویژگی بارز مارکسیسم همانا سکوت در مورد موضوع اوشویتس شد.

این نظر، به عنوان یک توضیح یا تعلیل عام، به زعم من به کلی اشتباه است. پیتر ناویک (Peter Novic) در تحقیق درخشانش راجع به بازتاب‌های هالوکاست در ایالات متحد نشان می‌دهد که هم در خلال سال‌های جنگ دوم جهانی و هم بلافاصله بعد از پایان آن، قلع و قمع یهودیان به هیچ روی نه واقعه‌ای بی‌همتا و تک تلقی می‌شد و نه بدترین جنایت نازی‌ها و نه حتی واقعه‌ای که بتوان آن را از فاجعه‌های پیش آمده برای غیریهودیان متمایز ساخت.
 
اگر اجمالا بخواهم به سیاق زندگی‌نامه‌های خودنوشت حرف بزنم، من در دهه‌های 1950 و 1960 در محیط اجتماعی بارآمدم که در آن تقریبا هیچ اثری از یهودیان نبود، اما بزرگسالانی که شخصا با ایشان آشنایی داشتند همگی از جنایات نازی‌ها با خبر بودند- پدر من در یونان تحت اشغال آلمان‌ها زندگی می‌کرد، در حالی که والدین بهترین دوست من که هر دو لهستانی بودند در زادبوم خویش هم حکومت نازی‌ها را تجربه کرده بودند هم رژیم استالینی را. وقتی صحبت‌های‌مان راجع به جنگ کتاب‌هایی را که درباره‌اش می‌خواندیم به یاد می‌آورم، احساس غالبم بر یکپارچه‌بودن فاجعه گواهی می‌دهد- آگاهی نسبت به اوشویتس جزو حس وسیع‌تروحشت‌هایی بود که نازی‌ها به یکسان در یهودیان وغیریهودیان پدید آوردند.

لااقل جای چون و چرای فراوان دارد که آیا دلمشغولی «خاص‌نگرانه»تر با واقعه هالوکاست در مقام تجربه‌ای ویژه یهودیان (دیدگاهی که در دهه‌های اخیر قوت گرفته است) الزاما به فهم عمیق‌تری از نسل‌کشی نازی‌ها بینجامد. هم ناویک و هم (به گونه‌ای بس مسئله‌دارتر) نرمن فینکل ستین (Finkelstein) با ارائه سند و مدرک از منافع جغرافیایی- سیاسی غیردینی و حتی اقتصادی‌ای سخن به میان آورده‌اند که از افزایش گفتار و سخن درباب هالوکاست عاید بعضی افراد و گروه‌ها شده است. این بدان معنا نیست که تراورسو حق ندارد از مارکسیسم به جهت ناکامی‌اش در مواجهه با ابعاد خاص و ویژه هالوکاست توضیح بخواهد. اما تعلیل و تبیین را شاید در جایی غیر از خوش‌بینی تکامل‌گرا و موجبیت‌گرایی باید جست که به زعم تراورسو مسبب این ناکامی شده است.

جنایت‌های بزرگ یک مرد معمولی
آرنت و ابتذال شر
علی معظمی: کتاب آیشمن در اورشلیم که گزارش محاکمه آدولف آیشمن در اورشلیم و اعدام اوست، بیش از هر چیز به مفهومی که در عنوان فرعی‌اش مطرح می‌کند مشهور است؛ ابتذال یا عامیانه بودن شر. شاید کسانی که علایق فلسفی داشته باشند دوست بدارند که کتاب را از همین زاویه بیشتر ببینند، اما واقعیت این است که نمی‌توان اهمیت و جذابیت آن را در همین مفهوم بسیار مهم خلاصه کرد. در واقع چنان‌که آرنت خود در پی‌نوشت کتاب هم توضیح داده است، «ابتذال شر» که او در این کتاب در اعمال آیشمن ترسیمش می‌کند، نه یک نظریه‌پردازی صرف درباره ماهیت شر که پیش‌نهادن امری واقعی است؛ این کتاب مشتمل بر گزارش یک دادگاه است، چیزی هم که درباره «ابتذال شر» در آن گفته می‌شود در واقع «گزارش»ی از آن است.

آیشمن یکی از مسئولان نسبتاً رده بالای نازی بود که از ابتدای ورودش به اس.اس، به بخش‌های مربوط به حل «مسئله یهود» فرستاده شد. صورت مسئله از نظر هیتلر و نزدیکان او این بود؛ رایش باید خالی از یهودیان باشد. این خالی کردن سرزمین البته مختص یهودیان نبود. نازی‌ها کولی‌ها و اسلاوها را هم قوم‌کشی کردند و به‌نظر می‌آید که قصد داشتند «رایش بزرگ» را از وجود لهستانی‌ها هم پاک کنند. چنان که آرنت هم اشاره می‌کند همان‌گونه که یهودیان مجبور به پوشیدن ستاره داود برای متمایز شدن بودند، لهستانی‌ها هم مجبور شدند که علامت(P حرف اول نام ملیت‌شان) را بر روی لباس خود نصب کنند. اما فاجعه به تمام و کمال برای یهودیان اتفاق افتاد.

«مشکل یهود» در چند مرحله «حل» شد: بیرون کردن از سرزمین‌هاشان؛ اعزام به اردوگاه؛ و قتل‌عام. آدولف آیشمن از همان آغاز در حل این مسئله وارد شد. آیشمن پیش از آن‌که در در آوریل 1932 وارد نیروی اس. اس شود به یک لژ فراماسونری پیوسته بود که اعضای آن برای مطایبه گرد هم می‌آمدند (ص 32). کالتنبرونر، از آشنایان آیشمن و فرزند یکی از مقامات ارشد اس.اس که او را به پیوستن به این نیرو تشویق می‌کرد برایش توضیح داد که او به‌عنوان یک عضو اس.اس نمی‌تواند یک فراماسون هم باشد.
 
انتخاب برای آیشمن ساده نبود؛ او پس از مدت‌ها محفلی یافته بود که در آن می‌توانست با افراد سرشناس و متشخص همنشین باشد؛ جایی که می‌توانست پاره‌ای از جاه‌طلبی‌هایش را ارضا کند. همین جاه‌طلبی و تمرکز بر پیشرفت شخصی؛ همین فرومایگی معمول انسانی، مضمونی است که در تحلیل آرنت از شخصیت و رفتار آیشمن برجسته می‌شود. جاه‌طلبی فرومایه در کنار «نیندیشیدن» که پی‌آمد بلافصل آن دنباله روی است شاکله اساسی واقعیتی را می‌سازند که آرنت در تحلیل آیشمن، آن‌را ابتذال شر نامیده است؛ آیشمن زیاد در برابر دو انتخاب باقی نمی‌ماند چنان که بعدها با شرمساری بسیار نقل می‌کند رفتاری خلاف آداب لژ از او سر می‌زند و او را بیرون می‌کنند، «پس» به اس.اس می‌پیوندد.

آرنت نشان می‌دهد که چگونه حافظه آیشمن از مهم‌ترین ملاقات‌ها، که در آن‌ها سرنوشت هزاران نفر رقم خورده است تصاویر مربوط به شادنوشی‌اش با «بزرگان» را پررنگ‌تر از هر چیز ضبط کرده بود. آرنت از آیشمن نقل می‌کند که چگونه سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش، زمانی بود که شنید پیشوا مرده است: «دیگر کسی نبود که از او فرمان ببرم». دیگر ماموریتی در زندگی نداشت. آیشمن به اس.اس می‌پیوندد و «متخصص مسئله یهود» می‌شود. او برای این تخصص که در آن زمان معطوف به اخراج یهودیان از رایش بوده است از توانایی‌هایش در مدیریت امور سازمان‌دهی اخراج بهره می‌برد و البته برای این کار «مطالعه» هم کرده بود؛ او کتاب دولت یهود تئودور هرتزل را به توصیه مافوق خود خوانده بود و «حتی» کتاب تاریخ صهیونیزم آدولف بوهم را هم خوانده بود که در نقل قول‌هایش در بازجویی و محاکمه جا‌به‌جا آن را با محتویات کتاب هرتزل قاطی می‌کرد. و البته یک دوجین کلمه ییدیش هم آموخته بود...

اما همین آدم نه تنها با تمام توان در اخراج یهودیان کوشید، و از این راه ارتقا یافت و به ارتقای بیش‌تر امید بست، بلکه در مراحل بعدی «حل» مسئله یهود با تمام توان شرکت جست و با آگاهی انکار ناپذیر از سرنوشت قطارهای مرگ، آن‌ها را تا جایی که می‌توانست مملو از آدم کرد و به قتل‌گاه فرستاد. آرنت حتی توضیح می‌دهد که چگونه آیشمن در مراحل پایانی جنگ وقتی می‌بیند که رده‌های بالای اس.اس، به‌طور مشخص هیملر، می‌خواهند به جای ادامه کشتار یهودیان در اردوگاه‌های مرگ بر سر آن‌ها معامله کنند، در یکی از معدود موارد تصمیم‌گیری شخصی و تمرد، برای او این دو در عمل و نظر به یک معنی هستند، تصمیم می‌گیرد به ابتکار خودش قربانیان را به قتل‌گاه براند؛ تمام انگیزه او برای این اقدام شخصی این است که او از این رده بالایی‌ها که مانع پیش‌رفتش می‌شده‌اند و هیچ‌گاه آدم حسابش نمی‌کردند متنفر بود و زمانی که احساس کرده بود آن‌ها از پیشوا تمرد می‌کنند، موقعیتی برای شوریدن یافت... این چنین است که آرنت ابتذال شر مجسم در آیشمن را در میانه خودخواهی، دروغ و مهم تر از همه نیندیشیدن ترسیم می‌کند.

کتاب آیشمن در اورشلیم از همان آغاز انتشار واکنش‌های تندی برانگیخت. پیش از انتشار این کتاب «نابودی یهودیان اروپایی» رائول هیلبرگ، که یکی از مهم‌ترین کتاب‌های تاریخ‌نگاری نسل‌کشی یهود است منتشر شده بود. آرنت در کتاب خود بارها به هیلبرگ هم اشاره می‌کند، اما کتاب آرنت خود یک نوع تاریخ‌نگاری هم هست. او در گزارش دادگاه، مرحله به مرحله آیشمن را در فعالیتش دنبال می‌کند و می‌کوشد به واسطه دنبال کردن او تصویری از کل ماجرای نسل‌کشی یهودیان اروپا هم به‌دست دهد. به‌علاوه وقتی آرنت دادگاه آیشمن را برای مجله نیویورکر گزارش می‌کند، جایی که روایت نخستین کتاب آیشمن در اورشلیم در آن منتشر شد، سال‌ها از نوشتن کتاب منشاء توتالیتاریانیسم او می‌گذرد؛ اسناد بیشتری منتشر شده‌اند و «تصویر» واضح‌تر شده است.
 
در سراسر اروپا دادگاه‌هایی در محاکمه نازی‌ها و همدستان‌شان برگزار شده و اعترافات این دادگاه‌ها و دیگر اسناد روشنی بیش‌تری بر ماجرا انداخته‌اند؛ دادگاه‌های‌ای هم تشکیل نشده‌اند چون متهمان رده بالایی گریخته‌اند؛ دادگاه‌هایی تشکیل شده‌اند و متهمان با جرائم اندک رها شده‌اند؛ بسیاری از نازی‌های سابق در کسوت آدم‌های ظاهرالصلاح در تجارت یا حتی دستگاه‌های حکومتی دوباره بر سر کارند.
علاوه بر این‌ها آرنت بر دو نکته بسیار حساس انگشت می‌گذارد؛ یکی نقشی که گروه‌هایی از یهودیان به‌ویژه در تسهیل مراحل نخستین برخورد نازی‌ها با یهودیان داشتند؛ و دیگر شکل پر مناقشه برگزاری دادگاه در اسرائیل. هر دو این‌ها برای او اتهام یهود ستیزی به همراه آوردند. به این ترتیب تمام توجه و احترامی که با نوشتن «توتالیتاریانیسم» متوجه آرنت شده بود با نوشتن «آیشمن» به معکوس خود تبدیل شد.

آرنت البته آیشمن را گناه کار می‌داند و مستحق به دار آویخته شدن. در فصول آخر کتاب جایی که به آرای مختلف درباره حکم آیشمن می‌پردازد، و خصوصاً با نقدی که بر مارتین بوبر می‌کند یا نقد همدلانه‌ای که بر یاسپرس می‌کند موضع شخصی او کاملاً مشخص است.
اما آرنت به وضوح نشان می‌دهد که چگونه دولت اسرائیل و شخص بن‌گورین سعی داشتند دادگاه را به یک نمایش در جهت اهداف سیاسی خود تبدیل کنند. آرنت تنها پایبندی حرفه‌ای قضات داد‌گاه بدوی را مایه نجات روند دادرسی می‌داند. نقدهای آرنت بر شیوه برگزاری دادگاه و مواضع دادستان برای دولت اسرائیل بسیار گران می‌آید. به علاوه او سوای تاکید بر همکاری گروه‌هایی از یهودیان در مراحل نخست به نابودی کشاندن‌شان، همواره این پرسش را در مواضع مختلف طرح می‌کند که چرا و چگونه هیچ مقاومت درخوری در برابر جنایت‌های نازی‌ها صورت نگرفت؛ این همه نکته‌ای است که بر بسیاری گران آمده است.

شرح نحوه برخورد کشورهای تصرف شده با خواسته‌های نازی‌ها بسیار آموزنده است؛ از مورد دانمارک که تمام دولت و ملت در برابر جداسازی و تحویل یهودیان ایستادند گرفته تا مورد رومانی که به قول آرنت نازی‌ها مجبور بودند یهودیان را نجات می‌دادند که به اشکال وحشیانه بدوی به دست فاشیست‌های گارد آهنین کشته نشوند و طبق روال بمیرند.

کتاب آرنت مملو از تیزبینی‌های بسیار است، پر است از استدلال‌های فلسفی و مسائل اخلاقی که در لابه‌لای این «گزارش» گنجانده شده‌اند. و در نهایت تصویری از سوژه ماجرا به دست می‌دهد که اگرچه با تصویر مخوف دادستان و دولت اسرائیل متفاوت است، اما به مراتب دلهره‌آورتر است. آیشمن آن‌گونه که دادستان قصد دارد بنمایاند طراح و مجری هوشمند و شیطانی کل یهودکشی نیست؛ او واقعاً در چنین موقعیتی نبوده است. اما او گناه‌کار است و در مقابل نسل‌کشی مسئول. اما او این مسئولیت در قتل‌عام هزاران هزار نفر، را در عین «عادی» بودن پذیرفته است. آیشمن بدون این که نیاز داشته باشد شیطانی فوق‌العاده باشد، یا فردی با روان‌شناسی استثنایی، دست به چنین جنایت‌هایی زده است. و به‌زعم آرنت چیزی که او را به این مسیر رانده، بیش از این که تحقق عملی باشد، نکردن کاری است؛ همان نیندیشیدن.

دست های آلوده
هایدگر و وحشت خونبار نازیسم
سیاوش جمادی: در آلمان به قدرت رسیدن دیکتاتوری نازی در سال 1933 همان قدر به لطف ناتوانی دولت‌های وایماری بود که تاسیس دولت پارلمانی در سال 1918 از برکت عجز امپراتوری ویلهلم دوم از ادامه جنگ بود. در فاصله سال‌های 1918 و 1933 دموکراسی در آلمان که عمدتا از بالا به پایین توسط دولت‌های سوسیال دموکرات یا دولت‌های ائتلافی اعمال می‌شد به قوامی پایدار دست نیافت. قریب دو سوم جمعیت آلمان کارگران بودند، طبقه بورژوازی نه در اکثریت بود و نه از دولتی که نامش جمهوری بورژوایی بود چندان که باید پشتیبانی می‌کرد. مهم‌تر از همه آن بود که مردم آلمان خود برای دستیافت به دولت دموکراتیک به صورتی گسترده و موثر که بتوان نامش را قیام ملت نهاد، چندان تلاشی نکرده بودند.
 
از سوی دیگر بحران‌های اقتصادی ناشی از جنگ و علل دیگر وضعیت اجتماعی و سیاسی مردم را به وضعیت معیشت وابسته کرده بود. عجب نبود که در زادبوم کارل مارکس که برخلاف روسیه از مدت‌ها پیش یعنی از زمان بیسمارک صنعتی شده بود، دولت‌هایی بر سر کار آمدند که عمده تلاش خود را مصروف بهبود زندگی کارگران کردند لیکن این دولت‌ها و نیز احزاب چپ‌گرا از جمله حزب کمونیست آلمان به رهبری روزا لوکزامبورگ که از سوسیال دموکرات‌های اکثریت منشعب شده بود، جملگی چندان گرایشی به انقلاب قهرآمیز نداشتند. نوشته‌اند که اقدامات قهرآمیز کارگران که به قتل فجیع لوکزامبورگ و یار همرزمش کارل لیبکنشت و شکست جنبش منجر شد، چیزی نبود که لوکزامبورگ با آن موافق بوده باشد. از پی این شکست احزاب چپ خود را خواسته یا ناخواسته در گردونه دموکراسی پارلمانی نهادینه کردند و اندیشمندان چپ‌گرا به نظریه‌پردازی روی آوردند. در این میان احزاب ناسیونالیستی و محافظه‌کاران هرگز بیکار ننشستند.
 
بالاخره حزب ناسیونال سوسیالیسم پس از یک کودتای شکست خورده و چند بار شرکت در انتخابات با بهره‌گیری از نارضایی مردم از آشفتگی‌ها، وخامت اقتصادی و حذف و قلع و قمع رذیلانه رقبا در سال 1933 سرنوشت آلمان را یکسره به دست مردی بی‌فرهنگی، نژادپرست و جنگ‌طلب سپرد تا برای همیشه داغ شرم و ننگ جنون‌آمیزترین بربریت‌ها را بر تارک ملتی بنشاند که مهد موسیقیدانان و فلاسفه بزرگ تاریخ بود. اگر تاریخ تنها یک برهه عبرت‌آمیز داشته باشد بهره پیچیده و پرفرازونشیب جمهوری و ایمار است. در بستر آشفته همین جمهوری بود که شماری از سترگ‌ترین دانشمندان، مورخان، هنرمندان و فلاسفه بالیدن گرفتند.
 
با این همه در آلمان نیز چون اغلب کشورهای اروپایی سامی ستیزی، نژادپرستی و ناسیونالیسم افراطی (شوینیسم) امری بی‌پیشینه نبود. ماجرای دریفوس در فرانسه، پوگروم‌های گاه به گاهی که در روسیه و کشورهای دیگر به بهانه بهتان آلودن نان فطیر با خون کودک یا زن مسیحی به راه می‌افتاد و نشانه‌های بسیاری از پیشینه نژادپرستی و سامی ستیزی در اغلب کشورهای اروپا حکایت می‌کند. مشکل توان گفت که چنین خشک مغزی‌هایی باعث پیروزی هیتلر شده بود. اما نیروی شر به محض رسیدن به قدرت دست به کار برانگیختن بقایای این نفرت خفته شد. یهودیان از بسیاری از حقوق حقه انسانی منع شدند. پلاکاردهای ننگین ضدیهود طبق دستور پیشوا باید در و دیوارها را مزین می‌کردند. از همه ننگین‌تر مراسم دستوری کتاب‌سوزان بود. یهودیان تحت فشار و ارعاب قرار گرفتند. نخستین اردوگاه‌های کار اجباری ابتدا در داخائو و سپس در بوخن والد و زاخن هاوزن تأسیس شدند.
وقتی هیتلر در سال 1933 تازه زمام قدرت را به دست گرفته بود، برخی از روشنفکران با جانبداری از وی براندیشه خویش پرده ظلمت کشیدند.
 
اما شاید هیچ یک از اینان بیش از مارتین هایدگر بعدها آماج هجوم قرار نگرفت. وی در سال 1933 وقتی به مدت یازده ماه ریاست دانشگاه فرایبورگ را به عهده گرفت، از هیچ مدح غلط‌آمیزی درباره هیتلر دریغ نکرد. مارتین هایدگر در مصاحبه‌ای که معروف به وصیت هایدگراست در مجلسه اشپیگل مورخ 31 ماه 1976 برای نخستین بار می‌کوشد سکوتی را که بعد از جنگ درباره قضیه سیاسی خود و همچنین محکومیت بی‌پرده هولوکاست در پیش گرفته بود بشکند.

البته بسیاری از روشنفکران از جمله ارنست یونکر کارل اشمیتَ، هارتمن، سلین، براسیلاخ، ازرا پوند، و دیگران هیتلر را ستوده و در این ستایش حسی دو آتشه‌تر از هایدگر راه افراط پیموده بودند، اما جنجال علیه هایدگر در این میان منحصر به فرد بوده است. میگل دبیشگی با نقل سخنی از موریس بلانشو سبب حساسیت این قضیه را به سبب متفکر بودن هایدگر می‌داند. بلانشو در گفت‌وگوی بی‌پایان می‌نویسد: «هایدگر اساساً نویسنده است و به همین سبب نسبت به نوشته‌ای که بر سبیل مصلحت به رشته نگارش درآورده مسئول است. این حتی یک از مناط‌های اعتبار مسئولیت سیاسی است»(1) مصاحبه دیرهنگام هایدگر ده سال دیرتر یعنی بنا به وصیت هایدگر بعد از مرگش- پنج روز بعد از مرگش- منتشر می‌شود.
 
او سازش و بعضاً باور خود را به جنبش نازیسم در سال 1933 را انکار نمی‌کند و در واقع شواهد و مدارک چاره‌ای جز این برای او باقی نمی‌گذارد، اما شایعاتی چون منع هوسرل از ورود به دانشگاه به سبب یهودی بودنش، بی‌حرمتی به همسر یهودی کارل یاسپرس، دستور چسباندن پلاکاردهای ضدیهودی و اجازه Bücherverbrennung یا کتاب سوزان را افترا و شایعه می‌خواند. او مدعی می‌شود که پس از استعفا از ریاست دانشگاه جاسوسی را از طرف حزب در کلاس‌های درس وی درباره نیچه به مراقبت او گماشته‌اند و برخی از آثارش از جمله «درباب ذات حقیقت» و «دکترین حقیقت به نزد افلاطون» را ممنوع کرده‌اند. البته شرح مضمون این دو مقاله در این مجال نمی‌گنجد، اما همین‌قدر می‌توان گفت که هایدگر در این هردو افلاطون را به سبب باور به مرجعیت یکسویه مطابقت نکوهش می‌کند.

روشنفکرانی که از دو دهه پیش از انتشار این مصاحبه علیه هایدگر موضع گرفته بودند سکوت هایدگر در مورد هولوکاست را بسی نکوهیدنی‌تر از قضایای یاد شده می‌دانستند.(2) چرا او چون همه به صراحت این فاجعه عظیم را محکوم نمی‌کرد؟ نسل‌کشی نازی‌ها که صدها سند مسجل و هزاران شاهد عینی بر آن گواهی می‌دادند صرفا نفی جمعیتی به سبب اعتقاد یا فساد یا توطئه و این قبیل دستاویزها نبود. یهودسوزان از دید سامی ستیزان به معنای محو یک قوم از خرد تا کلان صرفا به گناه بودنشان بود. ادیت اشتاین دوشیزه یهودی پاکدامنی که دستیار هوسرل بود پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها مسیحیت آورده و در صومه‌ای ترک دنیا کرده بود. نازی‌ها او را از صومعه بیرون کشیده و روانه اتاق گاز کرده بودند.
 
کسانی چون خواهران فرانتس کافکا و همه خویشان پل سلان قربانیان نامدارتری بودند اما انبوه انسان‌های گمنام‌تری که به جرم بودن نابود شده بودند نقش لعنت ابدی برواژه آوشوئیتس زده بودند. خاموشی هایدگر چه دلیلی داشت؟ آیا او در بطن این جنجال که به راستی صدای قربانیان هیروشیما و ناکازاکی در آن گم شده بود،‌حسن نیست و همدردی انسانی نمی‌دید؟ آیا از بهره‌برداری صهیونیست‌ها از مرده‌های قوم خود برای کشتار قومی دیگر که هیچ گناهی در این ماجرا نداشت با خبر بود؟ آلمانی‌ها و اغلب اقوام اروپا زمانی یهودیان را در پوگروم‌ها و اتاق‌های گاز قتل عام کردند پس یهودی‌ها نیز باید زن‌ها و کودکان عرب را در تل زعتر قربانی کنند. آیا هایدگر از این بی‌ربط‌ترین منطق تاریخ با خبر بود؟

هیچ نشانه‌ای در دست نیست که به این پرسش‌ها آری گوید. به فرض که چنین باشد ملحد و مؤمن باید هرگونه قوم‌کشی را به صدای بلند محکوم کند. ملحد از آن رو که به هر حال ملحد است و نه بربر. مؤمن از آن رو که حق هیچ بشری نمی‌داند که با سلب هستی خدا داده قومی خود به جای خدا نشیند. موسی(ع) بیش از همه‌جا آنجایی محمل اعجاز الهی گردید که بنا بود خداوندی فرعوت برقوم یهود را از او سلب کند. پس سکوت هایدگر چه سبب داشت؟

این پرسشی است که مفتوحش می‌نهیم. صرفاً بدون قطع و یقین این ظن را محتمل می‌گیریم که بنا به سخن خود هایدگر (در نامه‌های مورخ 7 مارس و 8 آوریل 1950 به یاسپرس) علت این سکوت نوعی شرمندگی از حماقتی بزرگ بوده است. افزون بر این درباره سکوت هایدگر می‌نماید که تا حدی افراط شده باشد. هایدگر از جنجال می‌گریخت. او سکونش را شکست. اما نه به صدای بلند. مارکوزه شاگرد قدیمش در تاریخ 20 ژانویه 1948 کما بیش با التماس از استاد قدیمش تمنا می‌کند که «درباره رژیمی که میلیون‌ها یهودی را قتل عام کرد، وحشت را پدیداری هر روزینه ساخت و هرآنچه را که به اندیشه‌های روح، آزادی و حقیقت همبسته است، به عناصر خونین ضد آنها تبدیل کرد» سخنی بگوید.

هایدگر پس از تکرار عین جملات مارکوزه که جز به معنای تأیید آنها نمی‌تواند بود می‌نویسد «من صرفاً یک چیز دارم که اضافه کنم؛ اگر به جای یهودی‌ها نوشته بودیم مردم آلمان شرفی همه این اتهامات در مورد این همدست نیز صدق می‌کرد با این تفاوت که همگان از رویدادهای پس از سال 1945 وقوف و آگاهی دارند، در حالی که راستش این وحشت خونبار نازیسم از نظر مردم آلمان پنهان نگه داشته شده بود.» تفکر هایدگر پس از جنگ حتی تشبیه صنعت تغذیه موتوریزه با اتاق‌های گاز و ایضا بلوکه کردن ملت‌ها و تولید بمب هیدروژنی که جنجال‌های بسیاری بر سر آن به راه افتاد شاید حکایت از همان چیزی دارد که آدورنو نیز دلنگرانش بود: تکرار فاجعه به صورتی دیگر.

تبلیغات