«جنگ اول» به از «صلح آخر»
آرشیو
چکیده
متن
«جنگ اول به از صلح آخر» است، خاصه آنکه این جنگ تحمیلی باشد و گریزی از آن نیز در تصور نگنجد. داستان جنگ هشت ساله ایران و عراق این چنین آغاز شد و آنچنان که مهدی بازرگان میگفت، گویی ارمغانی بود که انتظار آن نیز میرفت: «حمله نظامی عراق در 31 شهریور 59 به عنوان ارمغانی از غرب که انتظار آن را داشتند و باید به استقبالش شتافت، با خونسردی و سربلندی پذیرفته شد.» (5، ص 155)
پذیرش جنگ اما اگرچه در دنیای ذهن و نظر، مطابق با انتظار بود و آنگاهی نیز که واقع شد- به واسطه آن انتظار ذهنی- با استقبال امت انقلابی همراه و به صحنهای برای بروز شهادتطلبی انقلابی تبدیل شد، اما اتفاقی نبود که در عالم واقع انتظار آن برود. همچنانکه وقتی تیر بلا از کشور همسایه در شمایل بمب و آتش برفرودگاه مهرآباد تهران باریدن گرفت، امام خمینی اینچنین با امتش به گفتوگو نشست که: «دزدی آمده است، سنگی انداخته و فرار کرفته است سرجایشان... دیگر قدرت اینکه تکرار بکند انشاءالله ندارند. من به ملت ایران سفارش می کنم که... خونسردی خودشان را حفظ بکنند و ابداً توجه به این معنی که قضیه واقع شده است [نکنند] و واقعاً نشده است.» (5، ص 155) اینچنین جنگی اما که وقوع آن در ذهنها خارج از انتظار نبود، هشت سال به طول انجامید و خاتمه آن با صلحی رقم خورد که بسی بیش از آغازش تحمیلی بود.
«صلح آخر»، برای آنانی که به استقبال «جنگ اول» رفته بودند، واقعیتی تراژیک داشت؛ تا آنجا که امام خمینی از آن با عنوان «جام زهر» نیز یاد کرد. باید مرور کرد این داستان را در روزهای پایانی سالی که رجال ایرانی- از اکبر هاشمی رفسنجانی تا محسن رضایی- هر یک با کلیدی در دست، قفل از قفل تاریخ گشودند و به فراخور احوال سندی از اسناد جنگ هشتساله را در دست گرفتند؛ داستان «جنگ اول» و «صلح آخر» را.
سه ماهی از انقلاب ایران بیشتر نگذشته بود که «حسن البکر» در مقام رئیسجمهور عراق، پیام تبریکی برای امام انقلاب ایران فرستاد و رهبر انقلاب نیز به احترام، جوابی را به او داد. با انتصاب صدام حسین به ریاست جمهوری عراق نیز، اکنون این مهدی بازرگان، رئیس دولت موقت بود که پیامی را به منظور تبریک در تیرماه همان سال روانه بغداد ساخت. این تبریکهای متقابل اما یکروی سکه روابط ایران و عراق بود که روی دیگر سکه، آغاز بحرانی در روابط دو کشور بود. چنان که در حاشیه چنین تبریکهایی، در تیرماه 58، خاک ایران در آذربایجان غربی و کردستان، مورد حمله سربازان عراقی قرارگرفته بود و علمای تهران و قم نیز در تلگرافی خطاب به رئیسجمهور عراق، از او میخواستند که دست از کینهتوزی بردارد و امنیت مرزی را در همسایگی دو کشور، به بحران نسپارد.
اینچنین بود که در شهریور همان سال نیز وزیر امور خارجه وقت ایران، در حالی که برای حضور در کنفرانس کشورهای غیرمتعهد، عازم هاوانا شده بود،در حاشیه اجلاس با صدام حسین تکریتی به گفتوگو نشست و رعایت پروتکل مربوط به سرحدات را خواستار شد؛ پروتکلی که صدام حسین، خود زمانی در مقام معاون رئیسجمهور عراق، با شاه ایران منعقد کرده بود: صدام حسین در سال 1354 اگرچه به قصد شرکت در کنفرانس سران اوپک به الجزایر رفت، اما هدف اصلیاش از آن سفر، دیداری محرمانه بود با شاه ایران که رئیسجمهور الجزایر ترتیب داده بود. آن دیدار، نتیجهبخش نیز بود و به امضای بیانیه مشترکی میان تهران و بغداد انجامید که قرارداد 1957 یا قرارداد الجزایر نام گرفت؛ قراردادی که مطابق با آن، تهران پشتیبانی خود از کردهای عراقی را متوقف میکرد و بغداد نیز از ادعای حق منحصر به فردی که در حاکمیت بر شطالعرب برای خود مدعی بود، چشم میپوشید و بدین ترتیب گره از داستان دیرینه اختلافات مرزی میان دو کشور گشوده میشد.
آن قرارداد اگر امضا شد، صرفاً از آن روی بود که به گفته سعدون حمادی، وزیر امور خارجه وقت عراق «بغداد بر سر یک دوراهی بود، یا عقد موافقتنامه و یا از دست دادن شمال کشور». اکنون اما گویی تاریخ مصرف آن قرارداد به پایان رسیده بود که نه تنها کردهای عراقی سرکوب شده بودند که در میانه مبارزه ایران با امپریالیسم امریکا و تسخیر سفارت امریکا در تهران، بغداد پیماننامهای را نیز با متحد امریکا در منطقه یعنی عربستان امضا کرده بود؛ پیماننامه 1980 که دست اتحادی بود میان بغداد و ریاض علیه شوروی. این چنین بود که پیشوای تکریتی عراق، در 26 شهریور 1359، در میانه نطقی تاریخی در پارلمان عراق و در برابر دوربین خبرنگاران، متن قرارداد الجزایر را که با شاه ایران امضا کرده بود، پاره کرد و باب منازعه را به روی ایران گشود.
میان آن قراردادی که پاره شد و جنگی که آغاز گردید اما چند روزی فاصله بود. در همین روزها بود که آیتالله منتظری در منزل شیخ محمد یزدی، به دیدار امام انقلاب رفت و با او به گفتوگو نشست: «هر انقلابی که در دنیا به پیروزی میرسد، معمولاً هیأتهای حسن نیتی را برای کشورهای مجاور میفرستد و خطمشی خود را برای آنها توضیح میدهد و با آنها تفاهم میکند و اینگونه که امروز عراق و دیگران تحریک شدهاند و دائماً علیه ما تبلیغات میکنند، خطرناک است و به جاست هیأتهای حسن نیت به کشورهای مجاور فرستاده شود تا یک مقدار این تشنجها کاهش پیدا کند.» (4، صص 567- 566)
زمان اما از دست رفته بود که در 31 شهریور ماه، جنگ دو کشور با عبور نیروهای ارتش عراق از مرز مشترک، آغاز شد. جنگ آغاز شد اگرچه هاشمی رفسنجانی با نشستن غبار زمان برخاطره آن روزها، اکنون معتقد است که: «نمیتوانم بگویم نمیشد جلوی جنگ گرفته شود» (2، ص 65)
تجاوزگری صدام بر توسعهطلبی حزب بعث استوار بود و گزارشهایی که دستگاه مخابرات (اطلاعات) او مخابره میکرد. گزارشهایی که یک روی آن مبارزه با یهودیان در لباس اعضای فراماسونری بود و روی دیگرش، مبارزه با ایرانیان در لباس شیعیان حزبالدعوهای؛ مبارزهای که البته استوار بر ایدئولوژیای کاذب بود. ایدئولوژیای که جایگاه خیرالله طلفاح، پدرزن صدام در دورهای که تئوریسین حزب بعث عراق را از آن خود ساخته بود در جزوهای به تحریر درآورد: «سه موجودی که بهتر بود خدا نمیآفرید؛ ایرانیان و یهودیان و مگسها.» شرح این تئوری نژادپرستانه و متهورانه اما چنین بود: «ایرانیان جانورانی هستند که خدا آنان را به شکل آدم آفریده و یهودیان نیز آمیزهای از کثافت و فضولات مردماناند و مگسها هم موجوداتی حقیرند که معلوم نیست خداوند برای چه خلقشان کرده است.»
با سرکوب کردهای عراقی پس از انعقاد قرارداد الجزایر و به حاشیه رفتن رهبران حزب کمونیست، اکنون دشمن عراق دیگر نه آن گروهی بود که مظنون است بل آنچنانکه صدام میگفت گروهی بود که انقلاب بعثی، خود انتخاب میکرد: «انقلاب، دشمنانش را انتخاب میکند، از میان مردمی که میخواهند آن را از اصول اصلی و اولیهاش منحرف کند. درست همانگونه که حامیان انقلاب به عنوان دوستان آن انتخاب میشوند.» (7، ص 41)
صدام، آغازگر جنگ ایران بود و این پیشدستی، البته او را در جایگاهی جلوتر قرار میداد. چند هفته از آغاز جنگ گذشته بود که تازه یاسر عرفات به ایران آمد و مقامات ایرانی را از اهداف اولیه و البته بلندپروازانه صدام آگاه کرد.
هاشمی رفسنجانی: «عرفات که به ایران آمده بود، در یک جلسه خصوصی به من گفت در اتاق جنگ صدام نقشهای را دیده که [مطابق آن] هدف آنان در خیز اول، رسیدن به بهبهان و مسجد سلیمان در شرق و شمالشرقی خوزستان است.» (2، ص 71)
در جبهه مقابل اما، ایران کشوری بود که انقلاب خود را پشت سر گذاشته و همچنان در اندیشه تثبیت نظام بود و درگیرودار بینظمیهای معمول. سپاه و ارتش ناهماهنگ با یکدیگر بودند و یکی، راهکارهای دفاعی معمول در جنگهای کلاسیک را تجربه میکرد و دیگری اما به دفاعی انقلابی و مبتنی بر اصل شهادت میاندیشید. بدین ترتیب صحنه جنگ اکنون صحنه نزاع دو تفکر نظامی در ایران نیز بود. بنیصدر در مقام فرماندهی کل قوا، جانب ارتش را میگرفت و در جلسههای خصوصی در انتقاد از سپاه گاه حتی نقدهای خود را روانه بنیان گذار جمهوری اسلامی نیز میساخت: «ایشان میگفت صدام جرأت نمیکند به ایران حمله کند.»پاسخ او نیز البته چنین بود: «حضرت امام شما را در اول اسفند 58 به فرماندهی کل قوا برگزید و هفت ماه قبل از شروع جنگ، شما مسئول امور نظامی و اجرایی کشور بودید. در این مدت چه کار کردید و چرا تقصیرها را به گردن این و آن میاندازید؟» (آیتالله خامنهای، خطبههای نمازجمعه 29/3/60)
منازعات محسن رضایی در مقام فرمانده نظام و ظهیرنژاد در مقام فرمانده نیروی زمینی ارتش، جلوهای دیگر از اختلافها در مدیریت جنگ بود: «آقای ظهیرنژاد ارتشی بود و خیلی به سپاهیها بها نمیداد. در پادگان ابوذر این اختلاف را احساس کردیم و سعی کردیم که در همان جا بین سران ارتش و سران سپاه تفاهمی ایجاد کنیم. آقای زمانیان که روحانی آنها بود شروع کرد به گریه کردن که ما چه بکنیم، اینها دارند با هم دعوا میکنند.» (4، ص 568) صورتی دیگر از این اختلافات و تفاوت در دیدگاهها را در جلسهای میتوان سراغ گرفت که فرماندهان جنگ به دیدار آیتالله رفته و با او به گفتوگو نشسته بودند.
ظهیرنژاد در آن دیدار از کمبود امکانات و ابزار جنگی سخن میگفت و در برابر، محسن رضایی اما سخنش چنین بود: «انشاءالله ما با نیروی ایمان پیشروی میکنیم.» ظهیرنژاد نیز در مخالفت با چنین دیدگاهی و در پاسخ به محسن رضایی، خطاب به امام خمینی گفته بود: «آقا، نه پدر من زرتشتی بوده نه مادرم! مادرم مسلمان است و پدرم هم مسلمان است و خودم هم والله مسلمان هستم. زنم هم مسلمان است و بچههایم هم مسلمان هستند. اما سی تا تانک در مقابلش سی تا تانک میخواهد.» (4، صص 569-568)
با برکناری ابوالحسن بنیصدر از ساختار سیاسی کشور، اختلاف در میان سپاه و ارتش همچنان پابرجا مانده و اگرچه با انتصاب علی صیاد شیرازی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش یک چندی فروکش کرد، اما پایانی نداشت و با پیشروی ایران در جنگ و آزادسازی بخشهایی اشغال شده از خاک ایران فزونی نیز گرفت. تفاوت تحلیل ها آنچنانکه اکنون هاشمی رفسنجانی نیز پرده از آن برمیدارد، «به خود انقلاب و پیروزی آن شباهت داشت. [آنچنانکه] در ابتدای انقلاب هم همه نیروها با هم بودند، اما کمکم بحث میراث انقلاب پیش آمد و گروههای مختلف تشکیل شد». (3، ص 3)
در کنار این اختلافات که سختی مواجهه با دشمن را دوچندان میکرد، دست ایران از کمکهای شرق و غرب نیز کوتاه بود. در حالی که تسخیر سفارت امریکا درتهران، باب گفتوگوهای دیپلماتیک با غرب را به روی تهران بسته بود، برخورد با حزب توده و روانهساختن سران آن به زندان، نیز ایران را از گفتوگو و همراهی همسایه شمالی بینصیب ساخت. تسخیر سفارت امریکا اگر پیش از آغاز جنگ، رخ داده بود و اکنون واقعیتی ناگزیر بود، برخورد با حزب توده اما در ماههایی پس از آغاز جنگ صورت عملی به خود گرفت. این چنین است که اکنون هاشمی رفسنجانی آن تصمیم را چنین به داوری میگذارد: «یک کار ضد دیپلماتیک در مورد شوروی انجام شد که شاید هم لازم بود و آن برخورد با حزب توده و دستگیری سران آن بود... اگر آن کار را نمیکردیم، بهتر بود. ما حزب توده را زیر نظر داشتیم. من برای این حرف که آنها به فکر کودتا بودند، دلیلی پیدا نکردم.» (3، ص 4)
از این تفاوت دیدگاهها اما اگر بگذریم، اصلیترین تفاوت نگاه ها در هدایت جنگ از صبح آن روزی آغاز شد که نیروهای نظامی ایران وارد خرمشهر شدند و اصلیترین نقطه اشغالشده از خاک خود را بازپسگرفتند: صبح روز سوم خرداد 1361. دولت عراق اگرچه همچنان بخشهایی اندک از خاک ایران را در اشغال خود داشت، اما اکنون از ترک مخاصمه سخن میگفت و مدعی بود که نیروهایش را از ایران فراخوانده است.
هاشمی رفسنجانی: «چند روز پس از فتح خرمشهر... جمعی از فرماندهان نظامی برای تعیین تکلیف بعدی خدمت امام رفتند. من و آیتالله خامنهای هم بودیم. آن جلسه برای من یکی از مهمترین جلسات شورای عالی دفاع بود. متأسفانه آن صورتجلسه در دست ما نیست... پایه حرف این بود که امام میگفتند: تفکر پایان جنگ در این مقطع غلط است. باید جنگ را ادامه دهیم.» (2، ص 75)
مطابق روایت هاشمی رفسنجانی، نظامیهای حاضر در آن جلسه، صراحتاً و به جدیت از آمادگی خود برای ورود به خاک عراق و ضرورت آن سخن میگفتند و امام نیز اگرچه معتقد به ادامه جنگ اما مخالف ورود نیروهای ایران به خاک عراق بوده است. پس از شنیدن منطق نظامیان، اما فرمان نهایی- آنچنانکه هاشمی روایت میکند- چنین صادر شده است: «در نقاطی وارد شوید که مردم آسیب نبینند.» (2، ص 75)
اختلاف در چگونگی ادامه جنگ و پذیرفتن آتشبس به منازعات در میان نیروهای سپاهی و ارتشی نیز دامن زد، خاصه آنکه اولین عملیات ایران پس از فتح خرمشهر- عملیات رمضان- با شکست نیز همراه شد. اینچنین بود که اکبر هاشمی رفسنجانی به فرماندهی جنگ انتخاب شد. اکنون برنامه هاشمی رفسنجانی نه «جنگ، جنگ تا پیروزی» که «جنگ، جنگ تا یک پیروزی» و سپس پذیرش آتشبس بود. برای اجرای چنین سیاستی بود که هاشمی رفسنجانی راهی منطقه شد.پیش از آن اما او دیداری با فرماندهی کل قوا داشت: «برای خداحافظی خدمت امام رسیدم و این نکته را عرض کردم که تصمیم ما این است که یک عملیات خوب انجام دهیم و جنگ را ختم کنیم. امام نگاهی مهربانانه کردند و لبخندی زدند و گفتند: حالا برو تا ببینم چه میشود.» (3، ص 3)
نیروهای نظامی و بسیجیان ایرانی اما اکنون در اندیشه فتح بصره بودند و عملیاتهایی متعدد و متناوب را به این منظور پشتسر گذاشتند: از عملیات رمضان تا والفجر یک و از الفجر یک تا ... والفجر هفت. فرجام این رشته از عملیاتها، والفجر هشت بود که به فتح فاو در بیستم ماه 1364 انجامید. اکنون، این ایران بود که پیشدستی خود در جنگ با عراق را به نمایش میگذاشت. این اما پایان جنگ نبود که گویی فصلی جدید در جنگ ایران و عراق گشوده شده بود.
داستان «ایران- کنترا» یا به روایت ایرانیاش، «مک فارلین»، چند ماهی پس از رخ نمودن پیشدستی ایران در جنگ و با فتح فاو، آغاز شد.
در بهار 1365 و در تعلیق روابط ایران و امریکا، به یکباره هواپیمایی در تهران بر زمین نشست که رابرت مک فارلین، مشاور امنیت ملی ریگان، الیور نورث عضو شورای امنیت ملی امریکا و یک مقام اسرائیلی از مسافران آن بودند. کیکی در شمایل کلید و به علامت گشایش باب روابط میان ایران و امریکا، یک جلد انجیل مقدس با یادداشت و امضایی از رونالد ریگان در پشت جلد آن برای امام خمینی و یک قبضه طپانچه، هدایایی بودند که هیأت امریکایی به همراه داشتند. هدیه اصلی اما اعلام آمادگی امریکا بود برای فروش تسلیحات مورد نیاز به ایران: تاو، موشکهای هاگ و لامپهای رادار. فریدون وردینژاد از سوی سپاه پاسداران و دکتر هادی از سوی مجلس ایران مذاکرهکنندگانی بودند که به گفتوگو با میهمانان امریکایی در تهران نشستند.
گشایش باب این ارتباط را اما فرمانده وقت جنگ، چنین روایت میکند: «شروع قضیه مک فارلین، نامهای است که آقای قربانیفر به آقای کنگرلو مینویسد که آن موقع مشاور نخستوزیر موسوی بود. قربانیفر [که دلال سلاح بود] به آقای کنگرلو میگوید: جلسهای در خانه «دول» (رئیس پارلمان امریکا و از سران جمهوریخواه) بود که ریگان و بوش پدر هم در آن جلسه بودند. در آن جلسه میگویند که از عراق حمایت میکنیم و اگر پیروز شود، سودش را شورویها خواهند برد. لذا بهتر است از جنگ استفاده و به ایران کمک کنیم. چون ایران شکست نمیخورد، پس خوب است که در این پیروزی سهم داشته باشیم... به هر حال وقتی که این نامه به آقای کنگرلو میرسد،به ما میگوید و ما هم در جلسه سران قوا بحث میکنیم.» (2، ص 84- 83)
ایران بدین ترتیب سلاحهای موردنیاز خود را به قیمتی ارزانتر از بازار سیاه به دست میآوُرد و در مقابل اما امریکا را در آزادی گروگانهایش در لبنان یاری میداد. آغاز خوبی بود، اگرچه فرجام خوبی به همراه نداشت. یک چندی نگذشته بود که مجله «الشراع لبنان»، مقاله ای افشا گرایانه دراین باره چاپ کرد. اما چرا؟
ایران، تنها 14 میلیون از بدهی 21 میلیون دلاری خود در این معامله تسلیحاتی را تحویل قربانیفر، دلال اسلحه میان امریکا و ایران داده بود، چرا که مدعی گرانفروشی و کمفروشی در این معامله بود. قربانیفر اما که ادعا میکرد، بقیه پول را نیز از جیب خود به امریکاییها پرداخت کرده، داستان را با آیتالله منتظری در میان گذاشت و برمبنای گمانهها گویی، مهدی هاشمی نیز حلقه وصلی بود میان بیت آیتالله و مجله الشراع لبنان. اکنون اما هاشمی رفسنجانی از آن اتفاق که میتوانست تحولی در مناسبات ایران و امریکا باشد، این چنین یاد میکند: «ممکن است فرصت خوبی بوده باشد، ولی علایم منفی در آن زیاد بود.» (2، ص 86)
از فتح فاو در بهمن 1365 توسط سپاه ایران بیش از یکسال گذشت تا نیروهای عراقی با استفادهای گسترده و بیسابقه از سلاحهای شیمیایی، در 27 فروردین ماه 1367 فاو را از تصرف ایران درآوردند و ورق را نیز در جنگ به سود خود برگرداندند. فاصله سالهای 1365 تا 1367 و پذیرش قطعنامه از سوی ایران اما سالی سخت برای ایران بود؛ سالی سخت در مهار بحرانهای اقتصادی و به تبع آن هدایت جنگ. آنچنانکه مسعود روغنی زنجانی، رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه معتقد است: «اگر در سال 67 آتشبس را نمیپذیرفتیم، وضعیت به مراتب بدتر میشد. ما در حال تهیه برنامه مهار بحران بودیم. اما بحرانها هر لحظه بیشتر و شدیدتر میشدند.» (1، ص 161) آنچنان که او میگوید، «وقتی وارد سال 66 شدیم، متوجه شدیم با این برنامه (برنامه مهار بحران) هم ادامه جنگ امکانپذیر نیست.» (1، ص 169)
روغنی زنجانی در مقام ریاست سازمان برنامه و بودجه نامهای را در سال 1365 برای میرحسین موسوی نوشته و استدلال کرده بود که تامین تدارکات برای تداوم جنگ در توان ما نیست. او در آن نامه اعلام کرده بود که «یا جنگ را تمام کنیم و نظام را حفظ کنیم و یا اینکه جنگ را با اهدافی که تعریف کردهایم ادامه دهیم که نتیجه آن، فروپاشی نظام و قهرمانانه کنار رفتن است؛ ولی معلوم نیست که قهرمانانه هم باشد». (1، ص 169)
آنچنان که او مدعی بود، حفظ نظام با تجدیدنظر در سیاستهای جنگی کشور ممکن بود، اگرچه انتخاب راهی دیگر نیز ممکن بود: «... و یا راه امامحسین را پیش بگیرد و کاری هم با ماندن و نماندن حکومت و نظام نداشته باشید و آن را هم علناً اعلام کنید و بگویید براساس هدف و اصولی که داریم جنگ را ادامه میدهیم، حتی به قیمت از بین رفتن نظام.» (1، ص 182)
میرحسین موسوی این نامه را به هاشمی رفسنجانی در مقام فرمانده جنگ و دیگر مقامات نظام نیز ارائه کرد. جنگ اما همچنان در تداوم بود که رئیس سازمان برنامه و بودجه در اعتراض،از استعفای خود نیز سخن گفت و نامهای دیگر به میرحسین موسوی نوشت: «من برای آقای موسوی نامه نوشتم که در این شرایط اصلاًنمیشود کار کرد. ما یک چیزهایی میگوییم. آقایان در نظام چیز دیگری میگویند و اعمال میکنند.»(1، ص 17)
روایت رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه از آنچه در جلسات هیأت دولت میگذشت، صورت دقیقتری از عزم او برای استعفا را آشکار میسازد، آنگاهی که وزرا در جلسه هیأت دولت بر ضرورت تداوم جنگ تأکید میکردند و سپس در حالی که برای استراحت یا تماس با خانه و نوشیدن چای یا کشیدن سیگار به اتاقی در پشت محل برگزاری جلسات میرفتند، در آنجا به نجوا با یکدیگر از ضرورت پایان جنگ سخن میگفتند. این دو اتاق، اگرچه ده متری بیشتر از یکدیگر فاصله نداشتند اما دیدگاه افراد در عبور از راهروی ارتباطی آنها و در گذر از یک اتاق به اتاقی دیگر، به طرزی ناشناخته با چرخشی بینظیر همراه میشد. حال دیگر نه آنچنان بود که عدهای مخالف و گروهی دیگر موافق ادامه جنگ باشند، که هر فردی خود روایتگر توأمان «جنگ و صلح» بود.
اکنون فرماندهی کل قوا با دو پیشنهاد روبهرو بود: نامههایی از سوی کارشناسان سازمان برنامه و بودجه در توضیح وضعیت بحرانی اقتصاد کشور و پیشنهاد آنان که همانا پایان دادن به جنگ بود؛ و نامه محسن رضایی، فرمانده سپاه که حاوی فهرستی بود از نیازهای نظامی برای ادامه جنگ با نیازهایی از جمله صدها دستگاه تانک، صدها فروند هواپیما و صدها فروند هلیکوپتر، هزاران قبضه توپ و ... و در نهایت نیز بمب اتم. اما این نامه دوم نیز گویی ترجمانی از همان نامه اول بود همچنان که هاشمی رفسنجانی اکنون میگوید: «نامه آقای رضایی نشانه این بود که با توجه به شرایط موجود نمیتوانستیم بجنگیم.» (2، ص 95)
این، پایانی بود بر جنگی هشتساله؛ صلحی در آخر که پذیرش آن به مراتب سختتر از آن جنگ اول بود؛ به واقع که آن «جنگ اول، به از صلح آخر» بود.
منابع:
1. گفتوگو با مسعود روغنی زنجانی، اقتصاد سیاسی جمهوری اسلامی، انتشارات گام نو، چاپ اول 1382
2. بیپرده با هاشمی رفسنجانی، انتشارات کیهان، چاپ اول 1382
3. گفتوگو با هاشمی رفسنجانی، همشهری، ویژهنامه هشت سال دفاع مقدس، 3 مهر 1385
4. خاطرات آیتالله منتظری، بیجا، بینا 1379
5. مهدی بازرگان، انقلاب اسلامی در دو حرکت، بینا، چاپ سوم 1363
6. فصلنامه گفتوگو، شماره 23 (ویژه جنگ ایران و عراق)، بهار 1378
7. سمیر الخلیل، جمهوری وحشت، ترجمه احمد تدین، انتشارات طرح نو، چاپ اول 1370
8.کنت آر. تیمرمن، سوداگری مرگ، ترجمه احمد تدین، انتشارات رسا، چاپ دوم
پذیرش جنگ اما اگرچه در دنیای ذهن و نظر، مطابق با انتظار بود و آنگاهی نیز که واقع شد- به واسطه آن انتظار ذهنی- با استقبال امت انقلابی همراه و به صحنهای برای بروز شهادتطلبی انقلابی تبدیل شد، اما اتفاقی نبود که در عالم واقع انتظار آن برود. همچنانکه وقتی تیر بلا از کشور همسایه در شمایل بمب و آتش برفرودگاه مهرآباد تهران باریدن گرفت، امام خمینی اینچنین با امتش به گفتوگو نشست که: «دزدی آمده است، سنگی انداخته و فرار کرفته است سرجایشان... دیگر قدرت اینکه تکرار بکند انشاءالله ندارند. من به ملت ایران سفارش می کنم که... خونسردی خودشان را حفظ بکنند و ابداً توجه به این معنی که قضیه واقع شده است [نکنند] و واقعاً نشده است.» (5، ص 155) اینچنین جنگی اما که وقوع آن در ذهنها خارج از انتظار نبود، هشت سال به طول انجامید و خاتمه آن با صلحی رقم خورد که بسی بیش از آغازش تحمیلی بود.
«صلح آخر»، برای آنانی که به استقبال «جنگ اول» رفته بودند، واقعیتی تراژیک داشت؛ تا آنجا که امام خمینی از آن با عنوان «جام زهر» نیز یاد کرد. باید مرور کرد این داستان را در روزهای پایانی سالی که رجال ایرانی- از اکبر هاشمی رفسنجانی تا محسن رضایی- هر یک با کلیدی در دست، قفل از قفل تاریخ گشودند و به فراخور احوال سندی از اسناد جنگ هشتساله را در دست گرفتند؛ داستان «جنگ اول» و «صلح آخر» را.
سه ماهی از انقلاب ایران بیشتر نگذشته بود که «حسن البکر» در مقام رئیسجمهور عراق، پیام تبریکی برای امام انقلاب ایران فرستاد و رهبر انقلاب نیز به احترام، جوابی را به او داد. با انتصاب صدام حسین به ریاست جمهوری عراق نیز، اکنون این مهدی بازرگان، رئیس دولت موقت بود که پیامی را به منظور تبریک در تیرماه همان سال روانه بغداد ساخت. این تبریکهای متقابل اما یکروی سکه روابط ایران و عراق بود که روی دیگر سکه، آغاز بحرانی در روابط دو کشور بود. چنان که در حاشیه چنین تبریکهایی، در تیرماه 58، خاک ایران در آذربایجان غربی و کردستان، مورد حمله سربازان عراقی قرارگرفته بود و علمای تهران و قم نیز در تلگرافی خطاب به رئیسجمهور عراق، از او میخواستند که دست از کینهتوزی بردارد و امنیت مرزی را در همسایگی دو کشور، به بحران نسپارد.
اینچنین بود که در شهریور همان سال نیز وزیر امور خارجه وقت ایران، در حالی که برای حضور در کنفرانس کشورهای غیرمتعهد، عازم هاوانا شده بود،در حاشیه اجلاس با صدام حسین تکریتی به گفتوگو نشست و رعایت پروتکل مربوط به سرحدات را خواستار شد؛ پروتکلی که صدام حسین، خود زمانی در مقام معاون رئیسجمهور عراق، با شاه ایران منعقد کرده بود: صدام حسین در سال 1354 اگرچه به قصد شرکت در کنفرانس سران اوپک به الجزایر رفت، اما هدف اصلیاش از آن سفر، دیداری محرمانه بود با شاه ایران که رئیسجمهور الجزایر ترتیب داده بود. آن دیدار، نتیجهبخش نیز بود و به امضای بیانیه مشترکی میان تهران و بغداد انجامید که قرارداد 1957 یا قرارداد الجزایر نام گرفت؛ قراردادی که مطابق با آن، تهران پشتیبانی خود از کردهای عراقی را متوقف میکرد و بغداد نیز از ادعای حق منحصر به فردی که در حاکمیت بر شطالعرب برای خود مدعی بود، چشم میپوشید و بدین ترتیب گره از داستان دیرینه اختلافات مرزی میان دو کشور گشوده میشد.
آن قرارداد اگر امضا شد، صرفاً از آن روی بود که به گفته سعدون حمادی، وزیر امور خارجه وقت عراق «بغداد بر سر یک دوراهی بود، یا عقد موافقتنامه و یا از دست دادن شمال کشور». اکنون اما گویی تاریخ مصرف آن قرارداد به پایان رسیده بود که نه تنها کردهای عراقی سرکوب شده بودند که در میانه مبارزه ایران با امپریالیسم امریکا و تسخیر سفارت امریکا در تهران، بغداد پیماننامهای را نیز با متحد امریکا در منطقه یعنی عربستان امضا کرده بود؛ پیماننامه 1980 که دست اتحادی بود میان بغداد و ریاض علیه شوروی. این چنین بود که پیشوای تکریتی عراق، در 26 شهریور 1359، در میانه نطقی تاریخی در پارلمان عراق و در برابر دوربین خبرنگاران، متن قرارداد الجزایر را که با شاه ایران امضا کرده بود، پاره کرد و باب منازعه را به روی ایران گشود.
میان آن قراردادی که پاره شد و جنگی که آغاز گردید اما چند روزی فاصله بود. در همین روزها بود که آیتالله منتظری در منزل شیخ محمد یزدی، به دیدار امام انقلاب رفت و با او به گفتوگو نشست: «هر انقلابی که در دنیا به پیروزی میرسد، معمولاً هیأتهای حسن نیتی را برای کشورهای مجاور میفرستد و خطمشی خود را برای آنها توضیح میدهد و با آنها تفاهم میکند و اینگونه که امروز عراق و دیگران تحریک شدهاند و دائماً علیه ما تبلیغات میکنند، خطرناک است و به جاست هیأتهای حسن نیت به کشورهای مجاور فرستاده شود تا یک مقدار این تشنجها کاهش پیدا کند.» (4، صص 567- 566)
زمان اما از دست رفته بود که در 31 شهریور ماه، جنگ دو کشور با عبور نیروهای ارتش عراق از مرز مشترک، آغاز شد. جنگ آغاز شد اگرچه هاشمی رفسنجانی با نشستن غبار زمان برخاطره آن روزها، اکنون معتقد است که: «نمیتوانم بگویم نمیشد جلوی جنگ گرفته شود» (2، ص 65)
تجاوزگری صدام بر توسعهطلبی حزب بعث استوار بود و گزارشهایی که دستگاه مخابرات (اطلاعات) او مخابره میکرد. گزارشهایی که یک روی آن مبارزه با یهودیان در لباس اعضای فراماسونری بود و روی دیگرش، مبارزه با ایرانیان در لباس شیعیان حزبالدعوهای؛ مبارزهای که البته استوار بر ایدئولوژیای کاذب بود. ایدئولوژیای که جایگاه خیرالله طلفاح، پدرزن صدام در دورهای که تئوریسین حزب بعث عراق را از آن خود ساخته بود در جزوهای به تحریر درآورد: «سه موجودی که بهتر بود خدا نمیآفرید؛ ایرانیان و یهودیان و مگسها.» شرح این تئوری نژادپرستانه و متهورانه اما چنین بود: «ایرانیان جانورانی هستند که خدا آنان را به شکل آدم آفریده و یهودیان نیز آمیزهای از کثافت و فضولات مردماناند و مگسها هم موجوداتی حقیرند که معلوم نیست خداوند برای چه خلقشان کرده است.»
با سرکوب کردهای عراقی پس از انعقاد قرارداد الجزایر و به حاشیه رفتن رهبران حزب کمونیست، اکنون دشمن عراق دیگر نه آن گروهی بود که مظنون است بل آنچنانکه صدام میگفت گروهی بود که انقلاب بعثی، خود انتخاب میکرد: «انقلاب، دشمنانش را انتخاب میکند، از میان مردمی که میخواهند آن را از اصول اصلی و اولیهاش منحرف کند. درست همانگونه که حامیان انقلاب به عنوان دوستان آن انتخاب میشوند.» (7، ص 41)
صدام، آغازگر جنگ ایران بود و این پیشدستی، البته او را در جایگاهی جلوتر قرار میداد. چند هفته از آغاز جنگ گذشته بود که تازه یاسر عرفات به ایران آمد و مقامات ایرانی را از اهداف اولیه و البته بلندپروازانه صدام آگاه کرد.
هاشمی رفسنجانی: «عرفات که به ایران آمده بود، در یک جلسه خصوصی به من گفت در اتاق جنگ صدام نقشهای را دیده که [مطابق آن] هدف آنان در خیز اول، رسیدن به بهبهان و مسجد سلیمان در شرق و شمالشرقی خوزستان است.» (2، ص 71)
در جبهه مقابل اما، ایران کشوری بود که انقلاب خود را پشت سر گذاشته و همچنان در اندیشه تثبیت نظام بود و درگیرودار بینظمیهای معمول. سپاه و ارتش ناهماهنگ با یکدیگر بودند و یکی، راهکارهای دفاعی معمول در جنگهای کلاسیک را تجربه میکرد و دیگری اما به دفاعی انقلابی و مبتنی بر اصل شهادت میاندیشید. بدین ترتیب صحنه جنگ اکنون صحنه نزاع دو تفکر نظامی در ایران نیز بود. بنیصدر در مقام فرماندهی کل قوا، جانب ارتش را میگرفت و در جلسههای خصوصی در انتقاد از سپاه گاه حتی نقدهای خود را روانه بنیان گذار جمهوری اسلامی نیز میساخت: «ایشان میگفت صدام جرأت نمیکند به ایران حمله کند.»پاسخ او نیز البته چنین بود: «حضرت امام شما را در اول اسفند 58 به فرماندهی کل قوا برگزید و هفت ماه قبل از شروع جنگ، شما مسئول امور نظامی و اجرایی کشور بودید. در این مدت چه کار کردید و چرا تقصیرها را به گردن این و آن میاندازید؟» (آیتالله خامنهای، خطبههای نمازجمعه 29/3/60)
منازعات محسن رضایی در مقام فرمانده نظام و ظهیرنژاد در مقام فرمانده نیروی زمینی ارتش، جلوهای دیگر از اختلافها در مدیریت جنگ بود: «آقای ظهیرنژاد ارتشی بود و خیلی به سپاهیها بها نمیداد. در پادگان ابوذر این اختلاف را احساس کردیم و سعی کردیم که در همان جا بین سران ارتش و سران سپاه تفاهمی ایجاد کنیم. آقای زمانیان که روحانی آنها بود شروع کرد به گریه کردن که ما چه بکنیم، اینها دارند با هم دعوا میکنند.» (4، ص 568) صورتی دیگر از این اختلافات و تفاوت در دیدگاهها را در جلسهای میتوان سراغ گرفت که فرماندهان جنگ به دیدار آیتالله رفته و با او به گفتوگو نشسته بودند.
ظهیرنژاد در آن دیدار از کمبود امکانات و ابزار جنگی سخن میگفت و در برابر، محسن رضایی اما سخنش چنین بود: «انشاءالله ما با نیروی ایمان پیشروی میکنیم.» ظهیرنژاد نیز در مخالفت با چنین دیدگاهی و در پاسخ به محسن رضایی، خطاب به امام خمینی گفته بود: «آقا، نه پدر من زرتشتی بوده نه مادرم! مادرم مسلمان است و پدرم هم مسلمان است و خودم هم والله مسلمان هستم. زنم هم مسلمان است و بچههایم هم مسلمان هستند. اما سی تا تانک در مقابلش سی تا تانک میخواهد.» (4، صص 569-568)
با برکناری ابوالحسن بنیصدر از ساختار سیاسی کشور، اختلاف در میان سپاه و ارتش همچنان پابرجا مانده و اگرچه با انتصاب علی صیاد شیرازی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش یک چندی فروکش کرد، اما پایانی نداشت و با پیشروی ایران در جنگ و آزادسازی بخشهایی اشغال شده از خاک ایران فزونی نیز گرفت. تفاوت تحلیل ها آنچنانکه اکنون هاشمی رفسنجانی نیز پرده از آن برمیدارد، «به خود انقلاب و پیروزی آن شباهت داشت. [آنچنانکه] در ابتدای انقلاب هم همه نیروها با هم بودند، اما کمکم بحث میراث انقلاب پیش آمد و گروههای مختلف تشکیل شد». (3، ص 3)
در کنار این اختلافات که سختی مواجهه با دشمن را دوچندان میکرد، دست ایران از کمکهای شرق و غرب نیز کوتاه بود. در حالی که تسخیر سفارت امریکا درتهران، باب گفتوگوهای دیپلماتیک با غرب را به روی تهران بسته بود، برخورد با حزب توده و روانهساختن سران آن به زندان، نیز ایران را از گفتوگو و همراهی همسایه شمالی بینصیب ساخت. تسخیر سفارت امریکا اگر پیش از آغاز جنگ، رخ داده بود و اکنون واقعیتی ناگزیر بود، برخورد با حزب توده اما در ماههایی پس از آغاز جنگ صورت عملی به خود گرفت. این چنین است که اکنون هاشمی رفسنجانی آن تصمیم را چنین به داوری میگذارد: «یک کار ضد دیپلماتیک در مورد شوروی انجام شد که شاید هم لازم بود و آن برخورد با حزب توده و دستگیری سران آن بود... اگر آن کار را نمیکردیم، بهتر بود. ما حزب توده را زیر نظر داشتیم. من برای این حرف که آنها به فکر کودتا بودند، دلیلی پیدا نکردم.» (3، ص 4)
از این تفاوت دیدگاهها اما اگر بگذریم، اصلیترین تفاوت نگاه ها در هدایت جنگ از صبح آن روزی آغاز شد که نیروهای نظامی ایران وارد خرمشهر شدند و اصلیترین نقطه اشغالشده از خاک خود را بازپسگرفتند: صبح روز سوم خرداد 1361. دولت عراق اگرچه همچنان بخشهایی اندک از خاک ایران را در اشغال خود داشت، اما اکنون از ترک مخاصمه سخن میگفت و مدعی بود که نیروهایش را از ایران فراخوانده است.
هاشمی رفسنجانی: «چند روز پس از فتح خرمشهر... جمعی از فرماندهان نظامی برای تعیین تکلیف بعدی خدمت امام رفتند. من و آیتالله خامنهای هم بودیم. آن جلسه برای من یکی از مهمترین جلسات شورای عالی دفاع بود. متأسفانه آن صورتجلسه در دست ما نیست... پایه حرف این بود که امام میگفتند: تفکر پایان جنگ در این مقطع غلط است. باید جنگ را ادامه دهیم.» (2، ص 75)
مطابق روایت هاشمی رفسنجانی، نظامیهای حاضر در آن جلسه، صراحتاً و به جدیت از آمادگی خود برای ورود به خاک عراق و ضرورت آن سخن میگفتند و امام نیز اگرچه معتقد به ادامه جنگ اما مخالف ورود نیروهای ایران به خاک عراق بوده است. پس از شنیدن منطق نظامیان، اما فرمان نهایی- آنچنانکه هاشمی روایت میکند- چنین صادر شده است: «در نقاطی وارد شوید که مردم آسیب نبینند.» (2، ص 75)
اختلاف در چگونگی ادامه جنگ و پذیرفتن آتشبس به منازعات در میان نیروهای سپاهی و ارتشی نیز دامن زد، خاصه آنکه اولین عملیات ایران پس از فتح خرمشهر- عملیات رمضان- با شکست نیز همراه شد. اینچنین بود که اکبر هاشمی رفسنجانی به فرماندهی جنگ انتخاب شد. اکنون برنامه هاشمی رفسنجانی نه «جنگ، جنگ تا پیروزی» که «جنگ، جنگ تا یک پیروزی» و سپس پذیرش آتشبس بود. برای اجرای چنین سیاستی بود که هاشمی رفسنجانی راهی منطقه شد.پیش از آن اما او دیداری با فرماندهی کل قوا داشت: «برای خداحافظی خدمت امام رسیدم و این نکته را عرض کردم که تصمیم ما این است که یک عملیات خوب انجام دهیم و جنگ را ختم کنیم. امام نگاهی مهربانانه کردند و لبخندی زدند و گفتند: حالا برو تا ببینم چه میشود.» (3، ص 3)
نیروهای نظامی و بسیجیان ایرانی اما اکنون در اندیشه فتح بصره بودند و عملیاتهایی متعدد و متناوب را به این منظور پشتسر گذاشتند: از عملیات رمضان تا والفجر یک و از الفجر یک تا ... والفجر هفت. فرجام این رشته از عملیاتها، والفجر هشت بود که به فتح فاو در بیستم ماه 1364 انجامید. اکنون، این ایران بود که پیشدستی خود در جنگ با عراق را به نمایش میگذاشت. این اما پایان جنگ نبود که گویی فصلی جدید در جنگ ایران و عراق گشوده شده بود.
داستان «ایران- کنترا» یا به روایت ایرانیاش، «مک فارلین»، چند ماهی پس از رخ نمودن پیشدستی ایران در جنگ و با فتح فاو، آغاز شد.
در بهار 1365 و در تعلیق روابط ایران و امریکا، به یکباره هواپیمایی در تهران بر زمین نشست که رابرت مک فارلین، مشاور امنیت ملی ریگان، الیور نورث عضو شورای امنیت ملی امریکا و یک مقام اسرائیلی از مسافران آن بودند. کیکی در شمایل کلید و به علامت گشایش باب روابط میان ایران و امریکا، یک جلد انجیل مقدس با یادداشت و امضایی از رونالد ریگان در پشت جلد آن برای امام خمینی و یک قبضه طپانچه، هدایایی بودند که هیأت امریکایی به همراه داشتند. هدیه اصلی اما اعلام آمادگی امریکا بود برای فروش تسلیحات مورد نیاز به ایران: تاو، موشکهای هاگ و لامپهای رادار. فریدون وردینژاد از سوی سپاه پاسداران و دکتر هادی از سوی مجلس ایران مذاکرهکنندگانی بودند که به گفتوگو با میهمانان امریکایی در تهران نشستند.
گشایش باب این ارتباط را اما فرمانده وقت جنگ، چنین روایت میکند: «شروع قضیه مک فارلین، نامهای است که آقای قربانیفر به آقای کنگرلو مینویسد که آن موقع مشاور نخستوزیر موسوی بود. قربانیفر [که دلال سلاح بود] به آقای کنگرلو میگوید: جلسهای در خانه «دول» (رئیس پارلمان امریکا و از سران جمهوریخواه) بود که ریگان و بوش پدر هم در آن جلسه بودند. در آن جلسه میگویند که از عراق حمایت میکنیم و اگر پیروز شود، سودش را شورویها خواهند برد. لذا بهتر است از جنگ استفاده و به ایران کمک کنیم. چون ایران شکست نمیخورد، پس خوب است که در این پیروزی سهم داشته باشیم... به هر حال وقتی که این نامه به آقای کنگرلو میرسد،به ما میگوید و ما هم در جلسه سران قوا بحث میکنیم.» (2، ص 84- 83)
ایران بدین ترتیب سلاحهای موردنیاز خود را به قیمتی ارزانتر از بازار سیاه به دست میآوُرد و در مقابل اما امریکا را در آزادی گروگانهایش در لبنان یاری میداد. آغاز خوبی بود، اگرچه فرجام خوبی به همراه نداشت. یک چندی نگذشته بود که مجله «الشراع لبنان»، مقاله ای افشا گرایانه دراین باره چاپ کرد. اما چرا؟
ایران، تنها 14 میلیون از بدهی 21 میلیون دلاری خود در این معامله تسلیحاتی را تحویل قربانیفر، دلال اسلحه میان امریکا و ایران داده بود، چرا که مدعی گرانفروشی و کمفروشی در این معامله بود. قربانیفر اما که ادعا میکرد، بقیه پول را نیز از جیب خود به امریکاییها پرداخت کرده، داستان را با آیتالله منتظری در میان گذاشت و برمبنای گمانهها گویی، مهدی هاشمی نیز حلقه وصلی بود میان بیت آیتالله و مجله الشراع لبنان. اکنون اما هاشمی رفسنجانی از آن اتفاق که میتوانست تحولی در مناسبات ایران و امریکا باشد، این چنین یاد میکند: «ممکن است فرصت خوبی بوده باشد، ولی علایم منفی در آن زیاد بود.» (2، ص 86)
از فتح فاو در بهمن 1365 توسط سپاه ایران بیش از یکسال گذشت تا نیروهای عراقی با استفادهای گسترده و بیسابقه از سلاحهای شیمیایی، در 27 فروردین ماه 1367 فاو را از تصرف ایران درآوردند و ورق را نیز در جنگ به سود خود برگرداندند. فاصله سالهای 1365 تا 1367 و پذیرش قطعنامه از سوی ایران اما سالی سخت برای ایران بود؛ سالی سخت در مهار بحرانهای اقتصادی و به تبع آن هدایت جنگ. آنچنانکه مسعود روغنی زنجانی، رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه معتقد است: «اگر در سال 67 آتشبس را نمیپذیرفتیم، وضعیت به مراتب بدتر میشد. ما در حال تهیه برنامه مهار بحران بودیم. اما بحرانها هر لحظه بیشتر و شدیدتر میشدند.» (1، ص 161) آنچنان که او میگوید، «وقتی وارد سال 66 شدیم، متوجه شدیم با این برنامه (برنامه مهار بحران) هم ادامه جنگ امکانپذیر نیست.» (1، ص 169)
روغنی زنجانی در مقام ریاست سازمان برنامه و بودجه نامهای را در سال 1365 برای میرحسین موسوی نوشته و استدلال کرده بود که تامین تدارکات برای تداوم جنگ در توان ما نیست. او در آن نامه اعلام کرده بود که «یا جنگ را تمام کنیم و نظام را حفظ کنیم و یا اینکه جنگ را با اهدافی که تعریف کردهایم ادامه دهیم که نتیجه آن، فروپاشی نظام و قهرمانانه کنار رفتن است؛ ولی معلوم نیست که قهرمانانه هم باشد». (1، ص 169)
آنچنان که او مدعی بود، حفظ نظام با تجدیدنظر در سیاستهای جنگی کشور ممکن بود، اگرچه انتخاب راهی دیگر نیز ممکن بود: «... و یا راه امامحسین را پیش بگیرد و کاری هم با ماندن و نماندن حکومت و نظام نداشته باشید و آن را هم علناً اعلام کنید و بگویید براساس هدف و اصولی که داریم جنگ را ادامه میدهیم، حتی به قیمت از بین رفتن نظام.» (1، ص 182)
میرحسین موسوی این نامه را به هاشمی رفسنجانی در مقام فرمانده جنگ و دیگر مقامات نظام نیز ارائه کرد. جنگ اما همچنان در تداوم بود که رئیس سازمان برنامه و بودجه در اعتراض،از استعفای خود نیز سخن گفت و نامهای دیگر به میرحسین موسوی نوشت: «من برای آقای موسوی نامه نوشتم که در این شرایط اصلاًنمیشود کار کرد. ما یک چیزهایی میگوییم. آقایان در نظام چیز دیگری میگویند و اعمال میکنند.»(1، ص 17)
روایت رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه از آنچه در جلسات هیأت دولت میگذشت، صورت دقیقتری از عزم او برای استعفا را آشکار میسازد، آنگاهی که وزرا در جلسه هیأت دولت بر ضرورت تداوم جنگ تأکید میکردند و سپس در حالی که برای استراحت یا تماس با خانه و نوشیدن چای یا کشیدن سیگار به اتاقی در پشت محل برگزاری جلسات میرفتند، در آنجا به نجوا با یکدیگر از ضرورت پایان جنگ سخن میگفتند. این دو اتاق، اگرچه ده متری بیشتر از یکدیگر فاصله نداشتند اما دیدگاه افراد در عبور از راهروی ارتباطی آنها و در گذر از یک اتاق به اتاقی دیگر، به طرزی ناشناخته با چرخشی بینظیر همراه میشد. حال دیگر نه آنچنان بود که عدهای مخالف و گروهی دیگر موافق ادامه جنگ باشند، که هر فردی خود روایتگر توأمان «جنگ و صلح» بود.
اکنون فرماندهی کل قوا با دو پیشنهاد روبهرو بود: نامههایی از سوی کارشناسان سازمان برنامه و بودجه در توضیح وضعیت بحرانی اقتصاد کشور و پیشنهاد آنان که همانا پایان دادن به جنگ بود؛ و نامه محسن رضایی، فرمانده سپاه که حاوی فهرستی بود از نیازهای نظامی برای ادامه جنگ با نیازهایی از جمله صدها دستگاه تانک، صدها فروند هواپیما و صدها فروند هلیکوپتر، هزاران قبضه توپ و ... و در نهایت نیز بمب اتم. اما این نامه دوم نیز گویی ترجمانی از همان نامه اول بود همچنان که هاشمی رفسنجانی اکنون میگوید: «نامه آقای رضایی نشانه این بود که با توجه به شرایط موجود نمیتوانستیم بجنگیم.» (2، ص 95)
این، پایانی بود بر جنگی هشتساله؛ صلحی در آخر که پذیرش آن به مراتب سختتر از آن جنگ اول بود؛ به واقع که آن «جنگ اول، به از صلح آخر» بود.
منابع:
1. گفتوگو با مسعود روغنی زنجانی، اقتصاد سیاسی جمهوری اسلامی، انتشارات گام نو، چاپ اول 1382
2. بیپرده با هاشمی رفسنجانی، انتشارات کیهان، چاپ اول 1382
3. گفتوگو با هاشمی رفسنجانی، همشهری، ویژهنامه هشت سال دفاع مقدس، 3 مهر 1385
4. خاطرات آیتالله منتظری، بیجا، بینا 1379
5. مهدی بازرگان، انقلاب اسلامی در دو حرکت، بینا، چاپ سوم 1363
6. فصلنامه گفتوگو، شماره 23 (ویژه جنگ ایران و عراق)، بهار 1378
7. سمیر الخلیل، جمهوری وحشت، ترجمه احمد تدین، انتشارات طرح نو، چاپ اول 1370
8.کنت آر. تیمرمن، سوداگری مرگ، ترجمه احمد تدین، انتشارات رسا، چاپ دوم