نگاهی به کارنامه پل نیومن
آرشیو
چکیده
متن
هنوز مانده بود تا سینما با دو فیلم آروارهها (اسپیلبرگ) و جنگ ستارگان (لوکاس) وارد دنیای نوین شود و به جای ستارهسالاری و کارگردانسالاری، تکنولوژیسالاری بر سینما حاکم شود. پل نیومن یکی از ستارگان دوران طلایی سینماست. در کنار غولهایی همچون مارلون براندو، آنتونی کویین، استیومک کویین، آلن دلون، برت لنکستر، جان وین و دهها ستاره دیگر که نامشان بر سردر سینماها کافی بود تا انبوه تماشاگر را به درون سالنهایی بکشاند که رویا، حسرت، عشق، خشونت و دیگر خصایل انسانی را به نمایش میگذاشتند. ستارگانی که همه داروندارشان، استعداد، توانایی و وجود انسانیشان بود و نه مثل امروز، به ضرب و زور جلوههای ویژه و امکانات تکنولوژیک مشتی عضله و ترفند و بازیهای رایانهای.
پل نیومن با آن سیمای جذاب و چشمان آبی، در میان همقطارانش، هویتی یگانه و منحصر به فرد داشت. او که بازیگری را از تئاتر آغاز کرده و درس خوانده هنرهای نمایشی بود، پس از موفقیت در تئاترهای برادوی در سال 1954 با فیلم جام نقرهای (ویکتور سالیو) وارد سینما شد و یک سال بعد با فیلم یک نفر آن بالا مرا دوست دارد (رابرت وایز) به عنوان یک ستاره شناخته شد. از آن پس دستکم تا اواخر دهه هفتاد میلادی، همچنان به عنوان ستارهای بیبدیل به کارش ادامه داد.
برخی خبرنگاران و تماشاگران راز موفقیت و محبوبیت او را در چشمان آبی و پررمز و رازش میدانستند و این نکتهای بود که بهشدت آزارش میداد. یک بار وقتی خبرنگاری طی مصاحبه با این غول آرام، به همین نکته اشاره کرده بود، به شدت عصبانی شده و از ادامه گفتوگو سرباز زد. چرا که دوست نداشت به عنوان عروسکی خوشسیما که به ویژه محبوب زنان است شناخته شود. او طی سه دهه کوشیده بود با حضور در تعداد قابل توجهی فیلم ارزشمند، هویتی هنرمندانه از خود ارائه کند و نه همچون جیمزدین، سیمایی جذاب و وسوسهبرانگیز.
به کارنامه او که نگاه کنیم، صفحات پرغروری در آن نقش بسته. بازی در نقش در فیلم گربه روی شیروانی داغ (ریچارد بروکس) در مقابل الیزابت تیلور به نقش مردی دائمالخمر که زندگی خانوادگیاش در آستانه فروپاشی است، از او بازیگری مطمئن در نقشهای درام ساخت. موفقیتی که در فیلم بیلیاردباز (رابرت راسن) با کاندیداتوری او برای بهترین بازیگر اسکار کامل شد. این نقش پیچیده و پر از تناقض بود درباره یک بیلیاردباز حرفهای که اسیر شهوتهای زودگذر میشود و موقعیت خود را تا آستانه سقوط کامل به خطر میاندازد.
اما طی حوادثی به آگاهیهایی میرسد که مسیر زندگی او را تغییر میدهد. این نقش هم مثل گربه روی شیروانی داغ پیچیدگیهای خوبی داشت که دست پل نیومن را در بهره گرفتن از استعدادهایش باز میگذاشت. حالا دیگر او بازیگر بزرگی بود که میتوانست نقش اصلی را در فیلم یک کارگردان بسیار بزرگ بر عهده بگیرد. حضور او در فیلم پلیسی - جاسوسی پرده پاره به کارگردانی آلفرد هیچکاک و در کنار جولی اندروز که پس از آوای موسیقی در اوج محبوبیت به سر میبرد، موقعیتی استثنایی بود تا از انگ نقشهای درام، خود را رها کند.
او در این فیلم به نقش یک استاد دانشگاه ظاهر شد که به آلمان شرقی پناهنده میشود اما در واقع او با هدف جاسوسی، خود را پناهنده جلوه میدهد. چنین نقشی البته بیشتر با تیپسازی سروکار دارد و نه شخصیتپردازی. همه جاسوسان و ماموران مخفی سینما، سیماچهای واحد دارند. مردانی مغرور، بسیار دانا و زیرک که البته معشوقهای هم در کنار خود دارند. با این وجود، پل نیومن، که همواره دنبال تنوع نقش بود، توانست از این تیپ آشنا شخصیت تازهای ارائه دهد.
بعدها بوچ کاسیدی و ساندنس کید و نیش (جورج روی هیل) را همراه رابرت ردفورد که او نیز جزو ستارگان آن سالها بود، بازی کرد. دو نقش تقریبا شبیه به هم در بوچ کاسیدی... این دو، نقش دو وسترنر را بازی میکردند که از طریق حمله به قطارها و دزدی از آنها، همواره ماموران قانون را بازی میدهند و در نیش هم به عنوان دو مجرم سابقهدار که در پی انتقام از یک گانگستر پرنفوذ هستند، ظاهر میشوند. در این دو فیلم، پل نیومن و رابرت ردفورد به عنوان یک زوج زرنگ و به اصطلاح امروزیها، خالیبند، کارشان رد گم کردن و بلوف زدن است.
محبوبیت این دو فیلم، در دوران خود، آنها و به ویژه نیومن را به مقام محبوبترین ستارگان سینما ترقی دارد. محبوبیتی که دیگر چندان تکرار نشد. چه دهه هفتاد، دهه آن اتفاق مهم است که در پیشانی این مطلب به آن اشاره شد. ظهور سینمای اسپشیال افکتی و داستانهایی غیرواقعی. یک جور رویای آمریکایی که ابتدا بر پرده سینماها و سپس در واقعیت، امکان حضور پیدا کردند و پل نیومن، مثل دیگر ستارگان همعصر خود، ستاره این نوع فیلم نبود. نسل تازهای در راه بود. سن و سال آن بزرگان هم اقتضا نمیکرد که ستاره سینمای نوین بمانند.
بازی در فیلمهایی همچون زندگی و دوران قاضی رویبین (جان هیولستن) بوفالو بیل و سرخپوستان (رابرت آلتمن) و روزی که دنیا به پایان رسید (؟) آخرین جلوههای حضور او در نقش اول بر پرده سینماها بود. پوست سفید و صاف و سیمای کم و بیش عروسکی او چین و چروک برداشت و به ناگهان پیر شد. آنقدر پیر که از دهه هشتاد به بعد، ناگزیر شد در نقش پدربزرگها ظاهر شود. حالا دیگر آن چشمهای آبی مرموز، گود افتاده بودند و لابهلای انبوهی ریش و چین و چروک، چندان جلوهای نداشتند.
با این وجود، تاریخ سینما و سینمادوستان نسل قدیم، هرگز نمیتوانند حضور او را که بسیار هم تاثیرگذار بود از یاد ببرند. او برای برخی بازیگران پس از خود، الگوی خوبی بود برای تقلید از حرکتهای کم و بیش شتابزده و نگاههای زیرچشمیاش. فراموش نکنیم که سعید راد بازیگر خوب سینمای اجتماعی دهه پنجاه خودمان در رفتار، طرز ایستادن و نگاههای زیرچشمیاش از پل نیومن الگو میگرفت. اگر نگوییم تقلید میکرد.
به هر روی با مرگ بزرگان مثل او دورانی از سینما هم ظاهرا به پایان رسیده. حتی دوران پیروان او نیز رو به پایان است. رابرت دنیرو یکی از پیروان شیوه بازیگری پل نیومن، اینک در میانسالی است و دیر یا زود، دوران او هم به پایان میرسد. اما این بدان معنا نیست که سینمادوستان واقعی، آنها را از یاد ببرند.
همانطور که دیدن قامت خمیده ستارگانی همچون مارچلو ماسترویانی و سوفیالورن روی صحنه کداک تئاتر (محل برگزاری مراسم اسکار) برای عاشقان سینما غمانگیز بود دیدن پل نیومن در نقشهای فرعی فیلمهایی که در دهه نود و پس از آن بازی میکرد نیز غمبار است.
هرچند عاشقان واقعی سینما همچنان برای تازه کردن عشق و علاقه خود به سینما، ترجیح میدهند، گربه روی شیروانی داغ، بیلیاردباز، زندگی و مرگ قاضی رویبین و دیگر شاهکارهایی که با شرکت پل نیومن خلق شدهاند را تماشا کنند و فراموش نکنیم که مثل اغلب ستارگان سینما، رویا یا حسرت فیلمسازی هم دست از سر او برنداشت که حاصل آن سه فیلم نهچندان مهم بود. راشل، راشل (1968)، گاهی یک تصویر بزرگ (1971) و تاثیر اشعه گاما روی گلهای مینا (1974) که این آخری به دلیل نام زیبایش تماشاگران بیشتری نسبت به دو ساخته پیشین او داشت اما پل نیومن، همچون رابرت ردفورد و کلینت ایستوود، شانس (شاید هم استعداد) زیادی در زمینه کارگردانی نداشت و نتوانست در دوران پیریاش به روی صندلی کارگردانی بنشیند و جوایز ریز و درشت جشنوارهها را درو کند. او همچنان بازیگر ماند.
پل نیومن با آن سیمای جذاب و چشمان آبی، در میان همقطارانش، هویتی یگانه و منحصر به فرد داشت. او که بازیگری را از تئاتر آغاز کرده و درس خوانده هنرهای نمایشی بود، پس از موفقیت در تئاترهای برادوی در سال 1954 با فیلم جام نقرهای (ویکتور سالیو) وارد سینما شد و یک سال بعد با فیلم یک نفر آن بالا مرا دوست دارد (رابرت وایز) به عنوان یک ستاره شناخته شد. از آن پس دستکم تا اواخر دهه هفتاد میلادی، همچنان به عنوان ستارهای بیبدیل به کارش ادامه داد.
برخی خبرنگاران و تماشاگران راز موفقیت و محبوبیت او را در چشمان آبی و پررمز و رازش میدانستند و این نکتهای بود که بهشدت آزارش میداد. یک بار وقتی خبرنگاری طی مصاحبه با این غول آرام، به همین نکته اشاره کرده بود، به شدت عصبانی شده و از ادامه گفتوگو سرباز زد. چرا که دوست نداشت به عنوان عروسکی خوشسیما که به ویژه محبوب زنان است شناخته شود. او طی سه دهه کوشیده بود با حضور در تعداد قابل توجهی فیلم ارزشمند، هویتی هنرمندانه از خود ارائه کند و نه همچون جیمزدین، سیمایی جذاب و وسوسهبرانگیز.
به کارنامه او که نگاه کنیم، صفحات پرغروری در آن نقش بسته. بازی در نقش در فیلم گربه روی شیروانی داغ (ریچارد بروکس) در مقابل الیزابت تیلور به نقش مردی دائمالخمر که زندگی خانوادگیاش در آستانه فروپاشی است، از او بازیگری مطمئن در نقشهای درام ساخت. موفقیتی که در فیلم بیلیاردباز (رابرت راسن) با کاندیداتوری او برای بهترین بازیگر اسکار کامل شد. این نقش پیچیده و پر از تناقض بود درباره یک بیلیاردباز حرفهای که اسیر شهوتهای زودگذر میشود و موقعیت خود را تا آستانه سقوط کامل به خطر میاندازد.
اما طی حوادثی به آگاهیهایی میرسد که مسیر زندگی او را تغییر میدهد. این نقش هم مثل گربه روی شیروانی داغ پیچیدگیهای خوبی داشت که دست پل نیومن را در بهره گرفتن از استعدادهایش باز میگذاشت. حالا دیگر او بازیگر بزرگی بود که میتوانست نقش اصلی را در فیلم یک کارگردان بسیار بزرگ بر عهده بگیرد. حضور او در فیلم پلیسی - جاسوسی پرده پاره به کارگردانی آلفرد هیچکاک و در کنار جولی اندروز که پس از آوای موسیقی در اوج محبوبیت به سر میبرد، موقعیتی استثنایی بود تا از انگ نقشهای درام، خود را رها کند.
او در این فیلم به نقش یک استاد دانشگاه ظاهر شد که به آلمان شرقی پناهنده میشود اما در واقع او با هدف جاسوسی، خود را پناهنده جلوه میدهد. چنین نقشی البته بیشتر با تیپسازی سروکار دارد و نه شخصیتپردازی. همه جاسوسان و ماموران مخفی سینما، سیماچهای واحد دارند. مردانی مغرور، بسیار دانا و زیرک که البته معشوقهای هم در کنار خود دارند. با این وجود، پل نیومن، که همواره دنبال تنوع نقش بود، توانست از این تیپ آشنا شخصیت تازهای ارائه دهد.
بعدها بوچ کاسیدی و ساندنس کید و نیش (جورج روی هیل) را همراه رابرت ردفورد که او نیز جزو ستارگان آن سالها بود، بازی کرد. دو نقش تقریبا شبیه به هم در بوچ کاسیدی... این دو، نقش دو وسترنر را بازی میکردند که از طریق حمله به قطارها و دزدی از آنها، همواره ماموران قانون را بازی میدهند و در نیش هم به عنوان دو مجرم سابقهدار که در پی انتقام از یک گانگستر پرنفوذ هستند، ظاهر میشوند. در این دو فیلم، پل نیومن و رابرت ردفورد به عنوان یک زوج زرنگ و به اصطلاح امروزیها، خالیبند، کارشان رد گم کردن و بلوف زدن است.
محبوبیت این دو فیلم، در دوران خود، آنها و به ویژه نیومن را به مقام محبوبترین ستارگان سینما ترقی دارد. محبوبیتی که دیگر چندان تکرار نشد. چه دهه هفتاد، دهه آن اتفاق مهم است که در پیشانی این مطلب به آن اشاره شد. ظهور سینمای اسپشیال افکتی و داستانهایی غیرواقعی. یک جور رویای آمریکایی که ابتدا بر پرده سینماها و سپس در واقعیت، امکان حضور پیدا کردند و پل نیومن، مثل دیگر ستارگان همعصر خود، ستاره این نوع فیلم نبود. نسل تازهای در راه بود. سن و سال آن بزرگان هم اقتضا نمیکرد که ستاره سینمای نوین بمانند.
بازی در فیلمهایی همچون زندگی و دوران قاضی رویبین (جان هیولستن) بوفالو بیل و سرخپوستان (رابرت آلتمن) و روزی که دنیا به پایان رسید (؟) آخرین جلوههای حضور او در نقش اول بر پرده سینماها بود. پوست سفید و صاف و سیمای کم و بیش عروسکی او چین و چروک برداشت و به ناگهان پیر شد. آنقدر پیر که از دهه هشتاد به بعد، ناگزیر شد در نقش پدربزرگها ظاهر شود. حالا دیگر آن چشمهای آبی مرموز، گود افتاده بودند و لابهلای انبوهی ریش و چین و چروک، چندان جلوهای نداشتند.
با این وجود، تاریخ سینما و سینمادوستان نسل قدیم، هرگز نمیتوانند حضور او را که بسیار هم تاثیرگذار بود از یاد ببرند. او برای برخی بازیگران پس از خود، الگوی خوبی بود برای تقلید از حرکتهای کم و بیش شتابزده و نگاههای زیرچشمیاش. فراموش نکنیم که سعید راد بازیگر خوب سینمای اجتماعی دهه پنجاه خودمان در رفتار، طرز ایستادن و نگاههای زیرچشمیاش از پل نیومن الگو میگرفت. اگر نگوییم تقلید میکرد.
به هر روی با مرگ بزرگان مثل او دورانی از سینما هم ظاهرا به پایان رسیده. حتی دوران پیروان او نیز رو به پایان است. رابرت دنیرو یکی از پیروان شیوه بازیگری پل نیومن، اینک در میانسالی است و دیر یا زود، دوران او هم به پایان میرسد. اما این بدان معنا نیست که سینمادوستان واقعی، آنها را از یاد ببرند.
همانطور که دیدن قامت خمیده ستارگانی همچون مارچلو ماسترویانی و سوفیالورن روی صحنه کداک تئاتر (محل برگزاری مراسم اسکار) برای عاشقان سینما غمانگیز بود دیدن پل نیومن در نقشهای فرعی فیلمهایی که در دهه نود و پس از آن بازی میکرد نیز غمبار است.
هرچند عاشقان واقعی سینما همچنان برای تازه کردن عشق و علاقه خود به سینما، ترجیح میدهند، گربه روی شیروانی داغ، بیلیاردباز، زندگی و مرگ قاضی رویبین و دیگر شاهکارهایی که با شرکت پل نیومن خلق شدهاند را تماشا کنند و فراموش نکنیم که مثل اغلب ستارگان سینما، رویا یا حسرت فیلمسازی هم دست از سر او برنداشت که حاصل آن سه فیلم نهچندان مهم بود. راشل، راشل (1968)، گاهی یک تصویر بزرگ (1971) و تاثیر اشعه گاما روی گلهای مینا (1974) که این آخری به دلیل نام زیبایش تماشاگران بیشتری نسبت به دو ساخته پیشین او داشت اما پل نیومن، همچون رابرت ردفورد و کلینت ایستوود، شانس (شاید هم استعداد) زیادی در زمینه کارگردانی نداشت و نتوانست در دوران پیریاش به روی صندلی کارگردانی بنشیند و جوایز ریز و درشت جشنوارهها را درو کند. او همچنان بازیگر ماند.