وظائف انسان در برابر دیگران
آرشیو
چکیده
متن
وظائف انسان در برابر دیگران
همان طورى که شناخت وظائف ما در برابر خدا، فرع بر شناختخدا و شناخت وظائف ما در برابر خود، فرع بر شناختخود است، شناخت وظائف ما در برابر دیگران هم فرع بر شناخت دیگران است .
در عین حال، باید توجه کنیم که تنها شناخت آن سوى وظیفه، بدون توجه به این سوى آن کفایت نمىکند . وظیفه از امور نسبى است که هم منسوب دارد و هم منسوبالیه . بنابراین، نه تنها باید کسى را یا چیزى را که در برابر او وظیفه داریم بشناسیم، بلکه باید صاحب وظیفه را هم زیر ذرهبین شناسائى قرار دهیم .
وظیفه همان تکلیف است . شناخت تکلیف، بدون شناخت طرفین تکلیف ممکن نیست . هم باید آن که در برابر او تکلیف داریم، بشناسیم و هم مکلف را . در بعضى از موارد، طرفین تکلیف، اختلاف اعتبارى دارند و مصداقا یکى هستند . مانند تکلیف انسان در برابر خود . اما در موارد دیگر، طرفین تکلیف، هم اختلاف اعتبارى دارند و هم اختلاف مصداقى . مانند تکلیف ما در برابر خدا و جهان و دیگران .
بنابراین، باید در بحثهاى مربوط به فلسفه فقه بالمعنى الاعم، که همان فلسفه دین است، همواره به شناختسه رکن توجه داشته باشیم: یکى نفس تکلیف و وظیفه، دومى مکلف و موظف و سومى کس یا چیزى که در برابر او وظیفه و تکلیف داریم .
در اینجا از توجه به یک رکن دیگر هم ناگزیریم و آن، عبارت است از شناسائى تکلیف کننده . آیا تکلیف کننده، عقل استیا شرع؟ ممکن است کسى فقط تکلیف را عقلى یا شرعى بداند . ولى چه مانعى دارد که هم به عقل حق داده شود که وضع تکلیف کند و هم به شرع و به هیمن جهت است که در نظر عدلىمذهبان، هم تکلیف عقلى داریم و هم تکلیف شرعى; حال آن که به نظر اشاعره و اهل حدیث، تکلیف فقط شرعى است .
وقتى مطلب به اینجا مىرسد، بلافاصله این سؤال قابل طرح است که عقل یا شرع، به چه ملاکى احکام تکلیفى صادر مىکنند و اصولا آیا ملاکى براى احکام تکلیفى عقلى یا شرعى وجود دارد، یا ندارد؟
اینجا نیز عدلیه به نظر جالب و قابل قبولى رسیدهاند . اینان، احکام تکلیفى را تابع مصالح و مفاسد مىدانند; تا چیزى به علت داشتن مصالح و مفاسد نفسالامرى متصف به حسن و قبح نشود، در خور آن نیست که در مورد آن، حکم تکلیفى صادر شود . تا آنجا که عقل، به ادراک مصالح و مفاسد نفس الامرى توانائى دارد، خود، حکم به حسن و قبح عقلى مىکند و آنجا که عقل از ادراک، عاجز است، شرع به یارى عقل مىشتابد و بر مبناى مصالح و مفاسد نفسالامرى احکام تکلیفى را به بشر اعلام مىدارد .
اشاعره در اینجا نیز از این که احکام تکلیفى را تابع مصالح و مفاسد نفسالامرى بدانند، سرباز زدهاند . به نظر آنها هرچه متعلق امر شرعى باشد، نیکوست و هر چه متعلق نهى شرعى باشد، قبیح است و هر آنچه آن خسرو پسندد، شیرین بود و نباید فکر خود را در وادى مصالح و مفاسد نفسالامرى که موهوم است، مشغول کنیم .
«من» شخصى و «من» نوعى
هرکس داراى دو منش است: یکى منش فردى و دیگرى منش نوعى . وقتى که مىگوئیم: وظائف انسان در برابر دیگران، در حقیقت مىخواهیم بگوئیم: «من» شخصى در برابر «من» نوعى، وظیفهاش چیست؟
«من» شخصى انسان، هنگامى تعالى و تکامل پیدا مىکند که خود را جداى از «من» نوعى نداند . اگر شیوه زندگى انسان به گونهاى باشد که همه چیز را براى خودش بخواهد و به هیچوجه دیگران را به حساب نیاورد، گرفتار تنزل و انحطاط است و صد البته که اگر فقط به نوع توجه داشته باشد و به هیچوجه خود را نبیند، خارج از تعادل است . خودخواهى محض، افراط و غیرخواهى محض، تفریط است . آنکه فقط براى خود زندگى مىکند، از حیوان هم پستتر است; چرا که حیوانات هم در عالم خود، گرفتار خوخواهى محض نیستند; بلکه احیانا به غیر خود هم توجه دارند و آنکه فقط براى غیر خود زندگى مىکند، به خود ظلم مىکند; زیرا نیازهاى شخصى خود را در نظر نمىگیرد و براى ارضاء خواستهها و غرائز و تمایلات خود گامى برنمىدارد . چنان که کسى که تنها برنامههاى زندگى را در چارچوب خودخواهى تنظیم مىکند، گرفتار ظلم به غیر است . اصولا ظلم، ناپسند است . خواه ظلم به نفس و خواه ظلم به غیر .
به همین لحاظ است که ما براى انسان، در ارتباط با «من» شخصى و «من» نوعى، دو وظیفه قائل شدیم: یکى وظیفه انسان در برابر خودش و دیگرى وظیفه انسان در برابر دیگران .
در حقیقت، هر دو وظیفه، مربوط استبه وظیفه انسان در برابر خودش . گیرم یکى از آنها عبارت است از وظیفه انسان در برابر خود فردى و دیگرى وظیفه او در برابر خود نوعى .
بنابراین، انسان اگر خود را بشناسد و به وظائف خود در برابر خود آشنائى یابد و با تعهد دینى و الهى، خود را به انجام آنها ملزم و مقید بداند، هم به وظائفى که در برابر خود شخصى دارد، عمل مىکند و هم به وظائفى که در برابر خود اجتماعى دارد .
ما انسان مطلوب و ایدهآل را کسى مىدانیم که معتدل و متعادل باشد . آدم افراطى، انسان مطلوب و ایدهآل نیست . خواه افراط او در خودخواهى باشد و خواه افراط او در غیر خواهى . هر افراطى و تفریطى به همراه دارد . آن که در خودخواهى افراط مىکند، گرفتار تفریط در غیرخواهى است و آن که افراط در غیرخواهى مىکند، گرفتار تفریط در خودخواهى است .
بسیار دشوار، بلکه محال است که انسان بتواند به خودى خود در جاده تعادل و اعتدال گام نهد و بدون انحراف به چپ و راست، به راه خود ادامه دهد . براى گام نهادن در جاده اعتدال و ادامه دادن راه، نیروى محرکى لازم است که باید از خارج وجود انسان تامین گردد . آن نیروى محرک، دین الهى است . بدون تکیه بر تعلیمات دین الهى و بدون ایمان به غیب و بدون الهام و استمداد از مبادى غیبى، چنین کارى امکانپذیر نیست . به همین جهت است که مبدا و مبناى همه وظائفى که انسان در برابر خود و خدا و جهان و دیگران دارد، تعلیمات پیامبران آسمانى است .
«من» دانى و «من» عالى
به یک معناى دقیق، مىتوانیم بگوئیم: همه وظائفى که انسان در برابر خدا و خود و دیگران و جهان دارد، بازگشتبه وظیفه او در برابر خودش مىکند و اینجاست که باید به گونه جامعترى به خود بنگریم .
انسان، یک «من» الهى دارد و یک «من» غیر الهى . ممکن است «من» غیر الهى انسان را «من» حیوانى او، بلکه پستتر از حیوان، بدانیم . همچنین، انسان یک «من» جهانى دارد که با این «من» در آفاق نمىگنجد . زمین و آسمان و همه کائنات را از خود و خود را از همه آنها مىداند . در هیچ دیارى احساس بیگانگى و غربت نمىکند . همهچیز را متعلق به خود و خود را متعلق به همهچیز مىداند . او انسانى است جهانمیهنى که جهان را در همه ابعاد طبیعى و ماوراء طبیعى خود، یکپارچه مىنگرد و دنیا و آخرت را پشت و روى یک سکه مىشناسد . او نه خود را زمینى محض مىداند و نه آسمانى محض، بلکه هم زمینى است و هم آسمانى . هم معراج دارد و هم بازگشت .
گهى بر طارم اعلى نشینم
گهى تا پشت پاى خود نبینم
او «اخلاد الى الارض» (1) را در شان و در خور مقام و منصب جهانمیهنى خود نمىداند; چنانکه «اخلاد الى السماء» را هم کسر شان خود مىشناسد . براى او «ارض» و «سماء» هر دو از مراتب آفرینش محسوب مىشوند و آفریننده هستى، به هر دو عنایت دارد . انسان نه ملک است که آسمانى محض باشد و بر بسستر طبیعت نیارامد و بر کره زمین خود را غریب و بیگانه بیابد و نه حیوان است که طبیعى و خاکى محض باشد و به معراج نیندیشد و بر همین خاک پدید آید و بر همین خاک بر بستر ابدى زوال بیارامد .
انسان، تنها «من» نازل و دانى نیست که فقط به خود بیندیشد، نه به غیر خود . او «من» متعالى دارد که هم به خدا مىاندیشد و هم به خانواده و جامعه و جهان هستى و هم به خود . مگرممکن است که انسان، انسان بماند و از خدا و جهان و خانواده و جامعه ببرد؟
چون پى «یسکن الیها» ش آفرید
کى تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود وز حمزه پیش
هست در فرمان، اسیر زال خویش
آنکه عالم مست گفتش آمدى
«کلمینى یا حمیرا» مىزدى
مهر و رقت وصف انسانى بود
خشممم و شهوت وصف حیوانى بود (2)
مگر ممکن است از «من» اجتماعى انسان چشم بپوشیم؟! خودخواهى و خودپرستى، ویرانگر انسانیت انسان است . حتى حیوانات هم به طور کامل، غوطهور در خودخواهى و خودگرائى نیستند . آنها هم براى یکدیگر، خدمت و احیانا ایثار و فداکارى مىکنند و اگر انسان، از خدمتبه خلق واز انجام وظائف خود در برابر دیگران، خوددارى کند، نمىتوان او را در ردیف حیوانات قرار داد .
اصولا موجودات عالم آفرینش همه به یکدیگر ارتباط و اتصال دارند و نسبتبه یکدیگر، همچون اعضاء یک پیکر محسوب مىشود و به همین جهت است که همواره در جذب و انجذاب یکدیگرند .
ذره ذره کاندر این ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
معده نان را مىکشد تا مستقر
مىکشد مرآب را تف جگر
چشم جذاب بتان زین کویهاست
مغز، جویان از گلستان بویهاست
زآنکه حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینى مىکشد بوهاى خوش
این کششها اى خداى رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان (3)
هنگامى که مىگوئیم: وظیفه انسان در برابر خود، در حقیقتبه خود عالى انسان توجه داریم و اگر خود عالى را در مفهوم وسیع و گستردهاش در نظر بگیریم، باید به همه ابعاد آن، توجه کنیم .
وقتى توجه ما به «من» متعالى باشد، به همه ابعاد توجه شده است . «من» متعالى، الهى و جهانى واجتماعى و خانوادگى است . در «من» متعالى «من» نازل و دانى هم سهمش محفوظ است; ولى نه به گونهاى که عالى فداى دانى شود و متعالى در پاى نازل، قربانى گردد . «من» متعالى، همان «من» نازل است که استعدادها و توانمندیهایش به کار افتاده و موانع درونى و برونى، از سر راهش برداشته شده و به کمال رسیده است . اگر «من» نازل نبود، «من» متعالى پدید نمىآمد . هنگامى که «من» متعالى انسان، قربانى شود، «من» نازل هم قربانى شده است; چرا که استعدادها و توانمندیهایش ضایع شده و موانع درونى و برونى، مقتضیات را لگدمال کردهاند .
پس همه وظائف، باز مىگردند به این که انسان براى این که در «من» نازل محدود و محصور نماند و به سوى «من» متعالى ارتقاء یابد، باید چه کند؟
وظیفه انسان در برابر خود و خدا و دیگران و جهان، باز مىگردد به این که انسان در برابر «من» متعالى خود چه وظائفى دارد؟
به همین جهت است که باید انسان در شناختخویشتن متعالى خود گام بردارد . این که در لسان اخبار معصومین علیهم السلام توصیه مىشود که باید انسان، خود را بشناسد، مقصود شناختخویشتن متعالى است .
در برخى از روایات آمده است که کمیل از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تقاضا کرد که نفسش را - ودر حقیقتخویشتن او را - به او معرفى کند .
حضرت فرمود:
«یا کمیل، و ای الانفس ترید ان اعرفک» ؟
اى کمیل، مىخواهى کدام نفس را به تو معرفى کنم؟
کمیل عرض مىکند: مگر نفوس بیشتر از یکى است؟
امام در پاسخ وى فرمود:
یا کمیل، انما هی اربعة: النامیة النباتیة والحسیة الحیوانیة و الناطقة القدسیة والکلیة الالهیة ولکل واحدة من هذه، خمس قوى و خاصیتان ...» (4)
اى کمیل، نفوس چهارتاست: نامى نباتى، حسى حیوانى، ناطقه قدسى و کلى الهى و براى هرکدام، پنج قوه و دو خاصیت است .
در آغاز انعقاد نطفه، نفس انسان، نفس نامى نباتى است و پس از آن، به مرتبه نفس حسى حیوانى و از آن پس، به درجه ناطقه قدسى و در نهایت، به مرتبه نفس کلى الهى مىرسد .
همه این مراتب سهگانه اخیر، به صورت قوه و استعداد، در مرتبه نخستین موجود است . هنگامى که نفس انسان به درجه نطق قدسى مىرسد، زمان توجه به وظائف او در برابر این «من» متعالى فرا رسده است . در «من» متعالى، «من» نباتى و حیوانى هم حضور دارد . مستغرق شدن در تمنیات نباتى و حیوانى، به معناى راکد گذاشتن خواستهها و تمایلات قدسى انسان است . اینجاست که در روایات ما مخالفتبا نفس را جامع خیرات دنیا و آخرت، تلقى کردهاند . امام هشتم علیه السلام فرمود:
«سالنى رجل عما یجتمع خیر الدنیا و الآخرة فقلتخالف نفسک» (5) .
مردى درباره آنچه خیر دنیا و آخرت را جمع مىکند، از من سؤال کرد . من به او گفتم: با نفس خود مخالفت کن .
به طور قطع، مقصود مخالفتبا خواستههاى نفس قدسى که با برآوردن نیازهایش به درجه نفس کلى الهى مىرسد، نیست . چنانکه در روایتى از امام صادق علیه السلام چنین آمده است:
«من رعى قلبه عن الغفلة و نفسه عن الشهوة و عقله عن الجهل فقد دخل فى دیوان المنبهین ثم من رعى عمله عن الهوى و دینه عن البدعة و ماله عن الحرام فهو من جملةالصالحین» (6) .
هرکس قلبش را از غفلت، و نفسش را از شهوت و عقلش را از جهل، حفظ کند، داخل در دیوان آگاهى یافتگان است . سپس هرکس که عملش را از هواى نفس و دینش را از بدعت و مالش را از حرام، حفظ کند، از جمله صالحان است .
به هر حال، شناخت وظائف ما در برابر دیگران، منوط استبه این که دیگران را بشناسیم و براى این که دیگران را خوب بشناسیم، باید خود را در بعد نوعى و اجتماعى آن بشناسیم . یعنى بدانیم که «من» متعالى و متکامل، در بعد نوعى واجتماعى چیست؟ اینجاست که انسان متوجه مىشود که همان چیزى که براى خود نوعى مىخواهد، در حقیقتبراى همنوعان خود مىخواهد و آنچه براى همنوعان خود مىخواهد، در حقیقتبراى خود مىخواهد . امیرالمؤمنین علیه السلام در وصیتخود به امام حسن مجتبى علیه السلام فرمود:
«یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک، فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها و لا تظلم کما لا تحب ان تظلم واحسن کما تحب ان یحسن الیک و استقبح من نفسک ما تستقبح من غیرک و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک» (7) .
فرزندم، خود را میان خود و دیگران، میزانى قرار ده . بنابراین، آنچه براى خود، دوست مىدارى، براى دیگران هم دوستبدار و آنچه براى خود ناپسند مىشمارى، براى آنها هم ناپسند بشمار و ستم مکن، همانگونه که دوست نمىدارى که ستم شوى و نیکى کن، همانگونه که دوست مىدارى که نیکى شوى و آنچه براى دیگران زشت مىشمارى، براى خودت هم زشتبشمار و از مردم براى خود آن را بپسند که از خود براى آنان، مىپسندى .
پىنوشت:
1) اشاره استبه آیه 175 سوره اعراف که گفتهاند درباره بلعم باعوراست . خداوند او را به آیات آفاقى و انفسى بهرهمند ساخت واو از آنها منسلخ شد و به گمراهى افتاد . خداوند دربارهاش فرمود:
«و لو شئنا لرفعناه بها ولکنه اخلد الى الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب ...» اگر خواسته بودیم، او را به آن آیات رفعت مىبخشیدیم; ولى او خود را به زمین چسبانید و به لذتهاى دنیوى دل بست و بنابراین، مثل او مثل سگ است .
در حقیقت، او گرفتار «من» دانى خود شد واز من» عالى فرو ماند . او توجه نکرد که فقط زمینى نیست; بلکه هم زمینى و هم آسمانى است . یک بعدى شدن انسان، مایه بدبختى و سیهروزى اوست .
2) کلیات مثنوى، چاپ افست، اسلامیه، ج1، ص 67 .
3) همان، ج6، ص 629 .
4) سفینةالبحار، ج2، ص 603 (نفس) .
5) همان ماخذ .
6) همان ماخذ .
7) نهج البلاغه، نامهها، شماره 31 .
همان طورى که شناخت وظائف ما در برابر خدا، فرع بر شناختخدا و شناخت وظائف ما در برابر خود، فرع بر شناختخود است، شناخت وظائف ما در برابر دیگران هم فرع بر شناخت دیگران است .
در عین حال، باید توجه کنیم که تنها شناخت آن سوى وظیفه، بدون توجه به این سوى آن کفایت نمىکند . وظیفه از امور نسبى است که هم منسوب دارد و هم منسوبالیه . بنابراین، نه تنها باید کسى را یا چیزى را که در برابر او وظیفه داریم بشناسیم، بلکه باید صاحب وظیفه را هم زیر ذرهبین شناسائى قرار دهیم .
وظیفه همان تکلیف است . شناخت تکلیف، بدون شناخت طرفین تکلیف ممکن نیست . هم باید آن که در برابر او تکلیف داریم، بشناسیم و هم مکلف را . در بعضى از موارد، طرفین تکلیف، اختلاف اعتبارى دارند و مصداقا یکى هستند . مانند تکلیف انسان در برابر خود . اما در موارد دیگر، طرفین تکلیف، هم اختلاف اعتبارى دارند و هم اختلاف مصداقى . مانند تکلیف ما در برابر خدا و جهان و دیگران .
بنابراین، باید در بحثهاى مربوط به فلسفه فقه بالمعنى الاعم، که همان فلسفه دین است، همواره به شناختسه رکن توجه داشته باشیم: یکى نفس تکلیف و وظیفه، دومى مکلف و موظف و سومى کس یا چیزى که در برابر او وظیفه و تکلیف داریم .
در اینجا از توجه به یک رکن دیگر هم ناگزیریم و آن، عبارت است از شناسائى تکلیف کننده . آیا تکلیف کننده، عقل استیا شرع؟ ممکن است کسى فقط تکلیف را عقلى یا شرعى بداند . ولى چه مانعى دارد که هم به عقل حق داده شود که وضع تکلیف کند و هم به شرع و به هیمن جهت است که در نظر عدلىمذهبان، هم تکلیف عقلى داریم و هم تکلیف شرعى; حال آن که به نظر اشاعره و اهل حدیث، تکلیف فقط شرعى است .
وقتى مطلب به اینجا مىرسد، بلافاصله این سؤال قابل طرح است که عقل یا شرع، به چه ملاکى احکام تکلیفى صادر مىکنند و اصولا آیا ملاکى براى احکام تکلیفى عقلى یا شرعى وجود دارد، یا ندارد؟
اینجا نیز عدلیه به نظر جالب و قابل قبولى رسیدهاند . اینان، احکام تکلیفى را تابع مصالح و مفاسد مىدانند; تا چیزى به علت داشتن مصالح و مفاسد نفسالامرى متصف به حسن و قبح نشود، در خور آن نیست که در مورد آن، حکم تکلیفى صادر شود . تا آنجا که عقل، به ادراک مصالح و مفاسد نفس الامرى توانائى دارد، خود، حکم به حسن و قبح عقلى مىکند و آنجا که عقل از ادراک، عاجز است، شرع به یارى عقل مىشتابد و بر مبناى مصالح و مفاسد نفسالامرى احکام تکلیفى را به بشر اعلام مىدارد .
اشاعره در اینجا نیز از این که احکام تکلیفى را تابع مصالح و مفاسد نفسالامرى بدانند، سرباز زدهاند . به نظر آنها هرچه متعلق امر شرعى باشد، نیکوست و هر چه متعلق نهى شرعى باشد، قبیح است و هر آنچه آن خسرو پسندد، شیرین بود و نباید فکر خود را در وادى مصالح و مفاسد نفسالامرى که موهوم است، مشغول کنیم .
«من» شخصى و «من» نوعى
هرکس داراى دو منش است: یکى منش فردى و دیگرى منش نوعى . وقتى که مىگوئیم: وظائف انسان در برابر دیگران، در حقیقت مىخواهیم بگوئیم: «من» شخصى در برابر «من» نوعى، وظیفهاش چیست؟
«من» شخصى انسان، هنگامى تعالى و تکامل پیدا مىکند که خود را جداى از «من» نوعى نداند . اگر شیوه زندگى انسان به گونهاى باشد که همه چیز را براى خودش بخواهد و به هیچوجه دیگران را به حساب نیاورد، گرفتار تنزل و انحطاط است و صد البته که اگر فقط به نوع توجه داشته باشد و به هیچوجه خود را نبیند، خارج از تعادل است . خودخواهى محض، افراط و غیرخواهى محض، تفریط است . آنکه فقط براى خود زندگى مىکند، از حیوان هم پستتر است; چرا که حیوانات هم در عالم خود، گرفتار خوخواهى محض نیستند; بلکه احیانا به غیر خود هم توجه دارند و آنکه فقط براى غیر خود زندگى مىکند، به خود ظلم مىکند; زیرا نیازهاى شخصى خود را در نظر نمىگیرد و براى ارضاء خواستهها و غرائز و تمایلات خود گامى برنمىدارد . چنان که کسى که تنها برنامههاى زندگى را در چارچوب خودخواهى تنظیم مىکند، گرفتار ظلم به غیر است . اصولا ظلم، ناپسند است . خواه ظلم به نفس و خواه ظلم به غیر .
به همین لحاظ است که ما براى انسان، در ارتباط با «من» شخصى و «من» نوعى، دو وظیفه قائل شدیم: یکى وظیفه انسان در برابر خودش و دیگرى وظیفه انسان در برابر دیگران .
در حقیقت، هر دو وظیفه، مربوط استبه وظیفه انسان در برابر خودش . گیرم یکى از آنها عبارت است از وظیفه انسان در برابر خود فردى و دیگرى وظیفه او در برابر خود نوعى .
بنابراین، انسان اگر خود را بشناسد و به وظائف خود در برابر خود آشنائى یابد و با تعهد دینى و الهى، خود را به انجام آنها ملزم و مقید بداند، هم به وظائفى که در برابر خود شخصى دارد، عمل مىکند و هم به وظائفى که در برابر خود اجتماعى دارد .
ما انسان مطلوب و ایدهآل را کسى مىدانیم که معتدل و متعادل باشد . آدم افراطى، انسان مطلوب و ایدهآل نیست . خواه افراط او در خودخواهى باشد و خواه افراط او در غیر خواهى . هر افراطى و تفریطى به همراه دارد . آن که در خودخواهى افراط مىکند، گرفتار تفریط در غیرخواهى است و آن که افراط در غیرخواهى مىکند، گرفتار تفریط در خودخواهى است .
بسیار دشوار، بلکه محال است که انسان بتواند به خودى خود در جاده تعادل و اعتدال گام نهد و بدون انحراف به چپ و راست، به راه خود ادامه دهد . براى گام نهادن در جاده اعتدال و ادامه دادن راه، نیروى محرکى لازم است که باید از خارج وجود انسان تامین گردد . آن نیروى محرک، دین الهى است . بدون تکیه بر تعلیمات دین الهى و بدون ایمان به غیب و بدون الهام و استمداد از مبادى غیبى، چنین کارى امکانپذیر نیست . به همین جهت است که مبدا و مبناى همه وظائفى که انسان در برابر خود و خدا و جهان و دیگران دارد، تعلیمات پیامبران آسمانى است .
«من» دانى و «من» عالى
به یک معناى دقیق، مىتوانیم بگوئیم: همه وظائفى که انسان در برابر خدا و خود و دیگران و جهان دارد، بازگشتبه وظیفه او در برابر خودش مىکند و اینجاست که باید به گونه جامعترى به خود بنگریم .
انسان، یک «من» الهى دارد و یک «من» غیر الهى . ممکن است «من» غیر الهى انسان را «من» حیوانى او، بلکه پستتر از حیوان، بدانیم . همچنین، انسان یک «من» جهانى دارد که با این «من» در آفاق نمىگنجد . زمین و آسمان و همه کائنات را از خود و خود را از همه آنها مىداند . در هیچ دیارى احساس بیگانگى و غربت نمىکند . همهچیز را متعلق به خود و خود را متعلق به همهچیز مىداند . او انسانى است جهانمیهنى که جهان را در همه ابعاد طبیعى و ماوراء طبیعى خود، یکپارچه مىنگرد و دنیا و آخرت را پشت و روى یک سکه مىشناسد . او نه خود را زمینى محض مىداند و نه آسمانى محض، بلکه هم زمینى است و هم آسمانى . هم معراج دارد و هم بازگشت .
گهى بر طارم اعلى نشینم
گهى تا پشت پاى خود نبینم
او «اخلاد الى الارض» (1) را در شان و در خور مقام و منصب جهانمیهنى خود نمىداند; چنانکه «اخلاد الى السماء» را هم کسر شان خود مىشناسد . براى او «ارض» و «سماء» هر دو از مراتب آفرینش محسوب مىشوند و آفریننده هستى، به هر دو عنایت دارد . انسان نه ملک است که آسمانى محض باشد و بر بسستر طبیعت نیارامد و بر کره زمین خود را غریب و بیگانه بیابد و نه حیوان است که طبیعى و خاکى محض باشد و به معراج نیندیشد و بر همین خاک پدید آید و بر همین خاک بر بستر ابدى زوال بیارامد .
انسان، تنها «من» نازل و دانى نیست که فقط به خود بیندیشد، نه به غیر خود . او «من» متعالى دارد که هم به خدا مىاندیشد و هم به خانواده و جامعه و جهان هستى و هم به خود . مگرممکن است که انسان، انسان بماند و از خدا و جهان و خانواده و جامعه ببرد؟
چون پى «یسکن الیها» ش آفرید
کى تواند آدم از حوا برید؟
رستم زال ار بود وز حمزه پیش
هست در فرمان، اسیر زال خویش
آنکه عالم مست گفتش آمدى
«کلمینى یا حمیرا» مىزدى
مهر و رقت وصف انسانى بود
خشممم و شهوت وصف حیوانى بود (2)
مگر ممکن است از «من» اجتماعى انسان چشم بپوشیم؟! خودخواهى و خودپرستى، ویرانگر انسانیت انسان است . حتى حیوانات هم به طور کامل، غوطهور در خودخواهى و خودگرائى نیستند . آنها هم براى یکدیگر، خدمت و احیانا ایثار و فداکارى مىکنند و اگر انسان، از خدمتبه خلق واز انجام وظائف خود در برابر دیگران، خوددارى کند، نمىتوان او را در ردیف حیوانات قرار داد .
اصولا موجودات عالم آفرینش همه به یکدیگر ارتباط و اتصال دارند و نسبتبه یکدیگر، همچون اعضاء یک پیکر محسوب مىشود و به همین جهت است که همواره در جذب و انجذاب یکدیگرند .
ذره ذره کاندر این ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
معده نان را مىکشد تا مستقر
مىکشد مرآب را تف جگر
چشم جذاب بتان زین کویهاست
مغز، جویان از گلستان بویهاست
زآنکه حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینى مىکشد بوهاى خوش
این کششها اى خداى رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان (3)
هنگامى که مىگوئیم: وظیفه انسان در برابر خود، در حقیقتبه خود عالى انسان توجه داریم و اگر خود عالى را در مفهوم وسیع و گستردهاش در نظر بگیریم، باید به همه ابعاد آن، توجه کنیم .
وقتى توجه ما به «من» متعالى باشد، به همه ابعاد توجه شده است . «من» متعالى، الهى و جهانى واجتماعى و خانوادگى است . در «من» متعالى «من» نازل و دانى هم سهمش محفوظ است; ولى نه به گونهاى که عالى فداى دانى شود و متعالى در پاى نازل، قربانى گردد . «من» متعالى، همان «من» نازل است که استعدادها و توانمندیهایش به کار افتاده و موانع درونى و برونى، از سر راهش برداشته شده و به کمال رسیده است . اگر «من» نازل نبود، «من» متعالى پدید نمىآمد . هنگامى که «من» متعالى انسان، قربانى شود، «من» نازل هم قربانى شده است; چرا که استعدادها و توانمندیهایش ضایع شده و موانع درونى و برونى، مقتضیات را لگدمال کردهاند .
پس همه وظائف، باز مىگردند به این که انسان براى این که در «من» نازل محدود و محصور نماند و به سوى «من» متعالى ارتقاء یابد، باید چه کند؟
وظیفه انسان در برابر خود و خدا و دیگران و جهان، باز مىگردد به این که انسان در برابر «من» متعالى خود چه وظائفى دارد؟
به همین جهت است که باید انسان در شناختخویشتن متعالى خود گام بردارد . این که در لسان اخبار معصومین علیهم السلام توصیه مىشود که باید انسان، خود را بشناسد، مقصود شناختخویشتن متعالى است .
در برخى از روایات آمده است که کمیل از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام تقاضا کرد که نفسش را - ودر حقیقتخویشتن او را - به او معرفى کند .
حضرت فرمود:
«یا کمیل، و ای الانفس ترید ان اعرفک» ؟
اى کمیل، مىخواهى کدام نفس را به تو معرفى کنم؟
کمیل عرض مىکند: مگر نفوس بیشتر از یکى است؟
امام در پاسخ وى فرمود:
یا کمیل، انما هی اربعة: النامیة النباتیة والحسیة الحیوانیة و الناطقة القدسیة والکلیة الالهیة ولکل واحدة من هذه، خمس قوى و خاصیتان ...» (4)
اى کمیل، نفوس چهارتاست: نامى نباتى، حسى حیوانى، ناطقه قدسى و کلى الهى و براى هرکدام، پنج قوه و دو خاصیت است .
در آغاز انعقاد نطفه، نفس انسان، نفس نامى نباتى است و پس از آن، به مرتبه نفس حسى حیوانى و از آن پس، به درجه ناطقه قدسى و در نهایت، به مرتبه نفس کلى الهى مىرسد .
همه این مراتب سهگانه اخیر، به صورت قوه و استعداد، در مرتبه نخستین موجود است . هنگامى که نفس انسان به درجه نطق قدسى مىرسد، زمان توجه به وظائف او در برابر این «من» متعالى فرا رسده است . در «من» متعالى، «من» نباتى و حیوانى هم حضور دارد . مستغرق شدن در تمنیات نباتى و حیوانى، به معناى راکد گذاشتن خواستهها و تمایلات قدسى انسان است . اینجاست که در روایات ما مخالفتبا نفس را جامع خیرات دنیا و آخرت، تلقى کردهاند . امام هشتم علیه السلام فرمود:
«سالنى رجل عما یجتمع خیر الدنیا و الآخرة فقلتخالف نفسک» (5) .
مردى درباره آنچه خیر دنیا و آخرت را جمع مىکند، از من سؤال کرد . من به او گفتم: با نفس خود مخالفت کن .
به طور قطع، مقصود مخالفتبا خواستههاى نفس قدسى که با برآوردن نیازهایش به درجه نفس کلى الهى مىرسد، نیست . چنانکه در روایتى از امام صادق علیه السلام چنین آمده است:
«من رعى قلبه عن الغفلة و نفسه عن الشهوة و عقله عن الجهل فقد دخل فى دیوان المنبهین ثم من رعى عمله عن الهوى و دینه عن البدعة و ماله عن الحرام فهو من جملةالصالحین» (6) .
هرکس قلبش را از غفلت، و نفسش را از شهوت و عقلش را از جهل، حفظ کند، داخل در دیوان آگاهى یافتگان است . سپس هرکس که عملش را از هواى نفس و دینش را از بدعت و مالش را از حرام، حفظ کند، از جمله صالحان است .
به هر حال، شناخت وظائف ما در برابر دیگران، منوط استبه این که دیگران را بشناسیم و براى این که دیگران را خوب بشناسیم، باید خود را در بعد نوعى و اجتماعى آن بشناسیم . یعنى بدانیم که «من» متعالى و متکامل، در بعد نوعى واجتماعى چیست؟ اینجاست که انسان متوجه مىشود که همان چیزى که براى خود نوعى مىخواهد، در حقیقتبراى همنوعان خود مىخواهد و آنچه براى همنوعان خود مىخواهد، در حقیقتبراى خود مىخواهد . امیرالمؤمنین علیه السلام در وصیتخود به امام حسن مجتبى علیه السلام فرمود:
«یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک، فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها و لا تظلم کما لا تحب ان تظلم واحسن کما تحب ان یحسن الیک و استقبح من نفسک ما تستقبح من غیرک و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک» (7) .
فرزندم، خود را میان خود و دیگران، میزانى قرار ده . بنابراین، آنچه براى خود، دوست مىدارى، براى دیگران هم دوستبدار و آنچه براى خود ناپسند مىشمارى، براى آنها هم ناپسند بشمار و ستم مکن، همانگونه که دوست نمىدارى که ستم شوى و نیکى کن، همانگونه که دوست مىدارى که نیکى شوى و آنچه براى دیگران زشت مىشمارى، براى خودت هم زشتبشمار و از مردم براى خود آن را بپسند که از خود براى آنان، مىپسندى .
پىنوشت:
1) اشاره استبه آیه 175 سوره اعراف که گفتهاند درباره بلعم باعوراست . خداوند او را به آیات آفاقى و انفسى بهرهمند ساخت واو از آنها منسلخ شد و به گمراهى افتاد . خداوند دربارهاش فرمود:
«و لو شئنا لرفعناه بها ولکنه اخلد الى الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب ...» اگر خواسته بودیم، او را به آن آیات رفعت مىبخشیدیم; ولى او خود را به زمین چسبانید و به لذتهاى دنیوى دل بست و بنابراین، مثل او مثل سگ است .
در حقیقت، او گرفتار «من» دانى خود شد واز من» عالى فرو ماند . او توجه نکرد که فقط زمینى نیست; بلکه هم زمینى و هم آسمانى است . یک بعدى شدن انسان، مایه بدبختى و سیهروزى اوست .
2) کلیات مثنوى، چاپ افست، اسلامیه، ج1، ص 67 .
3) همان، ج6، ص 629 .
4) سفینةالبحار، ج2، ص 603 (نفس) .
5) همان ماخذ .
6) همان ماخذ .
7) نهج البلاغه، نامهها، شماره 31 .