حق دینى یا دین حق (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در زمینه رابطه دین و حق، سؤالاتى مطرح است که پاسخ جدى و روشن مىطلبد واگر پاسخ آنها روشن نشود، ممکن است در زمینه مسائل کلامى واعتقادى، براى اذهان ناپخته و عقول ناسفته، مشکلات و احیاناانحرافاتى پدید آید. برخى از پرسشها عبارتند از:
آیا دین، حق استیا حق، دینى است؟
آیا دین در حقانیتخود متکى به حق استیا حق در حقانیتخود به دین متکى است؟
آیا آدمیان، حق را مىپذیرند; چون دینى استیا دین را مىپذیرند، چون حق است؟
آیا دینى بودن حق مىتواند به این معنى باشد که دین، منبع و منشا ظهور حقایق است; ولى پشتوانه درستى و صحت آن حقایق، دینى بودن آنها نیست؟
ممکن استسؤالات را به گونهاى دیگر تقریر کرد:
آیا دین را باید به حق عرضه کرد تا در پرتو حق کسب اعتبار کند یا حق را باید به دین عرضه کرد، تا در پرتو دین، معتبر شناخته شود؟
آیا محور حق استیا دین؟ اگر محور، حق است، دین هنگامى معتبر است که بر محور حق دور بزند و اگر محور، دین است، حق هنگامى معتبر باشد که بر محور دین بچرخد. آیا ضامن درستى و صحت دین، حق استیا به عکس، ضامن درستى و صحتحق، دین است؟
چرا مردم حق را مىپذیرند و چرا از پذیرش باطل، سرباز مىزنند؟
چرا انسانها دین را پذیرا مىشوند و ضد دین یا کفر را کنار مىنهند؟
آیا پذیرش حق به خاطر دینى بودن آن وعدم پذیرش باطل به اعتبار غیردینى بودن آن است؟
آیا پذیرش دین به خاطر حق بودن آن وعدم پذیرش کفر به خاطر ناحق بودن و به تعبیر دیگر، به خاطر بطلان آن است؟
آیا ممکن است دینى بودن حق را نه به معناى این که دین پشتوانه صحت ودرستى آن است، بدانیم، بلکه به معناى این که دین سرچشمه عالى و زلال ظهور حقایق و منبع جوشش آنهاست، تلقى کنیم; بدون این که پشتوانه صحت و درستى واستوارى آنها باشد، یا این که صرف نظر از این که دین خود منبع و منشا جوشش و فیضان و فوران حقایق است، حقایق را به لحاظ صحت و صدق ومقبولیت عقلى، وامدار و وامخواه دین بدانیم و اصولا ملاک حق بودن حقایق را دینى بودن آنها بشناسیم و دین را به عنوان پشتوانه صحت و درستى حقایق مطرح کنیم و از آن بهره جوییم و مدد گیریم؟
خلاصه این که: حق، چون حق است، معتبر استیا چون دینى است، معتبر است.
به دیگر سخن، مىتوان مسئله را به دو صورت تبیین کرد:
1.این که دین را منبع و سرچشمه جوشش حق بدانیم، بدون این که صحت و سلامت آن را تضمین کند. در این صورت، هم خود دین زیر سؤال مىرود که پشتوانه صحت و درستى آن چیست و هم حق مورد پرسش قرار مىگیرد که ضامن اعتبار وصحت آن چه چیز است؟
2. صرف نظر از این که منشا و منبع جوشش و فیضان حقایق چیست، در پى ملاک و معیار باشیم. در این صورت، چند احتمال مطرح است:
الف. دین، «خود معیار» است و نباید در پى ملاک و معیارى براى صحت و درستى آن باشیم. اما حق «خود معیار» نیست. منتهى دین، ملاک و معیار درستى و صحتحق است.
ب. حق، «خود معیار» است و ما از زحمتیافتن ملاک و معیارى براى آن بىنیازیم. ولى دین براى صحت و درستى خود، ملاک و معیار مىخواهد و ملاک و معیار، همانا حق است. به عبارت دیگر: دین بر خلاف حق، خود معیار نیست. اما حق، خود معیار است و پشتوانه و ضامن صحت دین نیز هست.
ج. دین و حق هر دو خود معیارند. این دو سیستم خود معیار، در کنار هم یا در مقابل هم قرار دارند.
اگر دو سیستم خود معیار در کنار هم باشند، هیچ گونه تعارض و تزاحم و تضادى با هم ندارند و از آنجا که هر دو خود معیارند، نیازى هم به یکدیگر ندارند و هر کدام، راه خود مىروند. در این صورت، نه تنها از یکدیگر کمک نمىگیرند، بلکه هیچ یک از دیگرى آسیب هم نمىبیند; چرا که آسیب پذیر نیستند.
واگر دو سیستم خود معیار، در مقابل هم باشند، البته مصون از تعارض و تزاحم و تضاد با یکدیگر نیستند. حق براى خود آهنگى ساز مىکند ودین، آهنگى دیگر. بیچاره انسانهایى که گرفتار آهنگهاى مزاحم و متضاد باشند. آیا ناهماهنگى دو نهاد مزاحم هر دو را آسیب پذیر نمىسازد؟ آیا مردمى که مىخواهند هم متدین به دین و هم متحقق به حق باشند، دستخوش تضاد شخصیت و تعارضات افکار ناهمگون واندیشههاى ناسازگار نمىشوند؟ در این صورت، علاوه بر تضاد درونى افراد، آیا ممکن نیست که برخى تدین به دین و برخى تحقق به حق پیدا کنند و در نتیجه در میان آنها تفرقه و اختلاف و احیانا تضاد واصطکاک پدید آید؟
وانگهى در مقابل این دو فرقه، ممکن است فرقه سومى پدید آید که نه گرایش به این پیدا کند و نه گرایش به آن، یعنى از خیر این دو امر متقابل و متضاد و متزاحم صرف نظر کند تا از شر آنها هم مصون بماند. اما این فرقه جدید، طبعا با هر دو فرقه در تضاد خواهد بود وهر کدام از سه فرقه، آهنگى مخالف بقیه، ساز مىکند.
د. هیچکدام خود معیار نیستند; بنابراین، معیار سومى لازم است که پشتوانه صحت و درستى هر دو باشد، یا براى هر کدام معیار جداگانهاى لازم است.
در اینجا این سؤال مطرح مىشود که معیار و پشتوانه آن معیار یا معیارهاى سوم و چهارم چیست؟ آیا آنها خود معیارند یا بر مىگردند به همانهایى که به آنها نیاز داشتند، یا اگر به آنجا باز نگردند، مترتب بر معیارهاى مترتب دیگرى هست و باید بگوییم: این رشته سر دراز دارد; ولى خاتمه ندارد.
ه. اگر بخواهیم در دایره تقریبا گسترده احتمالات هیچ احتمالى را فرو گذار نکنیم، جا دارد که دو احتمال دیگر هم در اینجا یک کاسه شده، آورده شود وآن این که:
1. دین، خود معیار است وحق خود معیار نیست; ولى دین ضامن و پشتوانه صحت و درستى حق هم نیست. حق باید معیار و ملاک صحت و درستى خود را از ناحیه دیگرى کسب کند.
2. حق، خود معیار است ودین خود معیار نیست; ولى حق، نسبتبه درستى و صحت دین، ضمانتى ندارد. دین باید معیار و ملاک صحت و درستى خود را از ناحیه دیگرى کسب کند.
پوزش و داورى
آنچه در اینجا آوردیم، تنها به خاطر حساب احتمالات است و پیشاپیش مىگوییم که به نظر ما دو مطلب درست است:
1. این که دین را سرچشمه جوشان حق بدانیم; اما نه این که انتظار داشته باشیم که دین سرچشمه جوشان همه حقایق جهان هستى باشد و ما ملزم باشیم که کلیه حقایق فلسفى وعلمى وحتى عملى را از دین بجوییم. چه لزومى دارد که تمام حقایق علوم نظرى و علوم عملى برخاسته از دین باشد؟ آیا در قلمرو گسترده علوم نظرى، اعم از طبیعیات و ریاضیات و الهیات و در همه شعب و فنون آنها که حقایق بى شمار و روز افزونى به ادراک عقل نظرى انسان در مىآید، باید منبع را دین قرار دهیم؟ آیا آیه شریفه
«و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شیء» (1)
که کتاب نازل شده از آسمان بر پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم را مبین همه چیز مىداند، ناظر به بیان همه حقایقى است که در رابطه با هدف نزول قرآن براى هدایت انسانها به راه خدا لازم استیا ناظر به بیان همه حقایق نظرى وعملى است، اعم از این که در هدایت انسان نقش داشته باشد یا نقش نداشته باشد؟ آیا ریاضیات و طبیعیات از شعب دین استیا این که آیا ریاضیات و طبیعیات دینى و غیر دینى داریم؟
حقیقت این است که ریاضیات و طبیعیات، به لحاظى دینى و به لحاظى غیر دینى است: دینى است، به این معنى که دین از ما مىخواهد که آنها را درستبیاموزیم و درستبه کار گیریم; وغیر دینى است، به این معنى که مستقیما برخاسته از دین نیست و از حوزه اعتقادات و باید و نبایدهاى دینى خارجند.
در مورد الهیات مسئله شکل دیگرى دارد. دین متکى به جهان بینى صحیح و اعتقادات سالم است. در مسائل الهیات، دین نظر مىدهد; چرا که انسانها در این زمینه نیاز به راهنمایى دارند. بشر اگر در معرفت ذات و صفات و افعال خداوند به خطا برود، گرفتار شرک ذاتى صفاتى و شرک افعالى مىشود و به طور قطع، چنین بشرى در مسئله نبوت و امامت و معاد هم راه به جایى نمىبرد. حال آن که اگر انسان در یکى از مسائل علمى به خطا برود، ممکن استبه اعتقادات دینى او لطمه نخورد.
به عنوان مثال اگر کسى به لحاظ علمى طرفدار هیئتبطلمیوسى باشد، ولى به توحید واجب الوجود و توحید خالق و توحید رب و توحید معبود قائل باشد، به ایمان واعتقاد دینى او لطمهاى نمىخورد. چه فرقى دارد که کسى معتقد باشد که خالق حکیم و مدبر آگاه این جهان، نظام جهان را بر اساس هیئتبطلمیوس اداره کند یا بر اساس هیئت جدید؟ گیرم مؤمن بطلمیوسى نظام تدبیر خداوند را نشناخته و مؤمن امروزى نظام تدبیر را شناخته است. هم کسى که نظام تدبیر خالق بى چون را بر هیئتبطلمیوسى منطبق مىداند، مؤمن و متدین است و هم آن که نظام تدبیر پروردگار را منطبق بر هیئت جدید مىشناسد.
مثال دیگر در مورد آفرینش انسان است. آیا خداوند حکیم مدبر، انسان را بر اساس نظام فیکسیسم آفریده یا بر اساس نظام ترانسفورمیسم؟ آیا تمام انسانها به آدم وحوا منتهى مىشوند یا خیر؟ اگر دین در این مورد ساکتباشد، نه اعتقاد به فیکسیسم به ایمان دینى ضرر مىزند و نه اعتقاد به ترانسفورمیسم. منتهى اگر دین در این باره رهنمودى داده باشد و بیان صریحى ارائه دهد، مخالفتبا آن به معناى تکذیب دین و تکذیب وحى یا پیامبر یا امام است و این، با ایمان دینى و تسلیم اعتقادى ناسازگار است.
تا اینجا مرورى داشتیم بر مسائل علوم نظرى، حال نظرى هم به مسائل علوم عملى بیفکنیم. آیا در قلمرو علوم عملى بشر نیاز دارد که تمام حقایق را از دین بگیرد و آیا عقل عملى در این راه، لنگ و ناتوان است و هیچ گونه شناختى نسبتبه حقایق عملى ندارد؟ آیا همه حقایق عملى که برخاسته وجوشیده از نهاد دین است، احکام مولوى یا همه آنها احکام ارشادى یا به تفکیک، برخى ارشادى و برخى مولوى است؟ اگر همه آنها احکام مولوى است، معناى آن، طرد عقل عملى از ادراک حقایق است و اگر همه آنها احکام ارشادى است، معناى آن، بى نیازى مطلق از دین، درحوزه تکالیف و مسئولیتها و وظایف است و اگر برخى ارشادى و برخى مولوى است، بدین معنى است که ما در حوزه تکالیف و مسئولیتها و وظایف، نه خود را از دین بى نیاز دانستهایم و نه عقل عملى را از توانایى ادراک انداخته و مطرودش کردهایم. اینجاست که باید بگوییم: مطابق روایاتى که از پیشوایان دین رسیده، بر مردم دو حجت است: یکى حجت ظاهر ودیگرى حجتباطن. اولى همان مطالبى است که از ناحیه انبیا و اوصیا به ما رسیده و دومى همان ادراکات عقلى و باید ونبایدهاى عقلانى و مسائل اعتقادى است و طبعا هیچ کس از این دو بى نیاز نیست. (2)
2. از نظر اسلام، معیار همه چیز حقیقت و معیار حقیقت، خود حقیقت است.هرکس طالب حق است، ارزشمند است; گو این که به حق نرسد و هرکس در پى باطل استبى ارزش و بى اعبتار است. به همین جهت است که مىبینیم امیر مؤمنان علیه السلام به عنوان وصیتى که باید پس از خودش به مرحله اجرا در آید، فرمود:
«لا تقتلوا الخوارج من بعدی فلیس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فادرکه». (3)
پس از من خوارج را نکشید; چرا که کسى که طالب حق بود و در راه رسیدن به حق به خطا رفت، مانند کسى نیست که طالب باطل بود و به باطل دستیافت.
فرق خوارج و اصحاب معاویه در این است که خوارج مردمى متعبد و متعصب بودند و در آن فتنهاى که به پا کردند، در طلب باطل نبودند و اگر با على علیه السلام نمىجنگیدند، على علیه السلام با آنها نمىجنگید، ولى اصحاب معاویه، تعبد به دین نداشتند و در راه رسیدن به حق، تعصبى نمىورزیدند و با علم و آگاهى در پى باطل بودند. بنابراین، توصیه امام این است که پس از وى اگر مىکشند، کسانى را بکشند که در پى باطلند وباطل را یافتهاند، نه کسانى که حق را طالبند و به خاطر قصورى که داشتهاند، به آن نرسیدهاند.
در جریان جنگ خونین جمل، مردى دچار حیرت شده بود; چرا که مىدید شخصیتهاى برجسته عالم اسلام، مانند طلحه و زبیر و عایشه که به نص قرآن یکى از امهات مؤمنان است (4) در مقابل على علیه السلام قرار گرفته و با او سر جنگ و ستیز دارند.
از این رو این مرد متحیر به محضر امیر مؤمنانعلیه السلام شتافت و عرض کرد:
«ایمکن ان یجتمع زبیر و طلحة و عائشة على باطل؟»
آیا ممکن است زبیر و طلحه و عایشه بر باطل اجتماع کنند؟
حضرت در جواب وى فرمود:
«انک لملبوس علیک; ان الحق و الباطل لا یعرفان باقدار الرجال، اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله»;
امر بر تو مشتبه شده است; حق و باطل با قدر و منزلت اشخاص شناخته نمىشوند. حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى و باطل را بشناس تا اهل آن را بشناسى.
عبارت مذکور را دکتر طه حسین مصرى که از نویسندگان برجسته است، در کتاب خود مىآورد و مىگوید:
«بعد از آن که وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد، سخنى به این عظمتشنیده نشده است». (5)
به راستى که اگر چهره پاک و معصومى چون امام على علیه السلام حق را محور شخصیتها قرار دهد و شخصیتها را از محوریتحق ساقط کند، براى همیشه راه هموار اسلام را به ما نشان داده و اوست که سخنش دون کلام خالق و فوق کلام مخلوق است.
ما مطلب فوق را به عمد از کتاب «على و بنوه»نقل کردیم، تا نظر یک عالم سنى مصرى را در باره سخن پر شکوه امیر علیه السلام نشان بدهیم و الا مضمون فوق در کتاب همیشه استوار نهج البلاغه چنین آمده است:
«وقیل: ان الحارث بن حوط اتاه فقال: اترانی اظناصحاب الجمل کانوا على ضلالة؟ فقالعلیه السلام:یا حارث، انک نظرت تحتک ولم تنظر فوقک فحرت. انک لم تعرف الحق فتعرف من اتاه و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه».
وگفتهاند: حارث بن حوط نزد او آمد و گفت: چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مىدانم؟ فرمود: حارث! تو کوتاه بینانه نظر کردى، نه زیرکانه به پایین پاى خود نظر کردى، نه به بالاى سر خود و سرگردان ماندى. تو حق را نشناختهاى، تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را، تا بدانى پیروان آن چه مردمانند.
حارث که باز هم از اسارت پندار و از شخصت گرایى به حق گرایى روى نیاورده بود، چنین گفت: من با سعید بن مالک وعبد الله بن عمر کناره مىگیرم.
آن حضرت فرمود:
«ان سعیدا و عبد الله بن عمر لم ینصرا الحق و لم یخذلا الباطل» (6) ; سعید و عبد الله بن عمر (آدمهاى بى خاصیتى هستند) آنها نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند.
مرد راستین و استوار و خردمند کسى است که هرگز گرفتار شخصیت گرایى و فرقه گرایى و نژاد گرایى وملیت گرایى و ... نشود. استادانى که انسان در محضر آنها کسب دانش کرده و از آنها راه و رسم صحیح زندگى آموخته، مقام و مرتبهاى والا دارند وجا دارد که انسان در حیات و مماتشان همواره آنها را تعظیم و تکریم کند; ولى این، به معناى تسلیم مطلق بودن در برابر افکار و اندیشههاى آنان نیست.
ارسطو در تحقیقات خود از رد وابطال راى استادش افلاطون در باب مثل و بعض امور دیگر خوددارى نکرده و در این مقام مىگفته است: افلاطون را دوست مىدارم; اما به حقیقت، بیش از افلاطون علاقه دارم. (7)
صدر المتالهین نیز در مقدمه جلد ششم کتاب «الاسفار الاربعة» که بر محور الهیات بالمعنى الاخص دور مىزند، مىفرماید:
«مرد حکیم التفات به نظریه مشهور نمىکند و هنگامى که به حق برسد، از مخالفت مشهور نمىهراسد و در هیچ بابى به «من قال» یا گوینده توجه نمىکند، بلکه به «ما قیل»یا گفته توجه مىکند. چنان که از مولاى ما، امام موحدان وامیر مؤمنان علیه السلام نقل شده که فرمود: «لا یعرف الحق بالرجال و لکن اعرف الحق تعرف اهله» و ما در تحقیق هر مسئلهاى و تنقیح هر مطلوبى، جز تقرب به خداوند و ملکوت اعلاى او در ارشاد جویندهاى پاکدل و تهذیب خاطرى آماده، قصدى نداریم. اگر گفته ما با نظر اهل بحث و تحقیق موافق آمد، همان است که اشاره کردیم و اگر موافق نیامد، معلوم است که حق با عقول آنهایى که به سبب امراض باطنى قریحههاى فاسد دارند و طبیبان نفوس را از علاج خود عاجز کردهاند، موافق نخواهد بود». (8)
با الهام از راه و رسم دینى و سخنان پیشوایان معصوم است که گفتهاند:
«انظر الى ما قیل و لا تنظر الى من قال»; بنگر که چه مىگوید; ننگر که که مىگوید.
اکنون که به طور اجمال، نظر خود را در باره این که معیار همه چیز حقیقت و معیار حقیقتخود حقیقت است، بیان کردیم، جا دارد که بحث تفصیلى را در این باره دنبال کنیم و بیان استدلالى و تحقیقى خود را در این باره بر اهل نظر عرضه نماییم.
قطعا براى این که رابطه حق و دین به خوبى معلوم گردد، نخستباید تعریف دقیق و جامعى از دین و حق ارائه دهیم; چرا که اگر مقصود ما از واژه دین و واژه حق، گنگ و مبهم باشد، گفتگو در باره این که آیا حق، دینى یا دین، حق است؟ بیهوده و بى نتیجه خواهد بود.
آیا ما وظیفه داریم از ادیانى مانند یهودیت و مسیحیت کنونى دفاع کنیم؟ آیا در باره دین بودایى و دین برهمایى و دین مجوس سخن گفتن و از رابطه آنها با حق، گفتگو کردن،براى کسى که مىخواهد مدافع دین اسلام باشد، ضرورتى دارد؟ دین به معناى عام آن، شامل بت پرستى مشرکان هم مىشود. چنان که قرآن کریم از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىخواهد که به آنها بگوید که نه او معبود آنها را مىپرستد ونه آنها معبود او را. «لکم دینکم و لی دین» (9) ; شما را دینى است و مرا هم دینى است. میان دین توحیدى و دین مشرکانه فاصله بسیار است. ولى البته ادیان توحیدى یک ریشه دارند و کاملترین آنها آخرین آنهاست. دین یهود و نصارى و دین اسلام، مراحل تکاملى دین واحد هستند. یعنى آنچه در دین یهود و دین نصارى به صورت غیر محرف بوده، در اسلام به صورت کاملتر وجود دارد.
در شماره آینده این بحث را به یارى خدا دنبال مىکنیم.
پىنوشتها:
1. نحل/89.
2. امام هفتم علیه السلام به هشام بن حکم فرمود:
یا هشام! ان لله على الناس حجتین: حجة ظاهرة و حجة باطنة; فاما الظاهرة فالرسل والانبیاء والائمة علیهم السلام واما الباطنة فالعقول.
اى هشام! خداى را بر مردم دو حجت است: حجت آشکار و حجت پنهان; اما حجت آشکار، رسولان و انبیا وامامان است و اما حجتباطن،عقول است.ر.ک:اصول کافى،ج1،ص16، کتاب عقل و جهل،حدیث16.
3. نهج البلاغه، خطبه 59.
4.«وازواجه امهاتهم»، (احزاب/6).
5. على و بنوه، ص40.
6. نهج البلاغه، حکمت 262.
7. لغتنامه دهخدا: 5/1831، ارسطو.
8. اسفار، ج6، ص 6.
9. سوره کافرون، آیه 6.
آیا دین، حق استیا حق، دینى است؟
آیا دین در حقانیتخود متکى به حق استیا حق در حقانیتخود به دین متکى است؟
آیا آدمیان، حق را مىپذیرند; چون دینى استیا دین را مىپذیرند، چون حق است؟
آیا دینى بودن حق مىتواند به این معنى باشد که دین، منبع و منشا ظهور حقایق است; ولى پشتوانه درستى و صحت آن حقایق، دینى بودن آنها نیست؟
ممکن استسؤالات را به گونهاى دیگر تقریر کرد:
آیا دین را باید به حق عرضه کرد تا در پرتو حق کسب اعتبار کند یا حق را باید به دین عرضه کرد، تا در پرتو دین، معتبر شناخته شود؟
آیا محور حق استیا دین؟ اگر محور، حق است، دین هنگامى معتبر است که بر محور حق دور بزند و اگر محور، دین است، حق هنگامى معتبر باشد که بر محور دین بچرخد. آیا ضامن درستى و صحت دین، حق استیا به عکس، ضامن درستى و صحتحق، دین است؟
چرا مردم حق را مىپذیرند و چرا از پذیرش باطل، سرباز مىزنند؟
چرا انسانها دین را پذیرا مىشوند و ضد دین یا کفر را کنار مىنهند؟
آیا پذیرش حق به خاطر دینى بودن آن وعدم پذیرش باطل به اعتبار غیردینى بودن آن است؟
آیا پذیرش دین به خاطر حق بودن آن وعدم پذیرش کفر به خاطر ناحق بودن و به تعبیر دیگر، به خاطر بطلان آن است؟
آیا ممکن است دینى بودن حق را نه به معناى این که دین پشتوانه صحت ودرستى آن است، بدانیم، بلکه به معناى این که دین سرچشمه عالى و زلال ظهور حقایق و منبع جوشش آنهاست، تلقى کنیم; بدون این که پشتوانه صحت و درستى واستوارى آنها باشد، یا این که صرف نظر از این که دین خود منبع و منشا جوشش و فیضان و فوران حقایق است، حقایق را به لحاظ صحت و صدق ومقبولیت عقلى، وامدار و وامخواه دین بدانیم و اصولا ملاک حق بودن حقایق را دینى بودن آنها بشناسیم و دین را به عنوان پشتوانه صحت و درستى حقایق مطرح کنیم و از آن بهره جوییم و مدد گیریم؟
خلاصه این که: حق، چون حق است، معتبر استیا چون دینى است، معتبر است.
به دیگر سخن، مىتوان مسئله را به دو صورت تبیین کرد:
1.این که دین را منبع و سرچشمه جوشش حق بدانیم، بدون این که صحت و سلامت آن را تضمین کند. در این صورت، هم خود دین زیر سؤال مىرود که پشتوانه صحت و درستى آن چیست و هم حق مورد پرسش قرار مىگیرد که ضامن اعتبار وصحت آن چه چیز است؟
2. صرف نظر از این که منشا و منبع جوشش و فیضان حقایق چیست، در پى ملاک و معیار باشیم. در این صورت، چند احتمال مطرح است:
الف. دین، «خود معیار» است و نباید در پى ملاک و معیارى براى صحت و درستى آن باشیم. اما حق «خود معیار» نیست. منتهى دین، ملاک و معیار درستى و صحتحق است.
ب. حق، «خود معیار» است و ما از زحمتیافتن ملاک و معیارى براى آن بىنیازیم. ولى دین براى صحت و درستى خود، ملاک و معیار مىخواهد و ملاک و معیار، همانا حق است. به عبارت دیگر: دین بر خلاف حق، خود معیار نیست. اما حق، خود معیار است و پشتوانه و ضامن صحت دین نیز هست.
ج. دین و حق هر دو خود معیارند. این دو سیستم خود معیار، در کنار هم یا در مقابل هم قرار دارند.
اگر دو سیستم خود معیار در کنار هم باشند، هیچ گونه تعارض و تزاحم و تضادى با هم ندارند و از آنجا که هر دو خود معیارند، نیازى هم به یکدیگر ندارند و هر کدام، راه خود مىروند. در این صورت، نه تنها از یکدیگر کمک نمىگیرند، بلکه هیچ یک از دیگرى آسیب هم نمىبیند; چرا که آسیب پذیر نیستند.
واگر دو سیستم خود معیار، در مقابل هم باشند، البته مصون از تعارض و تزاحم و تضاد با یکدیگر نیستند. حق براى خود آهنگى ساز مىکند ودین، آهنگى دیگر. بیچاره انسانهایى که گرفتار آهنگهاى مزاحم و متضاد باشند. آیا ناهماهنگى دو نهاد مزاحم هر دو را آسیب پذیر نمىسازد؟ آیا مردمى که مىخواهند هم متدین به دین و هم متحقق به حق باشند، دستخوش تضاد شخصیت و تعارضات افکار ناهمگون واندیشههاى ناسازگار نمىشوند؟ در این صورت، علاوه بر تضاد درونى افراد، آیا ممکن نیست که برخى تدین به دین و برخى تحقق به حق پیدا کنند و در نتیجه در میان آنها تفرقه و اختلاف و احیانا تضاد واصطکاک پدید آید؟
وانگهى در مقابل این دو فرقه، ممکن است فرقه سومى پدید آید که نه گرایش به این پیدا کند و نه گرایش به آن، یعنى از خیر این دو امر متقابل و متضاد و متزاحم صرف نظر کند تا از شر آنها هم مصون بماند. اما این فرقه جدید، طبعا با هر دو فرقه در تضاد خواهد بود وهر کدام از سه فرقه، آهنگى مخالف بقیه، ساز مىکند.
د. هیچکدام خود معیار نیستند; بنابراین، معیار سومى لازم است که پشتوانه صحت و درستى هر دو باشد، یا براى هر کدام معیار جداگانهاى لازم است.
در اینجا این سؤال مطرح مىشود که معیار و پشتوانه آن معیار یا معیارهاى سوم و چهارم چیست؟ آیا آنها خود معیارند یا بر مىگردند به همانهایى که به آنها نیاز داشتند، یا اگر به آنجا باز نگردند، مترتب بر معیارهاى مترتب دیگرى هست و باید بگوییم: این رشته سر دراز دارد; ولى خاتمه ندارد.
ه. اگر بخواهیم در دایره تقریبا گسترده احتمالات هیچ احتمالى را فرو گذار نکنیم، جا دارد که دو احتمال دیگر هم در اینجا یک کاسه شده، آورده شود وآن این که:
1. دین، خود معیار است وحق خود معیار نیست; ولى دین ضامن و پشتوانه صحت و درستى حق هم نیست. حق باید معیار و ملاک صحت و درستى خود را از ناحیه دیگرى کسب کند.
2. حق، خود معیار است ودین خود معیار نیست; ولى حق، نسبتبه درستى و صحت دین، ضمانتى ندارد. دین باید معیار و ملاک صحت و درستى خود را از ناحیه دیگرى کسب کند.
پوزش و داورى
آنچه در اینجا آوردیم، تنها به خاطر حساب احتمالات است و پیشاپیش مىگوییم که به نظر ما دو مطلب درست است:
1. این که دین را سرچشمه جوشان حق بدانیم; اما نه این که انتظار داشته باشیم که دین سرچشمه جوشان همه حقایق جهان هستى باشد و ما ملزم باشیم که کلیه حقایق فلسفى وعلمى وحتى عملى را از دین بجوییم. چه لزومى دارد که تمام حقایق علوم نظرى و علوم عملى برخاسته از دین باشد؟ آیا در قلمرو گسترده علوم نظرى، اعم از طبیعیات و ریاضیات و الهیات و در همه شعب و فنون آنها که حقایق بى شمار و روز افزونى به ادراک عقل نظرى انسان در مىآید، باید منبع را دین قرار دهیم؟ آیا آیه شریفه
«و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شیء» (1)
که کتاب نازل شده از آسمان بر پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم را مبین همه چیز مىداند، ناظر به بیان همه حقایقى است که در رابطه با هدف نزول قرآن براى هدایت انسانها به راه خدا لازم استیا ناظر به بیان همه حقایق نظرى وعملى است، اعم از این که در هدایت انسان نقش داشته باشد یا نقش نداشته باشد؟ آیا ریاضیات و طبیعیات از شعب دین استیا این که آیا ریاضیات و طبیعیات دینى و غیر دینى داریم؟
حقیقت این است که ریاضیات و طبیعیات، به لحاظى دینى و به لحاظى غیر دینى است: دینى است، به این معنى که دین از ما مىخواهد که آنها را درستبیاموزیم و درستبه کار گیریم; وغیر دینى است، به این معنى که مستقیما برخاسته از دین نیست و از حوزه اعتقادات و باید و نبایدهاى دینى خارجند.
در مورد الهیات مسئله شکل دیگرى دارد. دین متکى به جهان بینى صحیح و اعتقادات سالم است. در مسائل الهیات، دین نظر مىدهد; چرا که انسانها در این زمینه نیاز به راهنمایى دارند. بشر اگر در معرفت ذات و صفات و افعال خداوند به خطا برود، گرفتار شرک ذاتى صفاتى و شرک افعالى مىشود و به طور قطع، چنین بشرى در مسئله نبوت و امامت و معاد هم راه به جایى نمىبرد. حال آن که اگر انسان در یکى از مسائل علمى به خطا برود، ممکن استبه اعتقادات دینى او لطمه نخورد.
به عنوان مثال اگر کسى به لحاظ علمى طرفدار هیئتبطلمیوسى باشد، ولى به توحید واجب الوجود و توحید خالق و توحید رب و توحید معبود قائل باشد، به ایمان واعتقاد دینى او لطمهاى نمىخورد. چه فرقى دارد که کسى معتقد باشد که خالق حکیم و مدبر آگاه این جهان، نظام جهان را بر اساس هیئتبطلمیوس اداره کند یا بر اساس هیئت جدید؟ گیرم مؤمن بطلمیوسى نظام تدبیر خداوند را نشناخته و مؤمن امروزى نظام تدبیر را شناخته است. هم کسى که نظام تدبیر خالق بى چون را بر هیئتبطلمیوسى منطبق مىداند، مؤمن و متدین است و هم آن که نظام تدبیر پروردگار را منطبق بر هیئت جدید مىشناسد.
مثال دیگر در مورد آفرینش انسان است. آیا خداوند حکیم مدبر، انسان را بر اساس نظام فیکسیسم آفریده یا بر اساس نظام ترانسفورمیسم؟ آیا تمام انسانها به آدم وحوا منتهى مىشوند یا خیر؟ اگر دین در این مورد ساکتباشد، نه اعتقاد به فیکسیسم به ایمان دینى ضرر مىزند و نه اعتقاد به ترانسفورمیسم. منتهى اگر دین در این باره رهنمودى داده باشد و بیان صریحى ارائه دهد، مخالفتبا آن به معناى تکذیب دین و تکذیب وحى یا پیامبر یا امام است و این، با ایمان دینى و تسلیم اعتقادى ناسازگار است.
تا اینجا مرورى داشتیم بر مسائل علوم نظرى، حال نظرى هم به مسائل علوم عملى بیفکنیم. آیا در قلمرو علوم عملى بشر نیاز دارد که تمام حقایق را از دین بگیرد و آیا عقل عملى در این راه، لنگ و ناتوان است و هیچ گونه شناختى نسبتبه حقایق عملى ندارد؟ آیا همه حقایق عملى که برخاسته وجوشیده از نهاد دین است، احکام مولوى یا همه آنها احکام ارشادى یا به تفکیک، برخى ارشادى و برخى مولوى است؟ اگر همه آنها احکام مولوى است، معناى آن، طرد عقل عملى از ادراک حقایق است و اگر همه آنها احکام ارشادى است، معناى آن، بى نیازى مطلق از دین، درحوزه تکالیف و مسئولیتها و وظایف است و اگر برخى ارشادى و برخى مولوى است، بدین معنى است که ما در حوزه تکالیف و مسئولیتها و وظایف، نه خود را از دین بى نیاز دانستهایم و نه عقل عملى را از توانایى ادراک انداخته و مطرودش کردهایم. اینجاست که باید بگوییم: مطابق روایاتى که از پیشوایان دین رسیده، بر مردم دو حجت است: یکى حجت ظاهر ودیگرى حجتباطن. اولى همان مطالبى است که از ناحیه انبیا و اوصیا به ما رسیده و دومى همان ادراکات عقلى و باید ونبایدهاى عقلانى و مسائل اعتقادى است و طبعا هیچ کس از این دو بى نیاز نیست. (2)
2. از نظر اسلام، معیار همه چیز حقیقت و معیار حقیقت، خود حقیقت است.هرکس طالب حق است، ارزشمند است; گو این که به حق نرسد و هرکس در پى باطل استبى ارزش و بى اعبتار است. به همین جهت است که مىبینیم امیر مؤمنان علیه السلام به عنوان وصیتى که باید پس از خودش به مرحله اجرا در آید، فرمود:
«لا تقتلوا الخوارج من بعدی فلیس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فادرکه». (3)
پس از من خوارج را نکشید; چرا که کسى که طالب حق بود و در راه رسیدن به حق به خطا رفت، مانند کسى نیست که طالب باطل بود و به باطل دستیافت.
فرق خوارج و اصحاب معاویه در این است که خوارج مردمى متعبد و متعصب بودند و در آن فتنهاى که به پا کردند، در طلب باطل نبودند و اگر با على علیه السلام نمىجنگیدند، على علیه السلام با آنها نمىجنگید، ولى اصحاب معاویه، تعبد به دین نداشتند و در راه رسیدن به حق، تعصبى نمىورزیدند و با علم و آگاهى در پى باطل بودند. بنابراین، توصیه امام این است که پس از وى اگر مىکشند، کسانى را بکشند که در پى باطلند وباطل را یافتهاند، نه کسانى که حق را طالبند و به خاطر قصورى که داشتهاند، به آن نرسیدهاند.
در جریان جنگ خونین جمل، مردى دچار حیرت شده بود; چرا که مىدید شخصیتهاى برجسته عالم اسلام، مانند طلحه و زبیر و عایشه که به نص قرآن یکى از امهات مؤمنان است (4) در مقابل على علیه السلام قرار گرفته و با او سر جنگ و ستیز دارند.
از این رو این مرد متحیر به محضر امیر مؤمنانعلیه السلام شتافت و عرض کرد:
«ایمکن ان یجتمع زبیر و طلحة و عائشة على باطل؟»
آیا ممکن است زبیر و طلحه و عایشه بر باطل اجتماع کنند؟
حضرت در جواب وى فرمود:
«انک لملبوس علیک; ان الحق و الباطل لا یعرفان باقدار الرجال، اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله»;
امر بر تو مشتبه شده است; حق و باطل با قدر و منزلت اشخاص شناخته نمىشوند. حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى و باطل را بشناس تا اهل آن را بشناسى.
عبارت مذکور را دکتر طه حسین مصرى که از نویسندگان برجسته است، در کتاب خود مىآورد و مىگوید:
«بعد از آن که وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد، سخنى به این عظمتشنیده نشده است». (5)
به راستى که اگر چهره پاک و معصومى چون امام على علیه السلام حق را محور شخصیتها قرار دهد و شخصیتها را از محوریتحق ساقط کند، براى همیشه راه هموار اسلام را به ما نشان داده و اوست که سخنش دون کلام خالق و فوق کلام مخلوق است.
ما مطلب فوق را به عمد از کتاب «على و بنوه»نقل کردیم، تا نظر یک عالم سنى مصرى را در باره سخن پر شکوه امیر علیه السلام نشان بدهیم و الا مضمون فوق در کتاب همیشه استوار نهج البلاغه چنین آمده است:
«وقیل: ان الحارث بن حوط اتاه فقال: اترانی اظناصحاب الجمل کانوا على ضلالة؟ فقالعلیه السلام:یا حارث، انک نظرت تحتک ولم تنظر فوقک فحرت. انک لم تعرف الحق فتعرف من اتاه و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه».
وگفتهاند: حارث بن حوط نزد او آمد و گفت: چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مىدانم؟ فرمود: حارث! تو کوتاه بینانه نظر کردى، نه زیرکانه به پایین پاى خود نظر کردى، نه به بالاى سر خود و سرگردان ماندى. تو حق را نشناختهاى، تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را، تا بدانى پیروان آن چه مردمانند.
حارث که باز هم از اسارت پندار و از شخصت گرایى به حق گرایى روى نیاورده بود، چنین گفت: من با سعید بن مالک وعبد الله بن عمر کناره مىگیرم.
آن حضرت فرمود:
«ان سعیدا و عبد الله بن عمر لم ینصرا الحق و لم یخذلا الباطل» (6) ; سعید و عبد الله بن عمر (آدمهاى بى خاصیتى هستند) آنها نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند.
مرد راستین و استوار و خردمند کسى است که هرگز گرفتار شخصیت گرایى و فرقه گرایى و نژاد گرایى وملیت گرایى و ... نشود. استادانى که انسان در محضر آنها کسب دانش کرده و از آنها راه و رسم صحیح زندگى آموخته، مقام و مرتبهاى والا دارند وجا دارد که انسان در حیات و مماتشان همواره آنها را تعظیم و تکریم کند; ولى این، به معناى تسلیم مطلق بودن در برابر افکار و اندیشههاى آنان نیست.
ارسطو در تحقیقات خود از رد وابطال راى استادش افلاطون در باب مثل و بعض امور دیگر خوددارى نکرده و در این مقام مىگفته است: افلاطون را دوست مىدارم; اما به حقیقت، بیش از افلاطون علاقه دارم. (7)
صدر المتالهین نیز در مقدمه جلد ششم کتاب «الاسفار الاربعة» که بر محور الهیات بالمعنى الاخص دور مىزند، مىفرماید:
«مرد حکیم التفات به نظریه مشهور نمىکند و هنگامى که به حق برسد، از مخالفت مشهور نمىهراسد و در هیچ بابى به «من قال» یا گوینده توجه نمىکند، بلکه به «ما قیل»یا گفته توجه مىکند. چنان که از مولاى ما، امام موحدان وامیر مؤمنان علیه السلام نقل شده که فرمود: «لا یعرف الحق بالرجال و لکن اعرف الحق تعرف اهله» و ما در تحقیق هر مسئلهاى و تنقیح هر مطلوبى، جز تقرب به خداوند و ملکوت اعلاى او در ارشاد جویندهاى پاکدل و تهذیب خاطرى آماده، قصدى نداریم. اگر گفته ما با نظر اهل بحث و تحقیق موافق آمد، همان است که اشاره کردیم و اگر موافق نیامد، معلوم است که حق با عقول آنهایى که به سبب امراض باطنى قریحههاى فاسد دارند و طبیبان نفوس را از علاج خود عاجز کردهاند، موافق نخواهد بود». (8)
با الهام از راه و رسم دینى و سخنان پیشوایان معصوم است که گفتهاند:
«انظر الى ما قیل و لا تنظر الى من قال»; بنگر که چه مىگوید; ننگر که که مىگوید.
اکنون که به طور اجمال، نظر خود را در باره این که معیار همه چیز حقیقت و معیار حقیقتخود حقیقت است، بیان کردیم، جا دارد که بحث تفصیلى را در این باره دنبال کنیم و بیان استدلالى و تحقیقى خود را در این باره بر اهل نظر عرضه نماییم.
قطعا براى این که رابطه حق و دین به خوبى معلوم گردد، نخستباید تعریف دقیق و جامعى از دین و حق ارائه دهیم; چرا که اگر مقصود ما از واژه دین و واژه حق، گنگ و مبهم باشد، گفتگو در باره این که آیا حق، دینى یا دین، حق است؟ بیهوده و بى نتیجه خواهد بود.
آیا ما وظیفه داریم از ادیانى مانند یهودیت و مسیحیت کنونى دفاع کنیم؟ آیا در باره دین بودایى و دین برهمایى و دین مجوس سخن گفتن و از رابطه آنها با حق، گفتگو کردن،براى کسى که مىخواهد مدافع دین اسلام باشد، ضرورتى دارد؟ دین به معناى عام آن، شامل بت پرستى مشرکان هم مىشود. چنان که قرآن کریم از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىخواهد که به آنها بگوید که نه او معبود آنها را مىپرستد ونه آنها معبود او را. «لکم دینکم و لی دین» (9) ; شما را دینى است و مرا هم دینى است. میان دین توحیدى و دین مشرکانه فاصله بسیار است. ولى البته ادیان توحیدى یک ریشه دارند و کاملترین آنها آخرین آنهاست. دین یهود و نصارى و دین اسلام، مراحل تکاملى دین واحد هستند. یعنى آنچه در دین یهود و دین نصارى به صورت غیر محرف بوده، در اسلام به صورت کاملتر وجود دارد.
در شماره آینده این بحث را به یارى خدا دنبال مىکنیم.
پىنوشتها:
1. نحل/89.
2. امام هفتم علیه السلام به هشام بن حکم فرمود:
یا هشام! ان لله على الناس حجتین: حجة ظاهرة و حجة باطنة; فاما الظاهرة فالرسل والانبیاء والائمة علیهم السلام واما الباطنة فالعقول.
اى هشام! خداى را بر مردم دو حجت است: حجت آشکار و حجت پنهان; اما حجت آشکار، رسولان و انبیا وامامان است و اما حجتباطن،عقول است.ر.ک:اصول کافى،ج1،ص16، کتاب عقل و جهل،حدیث16.
3. نهج البلاغه، خطبه 59.
4.«وازواجه امهاتهم»، (احزاب/6).
5. على و بنوه، ص40.
6. نهج البلاغه، حکمت 262.
7. لغتنامه دهخدا: 5/1831، ارسطو.
8. اسفار، ج6، ص 6.
9. سوره کافرون، آیه 6.