جایگاه عقل در کل دانش
آرشیو
چکیده
متن
پیشگفتار
این مجموعه که تاکنون چند جزء آن نگاشته شده است، بخشی از مجموعه بزرگتری است که به نظریه اکتشافی اجتهاد موسوم میباشد.
مجموعه کنونی از دو بخش پایه و سازه فراهم میگردد.بخش پایه، به دو فصل تقسیم میشود:
فصل یکم، درباره شرح و نقد و ملازمه عقل و شرع بود و فصل دوم، درباره حدود و شروط عقل که تتمّه دارد.فصل دوم از مبحث پایه، در خلال سه بند میآید:
بند یکم، در چیستی عقل و شرع بود که شرح آن گذشت.
بند دوم، جایگاه عقل را در ملازمات اجتهادی، میسنجد.بحث گذشته و بحث کنونی در این زمینه است.
بند سوّم، به تحقیق حدود و شروط مدرکیت و منجزیت عقل عام و خاص، میپردازد.
اکنون تتمّه بند دوم پیگیری میشود.بند دوم از این بندهای سه گانه، دو مرحله دارد:
در مرحله اول، از موقعیت عقل در کلّ دانش سخن میرود، و در مرحله دوم به موقعیت عقل در دانش اجتهادی مینگریم.
در این قسمت از گفتار، از مرحله اول، پژوهش میشود.پیش از بررسی، شایسته است یادآور شویم.که:تشریح موقعیت عقل، به دستگاهی از نقّادی نیاز دارد. این دستگاه در اینجا مفروض گرفته میشود و تنها به ارائه نمایی از آن بسنده میکنیم.سپس در مبحث حدود و شروط مدرکیت و منجزیت عقل، چندی از سرفصلهای نقد عقل جمعی را عرضه میداریم.ابته کل دستگاه نقد عقل، در برنامهای ویژه مندرج میباشد.آنچه در این نوشته میآید، مبتنی بر آن برنامه است.
مرحله اول از بند دوم:
موقعیت عقل در کلّ دانش
برای شناسایی این انگاره که از انگارههای کلیدی دانش است چند گزاره از گزارههای اصلی را که در نقد عقل تقریر کردهام، به این شرح، عرضه میدارم:
گزارههای نقد عقل
گزاره یکم:همه گونههای دریافت(ادراک)تنها هنگامی قابل پژوهشند که زیر نظر عقل قرار گرفته و عقلی شده باشند.برای نمونه، وقتی نور در منشور تجزیه میشود، نورهای آبی، سرخ و بنفش و جز اینها هر یک به گونه پرتو و طول موج و بسامد ویژه به نمایش در میآیند.
نور یک پدیده مرئی است که از راه حسّ بینائی، لایهای از فرایند پیچیده آن درک میشود. اگر درک نور فقط سهش ناب باشد و هیچ عنصر عقلی نداشته باشد و عقل نتواند جز اینکه آن را بنگرد، آنگاه نه عقل میتوانست به بودن و نبودن نور نظر دهد و شناسهای از آن بپردازد، و نه وهم (پنتار)میتوانست محتوای هر یک از نور و رنگ را به طور شایع در افراد و جزئیات دریابد.
سادهترین قضیهها، مانند:«این نور هست»، «این نور آبی است»و«این نور آبی با آن نور آبی همانند است»، و«با آن نور سرخ یگانه نیست»اگر مرحله و همگانی را نگذرانند و سپس عقلانی نگردند، ممکن نیست ادراک شوند و منکشف گردند.
گزاره دوّم:بر طبق گزاره اوّل، هر قضیه و هر نظریّه و حتی هر تصوّر فراتر از حسگانی، دارای ویژگی عقلی است.این ویژگی به چند خصوصیت منطقی و مابعد طبیعی انحلال مییابد.بر این پایه، گزاره دوم عبارت است از اینکه:(هر تصور و هر تصدیق یا هر شناسه و هر قضیه، افزون بر عنصرهای خاموش، از چند عنصر گویای منطقی و مابعد الطبیعی بهره میگیرد.)
عنصرهای منطقی
این عنصرها عبارتند از 1-جنبه ضروری است و هست و نیست و مشتقهای اینها.
2-ضرورت منطقی و تحلیلی در ثبوت هر چیز برای خود(ضرورت حمل شیء بر خود)، از آنرو که ضرورت صوری عقد الوضع را در هر چیز بیان میکند.
3-سلب نقیض هر چیز هنگامی که آن چیز فرض میشود.مانند اینکه میگوئیم:الف الف است و در این مرحله که الف فرض شده، غیر الف نیست:(الف الف، الف / غیر الف)
4-ضرورت تحلیلی و صوری سلب نقیض.
5-چگونگی ارتباط منطقی اجزاء وجودی یا ماهوی یک تصور و شناسه.مانند رابطه اجزاء با هم و با کلّ و رابطه مادّه و صورت یا جنس و فصل با یکدیگر و با کلّیت خود آنها به عنوان مرکّب طبیعی و نوع منطقی.
6-ریخت ترتیبی تعاریف و قضایا به عنوان قالبهای تغییرناپذیر.
7-جنبه محتوائی هست و است و نیز و مشتقهای آنها.
این جنبه هم منطقی است و هم مابعد طبیعی. منطقی بودنش از این رو است که به طور پیشین مایه قوام هر گونه حمل و قضیه میباشد، و مابعد طبیعی بودنش از اینرو است که هم یک مضمون اکتشافی پیش از حسّی و تجربی است، و هم به هیچرو حسّپذیر و تجربهپذیر نیست.بدین جهت، مضمون(هست)یا است و یا نیست حتی پس از بازگشت به خاستگاه حسّ و استقراء، تن به آزمون حسّی نمیدهند. البته به نظر میرسد در سنجیدن راست و دروغ قضیه حسی یا تجربی، مضمون است و نیست، به وسیله مراجعه به حس، محک زده میشود. همچون این قضیه که میگوید:
«هوا«اکنون»گرم است»برای اینکه بدانیم گرم است یا گرم نیست، به حسّ مراجعه میکنیم.اگر حس، وجود گرما را تأیید کرد، قضیه راست است و اگر حسّ، وجود گرما را تأیید نکرد، قضیه، راست نیست.امّا به راستی، حسّ محض نمیتواند مضمون بود و نبود و یا است و نیست را درک کند و به این دلیل از استقراء ناب، تأیید بود و نبود برنمیآید.
آنچه در این آزمونها رخ میدهد، درک بود و نبود از راه حسّ و استقراء عقلی شده میباشد.اگر عقل، یکسره از هر گونه شناخت و دریافت و تصدیق و داوری تهی فرض شود، آنگاه از دانش چیزی جز اشباح پراکنده و لکّههای گسسته بر سپهر حواسّ نمیماند.حتی تصور ماهیّت از صفحه ذهن پاک میگردد.
بر طبق این نظریه، در کمترین مضمون تصوری و تصدیقی، بخش عمدهای از مابعد الطبیعه گنجیده شده است.نازلترین مرحله تصور، از وهمگانی شروع میشود.این مرحله تصوری، آغاز کشف مابعد الطبیعه در باب تصوّرات است، نازلترین مرحله تصدیق در هر دو حمل اولی و شایع، مرحله قضیههای ساده و منفرد است.در این قضیهها نخستین سنگ بناهای متافیزیک در منظره سلب و ایجاب« است و نیست و هست»نمایان میشوند.
8-تصور یا«پنتاشت»عبارت از حصول صورت حسی یا خیالی نیست.حصول صورت حسی است و حصول صورت خیالی، تخیل است، هیچ یک تصور نیست، حتّی بخشی از تصور هم نیست.
تصور، مرحلهای از ادراک است، فراتر از احساس و تخیّل.این مرحله، از پندار( وهم) شروع شده و در مرحله عقلی به درجهای از کمال میرسد سپس در مرحله جمعی و فراجمعی کاملتر میگردد.
بنابراین، تصور، یک گونه ادراک متعالی است که پیدایش ذهن و اندیشه و خرد را نوید میدهد. اگر چنین باشد، دیگر احساس و تخیل از سنخ علم حصولی نیستند.
چنانکه اگر چنین باشد، دیگر تصوّر از قبیل انفعال نیست و نتیجه نقص وجودی نمیباشد، بلکه دیگر علم حصولی در مقوله علم انفعالی نمیگنجد، گرچه در مرتبههای امکانی به ویژه در مرتبه نفسانی جزئی و ممکن الخطاء خالی از انفعال عرضی نیست.بر طبق این نظر، علم حصولی نتیجه نقص وجودی نیست، زیرا بر فرض درستی این نظر، علم حصولی مانند علم حضوری از کمالهای وجود از آنرو که وجود است، به شمار میرود.
بر این پایه، در مجرّدهای عقلی محض، هم علم حضوری هست، هم علم حصولی و هم نمودی از علم احدیة الجمعی مخصوص به واجب الوجود.
پرسش و پاسخی در احساس و تخیل
پرسش این است:اگر احساس و تخیل، از تیره تصوّر نیستند، آیا از تیره علم حضوریاند؟و اگر از این تیره هم نیستند، آیا سنح دیگری از علم، جز حضوری و حصولی داریم تا احساس و تخیل از آن سنخ باشند؟و اگر سنخ دیگری نداریم، آیا میتوان گفت با اینکه از سنخ تصور نیستند، در مقوله علم حصولی جای دارند؟
در پاسخ گوئیم:اگر علم حصولی را صورت حاصله از شیء بدانیم، آنگاه دو گونه حسّ خواهیم داشت:
1-حسّ حضوری که صورت حسیه در آن جدا از شیء مورد احساس نیست.
2-حس حصولی که صورت حسیه در آن جدا از شیء است.
ادراک خیالی(انگاشت)با این تعریف از علم حصولی، بیاستثناء در قلمرو علم حصولی در میآید.اگر علم حصولی را به مفهوم بازگردانیم و ملاک آن حصول مفهوم باشد، و ماهیت هم از گونه مفهوم باشد، در این صورت، هم احساس و هم تخیّل بیاستثناء از قلمرو دانش حصولی جدا شده، به منطقه دانش حضوری میپیوندند.مگر آنکه در دانش حصولی، شرطی منظور گردد که در حس و خیال نباشد؛در این فرض، گونه سومی آشکار میشود که نه از گونه حضوری است و نه از گونه حصولی.
امّا اگر علم حصولی، از سنخ اندیشیدن ( تفهّم)باشد و ملاک آن به مفهوم افراز شده از صورت حسّی و دیسه خیالی بازگردد-و با اینوصف، ماهیت از سنخ مفهوم نباشد، چنانکه بر اساس نقادی عقل در این نوشته منظور شده است-در این فرض، احساس و تخیّل از منطقه علم حصولی بیرون میافتند و قلمرو علم حصولی محصور میگردد به قلمرو تصور و تصدیق در بیرون از حس و خیال و بیرون از علم حضوری.
بر طبق این فرض، علم حضوری به دو گونه ماهوی و وجودی تقسیم میشود:گونه اول، علم حضوری ماهیت شناختی است؛متعلق علم حضوری در این گونه، عبارت است از ذات ماهیت بیوساطت مفهوم، و به سخن دیگر بیوساطت تصور و تصدیق.گونه دوم، علم حضوری وجود شناختی است؛متعلق علم در این گونه، عبارت است از حیث وجود اشیاء بیوساطت مفهوم و بیمداخله علم حصولی تصوری یا تصدیقی.
گزاره سوم:مفهومها و اصلهای بنیادی و همگانی عقل، عارض و لا حق بر عقل نیستند تا بتوان برای ماهیت عقل مرتبهای تهی از آنها در نظر گرفت، بلکه با اینکه نفس الامری هستند، معادل ماهیت عقل میباشند.به این معنی که فرض مرتبهای برای ماهیت عقل که تهی از این مفهومها و اصلها باشد، ممکن نیست.
کوتاه شده گزاره سوم به این قرار است:ماهیت عقل، معادل است با مرتبه تقرر مفهومها و اصلهای بنیادی و همگانی.
از این گزاره، این نتیجه به دست میآید.مرتبه تقرر مفهومها و اصلهای همگانی، معادل است با ماهیّت شناسائی.
از منضمّ شدن این نتیجه به قانون نفس الامری بودن مفاهیم و اصول اوّلیه، این قانون داده میشود:ماهیت شناسایی و نیز ماهیت عقل عام (نه عقل خاص و اکتسابی)معادل است با اکتشاف نفس الامر. این قانون، مبنای نظریه اکتشاف نقدپذیر و استکمالپذیر و مشروط است که آن را با توجّه به نتایج نقادی عقل در برابر تئوریهای تحصّل تجربی و ابطالگری و استقراءگری و حسّیگری پیشنهاد کردهام.
تئوریهای نامبرده تنها در حوزه فلسفه علم تجربی کاربرد دارند.(گذشته از اینکه از نوعی تناقض مبنایی رنج میبرند، زیرا نفی مابعد الطبیعی، مانند اثبات مابعد طبیعی است؛اگر اثبات مابعد طبیعی، مشکل یا محال و یا فاقد معنی باشد، نفی مابعد طبیعی نیز چنین میباشد.) بر خلاف این تئوریها، فرضیه اکتشاف شرطی و انتقادی، علاوه بر فلسفه علم در مابعد الطبیعه و در اخلاق کاربرد دارد.
گزاره چهارم:شناخت ناب، مساوق است با کشف محض واقع به مفهوم گسترده واقع.
بر طبق این گزاره، آنچه در شناسنده که موجود درّاک و فاعل شناسایی است رخ میدهد، چه از قبیل صورت ذهنی باشد، چه از قبیل انفعال و چه از قبیل احساس همراه شده با شناخت، از چیستی شناخت، بیگانه است. شناخت، نه صورت ذهنی است، نه انفعال نفسانی و نه انفعال عقلانی.
صورت ذهنی که صورت علمیه نیز نامیده میشود، ابزار شناخت( ما به العلم)است.بدین جهت میتوان مرتبهای از هستی را در نظر آورد که بیبهرهگیری از صورت علمیه، عالم به معلومات باشد.
برای دانایی و شناسائی، فقط در مرتبههای نقص شدید هستی، به صورت علمیه، نیاز هست. پس در مرتبههای اکید مانند عقلهای کلّی جهانی و یا فراتر از آنها که مرتبه عقل جمعی احاطی رسول خدا(ص)و اوصیاء معصومین(ع)است، جایی برای فرض صور علمیه نمیماند.چون این هستیهای شدید و کامل امکانی که فیض ایجادی و تکمیلی خداوند، آنها را در حدوث و بقاء تدارک کرده است، از یک حیث جامع بهرهمندند که در هر گونه کمال امکانی، عین حیث آن کمال میباشند.به ناگزیر در شناخت ناب، حیث علم آنها مساوق است با حیث شناخت ناب امکانی.
اینک با این نگرش به چیستی دانایی و شناسایی در ممکنات به ویژه در عقول کلیه و موجودات جمعیه، روشن میشود که علم واجب الوجد، تمام حیث علم است، بیهیچ محدودیت و بیهیچ حاجت به فرض جهتی، جز وجوب ذاتی اطلاقی، و حتی بیهیچ نیاز به فرض معلوم برای آن. *
گزاره هفتم:علم بر پایه نقد دستگاه شناخت، به پنج گونه انقسام مییابد:
(*)درباره علم خدا چندین نظر هست، گذشته از آن نظر اصلی که میتواند از آیات قرآن و احادیث قطعیه استخراج شود، به برخی از این نظرها در اینجا اشاره میرود:
1-نظر فلسفه فارابی و ابن سینا که به نظر مشائی اسلامی مشهور است.
2-نظر شهاب الدین سهروردی معروف به شیخ اشراق.
3-نظر میرداماد به خصوص آنچه در تقویم الایمان و الافق المبین تقریر شده است.
4-نظر ملاصدرا.
5-نظر عرفاء که به عنوان نظر عرفان اسلامی در باب علم الهی ارائه میشود.
6-نظر متکلمان امامیه بر مبنای کلام اعم.
7-نظر متکلّمان معتزله.
8-نظر متکلّمان اشعری.
البته از هر کدام از نظرهای یاد شده، چند تقریر تاکون به انجام رسیده است و گهگاه در خلال تقریرهای مختلف، دیدگاههای مختلفی در یک نظر و یک مبنی پدید میآید.
آنچه در متن یاد شد، اشارهای بود به نظر نگارنده در تقریر علم خداوند.این نظر فرعی با اینکه اشتراکهایی با چندی از نظرهای فرعی هشتگانه بالا دارد، از سه جنبه منطقی و شناختشناسی و فلسفی، فرقهایی با آنها دارد. یکم-حضوری.
دوم-علم حصولی، در این دو گونه، آنچه ملاک علم است حضور معلوم است نزد عالم.چه این حضور با صورتی جدا از ذات معلوم باشد، مانند علم حصولی، و چه با صورتی عین ذات معلوم باشد، مانند علم حضوری.
سوم-علم جمعی که مرتبهای از علم است مشتمل بر ملاک یگانهای برای تجمع هر دو علم حضوری و حصولی در یک حیث و یک حضور.این گونه علم، در مرحله شدت وجودی امکان میپذیرد.
چهارم-علم احاطی، این علم به عنوان یک گونه مطرح نیست؛زیرا به تمام معنی مطلق است. علم احاطی ویژه واجب الوجود است و ملاک آن، حضور صورت معلوم یا حضور خود معلوم نیست. نظریه علم احاطی نظریهای است که بر پایه احاطه ذاتی و احدیتی واجب الوجود، به آن رسیدهام.
بر طبق این نظریه، ملاک علم خدا حصول یا حضور معلوم یا صورت عملیه آن نزد او نیست.ذات خدا در هیچ جهت نیازمند به چیزی یا ملاکی نیست.تمام جهت هر چیز و تمام ملاک هر فعلیت، محض ذات او میباشد.پس علم او، مانند قدرت و حیات و دیگر صفات و اسماء، به ملاک احاطه ذاتی خود او است.به این معنی که ذات خدا، بر هر چیز و هر حیث و هر مفروض -هر چند آنها به طور نامتناهی در نامتناهی منظور گردند-احاطه ذاتی و سرمدی دارد و نیاز به استحضار چیزی ندارد.
از اینرو خدا هم به هستی علم دارد، هم به نیستی و هم به موجودات و معدومات و ممتنات و لوازم و توابع اینها به نحو مکرر در مکرر و به قدر نامتناهی در نامتناهی.
این علم از حیث یگانه که حیث احاطه ذاتی است در مرتبه غیر مرتبهای ذات ربوبی، علم حضوری و علم حصولی و علم جمعی است.به هر مفروض و هر شیء در این علم احاطی، نیاز به صورت و دیسه و انگاره و مفهوم و یا فرض حصول چیزی ندارد.
پنجم-علم احدیة الجمعی که همانند علم احاطی ذاتی، ویژه ذات خدا است.و ملاک این علم نیز نمیباشد، مگر خود ذات خدا.بلکه هر سه مرتبه علم که جمعی و احاطی و احدیة الجمعی باشد، در مرتبه غیر مرتبهای و غیر محدودیتی صقع ربوبی، به یک ملاک و یک حیث، به ضرورت ازلیه متقرر است.
بهرهوری از اقسام پنج گانه علم
دو گونه علم حصولی و حضوری با سه گونه جمعی و احاطی و احدیتی که به عنوان یک نظریّه عرضه میشوند، منظرهای بیمرز از موقعیت علم را به نمایش میگذارند.عقل، به عنوان ناظر و کاشف این منظره، با تحلیل و ترکیب خود و منظره یاد شده، در پی شناسایی موقعیت خویش در تمامیت دانش برمیآید، تا دریابد که در دانش ممکن و محدود و جایز الخطاء چه جایگاهی میتواند داشته باشد و این جایگاه را چگونه میشاید یا میباید ارزیابی و سنجشگری کند.
از جمله عمدهترین بهرههایی که از نگاشت منظره پنج گونه علم، حال میآید، این قضیه است:چیستی علم عبارت است از کشف.
بر پایه این قضیه، حصول صورت معلوم یا حضور ذات معلوم، در ماهیت علم، جای ندارد؛ بلکه در تحقق برخی از اقسام علم در مرتبههای فتور امکانی دخالت دارد.
از نتائج این قضیه، غیر ذهنی بودن و غیر نفسانی بودن علم است.گذشته از اینکه به دلیل این قضیه، جسمانی بودن از علم سلب میگردد.از دیگر نتیجههای قضیه مذکور، نفس الامری بودن علم است.
البته در مرتبههایی که علم از حصول و حضور متعلق خود بینیاز میباشد، کشف علم، خالتر و نفس الامری بودنش کاملتر میباشد.بدین جهت علم خدا، نه تنها کشف نامحدود و نفس الامری نامتناهی است، بلکه ملاک نفس الامر برای مراتب علم و درجات دانایی و شناسایی میباشد.
اکنون با نگهداشت گزارههای هفتگانه همراه با آنچه درباره ماهیت شناخت گفته شد، موقعیت عقل در سه منطقه تجربه و مابعد الطبیعه و اخلاق، در سه مرحله بررسی میشود.
مرحله نخست:موقعیت عقل در منطقه تجربه
تعریف تجربه
از جمله تعریفهای تجربه میتواند تعریف ذیل باشد:تجربه( آزمایش)عبارت است از برقرار شدن ارتباط قانونمند میان الف و ب( A و B یا هر نماد حرفی دیگر)از طریق منطبق شدن قانون پیشین عقلی در باب علّیت بر الف و ب بدینگونه که نخست:الف و ب با کمک حسّ دریافت شود، در عین این دریافت حسّی، وجود هر کدام به نظر عقل در ظرف حسّ اثبات گردد.سپس با شیوهای پیشنهادپذیر با کمک قانون علیت، حدس زده شود که(ب)مشروط است به(الف)و هرگاه(الف) پدید آید، (ب)نیز به دلیل شرط بودن(الف)برای آن پدید میآید.مانند:گرما و انبساط فلز.
در آغاز گرما از راه لامسه یا ردیابی علائم گرما و یا گرماسنج احساس شده، سپس انبساط فلز در ظرف وجود گرما، از راه دید و یا ردیابی علائم انبساط، احساس میگردد.آنگاه ممکن بودن و حادث بودن انبساط، به عنوان یکی از عنصرهای تئوری تجربه، جلو میآید.عقل با استدلال عمومی انطباق یافته بر رویداد انبساط به این نتیجه میرسد که انبساط به دلیل حادث بودن و ممکن بودنش بیعلت موجود نمیشود.پس اینک که انبساط فلز تحقق گرفته، باید در جستجوی علتش برآئیم.بسیار چیزها احتمال میرود یا دست کم امکان دارد که سبب انبساط باشند.کار آزمونگر، بررسی و محکزنی چیزهایی است که امکان و احتمال علیت برای انبساط فلز را دارند. سرما، موج هوا، گرما و فرایند مغناطیسی از مجموعه نامزدهای علیت انبساطند.
اینکه گرما به نام علت این رویداد تعیّن مییابد، فرایندی پیچیده و ترکیب یافته از چهار عنصر است به گزارش زیر:
1-امکان علیت گرما.
2-احتمال علّیت گرما بر مبنای تئوری احتمالات شناختشناسانه و عقلیگرانه، نه احتمالات روانشناختی و ذهنیگرانه.
3-روش مختصّهای و نشانهای که از راه مختصهها و نشانههای چندی و چونی و چیستی، رویدادها و چیزها را ردیابی میکند.
4-فرضیه بروز اثرهای خاصیت هر چیز در برد میدان آن؛آنچنانکه از باب مثال، وقتی یک قطعه آهنربا از بالای راهی پوشیده از براده آهن عبور داده میشود، یک میدان میانکنشگر پیدا شده و علامت میدهد.اینکه آهنربا تولید میدان مغناطیسی میکند، در اینجا به طور اصل موضوعی یا مصادراتی مفروض است.از این مفروض، نتیجه میگیریم که اگر چنین میدانی هست، باید نشانههای کنش و واکنش آن در بردی از منطقه آزمون بروز کند.
برای نمونه، هنگامی که عقربه قطبنما در میدان آهنربا از قطب منحرف میشود، بر طبق قانون علّیتی، یک علت یا یک مجموعه همچون علت در بین وجود داشته که عقربه را از جهت قطب چرخانده است.برای تعلیل چرخش عقربه، ناگزیریم در راستایی که عقل عامّ بار میدهد، جستار بورزیم.این تعلیل در سه راستای متعامد انجام میپذیرد:
اگر از تجربه بیاغازیم، اول راستای عرضی است که خدا اسباب اعدادی طبیعی را به طور تدبیر و تسخیر شده در آن راستا تقریر کرده است.
دوم، راستای طولی است که خدا اسباب اعدادی فرا طبیعی را در آن مقرّر داشته تا افاضه ایجادی او از معبر سلسله طولی انتشار یافته و در سراسر سلسله عرضی پخش گردد.
سوم، راستای احاطی است که بر پایه آن، توضیح داده میشود که چگونه همه ممکنات عرضی و طولی در همه مرتبهها بیهیچ میانجی، به واجب الوجود نیازمندند.
حال با نظر داشت این راستاها گوییم:جستار عقل برای یافتن علّت پدیدهای به نام(ب)در منطقه تجربه، میتواند هم در یک کدام از این راستاها و هم در همه آنها باشد.
اگر در راستای عرضی که شبکه جایگاه( زمان و مکان)را دربرمیگیرد، به جستجوی علّت(ب) برآید، در اینصورت علت(ب)که(الف)در نظر گرفته شده است، در منطقه جایگاهی وجود دارد و در آن منطقه باید سراغ(الف)را گرفت.
علم الطبیعه( دانش طبیعت)که فیزیک بخشی از آن است، علل رویدادها را در همین منطقه پی میگیرد.
مجموعههای معلولها و علّتها در شبکه ترتّب جایگاهی، هر دو از قبیل اشیاء واقع در این شبکهاند و از راههای تجربهگرانه بر پایهای عقلی ردگیری شده و شناسائی میشوند.با این وصف، جهت علّیت، جهتی مابعد طبیعی است، حتی آنجا که علّت معدّة یا فاعل طبیعی را مطالعه میکنیم.
به این دلیل، هر گونه علم الطبیعه در بردارنده گونهای مابعد الطبیعه است که بنیاد آن علم طبیعی را میسازد و به استدلالها و آزمونهای آن سامان میبخشد.اگر عقل در دو راستای طولی و احاطی، بخواهد علت رویدادهای جایگاهی را شناسایی کند، در آن صورت، علت جستجو شده، حقیقت مابعد طبیعی است، که به ضرورت منتهی میشود به واجب الوجود بالذّات، بیآنکه نیازی به کاربرد دور و تسلسل باشد.گرچه چون دور و تسلسل باطل است، همه اسباب و شروط از راه ابطال دور و تسلسل نیز به واجب منتهی میگردند.
در اسباب سلسله عرضی هم، چون جهت علّیتی به طور حقیقی از شبکه جایگاه فراتر است، همه جهات تعلیلی به واجب الوجود استناد یافته و به او منتهی میشود؛چه از طریق ضرورت نیاز حادث و ممکن به واجب الوجود، چه از طریق تقریرهای برهان صدّیقین و چه از طریق مشهور بطلان دور و تسلسل.
از اینجا روشن میشود که جستار و استدلال تجربیگرانه در سلسله عرضی جهان، آنگاه به کمال میرسد که به شبکه ترتب زمان مکانی حوادث بسنده نگردد و راستای طولی و احاطی علل، به عنوان مبنای تعلیل عقلی و تجربی مدّنظر قرار گیرد.
با این کار، روشی چند سویه پا میگیرد که به یک مسأله علمی از چند دیدگاه مینگرد.این روش مبتنی است بر وحدت ماهیت استدلال در کلّ دانش، و بر اشتراک دانشهای تجربی و غیر تجربی در عناصر اصلی اکتشاف؛بدون اینکه تمایز آنها از یکدیگر در زمینههای ویژه و در روشهای مخصوص از میان برود.
پیامد تعریف تجربه
آنچه درباره شناسایی تجربه گذشت، برای مشخص کردن موقعیت عقل در تجربه است.با مشخص شدن این موقعیت، از یک سو دانسته میشود که تجربه چگونه پیوندی با عقل دارد و از دیگر سو آشکار میگردد که دانش فراتجربی از راه عقل چگونه با دانش تجربی، مرتبط میباشد.
در همین راستا، این امکان به دست میآید که راههای گذر از هر کدام از این دو گونه دانش را به دیگری پژوهش کنیم.
بر طبق تعریفی که در فصل پیش برای تجربه یاد شد، تجربه فرایندی حسی و عقلی است، به طوری که هر یک از دو جنبه حسی و عقلی آن در هم تنیده میباشد.
تندیگی حس در عقل به این معنی است که حس، به یک پدیده عقلی تبدیل گردیده است. زیرا پدیده حسی در مرحله اول، تحت عنوان موجود ادراک میشود و این اولین تحول شیء حسی به وجه عقلی است.در مرحله دوم، تصوری محدود از پدیده حسی تحقق میگیرد.
این تصور محدود تصوری و همگانی و کلی گونه است که قابل حس شد و تخیل شدن نیست و تنها میتواند به طور کلی مضاف به حسیات درک شود.
در مرحله سوم پدیده حسی، یکسره از حس و خیال میبرد و به صورت معنای عقلی محض در میآید.
در هر قضیه تجربی، چنین روندی از حس محض به عقل محض در کار میباشد.همه موضوعها و محمولهای حسی که تجربه به آنها تعلق مییابد، این مسیر از حس به قل و از جزئی به کلی را در سه مرحله میپیمایند.
از طرف دیگر، جنبه عقلی که مفهومها و اصلهای پیشانه را فرا میگیرد، بر دادههای تجربه انطباق مییابد و ارتباط قانونمند آنها را به طور شرطی کشف کرده و معین میسازد.این انطباق یافتن و ارتباط دادن، دو جریان عقلی است که فارغ از قید ذهن شناختی و روانشناختی دانائی و شناسائی را نتیجه میدهد، و واقع را بر عقل عرضه کرده و انکشاف میبخشد.مقصود از اینکه دو جریان انطباق و ارتباط، انکشاف واقع را موجب میشود، نفی آن نظر است که میگوید:
روند کلی سازی جزئیها و قانونمند شدن تجربهها، یک روند سامانگر و انتظام بخش است که فقط رویدادهای طبیعت را در دید ما هماهنگ میکند و هرگز راه به آن سوی نظم معرفتشناسانه نمیبرد، تا از رهبردش به آن سو واقع بیرون از دستگاه شناخت را بر این سو عرضه کند.
نظر یاد شده، در شاخه غربی فلسفه شاید نخست به گونهای خام از سوی دیوید هیوم (David hume 1776-1711 م)ابراز شده باشد. نظر هیوم در تفسیر قانون تجربه، از دو پاره گسسته از هم و ناهماهنگ فراهم میآید:
نخست، نامحسوس بودن رابطه علیت است.
دوم، عادت بودن آن به صورت پدیدهای روانشناختی.
در بین پاره نخست و پاره دوم، چند خلأ هست که پر نشده و برای رسیدن به پاره دوم، از طفره استفاده شده است.
بگذریم از اینکه تفسیر علیت از راه عادت، از تناقض خالی نیست.
پس از هیوم، کانت این نظر را در ساختار فلسفه نقدی و استعلائی خود تعبیه کرد و عنصر عادت را از آن کنار گذارد و عنصر علیت استعلایی و مقولی را جایگزینش ساخت.
وی از نامحسوس بدن علیت، مانند هیوم، نفی آن را نتیجه نگرفت؛بلکه عقلی بدن آن را استخراج نمود.لیک از آنرو که کلّ سازه مقولهها و کلّ سازه سهش زمان و مکانی را تبدیل کرد به دو سازه صوری و تنظیمی تهی از کشف واقع بیرون از اندیشه، به ناگزیر فلسفه خود را به فلسفهای مقولهگرا و انتظام بخش(نه کشف کننده)تبدّل داد، و با این همه ویژگی عینی بودن ( ابژکتیو بودن)را برای آن از جهت انطباق مقولههای فاهمه و صورتهای پیشین سهش حسی بر دادههای حواسّ، نگهداشت.گرچه نتوانست فلسفه نظری کانت با این دگرگونی، از یک نظام فلسفی، به یک نظام فلسفه علم در مرحله کاربرد، دگرگونی یافت؛گرچه از جنبه تئوریگرانه چنین نشد و خصلت فلسفی خود را از کف نداد.
تعیین موقعیت عقل در دانش تجربی و حسّی
الف-دانش حسّی، عبارت است از:علم به بود و نبود متعلقات حس و اینکه هر محسوسی همان محسوس است.( حمل شیء بر خود به حمل اولی مفهومی یا هوّیتی.)
این دانش، منوط به تجربه به معنی فنّی آن نیست، همینکه چیزی از راه حواسّ ادراک شود و مفهومها و اصلهای عقلی آن را در بر گیرند، کفایت میکند برای پیدایش دانش حسی برای عقل.البتّه صرف حس شدن، برای دانش حسسی کفایت نمیکند.زیرا صرف حس شدن، معادل است با خود حس شدن و بدون شناختی از بود و نبود و بدون شناختی از حمل آن بر خود و از سلب نقیضش از آن.
این نشان میدهد که بخش عمده ملاک دانش، همان جنبه معقول هر چیز است.خود شیء، تنها مادّه خام است و تنها هنگامی که معقول شد، از طریق معقول شدن به یک محتوا تحوّل مییابد.
ب-دانش تجربی، عبارت است از کشف ارتباط قانونمند رویدادها و کشف علل رویدادها، آنگونه علّتهایی که خود در سپهر رویدادها قرار ندارند و همچنین کشف آرایشها، ترکیبها، جزئها، خاصیّتها و فرایندها برای پدیدههای طبیعت، در شبکه زمان و مکان( جایگاه).
بخشی از علم النفس بر وفق این شناسه از تجربه، خواهد توانست با نگهداشت جنبه فراتجربی در قلمرو دانش تجربه درآمده و افزون بر پژوهش عقلی محض، از پژوهش تجربی که عقلی آمیخته با حس است بهره ببرد.امکان چنین بهرهوری دوگانه از تجربه و فراتجربه، در گرو نظریه وحدت ماهیت استدلال در دو منطقه علم طبیعی و علم مابعد طبیعی میباشد.
این نظریه میگوید:عنصرهای سازنده استدلال و نیز صورتهای منطقی آن در هر دو منطقه یکسانند.اختلاف دو منطقه علم، به روشها و متعلقها و مضمونها و ابزارهای هر کدام اختصاص دارد.
با این نظریه، خلأ میان طبیعت و مابعد طبیعت پر میشود، و پژوهشگر بیمشکلّ فنّی، قادر خواهد بود از علم تجربی به علم غیر تجربی گذر کند و حفرههای راهه دانش را با بهرهگیری از دانشهای آن سوی تجربه هموار سازد و حلقههای زنجیره شناخت را پیوسته گرداند. به همین روال، اندیشمند و تحقیقگر مابعد طبیعی، قدرت خواهد داشت از یکسو دامنه علوم مابعد طبیعی را در منطقه تجربه بگستراند، و از دیگر سو، با استفاده از کشفها و تئوریهای تجربه بر وسعت نظریههای فراتجربی بیفزاید.نتیجهای که از رابطه دو جانبه این دو منطقه به دست میآید:مکمّل بودن هر یک برای دیگری است.
این تتمیمگری دو سویه، در بین علم الطبیعه و مابعد الطبیعة، معلول ناسازگاری آن دو نیست، تا به برداشت تخالف یا تعارض آنها بینجامد، زیرا در این دو سپهر، هر یک بخشی از افق واقع را نشان میدهد.
روشن است که در واقع هیچ تخالف و تعارضی ممکن نیست، و به این دلیل، افق واقع، یک افق پیوسته و سازگار است و دانشهای این افق با هم به طور منطقی و عقلی توافق دارند.
پردازش عقل در حس و تجربه
با شرحی که از علم حسّی و علم تجربی آورده شد، زمینه برای پرداخت موقعیت عقل در دانش منطقه تجربه آماده میباشد.
این پردازش در چند فراز ذیل بر مبنای نتیجههای نقادی عقل، به اختصار، گزارش میشود:
فرازهای عقل در پرداخت تجربه
فراز اول:کشف و تقریر هست و است و نیست.
این کشف، بنیادیترین و گستردهترین خاصیّت عقل است، همچون معادل تامّ ماهیت دانائی و شناسائی بدون مشروط بودن به وضعیت ذهنی یا شخصی و یا نفسانی.
همچنین تقریر کشف مزبور، اصلیترین و عمومیترین کنش عقل است.(عقل در برخورد با داده یا استخراج شده و یا فرض شده)نخست کشفی پیشین، در سه مقوله یاد شده دارد، سپس آن کشف را در قالب منطقی قضیه که از خود عقل آمده به طور عامّ، تقریر میکند و از اینجا به بعد نوبت به احتمال و انکشاف تعلیقی و تقریر تقییدی میرسد.
از باب مثال، وقتی صورت یک چشمانداز زیبا از کوه و درخت و جویبار و آسمان آبی با خورشید رخشان همراه با نوای قمری و آوای بلبل و آهنگ رود روان، از راه حسهای بینائی و شنوائی به عقل داده میشود، پیش از هر چیز عقل، این منظره را برای خود آن ثابت میبیند، و ثابت تقریر میکند ( حمل اوّلی هویّتی).این ثبوت، یک هستی رابط است.
در مرتبهای پیشتر از این، درک میکند که منظره موجود است.چه اینکه بعد از این دانسته شود که واقعی بوده یا واقعی نبوده است.هستی درک شده در اینجا، تقرّر ذات را در مرحله موضوع عقد الوضع منظره بیان میکند.این تقرر، برای هر شیء ادراک شده در مرتبه ادراک شدن عمومیت دارد و با وجود نداشتن شیء ادراک شده، در فراتر از ادراک تنافی ندارد.
در همین مورد، اگر ادراک از شمول برخوردار باشد، وجود کشف شده، وجودی واقعی در فراتر از ظرف ادراک میباشد.از همینرو، عقل عمومی واقعی بودن هستی جهان خارج از ادراک را کشف میکند، بیآنکه در تعاریف و اصول خود دچار اشکال شود.
این واقعیت در موردی که هستی، ضرورت ازلی دارد واقعیت وجوبی است که منحصر است به واجب الوجود و در موردی که هستی، امکان خاص و امکان فقری دارد، واقعیت امکانی است که عبارت میباشد از ماهیت امکانی و وجود امکانی.
فراز دوّم استخراج ماهیت اضافی و ماهیت کلّی
عقل پس از برخورد با آنچه از راه حسّ یا از راه علم حضوری ماهوی یا وجودی به او داده میشود، شروع میکند به شناسائی آن.در این کار، علاوه بر آنچه در فراز اول یاد شد، به فرایندی دست مییازد که از طریق آن بر تعمیم ادراک خود قدرت پیدا میکند.این فرایند عبارت است از دو بخش:
در بخش اول، علم حسی و علم حضوری به علم حصولی تحول مییابد؛به این معنی که مفاهیم و اصول عقل، بر دادههای حسی و حضوری منطبق شده و دادهها از موقعیت حسی و حضوری به موقعیت دیگر گذر کرده و به موضوعها و محمولها و معنیها دگرگون میشوند.
در بخش دوم، ماهیت در دو عرصه وهم و عقل، استخراج میگردد.ماهیت در عرصه وهم به جزئیات مرتبط است و در عرصه عقل، به تمامی خود کلّی شده و از جزئیات جدا میافتد.
فراز سوم، تقریر تصورهای عام و قضیههای ضروری که به طور پیش از تجربی تحقق دارند. مانند تصورهای بود و نبود و است، و مفاهیم شیء و این و آن.و معانی امکان و امتناع و وجوب.یا مانند قضیه احتیاج ممکن به علت و احتیاج ممکن به واجب.یا مانند قضیه احتیاج حادث به علت و احتیاج حادث به قدیم.
فراز چهارم، تقریر قضیههای همگانی.
مانند بطلان دور، بطلان تسلسل و بطلان شیء مستلزم تکرّر، از آن حیث که مستلزم تکرّر است.
فراز پنجم، ترکیب تصورهای عام در تصورهای جامع و ترکیب قضیههای ضروری و همگانی در مجموعه اصول، و سپس مندرج کردن ماهیتهای استخراج شده، در دامنه قوانین و تعاریف برآمده از مجموعه تصورات و اصول.
فراز ششم، پژوهش برای تعاریف اشیائی که در تجربه قرار میگیرند.فراز هفتم، کشف و آشکارسازی قوانین پیشین طبیعت.
فراز هشتم، کشف فرضیههای مشروط و آزمونپذیر.