آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

معاویه حکومت کوفه را به زیاد بن ابیه داد. او نخستین کسى بودکه حکومت «عراقین‏» یعنى بصره و کوفه و بخشى از ایران را به‏عهده گرفت. او مردى ناپاک بود و چون پدرش مشخص نبود، وى رازیاد ابن ابیه (زیاد فرزند پدرش) مى‏خواندند. معاویه بر به کارگرفتن افراد ناپاک و بى‏رحم و بویژه فرومایه و بى‏اصل اصرارمى‏ورزید; چنانکه اکثر پستهاى مهم در زمان وى به همین گونه‏افراد سپرده شده بود. زیاد، که چون معاویه در راه رسیدن به‏مقاصد خویش از هیچ جنایتى دریغ نمى‏ورزید، چنان مورد توجه امیرشام قرار گرفت که وى را فرزند ابوسفیان خواند و نسبش را به‏بنى امیه ملحق ساخت. (1)
گروهى زیاد بن ابیه را از افراد باهوش و خطباى زبردست عرب شمرده‏اند.
بى‏تردید انسان بى‏نسبى که از دامن کنیزى هرزه و بى‏آبرو به نام‏سمیه قدم به زمین نهاده، با تحقیر و ریشخند عمومى خو گرفته‏است و همزمان عقده حقارت و هوش بسیار دارد، در راه قدرت وموفقیت از هیچ جنایتى خوددارى نمى‏ورزد. زیاد به کوفه آمد.
عمروبن حریث معاون سابق مغیره را جانشین خود ساخت و خود روانه‏بصره شد. (2) فرزند ابیه، به علت تفاوت دماى هواى این دو شهر،زمستان در بصره و تابستان در کوفه زندگى مى‏کرد. (3)
عمرو بن حریث نیز، در خطبه نماز، سخنان تحقیرآمیز حاکم قبل را تکرارکرد. حجر و گروهى از مومنان وى را سنگ‏باران کرده از مسجدبیرون انداختند. (4) او بوسیله پیکى زیاد را از ماجرا آگاه‏ساخت. والى جدید، که از سیاست‏بازان ماهر به شمار مى‏رفت،بى‏درنگ عازم کوفه شد. بعد از تشکیل آن مجلس معروف در شام ونسبت دادن فزرند ابیه به قریش انتظار زیاد آن بود که دیگر اورا زیاد ابن ابوسفیان بخوانند، ولى فریاد گروهى مردم که او رازیاد بن ابیه خطاب مى‏کردند، بر ملالت‏خاطرش افزود. در حالى که‏خشمش دو چندان گشته بود، وارد دار الاماره شد. و بر اریکه قدرت‏تکیه زد. به گفته طبرى، چون زیاد وارد کوفه گردید، مردم را درمسجد گرد آورد; در یک سخنرانى تهدید آمیز به شیعیان توهین کردو مورد اعتراض حجر و همراهانش قرار گرفت. (5) او که از شخصیت‏والا و نفوذ معنوى حجر در میان مردم بخوبى آگاه بود، ابتدا ازراه تزویر وارد شد تا حجر را با خود همراه سازد یا دست کم به‏سکوت وادارد.
حجر را نزد خود خواند و گفت: اى حجر تو نیک‏مى‏دانى که من تو را خوب مى‏شناسم، زیرا پیش از این هر دو در صف‏یاران على(ع) بوده و دل بر مهر او سپرده بودیم; ولى امروززمانه دگرگون گشته و دشمنى معاویه به دوستى تبدیل شده. (6) پس‏مراقب رفتارت باش، قبر خویش را با دست‏خود حفر نکن، زبانت رانگهدار و در خانه‏ات بنشین. (7)
او براى اینکه نیات خود را، دوراز شورشهاى مردمى، بهتر عملى سازد، در شوراى شهر نیز مقامى رابه حجر پیشنهاد کرد. حجر، که تنها انگیزه‏اش ایمان به رهبرى‏اهل بیت (علیهم السلام ) بود، از پذیرش مقام خوددارى ورزید. (8) و بر تلاش خویش جهت احقاق حقوق مردم و نشر فضایل امیر مومنان(ع)افزود. زیاد که خود را در مقابل ایمان نفوذناپذیر حجر ناتوان‏دید، کشتار فجیع و سرکوب عمومى پیشه کرد. ابن اعثم کوفى، مورخ‏قرن سوم هجرى، در باره رفتار زیاد با شیعیان مى‏گوید: زیاد هرکجا یکى از دوستداران امیر مومنان(ع) را مى‏یافت، مى‏کشت;
پاهایشان را مى‏برید و چشمانشان را بیرون مى‏کشید. معاویه نیزبر حسب مصلحت او مى‏رفت. (9)
این جملات بیانگر بى‏رحمى زیاد است.
آخر عبارت نشان مى‏دهد معاویه نیز خود را با رفتار زیاد هماهنگ‏ساخته بود. زیاد که در مقابل ایمان استوار حجر ناکامى را لمس‏کرده بود، با عصبانیت وارد مسجد شد و بر فراز منبر فریاد زد:
اگر نتوانم این شهر را از شر تحریکات حجر آرام سازم، مردنیستم. بلایى سرش بیاورم که عبرت دیگران گردد. شما زبانتان بامن است و دلهایتان با حجر. (10) با یک دست‏سر مى‏شکنید و با دست‏دیگر مرهم مى‏نهید. به زودى قومى را خواهم آورد که شما را باخوارى درهم کوبد و ذلیل سازد.
چون سخن به اینجا رسید، مردم آمادگى خود را براى اطاعت اعلام‏کردند. (11) آنگاه گفت: هر یک از شما برخیزید، دست اطرافیان خودرا گرفته، از گرد حجر متفرق سازید. حاضران، به طمع مقام ومنزلت جدید و نیز تثبیت و ترفیع وقعیت‏خویش، فرمانش را اجراکردند.
زیاد به یکى از فرماندهانش دستور داد: برخیز و حجر را نزد من‏آور. اگر سرپیچى کرد، با شمشیر احضارش کن.
چون مامور زیاد براى اجراى فرمان وى دست‏به اقدام زد، یاران‏حجر مقاومت کردند. ابو عمرطه کندى به حجر بن عدى که در شبستان‏مسجد بود، گفت: بهتر است‏برخیزى و به یارانت ملحق گردى تاشاید در حمایت آنان از شر دشمنان مصون باشى. سربازان زیادیاران حجر را در میان گرفتند. مردى از بنى حمراء عمودى بر فرق‏عمرو بن حمق کوفت. عمرو که از صحابه بزرگ رسول خدا(ص) محسوب‏مى‏شد، به زمین افتاد. یارانش بى‏درنگ وى را از معرکه بیرون‏برده، پنهان ساختند. چون محاصره قدرى شکست، حجر خود را به‏استرش رساند و همراه عمرطه به خانه خود رفت. خانه حجر، که ازاماکن سیاسى شهر به شمار مى‏رفت، بزودى مورد توجه ماموران‏قرار گرفت. بسیارى از مردم کوفه براى یارى‏اش گرد آمدند. درمیان یارى‏دهندگان، قبیله کنده از کمترین تعداد برخورداربود; زیرا حاکم کوفه، به منظور کاستن از قدرت این قبیله ریاست‏آن را به طور یک جانبه به محمد بن اشعث کندى سپرده بود.
تعدادى از افراد قبیله به منظور رسیدن به قدرت و ثروت، سنگ‏هوادارى از محمد را به سینه زده، در مقابل افکار واقع‏گراى‏متدینین ایستادند و در نتیجه آتش اختلاف در قبیله شعله‏ور شد.
وضعیت چنان مى‏نمود که جان حامیان قیام، در اثر بسیارى دشمنان،در خطر جدى است. حجر که از نیات معاویه و دست‏نشانده وى بخوبى‏آگاه بود، یارانش را به پراکندگى و مخفى شدن فرا خواند و خودبه منزل مردى از قبیله بنى حوت یا مریث‏به نام سلیم بن یزیدرفت. سیلم تعهد کرد که در مقابل فشار دشمن از وى حمایت کند.
حجر با شنیدن صداى گریه دختر میزبان، که به سبب ترس وجودمهمان را ناخوش مى‏داشت، تصمیم به ترک منزل گرفت و چون سماجت‏سلیم را مانع آن دید، بدون اطلاع وى از پنجره بیرون جسته، سمت‏خانه عبد الله بن حارث (برادر مالک اشتر) رهسپار شد. کنیز سیاه‏پوستى‏که او را دیده بود به سربازانى که در جستجوى حجر بودند،گفت: اینک حجر در میان قبیله نخعى به سر مى‏برد، من ساعتى قبل‏وى را در آنجا دیده‏ام. مردى خبر جستجوى ماموران در میان‏قبیله نخع را به گوش حجر رساند، او با آنکه عبد الله براى‏حمایتش شمشیر بسته بود و بر ماندنش اصرار مى‏ورزید از آنجاخارج شد. (12) حجر آن مسلمان بیدار دل، که درس دوراندیشى رااز مولایش امام حسین(ع) بخوبى آموخته بود، بر حفظ جان شیعیان‏اهتمامى خاص داشت. پس پافشارى و آمادگى عبد الله مانع رفتن وى‏نشد. سرانجام به خانه ربیع بن ناجد ازدى رفت. زیاد، که ازسیاستمداران کهنه‏کار به شمار مى‏رفت، براى اولین‏بار شعارمعروف تفرقه بینداز و حکومت کن را عملى ساخت. دو گروه بزرگ‏نزارى و یمنى عمده‏ترین قبایل عرب ساکن کوفه بودند. او براى‏آنکه از یک سو از برخورد دو تیره مذکور، تشنج عمومى و خارج‏شدن شهر از سیطره خود جلوگیرى کرده; از طرف دیگر، یکپارچگى وهمدلى اعراب جنوبى را که خطرى آشکار براى حکومت‏شام به شمارمى‏آمدند، از میان برد; قبیله یمنى را مسوول دستگیرى حجر بن‏عدى ساخت. بیشتر افراد این قبیله شیعه بودند. (13)
بنابر این دستور زیاد عملى نشد و مراد فرزند ابیه تحقق نیافت.
بزودى عدم دستگیرى حجر او را به ستوه آورد. محمد اشعث راطلبید و در نهایت‏خشم تهدید کرد چنانچه حجر را در کمترین فرصت‏حاضر نسازد، اموالش را مصادره کرده، خودش را مى‏کشد و بدنش راریز ریز خواهد ساخت. او، که از نحوه بیان زیاد به شدت ترسیده‏بود، سه روز مهلت‏خواست. سپس به جستجوى انقلابیان پرداخت.
حجر نیز یک شبانه‏روز در منزل ربیعه اقامت کرد. از آنجا پیام‏فرستاد تا از زیاد برایش امان بگیرند. پسر اشعث نزد بزرگان‏شیعه همانند عبد الله بن حارث رفت و از آنان خواست‏براى حجر اززیاد امان بگیرند و از او نخواهند تا حجر و یارانش براى حکم‏نهایى به شام بفرستد. (14) پسر ابیه پذیرفت. حجر در محاصره چندتن از ماموران وارد قصر شد. ده روز در زندان بود تا برخى ازیاران دیگرش به وى پیوستند; آنگاه زیاد طومارى آورد و در آن‏علیه حجر و یاران فداکارش بدین مضمون اقامه جرم کرد.
1- حجر بن عدى گروهى را دور خود جمع کرده بر عثمان ناسزامى‏گوید;
2- مردم را به جنگ با معاویه تحریک مى‏کند.
3- تصمیم دارد خلافت را به خاندان على(ع) برگرداند.
4- او به اتفاق یارانش فرماندار خلیفه را از شهر بیرون کرده‏است.
5- به على بن ابى طالب(ع) محبت مى‏ورزد.
6- علاوه بر دوستى با ابو الحسن، از دشمنان او نیز بیزارى‏مى‏جوید.
7- همراهانش نیز در افکار و رفتار همانند اویند. (15)
بعد از تنظیم گزارش، تعدادى از روساى خودفروخته شهر آن را امضاکردند و بى‏درنگ به دمشق فرستادند. سپس حجر و همراهانش را که‏نه تن کوفى و چهارتن غیر کوفى بودند، همراه دو تن از مزدوران‏زیاد به نامهاى وائل بن حجر خضرمى و کثیر بن شهاب، که دربى‏ادبى معروف بود، نزد معاویه فرستاده شد. چون به چند میلى‏کوفه رسیدند، دخترش در شعر غم‏انگیزى، که بدرقه راه پدر کرد،مظلومیت وى و بى‏رحمى روحى حاکم شام را به این مضمون تبیین‏کرد:
اى ماه نورانى بالا برو شاید حجر را هنگام رفتن ببینى.
او به سوى معاویه پسر حرب رهسپار است.
تا کسى که خود را امیر مى‏داند، او را بکشد.
و بدنش را بر دروازه دمشق بیاویزد.
و کرکسها از صورت «زیبایش‏» بخورند.
سلاطین بعد از شهادت حجر بر ستم خود خواهند افزود.
و ظلم در کاخهاى عورنق و سدیر گوارا و رایج مى‏گردد.
اى حجر بن عدى، سلام و شادمانى بر تو باد.
ولى مى‏ترسم که تو چون مولایت امیر مومنان(ع) از جام شهادت‏بهره‏مند گردى‏و پیر حیله‏گر شام در بیشه خالى غرش کند.
اى کاش حجر نیز چون دیگران به مرگ طبیعى مى‏مرد.
تا مانند شتران ذبحش نمى‏کردند.
اما او «مرد و مردانه‏» چون هر رئیس «دلیر» قبیله کشته‏مى‏شود و سربلند و باوقار از این دنیا هجرت مى‏کند. (16)
حجر و یارانش را در محلى به نام مرج عذرا، که ظاهرا در دو فرسنگى‏شهر دمشق آن روز واقع بود، در زندانى که معاویه آن را جهت‏زندانى کردن مخالفان غیر شامى و به رخ کشیدن قدرت و شوکت‏خویش‏ساخته بود، به بند کشیدند. یکى از نزدیکان دستگاه معاویه‏خواست، براى رهائى حجر، معاویه را نرم سازد، ولى او به این‏بهانه که وى رئیس قیام‏کنندگان است، نپذیرفت. آنگاه چندمامور خویش را تحت فرماندهى مردى یک چشم نزد آنان فرستاد وبه وى دستور داد: اگر از ما اطاعت کرده، از ابو الحسن بیزارى‏جستند; در امانند و گرنه طعم مرگ را در مقابل قبرهاى کنده شده‏به بدترین حالت‏به آنان بچشان. چون پیک معاویه نزد آنان رسید،یکى از یاران حجر گفت: اگر حدسم درست‏باشد، او نیمى از ما رامى‏کشد و باقى نجات مى‏یابند. بدو گفتند: از کجا دریافتى؟ پاسخ‏داد: چون یک چشم دارد.
مرد یک چشم، پس از جملاتى توهین‏آمیز دستور زاده هند را بیان‏داشت. حجر و شش نفر از یارانش گفتند: شمشیر تیز نزد ما بهتراز آنچیزى است که ما را بدان مى‏خوانى. براى ما به پیشگاه خداو پیغمبر(ص) و جانشین او شتافتن، از دوزخ بهتر است. (17) آنگاه‏نیمى از افرادى که با حجر بودند، به صورت ظاهر، از على(ع)برائت جستند. حجر و یاران پایدارش تمام شب را عبادت کردند.
پس از طلوع آفتاب، آن جوانمردان نیک‏سیرت را جهت قربانى کردن‏در راه اعتقادات پاکشان جلوى تیغ راندند. حجر که برق وصال دل‏آراى‏دوست را دید، از آنان خواست اجازه دهند دو رکعت نمازگزارد. نماز را در کمال خضوع و خشوع خواند، بدو گفتند: از ترس‏مرگ نماز را چنین منقلب خواندى؟!
پاسخ داد: نه، هرگز براى‏نماز شستشو نکرده‏ام; مگر آنکه آن را به بهترین وجه ممکن به‏جاى آوردم تا امروز نمازى بدین راحتى نگزارده بودم; در حالى‏که تیغ برهنه و قبر کنده را در مقابل خویش مى‏بینم. هدبه بن‏فیاض قضاعى شمشیر تیزش را بر گردن حجر نهاد. او گمان کرد آن‏مجاهد راستین در چنان لحظه حساسى به خاطر ترس از مرگ از محبت‏امیر مومنان(ع) دست مى‏کشد. از وى خواست، با اهانت‏به على(ع)آزادى و زیستن در نعم دنیوى را برگزیند. حجر سوگند یاد کرد:
هرگز از بیم شمشیر سخنى بر خلاف رضاى خالق نخواهم گفت و خشنودى‏او را بر هر حادثه ناگوارى ترجیح مى‏دهم. (18) سرانجام گلویش رابریدند (19) حلقومى که جز سخن حق از آن خارج نشده بود. شش تن‏از یارانش نیز، که چون وى در اعتقاد راسخ ماندند; پس از اندکى‏به او پیوستند.
(ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه‏الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التى کنتم توعدون.) (20)
پى‏نوشتها:
1- الفتوح، ابن اعثم کوفى، فصل 5، ص 774.
2- کلامل، ابن اثیر، ج 2، ص 474.
3- نفس المهوم، شیخ عباس قمى، ص 28.
4- کامل ابن اثیر، ج 2، ص‏486457.
5- طبرى، ج 2، ص 135.
6- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص‏23.
7- طبقات ابن سعد، ج‏6، ص 218.
8- سیرى در تاریخ تشیع، محمد امانى، ص 102.
9- الفتوح، ص 788.
10- طبقات، ج‏6، ص 218.
11- طبرى، ج‏6، ص 142.
12- کامل، ج 2، ص‏459.
13- همان، ص 502.
14- طبرى، ج 5، ص 262.
15- همان، ص‏269; کامل، ج 2، ص 488; اغانى، ابو الفرج‏اصفهانى، ج‏17، ص 322.
16- مروج الذهب، ج 2، ص‏7.
17- همان، ص 8.
18- طبرى، ج‏6، ص‏156.
19- مروج الذهب، ص 8.
20- سوره فصلت.
 

تبلیغات