تاریخچه اجمالی تجربه گرایی و واکنشهای متعارض با آن
آرشیو
چکیده
متن
مقدمه
در مورد منشأ شناخت(شناسایی)انسان و ملاک اعتبار یا عدم اعتبار معرفت انسان در طول تاریخ فلسفه، نظریات مختلف و متنوعی ارائه شده است؛ ولی از یک جهت میتوان همه این نظریات متفاوت فلاسفه متقدم، متأخر و معاصر را به سه دسته کلی تقسیم نمود:
1-مکتب اصالت تجربه، تجربهگرایی، مذهب تجربی، تجربه باوری.(empiricism)
2-مکتب اصالت عقل، عقلگرایی، مذهب عقلی، عقل باوری.(rationalism)
3-مکتب اصالت عقل تجربی، مکتب اصالت تجربی عقل، مذهب عقلی تجربی.empiricism) (rationalism
هر یک از این مکاتب سه گانه در طول تاریخ فلسفه در چهرههای مختلف و با ارائه نفسیرهای متفاوتی ظهور نمودهاند، ولی مشترکاتی بین
تفسیرهای متفاوت این سه مکتب وجود داشته است.
1-مکتب اصالت تجربه
این مکتب اصول اولی عقلی را حاصل تجربه و نتیجه قوای حسی میداند؛به بیان دیگر، تجربهگرایی به معنای کلی و وسیع به نظریهای اطلاق میشود که کل معرفت ما نسبت به جهان خارج را مأخوذ از تجربه میداند.بر این اساس، علم ما به این اصول عقلی به نحو اولی و ما تقدم (1) نیست بلکه به نحو ما تأخر (2) است.
بر اساس این مکتب، پس از اینکه حواسی برای ذهن، احساسات یا تصورات را فراهم کرد، ذهن شروع به فعالیت میکند، قبل از آن مثل کاغذ سفیدی است که هیچ چیز بر روی آن نوشته نیست، تمام مصالح را تجربه فراهم مینماید، عقل روی این مصالح کار میکند.
با این توضیح میتوان گفت که درواقع دو فرق عمده میان تجربهگرایان و خردگرایان وجود دارد:
1-تجربهگرایان کل علم و آگاهی ما نسبت به جهان خارج را مأخوذ از تجربه میدانند، امّا عقل باوران این نکته را قبول ندارند.
2-اختلاف دوم در مورد این مسأله است که آیا ما قضایای ترکیبی پسینی داریم یا نه؟
تاریخچه اجمالی تجربه باوری
وقتی به تاریخ یونان برمیگردیم، بعضی از چهرهها و شخصیتها را مییابیم که میتوانیم آنها را به عنوان پیشتازان تجربهگرایی معرفی کنیم.یکی از این شخصیتها معاصر سقراط دموکریتمس (3) (ذیمقراط)اهل آبدرا میباشد که شاگرد لوکیپوس و همراه این استاد، به نحله اتمی(طبیعت از اتمها تشکیل یافته است)متعلق است.
ولی شاخصترین چهرههلی تجربهگرایی در یونان قدیم سوفسطائیان بودند.سوفیسم با فلسفه پیشین یونان، از سه جهت اختلاف داشت که عبارتند از:
1-اختلاف در موضوع، موضوع بحث فلسفه یونان درباره جهان کبیر(عالم هستی)بود، اما مکتب سوفیسم موضوع بحث خود را انسان و تمدن و عادات انسان0جهان صغیر)قرار داد. چنانکه سوفوکلس میگوید:«معجزات در جهان بسیار است، اما هیچ معجزهای بزرگتر از انسان نیست»
2-اختلاف در روش، فلسفه پیشین یونان مشاهده تجربی را نفی و طرد نمیکرد، اما بیشتر دارای ویژگی استنتاجی یا قیاسی بود.فیلسوف، ابتدا اصل کلی و مقوم نهایی خود را وضع میکرد، سپس پدیدههای جزئی را بر حسب آن نظریه تبیین میکرد.اما سوفسطائیان ابتدا به گردآوری مشاهدات درباره امور جزئی میپرداختند، بعد
تلاش میکردند که از این امور نتایج نظری و عملی بگیرند و از جمعآوری معلومات گوناگون و استنباط نتایج مختلف، بدینجا رسیدند که محال است انسان بتواند یک معرفت یقینی و قطعی به دست آورد.تمام معرفتهای انسانی نسبی است.
با این توضیحات، میتوان بیان نمود که روش سوفسطائیان«تجربی و استقرایی»بوده است.
3-اختلاف در هدف:فلاسفه پیشین یونان میخواستند حقیقت عینی درباره جهان را بیابند، و از بررسی و تحقیق درباره جهان بیشتر هدف نظری داشتند تا هدف عملی، اما سوفسطائیان برعکس فلاسفه به حقیقت عینی جهان توجهی نداشتند، هدف آنان عملی بود نه نظری و مقصود آنها تعلیم هنر زندگی و نظارت و تنظیم آن بود. (4) در میان فلاسفه متأخر یونان، شکاکان را نیز میتوان به عنوان نمایندگان تجربهگرایی دانست.اینان در مقابل فلاسفه یونان که قایل به شناخت قطعی و یقینی بودند، در امکان دست یافتن به چنین شناختی شک نمودند.
کارنئادس(قرن دوم-ق.م)تشخیص داد که قیاس نمیتواند شناخت یقینی عطا کند؛زیرا قیاس صرفا به استنتاج نتایج از مقدمههای داده شده میپردازد و نمیتواند صحت اصول بدیهی را اثبات کند.او معتقد بود که شناخت مطلق، برای اداره زندگی روزمره ضروری نیست؛بلکه گمانی که متکی بر قراین و شواهد مناسب باشد برای اعمال انسان کافی است.کارنئادس با دفاع از«گمان و احتمال»پایههای موضع تجربهگرایانه را در محیطی مستقر کرد که در آن محیط، قطعیت ریاضی تنها شکل جایز شناخت تلقی میشد.مکتب شکاکان طی قرنها ادامه یافت.سیصد سال پس از کارنئادس سکتوس امپیریکوس(حدود 150 م) خلاصهای از عقاید شکاکان گذاشته را به رشته تحریر درآورد.او خودش یکی از نمایندگان برجسته مکتب پزشکان تجربی (5) است که میکوشیدند تا علم پزشکی را از زواید نظری و پیشفرضهای غیر تجربی پاک نمایند.
ابن میثم، از فیلسوفان عرب را نیز میتوان جزء تجربهگرایان به حساب آورد که کار و تلاش او در باره نورشناسی فیزیولوژیکی قابل توجه بوده است.در میان فیلسوفان قرون وسطی میتوان تا حدی از روجر بیکن، پیتر اورئولی ویلیام اکامی (6) و همچنین قدیس توماس آکویناس نام برد. آکویناس معتقد بود که همه تصورات و شناخت طبیعی ما بر پایه تجربه استوارند و تصورات فطری وجود ندارد.به علاوه آکویناس اذعان داشت که ادراک حسی و دروننگری یا مراقبه نفسانی سرچشمههای تصوراتند.اما او دروننگری را تابع ادراک حسی میدانست، بدین معنی که توجه انسان، نخست به اشیای مادی بیرونی معطوف میشود، بعد به دروننگری میپردازد.البته فیلسوفان قرون وسطی را تجربهگرای واقعی نمیدانند، چون تجربهگرای حقیقی و ناب کسی است که به نفعی هرگونه الهیات و ما بعدالطبیعه میپردازد، اما این افراد سخت تعلق به الهیات داشتند. (7)
با پیدایش علم نوین(حدود 1600 م)تجربه- گرایی، جان بیشتر یافته و توانسته در برابر عقلگرایی عرض اندام نماید.یکی از شخصیتهای دوره جدید فرانسیس بیکن(1561- 1626 م)است.به نظر بیکن چیزی که عقل بر شناخت حسی میافزاید، ایجاد روابط و نظم و نسق میان ادراکات حسی است.
بیکن برای تقویت تجربهگرایی به منطق قیاسی ارسطویی حمله کرد و به جای روش قیاسی، روش استقرائی را پیشنهاد داد؛چون معتقد بود که روش قیاسی نمیتواند به ما راه پیشبینی درباره آینده را
تعلیم دهد.بدین خاطر در مقابل کتاب«ارغنون» ارسطو کتابی به نام«ارغنون جدید»سرنوشت که بر روش استقرایی تأکید مینماید.البته او به ضعفهای روش استقرایی نیز آگاهی داشت.برای برطرف کردن این ضعفها او روشی را ابداع کرد که«همان طبقهبندی امور مشاهده شده بر حسب یک صفت مشترک»میباشد. (8)
بعد، جان لاک(1632-1704)ظهور کرد.او در کتاب خود به نام«پژوهش درباره فاهمه انسانی)به رد قول دکارت در مورد«فطری بودن بعضی از معلومات انسانی»پرداخت، و ادعا کرد که همه مفاهیم حتی مفاهیم ریاضیات و منطق از طریق تجربه به ذهن میآیند.
در قرن هیجدهم دیوید هیوم انگلیسی تجربه باوری را، به حد بالاتر از جان لاک رساند.او سعی کرد در کتابی به نام«تحقیق درباره فاهمه انسانی» مبانی تجربه باوری را اعتلا بخشد.کندیاک فرانسوی نیز مثل هیوم، در صدد اعتلای تجربه- گرایی بوده و کتابی به نام«طرح نامه احساسات» (19) برای اثبات دعاوی تجربهگرایی نوشته است.اما او نه تنها به پایه هیوم، بلکه حتی به پایه«جان لاک» هم نمیرسد.
در قرن نوزدهم دانشمندانی مثل جان استوارت میل(1801-1873 م)در انگلستان، آگوست کنت (1798-1857 م)هیپولیت تن(1828-1893 م)در فرانسه با توجه به آراء هیوم، درصدد مقابله با خردگرایان برآمدهاند.شاید به خاطر اعتقاد به «تجربه بیواسطه شهودی»هانری برگسن(1859- 1941 م)را نیز بتوان در زمره تجربه باوران به حساب آورد.
در قرن بیستم چهرههای مختلف مکتب پوزیتویسم، در واقع ادامهدهندگان راه تجربه- گرایان میباشند.
مکتب اصالت عقل
این مکتب در شکل افراطی آن به نظریهای اطلاق میشود که راه معرفت به جهان خارج را تنها از راه عقل که جدای از راه تجربه است، میداند.اما گاهی به نظریاتی اطلاق میشود که اصول عقلی (بدیهیات عقلی)را مکتسب از تجربه نمیدانند. بدین معنی که تجربه در ثبوت این اصول عقلی هیچ تأثیری ندارد، اما برای آگاهی ما نسبت به این اصول عقلی، تجربه به عنوان یک علت معده میتواند مؤثر باشد.
یکی از عمدهترین ادعاهای خردگرایان این است که ذهن انسان نیرویی دارد که به وسیله آن میتواند حقایق مختلفی را درباره عالم هستی با یقین بشناسد که این شناخت از طریق صرف تجربه مقدور نیست.عقلگرایان ریاضیات را نمونه اعلای معرفت انسانی میدانستهاند، چون استدلالش یقینی و پیشین(ما قبل تجربی)است. سعی میکردند نظام فلسفی مشابه نظام ریاضی ایجاد نمایند و اینها به خاطر مجذوبیت فراوان نسبت به ریاضی از نظر روششناختی، تک روشی (10) بودهاند؛یعنی همان روش ریاضی را پیشینه خود قرار میدادهاند.
براساس تفسیر معتدلتر عقل باوری، عقل تنها راه معرفت نسبت به جهان خارج نیست، بلکه غیر از معرفت عقلی معرفت حسی و تجربی نیز معتبر است.
تاریخچه مکتب اصالت عقل
در یونان قدیم یکی از مهمترین چهرههای عقلگرا «افلاطون»است.افلاطون با ارائه«ایده»یا عالم مثال به تعبیر مترجمین اسلامی، کمترین نقش را برای حس و تجربه قائل شد و آنگونه شناخت و شناسایی را معتبر و اصیل دانسته که دارای دو صفت
مهم«کلیت و ثبات و عدم تغییر»باشند.چون ادراکات حسی دارای هیچ یک از این دو نیستند، به نظر افلاطون، ادراکات حقیقی نیستند، و ما را با چهره واقعی عالم هستی آشنا نمیگردانند.آنچه را ما با کمک ادراکات حسی درمییابیم، به نظر افلاطون در واقع سایههایی بیش نیستند، صاحب این سایه در عالم دیگری«عالم ایدهها یا مثل»است. ایشان برای بیان مقصود خود تمثیل غار و انسانهایی را مطرح میکند که فقط از مشاهدات و تجربیات استفاده میکنند.زندانیان در غل و زنجیر تا زمانی که در این اسارت میباشند، نمیتوانند به کنه و حقیقت بیرون غار پی ببرند.راه رهایی از این اسارت را استفاده از عقل و ادراکات عقلی برای فهم «ایدهها یا مثل»میداند.
برخی از محققین (11) علت معتبر ندانستن تجربه از سوی افلاطون و حکمای قدیم را این دانستهاند که آنها سخت به این مطلب پایبند بودهاند که«آنچه در حقیقت واقعی است باید تغییرناپذیر باشد».دلیلشان هم این بود که آنچه متغیر است ذاتا مشتمل بر تناقض است، زیرا در زمانی یک قسم است و در زمانی دیگر به آن قسم نیست.(دلایل دیگری هم برای اثبات این که آنچه متغیر است دچار تناقض است، ارائه میکردهاند)و آنچه مشتمل بر تناقض است محال است که وجود داشته باشد.تجربه از آن رو که اعیانی را منکشف میسازد که متغیر است، پس آنچه را بر ما عرضه میدارد اصل واقعیت نیست، بلکه ظاهر و نمود آن است.فقط فکر مستقل از تجربه یعنی عقل است که میتواند ما را با واقعیت آشنا سازد.
آگوستینوس از چهرههای عقلگرای قرون وسطی است.افکار او تحت تأثیر افکار افلاطون و بالاخص افلوطین بوده است؛منتهی درباره معرفت شناسی مقداری با افلاطون تفاوت دارد.به نظر افلاطون نفس انسان قبل از تعلق به بدن در عالم دیگر بوده، که بیواسطه نسبت به ایدهها، علم و آگاهی داشته، اما به نظر اگوستینوس ما هر دفعه که به صدور حکمی میپردازیم، در نور مخصوصی که خدا مبدأ اشراق آن به ماست، دستور و نمونهای را که باید مطابق آن حکم کنیم مشاهده مینماییم.او برای اثبات نظرش که مبدأ حکم ما«اشراق خدا بر ماست»روی کلیت و ضرورت اصول عقلی تکیه میکند و میگوید:«چون معلوماتی هست که همه مردم واجد آن هستند، این عمومیت معلومات را فقط با تصدیق به اینکه کلیه مردم هستند تبیین نمود.همچنین ما دارای معلومات ضروری و ثابتی هستیم که البته در ذهن ما که امری ممکن و متغیر است شناخته نشده است، پس لامحاله در وجودی ضروری و لا یتغیر شناخته شده است.» (12)
رنه دکارت
یکی از جدیترین چهرههی خردگرا در قرون جدید، رنه دکارت(1596-1650 م)فرانسوی است.دکارت به ریاضیات علاقه زیادی داشت؛ نظام معرفت یقینی که در ریاضیات میدید، در سایر علوم نمیدید، لذا درصدد برآمد، که نظام فکری و فلسفی ایجاد کند که مثل ریاضیات مبتنی بر«اصول موضوع، اصول متعارف» (13) تردیدناپذیر باشد. پیریزی فلسفه با شکل ریاضی، نطفه خردگرایی نوین فلسفی در قرون جدید میباشد.او کارش را با شک روشمند آغاز کرد، و گفت اگر در هر چیز شک کنم، در خودم دیگر نمیتوانم شک کنم.
بعد میگوید:لازمه اندیشه، موجود کاملی است که بایستی بیرون از اندیشه باشد، از این راه به اثبات خدا میپردازد.خدا چون موجود کاملی است و فریبکار نیست نمیگذارد ما از واقعیت جهان غافل بمانیم، از این طریق به اثبات واقعیت پدیدههای
بیرونی میپردازد، که مهمترین شیء خارجی نزد ما بدن ما است.
او از طریق چند مفهوم پیشینی«اندیشه امتداد و خدا»که شبیه اصول موضوع ریاضی هستند.سعی نمود درخت معرفتی ایجاد کند، ریشهاش ما بعدالطبیعه و تنهاش طبیعیات و شاخههایش سایر علوم است. (14)
او منشأ صور ذهنی را با«نظریه فطریت»تبیین کرد و به این نظریه متمایل شد که صورتهای ذهنی مکتسب از تجربه نیست، بلکه فطری است.یعنی ما با آنها متولد میشویم و خداوند آنها را در ضمیر ما نهاده است.این نکته قابل تذکر است که نظریه دکارت در مورد«صور فطری»دارای ابهاماتی است، چون ایشان در مواضع مختلف در مورد آن اظهارنظرهای مختلفی کرده است.
بر حسب نظر معمولی دکارت تمام معرفتهای ما فطری نیست و عده بسیاری از صورتهای ذهنی ما، مأخوذ از حواس است.این گونه صور را صورتهای عرضی نام نهاده است. (15) مانند صور ذهنی حرارت یا تلخی یا سرخی و...با این نوع صورتهای عارضی است که ما میتوانیم چیزهایی را که هرگز ندیدهایم تصور کنیم.مثل تصور اسب بالدار و اموری از این قبیل، که دکارت آنها را با نام «صورتهای جعلی» (16) یاد کرده است. (17) اما عده معدودی صور فطری وجود دارد که منطقا باید صورتهایی از کیفیات و خواصی باشد که ما در عالم تجربه خود هیچ نمونهای از آنها ندیدهایم.مانند:
صورتهای علمی کامل و ضروری و کلی، و مفهومهای ریاضی نقطه و خط و نظایر آنها.دکارت تعداد این نوع صور را به عده قلیلی که در اصطلاح ارسطویی به نام مقولات خوانده میشود باز گردانیده است.
لیکن در موارد دیگر صورتهای فطری را متعدد دانسته و قائل شده است به اینکه ما واجد صورت علمی ذات همه اشیاء هستیم و صور ذهنی، به غیر از صورتهای جعلی، همه فطری است و حتی کوران تصور روشنایی را دارند و به ذات آن شناسا هستند و حواس فقط وجود نور را بر ما معلوم میدارد.
نظر دکارت راجع به فطری بودن صور ذهنی گاهی بیشباهت به نظریه افلاطونی نیست.چنانکه نوشته است که:«به نظرم نمیآید که چیزی تازه بیاموزم، بلکه آن چیزی را که از پیش میدانستم به خاطر میآورم، یعنی به چیزهایی که در ذهن من بوده و من فکر خود را بدانها متوجه نساخته بودم واقف میشوم.» (18) اما در جای دیگر در ردّ انتقاداتی که به وی شده است، نظر دکارت به نظریه متعارف نزدیک میشود و گویی بر مذهب اصالت تجربه رفته است.
باروخ بندیکت اسپینوزا
اسپینوزا(1632-1677 م)او نیز یکی از چهرههای بزرگ عقلگرا میباشد.عمدهترین کتاب او «اخلاق»است.او با پیروی از براهین اقلیدس در اثبات قضایای هندسی، به کمک چند تعریف، چند اصل موضوع و قضیه دست به اثبات حقایق ما بعدالطبیعی و اخلاقی میزند.
او در رساله«بهبودی عقل»نظر خودش را درباره علم انسانی بیان میکند و از اینجا میتوان به «معرفتشناسی»او پی برد.او علم انسانی را به چهار قسم تقسیم کرده است:
1-یکی آنچه از زبان عامه مردم یاد میگیرد، مثل علم هر کس به تاریخ ولادت خودش.
2-آنچه با تجربه اجمالی برای ما معلوم میشود، مثلا درمییابیم آب برای رفع تشنگی و غذا برای رفع گرسنگی مفید است.اسپینوزا در کتاب علم اخلاق این دو علم را یکی کرده و آن را
معرفت ابتدایی نامیده یعنی این نوع شناخت ارزش چندانی ندارد.شناختی که از آن معتبرتر است شناخت(علم)تعلقی است.علمی که از رابطه علت و معلول و مرتبط ساختن جزئیات به قوانین کلی بدست میآید.این شناخت را در کتاب اخلاق درجه دوم معرفت خوانده است.اما علم حقیقی به نظر او آن است که به وجدان و شهود حاصل شود و این علم است که خطا در آن راه ندارد و چون با معلوم منطبق است، موجب یقین است، بلکه علم حضوری و ضروری است و علم به خدا از طریق این علم به دست میآید این علم را در درجه سوم معرفت و آخرین درجه میداند.
در قرن نوزدهم فیلسوفان حوزه اسکاتلند که طامس رید(1710-1796 م)مؤس آن و دوگالد استوارت(1753-1828 م)ادامه دهنده آن، و فیلسوفان حوزه التقاطی فرانسه را که ویکتور کوزن (1792-1867)در رأس آن قرار داشت، میتوان جزء فیلسوفان خردگرا دانست.نظر آنها این بود که اصول عقلی اکتسابی نیست، بلکه عبارت از معلومات بیواسطه یقینی است و موهبت از خالق جهان به انسان میباشد.به این معلومان بیواسطه «عقل مشترک»یا«عرف عام»میگفتند.
مکتب اصالت عقل تجربی(اصالت تجربه عقلی)
این مکتب نیز مانند دو مکتب سابق در طول تاریخ فلسفه چهرههای مختلفی پیدا نموده است.اما همه چهرههای متنوع و سیستمهای مختلف این مکتب در واقع به منزله مکتب واسطه، عمل نموده است؛ یعنی برعکس تفکر خردگرایان و تجربهگرایان در صدد جمع میان این دو مکتب به ظاهر متضاد برآمده است.تئوریپردازان این مکتب، بر این باورند که به یک اعتبار همه معلومات ما ناشی از تجربه است و بدون تجربه ما هیچ علم و آگاهی
کیهان اندیشه » شماره 68 (صفحه 19)
________________________________________نداریم، و از جهت دیگر بعضی از معلومات، بالاخص اصول اولیه و بدیهی(خود پیدای)عقلی ما، تنها از طریق عقل به دست میآید و تجربه در اثبات آنها دخالتی ندارد.
تاریخچه مختصر
در یونان قدیم، ارسطو موضعی میانه سوفسطائیان و افلاطون اتخاذ کرد.بدین معنی که نه اندیشه سوفسطائیان را به تمامه پذیرفت نه اندیشه افلاطون را.
او این بخش از سخن سوفسطائیان را که ما مفاهیم را از طریق حس و تجربه به دست میآوریم، قبول کرد؛اما نسبیگرایی در شناخت را که سوفسطائیان اعلام کرده بودند، و منکر هرگونه معرفت یقینی شده بودند، نپذیرفت.ارسطو میگفت هر کسی حسّی را فاقد باشد از دریافت لم مربوط به آن حس محروم است.«من فقد حسا فقد علما».اما معتقد بود که حواس علت تامه علم و معرفت نیستند، بلکه به عنوان یک علت معدّه میباشند.ما غیر از حواس قوه دیگری به نام قوه عقلی داریم که در فرآوردههای حواس مداخله میکند.این قوه عقلی همانطور که افلاطون میگفت، بر تجربه حسی تقدم دارد.منتهی افلاطون میگفت، بر تجربه حسی تقدم دارد.منتهی افلاطون برای ادراک حسی ارزشی قائل نمیشد و قایل به عالم مثال یا ایده بود و ادراک حقیقی را در شهود عالم ایده یا مثال میدانست و از نظر روششناختی، تک روشی (19) بود.اما ارسطو عالم ایده یا مثال او را منکر شد و از نظر روششناختی چند روشی (20) بود و میگفت:همان طور که نظافت خانه غیر از نظافت کوچه، و نظافت کوچه غیر از حیاط...است، همینطور در شناخت اشیاء هم نوع دقتها متفاوت است.لذا وقتی که ریاضیدان نیاز دارد، گیاهشناس نیاز ندارد، دقتی که فیلسوف نیاز دارد، معدنشناس
نیاز ندارد، روش معرفتشناختی نیز در این حوزهها متفاوت است.
در قرون وسطی، طماس آکوئیناس را میتوان در زمره فیلسوفان عقلگرای تجربی دانست.او نظر آگوستینوس را که معتقد بود حکمی که در مورد اشیاء میکنیم، به واسطه اشراق نور خداست، نپذیرفت.به جای آن به قوه عاقلهای که احکام را از مدرکات تجربی انتزاع میکند باور داشت و این قوه عاقله هم مانند قوه حساسه مخصوص به هر یک از انسانهاست.یعنی در واقع با بیان این نظریه، عقیده ابن رشد را نیز رد کرده است.به نظر ابن رشد، آنچه که موجب امتیاز افراد انسانهاست، حس است و جهت مشترک میان همه انسانها عقل است که در همه افراد انسانها امری واحد، ثابت و قدیم است.
در مورد لایب نیتس هم گرچه بیشتر مورخین فلسفه، او را جزء فلاسفه خردگرا معرفی کردهاند، اما پل فولکیه او را جزء فیلسوفان عقل گرای تجربی، معرفی کرده است.شاید حق هم با پل فولکیه باشد، چون بقیه مورخین، فلاسفه را به دو دسته تجربه باور و عقل باور تقسیم کردهاند، اگر بخواهیم او را در یکی از این دو دسته قرار دهیم، حق آن است که جزء عقل باوران قرار دهیم.اما او عقل باور محض نیست، بلکه در کتاب«پژوهشهای جدید درباره فاهمه انسانی» (2) سعی کرد تا به جمع میان دو قول متقابل دکارت عقلگرا و جان لاک تجربهباور، بپردازد.برای این کار به قاعده معروف تجربهگرایان:«هیچ چیز در عقل نیست که نخست در حس نباشد»قید«مگر خود عقل»را افزود.بدین معنا که تمام معلومات از تجربه حسی حاصل میشود، خود عقل مستقل از حس وجود دارد. منتهی معتقد بود که آنچه انسان در بدو فطرت واجد آن است، عقل بالقوه(عقل هیولانی)و مفاهیم آن است نه عقل بالفعل و بالملکه.برای خروج از قوه به فعل تجربه ضرورت پیدا میکند.خود لایب نیتس برای تفهیم نظرش این مثال را میزند:
«ذهن انسان مانند قطعه مرمری خالی از هرگونه رگه و خط نیست که بتوان با آن مجسمه هرکول یا هر مجسمه دیگری را ساخت، بلکه مانند قطعه مرمری است که در آن خطوط و رگههایی به نقش هرکول هست، که دست صنعتگر با تراشیدن و صاف کردن آنچه مانع ظهور آن نقش است، این خطوط و رگهها را ظاهر میسازد.» (22)
رأی لایب نیتس راجع به«منادها» (23) و «همآهنگی پیشین بنیاد»مشتمل بر تفسیر مخصوص و تازهای درباره مناسبات میان تجربه و مفاهیم فطری است.بدین قرار که تصورات متدرجا با تجربه ظاهر میشود، اما آنچه موجب ظهور آنها میشود تجربه نیست؛بلکه نوعی هماهنگی پیشین بنیاد است، میان بسط و نمو درونی منادهایی که عالم از آنها ترکیب شده است، بیآنکه منادی در مناد دیگر عمل و تأثیری داشته، زیرا که «منادها در و پنجرهای ندارند تا چیزی بتواند در آنها داخل یا از آنها خارج بشود.» (24)
ایمانوئل کانت
نظریات ایمانوئل کانت درباره معرفتشناسی را میتوان حد واسطی بین قول دکارت درباره فطری بودن بعضی مفاهیم و قول جان لاک و هیوم درباره تجربی بودن تمام مفاهیم دانست.چنانکه خود او در آغاز مقدمه طبع دوم کتاب«سنجش خرد ناب» این مطلب را تصریح میکند:
«در اینکه شناخت ما سراسر با تجربه آغاز میگردد، به هیچ روی تردید نیست.از حیث زمان هیچ شناختی در ما پیش از تجربه نمیآید، بلکه هرگونه شناخت با تجربه آغاز میگردد.
ولی اگرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع
میشود، با این همه از اینجا برنمیآید که شناخت ما سراسر ناشی از تجربه باشد، زیرا کاملا ممکن است که حتی شناخت تجربی ما، ترکیبی باشد از آنچه ما به وسیله تأثرها دریافت میکنیم و آنچه قوه شناخت خاص خود ما(که به وسیله تأثرهای حسی صرفا برانگیخته شده است)از خود برون میدهد...» (25)
کانت از سوی مثل تجربهگرایان اعلام میکند که شناخت ما سراسر با تجربه آغاز میشود، این بدان معناست که معلومات ما اکتسابی است.از سوی دیگر معتقد به صورتهای پیشینی (26) (مقدم بر تجربه)است، این بدان معناست که معلومات غیر اکتسابی است.پس به نظر دکارت بخشی از معلومات ما اکتسابی و بخشی غیر اکتسابی است.برای فهم سخن کانت باید توضیح مختصری ارائه دهیم.
به نظر کانت ذهن انسان دارای سه قوه است، 1-حس 2-فهم(فاهمه)3-عقل.خود کانت در کتاب«نقادی عقل محض»به این مسأله اشاره میکند«تمام شناسایی ما که با حواس آغاز میشود، به فاهمه میرسد و به عقل میانجامد» (27) این سه قوه هر کدام در مراحل مختلف، یک اندازه عمل توحیدی دارند.در مرحله اول حس به وسیله تأثرات مختلفی که از خارج به او میرسد، وجدانیاتی پیدا میکند و این معلومات را به منزله مواد تلقی میکند(این معلومات امور اکتسابی است)اما به این معلومات صورت زمان و مکان میپوشاند.(زمان و مکان به عنوان صورتهای پیشینی و مقدم بر تجربه است)و از این راه عوارض و حادثات در ذهن ایجاد میشود.
قبل از اینکه مرحله دوم را که مربوط به فاهمه است، توضیح دهیم، ابتدا به فرق میان فاهمه و عقل از نظر کانت اشاره میکنیم: کانت در کتاب«نقادی عقل محض»فاهمه و عقل را چنین تعریف مینماید:
«فاهمه را میتوان به قوهای تعریف کرد که به مدد قواعد خاصی پدیدارها را مؤول به وحدت میکند، و عقل را قوهای دانست که این قواعد فاهمه را مؤول به اصول میکند». (28)
به نظر کانت میان عقل و فاهمه تباین ذاتی نیست و ذهن انسان به نحو بنیادی دو قسمت ندارد، بلکه تفکیک میان عقل و فاهمه بر اساس قلمرو و جهت و هدف فکر است.
فرق فاهمه با عقل:عقل به آن فعل ذهنی اطلاق میشود که از قلمرو مجاز شناخت خارج میشود، (خواهان ورود به عرصه نومن یا ذات شیء فی نفسه است)ولی فاهمه عینیت شناخت خود را انحصارا در عالم حس و در علوم تحصلی و در چارچوب قوانین فیزیک نیوتنی تضمین شده مییابد.فاهمه با حس همکار است ولی عقل از حس به نحو کامل فاصله میگیرد.به نظر کانت کار حس بیواسطه است و با اشیاء خارجی بیواسطه تماس دارد، کار فهم صدور حکم است، اما کار عقل استدلال است، یعنی به چند حکم(قضیه)که توسط فاهمه فراهم شده متوسل میشود تا قضایا را به هم پیوند دهد.
مرحله دوم کار ذهن مربوط به قوه فاهمه است. قوه فاهمه عوارض و حادثات مرحله اول را که نتیجه کار حسی به اضافه پوشاندن لباس زمان و مکان به آنها بود، به عنوان مواد تلقی میکند و به آنها صورت مقولات میپوشاند و کلیت میدهد و علم تجربی را میسازد.
در مرحله دوم مقولات دوازدهگانه فاهمه نیز، جزء صورتهای پیشینی و مقدم بر تجربه است.
مرحله سوم مربوط به عقل است.با آنکه مفاهیم محض فاهمه، تنها بر شهودات حاصل از تجربه
حسی قابل اطلاق است، اما قوه عقل انسان به این قید بیتوجهی میکند و مفاهیم محض فاهمه را در کاربردی متعالی به مرحله فراسوی پدیدار یعنی «نومن»یا ذات معقول میکشاند.
به بیان دیگر، کانت دو عرصه برای اشیاء در نظر میگیرد.اول عرصهای است که ما میتوانیم به شناخت آن نایل آییم که از آن به«فنومن یا پدیدار» (29) تعبیر مینمایند.عرصه دوم«نومن یا ذات معقول ا ذات شیء فی نفسه» (30) است.
ما در شناختمان هیچ وقت توانایی راهیابی به این عرصه را نداریم.زیرا معرفت به هر شیء خارجی وقتی در عرصه ذهن ظاهر میشود، ابتدا دو لباس زمان و مکان بر او پوشیده میشود که این مربوط به مرحله اول(حس)است.
در مرحله دوم(فاهمه)بسته به اینکه ذیل کدامیک از مقولات فاهمه مندرج میشود، در لباس یکی از مقولات فاهمه ظاهر میشود.پس هیچگاه ذات شیء فی نفسه یا نومن برای ما ظاهر نمیشود. اما عقل انسان بلندپروازی میکند و میخواهد مفاهیم محض فاهمه را به عرصه«نومن»بکشاند.به نظر کانت ما بعدالطبیعه قبل از او همیشه خواهان چنین تمایلی بوده است و کانت چنین ما بعد الطبیعهای را باطل میداند.
نکته دیگر که مؤید است این است که کانت حد وسط بین عقلگرایان و تجربهگرایان است، نظریه او در باره«علم»است از نظر کانت به«معرفتی که واجد قضایای تألیفی مقدم بر تجربه(پیشینی)باشد» میتوان علم اطلاق نمود، در غیر این صورت نمیتوان بدان علم اطلاق کرد.چون قضایای تحلیلی از آن جهت که توضیح معانی مندرج در خود مفهوم است، مفید علم تازهای نیست و این قضایا صرفا مبتنی بر اصل امتناع تناقض است.و فقط حاکی از عدم مخالفت ذهن با خودذهن است. قضایای تألیفی مؤخر از تجربه نیز نمیتواند مقوم معرفت علمی باشد، این قضایا گرچه به خاطر تألیفی بودن، اطلاعات مفید و تازه به ما میدهند، اما چون مأخوذ از تجربه حسی هستند، نمیتوانند کلی و ضروری باشند.هرچه که کلی و ضروری نباشد، نمیتوان آن را علم به حساب آورد.اما قضایای تألیفی(ترکیبی)پیشینی هم مفید علم تازهاند و هم واجد ضرورت و کلیتند.مشاهده مینماییم آنچه را که تجربهگرایان-قضایای تألیفی و پیشینی-وجودش را منکرند، کانت مقوم علم میداند.از طرفی توجیهی که برای صور ما قبل تجربی مینماید.با ادراکات فطری عقلگرایان متفاوت است.
هربرت اسپنسر(مذهب تطور)
اسپنسر انگلیسی نیز کوشید تا یک سیستم تازه و حد وسط بین مکتب اصالت تجربه و عقل به وجود آورد.لذا پایه اصلی فلسفه خود را بر«تطور»قرار داد.
تطور به معنای اعم، به هر تغییر و تحول بطیء و تدریجی اطلاق میشود.که در فلسفه ارسطو مترادف با واژه«حرکت»است.
اما به معنی فلسفی و علمی واژه تطور به تغییری اطلاق میشود که به سوی جهتی ثابت و حتی به سوی ترقی و تکامل متوجه باشد.
تعریف مذهب تطور:به نظریهای گفته میشود که برای حل بعضی از مسائلی که در فلسفه و علم مطرح میگردد از قاعده تطور استمداد جوید.
از نظر علمی اصطلاح«مذهب تطور»غالبا مترادف با تعبیر«مذهب تحول» (32) استعمال میگردد.به عقیده صاحبان این مذهب، انواع زنده از تغییرات و تحولات یک نوع، یا انواع معدود ابتدایی به وجود آمدهاند.مذهب فلسفی تطور یا
مذهب تطور، به طور اطلاق همان مذهب تحول است که بر کلیه عوالم انسانی، اعم از مادی، حیاتی، نفسانی، اخلاقی، اجتماعی و غیره تعمیم یافته و عبارت است از تبیین صورتهای عالی فعالیت مختص به انسان از راه تطور.
مذهب تطور و اصول عقلانی
میتوان این گفته اسپنسر را به عنوان اصل مذهب تطور نفسانیات تلقی کرد.«بالاترین صورتهای فعالیت نفسانی از پایینترین صورتهای نفسانی تدریجا پدید میآید.» (33) این تطور در طی حیات فردی و همچنین در طول تاریخ بشریت حاصل میگردد.به نظر اسپنسر منشأ اصول عقلانی را باید در تطور انواع جاندار جستجو کرد.
او براساس این نظریه میگوید:از یک جهت میتوان گفت که نظریه عقلگرایان صحیح است و از جهت دیگر میتوان گفت نظریه تجربه باوران صادق است.پس هر دو حرف صادق است منتهی با دو حیثیت مختلف.اگر اصول عقلانی را نسبت به فرد کنونی و حاضر در نظر بگیریم، باید بگوییم حق با عقلگرایان است.چون فرد کنونی مکتسباتی از نسلهای گذشته را با خود به ارث آورده است. پس به این اعتبار میتوان گفت، اصول عقلانی، ما تقدم یا فطری هستند.اما اگر نوع انسان یا انسانهای بسیار ابتدایی را در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم که ذهن انسان لوح سادهای بوده است و چیزی بر آن نگاشته نبوده است.از این جهت میتوان به تجربهگرایان حق داد.
پس میتوان ادعا کرد که اصول عقلانی از تراکم تجارب حاصل شده است؛تراکمی که بر اثر بسط و رشد فوقالعاده مغز انسانی امکانپذیر گردیده است. (34)
امیل دورکیم
دورکیم(1858-1917 م)در ابتدای قرن بیستم با ارائه«مکتب اصالت اجتماع»درصدد بیان شیوه جدیدی برای جمع میان عقلگرایی و تجربهگرایی برآمد.
او بیان کرد که اصول و مبادی عقلی نه از طریق فردی و به وسیله تجربه اکتساب شده است(به نظر تجربهگرایان و به نظر اسپنسر، این نکته در مورد اسلاف بشر امروزی صادق است.)و نه جزء صفات اکتسابی است که از نسلهای قبل مانده باشد.(به نظر اسپنسر، این نظر در مورد انسانهای بعد از انسانهای اولیه صادق است)و نه جزء امور فطری است که خردگرایان میگویند.بلکه این امور، حاصل و نتیجه زندگانی افراد در جامعه است.زندگی افراد با هم موجب ظهور واقعیت جدیدی به نام«هیئت اجتماعیه»میگردد، که این هیئت اجتماعیه دارای آثار نفسانی خاصی است.که یکی از آنها همان «معقولیت فکر»است.
آشنایی بیشتر با تجربهگرایی در قرون جدید
معنای تجربه:قبل از اینکه درباره تجربهگرایی در قرون جدید توضیح بیشتر بدهیم، ضروری است ابتدا با معنای واژه تجربه بیشتر آشنا شویم.
واژه تجربه دارای معانی متعدد است و گروههای مختلف زمانی که این واژه را استعمال میکنند، معانی متفاوتی از آن اراده مینمایند، برای تبیین مواضع طرفداران یا مخالفان تجربهگرایی و پرهیز از مغالطات آشنایی با معانی مختلف آن ضروری است.
معنای تجربه در عرف عام:در اصطلاح عادی تجربه را به چندمعنا به کار میبرند:1-گاهی مقصود از کلمه تجربه، مجموع شناسایی اکتسابی است، که در نتیجه عمل به دست میآید.مثلا به انسانی که گرم و سرد حوادث را چشیده باشد و درباره حوادث خوشایند و ناخوشایند به تفکر پرداخته باشد، «انسان مجرّب» میگویند.
2-گاهی تجربه را درباره امر بسیار مهمی که در ارتقای معلومات انسان مؤثر است و دست یافتن به این آگاهی برای انسان خیلی مهم است به کار میبرند و میگویند«این تجربه خوبی است».
3-گاهی در عرف عام تجربه را در موردی به کار میبرند که انسان درباره عواطف و رفتار خود با دیگران، و مسرتهای معنوی یا پشیمانیها یا حس تحقیر و احترامی که در او حاصل شده است، فکر میکند و درباره علل آنها میاندیشد.در این موارد میگویند:«تجربه اخلاقی و معنوی خود را بسط و توسعه میدهد.»
فلاسفه نیز، گاهی تجربه را به معنای عام به کار میبرند و مقصود از آنها تمام معلوماتی است که انسان بعد از تولد از راههای مختلف اعم از حس، عقل و درونگرایی به دست میآورد.تجربه به این معنا در برابر معلومات پیشینی است.
به طور کلی میتوان تجربه را به دو دسته تقسیم نمود:
1-تجربه خارجی(حسی):مراد معلوماتی است که انسان به وسیله حواس مادی از عالم خارج-که در اینجا به معنای عالم ماده است- به دست میآورد.
2-تجربه درونی:مراد آگاهیهایی است که انسان به وسیله مشاهده درونی و تفکر درباره حالات درونی و وجدانی خود به دست میآورد. تجربهگرایی نوین
بنیانگذار تجربهگرایی به معنای جدید، جان لاک است.بدین خاطر در مورد او توضیح بیشتری میدهیم.او برای تحکیم پایههای مکتب آمپریسم و فرو ریختن اساس مکتب راسیونالیسم، حملات جدی و سخت به«اصول فطری»نمود.فطری بودن مفاهیم و اصول به دو شکل کلی قابل تفسیر است:
یکی آن که برخی تصورات یا تصدیقات در ذهن انسان از قبل از تولد یا بعد از تولد بالفعل موجود است.معنای دیگر، آن است که خود این تصورات و تصدیقات بالفعل در ذهن موجود نیست، ولی استعدادی در انسان هست که پس از برخورد با مصادیق این تصورات و تصدیقات آنها را میشناسد و تأیید میکند.لاک با فطری بودن به معنای دوم مخالف نبود، بلکه با فطری بودن به معنای اول مخالفت داشت، و درصدد ابطال آن برآمد.او برای ابطال این نظریه، ابتدا به دلیلی که
موافقان برای اثبات نظریه فطری بودن ذکر کردهاند، اشاره میکند و میگوید:بزرگترین دلیل موافقان فطرت این است:«ما یک سلسله اصول نظری و عملی داریم که مورد توافق عموم بشر است.»اما او اشاره میکند، این توافق عامه نمیتواند فطری بودن امری را اثبات نماید، چون ما یا میتوانیم توافق عامه را در مورد بعضی از اصول اثبات کنیم، یا نمیتوانیم.اگر اثبات کنیم چنین توافقی وجود دارد، دلیل بر فطری بودن نیست.چون ممکن است از راه دیگری این توافق عام را توجیه کرد(مثلا گفته شود معلومات شهودی هستند)اگر قدرت اثبات توافق عامه را نداشته باشیم، فطری بودن اثبات نمیشود.
بعدادعا میکند، چنین توافق عامی حتی در مورد قضایایی مثل«آنچه هست هست»و«محال است شیء واحد در آن واحد هم باشد و هم نباشد» که آنها را بدیهیترین بدیهیات میدانند، وجود ندارد.چون کلیه اطفال و اشخاص نادان یا ناقص العقل هیچ تصوری از این اصول ندارند.
او میگوید:«به نظر من تناقض است اگر بگوییم حقایقی در روح نقش شده که خود روح شاعر آن نیست.اگر نقش فطری معنی داشته باشد، لااقل عبارت است از اینکه بعضی حقایق در حیطه مدرکه باشد، در صورتی که هیچ قضیهای را که ذهن شناسایی و شعور به آن ندارد نمیتوان گفت در ذهن است.» (35) لاک به این امر توجه نکرد که ممکن است حتی در بعضی موارد از توجه و التفات به وجود خودمان غافل باشیم، اما نمیشود گفت علم به نفس در ذهن ما وجود ندارد.چون در اینجا علم به علم به خود نداریم، نه اینکه علم به خود نداریم. میان این دو علم فرق زیادی است.
او در دنباله بحث میگوید:طرفداران نظریه فطرت برای دفاع از دیدگاه خود میگویند:استعداد درک این اصول امری فطری است اما افراد بعد از به کار بردن عقل، این اصول را درک میکنند.
جان لاک میگوید:این سخن به دو گونه قابل تفسیر است.اول آنکه انسان وقتی به مرحله تعلق برسد، این اصول فطری و مادرزادی خود به خود برای او معلوم و مشهود میگردد.دوم آن که به کار بردن عقل انسانی به او کمک میکند که آن اصول را کشف کند.اگر تفسیر دوم مراد باشد، دیگر بین اصول اولیه ریاضیات و قضایایی که از آن اصول استنتاج میشود، فرقی نیست؛چون هر دو به واسطه به کار بردن عقل کشف شدهاند و همچنین تمام حقایقی که یک موجود ذیشعور میتواند با تفکر صحیح به آنها شناسایی حاصل نماید، همه فطری خواهند بود.
تفسیر اول هم نادرست است؛چه بسا کودکان به مرحله تعلق میرسند، ولی نمیتوانند اصولی را مثل«محال است شیء واحد هم باشد و هم نباشد» درک کنند، یا تعداد زیادی از مردمان بیسواد و وحشی هستند که سالها از وقت بلوغشان میگذرد، اما هیچ فکری در مورد این اصل یا نظایرش نمیکنند.جان لاک میگوید:من میپذیرم که شناسایی بعضی حقایق خیلی زود در ذهن صورت میگیرد.حتی او بداهت بعضی از اور را میپذیرد، اما بداهت، نشانه فطری بودن نیست.چون در این موارد هم شناسایی، مربوط به تصوراتی است که اکتسابی هستند.یعنی توسط اشیاء خارجی در ذهن نقش میبندد.
جان لاک ادامه میدهد، بعضی فطری بودن را به این معنا میگیرند که همین که موضوع و محمول را تصور نماییم، فورا تصدیق به وجود حکم میکنیم.اما این هم نمیتواند معیار فطری بودن باشد؛زیرا به موجب این معیار، همه قضایایی که مردم به محض شنیدن تصدیق
میکنند باید فطری باشند.با این معیار، ما تعداد بسیار زیادی اصول فطری خواهیم داشت؛ مثلا، اینکه«یک و دو مساوی است با سه»و«دو و دو مساوی است با چهار»و خیلی قضایای دیگر از این قبیل، که استماع آنها سبب تأیید آنها میگردد.در مورد غیر اعداد هم، قضایایی مثل«دو جسم نمیتواند یکی باشد»و«سفید سیاه نیست»و«مربع دایره نیست»و«زردی شیرینی نیست»و قضایای نامحدودی از این سنخ میتوانیم مثال بزنیم که صرف تصور موضوع و محمول آنها موحب تصدیق آنها میگردد.پس باید بینهایت قضایای فطری داشته باشیم؛حال آنکه قائلین به فطری بودن، همه اینها را فطری نمیدانند. لاک میگوید:اگر کسی بگوید این قضایای نامتناهی نتیجه چند قضیه کلیتر هستند که اصول فطری شمرده میشوند، این سخن را نمیپذیریم؛چون افراد زیادی نسبت به این قضایای کلی که ادعا میشود فطری هستند، غافل هستند، اما نسبت به قضایای جزئیتر آگاه هستند.
راه دیگری که لاک برای ابطال تصدیقات فطری ذکر میکند، این است که این تصدیقات از تصوراتی غیر بدیهی تشکیل شدهاند، چگونه ممکن است تصوراتی که این تصدیقات از آنها ترکیب یافتهاند، حسی و غیر فطری باشند و خود آن تصدیقات فطری باشند؟
در پاسخ باید گفت:استبعادی برای این امر وجود ندارد.هیچ لزوم منطقی میان بداهت تصوری و بداهت تصدیقی وجود ندارد، اینها دو مقام و دو موضع جدا هستند، کسی ممکن است به خاطر شبهات یا کج فهمیهایی قادر به تصور صحیح یک امر نباشد، و لذا آن امر برایش بدیهی نباشد، اما همین که آن شبهات یا موانع برطرف شد، تصور درستی از موضوع و محمول برایش حاصل شده، بدون نیاز به استدلال و تفکر میان موضوع و محمول رابطه ایجابی یا سلبی برقرار کرده یا به اصطلاح تصدیق برایش حاصل گردد. (36)
مفهوم تجربه از نظر جان لاک
جان لاک بعد از ردّ فطریات در کتاب اوّل، کتاب دوم خویش را با بحث درباره تصورات آغاز میکند و در آغاز این سؤال را مطرح میکند:ما اگر قائل شویم که ذهن انسان مثل کاغذ سفید نانوشتهای است، چطور ذهن این همه معلومات فراوان را کسب میکند؟بعد خودش به این سؤال پاسخ میدهد که تمام این معلومات را از طریق تجربه کسب کردهایم و هیچ معلومات ماقبل تجربی(پیشینی)نداریم. (37)
جان لاک تجربه را محدود به حواس پنجگانه ظاهری (38) (تجربه خارجی)نمینماید، بلکه شامل حواس باطنی هم میشود، و مراد او از«احساس باطنی»مراقبه باطنی نفس است.یعنی نفس یا ذهن انسان به جای اینکه امور خارجی را درک نماید، در مورد مواردی که از خارج در ذهن آمده است، و الآن جزئی از ذهن شده است، مطالعه نماید.
منبع کلیه شناسایی ما:با مرور زمان ذهن فعالیت خودش را در باب تصوراتی که از راه احساس کسب شده مورد مطالعه قرار میدهد و برای خود تصورات نوین ذخیره میکند که من آنها را تصورات فکر مینامم.انفعالاتی که به واسطه اشیاء خارجی بر ذهن ما نقش میبندد و خارج از ذهن است به انضمام فعالیت خود ذهن که از قوای ذاتی آن نشأت میکند و مورد مطالعه آن واقع میگردد، چنانکه بیان داشتم دو منبع کلی علم هستند. (39)
لاک مفهوم تجربه را فقط در حیطه تصورات بسیط میداند؛لذا برای فهم بهتر معنای تجربه از نظر جان لاک باید با نظر او در مورد تصورات بسیط بیشتر آشنا گردیم.به یک معنا میتوان گفت که تصورات بسیط در برابر تصورات مرکب هستند؛چنانکه خود جان لاک در چاپ اول کتابش«تحقیق در فهم بشر» تصورات بسیط را در مقابل تصورات مرکب قرار داده است.منتهی تصورات مرکب را به سه قسم تقسیم کرده است:1-ذوات یا جوهر 2-حالات 3-اضافات.
به نظر لاک تصور بسیط آن است که فی نفسه مرکب نباشد؛یعنی قابل تفکیک به تصورات مختلف و قابل تجزیه و تحلیل نیست.البته او متذکر میشود که این صتورات بسیط که در ذهن ما کاملا منفک از تصورات دیگر هستند، و ما قدرت تجزیه و تحلیل آنها را نداریم، در خود اشیاء خارجی متحد و منضم با هم هستند و هیچگونه انفکاک و بعدی در میان آنها وجود ندارد. (40)
فرق دوم تصورات بسیط با مرکب آن است که ذهن در تصورات بسیط جنبه انفعالی دارد؛ برخلاف تصورات مرکب که ذهن جنبه فاعلی به خود میگیرد.به خاطر همین خاصیت است که ذهن نه میتواند تصورات بسیط را بسازد و نه تصورات بسیط در مرتبه نخست، مضمون تجربه واقعی هستند.البته این نکته که ذهن در تصورات مرکب جنبه فاعلی دارد، بدین معنا نیست که ذهن از تجربه استقلال و آزادی تام داشته باشد؛زیرا عناصر تصورات مرکب در نهایت مأخوذ از تجربه است، ولی ذهن در ترکیب کردن آنها آزاد است و میتواند تصورات بسیط را که برخاسته از تجربه هستند، به گونهای ترکیب نماید که در تجربه نبوده و ما بازاء خارجی هم نداشته باشد. (41)
جان لاک تصورات بسیط را به چهار دسته تقسیم میکند که عبارتند از:
1-تصوراتی که تنها توسط یک حس به ذهن میآیند، مثل نور و رنگ مانند سفید و سرخ و زرد و آبی و درجات مختلف ترکیبات آنها.مانند:سبز و گلی و ارغوانی و سبز سیر و نظایر آن منحصرا از راه چشم و انواع صدا و آواز و آهنگ به واسطه گوش و اقسام مزهها و بوها توسط بینی و کام میآیند. (42)
2-آنهایی که توسط بیش از یک حواس وارد ذهن میشوند مثل فضا یا بعد و پیکر(شکل)سکون و حرکت، زیرا اینها را ما هم توسط چشم در مییابیم هم توسط لامسه یعنی ما تصورات بعد و پیکر و حرکت و سکون را هم به واسطه دیدن به ذهن میسپاریم هم به واسطه حس. (43)
3-تصوراتی که فقط از راه فکر(احساس باطن یا مراقبه)حاصل میشوند مثل تصور ادراک و خواستن که نیروی ادراک را فاهمه و نیروی خواستن را اراده میگویند. (44)
4-تصوراتی که از راه احساس ظاهر و باطن (فکر)هر دو حاصل میشوند مثل تصور لذت یا خوشی و عکس آن یعنی رنج و ناراحتی، همچنین تصور قدرت، موجودیت و وحدت. (45)
براساس نظر جان لاک، ما تمام معلوماتمان را از طریق تجربه کسب کردهایم، و قبل از تجربه ذهن انسان به صورت کاغذ نانوشتهای است.مراد وی از تجربه، جمیع این تصوراتی است که از راه یک یا چند حس ظاهری و یا تصوراتی که از راه احساس باطنی یا همکاری احساس ظاهری و باطنی، وارد ذهن میشود.
تجربهگرایی هیوم
دیوید هیوم(1776-1711 م)یکی از مشهورترین و سرشناسترین چهرههای مکتب تجربهگرایی افراطی(آمپریست)است.او نیز مثل جان لاک معتقد است که تمام معلومات ما ریشه در تجربه حسی(احساسات ظاهر)یا تجربه درونی و باطنی
(احساسات باطنی)دارد.او برای اثبات این امر ابتدا کلیه مدرکات را به دو قسم تصورات و منطبعات تقسیم مینماید و در مورد این دو قسم چنین توضیح میدهد:
«...پس میتوانیم کلیه مدرکات ذهن را بر حسب درجه شدت و قوتشان به دو نوع یا دو طبقه تقسیم کنیم.نوع خفیفتر و ضعیفتر آن است که معمولا افکار یا تصورات نامیده میشوند.برای نوع دیگر در زبان خودمان و اغلب السنه دیگر باید نام تازه جست، زیرا تا به حال جز برای حکماء و در اصطلاح فلسفی احتیاجی به تسمیه آنها نبوده است. با کمی مسامحه و با تحریف مختصری در معنی میتوانیم آنها را«منطبعات ذهن»بنامیم.پس مقصود ما از«منطبعات»کلیه ادراکات شدید و قوی است که در حین دیدن و شنیدن و پسودن و احساس حب و بغض و میل اراده برای ما حاصل میشود. (46)
بعد از آن توضیح میدهد:«ما در ابتدا وقتی به تخیلات و افکار خود رجوع کنیم، گمان میکنیم که فکر ما دارای آزادی مطلق و نامحدود است و میتوانیم تصورات مختلفش را مثل غولها، عفریتها، اشکال و نقوش نامتجانس، کوه طلا، اسب با فضیلت در ذهن ایجاد کنیم، که در عالم خارج وجود ندارند.اما با اندکی تأمل روشن میشود چنین نیست، قوه ابداع خیال فقط میتواند موادی را که از طریق حس و تجربه در اختیارش گذاشته میشود با هم ترکیب نماید یا جابجا نماید یا چیزی به آنها بیفزاید یا بکاهد.مثلا وقتی کوه طلایی را در ذهن خودمان مجسم میسازیم، فقط دو تصور جداگانه و غیر متنافی را با هم تألیف کردهایم، که هر دو قبلا در نزد ما معلوم بودهاند، همچنین وقتی اسب با فضیلت را در نفس خود داشتهایم و آن را به شکل و هیئت اسب که حیوانی مأنوس است، توأم ساختهایم.» (47)
هیوم برای اثبات این امر که تمام معلومات ما ریشه در حس و تجربه دارد و دلیل اقامه کرده است:
دلیل اوّل:اگر ما افکار و تصورات خودمان را هر چقدر عالی و مرکب باشد تحلیل کنیم، منحل به بسایطی میگردند که آن بسایط در واقع ناشی از یک احساس ظاهری یا باطنی است که سابق بر آن داشتهایم.ما اگر حتی تصور خدا را در نظر بگیریم در ابتدا به نظر میرسد که دیگر این تصور ریشه در حواس ندارد، اما با تأمل خلافش روشن میشود، چون مفهوم خدا به عنوان یک موجود بینهایت عاقل و حکیم و رحیم است که ناشی از تفکر ما در باره اعمال ذهن خودمان و افزایش دادن این صفات به درجه نامتناهی است.بعد هیوم میگوید:اگر کسی تصوری دارد که برخاسته از حواس نیست به ما معرفی کند، تا ما جایگاه آن تصور را در حواسش مشخص کنیم. (48)دلیل دوم:اگر کسی از نعمت یکی از حواس محروم گردد، از تصورات مربوط به آن حس نیز محروم خواهد بود.کسی که نابیناست از تصور رنگ و کسی که ناشنواست از تصور صدا عاجز است.اما همین که آن نقص حواس مرتفع شد، میتواند دارای تصورات آن حس گردد.این امر در مورد کسی که دارای حسی اعم از ظاهر یا باطنی است، اما آن را به کار نبرده است هم صادق است. مثلا زنگیان آفریقا و ساکنان مناطق قطبی هیچگونه تصوری از طعم و ذوق شراب ندارند، یا شخص سلیم الطبع که احساس حسادت و یا کینهجویی به او دست نمیدهد، از تصور آن عاجز است، یا مرد متکبر و خودپسند از تصور مراتب عالیه جوانمردی و دوستی ناتوان است. (49)
بعد دیوید هیوم خودش یک مورد استثناء برای قاعدهای که بیان کرد، ذکر میکند و آن هم در مورد رنگهاست و مثالی میزند اگر کسی به فرض مدت سی سال از نعمت بینایی بهرهمند باشد و از کلیه رنگها جز یک نوع معینی از رنگ، مثلا رنگ کبود آشنا باشد، ولی این نیم رنگ مخصوص را هرگز ندیده باشد، اگر تمام درجات و نیم رنگهای مختلف این رنگ را به ترتیب از تیرهترین تا روشنترین درجه آن در پیش دیدگان او بگذاریم، جای خالی این نیم رنگ مفقود را حس میکند، با اینکه قبلا آن را احساس نکرده است.بعد هیوم میافزاید:این مورد استثناء به قدری نادر است که قابل اعتنا نیست و به خاطر آن نمیتوان از اعتبار اصل کلی صرف نظر کرد. (50)
وضعیت تجربهگرایی و خردگرایی در عصر اخیر
امروزه دیگر میان فلاسفه نزاع بر سر این نیست که برای آشنایی با واقعیت خارجی باید از کدام منبع، عقل یا حس و تجربه بهره برگیریم.در عصر حاضر دیگر نظریه اصالت عقل افراطی-تنها عقل میتواند ما را با واقعیت خارجی آشنا سازد-طرفداری ندارد و از طرفی نظریه«اصالت تجربه افراطی»هم خریداری ندارد.هر قول در صورتی موجه است که مستقیم یا غیر مستقیم مبنی بر تجربه باشد و حتی قضایای بدیهی در ریاضیات و مبادی اولیه منطق که ظاهرا هیچ رابطهای با تجربه ندارند، مبنی بر تجربه میباشند و از تعمم نتایج استقراء یعنی احکام جزئی ناشی از تجربه فراهم آمده است.
در عصر اخیر همه فیلسوفان تجربهگرا و خردباور، در این مطلب توافق دارند که ما یکسری قضایای مقبولی داریم، که مبتنی بر تجربه نبوده، به اصطلاح جزء قضایای اولی و پیشینی هستند.
اما محل نزاع این است که آیا همه قضایای اولی و پیشینی تحلیلی هستند یا بعضی از قضایای اولی و پیشینی تألیفی(ترکیبی)هستند؟به بیان دیگر هر دو گروه قبول دارند که اکثر قضایای تألیفی(ترکیبی) مبتنی بر تجربه میباشند، اما عقلگرایان مدعیند که ما بعضی از قضایا داریم که اولی و پیشینی و در عین حال تألیفی(ترکیبی)هستند، و در طرف مقابل تجربهگرایان مدعیند که همه قضایای پیشینی تحلیلی هستند و ما هیچ قضیه پیشینی و اولی نداریم که تألیفی باشد.پس میتوان نزاع اصلی و جدی بین تجربهگرایان و عقل گرایان عصر اخیر را در«وجود یا عدم وجود قضایای اولی پیشینی تألیفی دانست.»
برای تبیین بحث ناچاریم در مرود تعاریف قضایای تحلیلی و تألیفی و قضایای پیشینی(ما قبل تجربه)و پسینی(مابعد تجربه یا ممکن)سخن بگوییم تا با نظر هر دو گروه آشنا شویم.
قضایای تحلیلی:نخستین بار کانت اصطلاح «تحلیلی»را مطرح کرد.از نظر کانت یک قضیه وقتی تحلیلی است که محمول آن تکرار تمام یا
بخشی از موضوع باشد.مثل قضیه«کتاب کتاب است»که محمول تکرار موضوع است.و قضیه «انسان بزرگ، بزرگ است»هم تحلیلی است، چون محمول منطوی در موضوع است.
فیلسوفان بعد از کانت دیدند اگر تعاریف او را بپذیرند، بسیاری از قضایا که در قالب سنتی«موضوع-محمول»نمیگنجند تحلیی نخواهند بود، مثلا قضیه«هر انسانی، انسان است»طبق تعریف کانت قضیهای تحلیلی است، اما قضیه«اگر این یک انسان است، پس یک انسان است»دیگر نمیتوان طبق تعریف کانت قضیهای تحلیلی خواند.یا بر مبنای تعریف کانت دیگر قضیه«جمع نقیضین محال است» یا قضیه«اگر فلان کتاب را چندین بار بخوانی، آن را میفهمی»قضیهای تحلیلی نیست و یا قضیه «حساب، حساب است»ظاهرا باید همیشه تحلیلی باشد، حال آنکه اگر منظور آن باشد که«حساب از دوستی و برادری جداست»دیگر قضیهای تحلیلی نیست.پس تعریف کانت از قضایای تحلیلی، یک تعریف جامع و مانعی نیست؛نه شامل همه قضایای تحلیلی میشود و نه مانع دخول قضایای غیر تحلیلی میگردد.بدین جهت فلاسفه بعد از کانت تعاریف دیگری برای قضایای تحلیلی ارائه دادهاند که ذیلا بعضی از آنها اشاره مینماییم.
1-قضیهای تحلیلی است که نفی آن تناقض باشد، مثلا اگر کسی بگوید«انسان، انسان نیست» کلام خود را نقض کرده است و صورت کلی سخن او این است که«A، A نیست).براساس این تعریف قضیه«جمع نقیضین محال است»یک قضیه تحلیلی است، چون این قضیه را چنین میتوانیم بیان کنیم«چنین نیست که هم A و هم نقیض A برقرار باشد»اگر این قضیه را انکار کنیم، معنایش این است که«هم A و هم نقیض A برقرارند»و این تناقض است.
همچنین قضیه«اگر این، یک انسان است، پس انسان است»تحلیلی است.چون نفی این قضیه، منجر به تناقض میشود.قضیه«حساب، حساب است»هم اگر به معنای«حساب از دوستی و برادری جداست»باشد، یک قضیه تحلیلی نیست، چون نفی آن منجر به تناقض میشود.
2-تعریف دوم قضیه تحلیلی:قضیه تحلیلی آن است که صدقش تنها با تحلیل معنای واژههایی که در جمله حاوی آن به کار رفته است، مشخص گردد. برای اینکه صدق چنین قضیهای را کشف کنیم دیگر نیاز نداریم به تحقیق در جهان خارج بپردازیم. فقط کافی است که به معنای واژهها و ساختار زبان توجه کنیم، مثلا اگر کسی معنای«انسان»و «حیوان»را بداند، بدون مشاهده واقعیات خارجی میتواند بفهمد که«هر انسانی حیوان است»برای تشخیص صدق قضیه فوق، به چیزی جز معانی واژهها نیاز نیست.
در تعریف نخست، به وصف یکی از خواص قضیه تحلیلی اشاره میشود، ولی تعریف دوم راه کشف صدق آن را نشان میدهد.براساس این دو تعریف که برای قضیه تحلیلی از سوی فلاسفه معاصر ارائه شده است، دیگر همیشه قضیه تحلیلی، خاصیت«همانگویی»(توتولوژی)ندارد، بلکه ممکن است محمول حاوی مطالب جدیدی غیر از موضوع باشد.
قضیه تألیفی(ترکیب):معمولا تعریف مستقلی برای آن ارائه نمیدهند، و به قضیهای که تحلیلی نباشد، تألیفی میگویند و نوعا اصطلاحات صدق و کذب را در مورد قضایای تألیفی به کار میبرند.
قضیه اولی(پیشینی)یا ماتقدم، ماقبل تجربه:به قضیهای، قضیه اولی(پیشینی)میگویند که صدق
آن قبل از تجربه محرز است و نیازی به تحقیق تجربی ندارد.ما میتوانیم از کلیت و شمول چنین قضیهای-یعنی در هر زمانی و مکانی برقرار است- بدون بررسی مصادیق آن آگاه شویم.قضایای مثل:
«یک نفر نمیتواند در آن واحد در دو جا باشد»، «هر چه شکل دارد، اندازهای نیز دارد»، «اگر واقعهای قبل از واقعه دیگر رخ دهد، واقعه دوم نیز به رخداد دیگری تقدم داشته باشد، واقعه نخست قبل از واقعه سوم روی داده است»قضایایی هستند که ضرورتا صادقند و در تمام جهانهای ممکن صدق میکنند.این قضایا پیشینی یا واجب الصدق هستند. نقیض چنین قضایایی ضررو تا کاذب است.
قضایای پیشینی نسبی:اصطلاحا به قضایایی گفته میشود که نسبت به دستگاهی از قضایا که خودشان پیشینی نیستند پیشینی هستند.مثلا، اگر ما بعضی از اصول معماری و قانون جاذبه عمومی را مسلم بپنداریم.در این صورت کسی که پایههای خانه خود را تخریب میکند، میداند که خانهاش فرو خواهد ریخت.
در مقابل قضایای پیشینی نسبی، قضایای پیشینی مطلق قرار دارند، که به قضایایی اطلاق میشود که بر هیچ قضیه غیر پیشینی(مابعد تجربی یا پسینی)متکی نباشد و بر هر تجربهای مقدم باشد.
ملاک پیشینی بودن یک قضیه:فلاسفه معاصر نوعا معتقدند که ملاک پیشینی بودن یک قضیه آن نیست که از نظر ترکیب زمانی بر هر تجربهای تقدم داشته باشد، در چنین قضایایی مبدأ زمانی شناخت مورد نظر نیست، چون نوعا فلاسفه معاصر معتقدند که از نظر ترتیب زمانی هیچ شناختی به تجربه تقدم ندارد.
قضایای پسینی(ما تأخر-مابعد تجربه)به قضایایی که پیشینی(ماتقدم-ما قبل تجربه)نباشند، قضایای پسینی میگویند.گاهی چنین تعریف مینمایند:قضایایی که صدقشان ضروری نباشد، یا ممکن الصدق باشند.یعنی گاهی صادق باشند و گاهی صادق نباشند، قضایای پسینی میگویند. مثال:«بعضی انسانها نابغه هستند»، «خواب خرگوشها بیشتر از روباه است»صدق این قضایا بستگی به جهان مورد بحث دارد، این قضایا چون ممکن الصدق هستند، نقیض آنها احتمالا کاذب است، نه اینکه ضرورتا کاذب باشد.
نزاع میان تجربهگرایان و خردگرایان معاصر
تجربهگرایان معاصر معتقدند که میان قضیه پیشینی و قضیه تحلیلی از نظر صدق، رابطه تساوی برقرار است و ممکن نیست که ما قضیهای داشته باشیم که اطلاعات تازهای در مورد واقعیت عینی به ما بدهد و در عین حال پیشینی باشد.یعنی ما بدون رجوع به تجربه، یقین داشته باشیم که همیشه صادق است.اگر قضیهای مربوط به عالم واقع است و از عالم عینی خبر میدهد صدقش تنها از راه مشاهده عالم واقع ممکن است.
فلاسفهای که معتقد باشند«ما بعضی قضایای پیشینی داریم که تحلیلی نیستند، به بیان دیگر بعضی قضایای پیشینی تألیفی هستند»در دوره معاصر عقلگرا نامیده میشوند.
البته این سخن بدین معنا نیست که همه خردگرایان معاصر در مورد«مصادیق قضایای تألیفی پیشینی»با هم اتفاق نظر دارند.در عصر اخیر به هر فیلسوفی که حتی معتقد باشد«یک قضیه تألیفی پیشینی»داریم، عنوان خردگرا اطلاق میشود.
و هر کس به صورت مطلق«وجود قضیه تألیفی پیشینی»را انکار نماید، تجربه باور نام میگیرد.نزاع میان تجربهگرایان و عقل باوران امروزی، مثل
درگیری تجربهگرایان و عقلگرایان گذشته نیست. فلاسفه طرق مختلفی برای اثبات قضایای تألیفی پیشینی پیشنهاد دادهاند، که ما ذیلا به بعضی از آنها اشاره میکنیم.
طریقه اثبات قضایای تألیفی پیشینی توسط کانت
کانت برای اثبات این ادعا به تحلیل«ماهیت ذهن بشر»پرداخته و علت وجود چنین قضایایی را به ساختار ذهن بشر برگردانده است.برای فهم مراد کانت بد نیست از مثال بهره گیریم:
اگر ما فردی را در نظر بگیریم که همیشه بر چشمش عینک سبز میزند، او همیشه همه اشیاء را به رنگ سبز خواهد دید؛منتهی بعضی پر رنگتر از بعضی دیگرند، چنین فردی دیگر نمیتواند صحبت از امور واقعی غیر سبز بنماید.
کانت معتقد است که ما دو جهان داریم، یک جهان واقعی یا به تعبیر کانت جهان نومن یا معقول و دیگر جهان پدیدار.او معتقد است جهان اول (جهان معقول)از بسیاری جهات برای ما مخفی و پوشیده است.ما از جهان واقعی که مستقل از ذهن ما وجود دارد، هیچ آگاهی نداریم.تمام آگاهی ما در باره جهان پدیدار(عالم آن گونه که بر ما جلوه میکند)است.به نظر کانت، ذهن انسان در موقع ادراک صرفا منفعل و پذیرنده تأثیرات امور خرجی نیست، بلکه خود فعّال است.در نتیجه این فعالیت خلاقه ذهن در مورد واقعیتهای خارجی است که ما امور را درک میکنیم و مدرکات ما حاصل میشود.پس آنچه را ما درک میکنیم در خارج وجود ندارد و ذهن آیینه نمای عالم واقع نیست.در واقع ذهن ما مثل توری با ویژگی خاص یا چشمی یا عینک خاصی است.ما فقط از آنچه در داخل این تور میافتد، یا با این عینک خاص میبینیم، آگاهی داریم.آنچه خارج از این تور وجود دارد، یا بدون عینک یا با عینک دیگر میتوان دید، هیچ معرفتی نداریم.ساختمان ذهن ما به گونهای است که تمام دادههای عالم خارج را در قالبهای خاصّی میریزد که عبارتند از:صور وجدان یا شهود(زمان و مکان)صور فاهمه(مانند علیت و جوهر)چون هر چه در ظرف زمان و مکان نگنجد، ما نمیفهمیم.پس ما بعضی از حقایق بنیادی را در مورد زمان و مکان، قبل از تجربه میدانیم.مثلا میدانیم که حرکت زمان فقط در یک جهت است، اگر واقعه A بر واقعه B تقدم داشته باشد وBمقدم بر Cباشد، آنگاه Aمقدم بر Cاست.اگر A در شمال B باشد و B نیز در شمال C قرار داشته باشد، آنگاه A در شمال C واقع است و...
چون نظریه کانت بازگشت به نوعی ایدهآلیسم است، لذا خردگرایان غیر کانتی معاصر نظریه او را نمیپذیرند و معتقدند که ما میتوانیم واقعیات عینی مستقل از ذهن را بشناسیم.لذا با تحلیل کانت درباره قضایای پیشینی تألیفی موافق نیستند.
طریقه اثبات قضایای تألیفی پیشینی توسط پدیدارشناسان معاصر
فیلسوفان پدیدارشناس در مورد ماهیت قضایای پیشینی(مقدم بر تجربه)تحقیقات مفصل نمودهاند. ادموند هرسول (51) بنیانگذار مکتب پدیدار شناسی، قاعدهای را که مطابق نظر اصالت تجربه است، پذیرفته است.یعنی«هر معرفتی که از شناخت لفظی فراتر رود، و به بیان معانی الفاظ بپردازد، باید مبتنی بر تجربه باشد.»
اما تفسیر هرسول از این قاعده، با تفسیر فیلسوفان تجربهگرا متفاوت است و این تفاوت به طرز تلقی طرفین از تجربه برمیگردد.فیلسوفان تجربهگرا، تجربه را به تجربه حسی-که متعلق آن
امور مادی است-و تجربه درونی(دروننگری)که متعلق آن امور ذهنی و درونی است، تفسیر کردهاند. اما هرسول غیر از این دو تجربه، قائل به نوع سومی از تجربه است، ما عالم دیگری داریم که هرسول از آن به«عالم وجودات مثالی»تعبیر میکند که حادث در زمان نیست.ذات و ماهیت اشیاء یعنی مثل (52) متعلق به این عالمند.
ذوات و ماهیت اشیاء که هرسول به آنها معتقد است، اموری اسرارآمیز است که تقریبا معادل با مثل افلاطونی است.ذات هر چیزی، مثلا ذات نوع معینی، خود نوع است.ذات چیزی که من هنگام نوشتن در دست دارم یعنی قلم، نوع قلم است، ذات شکلی که روی کاغذ کشیده میشود و مربع است، نوع مربع است یعنی مربع کلی و...
هرسول معتقد است که این ذوات اشیاء، همانطور که اجسان در ادراک حسی مستقیما عرضه میشوند، عرضه میگردند.وقتی که من به پارچه سرخ رنگی که میز مرا پوشانده است، مینگرم این شیء واقعی انضمامی را با حواس خود درک میکنم، ولی ذهن ما آگاه است که ذات سرخی چیست.این آگاهی از ذات سرخی به نظر هرسول صورتی از یک تجربه مستقیم است که مغایر با تجربه حسی است.تجربهای که در آن ذوات اشیاء بر ما عرضه میشود، هرسول«شهود ذوات» مینامد.به موجب این شهود ذوات، ما میتوانیم به قضایای یقینی برسیم که از طریق تجربه حسی وصول بدانها ممکن نیست.مثلا از طریق شهود ذوات سرخی، این علم قطعی و یقینی برای ما حاصل میشود که سرخی لاینفک از بعد و امتداد است، بنابراین هر چیزی سرخی ممتد در جهات است.این قضیه«هر چه سرخ است ممتد است.»قضیهای کلی است که مبتنی بر ادراک حسی جزئی نیست.با ادراک حسی ما فقط میتوانیم سرخی یک شیء خاصی را درک نماییم. این نتیجه از استقرا حاصل نشده است.چون نتایج استقراء قطعی و یقینی نیست.از طرفی چون همراه با قطعیت و یقینی نیست.از طرفی چون همراه با قطعیت و ضرورت است، یک قضیه پیشینی و مقدم بر تجربه است.
دلایل تجربهگرایان جدید و عقلگرایان جدید برای اثبات ادعای خود
خردگرایان جدید برای اثبات وجود«قضایای پیشینی تألیفی»به عرصه ریاضیات روی آوردهاند و از طریق شاخههای ریاضیات بالاخص حساب و هندسه خواستهاند ادعای خود را اثبات نمایند. عمدهترین تلاش تجربهگرایان جدید برای رد ادله عقلگرایان جدید مبتنی بر تفکیک«ریاضیات محض و ریاضیات عملی»است.برای بهتر روشن شدن بحث به بعضی از ادله عقلگرایان جدید و نقض و ابرامهای تجربهگرایان جدید اشاره مینماییم.
دلیل اول عقلگرایان:اگر در علم حساب قضیه (4 2+2)را در نظر بگیریم، میبینیم این قضیه همیشه و در همه جا صادق است؛یعنی هر جا و هر زمان که دو شیء داشته باشیم و دو شیء دیگر بدان اضافه کنیم، این قضیه صادق است.به عبارت دیگر یک قضیه پیشینی است.از طرفی ما میتوانیم مفاهیم 2 و 2 را درک کنیم، بدون آنکه مفهوم 4 را به ذهن خطور دهیم؛یعنی حداقل در دوران کودکی پیش از آنکه یاد بگیریم که 2 به علاوه 2 مساوی 4 میشود، به چنین کاری توانا بودهایم.پس این یک قضیهای است که هم پیشینی است و هم تألیفی.
پاسخ تجربهگرایان:بعضی تجربهگرایان به این اشکال چنین پاسخ دادهاند که قضایایی مثل (4 2+2)یک قضیه تألیفی هستند، اما قضیه ضروری و پیشینی نیستند.به عبارت دیگر جزء
قضایای ممکن الصدق هستند و فرقی میان آنها و قضایای علوم تجربی مثل«آب در شرایط متعارفی در 100 سانتیگراد میجوشد»یا«همه کلاغها سیاهند»وجود ندارد.یعنی ما تاکنون استثنایی در این موارد پیدا نکردهایم.اما همانطور که منطقا محال نیست که«کلاغی سفید باشد»یا«آب در شرایط متعارفی در 100 درجه نجو شد»به همان گونه منطقا محال نیست که در شرایطی 2 به علاوه 2 مساوی پنج شود.این پاسخ در میان تجربه گرایان جدید طرفداری ندارد.امروزه همه فلاسفه معاصر اعم از عقلگرا و تجربهگرا متفقند که قضایای ریاضی ضرورتا صادق و پیشینیاند و بدین جهت از قضایای علوم طبیعی متمایز میشوند.منتهی فلاسفه تجربهگرای جدید، این قضایا را دیگر تألیفی نمیدانند و میگویند معنای قضیه(4 2+2)این است(1+1+1+1)مساوی است با(1+1+1+1)که قضیهای تحلیلی مانند «سیاه، سیاه است»میباشد.یقین ما به اینکه قضایای مذکور ضرورتا صادقند، بدین خاطر است که اینها قضایای تحلیلی هستند.
دلیل دوم عقلگرایان:حتی اگر ما بپذیریم که قضیه(4 2+2)یک قضیه تحلیلی است در مورد قضایای بزرگتر مثل(16370 5629+10741)چه میگوییم؟اگر قضیه نخست تحلیلی باشد، قضیه دوم نیز تحلیلی خواهد بود.چون مبنای استدلال در هر دو مورد یکسان است.در صورتی که در مورد قضیه دوم برای اینکه بدانیم صادق است نیاز به محاسبه داریم، و حتی ممکن است ما در محاسبه اشتباه کنیم.
پاسخ تجربهگرایان:قضیه دوم مثل قضیه اول تحلیلی است و استدلال در هر دو مورد جاری است.منتهی در مورد مثال دوم(...+1+1+1+1) تعداد(1)های آن زیادتر است و اگر در عمل جمع اشتباه کنیم، خبری که در مورد عدم تساوی مجموع آن دو عدد، میدهیم یک تناقض است، زیرا در واقع میگوییم...+1+1+1 با...+1+1+1 مساوی نیست.حاصل جمع در مثال دوم به وضوح و سادگی مثال اول نیست.شرط تحلیلی بودن یک قضیه هم وضوح و بداهتش نیست.بداهت یک ویژگی روانشناختی است که در مورد افراد مختلف فرق میکند، مضاف بر آن، برای موجودی که توان ریاضی فوقالعادهای داشته باشد، جمع اعداد بزرگ به همان سهولت(4 2+2)میباشد.ملاک تحلیلی بودن آن است که انکارش منجر به تناقض شود، انکار چنین قضایایی هم مستلزم تناقض است.
دلیل سوم عقلگرایان برای پیشینی و تألیفی بودن قوانین حساب:قوانین حساب فقط درباره ترکیب نمادهای ریاضی نیست، بلکه قضایای کلی در مورد واقعیت معینی است.مسأله صرفا این نیست که جمع دو عدد(2)و(2)برابر با(4)است، بلکه مجموع 2 درخت و 2 درخت دیگر 4 درخت، و مجموع 2 سیب و 2 سیب دیگر چهار سیب و... است قانون مذکور میگوید:«دو شیء با دو شیء دیگر جمعا چهار شیء میشود»و این قانونی در باره واقعیت عینی است و صرفا عملی بر روی نمادهای ریاضی نیست.به طور کلی میتوان گفت، قوانین حساب درباره کمیت است، کمیت درخت یا هر چیز دیگر.این کلیت و اطلاق آنها سبب شده است که تصور کنیم در مورد واقعیات خارجی نیستند.قوانین حساب قوانینی درباره اعیان است. یا به بیان بهتر«کلیترین قوانین هستند و در مورد همه اعیان صادق میباشند.».از طرفی دیگر ما در ضروری الصدق و قطعی بودن آنها شک نداریم؛ مثلا، اگر ما به شمارش درختان باغی مشغول شویم که 2 درخت در طرف راست و 2 درخت در طرف چپ باشد، و هر وقت آنها را میشمریم،
مجموعشان به جای 4 مساوی پنج میشود، ما هرگز نمیگوییم قانون حساب در اینجا نقض شده است، ممکن است بگوییم ما پیوسته در محاسبه اشتباه میکنیم، یا هر موقع مشغول شمارش این درختان هستیم، ناگهان درخت دیگری به وجود میآید.
پاسخ تجربهگرایان:تجربهگرایان میگویند، شما در واقع میان ریاضیات محض و ریاضیات کاربردی خلط کردهاید.در قضیه«2 سیب و 2 سیب دیگر 4 سیب میشود»معلوم نیست مربوط به کدام قلمرو است؟به حسب ظاهر هم جزء قلمرو اعیان طبیعی است و هم قضیهای از ریاضیات محض است، قضیه بدین شکل، یک قضیه مبهم است و به صورت قطعی نمیتوان اظهار نظر کرد که مربوط به قلمرو ریاضیات محض است یا ریاضیات کاربردی.
اما اگر گوینده این قضیه مشخص کند که خود سیب هم در این قضیه مهم است یا نه، آنگاه به صورت قطعی میتوان اظهار نظر کرد که این قضیه مربوط به کدام قلمرو است.
هر قضیهای که ما در آن به خود سیب توجه کنیم و آن را درباره سایر اشیاء صادق ندانیم، قضیه تألیفی اما ممکن(پسینی)است و مربوط به قلمرو ریاضیات کاربردی است، و اگر به خود سیب توجه نکنیم و صرفا به اعداد توجه کنیم، یک قضیه پیشینی اما تحلیلی است و مربوط به قلمرو ریاضیات محض است.
دلیل چهارم خردگرایان جدید:ادله گذشته مربوط به علم حساب بود.شبیه به همان ادله را در مورد هندسه که شاخه دیگری از ریاضیات است، نیز خردگرایان ذکر کردهاند، که ما بدان اشاره میکنیم.
قضیه«مجموع زوایای مثلث 180 درجه است» را در نظر میگیریم؛در این قضیه، محمول منطوی در موضوع نیست و مطلب جدیدی غیر از موضوع بیان میکند.چون ما در تعریف مثلث نمیگوییم که مجموع زوایای آن 180 درجه است؛از طرفی هر مثلث هارجی که زوایای آن را اندازه بگیریم، 180 درجه است.پس این یک قضیه پیشینی و تألیفی است.یا قضیه«مجموع دو ضلع مثلث بزرگتر از ضلع سوم است»یک قضیه تألیفی است نه تحلیلی؛ زیرا از تعریف مثلث و اضلاع آن بزرگتر بودن مجموع دو ضلع از ضلع سوم، لازم نمیآید.با این حال ما میتوانیم از صحت آن بدون توسل به تجربه اطمینان حاصل کنیم.کافی است که در عالم تصور، خطی را به عنوان قاعده مثلثی فرض کنیم و دو خط از دو طرف آن امتداد دهیم که مجموعا از این قاعده کوتاهتر یا مساوی آن باشند؛در این صورت قوه مخیله، فورا ما را متوجه میسازد که هر گاه این دو خط را دور قاعده بگردانیم، نقاطی که مجاور قاعده نباشند، هرگز تلاقی نمیکنند تا مثلثی را تشکیل بدهند.پس برای اینکه این حکم تألیفی را که مجموع دو ضلع هر مثلثی بزرگتر از ضلع سوم است، مطلقا اظهار داریم هیچ نیازی به تجربه یا اتکاء به ادراک حسی نداریم.
پاسخ تجربهگرایان جدید:این دو قضیه جزئی از قضایای هندسی هستند.اساس هندسه چند اصل موضوع ثابت نشده و تعاریف بعضی اصطلاحات مهم اولیه است.ما از این تعاریف و اصول شروع میکنیم و قضایای مختلف را با استفاده از آنها ثابت مینماییم.قضایای هندسه از بطن این مقدمات استنتاج میشوند.اولین قضیه را که ثابت کردیم، میتوانیم قضیه دوم را با استفاده از آن و تعاریف و اصول اولیه خود بدست آوردیم.البته همیشه از تمام مقدمات استفاده نمیکنیم، مثلا ممکن است قضیه 50 را از اصول موضوعه 1 و 2 به اضافه قضایای 10 و 15 اثبات نماییم.پس صدقی که در قضایای
هندسی از آن صحبت میشود، مبتنی بر صدق مقدمات آنهاست.اما آیا اصولی که در دستگاه هندسی اقلیدس به کار رفته همه صادقند؟هندسه- دان محض به این سؤال توجهی ندارد؛آنچه برای او مهم است، این است که برهانش درست باشد.او کاری به صدق و کذب مقدمات ندارد.مانند حسابداری است که جمع صورت حسابها را کنترل میکند و به ماهیت اقلام خریداری شده کاری ندارد.اما حق آن است که در هندسه محض(تعبیر نشده)با فرض صدق مقدمات، نتیجه صادق است. اما در هندسه کاربردی(تعبیر شده)نمیتوان دیگر از صدق مقدمات به صورت مطلق سخن راند.
طبعا نتایجی که از این اصول موضوعه مختلف، گرفته میشود، متفاوت است.حال اگر قضیه «مجموعه زوایای مثلث 180 درجه است»را به عنوان جزئی از دستگاه هندسه اقلیدسی در نظر بگیریم، قضیهای را وصف عالم خارج قرار دهیم، در این صورت یک قضیه تألیفی است، اما دیگر پیشینی نیست.چون این قضیه، در مورد جهان خارج قطعیت ندارد.اگر شما به فرض، مجموع زوایای یک مثلث را بارها اندازه گرفتید و دیدید 185 درجه شد، در آن صورت شما این نتیجه را نمیپذیرید و یکی از سه پاسخ را میدهید:میگویید ما مرتبا در اندازهگیری اشتباه میکنیم یا میگویید این شکل واقعا مثلث نیست؛یا میگویید هندسه اقلیدسی وصف قضایای بالفعل نیست.به بیان دیگر، قضایای بالفعل نااقلیدسی است.پس شما امکان منطقی را که مجموع زوایای مثلث را غیر از 180 درجه بداند، نمیپذیرید.بنابراین از نظر شما قضیه مذکور تحلیلی است، چون تا مجموع زوایای شکلی 18 درجه نباشد شما آن را مثلث نمیخوانید. (53)
یادداشتها
(1)-Apriori.
(2)-Aposteriori.
(3)-آقای هانس رایشنباخ او را به عنوان یک چهره بزرگ تجربهگرا معرفی میکند، ولی معرفی او به عنوان تجربهگرا بسیار مشکل است، براساس نظر آقای کاپلستون ایشان بیشتر در نقطه مقابل پروتاگوراس سوفسطائی مشهور و تجربهگرا بود، و در صدد پاسخگویی به آراء پروتاگوراس بود که آقای رایشنباخ نیز او را به عنوان یکی از پیشتازان تجربهگرایی قبول دارد. برای توضیح بیشتر در مورد این مسأله به کتاب ترجمه تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 1، قسمت اول، ص 177-180 و کتاب پیدایش فلسفه علمی هانس رایشنباخ ترجمه موسی اکرمی، ص 104-106 رجوع شود.
(4)-پل فولکیه، فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 112.
(5)-Emprical physicians.
(6)-رایشنباخ، پیدایش فلسفه علمی، ص 105-107.
(7)-کاپلستون، فیلسوفان انگلیسی از هابز تا هیوم(تاریخ فلسفه)، ج 5، ص 93.
(8)-برای توضیح بیشتر به کتاب«پیدایش فلسفه علمی»ص 107- 114 رجوع نمایید.
(9)-Traitedes sensation.
(10)-Mono methodic.
(11)-ک.آژدوکیونج، «مسائل و نظریات فلسفه»ترجمه بزرگمهر، ص 59.
(12)-پل فولیکه، فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 114 و 197- 201.
(13)-Axioms.
(14)-هالینگ دیل، مبانی و تاریخ فلسفه غرب، ص 144-146، ایان بابور، علم و دین، ص 87.
(15)-Idees adventices. (16)-Idees Factices.
(17)-کتاب تأملات بخش سوم.
(18)-قسمت پنجم از کتاب تأملات.
(19)-Mono methodic.
(20)-Ploy methodic.(21)-Nouveaux essais surlentendement human
(22)-پل فولکیه، فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 211-212.
(23)-Monad مناد لفظی است اصلا یونانی به معنی وحدت و در اصطلاح لایب نیتس«جوهری است ساده»یعنی بدون اجزاء که جزء مرکبی است(بند اول از کتاب شناخت مناد)این واژه را در زبان فارسی به ذات بسیط، جوهر فرد، جوهر فرد روحانی، جوهرساده، واحد و یکتا ترجمه نمودهاند.
(24)-بند 8 از کتاب شناخت مناد به نقل از کتاب فلسفه عمومی یا ما بعدالطبیعه، ص 213.
(25)-سنجش خردناب ترجمه دکتر ادیب سلطانی، میرشمس- الدین، ص 73، امیرکبیر، 1362، چاپ اول.
(26)-میان صورتهای فطری دکارت و صورتهای پیشینی(ماتقدم) کانت فرق است، زیرا صورتهای فطری دکارت دارای وجود بالفعل و متحصل است اما صورتهای ماتقدم کانت منفک از ماده وجود ندارد.چنانکه شکل کره تا در مادهای(چوب، سنگ، ...)نباشد هنوز به خودی خود چیزی نیست، با صورتهای فکر نیز قبلا معین میشود که نحوه فکر درباره متعلقی که تجربه برای آن حاصل میکند چگونه باید باشد (فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 218)
(27)-نگاهی به فلسفههای جدید و معاصر در غرب، ص 159.
(28)-نگاهی به فلسفههای جدید و معاصر در جهان غرب، ص 161.
(29)-Phehoumenon.
(30)-Noumenon.
(31)-برای توضیح بیشتر در این قسمت به کتاب کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 6، ص 229-315؛فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 215-237؛نگاهی به فلسفههای جدید و معاصر در جهان غرب، ص 159-171؛ترجمه تمهیدات کانت، ص 11-20 و سیر حکمت در اروپا، ج 2، ص 235-265 رجوع شود.
(32)-Trans formism.
(33)-اصول روانشناسی، ج 1، ص 488، از ترجمه فرانسوی.این اصل مبتنی بر این نظر داروین است که«میان انسان و پستاندارانی که در درجه تکامل نزدیک به او هستند هیچگونه اختلاف اساسی از جهت قوای عقلانی موجود نیست.»فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 145.
34)-فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، ص 143-146 برای آشنایی با چهره تفسیرهای اسپنسر در حوزههای مختلف فلسفی، زیستشناسی، روانشناسی، جامعهشناسی اخلاق به کتاب تاریخ فلسفه ویل دورانت، ص 323-344 رجوع نمایید.
(35)-جان لاک:تحقیق در فهم بشر، تلخیص پرینگال پریستون ترجمه دکتر رضازاده شفق کتاب اول، فصل اول، ص 9.
(36)-همان مأخذ، فصل دوم، سوم و چهارم، ص 7-36(تلخیص و اقتباس)
(37)-همان مأخذ کتاب دوم، فصل اول، ص 37-38.
(38)-البته جان لاک میگوید من داعیهای ندارم که حتما حواس ظاهری پنج تا باشد، منتهی از آن باب که شهرت پیدا کردهاند، متذکر آن میشوم، اگر تعداد آنها بیشتر از این هم باشد به داعیهام ضرری نمیزند.تحقیق در فهم بشر، کتاب دوم، فصل دوم، ص 50.
(39)-جان لاک، تحقیق در فهم بشر، کتاب دوم، فصل اول، ص 47.
(40)-همان مأخذ، فصل دوم، ص 48-49.
(41)-همان مأخذ، ص 49.
(42)-همان مأخذ، فصل سوم، ص 51.(43)-همان مأخذ، فصل پنجم، ص 57.
(44)-همان مأخذ، فصل ششم، ص 57-58.
(45)-همان مأخذ، فصل هفتم، ص 58.
(46)-دیوید هیوم، تحقیق در فهم انسانی، ص 128 ترجمه بزرگمهر، منوچهر(توجه:این رساله در ضمن چند رساله دیگر تحت عنوان فلسفه نظری چاپ شده است.مرکز انتشارات علمی و فرهنگی چاپ سوم، 1362.
(47)-همان منبع، ص 129.
(48)-دیوید هیوم، تحقیق در فهم انسانی، ص 129-130.
(49)-همان منبع، ص 130.
(50)-همان منبع، ص 130-131.
(51)-Edmund Husserl.
(52)-Ideas.
(53)-برای توضیح بیشتر این بحث به کتاب«درآمدی به تحلیل فلسفی»جان هاسپرس، ترجمه سهراب علوینیا، فصل 9 و 10، ص 355-454 و کتاب«مسائل و نظریات فلسفه»ک. آژدوکیویج، ترجمه منوچهر بزرگمهر، فصل 3، ص 53-88 رجوع شود.