تأملی در هنر
آرشیو
چکیده
متن
هنر موجى است از دریاى بیکرانه جان جلوهاى است از حقیقت مکتوم در ضمیر و نهانخانه انسان، نواى بىنوایى است، حدیث سر دلبران است و زبان رمز محبان و نقثة الصدورى است از دردمندان و درد دلى است با آشنایانى نادیده، و خبرى است از دل با سخنانى ناشنیده.
هنر با تمامى مصادیق خود، شعر، موسیقى، نقاشى، و...براى همه ما کم و بیش آشنا است البته هنوز هم براى خود، بحثها و پژوهشهایى را مىطلبد.مباحثى هم که در اطراف آن رقم زده شده است کم نیست.
و اینک در این وجیزه، در راستاى همین هدف پارهاى از مسائل هنر، گشوده مىشود و از اجمال به تفصیل مىآید.و آن مبحث این است که هنر از چه چیز زاییده مىشود مخلوق کدام آفریننده است؟خالق هنر کیست؟ارتباط هنر با هنرمند چگونه ارتباطى است؟
اینها پرسشهایى است که در صورت یافتن پاسخ مناسب، ما را به آستانه هنر نزدیک مىسازد و با قدمى دیگر ما را به درون خانه پر از صفایش مىنشاند.
متفکرانى گفتهاند:هنر زاییده نیاز است. چیزى که آدمى احساس مىکند باید داشته باشد، ولى ندارد.نقاش مىخواهد در طبیعت و در پیرامون او، گلى با این شکل و شمایل باشد ولى نیست.همین نیاز او را بر آن مىدارد که آن مطلوب را به منصه ظهور درآورد(«وجود کتبى» به آن دهد).
هنر در مکتب رئالیسم نیز با این تعریف ناسازگار نیست.اگرچه آن گل، آن مطلوب در طبیعت و پیرامون او وجود دارد ولى آن چنانکه او مىخواهد وجود ندارد.آدمى مىخواهد آن صحنه همیشه در کنار او باشد و در جلوى نگاه او، و اینک نیست، پس براى برآوردن این نیاز به خلق آن مطلوب مىپردازد. *
این تحلیل نقائص فراوانى دارد.نه تنها هنر بلکه صنایع و علوم همه مخلوق نیاز آدمى هستند پس از این جهت این تعریف مانع اغیار نیست و ثانیا هیچ معلوم نمىکند که این نیاز چگونه منجر به تکوین هنر مىشود؟این نیاز از چه سنخ و چه جنسى است که آفرینش هنر را در پى دارد؟مگر نه این است که آدمیان فى الجمله به داشتن نیازهایى این چنین، بسان همند پس چرا، در همه آنها، آفریدن هنر را نمىیابیم؟به عبارتى دیگر این تحلیل به ما نمىگوید که آن نیاز چه مقامى و چه جایگاهى در روان آدمى دارد که مولود هنر از آن زاییده مىشود؟
به گمان نگارنده هنر مخلوق احساس زیبایى است.آن نیازى که باعث هنر است، زاییده احساس زیبایى است.صنایع و علوم مخلوق نیاز زیبایى است.اگر به این پرسش توجه کنیم، سخن مزبور، به وضوح تمام، به جاى واقعى خویش خواهد نشست.و آن پرسش این است که مصادیق هنر بسیار با هم متفاوتند.نقاشى با شعر، شعر با خطاطى و خطاطى با موسیقى، موسیقى با مینیاتور، کاملا با هم متفاوتند.پس وجه اشتراک آنها چیست که همه آنها هنر نامیده مىشود، آخر باید در چیزى با هم مشترک باشند تا یک نام بر همه آنها درست آید.اسب، انسان، پرنده، گاو...حیوانند و وجه اشتراک آنها در متحرک بالاراده بودن آنهاست، چنانکه علماى منطق صورى گفتهاند.
اگر ما موفق به کشف آن نقطه اشتراک در مصادیق هنر شویم، آن پاسخ روشنتر خواهد شد. آیا صرف نیاز و مخلوق نیاز بودن، مىتواند نقطه اشتراک درستى براى آنها در هنر نبودن باشد؟ البته خیر.چنانکه گفته شد، علوم و صنایع نیز مخلوق نیاز است.
(*)در نقد و ادب-دکتر محمد منور-ترجمه دکتر على شریعتى-مترجم در مقدمه مىگوید:«هنر تجلى غریزه آفریدگارى انسان است در ادامه این هستى که تجلى آفریدگارى خداست تا کمبودى را که در این عالم احساس مىکند جبران نماید»(ص 8)در صفحه بعد مىگوید:«اما هر هنرى حتى در پستترین مراحلش، تقلید و تفنن و بویژه درعالىترین انواعش موسیقى و شعر و هر چه برتر شدیدتر-تجلى دغدغه انسانى است که از کمبود عالم مى نالد و یا نمایشگر آفرینشهاى او است تا آن را تکمیل نماید»(ص 9) پرسش اساسى ما از مترجم محترم همین است.این کمبود از چه جنبى است که او نداشتن آنرا مىخواهد برآورده کند آیا صرف نیاز و کمبود، مىتواند تعیین کننده جاى هنر باشد.مگر صنایع و علوم و فنون چنین نیستند. کمبود چیست که او را بىقرارى با برآوردن کمبود متناقصند. چون اگر هنر برآورده کمبود است پس تجلى بىقرارى نیست مگر اینکه علامت بىقرارى باشد آنهم بسیار ضعیف در هر حال آن نقد همچنان پایدار است.
بنابراین نقطه اشتراک همه آنها، احساس زیبایى است.همه اینها زیبایند و نیاز زیبایى انسان را، ارضاء و برآورده مىکنند.موسیقى زیباست در سماع آدمى، نقاشى زیباست در نگاه آدمى، و شعر علاوه بر آن دو برآورنده نیاز زیبایى در خیال و تصور.
کسى که ساختمانى را مىسازد از آن جهت که ساختمانى محکم و بزرگ مىسازد، به هیچ روى نمىتوان به عمل او، هنر گفت، اما اگر همان ساختمان را زیبا و دل انگیز بسازد، طرحى نو در اندازد که در نگاهمان و تصورمان زیبایى را برانگیزد و ارضاء کند، البته هنرمندانه عمل کرد. آیا به نقشه برداران و طراحان ساختمان هنرمند گفته مىشود؟همه ما بارها نقشههاى آنان را در صفحه کاغذ دیدهایم آیا مىتوان آن نقشه را هنر گفت؟نقشههاى جغرافیدانان چطور؟بخوبى پیداست که پاسخ منفى است.
اگر از خود بپرسیم چرا؟پاسخ آن است که کار آنان ارضاء زیبایى و برآورنده احساس زیبایى نیست.و اینک کار آنان را مقایسه کنید با کار نقاشان.
نتیجه مىگیریم که هر عمل و فعلى که تأمین کننده خواسته غریزه زیبا دوستى باشد، هنر است.براى روشن شدن بحث نیازمند به مقدمهاى هستیم.و آن اینکه بدانیم زیبایى چه نسبتى با ما دارد؟درک زیبایى از چه سنخ و نوعى است؟ ادراکات آدمى فى الجمله چندین قسمند.
حال این جمله را در نظر آوریم.آب مرکب از H2oاست در اینجا آدمى فقط در مقام کشف است. این جمله چگونه است؟مشترى بزرگتر از مریخ است.
دراینجا نه تنها در مقام کشف است بل خود انسان نیز بازیگر است.اگر انسانى نباشد که عمل مقایسه بین مشترى و مریخ را انجام مىدهد.چگونه مفهوم بزرگى مىتوانست وجود یابد؟ما با این همه به لحاظ واقع و خارجى و عینى باید مشترى تفاوتهایى با مریخ داشته باشد.تا مفهوم بزرگى پس از مقایسه، نمایان شود.پس در این ادراک اگرچه، آدمى خیل است ولى پایههاى عینى و واقعى هم دارد.
آداب و رسوم هم نوعى اندیشه است.در رسم فرنگیان کلاه برداشتن به هنگام ملاقات نوعى ادب است اما در ایران قبل از مشروطیت و هم اینک در بعضى از روستاها بىکلاه بودن به هنگام ملاقات کوچک یا بزرگ، بىادبى محسوب دارد؟خیر.صرفا احساس و درک آدمى است که با توجه به تربیت و تلقین چنین مىیابد.و اگر آن تلقین و ترتیب عوض شود چیزى در خارج عوض نمىشود.
اگر روزى چراغ قرمز علامت عبور مجاز و چراغ سبز علامت عبور ممنوع به حساب آید. چطور؟اینها صرفا قرار دادى و وضعى هستند.و در عالم واقع و خارج براى آن پایگاهى وجود ندارد. صد در صد قائم به خواست و اراده آدمى است.ولى مفهوم بزرگى و کوچکى خیر.صد در صد وابسته به خواست و اراده آدمى نیست.
(*)اخلاق و ارزشهاى اخلاقى جدا از آداب و رسومند دیگر آنکه اندیشه و فکر ادب و بىادبى با مصادیق آن باید جدا فرض شود به عبارتى دیگر عنوان با معنون در ادب و بىادبى با مصادیق آن تفاوت دارند.آنچه در اینجا گفتهایم مصادیق و تجلیات آن است.
درک زیبایى جزء کدامیک از اینها است. زیبایى از نوع دوم است یعنى هم پایگاه واقعى و عینى دارد و هم انسان در آن دخیل و بازیگر است، چنانکه در مفهوم بزرگى و کوچکى دیدهایم. البته در آن مثال مقام آدمى مقام آدمى درک است، ولى در اینجا مقام آدمى مقام احساس است.
مثال روشنتر را در احساس گرما و سرما مىتوان یافت.آب تابستان گرمتر از آب زمستان است.پس باید انسانى باشد تا معنى گرمایى را بفهمد.همان مثال مشهور سوفسطائیان را بنظر آوریم، دست سرد را در آب ولرم فرم کنیم احساس گرمایى مىکنیم و دست گرم را در آن فرو کنیم احساس سرمایى.
به عبارتى دیگر اگر آدمى به گونهاى دیگر ساخته و پرداخته مىشد مانند موجودات خونسرد.آیا وصف آب در گرما و سرمایى چنان بود که اینک است.البته نه ضمن آنکه این مفاهیم صد در صد قائم به خواست و وضع و قرارداد ما نیستند صد در صد هم انسان در مقام کشف و نظارهگر هم نیست بلکه انسان در ایجاد آن مفهوم نیز دخالت دارد.زیبایى از این قبیل است.
باید اشیاء و پدیدهها بطور عینى و واقعى، ویژگیها و خصوصیاتى داشته باشند، و از آن طرف آدمى هم با توجه به آن خصوصیات و ویژگیهاى روانى خود، آن را مىفهمد و مفهوم زیبایى و احساس زیبایى، متبلور مىشود.ساختمان ذهن و روان ما چنان پرداخته شده که اشیاء و پدیدههاى آن احساس را در ما برانگیزد.اگر ساختمان ذهن و روان کسى آن چنان نباشد، البته دیگر آن پدیده زیبا نخواهد بود.
از این رو است که کسانى، پدیدهاى را زیبا مىیابند و همان پدیده در چشم دیگران، زیبا نمىنماید، جنه بطور اعم اغلب، ذهن و روان ما آدمیان بسان هم عمل مىکند، غالبا همه با هم پدیدههایى را زیبا مىیابیم، و پدیدههایى را نیز زشت.
به این ترتیب مىتوان گفت براى درک هنر باید ساختمان ذهن و روان آدمى را هم کاوید در اینجا به جهت اختصار و ایجاز در کلام.فقط شعر را ملموسا.مورد جستجو و کنکاش قرار مىدهیم.
شعر چیست؟گفتهاند کلام است موزون و مقفّى.بر آن ایراد گرفتهاند که اگر چه کلام موزون و مقفّى نظم است ولى در آن احساس، شور و جذبه نیست، عنصر تخیل و تصویر نیست "image"تصویر گرایى جزء ارکان شسعر است.پس اگر بگوییم کلام موزون و مقفّى و متخیل توانستهایم شعر را بهتر بشناسانیم، چه اینکه سخن متخیل ولى بدون وزن و قافیه.در نثر هم وجود دارد.در شعر نو مخصوصا از جانب مؤسس و پردازنده آن در ایران«نیما یوشیج»بر آن تأکید رفته است که سخن، باید متخیل باشد و وزن عروضى هم بطور نسبى داشته باشد، ولى مقفّى نباشد.در آن صورت باز هم شعر است.
بعدها کسانى دیگر بر آن هم افزودهاند که وزن هم نباشد.البته کسانى از همین گروه شعر بىوزن را شعر نخواندهاند و گفتهاند که حتى به اندازه سر نخ باید وزنى در شعر باشد. (1)
و اینک ما با توجه به آن معرفت بنیادین که در درک هنر گفتهایم به داورى این سه قول در باب شعر مىنشینیم تا ببینیم کدامین قول، درست است.و کدامین نادرست.
اگر در شعر وزن و قافیه باشد.کلام، از آهنگ و موسیقى لازم بهرهمند مىشود.دراین صورت ما سخنى ار مىیابیم که آهنگ و موسیقى داد.پس از یک طرف سماع و گوش ما نواخته مىشود.و بهره زیبایى ما از دو مشرب، صورت مىگیرد، یکى تخلیل است که بالأخره در شعر در هر سه قول باید وجود داشته باشد و دیگر آهنگ و موسیقى.
سخن شاعرى را به یاد مىآورم که گفته بود، خوانندگان شعر باید شعر را بلند بخوانند و به شکل یک متن علمى نخوانند بل بلند بخوانند تا به گوش خویش بشنوند در آن صورت از شعر لذت و حظّ وافر مىبرند. (2)
و شاعرى دیگرى گفته بود که شعر با دو هنر دیگر نیز ارتباط دارد:یکى موسیقى.چون وزن، به شعر آهنگ و موسیقى مىبخشد و دیگر نقاشى که تصویر و تشبیه و تخیل در شعر، با آن مربوط مىشود و از همین جا بود که بودن وزنى را در شعر حتى فى الجمله لازم دانسته بود. (3)
اگر بپرسیم چرا باید در شعر وزنى وجود داشته باشد؟البته پاسخ مقنعى به ما ندادهاند.و حتى به آن توجه نکردهاند، ولى آن اصل معرفت شناسانه مذکور بخوبى به ما پاسخ مىدهد و آن پاسخ چنین است.
مگر نه این است که هنر باید نیاز زیبایى ما را ارضاء کند؟مگر نه این است که هنر مخلوق احساس زیبایى است، و هنر مستقیما و اولا مربوط مىشود به ارضاء احساس زیبایى؟در این صورت هر پدیده هنرى که بهتر بتواند احساس زیبایى ما را برآورده کند هنرمندانهتر است.و شعر موزون و مقفّى با شعر بىوزن و قافیه در جهت برآوردن این احساس، بسیار با هم متفاوتند، شعر موزون بهره بیشترى از زیبایى دارد.چون آهنگ دارد و مقفى بودن آهنگ آن را کامل مىکند.
از همین جا مىتوانیم پیشبینى کنیم که هرگز شعر بىوزن، نخواهد توانست جاى شعر موزون را بگیرد و شعر بىوزن عروضى کامل و بىقافیه هرگز نخواهد توانست جاى شعر موزون و مقفى را بگیرد و در صورت محو وزن عروضى کامل و قافیه البته هنرى را خراب و ناقص کردهایم.
ناگفته نماند که هیچ واژهاى نیز به تنهایى خلى از نوعى وزن نیست، از اینروست که بعضى واژگان در ذائقه ما خوشتر مىنماید و بعضى دیگر نه.
ب این ترتیب روشن مىشود که هنر از مقوله زیبایى است و مخلوق احساس زیبایى ماست.
در این راستا باید به نکاتى دیگر توجه کرد، یعنى از این معرفت بنیادین در باب هنر بدست مىآید که:هنر از مقوله خلق است.طبیعت زیباست، ولى یک کار هنرى نیست.صنایع و سایر ابزار و وسایل از مقوله خلق هستند، ولى از مقوله زیبایى نیستند، پس از دایره هنر خارج مىشوند.
هنر آفرینشى است اختیارى، بنابراین اعمال حیوانات را نمىتوانیم هنر بنمایم.اسبى که خوب سیرک بازى مىکند، طوطىاى که خوب سخن مىگوید.نمىتوان کار آنها را هنر بحساب آورد. یعنى ممکن است زیبا محسوب شود ولى احساس ما بعنوان یک هنر محسوب نمىشود.
و همینطور کار زیبایى که از ره صدفه و اتفاق حاصل آید یک کار هنرى محسوب نمىشود.هنر یک خلق اختیارى و زیبایى است که پیامى را در بردارد.البته داشتن محتوا تا حدودى در حوزه اختیار مىگنجد اما براى تحلیل افزونتر مىتوان آن را جداگانه بحساب آورد.
هر فعل اختیارى فرع بر هدف و قصد است ممکن است ما ناخود آگاه کارى را انجام دهیم در انجام صدق نام فعل اختیارى بسیار کمرنگ است. *
گزینش و اختیار یعنى از میان چند راه براى هدفى که ما را راضى مىسازد، یک راه را برگزیدن حتى در فعلهاى مکره نیز نوعى تأمین رضایت ویود ئدارد و پس از آن ؟ اراده.و هر چه محتوا و پیام دقیقتر و غنىتر و ظریفتر باشد، در آنجا اختیار و گزینش بیشتر و عینىتر رخ مىنماید. «مدیومى»که خواب مغناطیسى(هیپنوتیزم) فرو رفته باشدو خوب نقاشى نماید، کار او هنر محسوب نمىشود.
انسان مست و مخمور اگر شعر بسراید و اگرچه بسیار زیبا هم باشد.آیا مىتوان فعل او را هنر به حساب آورد؟آن حالتى که به ما در برابر کار او، از کرا یک انسان دیگر-در لحظهاى که کار هنریش با عقل و خرد کامل و دقیقش، صورت مىگیرد-دست مىدهد چگونه است؟آیا حال و احساس ما، در برابر کار هر دوى آنان برابر است؟ مسلما نه.چون انسان مخمور، از رساندن پیام و تعقل عمیق عاجز است و انى نکته در هنر بیشتر و فزونتر محسوس است.از همینجا باید گفت هنر (*)مانند این فعل کسى که با پاى خود بازى مىکند.ناگفته نماند گاهى عادات تسهیل و تسریع در رضایت و شوق و اراده مىکند با آن اشتباه نشود.
(؟)فعل مکره را در برابر این فعل که اجبارى است قرار دهید: ارتعاش دست.دراین عمل هیچ ارادهاى وجود ندارد. بنگرید به رسال خلق الاعمال صدر المتألهین شیرازى، (ص
امروز و جهان مدرن از نقایصى برخوردار است. یکى از نقایص مهمش اینجاست.هنرمند غالبا در لحظاتى که مخمور و مست و از خود بیگانه است ؟؟ به کار هنرى مىپردازد و این همان رازى است که ما بینندگان در کار آنها تصویر درستى از پیام و گزینش را نمىیابیم و در نتیجه احساس هنرى بودن کرا آنان چنانکه در خور است به ما روى نمىآورد.
هنرمند که بطور ساده، گلى را به تصویر مىکشد، با هنرمندى که با تصویر کشیدن آن ظرایف و لطایف دیگرى را نیز به منصه ظهور مىآورد، برابر نیستند.در کار هنرمند دوم، هنر و زیبایى بیشتر محسوس و ملموس است.
هنرمند هر اندازه بتواند محتوا و معنایى را به نوعى دلپسند و دلانگیز و زیبا عرضه نماید، کار هنرى بهترى انجام داده، صرف اینکه کار زیبایى انجام داد هنر محسوب نمىشود.اگر هدف هنرمند انتقال زیزبایى یک گل بر صفحه کاغذ است و نشان دادن زیبایى آن در صورتى که در این کار موفق شود یعنى دلپسند و زیبا، زیبایى گل ار عرضه کند، کارهاى هنرى انجام داده.این مطلب فراتر از آن است که کسى زیبایى را انتقال دهد.به عبارتى دیگر.
یک بار مىگوییم که چیزهاى زیبا را انتقال دادن و زیبایى ایجاد نمودن هنر است.و یک بار ق80)متن عربى-نشر علوم اسلامى-چاپ اول.
(؟؟)هایدگر گفته بود.تمدن جدید مخلوق لحظاتى است که انسان از بیگانه بوده است.چنانکه چارلى چاپلین در فیلمى آن را هویدا ساخته بود.آنجا که کارگر براى دیدن فامیلش لحظهاى به او روى مىآورد ولى کارخانه در کارش در آن لحظه ضایع مىشود. دیگر مىگوییم خیر هر محتوا و پیام ولو آن پیام از مقوله زیبایى نباشد.در صورتیکه زیبا و دلپسند عرضه شود، کارى هنرى است.
افلاطون نیز همین اشتباه را مرتکب شده بود که چنین گفته بود:
«هنرى که هدفش ایجاد لذت است در خور آن نیست که جدى شمرده شود و در راه آن کوششى جدى به عمل آید.کوشش فقط در راه هنرى سزوار است که هدفش مجسم ساختن تصویرى«از زیبایى»باشد.» (4)
کاریکاتور، یک هنر است.تصویر زشت و نابساماتن است، ولى آن زشتى و پلیدى که در صاحب تصویر است، در آن تصویر به طرز دلپسند و زیبا و ماهرانه نمودار مىشود.لذا مىگوییم کاریکاتور هنر است.
اگر کسى مطلبى را بنویسد.هنرمند نیست، لیکن اگر همان مطلب و مطالب دیگر را با واژگان و الفاظ و جملاتى زیبا و دلپسند ادا کند و ابلاغ نماید، نوشته او هنر محسوب مىشود.در خطابه و سخنرانى نیز همینطور.
به این ترتیب نتیجه مىگیریم که هر عمل هنرى داراى محتوا و پیامى است و هر چه پیام و محتوا غنىتر باشد و از طرف دیگر زیباتر ابلاغ شود، هنر در آنجا بیشتر حضور دارد و همچنین در هنرمند باید اولا محتوایى غنى و نیرومند و زنده باشد، ثانیا احساسى قوى و چالاک در درک زیبایى.
از همینجا پرسشى دیگر ولى میمون و مبارک متولد مىشود و آن اینکه چگونه مىتوان این دو عالم را در روح هنرمند تقویت کرد و از کجا ضعیف و ناتوان مىشود.؟
همه ما فى الجمله مىدانیم که آدمیان به لحاظ درک زیبایى متفاوتند و همینطور در داشتن محتوا و معانى فربه و چالاک گل لاله و شقایق النعمانى با پیچش نرم و رقص دلنواز خود در مقابل نسیم ملایم صحرایى، چه تصور و احساسى را در آدمیان ایجاد مىکند؟بدین لحاظ آدمیان متفاوتند.مسلما احساس یک نقاش، شاعر، هنر دوست، با احساس دیگران فرق مىکند.
نوشتهاند شاعرى چینى در شبى مهتابى، رخ زیباى ماه را در رودخانهاى زلال، مشاهده کرد.در همان دم از چنان احساسى اشراب شد، که نتوانست جدایى از آن را طاقت آورد، خود را به درون رودخانه بر روى عکس رخ انداخت و جان سپرد.
در اینجا بطور ملموس شعر را تعقیب مىکنیم.شاعر در لحظاتى که از چنین احساسهایى پر و فربه است در لحظاتى که عین بىتابى (5) است، شعر مىسراید.توان او لبریز مىشود و حوصله او بىتاب و توان مىگردد، در برابر آن محسوس گویى که مىخواهد قالب تهى کند.در چنین حالتى، دست به توصیف و گفتار مىزند.در حالتى که به سوزش و التهاب روح مىرسد.
اگر شاعر از چنین احساسى تهى باشد، تت هرگز نمىتواند شعرى بسراید.نقاش، مینیاتوریست و...نیز همینطور البته آن لحظات در اختیار شاعر نیست.گاهى اوقات شاعر هر چه بر خود فشار مىآورد که شعرى بسراید عاجز است و نمىتواند.«فرزدق»شاعر بلند آوازه عرب گفت: کندن دندانى از سرودن بیت شعرى بر من آسانتر است. (6)
مولوى مىگوید:
تو مپندار که8 من شعر به خود مىگویم
تا که بیدارم و هوشیار، یکى دم نزنم
ناصر خسرو مىگوید:
زبان من به مثل ابر و شعر من مطر است
چو رفت باز نیاید به سوى ابر، مطر
انورى مىگوید:
چون من به ره سخن فراز آیم
خواهم که قصیدهاى بیارایم
ایز داند که جان مسکین را
تا چند عنا و رنج فرمایم
صد بار به عقده در شوم تا من
از عهدهى یک سخن برون آیم
النهایه، روح در لحظه خلق هنر، البته در اختیار شاعر نیست و چون اسب سرکش و رزم آورى است که چندان هم رام و زبون نیست.اما لحظات خلق هنر، در روند کلى و عمومىاش باید از دو چیز سیراب شده باشد و هرچه این دو سرچشمه زلالتر و پرآبتر شاد لحظات خلق هنر، وافرتر و غنىتر و گرانمایهتر خواهد بود و آن دو سرچشمه عبارت است از:احساس هنرمند و محتواى فکرى او
اما آن عواملى که این دو را غنى مىکند و نیرومند مىسازد.به شمارى مىرسند که مهمترین آن عبارت است از:ترقیق و تلطیف احساس شاعر و هنرمند.آنچه که اولا و با لذات به هنر مربوط مىشود، تلطیف احساس هنرمند است.باید کارى کرد که روح و روان هنرمند، سبکبار، آرام و مطمئن و آزاد گردد، شاعر، از اضطراب پریشانى صاف گردد.درک زیبایى مربوط مىشود به داشتن روحیهاى آرام و مطمئن و لطیف و رقیق.روانهاى مضطرب و پریشان از انجام کارهاى روزانه و عادى باز مىماند، چه رسد به انجام چیزى که ذاتا مربوط مىشود به داشتن روحیهاى آرام.
شاید دیده باشید اشخاصى که روانى مضطرب و پریشان دارند و هیچ علاقهاى به تماشاى باغ و راغ آسمان و دشت ندارند و همانها اگر از آن روحیه بیرون آیند خواهید دید که همان باغ در چشمشان زیبا مىنماید و آسمان پر ستاره در دلشان مىنشیند.بدنى روى کم نیستند کسانى که آرامش را در بیخودى جستهاند، با نوش مسکرى و خوردن مخدرى، خواستهاند تا از درون خود رهایى یابند.آى کسى که با خود خویش قهر و ناآشناست.حالش چنین است.
آیا دو ناآشنا مىتوانند با هم کنار آیند؟لذا به شدت از تنهایى گریزانند چون تنهایى و فراغت لحظهاى است که انسان با خود روبرو مىشود.و آنها که با خود خویش بیگانه نیستند.در تنهایى و فراغت بهترین و لذیذترین زمان را درمىیابد.
دروى از اغبار باید جست، نى ز یار
پوستین بهر دى آمد، نى بهار
شاعران و هنرمندانى را مىشناسم که با خود روى آوردن به مسکر و مخدر و دیگر وسایل بیخود کننده خواستهاند لحظهاى آرامش گیرند و آنگاه به هنر بپردازند.منطق آنان این است:
شراب تلخ مىخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
(حافظ)
بنگى زدیم و سر انا الحق شد آشکار
ما را به این گیاه ضعیف این گمان نبود (7)
منطق و روحیه این گروه را مقایسه کنید با منطق انسانهایى مانند مولوى.
باده از ما مست شد نى ما از او
قالب از ما مست شد نى ما از او
چرخ در گردش اسیر هوش ماست
باده در جوشش اسیر جوش ماست
آرى یکى از دلایل مهم این است که چرا در گذشته شاعرانى چون مولوى، سعدى، حافظ، فردوسى و...داشتهایم و امروز نه؟آن است که آل طمأنینه و آرامش دگر وجود ندارد.
در قرآن کریم آیات فراوانى وجود دارد که بیان مىکند:قرآن موجب شفاء قلوب مؤمنین است (8) و ایمان موجب آرامش و امنیت است (9) خداوند سکینه و طمأنینه ار بر قلوب مؤمنین نازل مىکند. (10) مضافا اینکه ایمان و اسلام به لحاظ لغت مؤید این معناست نکته دوم آنکه در مسائل هنرى داشتن مخحتماى غنى و نیرومند چندان ربطى به تنیک و فن ندارد.علوم و فنون براى خود روحیه و روشى را مىطلبد که غیر از مطلوب هنر است.بدین لحاظ داشتن محتواى غنى و نیرومند را نیز باید در داشتن روحیهاى مطمئن و با خود آشنا و آرام جست.
انسان امروز چشم خود را باز نموده و به تماشاى بیرون پرداخته و از خود غافل شده و لحظهاى حاضر نیست که چشمش را ببندد و به تماشاى درون بپردازد، تا از آن، پر گهرهاى وصال صید کند.قلزم درون را بیند و گهرهاى معرفت به فراوان شکار کند.آرى براى به تماشا نشستن اندرون باید راهى دگر جست و تکنیک و فن و ترقى در آن را به آن بت شیرین حرکات»راهى نیست. * باید به ایمان و شناختن خویشتن از طریق دین و مذهب روى آورد.
البته این دو در هم تأثیر متقابل دارند، ایمان به مذهب و خداوند راه را براى شناختن و کسب آرامش باز مىکند و از طرف دیگر آن آرامش و طمأنینه دوباره در مطالعه در خویشتن و ایمان به خداوند، تأثیر مثبت مىگذارد.
در این عامل دوم مکملهاى دیگرى نیز وجود دارد.و آن عبارت است از تأثیر تکامل علوم و فنون در پیشرفت و ترقى فکر و دانش و در نتیجه بطور جزئى و کم در غنى کردن محتواى ذهنى و فکرى هنرمند.تأثیر فى الجمله آن را نباید در ذهن هنرمند نادیده انگاشت.
دیگر آنکه بهره ورى مغز و ایجاد نبوغ در آدمیان، محصول و فرآیند یک دوره اجتماعى و (*)ادبیات آمریکا و ژاپن را مقایسه کنید با ادبیات قبل از انقلاب اکتبر روسیه با داشتن هنرمندانى مثل تولستوى و ادبیات روسیه را قبل از صنعتى شدن مقایسه کنید با داشتن ادبیاتى مثل آنتوان چخوف-داستا یوسکى-و بعد از صنعتى شدن آن کشور و ادبیات و هنر فعلى اروپا را با قبل از صنعتى شدن کامل آن به درستى نکته فوق تأیید مىکند. تاریخى یک جامعه است.هر گاه جامعهاى در دوره تاریخى خویش، پویا و متحرک و فکور و نیرومند باشد، در پرورش مغزها و نوابغ موفقتر خواهد بود.بنابراین هنر نیز از آن مستثنى نخواهد بود. داشتن هنرمندان سرآمد، محصول یک تلاش اجتماعى و پر تحرک یک تمدن و جامعه است.
خلاصه آنکه:پرورش هنرمند چه در جهت تعالى احساس و چه در جهت تعالى محتوا، فرایند و کنشى است از تلاشها و تحرکهاى غنى و نیرومند یک جامعه.بنابراین از همینجا مىتوان منحنى تاریخى هنر مسلمین در ایران را بازتابى از منحنى عظمت و تحرک مسلمانان و ایران دانست.قرون اولیه تاریخ ایران بعد از اسلام از فردوسى تا حافظ و مولوى سعدى و تا عهد صفوى و از محمد صفوى تا این دوره را با هم مقایسه کنید.
به این ترتیب تحرکها و تلاشهاى اجتماعى یک نسل و یک دوره تاریخى از هر جهت در ایجاد هنرمندان زبده، تأثیرى بسزا دارد.بنابراین، تلاشها و تحرکهاى فکرى و هنرى یک نسل و یک دوره تاریخى، استعداد و ذوق طبیعى و ذاتى در اشخاص ایجاد مىکند، هم در جهت احساس و ذوق هنرى و هم در جهت محتوا و پیامهاى فکرى و علمى که مربوط به استعدادهاى فکرى اشخاص و هوش آنان مىشود.
استاد مطهرى درباره عوامل مؤثر در ایجاد نوابغ هنرى مىگوید:«گاهى این مسأله طرح مىشود که چرا دیگر شعرایى مثل سابق پیدا نمىشود؟چرا دیگر آن لطف و رقت که مثلا در گفتههاى سعد و حافظ هستند امروز پیدا نمىشود؟و حال آنکه همه چیز پیش رفته و ترقى نموده، دنیا از هر جهت پیش رفته.اگر به شعراى معاصر برنخورد عقیده شخصى من این است که علت این امر یک چیز است و آن اینکه علاوه بر ذوق طبیعى * و قدرت خلاقه فکرى، یک رقت و لطافت و حساسیت دیگر در ضمیر لازم است، * این رقت و لطافت وقتى پیدا مىشود که شخص توجه بیشترى به تقوا و معنویت داشته باشد، اسیر دیو خشم و شهوت نباشد، آزادگى و وارستگى داشته باشد...
(*)دلیل مطلب آن است که کسانى بسیار عالم به معانى و بیان و عروض و قافیه هستند و اشعار بسیارى نیز به حفظ دارند لکن از گفتن یک بیت شعر نیز عاجزند و کسانى دیگر به عکس اشعار فراوانى مىگویند بىآنکه بى وزن و قواعد عروضى و معانى و بیان آن را تطبیق دهند و یا اصلا آشنا به آن باشند.
نگارنده فرد شاعرى را مىشناسد که وقتى از او پرسید آیا با توجه به اوزان شعرى، شعر مىسرایید گفت بله اوضاع زمانه را مىسنجم و دوباره از او پرسید بالأخره کاشف به عمل آمد که اصلا نمىداند وزن چیست؟قافیه یعنى چه؟ مع الوصف هیچ کوتاهى در اوزان و قوافى و تشبیهات و استعارات نداشت آرى باید گفت:شاعرى طبع روان مىخواهد، نه معانى و نه بیانى مىخواهد و این چنین است که باید گفت هنر و مخصوصا شعر یک وزن طبیعى براى خود لازم دارد.البته معانى و بیان آن را تکمیل مىکند و...
(*)بنابراین عامل سه چیز مىشود(یک چیز که در سخنرانى ایشان آمده مسامحه در تعبیر است)«ذوق طبیعى-قدرت خلاقه فکرى-رقت و لطافت در احساس»به گمان نگارنده عوامل و جزئیات دیگر وجود دارد که در این مقاله فوقا گفته آمد:اعباد ذوق طبیعى و قدرت خلاقه فکرى محصول یک دوره تاریخى است.داشتن محتوا را هم نباید فراموش کرد.که عموما به قدرت فرکى بستگى دارد و پس از آن به ذوق طبیعى و دیگر آنکه مسأله مذهب به دو دلیل اهمیت دارد، 1-تلطیف و احساس 2-تقویت خلاقیت فکرى و مطالعه در اندرون و خود.مفصل آن در متن آمد.(چنانکه ملاحظه مىفرمایید).P} عقیده شخصى من این است که آدم پلید و آلوده هر اندازه قدرت هوش و ذکاوتش زیاد باشد از درک لطفهاى معنوى و روحى عاجز است و نمىتواند آنطور معانى لطیف و رقیق که در سخنان بعضى دیده مىشود ابداع کند». 11
از آن قاعده، معارف دیگرى نیز در باب هنر، استخراج مىشود.هنر از آن جهت که پیوند عمیق و اولین، با زیبایى دارد، طبیعتا هر پدیدهاى که زیبایى را در نگاه و احساس آدمى، متأثر سازد پیوندى البته با هنر نیز خواهد داشت.
از همینجا مىتوانیم به خوبى دریابیم که زیبایى یوندى با اعتقادات و نگرشهاى فکرى آدمى دارد.چنانکه در حال غم و شادى زیبایى متأثر مىشود و در نتیجه درک یک کار بعنوان هنر، در آن شرایط بیمارى و غم و اندوه، براى آدمى، میسور نیست.همچنین است اگر اعتقادات کسى، فعلى را زشت معرفى کند البته آن زشتى ولو از جهت دیگرى باشد مانند قبح اخلاقى با این همه، احساس زیبایى را متأثر مىسازد.
همه ما فرمهایى از لباس و آرایش را زیبا مىدانیم و فرمهایى از آنها را زشت.از این جهت بین قبایل و ملل عالم تفاوتهاى چشمگیرى است، قبایلى از آفریقاییان، لبهاى کشیده و دراز را زیبا مىدانند لذا از همان اول زنان سعى مىکنند لبانشان را مرتب بکشند تا از دهانشان آویخته شود.گذاشتن پر در دماغ چطور؟واقعا از نگاه یک آفریقایى، آن فرم زیبا احساس مسشود، ولى در نگاه اروپایى چطور؟خیر؟چرا؟به دلیل تلقین و تربیت و باورهاى ملى و قبیلهاى، باورها به معناى اعم کلمه در تعیین هنر و بىهنرى، زشت و زیبا، مؤثرند.
از همینجا مىتوان تکلیف هنر متعهد و یا غیر متعهد را معلوم کرد.هنر براى هنر یا هنر براى انسان.آنان که هنر را براى هنر مىدانند و یا به هنر غیر متعهد قائلند.دچار همین غفلت شدهاند. فکر کردند، که هنر وظیفهاش انتقال زیبایى است.
هنرمند باید خالى از همه باورها و اعتقادات، به خلق اثر هنرى بپردازد.هنرمند باید زیبایى را انتقال دهد و لو طبق باورهاى او انتقال آن زیبایى گناه باشد.هنرمند باید واقعیات را زیبا و دلپذیر، منتقل کند، اگر چه اعتقادات او چنین نگوید.
اولا، باید گفت، :هنر متعهد، یا غیر متعهد، جمله درستى نیست، چون تعهد و عدم تعهد جزء صفات انسانى اسن، نقاشى، شعر، مثل گل است، مثل آفتاب است از واقعیات و حوادث این عالم است، نسبت دادن صفات مخصوص انسانى به آنها، درست نمىباشد.مگر اینکه به نوعى تجوز و مجازگویى بسنده کنیم.
ثانیا، آیا انسان بىاعتقاد پیدا مىشود؟هر چه باشد اعتقاد و باورداشتن جزء حقیقى وجود آدمى است.مانند تنفس و غذا خوردن.آیا مىتوان انسانى پیدا کرد که هیچ باورى نداشته باشد؟اگر کسى، مذهبى را باور نداشته باشد، خود عین باور نداشتن است.پس طرفداران هنر غیر متعهد، به چه چیز قائلند؟آیا به این نکته که هنرمند بى اعتقاد و بىتعهد باشد!در آن صورت هنرش نیز بىتعهد خواهد بود!؟اینکه محال است آیا هیچ موجودى مىتواند از شطر و یا از شرط وجود خود، فارغ شود؟اگر آنان بگویند بلى هنرمند متعهد است و انسان بى تعهد یافت نمىشود لکن به هنگام خلق هنر، فارغ از اعتقاد شود.سخنان پیشین ما بخوبى اشتباه این گروه را توضیح مىدهد.آیا اگر اعتقاد و باور کسى چیزى را زشت معرفى کرد.هنرمند مىتواند آن را زیبا درک کند؟قبلا گفتهایم هنرمند باید چیزى را زیبا و دلپذیر تصور کند و درک نماید و آنگاه به خلق آن اثر بپردازد.وقتى باورها و تعهدها تصویرى را زشت معرفى کند ولو اخلاقا، هنرمند چگونه ممکن است آن را زیبا احساس نماید؟و آنگاه به خلق هنر بپردازد.و اگر چنین کند معلوم است به خلق چیزى مىپردازد که در نگاه او یا زیبا نمىنماید، یا واقعا آن اعتقاد و باور چندان عمیق نیست لهذا در تعارضى دست و پا مىزند، و خلق چنین اثرى البته، نمىتواند اثرى با احساس و شور و جذبى درآید و این همان چیزى است که گفتهایم هنرمند به خلق هنر، مىپردازد، در لحظهاى که از خود بیگانه و غافل است.و دیگر آنکه آن اثر البته اثر دقیق و بلندى نخواهد بود.
ثانیا گفتهایم که هیچ فعل و عمل اختیارى نیست که در آن هدف و قصد نباشد.بنابراین هنرمند وقتى به خلق اثر هنرى مىپردازد، قطعا با هدف و قصدى به این کار مىپردازد به عبارتى دیگر محتوا و پیام از هنر و افعال اختیارى جدا نیست.آیا آن هدف و قصد هنرمند، خود عین تعهد نیست؟مگر تعهد چیست؟باور داشتن چیست؟آخر او باید به قصد و منظورى، آن اثر را آفریده باشد.
براى گرفتن پول از مشترى، براى انتقال زیبایى، براى باور و اعتقادش که آن را نیز مجاز و قابل انتقال مىداند.در هر صورت تعهد وجود دارد.و اگر صرفا انتقال زیبایى را وظیفه هنرمند، بدانیم، پس باید جمله را اصلاح کرد و گفت هنرمند تعهدى نداشته باشد جز تعهد بر انتقال
زیبایى و چنانکه گفتهایم آیا انسان مىتواند غیر از تعهد به درک زیبایى تعهدى دیگر در جهان بینى خویش نداشته باشد؟محال و ممتنع است.و نتیجه آنکه آن باورها و جهان بینیهاى دیگر در درک زیبایى او اثر خواهد گذاشت و نتیجه مىگیریم که «هنر غیر متعهد»، «براى هنر»، سخنى است از سر بىدقتى و تسامح.
النهایه، هنر خلق زیبایى است.هنر از مقوله خلق است و مظهر آفریدگارى انسان.البته صنایع نیز چنینند، لکن با این تفاوت که«فصل»هنر، زیبایى است و فصل صنایع استحکام و سرعت.اگر چیزى بیافرینیم که مستحکم باشد و سریع کار کند.در ذیل صنعت مىگنجد لذا کمال صنایع در آن است که مستحکم و سریع باشد.خانهاى مستحکم بسازد، جورابى مستحکم ببافد و در عین حال سریع و تند، دستگاهى که جوراب را مىبافد، مستحکم باشد و سریع کار کند.و خود نیز سریع به بازار آید.
ولى هنر از این سنخ نیست.کمال هنر در آن است که هر چه زیباتر باشد.البته لازمه آن این نیست که چیزى زیبا، وجود داشته باشد، و هنر آن زیبایى را انتقال دهد.خیر.هنر از مقوله خلق است.آفریدن است، آن آفریدن هر چه زیباتر باشد، هنر محسوستر خواهد بود چنانکه گفتهایم حتى در تقلید از طبیعت هم نوعى آفریدن است. آفریدن زیبایى در دل کاغذ و سینه دیوار.
بنابراین هنر غیر متعهد و یا هنر براى هنر، چه چیز را تعقیب مىکند؟مثلا در نویسندگى و در شعر و در خطابه، آیا هنرمند غیر متعهد فقط هر چه را که زیباست باید توصیف کند و بعد هم البته قواعد تکنیک شعر و خطابه و نویسندگى را رعایت کند؟که گفتهایم هنر از مقوله خلق زیبایى است نه انتقال دادن چیزهاى زیبا * که اگر چنین بگوییم دایره هنر بسیار تنگ خواهد شد.کاریکاتور چگونه ممکن است در داخل این تعریف بگنجد؟یا نویسندگى و خطابه و شعر بسیار محدود خواهد شد.و اصولا سبکهاى نقاشى رئالیسم سوررئالیسم، امپرسیونیسم و حتى ایدهآلیسم به نوعى از این تعریف خارج مىشود.
برجستهتر کردن بعضى از زیبایى آیا خلق نیست؟آیا اصولا چنانکه در طبیعت، زیبایى وجود دارد مىتوان زیبایى را انتقال داد؟ولى اگر بگوییم:هنر یعنى هدف و پیام را زیبا عرضه کردن، و هنر باید زیبایى بیافریند در پیامى که دارد، پیام را زیبا عرضه کند.یعنى در آن پیام زیبایى را نیز بیافریند.تمام این محذورات و تنگناها دفع خواهد شد.ضمن آنکه اشکالات قبلى که بر آن وارد شده بود از این خارج خواهد شد.
(*)دکتر على شریعتى به این نکته توجه داشت است که هنر از مقوله نمایش نیست بلکه آفریدن است، وى مىگوید: «عموما زیبایى را مایه هنر مىدانند و ملاک آن و مىگویند هنر هدفش نمایش زیبایىهاست.این سخن، اگر یکسره باطل نباشد که هست، دست کم مبهم است و در عین حال سطحى.در صورتى که زیبایى نیز یک اثر هنرى است که هنرمند در این جهان که فاقد زیبایى است، آن را مىآفریند.این گل زیبا نیست، من زیبایى آن را پدید مىآورم، چنانکه نقاش تصاویر آن را(ص 9-در نقد و ادب) در جایى دیگر در پاورقى مىافزاید که تحلیل و نظریه او(که بیان مىکند که هنر از مقوله خلق است، لکن خلق آنچه را که هنرمند ندارد و احساس کمبود مىکند-به اوایل این مقاله رجوع شود که بطلان نظر او توضیح داده شده است) دو مسأله را در هنر حل مىکند:«و در اینجاست که دو مسأله لاینحلى که در هنر مطرح است و هنوز به جایى نرسیده است روشن مىگردد:یکى مسأله رسالت هنر و مسئولیت هنرمند و اینکه چنین رسالت هنر و مسئولیت هنرمند و اینکه چنین رسالت و مسئولیتى هست؟ و اگر هست چیست؟دیگر اینکه«هنر براى هنر»است یا براى اجتماع؟چنین توجیهى براى هنر نه تنها به این مسأله پاسخ روشن مىدهد بلکه معنى گنگ«هنر براى هنر»و مفهوم پیچیده و تعبیرات و تلقیات مختلف و متضادى را که از هنر براى اجتماع مىشود آشکار مىنماید.»و سپس مىافزاید.«یعنى هنر دو کار مىکند:بیان و خلق»ص 8 و 9 در نقد و ادب.
از آنچه نقل شد معلوم مىگردد که ایشان به ابهامات مسأله هنر براى هنر توجه نداشتهاند، اما توضیح وافى در نوشتار ایشان در این باره وجود ندارد و دیگر آنکه چنانکه معلوم کردیم نمایش زیبایى خود اشکالاتى دارد که ایشان نیز متوجه مسأله بودهاند و ثانیا در هنر بیان و گزینش و پیام است و بدون آن محال است که هنرى وجود داشته باشد.این نکته نیز در نوشته او، بیان شده است لیکن چنانکه گفتهایم نظریه و طرح ایشان از اشکالات و ایراداتى برخوردار است که توضیح آن در اوایل مقاله رفته است.نکته دیگر آنکه هنر براى اجتماع با اعتقاد به این نکته که هنر بیان کننده کمبود و خلقى است براى برآوردن نیاز از پیچیدگى و اختلاف بیرون مىآید.چنانکه گفتهایم در صورت اصلاح نظر ایشان مسأله هنر براى اجتماع روشن مىیابد و الا اشکالات قبلى همچنان بر نظریه ایشان، وارد است.
یادداشتها
(1)-فروغ فرخزاد، درباره هنر و ادبیات، مصاحبه با مهدى اخوان ثالث، چاپ اول، کتابسراى بابل، ص 34.
(2)-مهدى سهیلى لحظهها و صحنهها، مقدمه کتاب.
(3)-مهدى اخوان ثالث، درباره هنر و ادبیات، ص 31 و 32.
(4)-افلاطون، قوانین، ترجمه محمد حسن لطفى، ص 64.
(5)-مهدى اخوان ثالث، درباره هنر و ادبیات، ص 24.
(6)-محمدرضا مظفر، المنطق، ج 1-3، ص 414.
(7)-رک:على دوانى، وحید بهبهانى، چاپ دوم، ص 293.
(8)-سوره یونس، آیه 10 و سوره اسراء، آیه 17.
(9)-سوره انعام، آیه 6 و سوره نور، آیه 24 و سوره مائده، آیه 16 و سوره توبه، آیه 110.
(10)-سوره فتح، آیه 48 و سوره توبه، آیه 9.
(11)-مجموعه گفتارها، گفتار آثار تقوا 2، چاپ اول، انتشارات صدرا، ص 30.P}