از هاجر تا زینب(س)
آرشیو
چکیده
متن
قیام، مرد و زن نمىشناسد و سازندگى مرزى ندارد، غیرت را در جنسیتحبس نکردهاند واین حصار و حایل نمىتواند چشمپوشى از رسالتبزرگى که بر دوش انسان است را توجیه کند. و به آن امانتبزرگ نمىتوان خیانت کرد.
نیمى از بشر را براى زندگى در جهل و بىخبرى نساختهاند و بار سنگین مسؤولیت را از آنان برنگرفتهاند و «زن» بودن نباید پوشیدن ترمه تساهلى باشد براى توجیه به عزلت کشیدن زنان.
هیچکس این ظلم را روا نمىدارد که چنین ادعا کند: شریفترین موجودات خلقت را براى استثمار ساختهاند، و اینکه، «بشویند» و «برویند» و «بپرورند» و در جهل فرو برند و حول خود ننگرند، و خود را حلقهاى گسسته بدانند که اتصالى به سلسلهاى ندارد و اگر ارتباطى هستبراى تولید نسل است و ابقاى نسل بشر.
در اجتماع زیستن یعنى «متاثر شدن» و «مؤثر بودن». و این براى همه آدمیان است و هر کس به مقتضاى توانش بهرهاى از آن مىگیرد و یا دیگرى را بهرهمند مىکند.
زن به عنوان انسان یا اشرف مخلوقات گاه «هاجرى» مىشود رسول صبور و تنهاى خداوند در آن عطشناکترین سرزمین دنیا، تشنه و تنها و سرگردان و سخت مىگریزد براى آب، و از سراب به سراب مىجهد. هیچ گاه مایوس نمىگردد، هرولهاى براى شکستن عطش داغ اسماعیل امیدش، خود فدا کردن براى نجات «دیگرى» که از اوست، و خدا مىخواهد بر شانههاى او خانهاش را بنا کند و جمعى و اجتماعى را قرنها از آنسوى عالم، گرد آن خانه بگرداند.
و گاه «آسیهاى» مىشود که باید موساى سرگردان و گریزان از قتل را از نیل برگیرد و از او عصادارى بسازد که از چوبى خشک، اژدهایى از عصیان خلق کند و در شام تاریک بنىاسرائیل ید بیضایى بپرورد و آنگاه مطمئن از خداى خود خانهاى را نزد او بخواهد.
و بار دیگر «مریمى» حامله عیساى «حیات» و «هستى» که در هجوم جهل و تهاجم لکههاى ننگ اجتماعى بر دامن خویش به درگاه خدایش پناه مىبرد و قباى قضاوت را بر تن نوزادش مىپوشد تا خود را روح خدا بنامد از دامن پاک مریم براى اصلاح امتى جاهل و فردا حیات مىبخشد مردگان متعفن قومى را که مىبایست از دامن پاک زنى به سعادت رسند.
و یک بار دیگر تاریخ «خدیجهاى» را مىطلبد که تکیهگاه مطمئن و حریرین محمد(ص) شود و زندگانى شیرین خود را در رسالتى ببازد که باید جهانى نو بسازد. سروش رسالت را بشنود و اولین مؤمن هنجارشکن مکه شود، روى از همه خدایان برتابد و خود را از راستاى «هبل» در خم رکوع خدا بپیچاند، تنهاییهاى حرانشینى محمد(ص) را تحمل کند و خار از علم مىکارد و خود را حبس دیوارهاى بىتفاوتى نمىکند.
هر دردى که بر جان زنى دردمند نشسته، تلخیش مذاق زینب را آزرده.
سال ششم هجرى چشم به روى تیغ تیز بیداد مىگشاید و جنگى چند ساله بین جهل و علم و کفر و ایمان را به نظاره مىایستد.
پنجسال بعد دستان کوچک و معصومش تب داغ قیام و عدالت محمد را در آب سرد ملاطفت مىشوید.
زینب، خاکسپارى «مهربانى» را به گریه مىنشیند و بعد از او چلهنشینى سکوت اسفبار على مظلوم و کوتاه شدن دست او از آنچه حقش بود.
زینب امروز مىچشد طعم تلخ محرومیت را، از آنچه که مىبایست داشته باشد و با انحراف تاریخ، در درد جانکاهى که مادر لاى چوبههاى در ظلم مىکشد زینب باید بسوزد و در آغاز حیات و بلوغ بىعدالتیهاى اجتماعى و به هم خوردن تعادل ترازوى عدالتى که طرفةالعینى آویزان بود، باز او شعلهور شود. و فردا به جاى مهر گرم مادر بر جسدى سرد که جز او مویهگرى ندارد اشک ریزد.
زینب، ناظر سکوت مرگبار پدر و گریههاى نیمهشبش در حلقوم چاههاى غربت است.
زینب پارههاى جگر برادر دردمندش را در تشت جور مىبیند و آنگاه است کهزهر سیاست و جنگ بر سر دنیا را در تار و پودش حس مىکند و اینگونه چهارمین تکیهگاه او نیز فرو مىریزد.
زینب فریادگر عاشوراست، خشتخشت مناره وجودش از خون عزیزترینهایش ساخته شد. حلقومش پر از فریادهاى خونین و دلش مالامال درد ظلم است، و هر آنچه از درد شنیده به عیان دیده است!
زینب، از آنانى زجر دیده که دیروز جدش را مىآزردند; از ابوسفیان و آنانى که در رداى کفر بودند و امروز در قباى پیامبر و کسوت رسالتبه نام دین بر ریشه دین تیغ مىزنند.
زینب، دیروز در آن مستورى و امروز در کویرى از همه کس و همه چیز حیران و سرگردان. دستانى را مىجوید که از آستین برادر بریده. و حلقومى را که بوسهگاه پیامبر بود.
او برادرش را از زهرا، اینگونه امانت نگرفته، او باید به زهرا بگوید که حسین را چه کردند.
او در آن قلزم پر خون و قحطسالى انسانیت دنبال حسینش مىگردد و آنگاه که جسد بىسرش را مىیابد رگهاى بریدهاش را بوسهباران مىکند و از دل مىنالد و مىگوید: خدایا! این قربانى کوچک را از ما بپذیر!
زینب قافلهسالار اسیران سیلى خورده است، فرزندان پیامبر را اینگونه به زنجیر کشیده و شهر به شهر مىگردانند و از پرده عفافشان بیرون مىکشند. زینب کوفیان بىوفایى را نفرین مىکند.
زینب، امروز فریاد و خون و اشک را به هم مىآمیزد و راز عداوت فرزندان زر و زور و تزویر را بر ملا مىکند که اگر اینان رداى پیامبر را نیز بپوشند رذالتشان پوشانده نخواهد شد.
زینب، از محمد تا حسین را فریاد مىکشد، روز شمار جور شمشیرها را از «لیلة المبیت» تا حلقوم حسین باز مىگوید.
او قاصد خوب برادر است و پیامبر بزرگ رسالت وى، از بیتوته حرا تا سینه شکافته حمزه تا مظلومیت على اصغر.
زینب، براى بودن حرکت کرد. و براى «بودن» باید از هر آنچه تعلق استبرهد.
«نخواهى» تا دامى برایت نتند و «نداشته باشى» تا نهراسى و اگر دارى بر باختنش مضطرب نگردى.
پاى در بندى نداشته باشى و براى خود خدا نتراشى و هر روز عبد معبودى نگردى.
«بودن» مکه و مدینه و کوفه و کربلا و دمشق نمىشناسد. «بودن» مقامى است که فقط از «رهیدن» نصیب انسان مىگردد.
زینب الگویى است از «بودن» از «زندگى» از «سیلان» از «حرکت» از «ماندن» از «عشق» از «ایثار» از «عفت» از «مسؤولیتپذیرى» از «قیام» از «هجرت و فریاد» و از «تاثیر بر خلق»!
این الگو، پولادین زنى است آتش دیده درد، و پتک خورده رنج، زینب درسى استبراى تمام زنان تاریخ که باید رسالتى این چنین داشته باشند.
او مىآموزد که باید «ماند» و براى «ماندن» باید کولهبار آتش درد نسلها را بر دوش کشید.
این تلاش براى «بودن» را باید زنده کرد، این آلت لهو و لعب بودن زن را باید در هم شکست، آن کنجهاى عزلت را باید فرو ریخت تا «زن بودن» «عزلت نشینى» معنى نگردد.
زنان براى یافتن هویتخود راهى بس طولانى در این تنگناى تار تاریخ دارند. باید بجویند خود را، و این «جستن» سرمایه مىطلبد «دردمندى» «صبر» «عفت و پاکى» «حرکت» «پیام و فریاد» و تلاش پاک و پایدار و دیروز خاک زنده بگورى بر سرش مىریختند و امروز مرده «رنگش» کردهاند و سرگردان بین دو بىانتهاى «بى خودى» و «خدایى بودن»، و زینب از هاجر بود تا زهرا.
زنان باید با تولد «زینب» خود را تولد یافته بدانند، پیامبر نجات از زنده بگورى باشند. بر کوفیان پیمانشکن لعنت کنند و هیچگاه از فریاد بر سر کاخنشینان فرو ننشینند و در هر کوى و برزن پیام خون برادرانشان را به پژواک بنشانند.
و اینگونه است که زنى هماره خواهد ماند و زینبى خواهد شد در تاریخ.
تولد زینب تولد رسالت زنان است، رسولى که در کوتاهترین مقطع تاریخ و در خاموشترین بیابان و در مسمومترین فضا به یک واقعه خونین حیات بخشد و پژواک این پیام تا ابد مناره به مناره مىگردد و گنبد به گنبد طنین مىافکند و سینه به سینه همراه دستها و دوش به دوش همراه زنجیرها مىگردد.
باید به زینب، دو رکعت «فریاد» اقتدا کرد، باید همسفره صبرش شد و در سایه عفافش عفت را آموخت و باید از مدینه تا کربلا و کوفه و دمشق همراهش کولهبار مسؤولیتهاى اجتماعى را حمل کرد و از این کنج تاریکى که تاریخ براى زنان برگزیده بیرون جهید و اینگونه است که زنان «بودن» را تجربه مىکنند. که جز این نیستى و نابودى است و گم شدن در لاى رنگها.
و زینب مىزید و نمىمیرد بى آنکه لحظهاى در تاریخ بماند!
نیمى از بشر را براى زندگى در جهل و بىخبرى نساختهاند و بار سنگین مسؤولیت را از آنان برنگرفتهاند و «زن» بودن نباید پوشیدن ترمه تساهلى باشد براى توجیه به عزلت کشیدن زنان.
هیچکس این ظلم را روا نمىدارد که چنین ادعا کند: شریفترین موجودات خلقت را براى استثمار ساختهاند، و اینکه، «بشویند» و «برویند» و «بپرورند» و در جهل فرو برند و حول خود ننگرند، و خود را حلقهاى گسسته بدانند که اتصالى به سلسلهاى ندارد و اگر ارتباطى هستبراى تولید نسل است و ابقاى نسل بشر.
در اجتماع زیستن یعنى «متاثر شدن» و «مؤثر بودن». و این براى همه آدمیان است و هر کس به مقتضاى توانش بهرهاى از آن مىگیرد و یا دیگرى را بهرهمند مىکند.
زن به عنوان انسان یا اشرف مخلوقات گاه «هاجرى» مىشود رسول صبور و تنهاى خداوند در آن عطشناکترین سرزمین دنیا، تشنه و تنها و سرگردان و سخت مىگریزد براى آب، و از سراب به سراب مىجهد. هیچ گاه مایوس نمىگردد، هرولهاى براى شکستن عطش داغ اسماعیل امیدش، خود فدا کردن براى نجات «دیگرى» که از اوست، و خدا مىخواهد بر شانههاى او خانهاش را بنا کند و جمعى و اجتماعى را قرنها از آنسوى عالم، گرد آن خانه بگرداند.
و گاه «آسیهاى» مىشود که باید موساى سرگردان و گریزان از قتل را از نیل برگیرد و از او عصادارى بسازد که از چوبى خشک، اژدهایى از عصیان خلق کند و در شام تاریک بنىاسرائیل ید بیضایى بپرورد و آنگاه مطمئن از خداى خود خانهاى را نزد او بخواهد.
و بار دیگر «مریمى» حامله عیساى «حیات» و «هستى» که در هجوم جهل و تهاجم لکههاى ننگ اجتماعى بر دامن خویش به درگاه خدایش پناه مىبرد و قباى قضاوت را بر تن نوزادش مىپوشد تا خود را روح خدا بنامد از دامن پاک مریم براى اصلاح امتى جاهل و فردا حیات مىبخشد مردگان متعفن قومى را که مىبایست از دامن پاک زنى به سعادت رسند.
و یک بار دیگر تاریخ «خدیجهاى» را مىطلبد که تکیهگاه مطمئن و حریرین محمد(ص) شود و زندگانى شیرین خود را در رسالتى ببازد که باید جهانى نو بسازد. سروش رسالت را بشنود و اولین مؤمن هنجارشکن مکه شود، روى از همه خدایان برتابد و خود را از راستاى «هبل» در خم رکوع خدا بپیچاند، تنهاییهاى حرانشینى محمد(ص) را تحمل کند و خار از علم مىکارد و خود را حبس دیوارهاى بىتفاوتى نمىکند.
هر دردى که بر جان زنى دردمند نشسته، تلخیش مذاق زینب را آزرده.
سال ششم هجرى چشم به روى تیغ تیز بیداد مىگشاید و جنگى چند ساله بین جهل و علم و کفر و ایمان را به نظاره مىایستد.
پنجسال بعد دستان کوچک و معصومش تب داغ قیام و عدالت محمد را در آب سرد ملاطفت مىشوید.
زینب، خاکسپارى «مهربانى» را به گریه مىنشیند و بعد از او چلهنشینى سکوت اسفبار على مظلوم و کوتاه شدن دست او از آنچه حقش بود.
زینب امروز مىچشد طعم تلخ محرومیت را، از آنچه که مىبایست داشته باشد و با انحراف تاریخ، در درد جانکاهى که مادر لاى چوبههاى در ظلم مىکشد زینب باید بسوزد و در آغاز حیات و بلوغ بىعدالتیهاى اجتماعى و به هم خوردن تعادل ترازوى عدالتى که طرفةالعینى آویزان بود، باز او شعلهور شود. و فردا به جاى مهر گرم مادر بر جسدى سرد که جز او مویهگرى ندارد اشک ریزد.
زینب، ناظر سکوت مرگبار پدر و گریههاى نیمهشبش در حلقوم چاههاى غربت است.
زینب پارههاى جگر برادر دردمندش را در تشت جور مىبیند و آنگاه است کهزهر سیاست و جنگ بر سر دنیا را در تار و پودش حس مىکند و اینگونه چهارمین تکیهگاه او نیز فرو مىریزد.
زینب فریادگر عاشوراست، خشتخشت مناره وجودش از خون عزیزترینهایش ساخته شد. حلقومش پر از فریادهاى خونین و دلش مالامال درد ظلم است، و هر آنچه از درد شنیده به عیان دیده است!
زینب، از آنانى زجر دیده که دیروز جدش را مىآزردند; از ابوسفیان و آنانى که در رداى کفر بودند و امروز در قباى پیامبر و کسوت رسالتبه نام دین بر ریشه دین تیغ مىزنند.
زینب، دیروز در آن مستورى و امروز در کویرى از همه کس و همه چیز حیران و سرگردان. دستانى را مىجوید که از آستین برادر بریده. و حلقومى را که بوسهگاه پیامبر بود.
او برادرش را از زهرا، اینگونه امانت نگرفته، او باید به زهرا بگوید که حسین را چه کردند.
او در آن قلزم پر خون و قحطسالى انسانیت دنبال حسینش مىگردد و آنگاه که جسد بىسرش را مىیابد رگهاى بریدهاش را بوسهباران مىکند و از دل مىنالد و مىگوید: خدایا! این قربانى کوچک را از ما بپذیر!
زینب قافلهسالار اسیران سیلى خورده است، فرزندان پیامبر را اینگونه به زنجیر کشیده و شهر به شهر مىگردانند و از پرده عفافشان بیرون مىکشند. زینب کوفیان بىوفایى را نفرین مىکند.
زینب، امروز فریاد و خون و اشک را به هم مىآمیزد و راز عداوت فرزندان زر و زور و تزویر را بر ملا مىکند که اگر اینان رداى پیامبر را نیز بپوشند رذالتشان پوشانده نخواهد شد.
زینب، از محمد تا حسین را فریاد مىکشد، روز شمار جور شمشیرها را از «لیلة المبیت» تا حلقوم حسین باز مىگوید.
او قاصد خوب برادر است و پیامبر بزرگ رسالت وى، از بیتوته حرا تا سینه شکافته حمزه تا مظلومیت على اصغر.
زینب، براى بودن حرکت کرد. و براى «بودن» باید از هر آنچه تعلق استبرهد.
«نخواهى» تا دامى برایت نتند و «نداشته باشى» تا نهراسى و اگر دارى بر باختنش مضطرب نگردى.
پاى در بندى نداشته باشى و براى خود خدا نتراشى و هر روز عبد معبودى نگردى.
«بودن» مکه و مدینه و کوفه و کربلا و دمشق نمىشناسد. «بودن» مقامى است که فقط از «رهیدن» نصیب انسان مىگردد.
زینب الگویى است از «بودن» از «زندگى» از «سیلان» از «حرکت» از «ماندن» از «عشق» از «ایثار» از «عفت» از «مسؤولیتپذیرى» از «قیام» از «هجرت و فریاد» و از «تاثیر بر خلق»!
این الگو، پولادین زنى است آتش دیده درد، و پتک خورده رنج، زینب درسى استبراى تمام زنان تاریخ که باید رسالتى این چنین داشته باشند.
او مىآموزد که باید «ماند» و براى «ماندن» باید کولهبار آتش درد نسلها را بر دوش کشید.
این تلاش براى «بودن» را باید زنده کرد، این آلت لهو و لعب بودن زن را باید در هم شکست، آن کنجهاى عزلت را باید فرو ریخت تا «زن بودن» «عزلت نشینى» معنى نگردد.
زنان براى یافتن هویتخود راهى بس طولانى در این تنگناى تار تاریخ دارند. باید بجویند خود را، و این «جستن» سرمایه مىطلبد «دردمندى» «صبر» «عفت و پاکى» «حرکت» «پیام و فریاد» و تلاش پاک و پایدار و دیروز خاک زنده بگورى بر سرش مىریختند و امروز مرده «رنگش» کردهاند و سرگردان بین دو بىانتهاى «بى خودى» و «خدایى بودن»، و زینب از هاجر بود تا زهرا.
زنان باید با تولد «زینب» خود را تولد یافته بدانند، پیامبر نجات از زنده بگورى باشند. بر کوفیان پیمانشکن لعنت کنند و هیچگاه از فریاد بر سر کاخنشینان فرو ننشینند و در هر کوى و برزن پیام خون برادرانشان را به پژواک بنشانند.
و اینگونه است که زنى هماره خواهد ماند و زینبى خواهد شد در تاریخ.
تولد زینب تولد رسالت زنان است، رسولى که در کوتاهترین مقطع تاریخ و در خاموشترین بیابان و در مسمومترین فضا به یک واقعه خونین حیات بخشد و پژواک این پیام تا ابد مناره به مناره مىگردد و گنبد به گنبد طنین مىافکند و سینه به سینه همراه دستها و دوش به دوش همراه زنجیرها مىگردد.
باید به زینب، دو رکعت «فریاد» اقتدا کرد، باید همسفره صبرش شد و در سایه عفافش عفت را آموخت و باید از مدینه تا کربلا و کوفه و دمشق همراهش کولهبار مسؤولیتهاى اجتماعى را حمل کرد و از این کنج تاریکى که تاریخ براى زنان برگزیده بیرون جهید و اینگونه است که زنان «بودن» را تجربه مىکنند. که جز این نیستى و نابودى است و گم شدن در لاى رنگها.
و زینب مىزید و نمىمیرد بى آنکه لحظهاى در تاریخ بماند!