بازتاب شخصیت حلاج در اندیشه شاعران بزرگ
آرشیو
چکیده
متن
قسمت دوم
بخش نخست این مقاله تحت عنوان«شخصیت حلاج»در شماره پیش، از نظر خوانندگان محترم گذشت؛اینک بخش پایانى پژوهش یاد شده که به«بازتاب شخصیت حلاج در اندیشه شاعران بزرگ»اختصاص یافته، تقدیم مىگردد.
1 حلاّج در شعر سنائى غزنوى
سنائى بر این عقیده است که حلاّج، مست از باده عشق شد، طاقت تحمّل شور و غلبات سنائى بر این عقیده است که حلاج، مست از باده عشق شد، طاقت تحمل شور و غلبات عشق نداشت.و از این رو، بىاجازه معشوق ازل، راز مطلق«انا الحقّ»را بر او باش فاش ساخت و در نتیجه همان راز جلاّدى شد و او را بکشت.با اینهمه، شهادت در راه عشق، تاج افتخار، هم در دنیاست و هم در آخرت؛و تاجدارى در سراى آخرت کسى را سزاوارست که در دنیا تاجدار بر سر نهاده باشد:
نه کارتست مى خوردن که بد مستى کنى هزمان
تو چون حلاّج عشق آرى چو جام از مى بلا یابى
(1)
پس زبانى که راز مطلق گفت
بود حلاّج کو انا الحق گفت
راز خود چون ز روى داد به پشت
راز جلاّد گشت و او را کشت
روز رازش چو شب نماى آمد
نطق او گفته خداى آمد
راز او کرد ناگهانى فاش
بىاجازت میانه او باش
صورت او نصیب دار آمد
سیرت او نصیب یار آمد (2)
گر چو بوذر آرزوى تاج دارى روز حشر
دار چون منصور حلاج انتظار تاج دار (3)
2 حلاّج در شعر عطّار نیشابورى
شیخ عطّار که در تذکره الاولیاء شرح حالى نسبتا کامل و حماسىوار از حلاّج آورده، در دیگر آثارش نیز گاه گاهى یاد از او کرده است.حلاّج در نظر او، مظهر جانبازى، بىپروائى عیّارى و شور شیدایى از تأثیر باده عشق است.سرگذشت او، مایه انشراح سینه ابرار، و رهبر و الهام بخش مردان خداست. شیخ عطّار، حلاّج را«پیر ما»خوانده و بر دار شدنش را معراجى براى وصل شدن به حق -تعالى-دانسته است.پند ناپذیریهاى حلاّج و در عین حال تسلیم شدنش بر سرنوشت محتوم، یادآور قصه شیخ صنعان است:
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمّار شد
از میان حلقه مردان دین
در میان حلقه ذو النار شد
کوزه دردى به یک دم در کشید
نعرهاى در بت و دردى خوار شد
چون شراب عشق در وى کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام مى بر کف سوى بازار شد
غلغلى در اهل اسلام اوفتاد
کاى عجب این پیر چنین کفّار شد
هر کسى مىگفت کاین خذلان چه بود؟
کاین چنان پیرى چنین غدّار شد
هر که پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همى آید بر او
گرد او نظّارگى بسیار شد
آنچنان پیر عزیزى از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستى دمى هشیار شد
گفت اگر بد مستیى کردم رواست
جمله را مىباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستى کند
هر که او پر دل شد و عیّار شد
خلق گفتند این گدایى کشتنیست
دعوى این مدّعى بسیار شد
پیر گفتار کار را باشید هین
کاین گداى گبر دعوى دار شد
صد هزاران جان فداى روى آنک
جان صدّیقان بر او ایثار شد
این بگفت و آتشین آهى بزد
وانگهى بر نردبان دار شد
از غریب و شهرى و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خون چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصّه آن پیر حلاّج این زمان
انشراح سینه ابرار شد
در درون شیشه و صحراى دل
قصّه او رهبر عطّار شد * (4)
دو حکایت در منطق الطیر، درباره حلاّج مىخوانیم که یکى از آن دو، مربوط است به واپسین لحظات بر دار رفتن حلاّج-که آن را قبلا به نقل از تذکرة الاولیاء نیز آوردهایم:
چون که شد حلاّج بر دار آن زمان
جز انا الحق مى نرفتش بر زبان
چون زبان او همى نشناختند
(*)بیت اول این شعر(پیر ما وقت سحر بیدار شد/از در مسجد بر خمّار شد)الهام بخش حافظ در سرودن غزلى به مطلع زیر بوده که سه بیت نخست آن درباره شیخ صنعان، از قول یکى از مریدان آن شیخ است:
دوش از مسجد سوى میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیر ما؟
(دیوان حافظ، ص 8)
چار دست و پاى او انداختند
زرد شد چون خون بریخت از وى بسى
سرخ کى ماند در این حالت کسى؟
زود در مالید آن خورشید و ماه
دست ببریده به روى همچو ماه
گفت چون گلگونه مردست خون
روى خود گلگونه بر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسى
سرخ رویى باشدم اینجا بسى
هر که را من زرد آیم در نظر
ظن برد اینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سر موى نیست
جز چنین گلگونه اینجا روى نیست
مرد خونى چون نهد سر سوى دار
شیر مردیش آن زمان آید به کار
چون جهانم حلقه میمى بود
کى چنین جایى مرا بیمى بود
هر که را با اژدهاى هفت سر
در تموز افتاده دایم خورد و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزش سر دار اوفتد (5)
حکایت دیگر، حکایتى تمثیلى است براى بیان «محور شدن در اصل پاک باقى»؛زیرا که این ویرانه جایگاه ما نیست، و وجود ما در خراب آباد جهان، غیر حقیقى و فرعى است، و آنچه اصل و پایدار است ذات پاک و بىنیاز حق است.پس باید ترک هر ادّعا کردو محو در آن ذات پاک شد:
گفت چون در آتش افروخته
گشت آن حلاّج کلّى سوخته
عاشقى آمد مگر چوبى به دست
بر سر آن طشت خاکستر نشست
پس زبان بگشاد همچون آتشى
باز مىشورید خاکستر خوشى
وانگهى مىگفت بر گویید راست
کانک خوش مىزد انا الحق او کجاست؟
آنچ گفتى آنچ بشنیدى همه
و آنچ دانستى و مىدیدى همه
آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست
اصل باید، اصل مستغنى و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک؟
هست خورشید حقیقى بر دوام
گونه ذرّه باشد نه سایه و السّلام (6)
فرجام کار حلاّج، همان رسیدن به مقام فنا بود که وقتى سوخت«انا»از او محو شد و از انا الحق که دم مىزد، حق ماند:
بدان مقام که حلاّج همچو پنبه بسوخت
ز انا الحقش همه حق ماند و محو گشت انا (7)
در تذکرة الاولیاء آمده است:آنگاه که حلاّج را با سیزده بند گران به نحرگاه مىبردند«خادم (احمد بن فاتک)در آن حال از او وصیّتى خواست.گفت:نفس را به چیزى که کردنى بود مشغول دار و اگر نه او تو را به چیزى مشغول گرداند که ناکردنى بود.»
شیخ عطّار، در الهى نامه نیز شرحى از این حکایت آورده، ولى در این اثر، مخاطب پس حلاّج است نه خادم او:
حکایت حلاّج با پسر
پسر را گفت حلاّج نکوکار
به چیزى نفس را مشغول مىدار
و گر نه او ترا معزول دارد
بصد ناکردنى مشغول دارد
که تو در ره نه مردى قوى ذات
که تنها دم توانى زد به میقات
ترا تا نفس مىماند خیالى
بود در مولشش دایم کمانى
اگر این سگ زمانى سیر گردد
عجب این است کاینجا شیر گردد
شکم چون سیر گردد یک زمانش
به غیبت گرسنه گردد زبانش
چو تیغى تیز بگشاید زبانى
به غیبت مىکشد خلق جهانى
بسى گر چه فرو گویى به گوشش
نیارى کرد یک ساعت خموشش (8)
3 حلاّج در شعر مولوى
خاطره شور شفیتگى حلاّج، گهگاهى چنگ بر جان مولانا زده و نقمات عشق از چنگ مثنوى برانگیخته است.مولانا در دفتر سوم مثنوى که از زبان عاشقى بى پروا وصف جانبازیهاى عاشقان کرده و مرگ ظاهرى را با بقا و پایندگى پیوند زده، در واقع به سرگذشت حلاّج نظر داشته و بیت معروف حلاّج(اقتلونى یا ثقاتى لائماً/انّ فى قتلى حیاتى دائماً)را با تصرّف تضمین کرده است:
گفت اى ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده، ز آن که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق مىافزود درد
بو حنیفه و شافعى درسى نکرد *
تو مکن تهدید از کشتن، که من
تشنه زارم به خون خوشتن
عاشقان را هر زمانى مردنى است
مردن عشّاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدى
و آن دو صد را مىکند هر دم فدا
هر یکى جان را ستاند صد بها
از نبى خوان:عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوست رو
پاى کوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگ من در زندگى است
چون رهم زین زندگى پایندگى است
اقتلونى اقتلونى یا ثقات!
انّ فى قتلى حیات فى حیات
یا منیر الخدّ!یا روح البقا
اجتذب روحى و جدلى باللقا
لى حبیب حبّه یشوى الحشا
لو یشا یمشى على عینى مشى...
(9)
به عقیده مولانا، انا الحق زدن حلاّج، بیان اتحاد نور با نور بود، بدین معنى که میان حال درونى عارف و گفتارش ارتباط مستقیم هست و(*)مقایسه شود با:
حلاّج بر سردار، این نکته خوش سراید
از شافعى نپرسند امثال این مسائل
(دیوان حافظ، ص 209)
گفتار عارف بیانگر حال و وارد قلبى و وقت اوست، و حلاّج که در شهود نور حق تعالى نداى انا الحق سرمىداد و از شهود نور مطلق سخن مىگفت، سخنش نیز نور بود لذا انا الحق او بیان اتحاد نور حق با نور دل او بود، و از هرگونه شایبه حلول به دور؛بر خلاف«انا ربّکم الا على»گفتن فرعون که برخاسته از نفس او بود و زور:
بود انا الحق در لب منصور نور
بود انا اللّه در لب فرعون زور (10)
آن که بىدرد باشد رهزن است
زانکه بىدردى اناالحق گفتن است
آن«انا»بىوقت گفتن لعنت است
آن«انا»در وقت گفتن رحمت است
آن«انا»ى منصور رحمت شد یقین
آن«انا»ى فرعون لعنت شد ببین
گفت فرعونى انا الحق گشت پست
گفت منصورى انا الحق و برست
آن انا را لعنة اللّه در عقب
وین انا را رحمة اللّهاى محب
زانکه او سنگ سیه بد، این عقیق
آن عدوى نور بود و این عشیق
این انا، هو بود در سر، اى فضول
ز اتّحاد نور، نه از راى حلول
جهد کن تا سنگىات کمتر است
تا ب لعلى، سنگ تو انور شود (11)
4حلاّج در شعر حافظ
خواجه حافظ همچنانکه شیفته عشق و رسوایى شیخ صنعان است، مفتون بىباک و سراندازى حلاّج نیز مىباشد.او در نظر خواجه عاشقى است که چون مورد محبت حق-تعالى-قرار گرفته، طرف طرد، ایذاء و قتل خلق واقع شده، چه از غیرت عشق هیچ خواندنى بدون راندن نیست؛ یعنى خواندن حق همیشه توأم است با راندن خلق:
چو منصور از مراد آنان که بر دارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چون مىخوانند مىرانند (12)
بیت زیر از حافظ، یادآور رفتن حلاّج سوى چوبدار است که به قول عطّار«مىخرامید و دستاندازان و عیّار وار مىرفت با سیزده بندگران»:
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیّارى است (13)
بیت زیر را نیز از حافظ، یادآور آن است که در نحرگاه چون دو دست حلاّج بریدند، «پس دو دست بریده خون آلود بر روى و ساعد در مالید...گفتند، چرا کردى؟گفت:خون بسیار از من رفت، دانم که رویم زرد شده باشد.شما پندارید که زردى روى من از ترس است.خون در روى مىمالم تا در چشم شما سرخ روى باشم که گلگونه مردان خون ایشان است.گفتند:اگر روى را به خون سرخ کردى، ساعد را بارى چرا آلودى؟گفت:وضو مىسازم، گفتند:چه وضو؟گفت:رکعتان فى العشق، لایصحّ وضؤهما الاّ بالدّم»-در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید، الاّ به خون.»
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتى عشقش درست نیست نماز (14)
با اینهمه ممکن است که قصد حافظ از«مفتى عشق»در بیت نقل شده، خود خواجه باشد؛زیرا در بیتى که در ذیل نقل مىکنیم، به تصریح خود را «مفتى عشق»خوانده است:
هر آن کسى که درین حلقه نیست زنده به عشق برو نمرده به فتوى من نماز کنید. (15) حلاّج به نظر حافظ مظهر عشق و رندى است، و کسانى قادر به فهم عشق و رندى هستند که همچون حلاّج، جان خود در کسب این فضایل سوخته باشند.لذا مشکل عشق را باید از راندن مست پرسید نه از شافعى که نماد زهد و علم ظاهرى است:
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالى مقام را (16)
تحصیل عشق و رندى آسان نمود اوّل
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
حلاّج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعى نپرسند امثال این مسائل (17)
اوج حماسه حلاّج، درشعر حافظ متجلّى در بیت زیر است که خواجه حافظ در آن، او را از قول پیر مغان«یار»مىخواند و«سر دار»را از این که چون او شخصى را در بر گرفته، بلند؛ولى با این حال مىخواهد که فرجام کار او را پندى باشد براى عاشقان تا بدانند که افشاء کنندگان راز الوهیّت عقوبت کم از آن نیابند:
گفت آن یار کز و گشت سردار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا مىکرد (18)
5 شخصیت حلاّج از دیدگاه صائب
شخصیت حلاّج بیش از شخصیت هر کس دیگر، ذهن و اندیشه صائب را به خود مشغول داشته است.در دیوان صائب ابیات زیادى با مضامین مختلف درباره حلاّج آمده است که روى هم رفته شخصیّت حلاّج را از دیدگاه او بیان مىدارد.اگر بخواهیم قوس شخصیت حلاّج را از دیدگاه صائب ترسیم کنیم آن نمودار، بىگمان فراز و نشیبهایى در بر خواهد داشت؛براى این که حلاّج را در آن، گاهى باید ترسویى نشان داد که در پاى دار از بیم جان به خود مىلرزد؛و زمانى عاشقى شوریده که آغوشدار مهد عافیت اوست و از آنجاست که به معراج حق مىرود.جهان از نظر حلاّج در شعر صائب وحدت خانهاى است که در آن از ذرّهاى گرفته تا خورشید گلبانگ انا الحق مىزنند ولى براى شنیدن و تکرار کردن این ندا باید حلاّج بود. «انا الحق»آن راز بزرگى است که در عین پیدایى بر عارفان، از نامحرمان باید پنهان داشت؛زیرا آنان را تاب فهم و تحمّل آن نیست.این راز اگر از حنجره عارفى در غلبات سکر و بیخودى بلند شود، تبدیل به جلاد شده، افشاء کننده را مىکشد. صائب چوبهدار را چوبى مىبیند که با آن حلاّج را بدان مناسبت که مست از شراب لامکان شده، حدّ مىزنند تا به هوش آید و به کام زاهدان ترک چنان مستى کند، ولى حدّ شرعى کى مىتواند چنان مست را که سر از دستار باز نمىشناسد به خود و سر هوش آورد؟!همین چوبه دار به نظر صائب، رایت ظفرمندى حلاّج در ملک فناست و نیز کمانى است در خور بازوى او که جوهر مردانگیش از آن عیان مىگردد، چون گفتهاند جوهر مردى هر کس از کمانش پیداست.باز گاهى هم درخت خشکیده است که برومند و مثمر از سر حلاّج مىگردد و یا درخت طور است که نور حق از آن در تجلّى است. با این حال، گاهى هم مىبینیم که صائب، حلاّج را در قیاس با کمالات عرفانى، و هنر و جرأت خود ناچیز مىپندارد؛زیرا کمان وحدت را که حلاّج از کشیدنش واماند، گوش تا گوش او کشیده است و در عشق و شیدائى نیز مقامى صائب، را نصیب گشته که حلاّج در آن، طفل نىسوارى بیش محسوب نمىشود.در این قبیل اشعار، انا الحق زدن حلاّج، ناشى از بىظرفیتى اوست و گرنه در میان عاشقان راز دار میکده وحدت، هوشیارى یافت نمىشود.با این همه نباید تصوّر کرد که صائب، حلاّج را همیشه در مقایسه با خود زبون و ناچیز مىیابد، بلکه برعکس، چه بسا که براى بیان صفتى که در خود سراغ دارد.مثل به او مىزند؛ مثلا خون عشق را دائما موج زن، مثل خون حلاّج در رگهاى خود مىبیند، یا مستى خود را مانند حلاّج از باده عشق مىداند، و یا این که تیغ جلاد، در برابر حقگویى حلاّجوار او، زبان بر خاک مىمالد....
نظر به کلّ ابیاتى از صائب که در آنها سخن از حلاّج است مىتوان گفت در نظر صائب حلاّج شخصیتى بس شکوهمند دارد و این تضادّ گوییها و حقیر شمردنهاى او، در مواردى نادر و کم اعتبار است.به هر حال، اینک ابیاتى را از دیوان صائب که باز نماینده شخصیت اوست به صورت موضوعى، با مختصر توضیح نقل مىکنیم:
1-حلاّج، و شغل پنبهزنى او
صائب از شغل پنبهزنى حلاّج، و نقشى که پنبه بافته دار در فرجام کارش داشته، غافل نیست.و از آنجا که حلاج را عارفى عاشق مىداند، شغل پنبهزنى او را به نحوى با مفاهیم عرفانى از قبیل فناء و مستى از باده عشق ارتباط مىدهد.
صائب در بیت زیر چوبه دار را کمانچه حلاّجى مىبیند که تار و پود حسین منصور را حلاّجى کرده به فنا رسانید و از بى سر و سامانى خلاصش داد؛لذ نباید سر از خم چوبه دار فنا پیچید:
زین کمان حلاّج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا اى نابسامان سر مپیچ *
(ج 2، غ 2277) ابیاتى که صائب در آنها یاد از شغل حلاّج کرده، گاهى توأم با چاشنى عرفان است و معمولا تلمیح به فرجام کارش دارد؛از این قبیل که حلاّج از پنبه جسم خود، طنابى ساخت براى رسیدن به مقام فنا:
از جسم مکن بستر و بالین فراغت
زین پنبه چو حلاّج مهیّا رسنى ساز
(ج 5، غ 4822)
بر تن از دار فنا بىجگران مىلرزند
ما از این پنبه چو حلاّج رسن ساختهایم
(ج 5 غ 5684) و یا این که حلاّج را، و نیز صائب را، از شغل خود در دار فنا، بهرهاى جز رسن دارنبوده است:
مرا به دار فناى زمانه چون حلاّج
به جز رسن نبود بهرهاى ز پیشه خویش
(ج 5، غ 5034) صائب«پنبه برداشتن از سر مینا»را کنایه از «زمام اختیار از دست دادن»به کار برده است؛یعنى همچنانکه اگر پنبه از سر مینا بردارند شراب، جوش زده و بیرون مىریزد، همین طور هرگاه، عارفى از سر مستى، زمام اختیار خود از دست بدهد، اسرار عشق را فاش خواهد ساخت:
حرف حق گفتن به خون خویش فتوى دادن است پنبه چون حلاّج از مستى ز مینا بر مدار (ج 5، غ 4570) «پنبه کردن ریسمان خود»در بیت زیر، اشاره دارد به رسیدن به مقام فنا و در نتیجه فارغ شدن از منّت کسى که او را بدان مقام برساند:
پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاّج رستم یللى
(ج 6، غ 7009) صائب در بیتى که ذیلا نقل مىشود، تلمیحى طنز آمیز دارد به حکایتى که پیشتر نقل کردیم، این که حلاّج در شهر واسط به کارگاه پنبهزنى دوستى رفت و او را به دنبال کارى فرستاد و بعد از رفتن او، با خود گفت:من روزگار او را ضایع کردم و(*)در این قسمت از مقاله، در نقل ابیات، از دیوان صائب، به کوشش محمّد قهرمان، نشر انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ دوم 1370، استفاده شده است؛«ج»نشانه اختصارى جلد، و«غ»نشانه غزل مىباشد. براى جبران آن، با انگشت اشارهاى کرد و در نتیجه پنبههاى حلاّجى شده سویى رفت و دانهها سویى؛ یعنى صائب، توقّع و تحقّق چنین امرى را به مسخره مىگیرد:
پنبه نازده حلاّج ز حق مىطلبد
مغز منصور محال است پریشان نشود
(ج 4، غ 3611) حلاّج به مقامى رسیده بود که گرد نشسته بر پنبه وجود او را به خون شهادت تطهیر کردند ولى زاهد همچنان در قصد آن است که دستار را، خوشنما بر سر خود ببندد:
شستند گرد پنبه حلاّج را به خون
زاهد همان عمارت دستار مىکند.
(ج 4، غ 4187)
2-حلاّج، و نشاة عشق
حلاج چنان مست باده عشق است که صائب شور مستى خود را، که دار را به رقص و پایکوبى مىآورد، مثل به او مىزند:
مىنماید پایکوبان دار را منصور ما
تاک را آتش عنان سازد مى پر زور ما
(ج ى، غ 249)
خون شاخ گل به جوش از بلبل پرشور ماست
پایکوبان دار از زور مى پر زور ماست
(ج 2، غ 951) با این شور مستى که حلاّج داشت، شگفت این که دار چگونه توانست سر او را بر دوش خود بگیرد:
حیرتى دارم که با این نشأة سرشار عشق
دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را (ج 1، غ 60) اگر صائب مانند حلاّج قادر به نگاهداشت اسرار عشق نیست از آن است که زور باده عشق پنبه از سر میناى جانش برداشته است:
گر چه چون حلاّج مهر خامشى بر لب زدم
زور مى برداشت آخر پنبه از مینا مرا
(ج 1، غ 118) بعد از افشاى راز، نوبت آن مىرسد که مى پر زور عشق، خشت سر را نیز از خم تن عاشق بردارد
سر عاشق ز تن کى هر مى کم زور عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
(ج 5، غ 4665) کرد حلاّجى مى وحدت سر منصور را خشت بر دارد مى پر زور از بالاى خم (ج 5، غ 5360) حلاّج پادشاه ملک عشق است، و شوکتى که بر تخت دار دارد کم از شکوه و حشمت هیچ پادشاه نیست:
بر تخت دار، شوکت منصور را ببین
کیفیّت بلند کم از هیچ تاج نیست
(ج 2، غ 2035) و صائب را نیز، که مى از شرابخانه منصور مىزند، سزد که ملک دار چهار زانو بر تخت دار بنشیند:
بر روى تخت دار، مربّع نشستهایم
مى از شرابخانه منصور مىزنیم
(ج 5، غ 5906)صائب این باده پر زور عشق را، «مى منصورى» مىخواند که شور بر انگیز، مهر خاموشى سوز، جرأت آفرین، کاسه پرداز سر، و ملک بخش فناست که عاشق را به معراج دار مىبرد و از آنجا به کنار یاد:
ز حرف حق درین ایّام باطل بوى خون آید
عروجدار دارد نشأة صهباى منصورى
(ج 6، غ 6784)
ما مى ز کاسه سر منصور خوردهایم
تیغ برهنه، آب خمارست پیش ما
(ج 1، غ 768)
مطرب و ساقى نمىخواهد دل پرشور من
باده منصور بر مىآرد از خود شیشهام
(ج 5، غ 5313)
3-حلاّج، سراپا آتش عشق
به نظر صائب حلاّج سراپا آتش عشق بود لذا رایتش نه تنها از چوبه دار نشکست بلکه همچون بالا گرفتن شعله از چوب خشک، از آن سرافرازتر نیز شد و تا ابد سلطان شکوهمند عشق باقى ماند:
آتش ز چوب خشک سرفراز مىشود
از دار پشت رایت منصور نشکند
(ج 4، غ 4215)
دار نتواند حجاب جرأت منصور شد
آتشم، از چوب دربان روىگردان نیستم
(ج 5، غ 5337)
نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روى گردان نیستم
(ج 5، غ 5338)
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک
(ج 5، غ 5223)
4-حلاّج، و افشاى راز از شور مستى
حلاج، به عقیده صائب از بىظرفیتى راز عشق را برملا ساخت و گرنه آنان که دائما در کشف و شهودند در عین مستى از باده عشق، راز دارند و هرگز زمام اختیار از دست نمىدهند:
کاسه منصور خالى بود پر آوازه شد
ورنه در میخانه وحدت کسى هشیار نیست
(ج 2، غ 1259)
نیست در باده کمى میکده عرفان را
این قدر هست ک منصور تنک حوصله است
(ج 2، غ 1557)
مگو بىپرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بىظرفان مهیّا دارها دارد
(ج 3، غ 2909) با این همه حلاّج را باید در افشاى راز عشق معذور داشت، زیرا قضاى الهى بر این است که یک جهان غمّاز را به بارگاه او نیابند، و حلاّج در شور مستى، لب به گفتن و افشاى راز بگشاید:
یک جهان غمّاز را در پشت در جاى دهى
از لب منصور در مستى سخن وار مىکشى
(ج 6، غ 6708)
5-انا الحقّ زدن حلاّج و همه پدیدههاى جهان
صائب جهان را وحدت خانهاى مىبیند که در آن از ذرّه گرفته تا خورشید گلبانگ انا الحق سر دادهاند و اگر از این میان فقط سر حلاّج بالاى دار مىرود، بدان مناسبت است که جذبه دار فنا مشکل پسند است و هر سرى را در آغوش خود جاى نمىدهد:
هر ذرّه که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد
(ج 4، غ 4403)
ذرّه تا خورشید گلبانگ انا الحق مىزنند
نغمه بیگانهاى در پرده این ساز نیست
(ج 2، غ 1277)
ذره تا خورشید گلبانگ انا الحق مىزنند
نغمه خارج ندارد ساز سیر آهنگ عشق
(ج 5، غ 5177)
جوش انا الحق مىزند گلبانگ وحدت مىکشد
از نغمه توحید تو ناقوس هر بتخانهاى
(ج 6، غ 2242)
جذبهدار فنا مشکل پسند افتاده است
ورنه چندین سر صداى کاسه منصور کرد
(ج؟، غ 2360)
همه سرّ انا الحق مىسراید
ندانم آب این نى از چه چاه است
(ج 2، غ 2242)
پرده منصور اگر صد چاک شد چون گل سزاست
دم زدن بىپرده از اسرار وحدت سهل نیست
(ج 2، غ 1300) راز وحدت، در عین پنهان بودن از نامحرمان، بر آشنایان آشکار و گشاده روى بود.نهان بودن آن راز بر بیگانان از آن است که آنان را قدرت فهم آن نیست، لذا حلاّج را نمىبایست که از آن راز سر به مهر پرده بر مى افکند:
در پرده بود راز حقیقت گشاده روى
منصور از براى چه افشاى راز کرد؟
(ج 4، غ 4064)
رازى که سر به مهر ادب بود سالها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
(ج 4، غ 4217)
6-عشق، کمانى در خور بازوى حلاّج
غوطه زد حلاّج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانى کمان عشق را؟!
(ج 1، غ 98) و نیز«دار»کمانى در خور بازوى حلاّج است:
از سلاح جنگ گردد جوهر مردى عیان
زور منصور از کماندار پیدا مىشود
(ج 3، غ 2693)
نمىآید زهر لرزنده جانى حرف حق گفتن
کماندار را زه جرأت منصور مىسازد
(ج 3، غ 3011)
هر که زه کرد از سبکدستى کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
(ج 2، غ 1362)
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوى ماست
(ج 2، غ 958)
7-جرات حلاّج، در سخن حق گفتن
کجا به رتبه منصور سرافراز شود
کسى که همچو رسن زیردار مىلرزد؟
(ج 4، غ 3810)
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمىبیند
به روى هر که چون منصور این در باز مىگردد
(ج 3، غ 2850)
ندارد حاصلى منصور را از دار ترساندن
به چوب منع این سایل از آن در بر نمىگردد
(ج 3، غ 2878)
حرف حق را بر زبان مىآورم منصور وار
تیغ مالد زبان بر خاک پیش جرأتم
(ج 5، غ 5332)
به سخن دعوى حق را نتوان برد از پیش
هر که سر در سر این کار کند منصور است
(ج 2، غ 1465)
8-«حرف حق گفتن»بر منصور دار شد
مده عنان سخن را ز دست چون منصور
که چون بلند شود حرف، دار مىگردد
(ج 4، غ 3697)
حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ریخت
دار شد آخر حدیث راست منصور مرا
(ج 1، غ 153)
حرف حق بىپرده پیش باطلان گفتن خطاست
از بلندى گشت بر منصور چوب دار، حرف
(ج 5، غ 1563)
قهرمان عشق را آیین و رسم دیگر است
دار منصور از کلام راست برپا مىکند
(ج 3، غ 2545) لذا نباید بىمحابا پیش باطلان حرف حق گفت:
درین زمانه باطل کسى که حق گوید
براى خویش چو منصور ریسمان تابد
(ج 4، غ 3671)
خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن
سر منصور را بالیدن ز چوب دار مىباشد
(ج 3، غ 3144)
مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان
هر که گوید حرف حق بىپرده، دارش منبرست
(ج 2، غ 973)
نتوانى لب اگر از سخن حق بستن
همچو منصور ترا دار و رسن در پیش است
(ج 2، غ 1474)
تا به خون خود نغلطى لب ببند از حرف راست
بر درخت از گفتگوى حق سر منصور خورد
(ج 3، غ 2396)
لب ببند از سخن حق که ازین راهگذار
عالمى تیغ به کف بر سر منصور آمده
(ج 3، 3478)
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار مىکشد
(ج 4، غ 4114)
حرف حق بگذار بر طاق بلند
زین سخن منصور واجب دار شد
(ج 4، غ 4521)
9-جذبه توفیق بازوى حلاّج گرفت
جذبه دار فنا مشکل پسند افتاده است
ور نه چندین سر صداى کاسه منصور کرد
(ج 3، غ 2360)
تا بگیرد جذبه توفیق بازوى که را
هر سرى شایسته دوش و کنار دار نیست
(ج 2، غ 1263)
10-حلاّج، و چوبه دار
در شعر صائب درباره رابطه حلاّج با دار، مضامینى مختلف و گاه متضادّ به چشم مىخورد؛در بعضى از ابیات، رابطه دار با حلاّج سرشار از مهربانى است.وقتى دار، بىسر و سامانى، و غربت تنهایى حلاّج را مىبیند، آغوش به رویش مىگشاید و سر او را بر دوش مىنهد، و روضه دار السلام، شجره طور، و رایت ظفرمندى براى او مىشود، و حلاّج با عروج به سر دار، به سر منزل فراغت مىرسد و فارغ بال، کرسىدار زیر پا مىنهد و مستغرق کشف و شهود و دیدن جلوههاى حق-تعالى-مىشود، و در عوض، سر حلاّج همچون غنچه یا میوهاى چوب خشک دار را بارور و آراسته به گل مىکند. گاهى رابطه میان آن دو چندان سازگارانه نیست، چوب دار چوگانى است که گوى سر حلاّج را سرگردان مىدارد، و یا چوب حدّ و تأدیب است براى تنبیه او، و سر حلاّج هم گره غم است بر پیشانى دار...که بعضى از آن مضامین را با ابیات ناظر بر آنها در ذیل نقل مىکنیم:
الف-از تفرید حلاّج، دار آغوش بر او گشود:
سرى فرد از دو عالم چون سر منصور مىخواهد
به هر مشت گلى آغوش رغبتدار نگشاید
(ج 3، غ 3236)
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
(ج 3، غ 2799) ب-دار، چوبى براى زدن حدّ شرعى:
حلاّج با لاف انا الحق، ترک ادب عشق کرد و مستوجب حدّ شرعى شد، ولى چوب حدّ کى مىتوان مست بىحدّ، را بهوش آورد؟:
حدّ شرعى مست بىحد را نمىآرد به هوش
نیست پروایى ز چوب دار منصور مرا
(ج 1، غ 152)
حدّ شرعى مست بىحد را نمىآرد به هوش
دار کى از عهده منصور مىآید برون
(ج 6، غ 6166)
نیست جاى لاف و دعوى راه باریک ادب
عشق چوب دار از آن پیش ره منصور داشت
(ج 2، غ 1326)
نیارد حدّ شرعى مست بىحد را به خود صائب
ز چوب دار کى اندیشهاى منصور مىدارد؟»
(ج 3، غ 2948)
که کرد شعله گستاخ را به چوب ادب؟
عبث مؤدب منصور دار مىگردد
(ج 4، غ 3696) ج-کرسى کشیدن به هنگام اعدام، از زیر پاى حلاّج:
کرسى چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زیر پاى منصور کرسى کشید باید
(ج 4، غ 4481) د-سر حلاّج بر بالاى دار:
صائب، دار را و حلاّج را بسامان از هم مىبیند:
دار او را از بىسر و سامانى نجات مىدهد و سر منزل فراغتش مىگردد، و سر حلاّج گلى خندان مىشود بر چوب خشک دار:
به اهل حق نپردازند صائب، باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک بردارد
(ج 3، غ 2974)
مرا سرگشتگى نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دار فنا سر منزلى دارد
(ج 3، غ 2947)
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عیش فرش است در آن خانه که بىدربان است
(ج 2، غ 1487) غنچه را با شاخساران پیوند قدیم است، و سر حلاّج، و صائب را با شاخه دار؛لذا دار عبرت با سر صائب سازگاریها دارد:
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور مىسازد مرا
(ج 1، غ 128)
نباشد تکیه گاهى غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستى
(ج 6، غ 6761) چوب دار از نظر صائب، گل کرد و گلى از سر حلاّج به بار آورد، پس نباید این سخن را حمل بر گزافگویى کرد که گفتهاند:بید از پرتو صاحب نظران گل مىکند:
بید گل مىکند از پرتو صاحب نظران
سردار از سر منصور بسامان شده است
(ج 2، غ 1545)
نه همین دار ز منصور برومند شه است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
(ج 2، غ 1533)
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در چه موسم نخل ما یا رب ثمر مىآورد؟
(ج 3، غ 391)
بید مىگردد پس از خشکى برومند از نبات
از سر منصور دار آخر به سامان مىرسد
(ج 3، غ 2414) دار، پیوندى که سر منصور همچون ثمرى، شیرین و بلند آوازه از او شد:
ثمر را مىکند پیوند در چشم جهان، شیرین
سر منصور از دار فنا گردد به سامانتر
(ج 5، غ 4653) عشق، با بردن سر حلاّج بر دار، چاره نابسامانى دار کرد:
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
(ج 4، غ 3270) سر حلاّج، گویى در خم چوگان عشق:
خم چوگان محبت سر منصور رباست
گوى خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟
(ج 2، غ 1588) سر حلاّج، میوهاى پخته که از پختگى خود را از شاخه تن افکند و گوى چوگان فنا(1-فنا فى اللّه 2-نیستى)شد:
شد سر منصور آخر گوى چوگان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر مىافکند
(ج 3، غ 2582) سر حلاّج، مهرى برتر زده بر بالاى دار:
هر که بر دار مردانه پشت پا زند
چون سر منصور مهر خویش بر بالا زند
(ج 3، غ 2500) سر حلاّج، میوهاى بىآفت بر سر شاخ بلند دار:
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سردار مىزند
(ج 4، غ 4167) سر حلاّج، ثمره تیغ بىزنهار عشق و نهال دار:
سر منصور بار، آن تیغ بىزنهار مىآورد
نهالى را که خون آبش بود سر بار مىآورد
(ج 3، غ 2899)
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
(ج 4، غ 3558) سر حلاّج، میوهاى خام بر شاخه دار:
به دار الفت منصور حجّت خامى است
که میوه خام چو افتاد بر شجر چسبد
(ج 4، غ 3672) سر حلاّج، میوهاى که بر شاخه دار پخته شد:
منصور وار پختگى از چوب دار گیر
این میوه رسیده ازین شاخسار گیر
(ج 5، غ 2742)
میوه چون پخته شود شاخ بر و زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟!
(ج 4، غ 3364) سر حلاّج، کنگره خانه عشق:
پاى گستاخ منه بر در کاشانه عشق
سر منصور بود کنگره خانه عشق
(ج 5، غ 5186) سر حلاّج، شمسه دار فنا(خورشید فلزى، بر گنبد دار فنا):
دست بىباک چو حسن از آستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سر منصور عشق
(ج 5، غ 5175) سر حلاّج، سفینهاى در دست تلاطم امواج:
بر دار مىتپد سر منصور و تن به خاک
دریا کجا، سفینه کجا موج مىزند
(ج 4، غ 4164) سر حلاّج، گره غم بر پیشانى دار:
زما دار السّرور نیستى ماتم سرایى شد
گره بر جبهه دار از سر منصور مىباشد
(ج 3، غ 3117) سر شوریده حلاّج را بر دار نتوان بست:
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار مىبستم
سر شوریده منصور را بر دار مىبستم
(ج 5، غ 5506) تیغ جلاد، هلال عید حلاّج، و رقص سر حلاّج از آن، بر سر دار:
هلال عید باشد تیغ، مشتاق شهادت را
سر منصور بىپروا به دوش دار مىرقصد
(ج 3، غ 3135) سر حلاّج، گویى که از زخم چوگان حوادث جست ولى عاقبت گرفتار چوگان دار شد:
جست از خم چوگان حوداث سر منصور
این گوى سعادت ز میان دار فنا برد
(ج 4، غ 4365) رگ خامى، طناب دار حلاّج:
رگ خامى رسن گردن منصور شده است
میوه پخته کجا از شجر آوریختهاند؟!
(ج 4، غ 3492) ه-دار، شجر طور حلاّج:
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور مىکند شجر طور، دار را
(ج 1، غ 700)
سر هر کس که گرم از باده منصور مىگردد
به چشمش چوب خشک دار نخل طور مىگردد
(ج 3، غ 2846)
برق تجلّى و نفس اهل دل یکى است
منصور دار را شجر طور مىکند
(ج 4، غ 4190) و-دار، تخته پارهاى که حلاّج بهنگام غرق شدن در دریاى عشق چنگ در آن زد:
به دار الفت منصور جاى حیرت نیست
که دست غرقه دریا به تخته پاره رسید
(ج 4، غ 4029)
پس از عمرى به دستش تختهاى افتاد زین دریا
به زودى چون دل از دار فنا منصور بردارد
(ج 3، غ 2917) ز-دار، رنگین از بىباکى حلاّج:
رنگین دارست ز بىباکى منصور
رعنایى سرو از نظر فاخته ماست
(ج 2، غ 2114) ح-دار، روضه دار السلام حلاّج:
دادیم عارفانه چو منصور تن به دار
کردیم نقد، روضه دار السلام را
(ج 1، غ 717)
ترک جهان فانى، شوق سراى باقى
دار فنا به منصور دار السلام سازد
(ج 4، غ 4469) ط-دار، مهد آسایش(دار الامان، سر منزل فراغت)حلاّج:
ساحل دریاى پر شور جهان، ترک خودى است
مهد آسایش بود دار فنا منصور را
(ج 1، غ 62)
بود تا بر تن سر منصور، بىآرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
(ج 2، غ 951)
بس که چون منصور بر ما زندگانى تلخ شد
دار خون آشام را دار الامان پنداشتیم
(ج 5، غ 5476) ى-دار ، بالشى براى سر حلاّج:
بهره از صنعت خود نیست چو حلاّج مرا
بالشى غیر سر دار نمىدانم چیست؟
(ج 2، غ 1587)
بالى طلبان در خم دارند چو منصور
ور نه سر عاشق خبر از دوش ندارد
(ج 4، غ 4358)
رو به زیر سر دیگر بنه این بالش نرم
تکیهگاه سر منصور سر دار شود
(ج 4، غ 3591)
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
(ج 4، غ 3957) ک-دار، منبر حلاّج:
وقتى به اشعارى در دیوان صائب برمىخوریم که در آنها، دار منبر حلاّج تلقّى شده، به یاد وعظهاى شورانگیز حلاّج، در کوچه و بازار مىافتیم، که مردم از شدت تأثیر آن مىگریستند و چه بسا که حلاّج در ضمن سخنان خود«اقتلونى، اقتلونى»سر مىداد؛حلاّج، سرانجام به آرزوى رعبناک خود رسید و آخرین سخن حقّ را از بالاى دار فریاد زد:
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
(ج 6، غ 6011)
حرف حق را بر زمین انداختن بىحرمتى است
زین سبب بر منبر دار فنا حلاّج رفت
(ج 2، غ 1371)
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بىخبرى منبر منصور شده است
(ح 2، غ 1541)
سفر از خویش چو کردى، همه جا معراج است
منبر و دار، بر حالت منصور یکى است
(ج 2، غ 1565)
مىتوانى حرف حق بر دار اگر بىپرده گفت
پاى چون منصور بر بالاى این منبر گذار
(ج 5، غ 4572)
ز سر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر ز چوب دار مىباشد
(ج 3، غ 3115) ل-حلاّج را از حرف حق گفتن به دار زدند:
چاره آیینه رسوا شکستن مىکند
حرف حق تا نشنوى منصور را بر دار کن
(ج 6، غ 6076) م-دار، تخت روان حلاّج:
شوقى که حلاّج و نیز صائب دارد بال و پرى خواهد شد براى عروج دادن جسم گران به بالاى دار، و تبدیل کردن چوبه دار به تخت روان:
شوق ما بال و پر جسم گران خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
(ج 6، غ 6061) ن-چوب دار رایت ظفرمندى حلاّج:
به سر بازى علم شو تا حیات جاودان یابى
که چوب دار بر پا رایت منصور مىدارد
(ج 3، غ 2949)
ز کشتن زنده جاوید مىگردند اهل حق
که از دار سیاست رایت منصور مىباشد
(ج 3، غ 3116)
بعد از فنا ز هستى ما شور شد بلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
(ج 4، غ 4217) س-دار، کرسیى که خلق منصور وار از آن گردن به تماشاى جلوههاى حق کشیدهاند:
در جلوهگاه حسن تو منصور وار خلق
کرسى ز دار ساخته گردن کشیدهاند
(ج 4، غ 4157) ع-دار، چوگانى که سر حلاّج چون گویى از آن به معراج رفت:
در پله معراج رسد گوى ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
(ج 4، 4353) ف-دار، سرافراز از آن که باده از کاسه سر حلاّج کشیده:
کسى چو دار درین انجمن سر فرازست
که کاسه از منصور کرد و جام کشید
(ج 4، غ 4033) ص-دار، هوشیارى در محفل مستان، که سر حلاّج را به دوش گرفته است:
هیچ کس از اهل هوش نیست درین انجمن
چون سر منصور را دار نگیرد به دوش
(ج 5، غ 5110) ق-دار، مسندى خوش و شکوهمند براى حلاّج:
در نگین خانه نگین جلوه دیگر دارد
بر سر دار فنا مسند منصور خوش است
(ج 2، غ 1472)
11-خون حلاّج
در شعر صائب، خون حلاّج نماد جوش زدن است که با مرگ نیز از جوش نمىافتد و این عقیده، ریشه در فرجام کار حلاّج دارد که قبلا گفتیم هر قطره از آن که به زمین مىریخت کلمه«اللّه»از آن نقش مىبست:
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نو بهار
خون منصورم، خزان و نو بهار من یکى است
(ج 2، غ 1194)
کاسه در خون جگر مىزنم و مىنوشم
خون منصور مزاجان مىکم جوش من است
(ج 2، غ 1505)
خلق به یکدیگر افسوس مىزنند
خون از نشاط در رگ منصور در سماع
(ج 5، غ 5144)
به آب تیغ خون عاشقان از جوش ننشیند
همان گلبانگ وحدت از لب منصور مىبارد
(ج 3، غ 2903) از تأثیر شراب عشق بود که خون حلاّج بعد از مرگ نیز همچنان جوش مىزد:
هر شرابى نیست صائب با دماغم سازگار
عشق کو تا جرعهاى از خون منصور آورد
(ج 3، غ 2387)
12-صائب، و حلاّج
صائب در بعضى از صفات که حلاّج را بالاترین مظهر مىداند گاهى خود را با او مقایسه مىکند و بالاخره یا خود را با او برابر مىیابد و یا از او برتر:از لحاظ شور مستى از باده عشق، یا همسنگ با اوست و یا افزونتر از او:
این سر پر شور کز قسمت نصیب من شده است
زود خواهد کرد با منصور، هم بالین مرا
(ج 1، غ 175)
باده منصور از جوش زبر دستى نشست
مىزند جوش انا الحق خون مغرورم هنوز
(ج 5، غ 4774)
شراب ما سر منصور را به چرخ آورد
تو زود مست کجا ظرف جام ما دارى؟
(ج 6، غ 6874) نام حلاّج از رفتن به سردار بلند شد، نام صائب نیز از افکار بلند رفعت خواهد یافت.براى این که سر زانوى تأمل، سر دار اوست:
نام منصور من از فکر، بلندى گیرد
سر زانوى تأمل، سردارست مرا
(ج 1، غ 515) ولى در عشق و رسوائى، صائب، حلاّج را طفل نىسوارى در مقایسه با خود مىپندارد:
پلّهاى کز عشق و رسوایى مرا قسمت شده است
هست طفل نىسوارم در نظر منصور وار
(ج 4، غ 4560) «مى وحدت»تا در کاسه منصور بود خام بود، و در جام و سبوى صائب رسیده و صاف شد:
باده منصور در جام و سبوى من رسید
صاف شد این سیل خونین تا به جوى من رسید
(ج 3، غ 2753)
در کدوى من مى وحدت به کام دل رسید
خام بود این باده تا در کاسه منصور بود
(ج 3، غ 2622) در برابر سخنان بلند صائب، زبان فصاحت و جرأت حلاّج بند مىآید، :
اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد
زبان جرأت منصو بند خواهد شد
(ج 4، غ 3841) جامى که سخن از حلاّج کشید و سر او را از افشاى راز بالاى دار برد، مهر خموشى بر لب دریاکش صائب شد؛این سخن صائب دلالت بر رجحان سکر بر صحو، از دیدگاه او دارد:
شد بر لب دریاکش من مهر خموشى
جامى که ز منصور سخن باز کشیدى
(ج 6، غ 6969)
در سینه عمرهاست که زندانى من است
رازى که بوسه بر لب منصور مىزند
(ج 4، غ 4169)
یادداشتها
(1 و 3)-دیوان حکیم سنائى غزنوى، به سعى و اهتمام مدرّس رضوى، انتشارات سنائى، چاپ چهارم، چاپخانه احمدى، تهران، به ترتیب ص 616، 205.
(2)-حدیقة الحقیقة، سنائى غزنوى به تصحیح مدرّس رضوى، چاپخانه سپهر، ص 113.
(4)-دیوان عطّار، به اهتمام تقى تفضّلى، چاپ ششم، انتشارات علمى و فرهنگى، ص 193.
(5 و 6)-منطق الطیر، شیخ فرید الدین عطار نیشابورى، به اهتمام دکتر سید صادق گوهرین، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ پنجم، تهران 1366، صص 127، 236
(7)-دیوان عطار، همان مأخذ، ص 727.
(8)-الهى نامه، فرید الدین عطار، به تصحیح هلموت ریتر، انتشارات توس، چاپ دوم، تهران 1368، ص 107.
(9، 10 و 11)-مثنوى، مولانا جلال الدین محمّد بلخى، به تصحیح و شرح دکتر محمّد استعلامى، انتشارات زوّار، چاپ دوم، به ترتیب دفتر سوم، ص 177، دفتر دوم، صص 115، 67.
(12، 13، 14، 15، 16، 17، 18)-دیوان حافظ همان مأخذ، به ترتیب صص 132، 46، 176، 165، 6، 209، 97. ترجمه عبارات و اشعار عربى، نگارنده است.