آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۲

چکیده

متن

«اگوست کنت( 1798 1857) فیلسوف فرانسوى پایه‏گذار مکتب وضعى یا تحققى، براى علم و فلسفه مراحل سه‏گانه‏اى به نام‏هاى «ربانى»، «فلسفى» و«علمى» قائل شده است، او اظهار مى‏دارد که پس از رسیدن بشر به مرحله سوم، در تفسیر طبیعت از مطرح کردن خداى طبیعت بى نیاز هستیم، و قوانین طبیعى نهفته در دل ماده، براى اداره و گردش جهان کافى است ، آنگاه مى‏افزاید: «علم پدر طبیعت را از شغل خود منفصل کرد، و او را به محل انزوا سوق داد، در حالى که از خدمات موقت او قدردانى کرده و او را تا سر حدّعظمتش هدایت نمود».
اکنون پیرامون مطلب یاد شده پرسشهایى مطرح است که همگى در قالب یک سوءال مى‏باشند:
1 مقصود او از مراحل سه‏گانه فلسفه و علم چیست؟
2 گزارش او از این مراحل تا چه پایه استوار است؟
3 مسئله منزوى کردن علم، پدر طبیعت (خدا) را اندیشه شخصى او است یا یک جریان فکرى بوده که پیش از او دامنگیر برخى دیگر از دانشمندان نیز شده است.
4 چرا با کشف قوانین طبیعى در تفسیر جهان، از وابستگى جهان به ماوراى طبیعت بى نیاز نیستیم و به اصطلاح چرا گزاره یا ایمان به خدا، با ایمان به قوانین طبیعى، باطل است، و این دو اعتقاد با هم تضادى ندارند؟!
پاسخ
اکنون که واقعیت پرسش، به چهار بخش تقسیم گردید ما نیز به تحلیل هر چهار بخش به طور جداگانه مى‏پردازیم:
***
الف: مقصود از مراحل سه گانه فلسفه وعلم چیست؟
1 مرحله ربانى
اگوست کنت از مرحله نخست به مرحله ربانى تعبیر مى‏کند، مقصود او این است که بشر در مرحله‏اى از زندگى خود، پدیده‏هاى طبیعى و گردش کار جهان را ناشى از اراده فوق طبیعت مى‏دانسته است و براى همه پدیده‏ها، علتى جز یک موءثر غیبى قائل نبود و پس از طى یک رشته مراحل خرافى، سرانجام به توحید گرایید.
2 مرحله فلسفى
در این مرحله خود انسان براى امور، علت فاعلى و علت غائى مى‏جوید و به جوهرهاى مادى و مجرد قائل مى‏شود، و قوا و علل را در آغاز فراوان مى‏پندارد سپس کم‏کم آنها را جمع آورى مى‏کند، و سرانجام منتهى به یک علت مى‏شود و آن را طبیعت مى‏داند. و در این مرحله، استدلال و تعقل جاى تخیل را مى‏گیرد، ولى باز فکر مردم به دنبال حقایق مطلق باطنى و نهانى است که به درستى به آنها نمى‏تواند پى ببرد.
3 مرحله علمى و تحققى
در این مرحله حس و تجربه جایگزین تعقل مى‏شود و نتیجه این مى‏گردد: آنچه که معتبر است همان امر محسوس است و هر نوع تخیل و تعقلى که مبنى بر مشاهده و تجربه نباشد در علم معتبر نیست.
او پس از تبیین مراحل سه‏گانه، مرحله سوم را پایان بخش دو مرحله نخست مى‏داند که دیگر به آن بازگشتى نیست، ولى در عین حال مى‏گوید فرضیه «خداى طبیعت» در آن بخش از زمان، که انسان در نادانى به سر مى‏برد، بزرگترین خدمت را به بشر کرد؛ زیرا او را از درد شک و عذاب تردید، رهایى بخشید، از این نظر از او قدردانى مى‏شود، ولى اکنون که علل پدیده‏ها از طریق تجربه و آزمون براى همگان آشکار و روشن گردیده است، دیگر نیازى به چنین «خدا» نیست و علم او را به انزوا سوق داده است.(1)
با این که اگوست کنت با این طرح پیوند خود را از کلیسا مى‏برد، در عین حال در طرح نظریه خود از اصطلاح کلیسا کمک مى‏گیرد و خدا را، پدر طبیعت مى‏نامند.
اکنون وقت آن رسیده است که به تحلیل بخش دوم از سوءال، بپردازیم.
***
ب: مراحل سه گانه فلسفه و علم تا چه اندازه استوار است؟
فرضیه مقاطع سه‏گانه عقیده بشرى درباره تفسیر طبیعت، با اشکالاتى روبه رو است که هر کدام مى‏تواند از ارزش قطعى او بکاهد و در یک نگاه جمعى به اشکالات، آن را ، به صورت افسانه درآورد اینک تحلیل این بخش:
1 ابهام از نظر زمان
طرّاح نظریّه مقاطع زمانى مراحل سه گانه
_______________________________
1. سیر حکمت در اروپا:3/ 106107.________________________________________
را حتى به طور تقریبى معین نکرده، و فقط با محاسبات ذهنى اظهار نظر کرده است، او باید روشن کند که در چه مقطع از زمان مثلاً قبل از طوفان نوح یا پس از آن، پیش از میلاد ، یا پس از آن و یا پیش از چه تمدن جامعه بشرى، فلان مرحله را طى کرده آنگاه در مقطع مشخصى گام به مرحله دوم نهاده است، تعیین زمانهاى مراحل، کاملاً ضرورى مى‏باشد به ویژه که نظریه، کاملاً یک نظریه تاریخى و مربوط به فلسفه تاریخ است، از این جهت باید مستند و روشن و کاملاً زمان‏بندى شده باشد، گفتن این سخن که بشر، در زندگى فکرى و عقیدتى خود از مرحله‏اى به مرحله دیگر پیوسته، کار آسانى است، امّا اثبات آن، بدون تعیین زمان گرچه به صورت تقریبى، کار آسانى نیست.
2 ابهام از نظر مکان
ابهام فرضیه اختصاص به زمان، ندارد، از نظر مکان و جایگاه نیز در ابهام کامل فرو رفته است او روشن نکرده است که مقاطع سه‏گانه، فراگیر بوده و یا به نقطه‏اى از نقاط جهان تعلق داشته است، تبیین فرهنگ و عقاید بشرى بسان کشف قانون «انبساط فلزات» نیست که براى خود زمان و مکانى نطلبد، و به زمان بندى نیازى نباشد، بلکه این نوع تحلیل‏ها در گرو روشن کردن مرز زمانى و مکانى آن است.
اگر نظر او در این تقسیم قاره اروپا بوده، بر فرض صحت، گواه بر کلى بودن تحلیل نخواهد بود، آیا واقعاً در تمدن چینى، مصرى، ایرانى و هندى که هزاران سال از آن مى‏گذرد، چنین مراحلى وجود داشته است؟
این دو نوع ابهام از ارزش فرضیه مى‏کاهد، و انسان نمى‏تواند براى مجموع بشر، و تمام ملل و اقوام، سه نوع تفکر معین کند، زیرا ابهام از نظر زمان و مکان این احتمال را پیش مى‏آورد، که برخى از اقوام، فاقد برخى از مراحل بوده‏اند، و براى آنها جز یک و دو دوره (فلسفى و علمى) نبوده است، تمدن چشمگیر چینیان و مصریان و ایرانیان، گواه روشن بر شکوفایى علوم تجربى در اعصار پیشین است، آثار باقى‏مانده از تمدن مصریان مانند اهرام گواه بر غور آنان در مسائل مربوط به فیزیک است، طب یونانى و هندى سپس ایرانى، دلیل واضح بر تفسیر پدیده‏ها از طریق علل و معالیل مى‏باشد. و هیچ گواه نیمه روشنى در دست نیست که اقوام مترقى آن روز، در بخشى از زمان پدیده را به نحو ربانى تفسیر مى‏کردند، و از روند طبیعت و سیر علل و معالیل آن غافل بودند.
3 چرا سه نوع تفکر همزمان نباشند
مشکل سوم این است که این حکیم فرانسوى مى‏خواهد این مراحل را در طول یکدیگر قرار دهد و آن این که مجموع بشر و یا لااقل مردم اقلیمى، در بخشى از زمان به صورت ربّانى اندیشیده و فاقد هر نوع تفکر فلسفى بودند، آن گاه به خانه تکانى برخاسته، و اندیشه‏هاى نخست را رها کرده و همگى گام در مرحله دوم نهادند، و پس از گذراندن دورانى، به تدریج افکار فلسفى را رها کرده، به علم و دانش تجربى روى آورده، و علل پدیده‏ها را در درون خود طبیعت جستجو نمودند، و به زندگى در دو مرحله نخست، پایان بخشیدند.
اکنون سوءال مى‏شود چرا باید این مراحل زنجیره‏اى باشد، آیا امکان ندارد که در میان جامعه‏هاى دیرینه، افراد مختلف با طرز تفکرهاى گوناگونى پیدا مى‏شدند، گروهى به صورت ربانى اندیشیده، در حالى که گروه دیگر، گام فراتر نهاده، موءثر در طبیعت را جوهر مجرد، و مادى (وابسته به خدا) مى‏دانستند، و برخى دیگر به علم روى آورده و به تجربه و آزمون مى‏پرداختند؟
به گواه این که همزمان با دعوت پیامبران به راه و روش الهى و به تعبیر مترجمانِ کلامِ اگوست کنت «ربانى»، در یونان باستان فلسفه مشّا، به اوج کمال خود رسیده، و در میان آنان پزشکان و ریاضیدانان بى شمارى مانند ارشمیدس (حدود 287 212م) و غیره وجود داشتند که با تجربه و آزمون و علوم سر و کار داشتند.
***
در این تحلیل ، بخش دوم از سوءال به پایان مى‏رسد، اکنون وقت آن رسیده که به تحلیل بخش سوم بپردازیم.
***
ج: آیا انزواى خدا طبیعت، نظریه شخصى بود یا یک جریان فکرى
مسئله مهم، ردیابى گزاره خدا یا قوانین طبیعت است. آیا تظاهر بر این اندیشه محصول مطالعات «حکیم فرانسوى» بود، یا یک جریان فکرى بود که از زمان گالیله 1564 1643 و «نیوتون» 1642 1727 آغاز گردید، و در عصر «اگوست کنت» شکوفا شد، هرچند دو دانشمند بزرگ در تلاشهاى علمى خود به چنین برداشتى راضى نبودند، ولى خواه ناخواه چنین فکرى جوانه زد و رشد کرد.
علت بروز چنین اندیشه، دگرگونى در ابزار شناخت بود، از روزى که تجربه و آزمون، مشاهده و حس، و محاسبات ریاضى، یگانه ابزار شناخت معرفى شدند، و استدلال و برهان رنگ خود را باخت، و به تدریج به انزوا کشیده شد، اندیشه «خدا، یا طبیعت» به تدریج در اذهان پیدا شد، هرچند از طرف دانشمندان و پدران روحانى، تلاشهایى در نقد آن صورت گرفت، ولى اندیشه راه خود را پیش گرفت و هرچه هم دانشمندانى مانند گالیله و نیوتون ، سعى و تلاش کردند که جلو این اندیشه خطرناک را که بشر را به الحاد و نفى دین مى‏کشاند، بگیرند، موفق نشدند، ریشه این نوع طرز تفکر در تاریخ علم به خوبى آمده است، کمى با صبر و حوصله به این جریان فکرى گوش فرا دهیم، تاریخ علم به ما مى‏گوید:
«علم جدید قرن هفدهمى، از علم قرون وسطایى تفاوت پیدا کرد، مشخصه تعیین کننده و راهگشا همانا ترکیب جدید استدلال ریاضى و مشاهده تجربى بود، هرچند تا اواخر قرن هفدهم، کفه عقلى علم، بر کفه تجربى‏اش مى‏چربید، ولى آزمایش‏هاى متصل و مکرر «گالیله» نمونه بازگشت از استدلال به تجربه و آزمایش است.
فرانسیس بیکن (1561 1626) فیلسوف انگلیسى معتقد بود که علم عبارت است از انباشتن و رده بندى کردن مشاهدات، و اصرار مى‏ورزید که استقراء سهل‏ترین راه کسب و دانش است، ابتدا مشاهدات ، سپس یک کاسه کردن آنها، سپس تعمیم از موارد جزئى به حکم کلى.
یک چنین دگرگونى در تفسیر حقایق سبب شد که تبیین «غایت شناختى» که از ویژگیهاى قدما بود، جاى خود را به تبیین «توصیفى» بدهد، گالیله نمى‏پرسید چرا اشیا سقوط مى‏کند، بلکه مى‏پرسید چگونه؟ و به همین خرسند بود که پدیده‏ها چگونه نشو و ارتقا مى یابند، و اساساً مسائل مربوط به غایت و غرض آنها را ندیده مى‏گرفت، و مى‏گفت که نمى‏توانیم از قصد و غایت کارهاى قادر متعال سر درآوریم، ولى مى‏توانیم در پیچ و خمهاى باریک وجود و نحوه ساخته شدن آنها، کند و کاو کنیم، پرسش‏هایى که پاسخش را از طبیعت جست و جو مى‏کردند، با پرسشهایى که در قرون وسطى طرح مى‏شد فرق داشت، توجه و علاقه آنها (دانشمندان عصر گالیله) نه به علل غایى که ناظر به آینده بود، نه به علل صورى که ناظر به ماهیت اشیا بود، بلکه به علل فاعلى(2) معطوف بود. یک بخش محدود از نحوه عمل پدیده‏هاى طبیعى را مى‏گرفتند، و جدا از هرگونه نظام جامع و شامل میتافیزیکى توصیف مى‏کردند و در همه این شیوه‏ها، کارهاى گالیله از رهبردى که نمونه بارز و نمایان‏گر علم جدید بود، مجسم مى‏کرد و به صورت مثل اعلاى تبیین علمى درآمده بود».(3)
بالندگى و پیشرفت دانش در سایه آزمون، و روى گردانى از تبیین غایى و روى آوردن به تبیین توصیفى، سبب شد که حضور خدا در اداره جهان، کمرنگ جلوه کند و حداکثر در حدّ یک علت اوّل به حساب آید به این معنى که او به اتمهاى جهان، وجود بخشید، و آنها را در قالب قوانینى ریخت که بدون وابستگى به خدا به کار خود ادامه دهند در حالى که در کلام مسیحى قرون وسطى، تأثیر علل طبیعى بر اساس تأیید الهى و مشیت او استواربود،« ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا»!
_______________________________
2. مقصود، علل موجود در خود طبیعت نه علت فاعلى به اصطلاح فلسفى که معطى الوجود است.
3. ایان باربور، علم و دین ص2732 با تلخیص.________________________________________
و به دیگر سخن به جاى تعریف و توصیف خدا به عنوان خیر اعلى که مسیر همه چیز به سوى او است، تعریف دیگرى به عنوان علت اوّلى جایگزین شد و تصور شد که خداوند صرفاًآفریننده اصلى اتمهاست که با یکدیگر همکنشى دارند، و پس از آفریده شدن مستقل و مکتفى به نفس هستند.
اعتقاد به نوعى استقلال در علل طبیعى درگیرى خاصى میان اعتقاد به جهان میکانیکى، «ماشین قانونمند» و اعتقاد به خدا به وجود آورد، و دانشمندان علوم طبیعى و ریاضى را به سه گروه تقسیم کرد:
الف: طبیعت خود خداست
اسپینوزا، خود را از این درگیرى راحت کرد و دوگانگى را به یگانگى تبدیل کرد و گفت کل هستى غرض و غایتى ندارد و همه چیز بر وفق قوانین عینى و انعطاف ناپذیر علت و معلول رخ مى‏دهد، جهان داراى یک نظم و نظام میکانیکى و ریاضى است و از معنویت و اخلاق خبرى نیست.
ب: خداگرایى در حدّ ساعت ساز
برخى دیگر این درگیرى را به نحو دیگر حل کردند و گفتند چه مانعى دارد که هر دو طرف قضیه در جهان وجود داشته باشد، هم خدا و هم جهان میکانیکى، چیزى که هست خدا ،جهان را بسان یک ساعت ، روى قوانین میکانیکى ساخت و مصنوع پس از ساخته شدن از صانع بى نیاز گردید، و به راه خود ادامه داد.
ایان باربور در این زمینه مى‏نویسد: «تأثیر اندیشه علمى بر اندیشه دینى در هیچ زمینه دیگر،به اندازه تعدیل آراى مربوط به نقش خداوند در رابطه با طبیعت نبود، خداوند صرفاً سازنده جهان گردید، تشبیه مورد علاقه «بویل» در مورد جهان و آفریدگار جهان، ساعت مشهورى در «استراسبورگ» بود، این تمثیل در بحث براى یک لاهوتى، خوب به کار مى‏آید، زیرا لاهوتى با خود مى‏گفت: هیچ ساعتى ساخته بخت و اتفاق نیست بلکه اثر صنعت هنرمند سازنده آن است پس همچنین است ساعت بزرگ به نام جهان».(4)
تصویر جهان به صورت یک ساعت، و توصیف خدا به عنوان سازنده ساعت بزرگ تداعى کننده رأى برخى از معتزله است که براى جهان فقط علت محدثه معتقد بودند نه علت مبقیه.
ج: تدبیر کننده پدیده‏هاى خارج از قلمرو علم
نیوتون که خود یک مرد الهى بود و شیوه تلاشهاى علمى او و امثالش یک چنین درگیرى را پدید آورده بود از یک چنین عقب نشینى در توصیف خدا، خشنود نبوده، طرح دیگرى ر
_______________________________
4. ایان باربور، علم و دین،ص4950.
________________________________________
مطرح مى‏کرد و آن این که آن بخش از پدیده‏ها را که با دانش آن روز قابل تفسیر و توجیه نبود، باید از آن خدا دانست و قلمرو کار او را به آن، محدود ساخت. او معتقد بود: «خداوند نقش مستمرى در تعادل بخشیدن به منظومه شمسى دارد، و مى‏گفت هیچگونه تبیین علمى براى مسیر گردش سیارات وجود ندارد؛ زیرا مدارهاى هم صفحه سیارات، با توجه به سرعت و جهت واحد سیارات با علل طبیعى توجیه پذیر نیست و مى‏گفت بى انتظامى‏هاى مستمرى در حرکت آنها وجود دارد، اگر خداوند گاه گاه دخالت و تصحیح نکند بر روى هم انباشته مى‏شود پس موقعیت خداوند بالاتر از موقعیت ساعت ساز است».(5)
در این جا علت نیاز جهان به خدا در وجود بى نظمى مستمر در حرکت سیارات و این که خدا، مانع به هم خوردن آنها مى‏گردد، نهفته مى‏شود ولى اگر روزى فرا رسد که علم، علل طبیعى این بى نظمى‏ها، و یا عدم مقابله سیارات را با یکدیگر کشف کند، عامل اعتقاد به تأثیر خدا در طبیعت، از میان خواهد رفت، چنان که همین جریان پیش آمد و دانشمندان در سایه پیشرفت علوم نجومى و فلکى، به کشف علت آنها موفق شدند، و عذر چنین خدایى را که کار او «رخنه پوشى» بود خواستند و سرانجام خدا، به صورت معمار باز نشسته درآمد.
از این بیان گسترده روشن مى‏شود ، که اندیشه بى نیازى بشر از اعتقاد به خدا در تبیین پدیده، نظریه شخصى «اگوست کنت» نبوده، بلکه جریانى بود که از زمان گالیله و نیوتون شروع و در زمان حکیم فرانسوى به اوج خود رسید.
جاى تأسف این جاست که طراحان این نظریه‏ها ، پى افکنان دانشهاى ریاضى و طبیعى بودند، نه اندیشمندان فلسفى، و به خاطر آرامش بخشیدن به وجدان ناآرام خود، به چنین فرضیه‏هایى پناه مى‏بردند و تصور مى‏کردند که این نوع فرضیه‏ها به نبرد میان اعتقاد به جهان میکانیک و ماشین‏وار و اعتقاد به خدا پایان مى‏بخشد و از اندیشه آنها خطور نمى‏کرد که این نوع دفاع‏هاى کودکانه سر از مادیگرى درآورده و سپس مادیگرى میکانیکى جاى خود را به مادیگرى دیالک تیکى مى‏دهد؛ چنان که چنین نیز شد.
***
4 آیا میان اعتقاد به علل طبیعى ، و وابستگى جهان به خدا، تضادى نیست؟!
آخرین بخش از سوءال این است که آیا اصولاً میان این دو اعتقاد تباین و تضادى است که هرگز قابل جمع نمى‏باشند؟! و انسان باید یکى از دو طرف قضیه را برگزیند، مثلاً یا باید بگوید جهان را خدایى است که تحت مشیت نافذ او مى‏گردد و مى‏چرخد و علل و اسباب
_______________________________
5. همان، ص51 با تلخیص و نگارش جدید.________________________________________
طبیعى افسانه است و پدیده‏ها یک علت بیش ندارند و آن خداست ، و یا باید بگوید در سایه تجربه و آزمون، قطعى شده است براى گردش جهان و پیدایش پدیده‏ها ، علل طبیعى است و جهان در ظل آنها به طور خودکار به کار خود ادامه مى‏دهد و در تبیین و تفسیر جهان کوچک‏ترین نیازى به علل فوقانى نیست.
ریشه این نوع تناقض اندیشى، تفسیر غلطى است که از وابستگى جهان به ماوراى طبیعت در اذهان آنان نقش بسته بود آنان تصور مى‏کردند که اگر دانشمندى، به خدا معتقد شد، حتماً باید، علل طبیعى را منکر گردد، و یا اگر به تأثیر علل طبیعى دل بست، حتماً باید اولى را نفى کند؛ از این عقیده، فرضیه‏اى به نام خدا یا طبیعت پدید آمده بود.
و به دیگر سخن: تصور شده بود که یا باید گفت خدا عامل بیمار و رنجورى است، ویا عامل مادى، و هرگز نمى‏توان براى آن، دو علت به صورت استقلالى و تبعى تصور کرد.
تصور نهایى آنان از اعتقاد به خدا این بود که اگر وجود او ثابت شد او جانشین علل طبیعى خواهد گردید، و بشر را از کشف قوانین مادى بى نیاز خواهد ساخت، دیگر تصور نمى‏کردند که این دو طرف قضیه قابل جمع است و اعتقاد به خدا، مانع از اعتقاد به علل طبیعى نیست و تأثیرگذارى هر دو، در طول هم است نه در عرض هم. و به دیگر سخن: خدا جزء طبیعت نبوده و در عرض طبیعت نیست و اثرگذارى او، بسان اثرگذارى، عامل تب نیست ولى عین حال، جهان در همه زمانها، وابسته به وجود و مشیت او بوده و با اراده نافذ او کار مى‏کند و برگردش خود ادامه مى‏دهد.
علت بروز این نوع مکتب‏ها و پندار تضاد، فقدان یک مکتب جامع فلسفى در غرب بود که بتواند موقعیت خدا و مشیت او را بر جهان به صورت صحیح تفسیر کند تا معتقد به خدا، متهم به نفى علوم و فرضیه‏هاى علمى نگردد، و اعتقاد قوانین به اسرار نظام آفرینش، به معنى نفى خدا تلقى نشود.
علل رشد مادیگرى در غرب معلول عواملى است که در جاى خود از آن بحث گسترده انجام گرفته است و موءلف کتاب «علم و دین» تنها به بیان یک عامل پرداخته است، و آن جایگزین گردیدن «توصیف فاعلى» به جاى «توصیف غایى» و به تعبیر دیگر، جانشینى تجربه و آزمون، از عقل و استدلال است در حالى که از تأثیر عوامل دیگر نباید غفلت گردد که یکى از آنها، نارسایى‏هاى موجود در مکاتب فلسفى غرب نسبت به مسائل الهیات است. کسانى که تصور مى‏کنند اعتقاد به عوامل طبیعى، آنان را از اعتقاد به خدا بى نیاز مى‏سازد، و یا گمان مى‏کنند که الهیون مى‏گویند: خداوند جزئى از طبیعت و عاملى در عرض سایر عوامل مادى است و تمام پدیده‏ها اثر مستقیم ذات او است، سپس نتیجه‏گیرى مى‏کنند که با کشف قوانین پدیده‏ها عذر چنین عامل مرموز باید خواسته شود، از الفباى فلسفه الهى بى اطلاع هستند؛ زیرمعنى وابستگى جهان به خدا این است که خدا با مشیت نافذ خود، ماده را آفریده و آن را با قوانین و نظاماتى آرایش بخشید و این نظامات شگرف آن چنان به او وابستگى دارد که یک لحظه انقطاع با نابودى جهان مساوى است؛ زیرا جهان در هر لحظه، از وجود ازلى وجود و هستى، قوه و نیرو مى‏گیرد و اگر وابستگى یک لحظه قطع گردد هستى در خاموشى و تاریکى مطلق فرو مى‏رود.
جهان امکانى، به حکم فقدان ذاتى هیچگاه از واجب الوجود بى نیاز نگردیده و وابستگى، عین ذات او است و بى نیازى از خدا، مایه انقلاب ممکن به واجب است، در این صورت، اعتقاد به نظامات شگفت انگیز، ما را از اعتقاد به وابستگى، و «فیض‏گیرى» در هر لحظه ، باز نخواهد داشت و اگر تشبیه کامل به ناقص صحیح باشد باید بگوییم جهان با این درخشندگى و بالندگى، بسان شهر عظیمى است که به وسیله نورافکنهایى در روشنى فرو رفته، و انسان غیر وارد، نور را برخاسته از خود مشعل‏ها مى‏داند، در حالى که انسان آگاه مى‏داند که این کمال درخشندگى، به خاطر وابستگى آنها به نیروگاه تولید کننده برق است که اگر ارتباط مشعل‏ها یک لحظه قطع گردد شهر در تاریکى مطلق فرو مى‏رود.
اگر تصوّر یک اندیشمند غربى از خدا چنین باشد، دیگر به تثلیث «اگوست کنت» ارزشى قائل نمى‏شود؛ زیرا او تصور کرده است این نوع تفکرها در طول یک دیگر قرار دارند و هر مرحله‏اى تکمیل کننده مرحله دیگر است، به عبارت دیگر خیال کرده است که این مراحل قابل جمع نیست و حتماً یک متفکر باید از یکى از این طرز تفکرها پیروى کند، یا باید طرز تفکر او الهى باشد، و یا فلسفى و یا علمى و تجربى، در صورتى که همه این مراحل قابل جمع هستند، و یک فرد مى‏تواند، در یک آن، از هر سه طرز تفکر پیروى کند و پدیده‏هاى جهان را به هر سه علت پیوند دهد، چنان که در فلسفه اسلامى راه همین است و بس و یک فیلسوف در حالى که از تفکر الهى و فلسفى بهره مند است و نمودهاى طبیعى را معلول خدا و قواى مجرد مى‏داند، همه را با یک رشته علل طبیعى که علم آن را معین کرده است، تفسیر مى‏نماید و در نظر او این سه نسبت کوچکترین منافاتى با هم ندارند.(6)
خطاى نابخشودگى حکیم فرانسوى
خطاى دیگر «اگوست کنت»این است که افکار عامیانه مردم را ملاک تقسیم قرار داده
_______________________________
6. این اشکال غیر از اشکالى است که تحت عنوان «چرا این سه نوع تفکر همزمان نباشند» گذشت؛ زیرا در این جا سخن روى این است که یک فرد مى‏تواند هر سه تفکر را در خرد خود جاى دهد. در حالى که روى سخن در گذشته بر این بود که ، همزمان در یک جامعه مى‏توان بر هر سه نوع تفکر در افراد مختلف دست یافت، گروهى ربانى، گروه دیگرى فلسفى و گروهى علمى باشند. ________________________________________
است، شاید توده مردم در ادوار مختلف زندگى همان‏طور که اگوست کنت مى‏گوید، تصور مى‏کردند روزى زندگى ساده‏اى داشتند و با زبان طبیعت آشنا نبودند، حوادث زمان را به خدا و عوامل غیر طبیعى نسبت مى‏دادند، در مرحله بعد که با طبیعت کمى آشنا شدند به طور اجمال فهمیدند که در طبیعت عواملى وجود دارد که پدید آورنده حوادث و پدیده‏هاست، در مرحله سوم در پرتو تکامل علم و دانش، انگشت روى علل مشخص نهادند که علم معین نموده است. این نوع طرز تفکر یک نوع تفکر عامیانه مردم است در حالى که ملاک در این تقسیم‏بندى، باید جامعه‏هاى علمى و افکار دانشمندان اجتماع باشد، در صورتى که بزرگان فلاسفه بر خلاف افکار عامیانه فکر کرده و هرگز این نوع طرز تفکر متعاقبى را نداشتند.
***
نمى‏تواند مسموع باشد. و ثانیاً: محتممل است قبل از بیعت مختار با وى بوده که از سوى او خاطر آسوده نداشته است. و ثالثاً: ممکن است چنان کلامى، از جعلیّات و ساخته‏هاى تاریخى باشد و گرنه چنان‏که ابن حجر بدان تصریح کرده است مختار پیش از آن که از عبد الله زبیر جدا شود درنظر همگان ، از اخیار و نیکان و مردمان با فضیلت شمرده مى‏شده است.
تنها چیزى که براى مخدوش کردن مقام محمد حنفیه دستاویز قرار گرفته، نامه‏هایى است که میان او و مختار ردّو بدل شده است و مشروح این قسمت را در شماره آینده مى‏خوانید.
خدا دریغ بورزى.
و اصولاً اگر کسى چنین نباشد، طعم ایمان را نمى‏چشد، هرچند نماز و روزه‏اش بسیار باشد. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم ضمن اشاره به على علیه السلام فرمود:«ولی هذا ولی الله... و عدو هذا عدو الله»(1) دوست این، دوست خدا و دشمنش دشمن خداست.

تبلیغات